پاسخ به:غزلیات مولوی
مفروشید کمان و زره و تیغ زنان را
که سزا نیست سلحها به جز از تیغ زنان را
چه کند بنده صورت کمر عشق خدا را
چه کند عورت مسکین سپر و گرز و سنان را
چو میان نیست کمر را به کجا بندد آخر
که وی از سنگ کشیدن بشکستست میان را
زر و سیم و در و گوهر نه که سنگیست مزور
ز پی سنگ کشیدن چو خری ساخته جان را
منشین با دو سه ابله که بمانی ز چنین ره
تو ز مردان خدا جو صفت جان و جهان را
سوی آن چشم نظر کن که بود مست تجلی
که در آن چشم بیابی گهر عین و عیان را
تو در آن سایه بنه سر که شجر را کند اخضر
که بدان جاست مجاری همگی امن و امان را
گذر از خواب برادر به شب تیره چو اختر
که به شب باید جستن وطن یار نهان را
به نظربخش نظر کن ز میش بلبله تر کن
سوی آن دور سفر کن چه کنی دور زمان را
بپران تیر نظر را به مؤثر ده اثر را
تبع تیر نظر دان تن مانند کمان را
چو عدواید تو گردد چو کرم قید تو گردد
چو یقین صید تو گردد بدران دام گمان را
سوی حق چون بشتابی تو چو خورشید بتابی
چو چنان سود بیابی چه کنی سود و زیان را
هله ای ترش چو آلو بشنو بانگ تعالوا
که گشادست به دعوت مه جاوید دهان را
من از این فاتحه بستم لب خود باقی از او جو
که درآکند به گوهر دهن فاتحه خوان را
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بالا
ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها
به میان حبس ناگه قمری مرا قرین شد
که فکند در دماغم هوسش هزار سودا
همه کس خلاص جوید ز بلا و حبس من نی
چه روم چه روی آرم به برون و یار این جا
که به غیر کنج زندان نرسم به خلوت او
که نشد به غیر آتش دل انگبین مصفا
نظری به سوی خویشان نظری برو پریشان
نظری بدان تمنا نظری بدین تماشا
چو بود حریف یوسف نرمد کسی چو دارد
به میان حبس بستان و که خاصه یوسف ما
بدود به چشم و دیده سوی حبس هر کی او را
ز چنین شکرستانی برسد چنین تقاضا
من از اختران شنیدم که کسی اگر بیابد
اثری ز نور آن مه خبری کنید ما را
چو بدین گهر رسیدی رسدت که از کرامت
بنهی قدم چو موسی گذری ز هفت دریا
خبرش ز رشک جانها نرسد به ماه و اختر
که چو ماه او برآید بگدازد آسمانها
خجلم ز وصف رویش به خدا دهان ببندم
چه برد ز آب دریا و ز بحر مشک سقا
چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا
صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا
ز بگاه میر خوبان به شکار میخرامد
که به تیر غمزه او دل ما شکار بادا
به دو چشم من ز چشمش چه پیامهاست هر دم
که دو چشم از پیامش خوش و پرخمار بادا
در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین
که برو که روزگارت همه بیقرار بادا
نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری
که به خون ماست تشنه که خداش یار بادا
تن ما به ماه ماند که ز عشق میگدازد
دل ما چو چنگ زهره که گسسته تار بادا
به گداز ماه منگر به گسستگی زهره
تو حلاوت غمش بین که یکش هزار بادا
چه عروسیست در جان که جهان ز عکس رویش
چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا
به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد
به عذار جان نگر که خوش و خوش عذار بادا
تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان
که به رغم این دو ناخوش ابدا بهار بادا
که قوام این دو ناخوش به چهار عنصر آمد
که قوام بندگانت به جز این چهار بادا
رو ترش کن که همه روترشانند این جا
کور شو تا نخوری از کف هر کور عصا
لنگ رو چونک در این کوی همه لنگانند
لته بر پای بپیچ و کژ و مژ کن سر و پا
زعفران بر رخ خود مال اگر مه رویی
روی خوب ار بنمایی بخوری زخم قفا
آینه زیر بغل زن چو ببینی زشتی
ور نه بدنام کنی آینه را ای مولا
تا که هشیاری و با خویش مدارا میکن
چونک سرمست شدی هر چه که بادا بادا
ساغری چند بخور از کف ساقی وصال
چونک بر کار شدی برجه و در رقص درآ
گرد آن نقطه چو پرگار همیزن چرخی
این چنین چرخ فریضهست چنین دایره را
بازگو آنچ بگفتی که فراموشم شد
سلم الله علیک ای مه و مه پاره ما
سلم الله علیک ای همه ایام تو خوش
سلم الله علیک ای دم یحیی الموتی
چشم بد دور از آن رو که چو بربود دلی
هیچ سودش نکند چاره و لا حول و لا
ما به دریوزه حسن تو ز دور آمدهایم
ماه را از رخ پرنور بود جود و سخا
ماه بشنود دعای من و کفها برداشت
پیش ماه تو و میگفت مرا نیز مها
مه و خورشید و فلکها و معانی و عقول
سوی ما محتشمانند و به سوی تو گدا
غیرتت لب بگزید و به دلم گفت خموش
دل من تن زد و بنشست و بیفکند لوا
امتزاج روحها در وقت صلح و جنگها
با کسی باید که روحش هست صافی صفا
چون تغییر هست در جان وقت جنگ و آشتی
آن نه یک روحست تنها بلک گشتستند جدا
چون بخواهد دل سلام آن یکی همچون عروس
مر زفاف صحبت داماد دشمن روی را
باز چون میلی بود سویی بدان ماند که او
میل دارد سوی داماد لطیف دلربا
از نظرها امتزاج و از سخنها امتزاج
وز حکایت امتزاج و از فکر آمیزها
همچنانک امتزاج ظاهرست اندر رکوع
وز تصافح وز عناق و قبله و مدح و دعا
بر تفاوت این تمازجها ز میل و نیم میل
وز سر کره و کراهت وز پی ترس و حیا
آن رکوع باتأنی وان ثنای نرم نرم
هم مراتب در معانی در صورها مجتبا
این همه بازیچه گردد چون رسیدی در کسی
کش سما سجدهاش برد وان عرش گوید مرحبا
آن خداوند لطیف بنده پرور شمس دین
کو رهاند مر شما را زین خیال بیوفا
با عدم تا چند باشی خایف و امیدوار
این همه تأثیر خشم اوست تا وقت رضا
هستی جان اوست حقا چونک هستی زو بتافت
لاجرم در نیستی میساز با قید هوا
گه به تسبیع هوا و گه به تسبیع خیال
گه به تسبیع کلام و گه به تسبیع لقا
گه خیال خوش بود در طنز همچون احتلام
گه خیال بد بود همچون که خواب ناسزا
وانگهی تخییلها خوشتر از این قوم رذیل
اینت هستی کو بود کمتر ز تخییل عما
پس از آن سوی عدم بدتر از این از صد عدم
این عدمها بر مراتب بود همچون که بقا
تا نیاید ظل میمون خداوندی او
هیچ بندی از تو نگشاید یقین میدان دلا
اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا
بستان ز من شرابی که قیامتست حقا
چه تفرج و تماشا که رسد ز جام اول
دومش نعوذبالله چه کنم صفت سوم را
غم و مصلحت نماند همه را فرود راند
پس از آن خدای داند که کجا کشد تماشا
تو اسیر بو و رنگی به مثال نقش سنگی
بجهی چو آب چشمه ز درون سنگ خارا
بده آن می رواقی هله ای کریم ساقی
چو چنان شوم بگویم سخن تو بیمحابا
قدحی گران به من ده به غلام خویشتن ده
بنگر که از خمارت نگران شدم به بالا
نگران شدم بدان سو که تو کردهای مرا خو
که روانه باد آن جو که روانه شد ز دریا
تا به شب ای عارف شیرین نوا
آن مایی آن مایی آن ما
تا به شب امروز ما را عشرتست
الصلا ای پاکبازان الصلا
درخرام ای جان جان هر سماع
مه لقایی مه لقایی مه لقا
در میان شکران گل ریز کن
مرحبا ای کان شکر مرحبا
عمر را نبود وفا الا تو عمر
باوفایی باوفایی باوفا
بس غریبی بس غریبی بس غریب
از کجایی از کجایی از کجا
با که میباشی و همراز تو کیست
با خدایی با خدایی با خدا
ای گزیده نقش از نقاش خود
کی جدایی کی جدایی کی جدا
با همه بیگانهای و با غمش
آشنایی آشنایی آشنایی آشنا
جزو جزو تو فکنده در فلک
ربنا و ربنا و ربنا
دل شکسته هین چرایی برشکن
قلبها و قلبها و قلبها
آخر ای جان اول هر چیز را
منتهایی منتهایی منتها
یوسفا در چاه شاهی تو ولیک
بی لوایی بیلوایی بیلوا
چاه را چون قصر قیصر کردهای
کیمیایی کیمیایی کیمیا
یک ولی کی خوانمت که صد هزار
اولیایی اولیایی اولیا
حشرگاه هر حسینی گر کنون
کربلایی کربلایی کربلا
مشک را بربند ای جان گر چه تو
خوش سقایی خوش سقایی خوش سقا
کی بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را
ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا
دست خود بر سر رنجور بنه که چونی
از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا
آنک خورشید بلا بر سر او تیغ زدست
گستران بر سر او سایه احسان و رضا
این مقصر به دو صد رنج سزاوار شدست
لیک زان لطف به جز عفو و کرم نیست سزا
آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی
مچشانش پس از آن هر نفسی زهر جفا
تا تو برداشتهای دل ز من و مسکن من
بند بشکست و درآمد سوی من سیل بلا
تو شفایی چو بیایی خوش و رو بنمایی
سپه رنج گریزند و نمایند قفا
به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات
از همان جا که رسد درد همان جاست دوا
همه عالم چو تنند و تو سر و جان همه
کی شود زنده تنی که سر او گشت جدا
ای تو سرچشمه حیوان و حیات همگان
جوی ما خشک شدهست آب از این سو بگشا
جز از این چند سخن در دل رنجور بماند
تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا
از یکی آتش برآوردم تو را
در دگر آتش بگستردم تو را
از دل من زادهای همچون سخن
چون سخن آخر فروخوردم تو را
با منی وز من نمیداری خبر
جادوم من جادوی کردم تو را
تا نیفتد بر جمالت چشم بد
گوش مالیدم بیازردم تو را
دایم اقبالت جوان شد ز آنچ داد
این کف دست جوامردم تو را
از ورای سر دل بین شیوهها
شکل مجنون عاشقان زین شیوهها
عاشقان را دین و کیش دیگرست
اصل و فرع و سر آن دین شیوهها
دل سخن چینست از چین ضمیر
وحی جویان اندر آن چین شیوهها
جان شده بیعقل و دین از بس که دید
زان پری تازه آیین شیوهها
از دغا و مکر گوناگون او
شیوهها گم کرده مسکین شیوهها
پرده دار روح ما را قصه کرد
زان صنم بیکبر و بیکین شیوهها
شیوهها از جسم باشد یا ز جان
این عجب بی آن و بی این شیوهها
مرد خودبین غرقه شیوه خودست
خود نبیند جان خودبین شیوهها
شمس تبریزی جوانم کرد باز
تا ببینم بعد ستین شیوهها
در میان عاشقان عاقل مبا
خاصه اندر عشق این لعلین قبا
دور بادا عاقلان از عاشقان
دور بادا بوی گلخن از صبا
گر درآید عاقلی گو راه نیست
ور درآید عاشقی صد مرحبا
مجلس ایثار و عقل سخت گیر
صرفه اندر عاشقی باشد وبا
ننگ آید عشق را از نور عقل
بد بود پیری در ایام صبا
خانه بازآ عاشقا تو زوترک
عمر خود بیعاشقی باشد هبا
جان نگیرد شمس تبریزی به دست
دست بر دل نه برون رو قالبا
میشدی غافل ز اسرار قضا
زخم خوردی از سلحدار قضا
این چه کار افتاد آخر ناگهان
این چنین باشد چنین کار قضا
هیچ گل دیدی که خندد در جهان
کو نشد گرینده از خار قضا
هیچ بختی در جهان رونق گرفت
کو نشد محبوس و بیمار قضا
هیچ کس دزدیده روی عیش دید
کو نشد آونگ بر دار قضا
هیچ کس را مکر و فن سودی نکرد
پیش بازیهای مکار قضا
این قضا را دوستان خدمت کنند
جان کنند از صدق ایثار قضا
گر چه صورت مرد جان باقی بماند
در عنایتهای بسیار قضا
جوز بشکست و بمانده مغز روح
رفت در حلوا ز انبار قضا
آنک سوی نار شد بیمغز بود
مغز او پوسید از انکار قضا
آنک سوی یار شد مسعود بود
مغز جان بگزید و شد یار قضا
ای تو آب زندگانی فاسقنا
ای تو دریای معانی فاسقنا
ما سبوهای طلب آوردهایم
سوی تو ای خضر ثانی فاسقنا
ماهیان جان ما زنهارخواه
از تو ای دریای جانی فاسقنا
از ره هجر آمده و آورده ما
عجز خود را ارمغانی فاسقنا
داستان خسروان بشنیدهایم
تو فزون از داستانی فاسقنا
در گمان و وسوسه افتاده عقل
زانک تو فوق گمانی فاسقنا
نیم عاقل چه زند با عشق تو
تو جنون عاقلانی فاسقنا
کعبه عالم ز تو تبریز شد
شمس حق رکن یمانی فاسقنا
ز آتش شهوت برآوردم تو را
و اندر آتش بازگستردم تو را
چون سخن من هم فروخوردم تو را
با منی وز من نمیدانی خبر
چشم بستم جادوی کردم تو را
تا نیازارد تو را هر چشم بد
از برای آن بیازردم تو را
رو جوامردی کن و رحمت فشان
من به رحمت بس جوامردم تو را
بروید ای حریفان بکشید یار ما را
به من آورید آخر صنم گریزپا را
به ترانههای شیرین به بهانههای زرین
بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را
وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم
همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را
دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون
بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را
به مبارکی و شادی چو نگار من درآید
بنشین نظاره میکن تو عجایب خدا را
چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان
که رخ چو آفتابش بکشد چراغها را
برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من
برسان سلام و خدمت تو عقیق بیبها را