پانزدهم
ای یار گرم دار، و دلارام گرم دار
پیشآ، به دست خویش سر بندگان بخار
خاک تویم و تشنهٔ آب و نبات تو
در خاک خویش تخم سخا و وفا بکار
تا بردمد ز سینه و پهنای این زمین
آن سبزهای نادر و گلهای پرنگار
وز هر چهی برآید از عکس روی تو
سرمست یوسفی قمرین روی خوش عذار
این قصه را رها کن تا نوبتی دگر
پیغام نو رسید، پیشآ و گوش دار
پیری سوی من، آمد شاخ گلی به دست
گفتم که: « از کجاست » بگفتا: « از آن دیار »
گفتم: « از آن بهار به دنیا نشانه نیست
کاینجا یکی گلست و دوصد گونه زخم خار »
گفتا: « نشانه هست، ولیکن تو خیرهٔ
کانکس که بنگ خورد، دهد مغز او دوار
ز اندیشه و خیال فرو روب سینه را
سبزک بنه ز دست، و نظر کن به سبزهزار
ترجیع کن که آمد یک جام مال مال
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
هفدهم
گر دلت گیرد و گر گردی مول
زین سفر چاره نداری، ای فضول
دل بنه، گردن مپیچان چپ و راست
هین روان باش و رها کن مول مول
ورنه اینک میبرندت کشکشان
هر طرف پیکست و هر جانب رسول
نیستی در خانه، فکرت تا کجاست
فکرهای خل را بردست غول
جادوی کردند چشم خلق را
تا که بالا را ندانند از سفول
جادوان را، جادوانی دیگرند
میکنند اندر دل ایشان دخول
خیره منگر، دیدها در اصل دار
تا نباشی روز مردن بیاصول
(نحن نزلنا) بخوان و شکر کن
کافتابی کرد از بالا نزول
آفتابی نی که سوزد روی را
آفتابی نی که افتد در افول
نعره کم زن زانک نزدیکست یار
که ز نزدیکی گمان آید حلول
حق اگر پنهان بود ظاهر شود
معجزاتست و گواهان عدول
لیک تو اشتاب کم کن صبر کن
گرچه فرمودست که: « الانسان عجول »
ربنا افرغ علینا صبرنا
لا تزل اقدامنا فی ذاالوحول
بر اشارت یاد کن ترجیع را
هجدهم
نامه رسید زان جهان بهر مراجعت برم
عزم رجوع میکنم، رخت به چرخ میبرم
گفت که: « ارجعی » شنو، باز به شهر خویش رو
گفتم: « تا بیامدم، دلشده و مسافرم
آن چمن و شکرستان، هیچ نرفت از دلم
من بدرونه واصلم، من به حظیره حاظرم
چون به سباغ طیر تو اوج هوا مخوف شد
بسته شدست راه من، زانک به تن کبوترم
گفت: « ازین تو غم مخور، ایمن و شادمان بپر
زانک رفیق امن شد جان کبوتر حرم
هرکه برات حفظ ما دارد در زه قبا
در بر و بحر اگر رود باشد راد و محترم
نوح میان دشمنان بود هزار سال خوش
عصمت ماش بد به کف غالب بود لاجرم
چند هزار همچو او بندهٔ خاص پاک خو
هردم میرسیدشان بار و خفیر از درم »
گفت کلیم: « زاب من غم نخورم که من درم»
گفت: « خلیل ز آتشش غم نخورم که من زرم »
گفت: « مسیح مرده را زنده کنم به نام او
اکمه را بصر دهم، جانب طب به ننگرم »
گفت محمد امین : « من به اشارت مبین
بر قمر فلک زنم، کز قمران من اقمرم »
صورت را برون کنم پیش شهنشهی روم
کز تف او منورم، وز کف او مصورم
چون بروم برادرا هیچ مگو که نیست شد
در صف روح حاضرم، گر بر تو مسترم
نام خوشم درین جهان باشد چون صبا وزان
بوی خوشش عبرفشان زانک به جان معنبرم
ساکن گلشن و چمن پیش خوشان همچو من
وارهم از چه و رسن زانک برون چنبرم
بس کن و بحث این سخن در ترجیع بازگو
نوزدهم
ای خواب به روز همدمانم
تا بیکس و ممتحن نمانم
چونک دیک بر آتشم نشاندی
در دیک چه میپزی، چه دانم
یک لحظه که من سری بخارم
ای عشق نمیدهی امانم
از خشم دو گوش حلم بستی
تا نشنوی آهوه وفغانم
ما را به جهان حواله کم کن
ای جان چو که من نه زین جهانم
بگشای رهم که تا سبکتر
جان را به جهان جان رسانم
یاری فرما، قلاوزی کن
تا رخت بکوی تو کشانم
ای آنک تو جان این نقوشی
بیستم
هله درده می بگزیده که مهمان توم
ز پریشانی زلف توپریشان توم
تلخ و شیرین لب ما را ز حرم بیرون آر
نقد ده نقد، که عباس حرمدان توم
آنچ دادی و بدیدی که بدان زنده شدم
مردهٔ جرعهٔ آن چشمهٔ حیوان توم
باده بر باد دهد هردو جهان را چو غبار
وآنگهان جلوه شود که مه تابان تو
وانگهان جام چو جان آرد کین بر جان زن
گر نیم جان تو آخر نه ز جانان توم؟
مرکبش دست بود زانک قدح شهبازست
که صیادم من و سر فتنهٔ مرغان توم
وانگه از دست بپرد سوی ایوان دماغ
که گزین مشعله و رونق ایوان تو
آب رو رفت مهان را پی نان و پی آب
مژدهای مست که من آب تو و نان توم
بحر بر کف که گرفتست؟ تو باری برگیر
خوش همی خند که من گوهر دندان توم
من سه پندت دهم، اول توسپند ما باش
که خلیلی و نسوزی چو سپندان توم
در خانه هله بگشای که در کوی تویم
قصص جایزه برخوان نه که بر خوان توم؟
هین به ترجیع بگردان غزلم را برگو
بیست و یکم
هله، رفتیم و گرانی ز جمالت بردیم
روی ازینجا به جهانی عجبی آوردیم
دوست یک جام پر از زهر چو آورد به پیش
زهر چون از کف او بود، به شادی خوردیم
گفت: « خوش باش که بخشیمت صدجان دگر
ما کسی را به گزافه ز کجا آزردیم؟! »
گفتم: « ابحان چو توی از تن ما جان خواهد
گر درین داد، بپیچیم یقین نامردیم »
ما نهالیم، بروییم، اگر در خاکیم
شاه با ماست چه باکست اگر رخ زردیم؟!
بدرون بر فلکیم و به بدن زیر زمین
به صفت زنده شدیم ارچه به صورت مردیم
چونک درمان جوان طالب دردست و سقم
ما ز درمان بپریدیم و حریف دردیم
جان چو آئینهٔ صافی است، برو تن گردیست
حسن در ما ننماید چو به زیر گردیم
این دو خانهست دو منزل به یقین ملک ویست
خدمت نو کن و شاباش که خدمت کردیم
چون بیامد رخ تو بر فرس دل شاهیم
چون بیامد قدحت، صاف شویم ار دردیم
می دهنده چو توی، فخر همه مستانیم
پرورنده چو توی، زفت شویم ار خردیم
هین به ترجیع بگو شرح زبان مرغان
بیست و دوم
هله خیزید که تا خویش ز خود دور کنیم
نفسی در نظر خود نمکان شور کنیم
هله خیزید که تا مست و خوشی دست زنیم
وین خیال غم و غم را همه در گور کنیم
وهم رنجور همی دارد ره جویان را
ما خود او را به یکی عربده رنجور کنیم
غوره انگور شد اکنون همه انگور خوریم
وانچ ماند همه را بادهٔ انگور کنیم
وحی زنبور عسل کرد جهان را شیرین
سورهٔ فتح رسیدست به ما، سور کنیم
ره نمایان که به فن راهزنان فرحاند
راه ایشان بزنیم و همه را عور کنیم
جان سرمازدگان را تف خورشید دهیم
کار سلطان جهانبخش به دستور کنیم
کشت این شاهد ما را به فریب و به دغل
صد چو او را پس ازین خسته و مهجور کنیم
تاکنون شحنهٔ بد او دزدی او بنماییم
میر بودست، ورا چاکر و مأمور کنیم
همه از چنگ ستمهاش همی زاریدند
استخوانهای ورا بر بط وطنبور کنیم
کیمیا آمد و غمها همه شادیها شد
ما چو سایه پس ازین خدمت آن نور کنیم
بینوایان سپه را همه سلطان سازیم
همه دیوان سپه را ملک و حور کنیم
نار را هر نفسی خلعت نوری بخشیم
کوهها را ز تجلی همه چون طور کنیم
خط سلطان جهانست و چنین توقیع است
بیست و سوم
هرگز ندانستم که مه آید به صورت بر زمین
آتش زند خوبی و در جملهٔ خوبان چنین
کی ره برد اندیشها، کان شیر نر زان بیشها
بیرون جهد، عشاق را غرفه کند در خون چنین؟
گفتم به دل: « بار دگر رفتی درین خون جگر »
گفتا: « خمش باری بیا یکبار روی او ببین »
از روی گویم یا ز خو، از طره گویم یا ز مو
از چشم مستش دم زنم، یا عارض او ، یا جبین
حاصل، گرفتار ویم، مست و خراب آن میم
شب تا سحر یارب زنان، کالمستغاث، ای مسلمین
اندر خور روی صنم، کو لوح تا نقشی کنم؟!
تا آتشی اندر فتد، در دودمان آب و طین
از درد هجرانش زمین، رو کرده اندر آسمان
وان آسمان گوید که: « من صد چون توم اندر حنین »
آید جواب این هردو را، از جانب پنهان سرا
کای عاشقان و کم زنان، اینک سعادت در کمین
دولت قلاوزی شده، اندر ره درهم زده
در کف گرفته مشعله، از شعلهٔ عینالیقین
زین شعلهای معتمد، سر دل هر نیک و بد
چون موی اندر شیرشد، پیدا مثال یوم دین
کی تشنه ماند آن جگر کو دل نهد بر جوی ما؟!
کی بسته ماند مخزنی، بر خازنی کآمد امین؟!
ای باغ، کردی صبرها، در دی رسیدت ابرها
الصبر مفتاحالفرج، ای صابران راستین
شمع جهانست این قمر، از آسمانست این قمر
چون جان بود سودای او، پنهان کنیمش چون جنین
پنهان کنیمش تا ازو جان فرد و تنها میچشد
بیست و چهارم
امروز به قونیه، میخندد صد مه رو
یعنی که ز لارنده، میآید شفتالو
در پیش چنین خنده، جانست و جهان، بنده
صد جان و جهان نو ، در میرسد از هر سو
کهنه بگذار و رو در بر کش یار نو
نو بیش دهد لذت، ای جان و جهان، نوجو
عالم پر ازین خوبان، ما را چه شدست ای جان؟!
هر سوی یکی خسرو، خندان لب و شیرین خو
بر چهرهٔ هر یک بت بنوشته که لاتکبت
بر سیب زنخ مرقم من یمشق لایصحو
برخیز که تا خیزیم، با دوست درآمیزیم
لالا چه خبر دارد، از ما و ازان لولو؟!
بهر گل رخسارش، کز باغ بقا روید
چون فاخته میگوید هر بلبل جان: « کوکو »
گر این شکرست ای جان، پس چه بود آن شکر
ای جان مرا مستی، وی درد مرا دارو
بازآمد و بازآمد، آن دلبر زیبا خد
تا فتنه براندازد، زن را ببرد از شو
با خوبی یار من زن چه بود؟! طبلک زن
در مطبخ عشق او، شو چه بود؟ کاسه شو
گر درنگری خوش خوش، اندر سرانگشتش
نی جیب نسب گیری، نی چادر اغلاغو
شب خفته بدی ای جان، من بودم سرگردان
تا روز دهل میزد آن شاه برین بارو
گفتم ز فضولی من: « ای شاه خوش روشن
این کار چه کار تست ؟! کو سنجر و کو قتلو »
گفتا: « بنگر آخر از عشق من فاخر
هم خواجه و هم بنده، افتاده میان کو
بر طبل کسی دیگر برنارد عاشق سر
پیراهن یوسف را مخصوص و شدست این بو
مستست دماغ من، خواهم سخنی گفتن
تا باشم من مجرم تا باشم یا زقلو
گیرم که بگویم من، چه سود ازین گفتن؟
گوش همه عالم را بر دوزد آن جادو
ترجیع کنم ای جان گر زانک بخندی تو
بیست و پنجم
شب مست یار بودم و در های های او
حیران آن جمال خوش و شیوهای او
گه دست میزدم که زهی وقت روزگار
گه مست میفتادم بر خاک پای او
هفت آسمان ز عشق معلق زنان او
فربه شده ز جام خوش جانفزای او
در هوشها فتاده نهایات بیهشی
در گوشها فتاده صریر صلای او
هر بره گوش شیر گرفته ز عدل او
هر ذره گشاده دهان در ثنای او
هرجا وفاست حاصل، و هرجا که بوالوفاست
بگداخته زخجلت و شرم وفای او
چشمت ضعیف میشود از فرص آفتاب
صد همچو آفتاب ضعیف از لقای او
چندان بود ضعیف که یک روز چشم را
سرمه کشد به لطف و کرم توتیای او
آن نقدهای قلب که بنهادهٔ به پیش
چون ژیوه میطپند پی کیمیای او
هر سوت میکشند خیالات آن و این
والله کشنده نیست به جز اقتضای او
هریک چو کشتییم که برهم همی زنیم
بحر کرم وی آمد و ما آشنای او
جانم دهی ولی نکشی، ور کشی بگو
من بارها گزاردهام خونبهای او
فرع عنایت تو بود کوشش مرید
فرع دعای تست حنین و دعای او
بر بوی آب تست ورا در سراب میل
بر بوی نقد تست سوی قلب رای او
چون تاج عشق بر سر تست ای مرید صدق
سرمست میخرام به زیر لوای او
ترجیع هم بگویم زیرا که یار خواست
بیست و ششم
ای جان مرا از غم و اندیشه خریده
جان را بستم در گل و گلزار کشیده
دیده که جهان از نظرش دور فتادهست
نادیده بیاورده دگرباره، بدیده
جان را سبکی داده و ببریده ز اشغال
تا دررسد اندر هوس خویش جریده
جولاهه کی باشد که دهی سطنت او را؟!
پا در چه اندیشه و سودا بتنیده
آن کس که ز باغت خرد انگور، فشارد
شیرین بودش لاجرم ای دوست عقیده
آن روز که هر باغ بسوزد ز خزانها
باشند درختان تو از میوه خمیده
جان را زند آ، باغ صلاهای تعالوا
جان در تن پرخون پر از ریم، خزیده
چون گنج برآزین حدث ای جان و جهان گیر
در گوش کن این پند من، ای گوشه گزیده
پیسه رسنست این شب و این روز، حذر کن
کز پیسه رسن ترسد هر مار گزیده
این گردن ما زین رسن پیسهٔ ایام
کی گردد چون گردن احرار، رهیده؟
از بولهب و جفتی او، چونک ببریم
بینیم ز خود (حبل مسد) را سکلیده
بیفصل خزان گلشن ارواح شکفته
بیکام و دهان هر فرس روح چریده
افسار گسسته فرس، و رفته به صحرا
مرعا و قرو دیده و ازهار دمیده
ترجیع کنم تا که سر رشته بیابند
بیست و هفتم
ای درد دهندهام دوا ده
تاریک مکن جهان، ضیا ده
درد تو دواست و دل ضریرست
آن چشم ضریر را صفا ده
نومید همی شود بهر غم
نومید شونده را رجا ده
هر دیده که بهر تو بگرید
کحلش کش و نور مصطفی ده
شکرش ده، وانگهیش نعمت
صبرش ده، وانگهش بلا ده
گر جان ز جهان وفا ندارد
از رحمت خویششان وفا ده
خوی تو خوش است، هم خوشی بخش
کار تو عطاست، هم عطا ده
آن نی که دم تو خورد روزی
بازش ز دم خوشت نواده
این قفل تو کردهٔ برین دل
بفرست کلید و دلگشا ده
کس طاقت خشم تو ندارد
این خشم ببر عوض رضا ده
غم منکر بس نکیر آمد
زومان بستان به آشنا ده
رحم آر برین فغان و تشنیع
بیست و هشتم
ای آنک ما را از زمین بر چرخ اخضر میکشی
زوتر بکش، زوتر بکش، ای جان که خوش برمیکشی
امروز خوش برخاستم، با شور و با غوغاستم
امروز و بالاترم، کامروز خوشتر میکشی
امروز مر هر تشنه را، در حوض و جو میافکنی
ذاالنون و ابراهیم را در آب و آذر میکشی
امروز خلقی سوخته، در تو نظرها دوخته
تا خود کرا پیش از همه امروز دربر میکشی
ای اصل اصل دلبری، امروز چیز دیگری
از دل چه خوش دل میبری، وز سر چه خوش سر میکشی
ای آسمان، خوش خرگهی، وی خاک، زیبا درگهی
ای روز، گوهر میدهی، وی شب، تو عنبر میکشی
ای صبحدم، خوش میدمی، وی باد، نیکو همدمی
وی مهر، اختر میکشی، وی ماه، لشکر میکشی
ای گل، به بستان میروی، وی غنچه پنهان میروی
وی سرو از قعر زمین، خوش آب کوثر میکشی
ای روح، راح این تنی، وی شرع، مفتاح منی
وی عشق شنگ و ره زنی، وی عقل ، دفتر میکشی
ای باده، دفع غم توی، بر زخمها مرهم توی
وی ساقی شیرین لقا، دریا به ساغر میکشی
ای باد، پیکی هر سحر، کز یار میآری خبر
خوش ارمغانیهای آن زلف معنبر میکشی
ای خاک ره، در دل نهان داری هزاران گلستان
وی آب، بر سر میدوی، وز بحر گوهر میکشی
ای آتش لعلین قبا، از عشق داری شعلها
بگشاده لب چون اژدها، هر چیز را درمیکشی
ترجیع این باشد که تو ما را به بالا میکشی
بیست و نهم
با شیر رو به شانگی آوردمان دیوانگی
افزودمان بیگانگی با هر بت یکدانگی
از بادهٔ شبهای تو و ز مستی لبهای تو
وز لطف غبغبهای تو آخر کجا فرزانگی؟!
ای رستم دستان نر باشی مخنثتر ز غر
با این لب همچون شکر گر ماندت مردانگی
آه از نغولیهای تو، آه از ملولیهای تو
آه از فضولیهای تو، یکسان شو از صد شانگی
با لعل همچون شکرش، وز تابش سیمین برش
صد سنگ بادا بر سرش گر در کند دو دانگی
جان را ز تو بیچارگی، بیچارگی یکبارگی
ویرانی و آوارگی، صد خانه و صد خانگی
ای صاف همچون جام جم، پیشت تمامیهاست کم
چون چنگ گشتم من به خم، اندر غم خوش بانگی
مخدوم شمسالدین شهم، هم آفتاب و هم مهم
سیام
عجب سروی، عجب ماهی، عجب یاقوت و مرجانی
عجب جسمی، عجب عقلی، عجب عشقی، عجب جانی
عجب لطف بهاری تو، عجب میر شکاری تو
دران غمزه چه داری تو؟ به زیر لب چه میخوانی؟
عجب حلوای قندی تو، امیر بیگزندی تو
عجب ماه بلندی تو، که گردون را بگردانی
عجبتر از عجایبها، خبیر از جمله غایبها
امان اندر نواییها، به تدبیر، و دوا دانی
ز حد بیرون به شیرینی، چو عقل کل بره بینی
ز بیخشمی و بیکینی، به غفران خدا مانی
زهی حسن خدایانه، چراغ و شمع هر خانه
زهی استاد فرزانه، زهی خورشید ربانی
زهی پربخش، این لنگان، زهی شادی دلتنگان
همه شاهان چو سرهنگان غلامند، و توسلطانی
به هر چیزی که آسیبی کنی، آن چیز جان گیرد
چنان گردد که از عشقش بخیزد صد پریشانی
یکی نیم جهان خندان، یکی نیم جهان گریان
ازیرا شهد پیوندی، ازیرا زهر هجرانی
دهان عشق میخندد، دو چشم عشق میگرید
که حلوا سخت شیرینست و حلواییش پنهانی
مروح کن دل و جان را، دل تنگ پریشان را
گلستان ساز زندان را، برین ارواح زندانی
بدین مفتاح کوردم، گشاده گر نشد مخزن