0

ترجیعات مولوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ترجیعات مولوی

با سلام و عرض ادب

 

در این تایپیک  ترجیعات مولوی گرد آوری شده و در اختیار راسخونیهای عزیز قرار خواهد گرفت.

 

با ما همراه باشید

 

مولانا جلال‌الدین محمد بلخی مشهور به مولوی شاعر بزرگ قرن هفتم هجری قمری است. وی در سال ۶۰۴ هجری قمری در بلخ زاده شد. پدر وی بهاءالدین که از علما و صوفیان بزرگ زمان خود بود به سبب رنجشی که بین او و سلطان محمد خوارزمشاه پدید آمده بود از بلخ بیرون آمد و بعد از مدتی سیر و سیاحت به قونیه رفت. مولانا بعد از فوت پدر تحت تعلیمات برهان‌الدین محقق ترمذی قرار گرفت. ملاقات وی با شمس تبریزی در سال ۶۴۲ هجری قمری انقلابی در وی پدید آورد که موجب ترک مسند تدریس و فتوای وی شد و به مراقبت نفس و تذهیب باطن پرداخت. وی در سال ۶۷۲ هجری قمری در قونیه وفات یافت. از آثار او می‌توان به مثنوی، دیوان غزلیات یا کلیات شمس، رباعیات، مکتوبات، فیه مافیه و مجالس سبعه اشاره کرد.

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:45 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اول

هم روت خوش هم خوت خوش هم پیچ زلف و هم قفا

هم شیوه خوش هم میوه خوش هم لطف تو خوش هم جفا

ای صورت عشق ابد وی حسن تو بیرون ز حد

ای ماه روی سروقد ای جان‌فزای دلگشا

ای جان باغ و یاسمین ای شمع افلاک و زمین

ای مستغاث العاشقین ای شهسوار هل اتی

ای خوان لطف انداخته و با لئیمان ساخته

طوطی و کبک و فاخته گفته ترا خطبهٔ ثنا

ای دیدهٔ خوبان چین در روی تو نادیده چین

دامن ز گولان در مچین مخراش رخسار رضا

ای خسروان درویش تو سرها نهاده پیش تو

جمله ثنا اندیش تو ای تو ثناها را سزا

ای صبر بخش زاهدان اخلاص بخش عابدان

وی گلستان عارفان در وقت بسط و التقا

با عاشقانم جفت من امشب نخواهم خفت من

خواهم دعا کردن ترا ای دوست تا وقت دعا

درم رفیقان از برون دارم حریفان درون

در خانه جوقی دلبران بر صفه اخوان صفا

ای رونق باغ و چمن ای ساقی سرو و سمن

شیرین شدست از تو دهن ترجیع خواهم گفت من

تنها به سیران می‌روی یا پیش مستان می‌روی

یا سوی جانان می‌روی باری خرامان می‌روی

در پیش چوگان قدرگویی شدم بی‌پا و سر

برگیر و با خویشم ببر گر سوی میدان می‌روی

از شمس تنگ آید ترا مه تیره رنگ آید ترا

افلاک تنگ آید ترا گر بهر جولان می‌روی

بس نادره یار آمدی بس خواب دلدار آمدی

بس دیر و دشوار آمدی بس زود و آسان می‌روی

ای دلبر خورشیدرو وی عیسی بیمارجو

ای شاد آن قومی که تو در کوی ایشان می‌روی

تو سر به سر جانی مگر یا خضر دورانی مگر

یا آب حیوانی مگر کز خلق پنهان می‌روی

ای قبلهٔ اندیشها شیر خدا در بیشها

ای رهنمای پیشها چون عقل در جان می‌روی

گه جام هش را می‌برد پردهٔ حیا برمی‌درد

گه روح را گوید خرد: چون سوی هجران می‌روی

هجران چه هرجا که تو گردی برای جست‌وجو

چون ابر با چشمان تر با ماه تابان می‌روی

ای نور هر عقل و بصر روشنتر از شمس و قمر

ترجیع سوم را نگر نیکو برو افگن نظر

یک مسله می‌پرسمت ای روشنی در روشنی

آن چه فسون در می دمی غم را چو شادی می‌کنی

خود در فسون شیرین لبی مانند داود نبی

آهن چو مومی می‌شود بر می کنیش از آهنی

نی بلک شاه مطلقی به گلبرک ملک حقی

شاگرد خاص خالقی از جمله افسونها غنی

تا من ترا بشناختم بس اسب دولت تاختم

خود را برون انداختم از ترسها در ایمنی

هر لحظه‌ای جان نوم هردم به باغی می‌روم

بی‌دست و بی‌دل می‌شوم چون دست بر من می‌زنی

نی چرخ دانم نی سها نی کاله دانم نی بها

با اینک نادانم مها دانم که آرام منی

ای رازق ملک و ملک وی قطب دوران فلک

حاشا از آن حسن و نمک که دل ز مهمان برکنی

خوش ساعتی کان سرو من سرسبز باشد در چمن

وز باد سودا پیش او چون بید باشم منثنی

لاله بخونی غسلی کند نرگس به حیرت برتند

غنچه بیندازد کله سوسن فتد از سوسنی

ای ساقی بزم کرم مست و پریشان توم

وی گلشن و باغ ارم امروز مهمان توم

آن چشم شوخش را نگر مست از خرابات آمده

در قصد خون عاشقان دامن کمر اندر زده

سوگند خوردست آن صنم کین باده را گردان کنم

یک عقل نگذارم بمی در والد و در والده

زین باده‌شان افسون کنم تا جمله را مجنون کنم

تا تو نیابی عاقلی در حلقهٔ آدم کده

لیلی ما ساقی جان مجنون او شخص جهان

جز لیلی و مجنون بود پژمرده و بی‌فایده

از دسا ما یا می‌برد یا رخت در لاشی برد

از عشق ما جان کی برد گر مصطبه گر معبده

گر من نبینم مستیت آتش زنم در هستیت

باده‌ت دهم مستت کنم با گیر و دار و عربده

بگذشت دور عاقلان آمد قران ساقیان

بر ریز یک رطل گران بر منکر این قاعده

آمد بهار و رفت دی آمد اوان نوش و نی

آمد قران جام و می بگذشت دور مایده

رفت آن عجوز پردغل رفت آن زمستان و وحل

آمد بهار و زاد ازو صد شاهد و صد شاهده

ترجیع کن هین ساقیا درده شرابی چون بقم

تا گرم گردد گوشها من نیز ترجیعی کنم

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

دوم

ماه رمضان آمد ای یار قمر سیما

بربند سر سفره بگشای ره بالا

ای یاوهٔ هر جایی وقتست که بازآیی

بنگر سوی حلوایی تا کی طلبی حلوا

یک دیدن حلوایی زانسان کندت شیرین

که شهد ترا گوید: « خاک توم ای مولا »

مرغت ز خور و هیضه مانده‌ست در این بیضه

بیرون شو ازین بیضه تا باز شود پرها

بر یاد لب دلبر خشکست لب مهتر

خوش با شکم خالی می‌نالد چون سرنا

خالی شو و خالی به لب بر لب نابی نه

چون نی زدمش پر شو وانگاه شکر می‌خا

بادی که زند بر نی قندست درو مضمر

وان مریم نی زان دم حامل شده حلویا

گر توبه ز نان کردی آخر چه زیان کردی

کو سفرهٔ نان‌افزا کو دلبر جان افزا

از درد به صاف آییم وز صاف به قاف آییم

کز قاف صیام ای جان عصفور شود عنقا

صفرای صیام ارچه سودای سر افزاید

لیکن ز چنین سودا یابند ید بیضا

هر سال نه جوها را می پاک کند از گل

تا آب روان گردد تا کشت شود خضرا

بر جوی کنان تو هم ایثار کن این نان را

تا آب حیات آید تا زنده شود اجزا

ای مستمع این دم را غریدن سیلی دان

می‌غرد و می‌خواند جان را بسوی دریا

سرنامهٔ تو ماها هفتاد و دو دفتر شد

وان زهرهٔ حاسد را هفتاد و دو دف تر شد

بستیم در دوزخ یعنی طمع خوردن

بگشای در جنت یعنی که دل روشن

بس خدمت خیر کردی بس کاه و جوش بردی

در خدمت عیسی هم باید مددی کردن

گر خر نبدی آخر کی مسکن ما بودی

گردون کشدی ما را بر دیده و بر گردن

آن گنده بغل ما را سر زیر بغل دارد

کینه بکشیم آخر زان کوردل کودن

تا سفره و نان بینی کی جان و جهان بینی

رو جان و جهان را جو ای جان و جهان من

اینها همه رفت ای جان بنگر سوی محتاجان

بی‌برگ شدیم آخر چون گل زدی و بهمن

سیریم ازین خرمن زین گندم و زین ارزن

بی‌سنبله و میزان ای ماه تو کن خرمن

ماییم چو فراشان بگرفته طناب دل

تا خیمه زنیم امشب بر نرگس و بر سوسن

تا چند ازین کو کو چون فاختهٔ ره‌جو

می‌درد این عالم از شاهد سیمین تن

هر شاهد چون ماهی ره‌زن شده بر راهی

هر یک چو شهنشاهی هر یک ز دگر احسن

جان‌بخش و مترس ای جان بر بخل مچفس ای جان

مصباح فزون سوزی افزون دهدت روغن

شاهی و معالی جو خوش لست ابالی گو

از شیر بگیر این خو مردی نهٔ آخر زن

پا در ره پرخون نه رخ بر رخ مجنون نه

شمشیر وغا برکش کآمیخت اسد برکن

ای مطرب طوطی خو ترجیع سوم برگو

تا روح روان گردد چون آب روان در جو

ای عیسی بگذشته خوش از فلک آتش

از چرخ فرو کن سر ما را سوی بالا کش

با خاک یکی بودم ز اقدام همی سودم

چون یک صفتم دادی شد خاک مرا مفرش

یک سرمه کشیدستی جان را تو درین پستی

کش چشم چو دریا شد هرچند که بود اخفش

بی‌مستی آن ساغر مستست دل و لاغر

بی‌سرمهٔ آن قیصر هر چشم بود اعمش

در بیشهٔ شیران رو تا صید کنی آهو

در مجلس سلطان رو وز بادهٔ سلطان چش

هر سوی یکی ساقی با بادهٔ راواقی

هر گوشه یکی مطرب شیرین ذقن و مه‌وش

از یار همی پرسی که عیدی و یا عرسی

یارب ز کجا داری این دبدبه و این کش

در شش جهة عالم آن شیر کجا گنجد

آن پنجهٔ شیرانه بیرون بود از هر شش

خورشید بسوزاند مه نیز کند خشکی

از وش علیهم دان این شعشعه و این رش

نوری که ذوق او جان مست ابد ماند

اندر نرسد وا خورشید تو در گردش

چون غرقم چون گویم اکنون صفت جیحون

تا بود سرم بیرون می‌گفت لبم خوش خوش

تا تو نشوی ماهی این شط نکند غرقت

جز گلبن اخضر را ره نیست درین مرعش

شرحی که بگفت این را آن خسرو بی‌همتا

چون گویی و چون جویی لا یکتب و لا ینقش

آن دل که ترا دارد هست از دو جهان افزون

هم لیلی و هم مجنون باشند ازو مجنون

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

سوم

حد و اندازه ندارد نالها و آه را

چون نماید یوسف من از زنخ آن چاه را

راه هستی کس نبردی گرنه نور روی او

روشن و پیدا نکردی همچو روز آن راه را

چون مه ما را نباشد در دو عالم شبه و مثل

خاک بر فرق مشبه باد مر اشباه را

عشق او جاهم بس است در هر دو عالم پس دلم

می‌بروبد از سرای وهم خود هم جاه را

ماه اگر سجده نیارد پیش روی آن مهم

رو سیاه هر دو عالم دان تو روی ماه را

هیچ کس با صد بصیرت ذرهٔ نشناسدش

گرچه پیش شه نشیند چون نیابد شاه را

مر شقاوتهای دایم را درونم عاشقست

چون بدان میلست آن جان پرورد اخ واه را

بندگان بسیار آیند و روند بر درگهش

لیک آستان درش لازم بود درگاه را

آستانش چشم من شد جان من چون کاه گشت

کهربای عشقش رباید هر زمان آن کاه را

ای خداوند شمس دین ناگاه بخرام از سوی

کین دلم در خواب می‌بیند چنان ناگاه را

گشته من زیر و زبر از صرصر هجران تو

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

چهارم

ای دریغا که شب آمد همه گشتیم جدا

خنک آن را که به شب یار و رفیقست خدا

همه خفتند و فتادند به یک‌سو چو جماد

تو نخسپی هله ای شاه جهان مونس ما

هین مخسپید که شب شاه جهان بزم نهاد

می‌کشد تا به سحرگاه شما را که صلا

بر جهنده شده هر خفته ز جذب کرمش

چون گلستان ز صبا و بچه از ذوق صبا

شب نخوردی به سحر اشکم او پر بودی

مصطفی را و بگفتی که شدم ضیف رضا

کرده آماس ز استادن شب پای رسول

تا قبا چاک زدند از سهرش اهل قبا

نی که مستقبل و ماضی گنهت مغفورست

گفت کین جوشش عشق است نه از خوف و رجا

باد روحست که این خاک بدن را برداشت

خاک افتاد به شب چون شد ازو باد جدا

با ازین خاک به شب نیز نمی‌دارد دست

عشقها دارد با خاک من این باد هوا

بی‌ثباتست یقین باد وفایش نبود

بی‌وفا را کند این عشق همه کان وفا

آن صفت کش طلبی سر به تکبر بکشد

عشق آرد بدمی در طلب و طال بقا

عشق را در ملکوت دو جهان توقیعست

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پنجم

آنچ دیدی تو ز درد دلم افزود بیا

ای صنم زود بیا زود بیا زود بیا

سود و سرمایهٔ من گر رود باکی نیست

ای تو عمر من و سرمایهٔ هر سود بیا

مونس جان و دلم بی‌رخ تو صبری بود

آتشت صبر و قرارم همه بربود بیا

غرض از هجر گرت شادی دشمن بودست

دشمنم شاد شد و سخت بیاسود بیا

گوهر هردو جهان! گرچه چنین سنگ دلی

آب رحمت ز دل سنگ چو بگشود بیا

نالهای دل و جان را جز تو محرم نیست

ای دلم چون که و که را تو چو داود بیا

شمس تبریز! مگو هجر قضای ازلست

کانچ خواهی تو قضا نیز همان بود بیا

شمس تبریز! که جان طال بقای تو زند

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ششم

ای ساقیان مشفق سودا فزود سودا

این زرد چهرگان را حمرا دهید حمرا

ای میر ساقیانم ای دستگیر جانم

هنگام کار آمد مردانه باش مولا

ای عقل و روح مستت آن چیست در دو دستت

پیش‌آر و در میان نه، پنهان مدار جانا

ای چرخ بی‌قرارت وی عقل در خمارت

بگشا دمی کنارت صفرام کرد صفرا

ای خواجهٔ فتوت دیباجهٔ نبوت

وی خسرو مروت پنهان منوش حلوا

خلوت ز ما گزیدی آیینهٔ خریدی

تا جز تو کس نبیند آن چهره‌های زیبا

در هر مقام و مسکن مهر تو ساخت روزن

کز تو شوند روشن ای آفتاب سیما

این را اگر ننوشی در مرحمت نکوشی

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

هفتم

مستی و عاشقی و جوانی و یار ما

نوروز و نوبهار و حمل می‌زند صلا

هرگز ندیده چشم جهان این چنین بهار

می‌روید از زمین و ز کهسار کیمیا

پهلوی هر درخت یکی حور نیکبخت

دزدیده می‌نماید اگر محرمی لقا

اشکوفه می‌خورد ز می روح طاس طاس

بنگر بسوی او که صلا می‌زند ترا

می خوردنش ندیدی اشکوفه‌اش ببین

شاباش ای شکوفه و ای باده مرحبا

سوسن به غنچه گوید: «برجه چه خفتهٔ

شمعست و شاهدست و شرابست و فتنها »

ریحان و لالها بگرفته پیالها

از کیست این عطا ز کی باشد جز از خدا

جز حق همه گدا و حزینند و رو ترش

عباس دبس در سر و بیرون چو اغنیا

کد کردن از گدا نبود شرط عاقلی

یک جرعه می‌بدیش بدی مست همچو ما

سنبل به گوش گل پنهان شکر کرد و گفت:

« هرگز مباد سایهٔ یزدان ز ما جدا

ما خرقها همه بفکندیم پارسال

جانها دریغ نیست چه جای دو سه قبا »

ای آنک کهنه دادی نک تازه باز گیر

کوری هر بخیل بداندیش ژاژخا

هر شه عمامه بخشد وین شاه عقل و سر

جانهاست بی‌شمار مر این شاه را عطا

ای گلستان خندان رو شکر ابر کن

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

هشتم

بلبل سرمست برای خدا

مجلس گل بین و به منبر برآ

هین به غنیمت شمر این روز چند

زانک ندارد گل رعنا وفا

ای دم تو قوت عروسان باغ

فصل بهارست بزن الصلا

جان من و جان ترا پیش ازین

سابقهٔ بود که گشت آشنا

الفت امروز ازان سابقه‌ست

گرچه فراموش شد آنها ترا

سیر ببینیم رخ همدگر

ناشده ما از رخ و از تن جدا

تا بشناسیم دران حشر نو

چونک چنین بوقلمونیم ما

صورت یوسف به یکی جرم شد

صورت گرگی بر اهل هوا

از غرضی چون پنهان شد ز چشم

صورت آن خسرو شیرین لقا

پس چو مبدل شود آن صورتش

چونش شناسی تو بدین چشمها

یارب بنماش چنانک ویست

از حق درخواست چنین مصطفا

خیز به ترجیع بگو باقیش

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

نهم

باز این دل سرمستم دیوانهٔ آن بندست

دیوانه کسی باشد، کو بی‌دل و پیوندست

سرمست کسی باشد، کو خود خبرش نبود

عارف دل ما باشد، کوبی عدد و چندست

در حلقهٔ آن سلطان، در حلقه نگینم من

ای کوزه بمن بنگر، من وردم و شه قندست

نه از خاکم و نه از بادم، نه از آتش و نه از آبم

آن چیز شدم کلی، کو بر همه سوگندست

من عیسی آن ماهم، کز چرخ گذر کردم

من موسی سرمستم،کالله درین ژنده‌ست

دیوانه و سرمستم، هم جام تن اشکستم

من پند بنپذیرم، چه جای مرا پندست؟

من صوفی چرا باشم؟ چون رند خراباتم

من جام چرا نوشم؟ با جام که خرسندست؟

من قطره چرا باشم؟ چون غرق در آن بحرم

من مرده چرا باشم؟ چون جان ودلم زندست

تن خفت درین گلخن جان رفت دران گلشن

من بودم و بی‌جایی، وین نای که نالندست

از خویش حذر کردم، وز دور قمر جستم

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:47 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

دهم

هست کسی کو چو من اشکار نیست

هست کسی کو تلف یار نیست؟

هست سری کو چو سرم مست نیست؟

هست دلی کو چو دلم زار نیست؟

مختلف آمد همه کار جهان

لیک همه جز که یکی کار نیست

غرقهٔ دل دان و طلب کار دل

آنک گله کرد که دلدار نیست

گرد جهان جستم اغیار من

گشت یقینم که کس اغیار نیست

مشتریان جمله یکی مشتریست

جز که یکی رستهٔ بازار نیست

ماهیت گلشن آنکس که دید

کشف شد او را که یکی خار نیست

خنب ز یخ بود و درو کردم آب

شد همه آب و زخم آثار نیست

جمله جهان لایتجزی بدست

چنگ جهان را جز یک تار نیست

وسوسهٔ این عدد و این خلاف

جز که فریبنده و غرار نیست

هست درین گفت تناقض ولیک

از طرف دیده و دیدار نیست

نقطه دل بی‌عدد و گردش است

گفت زبان جز تک پرگار نیست

طاقت و بی‌طاقتی آمد یکی

پیش مرا طاقت گفتار نیست

مست شدی سر بنه اینجا، مرو

زانکه گلست و ره هموار نیست

مست دگر از تو بدزدد کمر

جز تو مپندار که طرار نیست

چونک ز مطلوب رسیدست برات

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:47 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

یازدهم

بیا، که باز جانها را شهنشه باز می‌خواند

بیا، که گله را چوپان بسوی دشت می‌راند

بهارست و همه ترکان بسوی پیله رو کرده

که وقت آمد که از قشلق بییلا رخت گرداند

مده مر گوسفندان را گیاه و برگ پارینه

که باغ وبیشه می‌خندد، که برگ تازه افشاند

بیایید ای درختانی که دیتان حلها بستد

بهار عدل بازآمد، کزو انصاف بستاند

صلا زد هدهد و قمری که خندان شود دگر مگری

که بازآمد سلیمانی که موری را نرنجاند

صلا زد نادی دولت که عالم گشت چون جنت

بیا، کین شکل و این صورت به لطف یار می‌ماند

دم سرد زمستانی سرشک ابر نیسانی

پی این بود، می‌دانی، که عالم را بخنداند

قماشه سوی بستان بر، که گل خندید و نیلوفر

بود کانجا بود دلبر، سعادت را کی می‌داند؟!

یقین آنجاست آن جانان، امیر چشمهٔ حیوان

که باغ مرده شد زنده، و جان بخشیدن او تاند

چو اندر گلستان آید، گل و گلبن سجود آرد

چو در شکرستان آید، قصب بر قند پیچاند

درختان همچو یعقوبان، بدیده یوسف خود را

که هر مهجور را آخر ز هجران صبر برهاند

بهار آمد بهار آمد، بهاریات باید گفت

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:47 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

سیزدهم

پیکان آسمان که به اسرار ما درند

ما را کشان کشان به سماوات می‌برند

روحانیان ز عرش رسیدند، بنگرید

کز فر آفتاب سعادت، چه با فرند!

ما سایه‌وار در پی ایشان روان شویم

تا سایها ز چشمهٔ خورشید برخورند

زیرا که آفتاب پرستند، سایها

چون او مسافر آمد، اینها مسافرند

از عقل اولست در اندیشه عقلها

تدبیر عقل اوست که اینها مدبرند

اول بکاشت دانه و آخر درخت شد

نی، چشم باز کن، که نه اول نه آخرند

خورشید شمس دین که نه شرقی نه غربی است

پس سیر سایهاش در افلاک دیگرند

مردان سفر کنند در آفاق، همچو دل

نی بستهٔ منازل و پالان و استرند

از آفتاب، آب و گل ما چو دل شدست

اجزای ما چو دل ز بر چرخ می‌پرند

خود چرخ چیست تا دل ما آن طرف رود؟!

این جسم و جان و دل همه مقرون دلبرند

لب خشک بود و چشم تر، از درد آن فراق

اکنون ز فر وصل نه خشکند و نه ترند

رفتند و آمدند به مقصود، و دیگران

در آب و گل چو آب و گل خود مکدرند

بیرون ز چار طبع بود طبع عاشقی

از چار و پنج و هفت، دو صد ساله برترند

چون طبع پنجمین بکشد روح را مهار

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:47 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

چهاردهم

ای قد و بالای تو حسرت سرو بلند

خنده نمی‌آیدت، بهر دل من بخند

ای ز تو عالم بجوش، لطف کن، ارزان فروش

خندهٔ‌شیرین نوش راست بفرما، بچند؟

خنده زند آفتاب، گیرد عالم خضاب

صدمه وصد آفتاب خنده ز تو می‌برند

لاله و گلبرگها، عکس تو آمد، مها

نیشکر از قند تو، پر شده بین بند بند

طلعتت ای آفتاب، تیغ طرب برکشید

گردن تلخی بزد، بیخ غم و غصه کند

دور قمر درگذشت، زهرء زهرا رسید

گشت جهان گلستان، خار ندارد گزند

بزم ابد می‌نهد، شه جهت عاشقان

نعل زرین می‌زند، بهر سم هر سمند

این همه بگذشت نیز، پیشتر آ ای عزیز

پیش لب نوش تو حلقه بگوش است قند

پیشتر آ پیشتر، تا بدهم جان وسر

تا شکفد همچو گل، روی زمین نژند

ما و حریفان خوشیم، ساغر حق می‌کشیم

از جهت چشم بد، آتش و مشتی سپند

بوی وصالت رسید، روضهٔ رضوان دمید

صلح کن « الصلح خیر » کوری دیو لوند

تازه شو و چست شو، از پی ترجیع را

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:47 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شانزدهم

بیار آن می که ما را تو بدان بفریفتی ز اول

که جان را می‌کند فارغ ز هر ماضی و مستقبل

بپوشد از نقش رویم، به شادی حلهٔ اطلس

بجوشد مهر در جانم مثال شیر در مرجل

روان کن کشتی جان را، دران دریای پر گوهر

که چون ساکن بود کشتی، ز علتها شود مختل

روان شو تا که جان گوید: روانت شاد باد و خوش

میان آب حیوانی که باشد خضر را منهل

چه ساغرها که پیونده به جان محنت آگنده

اگر نفریبدش ساقی به ساغرهای مستعجل

توی عمر جوان من، توی معمار جان من

که بی‌تدبیر تو جانها بود ویران و مستأصل

خیالستان اندیشه مدد از روح تو دارد

چنان کز دور افلاکست این اشکال در اسفل

فلکهاییست روحانی، به جز افلاک کیوانی

کز آنجا نزلها گردد، در ابراج فلک منزل

مددها برج خاکی را، عطاها برج آبی را

تپشها برج آتش را، ز وهابی بود اکمل

مثال برج این حسها که پر ادراکها آمد

ز حس نبود، بود از جان و برق عقل مستعقل

خمش کن، آب معنی را بدلو معنوی برکش

که معنی در نمی‌گنجد درین الفاظ مستعمل

دو سه ترجیع جمع آمد، که جان بشکفت از آغازش

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:47 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها