0

قصاید و قطعات منوچهری

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۰ - در مدح سلطان مسعود غزنوی

 

ای لعبت حصاری، شغلی دگر نداری

مجلس چرا نسازی، باده چرا نیاری

چونانکه من به شادی روزی هم گذارم

خواهم که تو به شادی روزی همی‌گذاری

گر دوستدار مایی، ای ترک خوبچهره

زین بیش کرد باید مارات خواستاری

بنمای دوستداری، بفزای خواستاری

زیرا که خواستاری باشد ز دوستداری

تو خوارکار ترکی، من بردبار عاشق

خوش نیست خوارکاری، خوبست بردباری

گر با تو بردباری چندین نکردمی من

در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری

گر گرد خوارکاری گردی تو نیز با ما

آری تو خویشتن را نزدیک ما به خواری

من دل به تو سپردم، تا شغل من بسیجی

زان دل به تو سپردم تا حق من گزاری

گر زانکه جرم کردم، کاین دل به تو سپردم

خواهم که دل به رافت تو باز من سپاری

دل باز ده به خوشی ورنه ز درگه شه

فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری

از درگه شهنشاه، مسعود با سعادت

زیبا به پادشاهی، دانا به شهریاری

شاهی بزرگواری، کو را به هیچ کاری

از کس نخواست باید، جز از خدای یاری

او را گزید لشکر، او را گزید رعیت

او را گزید دولت، او را گزید باری

از ننگ آنکه شاهان، باشند بر ستوران

بر پشت ژنده پیلان، این شه کند سواری

گر زانکه خسروان را مهدی بود بر استر

خنیاگران او را پیلست با عماری

اکلیلهای پیلانش از گوهرست و لؤلؤ

صندوق پیلهایش از صندل قماری

ای شهریار عالم یک چند صید کردی

یک چند گاه باید اکنون که می گساری

جام رحیق خواهی، شعر مدیح خواهی

مال حلال جویی، شاخ کمال کاری

من بنده را ز رحمت کردی بزرگ، شاها

پاینده باد بختت، پاینده بختیاری

درخواستی تو شعرم، اینت بزرگ شاهی

اینت کریم طبعی، اینت بزرگواری

اضعاف حرفهایی کز شعر من شنیدی

نیکیت باد و نعمت، شادیت و شادخواری

شعری که تو شنیدی، آنست بحر نیکو

آنست وزن شیرین، آنست لفظ جاری

بد گفتن اندرآنکس، کومادح تو باشد

باشد ز زشتنامی، باشد ز بدعواری

ای میر! مصطفی را گفتند کافران بد

با آنهمه نبوت، وان فر کردگاری

چندان دروغ و بهتان، گفتند آن جهودان

بر عیسی‌بن مریم، بر مریم و حواری

من کیستم که برمن نتوان دروغ گفتن

نه قرص آفتابم، نه ماه ده چهاری

ای شاعر سبکدل با من چه اوفتادت

پنداشتم که زینت بیشست هوشیاری

تو آفرین خسرو گویی دروغ باشد

ویحک دلیر مردی کاین لفظ گفت یاری

با من همی چخی تو و آگه نه ای که خیره

دنبال ببر خایی، چنگال شیر خاری

چون روی من ببینی، با من کنی تلطف

مهمان بری به خانه، نقل و رحیقم آری

و آنجا که من نباشم، گویی مثالب من

نیکست کت نیاید زین کار شرمساری

یا باش دشمن من، یا دوست باش ویحک

نه دوستی نه دشمن، اینت سیاهکاری

آنکس که شاعرست او، او شاعران بداند

خود باز باز داند از مرغک شکاری

تزویرگر نیم من، تزویرگر تو باشی

زیرا که چون منی را تزویرگر شماری

این جایگاه نتوان تزویر شعر کردن

افسوس کرد نتوان بر شیر مرغزاری

هستند جز تو اینجا استاد شاعرانی

با لفظهای مائی، با طبعهای ناری

ایشان مرا تجارب کردند بی‌محابا

دیدند سحر شعرم دیدند کامگاری

تو نیز تجربت کن تا دستبرد بینی

تا بردوم به شعرت چون باد صحاری

از بهر آنکه شعرم شه دید و خوشدل آمد

برخاست از تو غلغل، برخاست از تو زاری

من شعر بیش گویم، کان شاه را خوش آید

الفاظهای نیکو، ابیاتهای عاری

گر تو به هر مدیحی، چندین تپید خواهی

نهمار ناصبوری، نهمار بیقراری

تا من در این دیارم، مدح کسی نگفتم

جز آفرین و مدحت شه را به حقگزاری

جز درگه شهنشه بر درگهی نبودم

نه بر در حجازی، نه بر در بخاری

همچون تویی که خدمت کهتر کنی و مهتر

از بهر دوشیانی وز بهر یک دو آری

دانی که من مقیمم بر درگه شهنشه

تا بازگشت سلطان از لاله‌زار ساری

این دشتها بریدم، وین کوهها پیاده

دو پای پر جراحت، دو دیده گشته تاری

امید آنکه خواند، روزی ملک دو بیتم

بختم شود مساعد، روزم شود بهاری

اکنون که شاه شاهان بر بنده کرد رحمت

کوشی که رحمت شه از بنده بازداری

خشم آیدت که خسرو با من کند نکویی

ای ویحک آب دریا از من دریغ داری

ای کاشکی حسودم، چون تو هزار بودی

اکنون که دیده خسرو از من امیدواری

حاسد چو بیش باشد بهتر رود سعادت

چون باد بیش باشد، بهتر رود سماری

شاها به رغم حاسد، خواهم که من رهی را

چون شاعران دیگر بر خدمتی گماری

بر من ز فرت ارجو آن عز و ناز باشد

کز فر میر ماضی، بوده‌ست بر غضاری

دایم بزی امیرا! با عز و با جلالت

فعل تو بختیاری، ملک تو اختیاری

زیر تو تخت زرین بر سرت چتر دیبا

زین سو صف غلامان، زان سو صف جواری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  3:02 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۱ - در مدح سلطان مسعود غزنوی

 

خواهم که بدانم من جانا که چه خوداری

تا از چه برآشوبی، یا از چه بیازاری

گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوشتر

صد کینه به دل گیری، صد اشک فروباری

بدخو نبدی چونین، بدخوت که کرد آخر

بدخوتر ازین خواهی گشتن سرآن داری؟

بدخو نشدستی تو، گر زانکه نکردیمان

با خوی بد از اول چندانت خریداری

خدمت نکنی ما را، وز ما طلبی خدمت

یاری نکنی ما را، وز ما طلبی یاری

نازی تو کنی برما، وز ما نکشی نازی

خواری تو کنی برما، وز ما نبری خواری

رو رو که بیکباره چونین نتوان بودن

لنگی نتوان بردن، ای دوست به رهواری

یا دوستی صادق، یا دشمنی ظاهر

یا یکسره پیوستن، یا یکسره بیزاری

من دشمنیت جانا، بر دوستی انگارم

تو دوستیم جانا بر دشمنی انگاری

نیکوست به چشم من در پیری و برنایی

خوبست به طبع من در خوابی و بیداری

جنگی که تو آغازی، صلحی که تو پیوندی

شوری که تو انگیزی، عذری که تو پیش آری

عیشیست مرا با تو، چونانکه نیندیشی

حالیست مرا با تو، چونانکه نپنداری

عیشم بود با تو، در غیبت و در حضرت

حالیم بود با تو در مستی و هشیاری

من عمر تو در شادی با عمر شه عالم

پیوسته به هم خواهم چون روز و شب تاری

هر کو به شبی صدره، عمرش نه همی‌خواهد

بیشک به بر ایزد باشدش گرفتاری

یارب ! بدهی او را در دولت و در نعمت

عمری به جهانداری، عزی به جهانخواری

چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی

چون ریگ روان جیشی در پری و بسیاری

چون قوت این سلطان وین دولت و این همت

وین مخبر کرداری وین منظر دیداری

بیش از همه شاهانست در ماضی و مستقبل

بیش از همه شیرانست در شیری و درشاری

لابد بودش عمری، افزون ز همه شاهان

از اول و از آخر، از نافع و از ضاری

شاهی که نشد معروف، الا به جوانمردی

الا به نکونامی، الا به نکوکاری

هشتاد و دو شیر نر کشته‌ست به تنهایی

هفتاد و دو من گرزی کرده‌ست ز جباری

داده‌ست بدو ایزد خلق همه عالم را

و ایزد نکند هرگز برخلق ستمکاری

تا میر به بلخ آمد با آلت و با عدت

بیمار شده ملکت برخاست ز بیماری

بیمار بد این ملکت زو دور طبیب او

آشفته شده طبعش، هم مائی و هم ناری

اکنون که طبیب آمد نزدیک به بالینش

بهتر شودش درد و کمتر شودش زاری

بیمار کجا گردد از قوت او ساقط

دانی که به یک ساعت کارش نشود کاری

یک هفته زمان باید، لا بلکه دو سه هفته

تا دور توان کردن، زو سختی و دشواری

بر وی نتوان کردن تعجیل به به کردن

تعجیل به طب اندر باشد ز سبکساری

آهستگیی باید آنجا و مدارایی

صد گونه عمل کردن، صدگونه هشیواری

ای میر جهان، ایزد بسپرد به تو کیهان

کیهان به ستمکاران دانم که بنسپاری

این ملکت مشرق را وین ملکت مغرب را

آری تو سزاواری، آری تو سزاواری

شغل همه برسنجی، داد همه بستانی

کار همه دریابی، حق همه بگزاری

از لشکر و جز لشکر، از رعیت و جز رعیت

مختار تویی بالله، بالله که تو مختاری

بانگ صلوات خلق از دور پدید آید

کز دور پدید آید از پیل تو عماری

نیک و بد این عالم پیش و پس کار او

زودا که تو دریابی، زودا که تو بنگاری

خشتی که ز دیواری بردند به بیدادی

شاخی که ز گلزاری کندند به غداری

این را عوضش خشتی از مشک و ززر سازی

وان را بدلش شاخی از در و گهر کاری

دولت به رکوع آید، آنجا که تو بنشینی

نصرت به سجود آید، آنجا که تو بگذاری

در ظاهر و در باطن پشت تو بود دولت

در عاجل و در آجل یار تو بود باری

چیزیکه تو پنداری در غربت و در حضرت

کاری که تواندیشی از کژی و همواری

نیکوتر از آن باشد بالله که تو اندیشی

آسانتر از آن باشد حقا که تو پنداری

تا باغ پدید آرد برگ گل مینایی

تا ابر فرو بارد ثاد و نم آذاری

بر خوردن تو باشد: از دولت و از نعمت

از مجلس شاهانه، وز لعبت فرخاری

از جام می روشن وز زیر و بم مطرب

از دیبه قرقوبی وز نافهٔ تاتاری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  3:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۲ - در وصف نوروز و مدح (ملک محمد) قصری

 

نوروز درآمد ای منوچهری

با لالهٔ لعل و با گل خمری

مرغان زبان گرفته را یکسر

بگشاده زبان رومی و عبری

یک مرغ سرود پارسی گوید

یک مرغ سرود ماورالنهری

در زمجره شد چو مطربان، بلبل

در زمزمه شد چو موبدان، قمری

ماند ورشان به مقری کوفی

ماند ورشان به مقری بصری

در دامن کوه، کبک شبگیران

در رفت به هم به رقص با کدری

بر پر الفی کشید و نتوانست

خمیده کشید الف ز بی‌صبری

بر پربکشید هفت الف یا نه

از بی‌قلمی و یا ز بی‌حبری

طوطی به حدیث و قصه اندر شد

با مردم روستایی و شهری

پیراهنکی برید و شلواری

از بیرم سرخ و از گل حمری

پیراهنکی بی‌آستین، لیکن

شلوار چو آستین بوعمری

هدهد چو کنیزکیست دوشیزه

با زلف ایاز و دیدهٔ فخری

بر فرق زده‌ست شانه‌ای شیزین

بی‌گیسو یکی دراز از غمری

بر شاخ درخت ارغوان بلبل

ماند به جمیل معمر عذری

بی وزن عروض شعرها گوید

شاعر نبود بدین نکو شعری

طاووس مدیح عنصری خواند

دراج مسمط منوچهری

بر برگ سپید یاسمین تر

بر ریخت قرابهٔ می حمری

جنبید سر خجسته نتواند

برگردن کوتهش ز پر عطری

خون دل لاله در دل لاله

افسرده شد از نهیب کم عمری

صد گردنک زبرجدین دیدی

بر یک تن خرد نرگس بری

زرین سرکی فراز هر گردن

شش گوش بر او ز سیم هل تدری؟

شمشاد نگر بدان نکوزلفی

گلنار نگر بدان نکوچهری

ای تازه بهار! سخت پدرامی

پیرایهٔ دره و زیور عصری

با رنگ و نگار جنت العدنی

با نور و ضیاء لیلةالقدری

از بوی بدیع و از نسیم خوش

چون نافهٔ مشک و عنبر تری

وز رنگ و نگار و صورت نیکو

چون قصر ملک محمد قصری

میر اجل مظفر عادل

قطب کرم و نتیجه حری

با چهرهٔ ماه و طلعت زهره

با زهرهٔ شیر و عفت زهری

برداشته زرق مهتر و کهتر

دریافته طبع بری و بحری

افزون به شرف ز شرقی و غربی

افزون به نسب ز تیمی و بکری

بریده چو طبع مؤمن از مرتد

از بددلی و بدی و بدمهری

با مهرهٔ آهنین دبوس او

بر مهرهٔ پشت شیر نر بگری

گر سنگ ده آسیا فرو افتد

در پیش رخش ز کوکب دری

از پس نجهد دلش به یک ذره

کس را نبود دلی بدین نری

ور زانکه بغردی بناگاهان

پیرامن او پلنگ یا ببری

زان جانب خویش ننگرد زین سو

از ننگ حقارت و ز بی‌قدری

میرا! ملکا! ستاره و بدرا!

میری، ملکی، ستاره و بدری

گر یمن کسی طلب کند، یمنی

ور یسر کسی طلب کند، یسری

دیوانه طناب کاغذین ندرد

چونانکه تو صف آهنین دری

چون تیغ که شاخ گندنا برد

تو سنگ بزرگ آسیا بری

آنگاه که شعر تازی آغازی

همتای لبید و اوس بن حجری

وانگاه که شعر پارسی گویی

استاد شهید و میر بونصری

با جام به بزم، خیر برخیری

با تیغ، به رزم، شر بر شری

در حرب، هزار کیمیا دانی

چون حارث ابن ظالم المری

تا هست خلاف شیعی و سنی

تا هست وفاق طبعی و دهری

تا «فاتحةالکتاب» برخواند

اندر عرب و عجم یکی مقری

در دولت فرخجسته آزادی

در دایرهٔ سپهر بی‌غدری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  3:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۳ - در مدح شیخ العمید(ابوسهل زوزنی)

 

چنین خواندم امروز در دفتری

که زنده‌ست جمشید را دختری

بود سالیان هفتصد هشتصد

که تا اوست محبوس در منظری

هنوز اندر آن خانهٔ گبرکان

بمانده‌ست بر پای چون عرعری

نه بنشیند از پای و نه یک زمان

نهد پهلوی خویش بر بستری

نگیرد طعام و نخواهد شراب

نگوید سخن با سخنگستری

مرا این سخن بود نادلپذیر

چو اندیشه کردم من از هر دری

بدان خانهٔ باستانی شدم

به هنجار چون آزمایشگری

یکی خانه دیدم ز سنگ سیاه

گذرگاه او تنگ چون چنبری

گشادم در او به افسونگری

برافروختم زروار آذری

چراغی گرفتم چنانچون بود

ز زر هریوه سر خنجری

در آن خانه دیدم به یکپای بر

عروسی کلان، چون هیونی بری

سفالین عروسی به مهر خدای

بر او بر نه زری و نه زیوری

ببسته سفالین کمر هفت هشت

فکنده به سر بر تنک معجری

چو آبستنان اشکم آورده پیش

چو خرمابنان پهن فرق سری

بسی خاک بنشسته برفرق او

نهاده به سر بر گلین افسری

بر و گردنی ضخم چون ران پیل

کف پای او گرد چون اسپری

دویدم من از مهر نزدیک او

چنانچون بر خواهری خواهری

ز فرق سرش باز کردم سبک

تنکتر ز پر پشه چادری

ستردم رخش را به سرآستین

ز هر گرد و خاکی و خاکستری

فکندم کلاه گلین از سرش

چنان کز سر غازییی مغفری

بدیدم به زیر کلاهش فراخ

دهانی و زیر دهان حنجری

مر او را لبی زنگیانه سطبر

چنانچون رجوعی لب اشتری

ولیکن یکی سلسبیلش سبیل

گشاده بد اندر دهانش دری

همی بوی مشک آمدش از دهان

چو بوی بخور آید از مجمری

مرا عشق آن سلسبیلش گرفت

چو عشق پریچهرهٔ احوری

ببردم ازو مهر دوشیزگی

وزان سلسبیلش زدم ساغری

یکی قطره زو برکفم برچکید

کف دستم گشت چون کوثری

ببوییدم او را وزان بوی او

برآمد ز هر موی من عبهری

به ساغر لب خویش بردم فراز

مرا هر لبی گشت چون شکری

امیری شدم آن زمان، زان سبیل

ز لهو و طرب گرد من لشکری

یکی هاتف از خانه آواز داد

چون رامشبری نزد رامشگری

که هست این عروسی به مهر خدای

پریچهرهٔ سعتری منظری

بباید علی‌الحال کابینش کرد

بیرزد به کابین چنین دختری

بود عقد کابین او اینکه تو

کنی سجدهٔ شکر چون شاکری

سر از سجده برداری و این شراب

کشی یاد فرخنده رخ مهتری

ندیم شه شرق شیخ العمید

مبارک لقایی، بلند اختری

سخاوت همی‌زاید از دست او

که هر بچه‌ای زاید از مادری

نه نافه بیارد همه آهویی

نه عنبر فشاند همه جوذری

دو کوثر بر آن دوکف دست اوست

بهشت برین را بود کوثری

گران حلم او در سبک عزم اوست

به هر کشتیی در، بود لنگری

به فعلش به پایست اخلاق نیک

به شاهی به پایست هر لشکری

سر کلک او بر تن کلک او

سر اسودی بر تن اصفری

چو سیمین دواتش ندیده‌ست کس

تنمؤمنی، با دل کافری

آیا خواجه همداستانی مکن

که بر من تحمل کند ابتری

فراوان مرا حاسدان خاستند

ز هر گوشه‌ای و ز هر کشوری

تو گر حافظ و پشتبانی مرا

به ذره نیندیشم از هر غری

چنین حضرتی را بدین اشتهار

نباشد زیان از چو من شاعری

چه نقصان ز یک مرغ در خرمنی

چه بیشی ز یک حرف در دفتری

الا تا ازین جمع پیغمبران

نباشد حکیمی چو پیغمبری

خداوند ما باد پیروزگر

سرو کار او با پرندین بری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  3:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۴ - در صنعت «جمع و تقسیم» و مدح فرماید

 

بزن ای ترک آهو چشم آهو از سر تیری

که باغ و راغ و کوه و دشت پر ماهست و پرشعری

یکی چون خیمهٔ خاقان، دوم چون خرگه خاتون

سیم چون حجرهٔ قیصر، چهارم قبهٔ کسری

گل زرد و گل خیری وبید وباد شبگیری

ز فردوس آمدند امروز سبحان‌الذی اسری

یکی چون دو رخ وامق، دوم چون دو لب عذرا

سیم چون گیسوی مریم، چهارم چون دم عیسی

بنالد مرغ با خوشی، ببالد مورد با کشی

بگرید ابر با معنی، بخندد برق بی‌معنی

یکی چون عاشق بیدل، دوم چون جعد معشوقه

سیم چون مژهٔ مجنون، چهارم چون لب لیلی

گهی بلبل زند بر زیر و گه صلصل زند بر بم

گهی قمری کند از بر، گهی ساری کند املی

یکی مقصورهٔ عتاب و دیگر چامهٔ دعبل

سه دیگر مخلص اخطل، چهارم مقطع اعشی

زبان و اقحوان و ارغوان و ضیمران نو

جهان گشته ست از خوشی بسان لات و العزی

یکی چون زمردین بیرم، دوم چون بسدین مجمر

سیم چون مرمرین افسر، چهارم عنبرین مدری

گل زرد و گل دورو، گل سرخ و گل نسرین

ز درد و داغ دادستند ما را خط استغنی

یکی چون روی بیماران، دوم چون روی میخواران

سیم چون دست با حنی چهارم دست بی‌حنی

به زیر گل زند چنگی، به زیر سروبن نایی

به زیر یاسمین عروة، به زیر نسترن عفری

یکی«نی بر سرکسری»، دوم «نی بر سر شیشم»

سه دیگر پردهٔ سرکش، چهارم پردهٔ لیلی

حمام و فاخته بر شاخ و تز و قمری اندر گل

همی‌خوانند اشعار و همی‌گویند یا لهفی

یکی چون بشربن خازم، دوم چون عمر و بویحیی

سیم چون اعشی همدان، چهار نهشل حری

نوای قمری، و طوطی، که: با رودست و می‌برسر

نشید بلبل و صلصل: «قفانبک» و «من ذکری»

یکی چون معبد مطرب، دوم چون زلزل رازی

سیم چون ستی زرین، چهارم چون علی مکی

چو طوبی گشت شاخ بید و شاخ سرو و نوژ و گل

نشسته ارغنون‌سازان به زیر سایهٔ طوبی

یکی چون چتر زنگاری،دوم چون سبز عماری

سیم چون قامت حوری، چهارم نامهٔ مانی

گل سرخ و پر تیهو، گل زرد و پر نارو

به شعر و عشق این هردو، کنند این هر دو تا دعوی

یکی همچون جمیل آمد، دوم مانند بثینه

سه دیگر چون زهیر آمد، چهارم چون ام اوفی

کنار آبدان گشته به شاخ ارغوان حامل

سحاب ساجگون گشته به طفل عاجگون حبلی

یکی چون دیدهٔ یعقوب و دیگر چون رخ یوسف

سه دیگر چون دل فرعون، چهارم چون کف موسی

به باغ مشکبوی اندر، نسیم باغ را جنبش

به راغ سبز روی اندر، فرات آب را مجری

یکی چون روی این خواجه، دوم چون امر این مهتر

سیم چون رای این سید، چهارم دست این مولی

خداوندیکه حزم وعزم و خشنودی و خشم او

رسیدستند این هر یک، به حد غایةالقصوی

یکی پرانتر از صرصر، دوم برانتر از خنجر

سیم شیرینتر از شکر، چهارم تلخ چون دفلی

چو خوانش هیچ خوانی نه، چو حالش هیچ حالی نه

چو هالش هیچ هالی نه، چو جانش هیچ جانی نی

یکی سرمایهٔ نعمت، دوم سرمایهٔ دولت

سه دیگر سایهٔ رحمت، چهارم مایهٔ تقوی

فعالش مایهٔ خیر و جمالش آیت خوبی

جلالش نزهت خلق و کمالش زینت دنیی

یکی ماء معین آمد دگر عین الیقین آمد

سیم حبل المتین آمد، چهارم عروةالوثقی

عداوت کردن و قصد و خلاف و کین او هریک

برآرند از سر شیران جنگی طامةالکبری

یکی چون مشک بویقطان، دوم چون دام بوجعده

سیم چون چنگ بوالحارث، چهارم دست بویحیی

به روی پاک و رای نیک و فعل خوب و کار خوش

نظیر او ندانم کس، چه در دنیی، چه در عقبی

یکی چون چشمه زمزم، دوم چون زهرهٔ ازهر

سیم چون روضهٔ رضوان، چهارم جنة الماوی

رضای او کند روشن، ثنای او کند نیکو

هوای او کند بینا، سخای او کند فریی

یکی جان و دل لاغر، دوم مغز و سر تاری

سه دیگر صورت زشت و چهارم دیدهٔ اعمی

سنا و سیرت پاک و نهاد و هیبت او را

چهار آیات معجز کرد ما را از نبی الاعلی

یکی معراج نیکویی، دوم ساماح پیروزی

سه دیگر چشمهٔ کوثر چهارم حیة تسعی

وقار و عزم و برش را و باسش را و سهمش را

نداند کرد آن صافی و سر ابن ابی سلمی

یکی از کوه دارد زور و دیگر جنبش از ماهی

سه دیگر قوت از تنین، چهارم هیبت از افعی

من از عبدالمجید افلح ابن المنتشر منم

همه خیر و همه خوبی همه بر و همه نشری

یکی طعم عسل دارد، دوم شیرینی شکر

سه دیگر لذت من و چهارم خوشی سلوی

حدیث لفظهای او و جد ... و جور او

هم اندر عالم علوی هم اندر عالم سفلی

یکی درویش را نعمت، دوم محبوس را راحت

سیم بیراه را عطفت، چهارم دیدهٔ اعمی

خداوندا! یکی بنگر به باغ و راغ و دشت و در

که گشته از خوشی و نیکویی و پاکی و خوبی

یکی بتخانهٔ آزر، دوم بتخانهٔ مشکو

سه دیگر جنت العدن و چهارم جنت الماوی

کنون هر وقت و هر ساعت به زیر شاخ و زیرگل

تن خویش و تن ما را چهار آلای کن احری

یکی طنبورهٔ کویی دوم طنبور حدادی

سه دیگر جام بغدادی، چهارم باد الصری

الا تا از صبورانست، نام چار پیغمبر

هم اندر مصحف اولی، هم اندر مصحف اخری

یکی یعقوب بن اسحق و دیگر یوسف چاهی

سیم ایوب پیغمبر، چهارم یونس متی

جمالت باد و جاهت باد و عزت باد و آسانی

هم اندر عالم کبری، هم اندر عالم صغری

یکی بی رنج و بی‌سختی، دوم بی‌درد و بیماری

سیم بی‌ذل و بی‌خواری، چهارم بی‌غمی شادی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  3:04 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۵

بساز چنگ و بیاور دوبیتی و رجزی

که بانگ چنگ فرو داشت عندلیب رزی

رسید پیشرو کاروان ماه خزان

طناب راحله بربست روزگار خزی

جهان ما چو یکی زودسیر پیشه‌ورست

چهار پیشه کند، هر یکی به دیگر زی

به روزگار زمستان کندت سمیگری

به روزگار حزیران کندت خشت پزی

به روزگار خزان زرگری کند شب و روز

به روزگار بهاران کندت رنگرزی

کندت پیشهٔ خویش اندرو همی کج و راست

پدید نیست ورا هیچ راستی و کژی

تو اوستادی و داناتری به صرف زمان

چرا که عاقل باشی چنانکه می نمزی

جهان ما سگ شوخست، مر ترا بگزد

هر آینه تو مر او را نگیری و نگزی

مدار دل متفکر به فتنهٔ ایام

چرا که فکرت ایام را همی‌نسزی

مپیچ زلفک معشوق خویش برتن خویش

چرا که منت گمانی برم که کرم قزی

بیار باده کجا بهترست باده هنوز

که تو به باده ز چنگ زمانه محترزی

به هر تنی که می‌اندر شود، غمش بشود

چنانکه باز نیاید چو قارظ عنزی

به باده سرد توان کرد آتش حدثان

که آتش حدثان همچو آتشیست گزی

بگیر بادهٔ نوشین و نوش کن به صواب

به بانگ شیشم، با بانگ افسر سکزی

به لفظ پارسی و چینی و خماخسرو

به لحن مویهٔ زال و قصیدهٔ لغزی

به شعر خبز ارزی بر، قدح بخور سه چهار

که دوست داری تو شعرهای خبز ارزی

قدح به کار نیاید، به رطل و باطیه خور

چنانکه گر بخرامی، نمی‌نوی، بخزی

به راه ترکی مانا که خوبتر گویی

تو شعر ترکی برخوان مرا و شعر غزی

به هر لغت که تو گویی سخن توانی گفت

که اصل هر لغتی را تو ابجد و هوزی

فرات علمی هر جایگه کجا بروی

نسیم جودی هر جایگه کجا بوزی

به گاه جنبش خشم و به گاه طیبت نفس

درشت‌تر ز مغیلان و نرمتر ز خزی

نگاهداشتن دوست را ز کید زمان

هزار قلعهٔ سنگین و صدهزار دزی

بزرگواران همچون قلادهٔ خرزند

تو همچو یاقوت اندر میانهٔ خرزی

جز این دعات نگویم که رودکی گفته‌ست

«هزار سال بزی، صدهزار سال بزی»

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  3:04 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۶ - در مدح ابوالحسن بن علی‌بن موسی

 

رفت سرما و بهار آمد چون طاووسی

به سوی سبزه برون آمد هر محبوسی

هر زمان نوحه کند فاخته، چون نوحه‌گری

هر زمان کبک همی‌تازد، چون جاسوسی

بر سر سرو زند پردهٔ عشاق، تذرو

ورشان نای زند، بر سر هر مغروسی

بر زند نارو، بر سرو سهی «سرو سهی»

بر زند بلبل بر تارک گل قالوسی

دم هر طوطیکی چون ورق سوسن تر

باز چون دستهٔ سوسن دم هر طاووسی

به سحرگاهان، ناگاهان آواز کلنگ

راست چون غیو کند صفدر در کردوسی

چون صفیری بزند کبک دری در هزمان

بزند لقلق بر کنگره بر، ناقوسی

رعد، پنداری طبال همی طبل زند

بر در بوالحسن بن علی بن موسی

آن رئیس رؤسای عرب و آن عجم

که همی‌ماند بر تخت چو کیکاووسی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  3:04 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۷ - در شرح شکایت

گاه توبه کردن آمد از مدایح و ز هجی

کز هجی بینم زیان و از مدایح سود نی

گر خسیسانرا هجی گویی، بلی باشد مدیح

گر بخیلانرا مدیح آری، بلی باشد هجی

روزگاری پیشمان آمد، بدین صنعت همی

هم خزینه، هم قبیله، هم ولایت، هم لوی

از میان خانهٔ کعبه فرو آویختند

شعر نیکو را به زرین سلسله پیش عزی

امرؤ القیس و لبید و اخطل و اعشی قیس

برطللها نوحه کردندی و بر رسم بلی

ما همه بر نظم و شعر و قافیه نوحه کنیم

نه بر اطلال و دیار و نه وحوش و نه ظبی

بو نواس و بو حداد و بوملیک، ابن البشیر

بو دواد و بن درید و ابن احمر، یافتی

آنکه گفته‌ست «آذنتنا» آنکه گفت «الذاهبین»

آنکه گفت «السیف اصدق» آنکه گفت« ابلی الهوی»

بوالعلاء و بوالعباس و بوسلیک و بوالمثل

آنکه از ولوالج آمد آنکه آمد از هری

از حکیمان خراسان، کو شهید و رودکی

بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی

گو بیاید و ببینید این شریف ایام را

تا کند هرگز شما را شاعری کردن کری؟

روزگاری کان حکیمان و سخنگویان بدند

بود هر یک را به شعر نغز گفتن اشتهی

اندرین ایام ما بازار هزلست و فسوس

کار بوبکر ربابی دارد و طنز جحی

هر کرا شعری بری، یا مدحتی پیش آوری

گوید این یکسر دروغست ابتدا تا انتهی

گر مدیح و آفرین شاعران بودی دروغ

شعر حسان بن ثابت کی شنیدی مصطفی

بر لب و دندان آن شاعر که نامش نابغه

کی دعا کردی رسول هاشمی خیرالوری

شاعری عباس کرد و طلحه کرد و حمزه کرد

جعفر و سعد وسعید و سید ام القری

ور عطا دادن به شعر شاعران بودی فسوس

احمدبن مرسل ندادی کعب را هدیه ردی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  3:04 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۹

نوروز برنگاشت به صحرا به مشک و می

تمثالهای عزه و تصویرهای می

بستان بسان بادیه گشته‌ست پرنگار

از سنبلش قبیله و از ارغوانش حی

صد کارگاه ششترکرده‌ست باغ لاش

صد کارگاه تبت کرده‌ست دشت طی

طاوس میان باغ دمان و کشی‌کنان

چنگش چو برگ سوسن و پایش چو برگ نی

بالش بسان دامن دیبای زربفت

دمش پر از هلال و جناحش پر از جدی

وین هدهد بدیع، درین موسم ربیع

برجاسوار تاجی بر سر نهاده وی

برجاس او به سربر، گه باز و گه فراز

چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری

قمری هزار نوحه کند بر سر چنار

چون اهل شیعه بر سر اصحاب نینوی

مرغ اندر آبگیر و بر او قطره‌های آب

چون چهرهٔ نشسته بر او قطره‌های خوی

از قهقههٔ قنینه چو می زو فروکنی

کبک دری بخندد، شبگیر تا ضحی

چون سبزهٔ بهار بود بانگ عندلیب

چون بند شهریار بود صوت طیطوی

بلبل به زخمه گیرد نی بر سر چنار

چون خواجهٔ خطیر برد دست را به می

پیروز بخت مهتر کهتر نواز نیک

مخدوم اهل مشرق کلثوم بن حیی

فرخ فری که بر سرش از ماه و آفتاب

چترست، چون دو بال همای خجسته فی

معروف گشته از کف او خاندان او

چون از سخای حاتم طی، خاندان طی

هنگام همت وی و هنگام جود وی

شیء است همچو لا شیء و لاشیء همچو شیء

دور از فجور و فسق و بری از ریا و زور

شسته رسوم زرق و نبشته دو نیم وی

با نظم ابن رومی و با نثر اصمعی

با شرح ابن جنی و با نحو سیبوی

با نکتهٔ مغنی و با دانش مطیع

با خاطر مبر و اغراق نفطوی

با خط ابن مقله و با حکمت زهیر

با حفظ ابن معتز و با صحبت ابی

ابر هزبرگون و تماسیح پیل‌خور

با دست اوست، یعنی شمشیر اوست، ای

جز بوی خلق او نشناسد سموم تیر

جز تف خشم او نبرد زمهریر دی

آن سیدی که با دو کف درفشان او

باشد خلیج رومی اندک‌تر از دوخی

آنجایگاه کانجمن سرکشان بود

تو بوفلانی آن دگران ابنه و بنی

هینی به گاه جنگ به تک خاسته ز کوه

هین بزرگ باز نگردد به هین و هی

ماند به ساعتی ز یکی روز خشم تو

آن روز کآسمان بنوردند همچو طی

تا اصل مردم علوی باشد از علی

تا تخم احمد قرشی باشد از قصی

همواره باش مهتر و می‌باش جاودان

مه باش جاودانه و همواره باش حی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  3:05 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۸ - در مدح فضل بن محمد حسینی

 

به نام خداوند یزدان اعلی

که دارای دهرست و دادار مولی

ملیک سماوات و خلاق ارضین

به فرمان او هر چه علوی و سفلی

نشستم بر آن ناقهٔ آل پیکر

فکندم بر او نطع و دلو و مصلی

سپردم بدو من قفاری که گفتی

نشسته‌ست دیوی به زیر هر اصلی

به هر جانب از برف بر کوه صدی

به هر گوشه از میغ، به زیر هر اصلی

ز خس گشته هر چاهساری چو خوری

ز کف گشته هر آبگیری چو طبلی

سم اسب در دشت مانند ماهی

شده ماه بر چرخ مانند نعلی

شبی پیشم آمد که از خود برون شد

مرا بر سر بارکش کرده کهلی

شبی پای طاووس در بر کشیده

به لؤلؤی پیوسته هر سهل و جبلی

فلک همچو پیروزه گون تخته نردی

ز مرجانش مهره، ز للش خصلی

شده نسر واقع بسان سه بیضه

شده نسر طایر چنان شاخ نخلی

مهین دختر نعش چون صولجانی

کهن دختر نعش مانند قفلی

جدی هم بکردارهٔ چشم رنگی

سها هم بکردارهٔ چشم نملی

شده شعریانش چو دو چشم مجنون

شده فرقدانش چو دو خد لیلی

مه صبحگاهی چنان قرن ثوری

مه منکسف همچنان سم بغلی

شده زهره مانند یاقوت سرخی

شده مشتری همچو بیجاده لعلی

دو پیکر چو تختی و اکلیل تاجی

ز نثره نثاری وطرفه چو حملی

ثریا چنان دستهٔ تیر بسته

که پیکانها پیش و پنهانش نبلی

دم گرگ چون پیسه چرمه ستوری

مجرهٔ همیدون چو سیمین سطبلی

عواید چو یک خوشه انگور زرین

و یا چون مرصع به یاقوت رطلی

شهب همچو افکنده از نور نیزه

و یا چون ز چرخی فروهشته حبلی

سپردم بدین ناقه چونین قفاری

چو دانا که یازد به جدی ز هزلی

چو سهلی بریدم رسیدم به وعری

چو وعری بریدم رسیدم به سهلی

بر امید دیدار استاد فاضل

چراغ هدایات و نور تجلی

همش کنیت نیک و هم نام فرخ

همش نام پیغمبر رب اعلی

یکی نامداری که از پشت آدم

نیامد به افضال او هیچ فضلی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  3:05 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۷۰ - در وصف بهار و مدح ابو حرب بختیار محمد

 

نوروز، روزگار مجدد کند همی

وز باغ خویش باغ ارم رد کند همی

نرگس میان باغ تو گویی درمز نیست

اوراق عشرهای مجلد کند همی

در لاله‌زار، لالهٔ نعمان سرخ روی

خالی ز مشک و غالیه بر خد کند همی

وان نسترن چو ناف بلورین دلبری

کوناف را میانه پر از ند کند همی

وان برگهای بید تو گویی کسی به قصد

پیکانهای پهن زبرجد کند همی

ضرابوار شاخ گل زرد هر شبی

دینارهای گرد مجدد کند همی

از بهر آنکه زلف معقد نکو بود

سنبل به باغ زلف معقد کند همی

وز بهر آنکه روی بود سرخ خوبتر

گلنار روی خویش مورد کند همی

خور باز مجمری بفروزد برآسمان

گویی که زر به تیغ مهند کند همی

ابر گلاب‌ریز همی بر گلابدان

برروی گل گلاب مصعد کند همی

ابر بهار باز کند مطرد سیاه

هر گه که روی خویش به راود کند همی

بی عود، باد، عود مثلث کند همی

بی‌تاب آب درع مزرد کند همی

باغ طری ستبرق رومی کند همی

بربر همی قلاده ز فرقد کند همی

بر سر عصابهٔ زر رومی کند همی

دربر لباده‌ای ز زبرجد کند همی

سوسن سرین ز بیرم کحلی کند همی

نسرین دهان ز در منضد کند همی

لاله دل از فتیلهٔ عنبر کند همی

خیری رخ از صحیفهٔ عسجد کند همی

باد بزین صناعت مانی کند همی

مرغ حزین روایت معبد کند همی

بلبل گلو گشاده سحرگاه بر درخت

گویی ثنای میر مؤید کند همی

بوحرب بختیار محمد، که رای او

ارکانهای ملک مؤکد کند همی

طوبی بر آن قلم که به عنوان نامه‌بر

بوحرب بختیار محمد کند همی

گر هیچ میر عمر مؤبد کند به فضل

این میر عمر خویش مؤبد کند همی

ور هیچ خلق سعد کند طالع کسی

او طالع کریمان اسعد کند همی

بی‌ابر، فعل ابر بهاری کند همی

بی‌تیغ، کار تیغ مجرد کند همی

رای موافق و نیت و اعتقاد او

عالم بسان خلد مخلد کند همی

کردارهٔ سلیمترین با عدوی خویش

آنست کاین سلیم مسهد کند همی

اقبال کار مرد به رای مسدد است

او رای کارهای مسدد کند همی

برش قلاده‌ایست که هر خرد و هر بزرگ

گردن بدان قلاده مقلد کند همی

بر هر کسی لطف کند و لطف بیشتر

بر احمد بن قوص بن احمد کند همی

چونانش همتیست رفیع و فراشته

کز فرق هر دو فرقد، مرقد کند همی

با چاکران خویش و جز از چاکران خویش

احسان بی‌نهایت و بی‌حد کند همی

این عادتش طبیعی وجودش جبلی است

هرعادتی نه مرد مسعد کند همی

کان اختیار کار نیاید که بنده کرد

این اختیار میر محمد کند همی

تا باد مشکبیز به اردیبهشت ماه

عالم چو عارض بت امرد کند همی

بر پای باد دولت میر بزرگوار

کوپای حادثات مقید کند همی

زو قوت و سیادت و سودد مباد دور

کوقوت و سیادت و سودد کند همی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  3:05 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۷۱ - درمدح علی‌بن عمران

 

جهانا چه بدمهر و بدخو جهانی

چو آشفته بازار بازارگانی

به درد کسان صابری اندرو تو

به بدنامی خویش همداستانی

به هر کار کردم ترا آزمایش

سراسر فریبی، سراسر زیانی

و گر آزمایمت صدبار دیگر

همانی همانی همانی همانی

غبیتر کس، آن کش غنیتر کنی تو

فروتر کس، آن کش تو برتر نشانی

نه امید آن کایچ بهتر شوی تو

نه ارمان آن کم تو دل نگسلانی

همه روز ویران کنی کار ما را

نترسی که یک روز ویران بمانی

ندانی که ویران شود کاروانگه

چو برخیزد آمد شد کاروانی

تو شاه بزرگی و ما همچو لشکر

ولیکن یکی شاه بی‌پاسبانی

یکی را ز بن بیستگانی نبخشی

یکی را دوباره دهی بیستگانی

بود فعل دیوانگان این سراسر

بعمدا تو دیوانه‌ای یا ندانی

خوری خلق را و دهانت نبینم

خورنده ندیدم بدین بی‌دهانی

ستانی همی زندگانی ز مردم

ازیرا درازت بود زندگانی

نباشد کسی خالی از آفت تو

مگر کاتفاقی کند آسمانی

تو هر چند زشتی کنی بیش با ما

شود بیشتر با تومان مهربانی

ندانی که ما عاشقانیم وبیدل

تو معشوق ممشوق ما عاشقانی

اگر چند جان و تن ما گدازی

وگر چند دین و دل ما ستانی

بناچار یکروز هم بگذری تو

اگر چند ما را همی‌بگذرانی

مرا هر زمان پیش خوانی و هر گه

که پیش تو آیم ز پیشم برانی

به زرق تو این بار غره نگردم

گر انجیل و توراة پیشم بخوانی

خریدار دارم من از تو بسی به

چرا خدمت تو کنم رایگانی

خریدار من تاج عمرانیانست

تو خود خادم تاج عمرانیانی

رئیس مؤید علی محمد

کز ایزد بقا خواهمش جاودانی

همان سهم او سهم اسفندیاری

همان عدل او عدل نوشیروانی

شنیدم که موسی عمران ز اول

به پیغمبری اوفتاد از شبانی

بعمدا علی بن عمران به آخر

رسد زین ریاست به صاحبقرانی

الا ای رئیس نفیس معظم

که گشتاسب تیری و رستم کمانی

کثیر الثواب و قلیل العتابی

ثقیل الرکاب و خفیف العنانی

نه مرد شرابی که مرد ضرابی

نه مرد طعامی که مرد طعانی

شنیدم که ریگ سیه را به گیتی

نکرده‌ست کس حمری و بهرمانی

تو در روز هیجا سویدای جنگی

بکردی به شمشیر حمرای قانی

چو شمشیر تو رنگرز من ندیدم

که ریگ سیه را کند ارغوانی

اگر عقل فانی نگردد، تو عقلی

وگر جان همیشه بماند، تو جانی

ز نادان گریزی، به دانا شتابی

ز محنت رهانی، به دولت رسانی

عتابی کنم با تو ای خواجه بشنو

به حق کریمی، به حق جوانی

سخنهای منظوم شاعر شنیدن

بود سیرت و شیمت خسروانی

اگر چه رهی را تو کهتر نوازی

نپرهیزی از دردسر وز گرانی

من ایدون چو بازم که زی تو شتابم

اگر چند از دست خود برپرانی

من از منزل دور قصد تو کردم

چو قصد عراقی کند قیروانی

نشستم بر آن بیسراک سماعی

فروهشته دو لب، چو لفج زبانی

یکی جعد مویی، هیونی سبکرو

تو گویی یکی محملی مولتانی

تکاور یکی، خاره‌دری، که گفتی

چو یوز از زمین برجهد، کش جهانی

زبان در میان دو لب چون نیامی

که ناگه ازو برکشی هندوانی

بریدم شب تیره و روز روشن

ابا رنج بسیار و بس ناتوانی

رسیدم به نزدیک تو شعر گویان

چو نزدیک هارون، صریع الغوانی

به امید آن تا کنم خدمت تو

رها گردم از محنت این جهانی

شنیدم که اعشی به شهر یمن شد

سوی هوذة بن علی الیمانی

بر او خواند شعری به الفاظ تازی

به شیرین معانی و شیرین زبانی

یکی کاروان اشتر گشن دادش

هر اشتر بسان کهی از کلانی

شنیدم که سوی خصیب ملک شد

به مدحتگری بونواس بن هانی

به یک بیت مدحت دهانش بیاکند

به یاقوت و بی‌جاده و بهرمانی

علی‌بن براهیم از شهر موصل

بیامد به بغداد در شعر خوانی

بدادش همانگه رشید خلیفه

بواصل دو سه بدره از زر کانی

سوی تاج عمرانیان هم بدینسان

بیامد منوچهری دامغانی

تو زان پادشاهان همی‌نیستی کم

از آن پادشاهان بری بی‌گمانی

اگر کمتری تو ازیشان به نعمت

به همت از ایشان فزونی تو دانی

نه من نیز کمتر از آن شاعرانم

به باب مدیح و به باب معانی

وگر کمترم من از ایشان به معنی

از آنان فزونم به شیرین زبانی

نه نیز از تو آن خواسته چشم دارم

که باشد بدان مر ترا بازمانی

من از تو همی مال توزیع خواهم

بدین خاصگانت یگان و دوگانی

بیندیش از آن روز کاندر مظالم

به توزیع کردی مرا میزبانی

کسی کو کند میزبانی کسی را

نباید که بگریزد از میهمانی

الا تا ببارد سرشک بهاری

الا تا بروید گل بوستانی

بزی با امانی و حور قبایی

به رود غوانی و لحن اغانی

بر آن وزن این شعر گفتم که گفته‌ست

ابوالشیص اعرابی باستانی

اشاقک و اللیل ملقی الجران

غراب ینوح علی غصن بان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  3:05 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۷۲ - در مدح ابوالحسن عمرانی

 

صنما! گرد سرم چند همی‌گردانی

زشتی از روی نکو زشت بود گر دانی

یا بکن آنچه شب و روز همی وعده دهی

یا مکن وعده هر آن چیز که آن نتوانی

از حد و غایت نافرمانی در مگذر

که پدیدارست اندازهٔ نافرمانی

دل من بردی و از خویشتنم دور کنی

برنیاید صنما کار بدین آسانی

مهربانی نکنی بر من و مهرم طلبی

ندهی داد و همی‌داد ز من بستانی

بی‌وفایی کنی و نادان سازی تن خویش

نیستی‌ای بت یکباره بدین نادانی

نبوی راضی گر زانکه امیرت خوانم

من بدان راضی باشم که غلامم خوانی

از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام

مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی

گویی: اندر دل پنهانت همی‌دارم دوست

به بود دشمنی از دوستی پنهانی

مکن ای دوست که بیداد نشانی نگذاشت

عدل باز آمد با بوالحسن عمرانی

خواجه و سید سادات رئیس الرؤسا

همچو خورشید به بخشندگی و رخشانی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  3:06 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۷۳ - در مدح خواجه ابوسهل زوزنی

 

نوروز روزگار نشاطست و ایمنی

پوشیده ابر دشت به دیبای ارمنی

بر یاسمین عصابهٔ در منضد است

بر ارغوان طویلهٔ یاقوت معدنی

خیل بهار خیمه به صحرا برون زند

واجب کند که خیمه به صحرا برون‌زنی

از بامداد تا به شبانگاه می خوری

وز شامگاه تا به سحرگاه گل چنی

بر ارغوان قلادهٔ یاقوت بگسلی

بر مشک بید نایژهٔ عود بشکنی

بر گل همی‌نشینی و بر گل همی‌خوری

بر خم همی‌خرامی و بر دن همی‌دنی

درست ناخریده و مشکست رایگان

هر چند برفشانی و هر چند برچنی

نرگس همی رکوع کند در میان باغ

زیرا که کرد فاخته بر سرو مؤذنی

دارد خجسته غالیه دانی ز سندروس

چون نیمه‌ای به عنبر سارا بیاکنی

نرگس بسان کفهٔ سیمین ترازوییست

چون زر جعفری به میانش درافکنی

ماند به سینه و دم طاووس شاخ گل

چون مشک و در دانه بدو در پراکنی

دو رویه گل چو دایره از سرخ دیبه است

چون پشت او به رشتهٔ زرین بیاژنی

باطنش هست دیگر و ظاهرش دیگرست

گویی شده‌ست این گل دور وی باطنی

نرگس بسان چرخ به شش پره آسیا

آن چرخ آسیا که ستون زمردین کنی

چرخش ز زر زرد کنی وانگهی درو

دندانهٔ بلورین گردش فرو کنی

شاخ بنفشه بر سر زانو نهاده سر

مانندهٔ مخالف بوسهل زوزنی

شیخ‌العمید سید صاحب که ذوالجلال

نعمتش داد و صحت تن داد و ایمنی

هرگز منی نکرد و رعونت ز بهر آنک

رسوا کند رعونت و رسوا کند منی

از همت بلند بدین مرتبت رسید

هرگز به مرتبت نرسد مردم دنی

او را ز ریمنی گهر پاک باز داشت

ممکن نباشد از گهر پاک ریمنی

آید به سوی او ز همه خلق محمدت

چون با نشیمن آید مرغ نشیمنی

از جام انگبین نترابد جز انگبین

از نفس او نیاید الا لطف کنی

هست او شریف و همت او همچو او شریف

هست اوسنی و همت او همچو اوسنی

رای موافق و نیت و اعتقاد او

از روزگار توسن برداشت توسنی

هستند شاه را خلفای دگر جز او

لیکن به کام اوست دل شاه معتنی

خورشید را ستاره بسی هست بر فلک

لیکن به ماه باز دهد نور و روشنی

احسان شهریار به تعلیم نیک اوست

چون قوت بهار به باران بهمنی

ای ذونسب به اصل خود و ذوفنون به علم

کامل تو در فنون زمانه چو یک فنی

با عز مشک ویژه و با قدر گوهری

با جاه زرساوی و با نفع آهنی

نامردمی نورزی و ورزی تو مردمی

ناگفتنی نگویی و گویی تو گفتی

خرمن ز مرغ گرسنه خالی کجا بود

ما مرغکان گرسنه تو بار خرمنی

تا حرف بی‌نقط بود و حرف با نقط

تا خط مستوی بود و خط منحنی

عمر و تن تو باد فزاینده و دراز

عیش خوش تو باد گوارنده و هنی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  3:06 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۷۴ - در مدح فضل‌بن محمد حسینی

 

یکی سخنت بگویم گر از رهی شنوی

یکی رهت بنمایم اگر بدان بروی

سبوی بگزین، تا گردی از مکاره دور

برو بدان ره تا جاودانه شاد بوی

ایا کریم زمانه! علیک عین‌الله

تویی که چشمهٔ خورشید را به نور ضوی

تویی که فاتح مغموم این سپهر بوی

تویی که کاشف مکروه این زمانه شوی

اگر ز هیبت تو آتشی برافروزند

برآسمان بر، استارگان شوند شوی

به نیکویی نگری، گر همی به کس نگری

به مردمی گروی گر همی به کس گروی

عذاب دوزخ، آنجا بود کجا تو نیی

ثواب جنت آنجا بود، کجا تو بوی

برند آن تو هر کس، تو آن کس نبری

دوند زی تو همه کس، تو زی کسی ندوی

اگر قوام زمانه برآفتاب بود

تو آن زمانه قوامی که آفتاب توی

نیاید از تو بخیلی چو از رسول دروغ

دروغ بر تو نگنجد، جو بر خدای دوی

سخاوت تو و رای بلند و طالع و طبع:

نه منقلب، نه مخالف، نه منکسف، نه غوی

وفا و همت و آزادگی و دولت و دین:

نکوی و عالی و محمود و مستوی و قوی

چو بو شعیب و خلیل و چو قیس و عمرو و کمیت

به ذوق و وزن عروض و به نظم و نثر و روی

چو ابن رومی شاعر، چو ابن‌مقله دبیر

چو ابن‌معتز نحوی، چو اصمعی لغوی

بلا و نعمت و اقبال و مردمی و ثنای

بری و آری و توزی و کاری و دروی

به مردمی تو اندر زمانه مردم نیست

که رای تو به علوست و باب تو علوی

ز همت و هنر تو شگفت ماندستم

که ایمنی تو بر او و بر آسمان نشوی

به مشتریت گمانی برم به همت و طبع

که همچو هور لطیفی و همچو نور قوی

به گاه خلعت دادن، به گاه صلهٔ شعر

نه سیم تو ملکی و نه زر تو هروی

مدیح تو متنبی به سر نیارد برد

نه بوتمام و نه اعشی قیس و نه طهوی

بزرگوارا!، نام‌آورا!، خداوندا!

حدیث خواهم کردن به تو یکی نبوی

حدیث رقعهٔ توزیع برتو عرضه کنم

چنانکه عرضه کند دین به مانوی منوی

هزار سال همیدون بزی به پیروزی

به مردمی و به آزادگی و نیکخوی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  3:06 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها