0

قصاید و قطعات منوچهری

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۰

با رخت ای دلبر عیار یار

نیست مرا نیز به گل کار کار

تا رخ گلنار تو رخشنده گشت

بر دل من ریخته گلنار نار

چشم تو خونخواره و هر جادویی

مانده از آن چشمک خونخوار خوار

بنده وفادار و هواخواه تست

بنده هواخواه و وفادار دار

داد کن ای کودک و بردار جور

منبر پیش آور و بردار دار

ای تو دل‌آزار و من آزرده‌دل

دل شده ز آزار دل آزار، زار

گردل من باز ببخشی به من

جور مکن لشکر تیمار مار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۹ - در وصف بهار و مدح خواجه علی‌بن محمد

 

هنگام بهارست و جهان چون بت فرخار

خیز ای بت فرخار، بیار آن گل بی‌خار

آن گل که مر او را بتوان خورد به خوشی

وز خوردن آن روی شود چون گل بربار

آن گل که مر او را بود اشجار ده انگشت

و آمد شدنش باشد از اشجار به اشجار

آن گل که به گردش در نحلند فراوان

نحلش ملکانند به گرد اندر و احرار

همواره به گرد گل طیار بود نحل

وین گل به سوی نحل بود دایم طیار

در سایهٔ گل باید خوردن می چون گل

تا بلبل قوالت بر خواند اشعار

تا ابر کند می را با باران ممزوج

تا باد به می در فکند مشک به خروار

آن قطرهٔ باران بین از ابر چکیده

گشته سر هر برگ از آن قطره گهربار

آویخته چون ریشهٔ دستارچهٔ سبز

سیمین گرهی بر سر هر ریشهٔ دستار

یا همچو زبرجد گون یک رشتهٔ سوزن

اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار

آن قطرهٔ باران که فرو بارد شبگیر

بر طرف چمن بر دو رخ سرخ گل نار

گویی به مثل بیضهٔ کافور ریاحی

بر بیرم حمرا بپراکنده‌ست عطار

وان قطرهٔ باران که فرود آید از شاخ

بر تازه بنفشه، نه به تعجیل به ادرار

گوییکه مشاطه ز بر فرق عروسان

ماورد همی‌ریزد، باریک به مقدار

وان قطرهٔ باران سحرگاهی بنگر

بر طرف گل ناشکفیده بر سیار

همچون سرپستان عروسان پریروی

واندر سر پستان بر، شیر آمده هموار

وان قطرهٔ باران که چکد از بر لاله

گردد طرف لاله از آن باران بنگار

پنداری تبخالهٔ خردک بدمیده‌ست

بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار

وان قطرهٔ باران که برافتد به گل سرخ

چون اشک عروسیست برافتاده به رخسار

وان قطرهٔ باران که برافتد به سر خوید

چون قطرهٔ سیمابست افتاده به زنگار

وان قطرهٔ باران که برافتد به گل زرد

گویی که چکیده‌ست مل زرد به دینار

وان قطرهٔ باران که چکد بر گل خیری

چون قطرهٔ می بر لب معشوقهٔ میخوار

وان قطرهٔ باران که برافتد به سمنبرگ

چون نقطه سفیداب بود از بر طومار

وان قطرهٔ باران ز بر لالهٔ احمر

همچون شرر مرده فراز علم نار

وان قطرهٔ باران ز بر سوسن کوهی

گویی که ثریاست برین گنبد دوار

بر برگ گل نسرین آن قطرهٔ دیگر

چون قطرهٔ خوی بر ز نخ لعبت فرخار

آن دایره‌ها بنگر اندر شمر آب

هر گه که در آن آب چکد قطرهٔ امطار

چون مرکز پرگار شود قطرهٔ باران

وان دایرهٔ آب بسان خط پرگار

مرکز نشود دایره وان قطرهٔ باران

صد دایره در دایره گردد به یکی بار

آن دایره پرگار از آنجای نجنبد

وین دایره از جنبش صعب آرد رفتار

هر گه که از آن دایره انگیزد باران

از باد درو چین و شکن خیزد و زنار

گویی علمی از سقلاطون سپیدست

از باد جهنده متحرک شده نهمار

وانگه که فرو بارد باران به قوت

گیرد شمر آب دگر صورت و آثار

گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر

دیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار

چون آهن سوده که بود بر طبقی بر

در زیر طبق مانده ز مغناطیس احجار

این جوی معنبر بر و این آب مصندل

پیش در آن بار خدای همه احرار

گویی که همه جوی، گلابست و رحیقست

جویست به دیدار و خلیجست به کردار

زین پیش گلاب و عرق و بادهٔ احمر

در شیشهٔ عطار بد و در خم خمار

از دولت آن خواجه علی بن محمد

امروز گلابست و رحیقست در انهار

آن سید سادات زمانه که نخواهد

شاعر به مدیحش ز خداوند ستغفار

از تیغ، به بالا بکند موی به دو نیم

وز چرخ به نیزه بکند کوکب سیار

گر ناوکی اندازد عمدا بنشاند

پیکان پسین ناوک در پیشین سوفار

ای بار خدایی که همه بار خدایان

دادند به اصل و شرف و گوهرت اقرار

هم گوهر تن داری، هم گوهر نسبت

مشکست هر آنجا که بود آهوی تاتار

یاقوت نباشد عجب از معدن یاقوت

گلبرگ نباشد عجب اندر مه آذار

از مردم بداصل نخیزد هنر نیک

کافور نخیزد ز درختان سپیدار

جبارتری چون متواضعتر باشی

باشی متواضعتر، چون باشی جبار

الحق که سزاوار تو بوده‌ست ریاست

و ایزد برسانیده سزا را به سزاوار

انگشتری جم برسیده‌ست به جم باز

وز دیو نگون اختر برده شده آوار

جبار همه کار به کام تو رسانید

بادات شب و روز خداوند نگهدار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۸ - در مدح سلطان مسعود غزنوی

 

بر لشکر زمستان نوروز نامدار

کرده‌ست رای تاختن و قصد کارزار

وینک بیامده‌ست به پنجاه روز پیش

جشن سده، طلایهٔ نوروز و نوبهار

آری هر آنگهی که سپاهی شود به رزم

ز اول به چند روز بیاید طلایه‌دار

این باغ و راغ ملکت نوروز ماه بود

این کوه و کوهپایه و این جوی و جویبار

جویش پر از صنوبر و کوهش پر از سمن

راغش پر از بنفشه و باغش پر از بهار

نوروز ازین وطن، سفری کرد چون ملک

آری سفر کنند ملوکان نامدار

چون دید ماهیان زمستان که در سفر

نوروز مه بماند قریب مهی چهار

اندر دوید و مملکت او بغارتید

با لشکری گران و سپاهی گزافه کار

برداشت تاجهای همه تارک سمن

برداشت پنجه‌های همه ساعد چنار

بستد عمامه‌های خز از سبز ضیمران

بشکست حقه‌های زر و در میوه‌دار

در باغها نشاند، گروه از پس گروه،

در راغها کشید، قطار از پس قطار،

زین خواجگان پنبه قبای سپید پر

زین زنگیان سرخ دهان سیاهکار

باد شمال چون ز زمستان چنین بدید

اندر تک ایستاد چو جاسوس بیقرار

نوروز را بگفت که در خاندان ملک

از فر و زینت تو که پیرار بود و پار

بنگاه تو سپاه زمستان بغارتید

هم گنج شایگانت و هم در شاهوار

معشوقگانت را، گل و گلنار و یاسمن

از دست یاره بربود از گوش گوشوار

خنیاگرانت، فاخته و عندلیب را

بشکست نای در کف و طنبور درکنار

نوروز ماه گفت: به جان و سر امیر

کز جان دی برآرم تا چند گه دمار

گرد آورم سپاهی دیبای سبز پوش

زنجیر زلف و سرو قد و سلسله عذار

از ارغوان کمر کنم، از ضیمران زره

از نارون پیاده و از ناروان سوار

قوس قزح کمان کنم، از شاخ بید تیر

از برگ لاله رایت و از برق ذوالفقار

از ابر پیل سازم و از باد پیلبان

وز بانگ رعد آینهٔ پیل بیشمار

نوروز پیش از آنکه سراپرده زد به در

با لعبتان باغ و عروسان مرغزار

این جشن فرخ سده را چون طلایگان

از پیش خویشتن بفرستاد کامگار

گفتا: برو به نزد زمستان به تاختن

صحرا همی‌نورد و بیابان همی‌گذار

چون اندرو رسی به شب تیرهٔ سیاه

زین آتشی بلند برافروز زروار

این عزم جنبش و نیت من که کرده‌ام

نزد شهنشه ملکان بر به اسکدار

از من خدایگان همه شرق و غرب را

در ساعت این خبر بگزار، ای خبرگزار

زنهار تا نگویی با او حدیث من

تو برزبان خویش، دگر باره زینهار

زیرا که هست حشمت او، بیش از آنکه تو

با وی سخن مواجهه گویی و آشکار

با حاجبی بگوی نهانی تو این حدیث

تا حاجب این سخن برساند به شهریار

گو: ای گزیدهٔ ملک هفت آسمان!

ای خسرو بزرگ و امیر بزرگوار!

پنجاه روز ماند که تا من چو بندگان

در مجلس تو آیم، با گونه گون نثار

با فال فرخ آیم و بادولت بزرگ

با فرخجسته طالع و فرخنده اختیار

با صدهزار جام می سرخ مشکبوی

با صدهزار برگ گل سرخ کامگار

با عندلیبکان کله سرخ چنگزن

با یاسمینکان بسد روی مشکبار

تا تو گهی به زیر گل و گاه زیر بید

گه زیر ارغوان و گهی زیر گلنار

مستی کنی و باده خوری سال و سالیان

شکر گزی و نوش مزی شاد و شادخوار

بر سبزهٔ بهار نشینی و مطربت

بر سبزهٔ بهار زند «سبزهٔ بهار»

ملک جهان بگیری، از قاف تا به قاف

مال جهان ببخشی، از عود تا به قار

توران بدان پسر دهی، ایران بدین پسر

مشرق بدین قبیله و مغرب بدان تبار

سیصد هزار شهر کنی، به ز قیروان

سیصد هزار باغ کنی، به ز قندهار

سیصد وزیر گیری، بیش از بزرگمهر

سیصد امیر بندی، بیش از سپندیار

اندر عراق بزم کنی، در حجاز رزم

اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار

بابل کنی سرایچهٔ مطربان خویش

خلخ کنی وثاق غلامان میگسار

افریقیه صطبل ستوران بارگیر

عموریه کریزگه باز و بازدار

باغ ارم شراع تو باشد، به روز خوان

بیت‌الحرم رواق تو باشد به روز بار

مهتر بود خزانهٔ زر تو از خزر

بهتر بود قمطرهٔ عود تو از قمار

زرادخانهٔ تو بود هشتصد کلات

انبارخانهٔ تو بود هفتصد حصار

قیصر شرابدار تو چیپال پاسبان

خاقان رکابدار تو فغفور پرده‌دار

وانانکه مفسدان جهانند و مرتدان

از ملت محمد و توحید کردگار

مر مهترانشان را زنده کنی به گور

مر کهترانشان را زنده کنی به دار

جیحون گذاره کردی، سیحون کنی گذر

زان سو مدار کردی، زین سو کنی مدار

پل برنهادن تو به جیحون نبود پل

غل بود بود بر نهاده به جیحون بر، استوار

جز تو نبست گردن جیحون کسی به غل

واندر نراند پیل به جیحون درون هزار

دو سال، یا سه سال در آن بود، تا ببست

جسری بر آب جیحون، محمود نامدار

در مدت دو هفته ببستی تو ای ملک

جسری بر آب جیحون، به زان هزاربار

دریا بد، آن سپه که به جیحون گذاشتی

دریا نکرده بود به جیحون کسی گذار

سالار خانیان را، با خیل و با خدم

کردی همه نگون و نگون‌بخت و خاکسار

تا بر کسی گرفته نباشد خدای خشم

پیش تو ناید و نکند با تو چارچار

بوری تگین که خشم خدای اندرو رسید

او را از آن دیار دوانید باین دیار

تا گنج او خراب شد و خیل او اسیر

تا روز او سیاه شد و جان او فگار

او مار بود و مار چو آهنگ او کنی

اندر جهد ز بیم به سوراخ تنگ غار

گر شاه ما نکشت ورا بود از آن قبل

کز عار و ننگ هیچ امیری نکشته مار

یارب! هزار سال ملک را بقا دهی

در عز و در سلامت و در یمن و در یسار

در زینهار خویش بداری و بند خویش

او را و خانمان و منش را به روزگار

از روی او و روی همه اولیای او

مکروه باز داری، ای ذوالجلال بار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۳ - در وصف بهار و مدح شهریار

 

نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز

می خوشبوی فزار آور و بربط بنواز

ای بلنداختر نام‌آور، تا چند به کاخ

سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز

بوستان عود همی‌سوزد، تیمار بسوز

فاخته نای همی‌سازد، طنبور بساز

به قدح بلبله را سر به سجود آور زود

که همی بلبل بر سرو کند بانگ نماز

به سماعی که بدیعست، کنون گوش بنه

به نبیدی که لطیفست، کنون دست بیاز

گر همی‌خواهی بنشست، ملکوار نشین

ور همی تاختن آری به سوی خوبان تاز

بدوان از بر خویش و بپران از کف خویش

بر آهوبچه، یوز و بر تیهوبچه، باز

زرستان: مشک فشان، جام ستان، بوسه بگیر

باده خور، لاله سپر، صید شکر، چوگان باز

بخل کش، داد ده و شیرکش و زهره شکاف

تیغ کش، باره فکن، نیزه زن و تیرانداز

طلب و گیر و نمای و شمر و ساز و گسل

طرب و ملک و نشاط و هنر و جود و نیاز

بستان کشور جود و بفشان زر و درم

بشکن لشکر بخل و بفکن پیکر آز

آفرین زین هنری مرکب فرخ پی تو

که به یک شب ز بلاساغون آید به طراز

شخ نوردیکه چو آتش بود اندر حمله

همچنان برق مجال و به روش باد مجاز

پایش از پیش دو دستش بنهد سیصد گام

دستش از پیش دو چشمش بنهد سیصد باز

بانگ او کوه بلرزاند، چون شنهٔ شیر

سم او سنگ بدراند، چون نیش گراز

چون ریاضتش کند رایض چون کبک دری

بخرامد به کشی در ره و برگردد باز

نه به دستش در خم و نه به پایش در عطف

نه به پشتش در، پیچ و نه به پهلو در، ماز

بهتر از حوت به آب اندر، وز رنگ به کوه

تیزتر ز آب به شیب اندر وز آتش به فراز

بگذرد او به یکی ساعت از پول صراط

بجهد باز به یک جستن از کوه طراز

ره بر و شخ شکن و شاد دل و تیز عنان

خوش رو و سخت سم و پاک تن و جنگ آغاز

گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق

تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز

برق جه، باد گذر، یوز دو و کوه قرار

شیر دل، پیل قدم، گورتک، آهو پرواز

بجهد، گر به جهانی، ز سر کوه بلند

بدود، گر بدوانی ز بر تار طراز

که کن و بارکش و کارکن و راهنورد

صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز

به چنین اسب نشین و به چنین اسب گذر

به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز

رخ دولت بفروز، آتش فتنه بنشان

دل حکمت بزدای، آلت ملکت به طراز

بر همه خلق ببند و به همه کس بگشای

درهای حدثان و خمهای بگماز

نجهد از بر تیغت، نه غضنفر، نه پلنگ

نرهد از کف رادت، نه بضاعت، نه جهاز

ماه را راس و ذنب ره ندهد در هر برج

تا ز سعد تو ندارند مر این هر دو جواز

ذاکر فضل تو و مرتهن بر تواند

چه طرازی به طراز و چه حجازی به حجاز

نصرت از کوههٔ زینت نه فرودست و نه بر

دولت از گوشهٔ تاجت نه فرازست و نه باز

همچنین دیر زی و شاد زی و خرم زی

همچنین داد ده و نیزه زن و بخل گداز

دست زی می بر و بر نه به سر نیکان تاج

جام بر کف نه و بر نه به دل اعدا گاز

کش و بند و بر و آر و کن کار و خور و پوش

کین و مهر و غم و لهو و بد و نیک و می و راز

ده و گیر و چن و باز و گز و بوس و روو کن

زر و جام و گل و گوی و لب و روی و ره ناز

دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش

بزدای و بگشای و بفروز و بفراز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۴ - در مدح سلطان مسعود غزنوی

 

عاشقا رو دیده از سنگ و دل از فولاد ساز

کز سوی دیگر برآمد عشقباز آن یار باز

عشق بازیدن، چنان شطرنج بازیدن بود

عاشقی کردن نیاری دست سوی او میاز

دل به جای شاه باشد وین دگر اندامها

ساخته چون لشکر شطرنج از شطرنج ساز

شاه دل گم گشت و چون شطرنج را شه گم شود

کی تواند باختن شطرنج را شطرنج باز

من نیازومند تو گشتم و هر کو شد چنین

عاشق ناز تو می‌زیبدش هر گونه نیاز

آن ستم کز عشق من دیدم مبیناد ایچکس

جز عدوی خسرو پاکیزه دین پاکباز

آن خداوندیکه حکمش گر به مازل برنهی

پهلوی او یک به دیگر برنشیند ماز ماز

آسمان فعلی که هست از رفتن او برحذر

هم قدرخان در بلاساغون و هم خان در طراز

آفرین بر مرکبی کو بشنود در نیمه شب

بانگ پای مورچه از زیر چاه شصت باز

همچنان سنگی که سیل او را بگرداند ز کوه

گاه زان سو ، گاه زین سو ، گه فراز و گاه باز

چون کلنگان از هوا آهنگ او سوی نشیب

چون پلنگان از نشیب آهنگ او سوی فراز

اعوجی کردار و دلدل قامت و شبدیز نعل

رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز

شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگرد

ببر دو، آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز

گاه رهواری چو کبک و گاه جولان چون عقاب

گاه برجستن چو باشه، گاه برگشتن چو باز

ای خداوندی که تا تو از عدم پیدا شدی

بسته شد درهای بخل و آن نیکی گشت باز

خدمت تو بر مسلمانان نماز دیگرست

وز پس آن نهی باشد خلق را کردن نماز

تا همی گیتی بماند اندرین گیتی بمان

تا همی عزت بنازد اندرین عزت بناز

نوش خور، شمشیرزن، دینار ده ملکت ستان

داد کن بیداد کن، دشمن فکن مسکین نواز

کاتبت را گو: نویس و خازنت را گو: بسنج

ناصحت را گو: گراز و حاسدت را گو: گداز

پشت بدخواهان شکن، بر فرق بدگویان گذر

پیش بت‌رویان نشین، نزدیک دلخواهان گراز

از ستمکاران بگیر و با نکوخواهان بخور

با جهانخواران بغلط و بر جهانداران بتاز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۶ - در مدح خواجه ابوالعباس

 

بیار ساقی زرین نبید و سیمین کاس

به باده حرمت و قدر بهار را بشناس

نبید خور که به نوروز هر که می نخورد

نه از گروه کرامست و نز عداد اناس

نگاه کن که به نوروز چون شده‌ست جهان

چو کارنامهٔ مانی در آبگون قرطاس

فرو کشید گل سرخ روی‌بند از روی

برآورید گل مشکبوی سر ز تراس

همی نثار کند ابر شامگاهی در

همی عبیر کند باد بامدادی آس

درست گویی نخاس گشت باد صبا

درخت گل به مثل چون کنیزک نخاس

خجسته را به جز از خردما ندارد گوش

بنفشه را به جز از کرکما ندارد پاس

هزاردستان این مدحت منوچهری

کند روایت در مدح خواجه ابو العباس

بزرگ بار خدایی که ایزد متعال

یگانه کرد به توفیقش از جمیع الناس

همه به کردن خیرست مر ورا همت

همه به دادن مالست مر ورا وسواس

هزار بار ز عنبر شهیترست به خلق

هزار بار ز آهن قویترست به باس

چو عدل او هست آنجایگه نباشد جور

چو امن او هست آنجایگاه نیست هراس

خدای، عز و جل، از تنش بگرداناد

مکاره دو جهان و وساوس خناس

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۵ - در مدح خواجه احمد عبدالصمد وزیر سلطان مسعود

آمدت نوروز و آمد جشن نوروزی فراز

کامگارا! کار گیتی تازه از سر گیر باز

لالهٔ خودروی شد چون روی بترویان بدیع

سنبل اندر پیش لاله چون سر زلف دراز

شاخ گل شطرنج سیمین و عقیقین گشته است

وقت شبگیران به نطع سبزه بر شطرنج باز

گلبنان در بوستان چون خسروان آراسته

مرغکان چون شاعران در پیش این یازان فراز

لالهٔ رازی شکفته پیش برگ یاسمن

چون دهان بسدین در گوش سیمین گفته راز

بوستان چون مسجد و شاخ بنفشه در رکوع

فاخته چون مؤذن و آواز او بانگ نماز

وان بنفشه چون عدوی خواجهٔ گیتی نگون

سر به زانو برنهاده رخ به نیل اندوده باز

خواجه احمد آن رئیس عادل پیروزگر

آن فریدون فر کیخسرو دل رستم براز

هر زمان ز افراط عدل او چنان گردد کزو

زعفران گر کاری، آزد بر دو دندان گراز

هست حرص او به مال و خواسته از بهر جود

حرص چون چونین بود محمود باشد حرص و آز

گاه صرافست و گه بزاز و هرگز کس ندید

رایگان زر صیرفی و رایگان دیبا بزاز

گر چنو زر صیرفی بودی و بزازی یکی

دیبه و دینار نه مقراض دیدی و نه گاز

وان قلم اندر بنانش گه معز و گه مذل

دشمنان زو بامذلت، دوستان با اعتزاز

برکشد تار طراز عنبرین از کام خویش

چون برآرد عنکبوت از کام خود تار طراز

قیمت یکتا طرازش از طراز افزون بود

در جهان هرگز شنیدستی طرازی زین طراز؟

قامت کوتاه دارد، رفتن شیر دژم

گونهٔ بیمار دارد، قوت کوه طراز

در عیان عنبر فشاند، در نهان لل خورد

عنبرست او را بضاعت، للست او را جهاز

هر مدیحی کو به جز تو بر کنیت و برنام اوست

خود نه پیوندش به یکدیگر فراز آید نه ساز

هست با خط تو خط چینیان چون خط برآب

هست با شمشیر تو اقلام شیران خرگواز

تا همی دولت بماند، بر سر دولت بمان

تا همی ملکت بپاید بر سر ملکت بناز

گنج نه، گوهر فشان، صهبا کش و دستان شنو

بار ده، قصه ستان توقیع زن، تدبیرساز

روی بین و زلف ژول و خال خار و خط ببوی

کف گشای و دل فروز و جان ربای و سرفراز

جز به گرد گل مگرد و جز به راه مل مپوی

جز به نایی دم مزن، و نرد جز با می مباز

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۸ - در مدح سلطان مسعود غزنوی

 

ای خداوند خراسان و شهنشاه عراق

ای به مردی و به شاهی برده از شاهان سباق

ای سپاهت را سپاهان رایتت را ری مکان

ای ز ایران تا به توران بندگانت را وثاق

ای جهان را تازه کرده رسم و آیین پدر

ای برون آورده ماه مملکت را از محاق

ای ملک مسعود بن محمود کاحرار زمان

بر خداوندی و شاهی تو دارند اتفاق

هم بدان رو کاشتقاق فعل از فاعل بود

چرخ و سعد از کنیت و نام تو گیرند اشتقاق

از همه شاهان چنین لشکر که آورد و که برد

از عراق اندر خراسان وز خراسان در عراق

همچنان باز از خراسان آمدی بر پشت پیل

کاحمد مرسل به سوی جنت آمد بر براق

ای فراق تو دل ما بندگان را سوخته

صدهزاران شکر یزدان را که رستیم از فراق

زین جهانداران و شاهان و خداوندان ملک

هر که نبود بندهٔ تو بی‌ریا و بی‌نفاق

هر یکی را مال، گردد بی ربا دادن، حرام

هر یکی را زن، شود بی‌هیچ گفتاری، طلاق

آسمان نیلگون، زیرش زمین بی‌سکون

گر نیاید پیش اندر عهد و پیمان و وثاق

آفتابش گردد از گرز گرانت منکسف

اخترانش یابد از شمشیر تیزت احتراق

بدسگالت گر برآرد از گریبان سر برون

چون کمند تو، گریبانش فروگیرد خناق

ای خداوندی که نصرت گرد لشکرگاه تست

چترت ایوانست و پیلت منظر و فحلت رواق

تا سفرهای تو دیدند و هنرهای تو خلق

برنهادند از تعجب قصهٔ شاهان به طاق

روزگار شادی آمد، مطربان باید کنون

گاه ناز و گاه راز و گاه بوس و گه عناق

تا بیاید آسمان را تیرگی و روشنی

تا بباشد اختران را اجتماع و احتراق

شاد باش و می ستان از رید کان و ساقیان

ساقیان سیم ساعد، ریدکان سیم ساق

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۷ - در مدح سلطان مسعود غزنوی

 

سمنبوی آن سر زلفش که مشکین کرد آفاقش

عجب نی ارتبت گردد ز روی شوق مشتاقش

دو مار افسای عینینش دو مارستند زلفینش

که هم مارست مار افسای و هم زهرست تریاقش

به خواب اندر سحرگاهان خیالش را به بردارم

همی‌بوسم سیه زلفین و آن رخسار براقش

ز خواب اندر چو برخیزم سیه گردم، دوته گردم

از آن جادو ، و زان آهو، سیه چشمش، دوته طاقش

مرا بر عاشقان داده یکی منشور سالاری

که طومارش رخ زردست و مژگانست وراقش

گرفتم عشق آن آهو سپردم دل بدان جادو

کنون آهو وثاقی گشت و جادو کرد اوشاقش

ز سالاری به شادیها همه ساله رسد مردم

به زاریها رسیدم من از آن دو چشم زراقش

مرا بر عاشقان ملکت ز دست شاه بایستی

که تا من از ره حکمت بدادی داد آفاقش

بتان را پیش بنشاندی به هم با عاشقان یکجا

بلای زلف معشوقان جدا کردی ز عشاقش

میان عاشقان اندر یکی میثاق گستردی

جفا کردی هر آنکس را که برگشتی ز میثاقش

ظهیر عاشقان بودی به عدل خویش درگیتی

چو خسرو حافظ خلقست از نزدیک خلاقش

ملک مسعود بن محمودبن ناصر لدین‌الله

که رضوان زینت طوبی برد، از بوی اخلاقش

جهانداری که هر گه کو برآرد تیغ هندی را

زبانی را به دوزخ در، بپیچد ساق برساقش

وگر فغفور چینی را دهد منشور دربانی

به سنباده حروفش را بسنباند در احداقش

وگر خان را به ترکستان فرستد مهر گنجوری

پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش

وگر افلاک را آصف همه اعناق خود کردی

خیال فرش تخت او شکستی پشت و اعناقش

وگر آزر بدانستی تصاویرش نگاریدن

نه ابراهیم از ان بدعت بری گشتی، نه اسحاقش

کمند رستم دستان نه بس باشد رکاب او

چنانچون گرز افریدون نه بس مسمار و مزراقش

و گر اجزای جودش را گذر باشد به دوزخ بر

گلاب و شهد گرداند حمیمش راو غساقش

همایون بازو و دستا که آن دستست و آن بازو

که هم آفات زراقست و هم آیات رزاقش

کرا خواهد، بدان بازو، ازو ارزاق برگیرد

کرا خواهد، کف دستش، کند موصول ارزاقش

الا تا باد نوروزی بیاراید گلستان را

و بلبل را به شبگیران خروش آید بر اوراقش

ز یزدان تا جهان باشد مر او را ملکتی بینی

که ملکتهای گیتی را بود نسبت به رستاقش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۰

نوبهار از خوید و گل‌آراست گیتی رنگ رنگ

ارغوانی گشت خاک و پرنیانی گشت سنگ

گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی

آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ

شاخ بادام از شکوفه لعبتی شد آزری

جامهای می گرفته برگها هر سو به چنگ

ابر شد نقاش چین و باد شد عطار روم

باغ شد ایوان نور و راغ شد دریای گنگ

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۹ - در مدح اسپهبد

بینی آن ترکی که او چون برزند بر چنگ، چنگ

از دل ابدال بگریزد به صد فرسنگ، سنگ

بگسلد بر اسب عشق عاشقان بر تنگ صبر

چون کشد بر اسب خویش از موی اسب او تنگ تنگ

چنگ او در چنگ او همچون خمیده عاشقی

با خروش و با نفیر و با غریو و با غرنگ

عاشقی کو بر میان خویش بر بسته‌ست جان

از سر زلفین معشوقش کمر بسته‌ست تنگ

زنگیی گویی بزد در چنگ او در چنگ خویش

هر دو دست خویش ببریده بر او مانند چنگ

وان سر انگشتان او را بر بریشمهای او

جنبشی بس بلعجب و آمد شدی بس بی‌درنگ

بین که دیباباف رومی در میان کارگاه

دیبهی دارد به کار اندر، به رنگ بادرنگ

بر سماع چنگ او باید نبید خام خورد

می‌خوش آید خاصه اندرمهرگان بر بانگ چنگ

خوش بود بر هر سماعی می، ولیکن مهرگان

بر سماع چنگ خوشتر بادهٔ روشن چو زنگ

مهرگان جشن فریدونست و او را حرمتست

آذری نو باید و می خوردنی بی‌آذرنگ

داد جشن مهرگان اسپهبد عادل دهد

آن کجا تنها به کشکنجیر بندازد زرنگ

آب چون آتش بود با خشمش آتش همچو آب

گنگ چون دریا بود با جود او دریا چو گنگ

نیک و بددانی همی با نام نیک جاودان

هست نیک و نیستش بد، هست نام و نیست ننگ

ارزنی باشد به پیش حمله‌اش ارژنگ دیو

پشه‌ای باشد به پیش گرزه‌اش پور پشنگ

تیغ او و رمح او و تیر او و گرز او،

دست او و جام او و کلک او و پالهنگ

گاه ضرب و گاه طعن و گاه رمی و گاه قید

گاه جود و گاه بزم و گاه خط و گاه جنگ

فرق بر و سینه سوز و دیده‌دوز و مغزریز

در بار و مشکسای و زردچهر و سرخ رنگ

آفرین زان مرکب شبدیز رنگ رخش رو

آنکه روز جنگ بر پشتش نهد زین رزنگ

دست او و پای او و سم او و چشم او

آن شیر و آن پیل و آن گور و آن رنگ

برده ران و برده سینه، برده زانو، برده ناف

از هیون و از هزبر و از گوزن و از پلنگ

دشت را و بیشه را و کوه را و آب را

چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ

با شدن، با آمدن، با رفتن و برگشتنش

ابرگرد و باد کند و برق سست و چرخ لنگ

ساق چون پولاد و زانو چون کمان و پی چو زه

سم چو الماس و دلش چون آهن و تن همچو سنگ

بیشبین چون کرکس و جولان کننده چون عقاب

راهوار ایدون چو کبک و راسترو همچون کلنگ

ای رئیس مهربان، این مهرگان فرخ گذار

فر و فرمان فریدون را تو کن فرهنگ و هنگ

خز بده اکنون به رزمه، می ستان اکنون به رطل

مشک ریز اکنون به خرمن، عودسوز اکنون به تنگ

گاه سوی روم شو، گاهی به سوی زنگ شو

روی معشوق تو رومست و سیه زلفش چو زنگ

تا برآید لخت لخت از کوه میغ ماغگون

آسمان آبگون از رنگ او گردد خلنگ

تا برآید از پس آن میغ باد تندرو

آسمان چون رنگ بزداید ز میغ گرد رنگ

باد عمرت بی‌زوال و باد عزت بی‌کران

باد سعدت بی‌نحوست، باد شهدت بی‌شرنگ

بخت بی‌تقصیر و محنت، روز بی‌مکروه و غم

دهر بی‌تلبیس و تنبل، چرخ بی‌نیرنگ و رنگ

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴1

نوبهار از خوید و گل‌آراست گیتی رنگ رنگ

ارغوانی گشت خاک و پرنیانی گشت سنگ

گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی

آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ

شاخ بادام از شکوفه لعبتی شد آزری

جامهای می گرفته برگها هر سو به چنگ

ابر شد نقاش چین و باد شد عطار روم

باغ شد ایوان نور و راغ شد دریای گنگ

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۲ - در مدح وزیر سلطان مسعود غزنوی

 

الا یا خیمگی! خیمه فروهل

که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل

تبیره زن بزد طبل نخستین

شتربانان همی‌بندند محمل

نماز شام نزدیکست و امشب

مه و خورشید را بینم مقابل

ولیکن ماه دارد قصد بالا

فروشد آفتاب از کوه بابل

چنان دو کفهٔ زرین ترازو

که این کفه شود زان کفه مایل

ندانستم من ای سیمین صنوبر

که گردد روز چونین زود زایل

من و تو غافلیم و ماه و خورشید

براین گردون گردان نیست غافل

نگارین منا برگرد و مگری

که کار عاشقان را نیست حاصل

زمانه حامل هجرست و لابد

نهد یک روز بار خویش حامل

نگار من، چو حال من چنین دید

ببارید از مژه باران وابل

تو گویی پلپل سوده به کف داشت

پراکند از کف اندر دیده پلپل

بیامد اوفتان خیزان بر من

چنان مرغی که باشد نیم بسمل

دو ساعد را حمایل کرد برمن

فرو آویخت از من چون حمایل

مرا گفت: ای ستمکاره به جایم!

به کام حاسدم کردی و عاذل

چه دانم من که بازآیی تو یا نه

بدانگاهی که باز آید قوافل

ترا کامل همی‌دیدم به هر کار

ولیکن نیستی در عشق کامل

حکیمان زمانه راست گفتند

که جاهل گردد اندرعشق، عاقل

نگار خویش را گفتم: نگارا!

نیم من در فنون عشق جاهل

ولیکن اوستادان مجرب

چنین گفتند در کتب اوایل

که عاشق قدر وصل آنگاه داند

که عاجز گردد از هجران عاجل

بدین زودی ندانستم که ما را

سفر باشد به عاجل یا به آجل

ولیکن اتفاق آسمانی

کند تدبیرهای مرد باطل

غریب از ماه والاتر نباشد

که روز و شب همی‌برد منازل

چو برگشت از من آن معشوق ممشوق

نهادم صابری را سنگ بر دل

نگه کردم به گرد کاروانگاه

به جای خیمه و جای رواحل

نه وحشی دیدم آنجا و نه انسی

نه راکب دیدم آنجا و نه راجل

نجیب خویش را دیدم به یکسو

چو دیوی دست و پا اندر سلاسل

گشادم هر دو زانو بندش از دست

چو مرغی کش گشایند از حبایل

برآوردم زمامش تا بناگوش

فروهشتم هویدش تا به کاهل

نشستم از برش چون عرش بلقیس

بجست او چون یکی عفریت هایل

همی‌راندم نجیب خویش چون باد

همی‌گفتم که اللهم سهل

چو مساحی که پیماید زمین را

بپیمودم به پای او مراحل

همی‌رفتم شتابان در بیابان

همی‌کردم به یک منزل، دو منزل

بیابانی چنان سخت و چنان سرد

کزو خارج نباشد هیچ داخل

ز بادش خون همی‌بفسرد در تن

که بادش داشت طبع زهر قاتل

ز یخ گشته شمرها همچو سیمین

طبقها بر سر زرین مراجل

سواد شب به وقت صبح بر من

همی‌گشت از بیاض برف مشکل

همی‌بگداخت برف اندر بیابان

تو گفتی باشدش بیماری سل

بکردار سریشمهای ماهی

همی‌برخاست از شخسارها گل

چوپاسی از شب دیرنده بگذشت

برآمد شعریان از کوه موصل

بنات النعش کرد آهنگ بالا

بکردار کمر شمشیر هرقل

رسیدم من فراز کاروان تنگ

چو کشتی کو رسد نزدیک ساحل

به گوش من رسید آواز خلخال

چو آواز جلاجل از جلاجل

جرس دستان گوناگون همی‌زد

بسان عندلیبی از عنادل

عماری از بر ترکی تو گفتی

که طاوسی‌ست بر پشت حواصل

جرس مانندهٔ دو ترگ زرین

معلق هر دو تا زانوی بازل

ز نوک نیزه‌های نیزه‌داران

شده وادی چو اطراف سنابل

چو دیدم رفتن آن بیسراکان

بدان کشی روان زیر محامل

نجیب خویش را گفتم سبکتر

الا یا دستگیر مرد فاضل

بچر! کت عنبرین بادا چراگاه

بچم! کت آهنین بادا مفاصل

بیابان در نورد و کوه بگذار

منازلها بکوب و راه بگسل

فرود آور به درگاه وزیرم

فرود آوردن اعشی به باهل

به عالی درگه دستور، کو راست

معالی از اعالی وز اسافل

وزیری چون یکی والا فرشته

چه در دیوان، چه در صدر محافل

وزیران دگر بودند زین پیش

همه دیوان به دیوان رسایل

حدیث او معانی در معانی

رسوم او فضایل در فضایل

همی‌نازد به عدل شاه مسعود

چو پیغمبر به نوشروان عادل

درآید پیش او بدره چو قارون

درآید پیش او سائل چو عایل

شود از پیش او سائل چو بدره

رود از پیش او بدره چو سائل

بلرزند از نهیب او نهنگان

بلرزد کوه سنگین از زلازل

الا یا آفتاب جاودان تاب

اساس ملکت و شمع قبایل

تویی ظل خدا و نور خالص

به گیتی کس شنیده‌ست این شمایل

یکی ظلی که هم ظلست و هم نور

یکی نوری که هم نورست و هم ظل

گهر داری، هنر داری به هرکار

بزرگی را چنین باشد دلایل

تویی وهاب مال و جز تو واهب

تویی فعال جود و جز تو فاعل

یکی شعر تو شاعرتر ز حسان

یکی لفظ تو کاملتر ز کامل

خداوندا من اینجا آمدستم

به امید تو و امید مفضل

افاضل نزد تو یازند هموار

که زی فاضل بود قصد افاضل

گرم مرزوق گردانی به خدمت

همان گویم که اعشی گفت و دعبل

و گر از خدمتت محروم ماندم

بسوزم کلک و بشکافم انامل

الا تا بانگ دراجست و قمری

الا تا نام سیمرغست و طغرل

تنت پاینده باد و چشم روشن

دلت پاکیزه باد و بخت مقبل

دهاد ایزد مرا در نظم شعرت

دل بشار و طبع ابن مقبل

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۳

می ده پسرا! برگل، گل چون مل و مل چون گل

خوشبوی ملی چون گل، خودروی گلی چون مل

مل رفت به سوی گل، گل رفت به سوی مل

گل بوی ربود از مل، مل رنگ ربود از گل

در زیر گل خیری آن به که قدح گیری

بر بادک شبگیری، بانگ و شغب صلصل

هر گه که زند قمری، راه ماورالنهری

گوید به گل حمری باده بستان، بلبل

آن بلبل کاتوره برجسته ز مطموره

چون دستهٔ طنبوره گیرد شجر از چنگل

چون فاخته دلبر برتر پرد از عرعر

گویی که به زیر پر، بربسته یکی جلجل

آن قمری فرخنده با قهقهه و خنده

اندر گلو افکنده، هر فاخته‌ای یک غل

بوید به سحرگاهان، از شوق بناگاهان

چون نکهت دلخواهان، بوی سمن و سنبل

آن زاغ در آسابر همچون حبشی کاذر

بربسته به شاخ اندر هم سنبل و هم عنصل

آن کرکی با کرکی گوید سخن ترکی

طوطی سخن هندی گوید به که مازل

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۴ - در مدح سلطان مسعود غزنوی

 

آمد نوروز ماه با گل سوری به هم

بادهٔ سوری بگیر، بر گل سوری بچم

زلف بنفشه ببوی، لعل خجسته ببوس

دست چغانه بگیر، پیش چمانه به خم

از پسر نردباز داو گران بر به نرد

وز دو کف سادگان ساتگنی کش به دم

ای صنم ماهروی! خیز به باغ اندر آی

زانکه شد از رنگ و بوی باغ بسان صنم

شاخ برانگیخت در، خاک برانگیخت نقش

باد فرو بیخت مشک، ابر فرو ریخت نم

مقرعه زن گشت رعد مقرعهٔ او درخش

غاشیه کش گشت باد، غاشیهٔ او دیم

قمری در شد به حال، طوطی در شد به نطق

بلبل در شد به لحن، فاخته در شد به دم

در جلوات آمده‌ست بر سر گل عندلیب

در حرکات آمده‌ست شاخک شاهسپرم

باد علمدار شد، ابر علم شد سیاه

برق چنانچون ز زر یک دو طراز علم

راغ به باغ اندرون، چون علم اندر علم

باغ به راغ اندرون، چون ارم اندر ارم

بر دم طاووس ماه، بر سر هدهد کلاه

بر رخ دراج گل، بر لب طوطی بقم

گردن هر قمریی معدن جیمی ز مشک

دیدهٔ هر کبککی مسکن میمی ز دم

رنگ رخ لاله را ازند و عودست خال

شمع گل زرد را از می و مشکست شم

ماهی در آبگیر دارد جزعین زره

آهو در مرغزار دارد سیمین شکم

باد زره گر شده‌ست، آب مسلسل زره

ابر شده خیمه دوز ماغ مسلسل خیم

صلصل خواند همی شعر لبید و زهیر

نارو راند همی مدح جریر و قثم

بر دم هر طاووسی صد قمر و سی قمر

بر پر هر کککی نه رقم و ده رقم

مرغان بر گل کنند جمله به نیکی دعا

بر تن و بر جان میر بارخدای عجم

بار خدایی که او جز به رضای خدا

بر همه روی زمین می‌ننهد یک قدم

شاه جهان بوسعید ابن یمین دول

حافظ خلق خدا ناصر دین امم

از بر اهل زمین، وز بر تخت پدر

هست چو شمس الضحی هست چو بدر الظلم

روی ندارد گران از سپه و جز سپه

مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم

دولت او غالبست، بر عدو و جز عدو

طاعت او واجبست بر خدم و جز خدم

عاقبت کار او در دو جهان خیر کرد

عاقبت کار او خیر بود لاجرم

نیست به بد رهنمون، نیست به بد مضطرب

نیست به بد بردبار، نیست به بد متهم

شرم خدا آفرین بر دل او غالبست

شرم نکو خصلتیست در ملک محتشم

بد نسگالد به خلق، بد نبود هرگزش

وانکه بدی کرد هست عاقبتش بر ندم

دیوست آنکس که هست عاصی در امر او

دیو در امر خدای عاصی باشد، نعم

ایزد هفت آسمان کرده‌ست اندر قران

لعنت اینند جای بر تن دیو دژم

خسرو ما پیش دیو جم سلیمان شده‌ست

وان سر شمشیر او مهر سلیمان جم

بالله نزدیک من حاجت سوگند نیست

کز همه دیوان ملک، دود برآرد به هم

یا بکشدشان به پیل یا بکشدشان به تیر

یا بگذارد به تیغ، یا بگدازد به غم

تیغ دو دستی زند بر عدوان خدای

همچو پیمبر زده‌ست بر در بیت‌الحرم

نز پی ملکت زند شاه جهان تیغ کین

نز پی تخت و حشم، نز پی گنج و درم

بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای

وز پی ربح سپاه، وز پی سود خدم

دانی کاین فتنه بود هم به گه بیور اسب

هم به گه بخت‌نصر هم به گه بوالحکم

هم گه بهرام گور هم گه نوشیروان

هم به گه اردشیر هم به گه رستهم

آخر چیره نبود جز که خداوند حق

آخر بیگانه را دست نبد بر عجم

آخر دیری نماند استم استمگران

زانکه جهان‌آفرین دوست ندارد ستم

ایزد ما این جهان نز پی جور آفرید

نز پی ظلم و فساد، نز پی کین و نقم

داد ببین تا کجاست، فضل ببین تا کراست

کیست عظیم الفعال، کیست کریم الشیم

اوست خداوند ملک، اوست خداوند خلق

اوست محلی به حمد اوست مصفا ز ذم

داد بر خسروست، فضل بر شهریار

جود بر شاه شرق، بخشش مال و نعم

تا نکند کس شمار جنبش چرخ فلک

تا نکند کس پدید منبع جذر اصم

شاد روان باد شاه شاد دل و شادکام

گنجش هر روز بیش، رنجش هر روز کم

بر سر او تاج او نور فزوده به ملک

در کف او تیغ او خصم کشیده به دم

دست سوی جام می، پای سوی تخت زر

چشم سوی روی خوب، گوش سوی زیر وبم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:31 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها