0

قصاید ناصر خسرو

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

چو شمشیر بایدت بود، ای برادر،

به جای بدی بد به جای خوشی خوش

دو پهنیش چون آب نرم است و روشن

دو پهلوش ناخوش چو سوزنده آتش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:19 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

این طارم بی‌قرار ازرق

بربود زمن جمال و رونق

وان عیش چو قند کودکی را

پیری چو کبست کرد و خربق

گوشم نشنود لحن بلبل

چون گشت سرم به رنگ عقعق

ای تاخته شصت سال زیرت

این مرکب بی‌قرار ابلق

با پشت چو حلقه چند گوئی

وصف سر زلفک معلق؟

یک چند به زرق شعر گفتی

بر شعر سیاه و چشم ازرق

با جد کنون مطابقت کن

ای باطل و هزل را مطابق

بیدار شو و به دست پرهیز

چون سنگ بگیر دامن حق

آزاد شد از گناه گردنت

هرگه که شدی به حق مطوق

حق نیست مگر که حب حیدر

خیرات بدو شود محقق

گیتی همه جهل و حب او علم

مردم همه تیره او مروق

آن عالم دین که از حکیمان

عالم جز ازو نشد مطلق

بی‌شرح و بیان او خرد را

مبهم نشود هگرز منطق

ابلیس برید ازان علاقت

کو گشت به دامنش معلق

در بحر ظلال کشتیی نیست

جز حب علی به قول مطلق

ای غرقه شده به آب طوفان

بنگر که به پیش توست زورق

غرقه شدیئی به پیش کشتی

گر نیستیی به‌غایت احمق؟

جز بی‌خردی کجا گزیند

فرسوده گلیم بر ستبرق؟

دیوانه شدی که می ندانی

از نقرهٔ پخته خام زیبق!

بشنو ز نظام و قول حجت

این محکم شعر چون خورنق

بر بحر مضارع است قطعش

طقطاق تنن تنن تنن طق

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:19 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای فگنده امل دراز آهنگ

پست منشین که نیست جای درنگ

تو چو نخچیر دل به سوی چرا

دهر پوشیده بر تو پوست پلنگ

دل نهادی در این سرای سپنج

سنگ بسیار ساختی بر سنگ

چون گرفتی قرار و پست نشست

برکش اکنون بر اسپ رفتن تنگ

لشکری هر گهی که آخر کرد

نبود زان سپس بسیش درنگ

هر سوی شادمان به نقش و نگار

که بمرد آنکه نقش کرد ار تنگ

غایت رنگ‌هاست رنگ سیاه

کی سیه کم شود به دیگر رنگ؟

ای به بی‌دانشی شده شب و روز

فتنه بر دهر و دهر بر تو به جنگ

دشمن از تو همی گریزد و تو

سخت در دامنش زده‌ستی چنگ

زی تو آید عدو چو نصرت یافت

کرده دل تنگ و روی پر آژنگ؟

زین جهان چونکه او مظفر گشت

کرده خیره سوی گریز آهنگ

گرت هوش است و سنگ‌دار حذر،

ای خردمند، از این عظیم نهنگ

هوش و سنگت برد به گردون سر

که بدین یافت سروری هوشنگ

برکشد هوش مرد را از چاه

گاه بخشدش و مسند و اورنگ

وگرش تخت و گه نبود رواست

بهتر از تخت و گه بود هش و هنگ

دانش آموز و بخت را منگر

از دلت بخت کی زداید زنگ؟

بخت آبی است گه خوش و گه شور

گاه تیرهٔ سیاه و گاه چو زنگ

بخت مردی است از قیاس دو روی

خلق گشته بدو درون آونگ

به یکی چنگش آخته دشنه است

به دگر چنگ می‌نوازد چنگ

چون بیاشفت بر کلنگ در ابر

گم شود راه بر پرنده کلنگ

ور به جیحون بر از تو برگردد

متحیر بماندت بر گنگ

هیچ کس را به بخت فخری نیست

زانکه او جفت نیست با فرهنگ

به یک اندازه‌اند بر در بخت

مرد فرهنگ با مقامر و شنگ

سبب خشم بخت پیدا نیست

شکرش را جدا مدان ز شرنگ

وین چنین چیز دیو باشد و من

از چنین دیو ننگ دارم، ننگ

نروم اندر این بزرگ رمه

که بدو در نهاز شد بز لنگ

ای پسر، با جهان مدارا کن

وز جفاهای او منال و ملنگ

چون برآشفته گشت یک چندی

دوردار از پلنگ بدخو رنگ

من به اندک زمان بسی دیدم

این چنین های‌های و لنگالنگ

پست بنشین و چشم دار بدانک

زود زیر و زبر شود نیرنگ

دهر با صابران ندارد پای

مثلی زد لطیف آن سرهنگ

که «چو گربه به زیر بنشیند

موش را سر بگردد اندر غنگ»

سپس بی هشان خلق مرو

گر نخوردی تو همچو ایشان بنگ

ور جهان پر شد از مگس منداز

بر مگس خیره خیره تیر خدنگ

هرکه او گامی از تو دور شود

تو ازو دور شو به صد فرسنگ

سنت حجت خراسان گیر

کار کوته مکن دراز آهنگ

شعر او خوان که اندرو یابی

در بنهاده تنگ‌ها بر تنگ

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:19 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای به سر برده خیره عمر طویل

همه بر قال قال و گفتن قیل

خبر آری که این روایت کرد

جعفر از سعد و سعد از اسمعیل

که پسر بود دو مر آدم را

مه قابیل و کهترش هابیل

مر کهین را خدای ما بگزید

تا بکشتش بدین حسد قابیل

اندر این قصه نفع و فایده چیست؟

بنمای آن و بفگن این تطویل

گر مراد تو زین سخن قصه است

نیست این قصه سخت خوب و نبیل

چون نخوانی حدیث دعد و رباب

یا حدیث بثینه و ان جمیل؟

کان ازین خوشتر است، داده بده

خشم یک سو فگن بیار دلیل

ور ندانی تو یار قابیلی

مانده جاوید در عذاب وبیل

نیست آگاهیت که پر مثل است

ای خردمند سر به سر تنزیل

کعبه رامی که خواست کرد خراب؟

سورةالفیل را بده تفصیل

گر ندانی که این مثل بر کیست

بروی بر طریق ملعون پیل

نیست تنزیل سوی عقل مگر

آب در زیر کاه بی‌تاویل

اندر افتی به چاه نادانی

چون نیابی به سوی علم سبیل

هیچ مردم مگر به نادانی

بر سر خویش کی زند سجیل؟

هیچ کس دیده‌ای که گفت «منم

عدوی جبرئیل و میکائیل»؟

یا چه گوئی سرای پیغمبر

جز به بی‌دانشی فروخت عقیل؟

بفگن از پشت خویش جهل و بدانک

جهل باری است سخت زشت و ثقیل

دل و همت بلند و روشن کن

روی روشن چه سود و قد چو میل؟

چون نیاموختی چه دانی گفت؟

چیز برناید از تهی زنبیل

کردی از بر قران و پیش ادیب

نحو سعدان نخوانده، صرف خلیل

وانگهی «قال قال حدثنا»

گفته‌ای صدهزار بر تقلیل

چه به کار اینت؟ چون ز مشکل‌ها

آگهی نیستت کثیر و قلیل

تا نرفتی به حج نه‌ای حاجی

گرچه کردی سلب کبود به نیل

تن به علم و عمل فریشته کن

نام چه صالح و چه اسمعیل

تره و سرکه هست و نانت نیست

قامتت کوته است و جامه طویل

آب و قندیل هست با تو ولیک

روغنت هیچ نیست در قندیل

لاجرم چونت مرد پیش آید

زو ببایدت جست میل به میل

از تو زایل نگشت علت جهل

چون طبیبیت کرد عزرائیل

با سبکسار کس مکن صحبت

تا نمانی حقیر و خوار و ذلیل

ز استر و محملت فرود افتی

ای پسر، چون سبک بودت عدیل

مگزین چیز بر سخا که ثنا

ماهی است و سخا برو نشپیل

دود دوزخ نبیند ایچ سخی

بوی جنت نیابد ایچ بخیل

جز که در کار دین و جستن علم

در همه کارها مکن تعجیل

چون بود بر حرام وقف تنت

یا بود بر هجا زبانت سبیل

به همه عمر مر تو را نبود

جز که دیو لعین ندیم و وکیل

ذوالجلال از تو هیچ راضی نیست

چند جوئی رضای میر جلیل؟

بنکوهی جهود و ترسا را

تو چه داری بر این دو تن تفضیل؟

چون ندانی که فضل قرآن چیست

پس چه فرقان تو را و چه انجیل

سیل مرگ از فراز قصد تو کرد

خیز، برخیز از مهول مسیل

کرده‌ای هیچ توشه‌ای ره را؟

نیک بنگر یکی به رای اصیل

بنگر آن هول روز را که کند

هول او کوه را کثیب مهیل

بد بدل شد به نیکت ار نکنی

مر گزیدهٔ خدای را تبدیل

وز جهان علم دین بری و سخا

حکمت و پند ماند از تو بدیل

شعر حجت بدیل حجت‌دار

پر ز معنی خوب و لفظ جزیل

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

گنبد پیروزه‌گون پر ز مشاعل

چند بگشته است گرد این کرهٔ گل؟

علت جنبش چه بود از اول بودش؟

چیست درین قول اهل علم اوایل؟

کیست مر این قبه را محرک اول؟

چیست از این کار کرد شهره به حاصل؟

از پس بی‌فعلی آنکه فعل ازو بود

از چه قبل گشت باز صانع و فاعل؟

جز که به حاجت نجنبد آنکه بجنبد

وین نشود بر عقول مبهم و مشکل

حال ز بی‌فعل اگر به فعل بگردد

آن ازلی حال بود محدث و زایل

هرکه مر او را بر این مقام بگیری

گرچه سوار است عاجز آید و راجل

علت جنبش چه چیز ؟ حاجت ناقص

حاصل صفت چه چیز؟ مردم عاقل

ناقص محتاج را کمال که بخشد

جز گهری بی‌نیاز و ساکن و کامل؟

بار درخت جهان چه آمد؟ مردم

بار درختان ز تخمهاست دلایل

بار چو فرزند و، تخم او پدر اوست

از جو جو زایدو از پلپل پلپل

تو که بر تخم عالمی که مر او را

برگ سخن گفتن است و بار فضایل

صانع مصنوع را تو باشی فرزند

پس چو پدر شو کریم و عادل و فاضل

قول مسیح آنکه گفت «زی پدر خویش

می‌شوم» این رمز بود نزد افاضل

عاقل داند که او چه گفت ولیکن

رهبان گمراه گشت و هرقل جاهل

هرکه نداند که این لطیف سخن گوی

از چه قبل بسته شد چنین به سلاسل

بند بدید است بسته چون نه بدید است

بند همی بیند از عروق و مفاصل

غافل ساهی است از شناختن خویش

تا بتوانی مجوی صحبت غافل

از پس دانش قدم نهاد نیارد

باز شود پیش یک درم به دو منزل

ای زپس مال در بمانده شب و روز

نیستی الا که سایه‌ای متمول

دل بنهادی به ذل از قبل مال

علت ذل تو گشت در بر تو دل

مال چنه است و زمانه دام جهان است

ای همه سال به دام پر چنه مایل

مرغ که در دام پر چنه طمع افگند

بخت بد آنگاه خاردش رگ بسمل

حرص بینداز و آب‌روی نگه‌دار

ستر قناعت به روی خویش فروهل

فتنه مشو خیره بر حمایل زرین

علم نکوتر، زعلم ساز حمایل

فتنهٔ این روزگار پر غش و غلی

زانکه نگشته است جانت بی غش و بی غل

سائل دانا نماند هیچ کس امروز

سائل شاهند خلق و سائل عامل

گر تو به سوی سؤال علم شتابی

پیش تو عامل ذلیل گردد و سائل

در ره دین پوی بر ستور شریعت

وز علما دان در این طریق منازل

گر تو ببری به جهد بادیهٔ جهل

آب تو را بس جواب و، زاد مسائل

بر ره غولان نشسته‌اند حذر کن

باز نهاده دهان‌ها چو حواصل

دشمن عدلند و ضد حکمت اگر چند

یکسره امروز حاکمند و معدل

هر یکی از بهر صید این ضعفا را

تیز چو نشپیل کرده‌اند انامل

بنگرشان تا به چشم سرت ببینی

جایگه حق گرفته هیکل باطل

خامش و آهستگان به روز ولیکن

در می و مجلس به شب به سان جلاجل

هر که ثوابش شراب و ساقی حور است

تکیه زده با موافقان متقابل

و امروز اینجا همی نیاید هرگز

عاجل نقدش دهد به نسیهٔ آجل

هیچ نبیند که رنج بیند یک روز

ظالم در روزگار خویش و نه قاتل

بلکه ستمکش به رنج و در بمیرد

باز ستمگار دیر ماند و مقبل

این همه مکر است از خدای تعالی

منشین ایمن ز مکرش ای متغافل

راحت و رنج از بهشت خلد و ز دوزخ

چاشنیی‌دان در این سرای به عاجل

بحر عظیم از قیاس عالم عالی است

کشتی او چیست؟ این قباب اسافل

باز جهان بحر دیگر است و بدو در

شخص تو کشتی است و عمر باد مقابل

باد مقابل چو راند کشتی را راست

هم برساندش، اگر چه دیر، به ساحل

ساحل تو محشر است نیک بیندیش

تا به چه بار است کشتیت متحمل

بارش افعال توست، وان همه فردا

شهره بباشد سوی شعوب و قبایل

بنگر تا عقل کان رسول خدای است

برتو چه خواند که کرده‌ای ز رذایل

بنگر، پیوستی آنچه گفت بپیوند؟

بنگر، بگسستی آنچه گفت که بگسل؟

اینجا بنگر حساب خویش هم امروز

کاینجا حاضر شدند مرسل و مرسل

تا به تغافل ز کار خویش نیفتی

فردا ناگه به رنج نامتبدل

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

گر دگرگون بود حالت پارسال

چونکه دیگر گشت باز امسال حال؟

تیر بودی چون شده‌ستی چون کمان؟

لاله بودی چون شده‌ستی چون تلال؟

ای نشاندهٔ دست روز و سال و ماه

برکند روزیت دست ماه و سال

پر صقالت بود روی، از گشت چرخ

گشت روی پر صقالت چون شکال

گر عیالت بود دی فرزند و زن

بر عیال اکنون چرا گشتی عیال؟

با جمال اکنون کجا جوید تو را؟

کز تو می هر روز بگریزد جمال

گر ز تو بگریزد آن که‌ت می بجست

زاهد است او، زینهار از وی منال

زانکه چون دیگر شده‌ستی سر به سر

پس حرامی محض اگر بودی حلال

ای بسی مالیده مردان را به قهر

پیشت آمد روزگاری مرد مال

روزگار آنجات می‌خواند که نیست

سودمند آنجا عیال و ملک و مال

مال و ملک از زهد و از طاعت گزین

علم عم باید تو را، پرهیز خال

فعل نیکو را لباس جانت کن

شاید ار بر تن نپوشی جز جوال

روی نیکو زشت باشد هر گهیک

زشت باشد روی نیکو را فعال

جز کز اصل نیک ناید فعل نیک

بار بد باشد چو بد باشد نهال

در تن ناخوب فعل نیک را

جمع کن چون انگبین اندر سفال

دیوت از طاعت پری گردد چنانک

چون به زر بندی کمر گردد دوال

نیک نام از صحبت نیکان شوی

همچو از پیغمبر تازی بلال

چون سوی خورشید دارد روی خویش

ماه تابنده شود خوش خوش هلال

دانیال از خیرها شد نامور

نامور نامد ز مادر دانیال

مر تو را سگالد یار تو

چون مر او را تو بوی نیکو سگال

گر طمع داری مدیح از من همی

از مدیح من چرائی گنگ و لال؟

بی‌همال است از خلایق مصطفی

تا گزیدش کردگار بی‌همال

راستی را پیشه کن کاندر جهان

نیست الا راستی عزم الرجال

راستی در کار برتر حیلت است

راستی کن تا نبایدت احتیال

چون فرود آمد به جائی راستی

رخت بربندد از آنجا افتعال

جانور گردد همی از راستی

چون برآمیزد طبایع به اعتدال

جز به دین اندر نیابی راستی

حصن دین را راستی شد کوتوال

زشت بار است، ای برادر، بار آز

دور بفگن بار آز از پشت و یال

گر کمندی یابد از روی طمع

زود بندد گردن شیران شگال

ور بکاری آزمون را تخم آز

گر بروید بر نیارد جز محال

اسپ آزت سوی بدبختی برد

زین بخت بد فرونه زین عقال

من بر این مرکب فراوان تاختم

گرد عالم گه یمین و گه شمال

زین سواری حاصلی نامد مرا

جز که تشنهٔ محنت و گرد ملال

زین اسپ آز ذل است ای پسر

نعل او خواری، عنان او سال

تا فرود آئی به آخر گرچه دیر

بر در شهر نمیدی لامحال

سوی شهر بی‌نیازی ره بپرس

چند گردی کور و کر اندر ضلال؟

گرد دنیا چند گردی چون ستور؟

دور کن زین بد تنور این خشک نال

گر همی عز و جلالت بایدت

چون نگردی گرد دین ذوالجلال؟

عمر فانی را به دین در کار بند

تا بیابی عمر و ملک بی‌زوال

یافته‌ستی روزگار، امروز کن

خویشتن را نیک روز و نیک فال

آن جهان را این جهان چون آینه است

نیک بندیش اندر این نیکو مثال

گر گهی باشد خیال و گاه نه

پس چه چیزی تو، نگوئی، جز خیال؟

گر به دنیا در نبینی راه دین

وز ره دانش نیلفنجی کمال

بی گمان شو زانکه ناید حاصلی

زین سرای پر خیالت جز وبال

علم را از جایگاه او بجوی

سر بتاب از عمرو و زید و قال قال

قال اول جز پیمبر کس نگفت

وانگهی زی آل او آمد مقال

جز که زهرا و علی و اولادشان

مر رسول مصطفی را کیست آل؟

صف پیشین شیعتان حیدرند

جز که شیعت دیگران صف النعال

حبل ایزد حیدر است او را بگیر

وز فلان و بوفلان بگسل حبال

بی‌خطر باشد فلان با او چنانک

پیش زرگر بی‌خطر باشد کلال

تا نبودم من به حیدر متصل

علم حق با من نمی‌کرد اتصال

همچو این تاریک رویان روی من

تیره بود و تار بام و بی‌صقال

چون به من بر تافت نور علم او

روی دین را خالم اکنون، خوب خال

شعر من بر علم من برهان بس است

جان فزای و پاک چون آب زلال

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

این باز سیه پیسه نگر بی‌پر و چنگال

کو هیچ نه آرام همی یابد و نه هال

بی آنکه ببینش تو خوش خوش برباید

گاهی زن و فرزند گهی جان و گهی مال

چون بر تو همی تیز کند چنگ پس او را

جوینده چرائی تو به دندان و به چنگال؟

پر تو و بال تو جوانی و جمال است

وین باز نخواهد به جز این پر و جز این بال

گه منظر و قد صنمی را شکند پست

گه منظر و کاخ ملکی را کند اطلال

احوال دگر گردد ازو بر من و بر تو

هموار و، نخواهد شدن او را دگر احوال

پرهیز که زو پیری غل است و مر او را

نه گردن و دست است و نه قید است و نه اغلال

مانندهٔ ماری است که نیمیش سپید است

از سوی سرو، زشت و سیاه است به دنبال

با مردم هشیار فصیح است اگر چند

گنگ است سوی بی‌خرد و بی‌سخن و لال

روز و مه و سالش نکند پست ازیراک

پاینده بدو پست شده روز و مه و سال

ای خواجه، از این باز وزین مار حذر کن

زیرا الف پشت تو زینهاست شده دال

بنگر که بدل کرد به امروز تو را دی

مر پار تو را باز همو کرد به امسال

دیدی که نه عم بودی و نه خال کسی را

او کرد تو را عم و همو کرد تو را خال

بنگر که کجا خواهدت این باز همی برد

دیوانه مباش آب مپیمای به غربال

مالیده شدی در طلب مال چو تسمه

تا کی زنی اندر طلب مال کنون فال؟

اکنون که نیامدت به کف مال و شدت عمر

ای بی‌خرد این دست بر آن دست همی مال

زینجای چو چیپال تهی‌دست برون رفت

محمود که چندان بستد مال ز چیپال

آن جاه و جلالت که به مالت بود امروز

آن سوی خردمند نه جاه است و نه اجلال

جاهی و جمالی که به صندوق درون است

جاهی و جمالی است گران سنگ و پرآخال

جاهت به خرد باید و اجلال به دانش

تا هیچ نبایدت نه صندوق و نه حمال

چون تنت نکو حال شد از مال ازان پس

جان را به خرد باید کردنت نکو حال

دانا به سخنهای خوش و خوب شود شاد

نادان به سرود و غزل و مطرب و قوال

آن را که بیهوده سخن شاد شود جانش

بفروش به یک دسته خس تره به بقال

وان مرد که او کتب فتاوی و حیل ساخت

بر صورت ابدال بد و سیرت دجال

حیلت نه ز دین است، اگر بر ره دینی

حیلت مسگال ایچ و حذر دار ز محتال

گر دام نبودیش چنین حیلت و رخصت

این خلق نپذرفتی ازو «حدثنا قال»

امثال قران گنج خدای است، چه گوئی

از «حدثنا قال» گشاده شود امثال؟

بر علم مثل معتمدان آل رسولند

راهت ننماید سوی آن علم جز این آل

قفل است مثل، گر تو بپرسی ز کلیدش

پر علت جهل است تو را اکحل و قیفال

پر توست مثلهای قران، تا نگزاریش

آسان نشود بر تو نه امثال و نه اهوال

گوئی قتبی مشکل قرآن بگشاده است

تکیه زده‌ای خیره بر آن خشک شده نال

کس بند خدائی به سگالش نگشاید

با بند خدائی ره بیهوده بمسگال

دادمت نشان سوی طبیبی که‌ت از این درد

تدبیر وی آرد به سوی بهتری اقبال

گر جان تو پر کینهٔ آن شهره طبیب است

شو درد و بلا می کش و همواره همی نال

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای نام شنوده عاجل و آجل

بشناس نخست آجل و از عاجل

عاجل نبود مگر شتابنده

هرگز نرود زجای خویش آجل

زین چرخ دونده گر بقا خواهی

در خورد تو نیست، نیست این مشکل

چنگال مزن در این شتابنده

که‌ت زود کند چو خویشتن زایل

کشتی است جهان، چو رفت رفتی تو

ور می‌نروی ازو طمع بگسل

تو با خردی و این جهان نادان

اندر خور تو کجاست این جاهل؟

با عقل نشین و صحبت او کن

از عقل جدا کجا شود عاقل؟

عقل است ابدی، اگر بقا بایدت

از عقل شود مراد تو حاصل

چون خویشتنت کند خرد باقی

فاضل نشود کسی جز از فاضل

بر جان تو عقل راست سالاری

عقل است امیر و جان تو عامل

تن خانهٔ جان توست یک چندی

یک مشت گل است تن، درو مبشل

تن دوپل بی‌وفاست ای خواجه

چندین مطلب مراد این دوپل

عقلی تو به جان چو یار او گشتی

گل باز شود ز تن بکل گل

عقلت یک سوست گل به دیگر سو

بنگر به کدام جانبی مایل

گل‌خواره تن است جان سخن خوار است

جانت نشود زگل چو تن کامل

جان را به سخن به سوی گردون کش

تن را با گل ز دل به یک سو هل

بهری ز سخن چو نوش پرنفع است

بهری زهر است ناخوش و قاتل

آن را که چو نوش، نام حق آمد

وان را که چو زهر، نام او باطل

چون زهر همی کند تو را باطل

پس باطل زهر باشد، ای غافل

باطل مشنو که زهر جان است او

حق را بنیوش و جای کن در دل

عدل است مراد عقل، ازان هر کس

دلشاد شود چو گوئی «ای عادل»

پس راست بدار قول و فعلت را

خیره منشین به یک سو از محمل

هرکو نکند کمان به زه برتو

تو بر مگرای زخم او را سل

چون سر که چکاند او ره ریشت بر

بر پاش تو بر جراحتش پلپل

با این سفری گروه نیکورو

این مایه که هستی اندر این منزل

نومید مکن گسیل سایل را

بندیش ز روزگار آن سایل

تا عادل شوی شوی به‌اندیشه

هر گه که تنت به عدل شد فاعل

بندیش ز تشنگان به دشت اندر،

ای برلب جوی خفته اندر ظل

بد بر تن تو ز فعل خویش آید

پس خود تن خویش را مکن بسمل

کان هر دو فریشته به فعل خویش

آویخته مانده‌اند در بابل

از بی‌گنهان به دل مکش کینه

همچون ز کلنگ بی گنه طغرل

اندر دل خویش سوی من بنگر

هرکس سوی خویشتن بود مقبل

غل است مرا به دل درون از تو

گر هست تو را ز من به دل در غل

از پند مباش خامش ای حجت

هرچند که نیست پند را قابل

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

طمع ندارم ازین پس زخلق جاه و محل

مگر به خالق و دادار خلق عز و جل

حرام را چو ندانستمی همی ز حلال

چو سرو قامت من در حریر بود و حلل

به طبع رفت به زیرم همی جهان جهان

چو خوش لگام یکی اسپ تیز رو به مثل

دوان به سوی من از هر سوی حلال و حرام

چو سیل تیره و پر خس به پستی از سر تل

من فریفته گشته به جهل، تکیه زده

به قول جعفر و زید و ثنای خیل و خول

فگند پهن بساطی به زیر پای نشاط

به عمر کوته خود در دراز کرده امل

مرا خبر نه ازانک این جهان مرد فریب

به دست راست شکر دارد و به چپ حنظل

گر از دروغ و ز درغل جهی بجه ز جهان

که هم دروغ زن است این جهان و هم درغل

مدار دست گزافه به پیش این سفله

که دست باز نیابی مگر شکسته و شل

ز پیش آنکه تو را برنهد به طاق جهان

تو بر نه او را، ای پور، مردوار به پل

محل و جاه چه جوئی به چاکری ز امیر؟

چگونه باشد با چاکریت جاه و محل؟

به دست جان تو بر دنبلی به دست طمع

ببر دو دست طمع تا بیفتد این دنبل

روا بود که به میر اجل تو پشت کنی

اگر امیر اجل باز دارد از تو اجل

تو را به درگه میر اجل که برد؟ طمع

اگر طمع نبود خود تؤی امیر اجل

وگر اجل به امیر اجل نیز رسد

چرا کنی، تو بغا، دست پیش او به بغل؟

چرا که باز نگردی به طاعت خالق

به هر دو قول و عمل تا عفو کندت زلل؟

به توبه تازه شود طاعت گذشته چنانک

طری و تازه شود تیره روی باغ به طل

حلال و خوش خور و طاعت کن و دروغ مگو

بدین سه کاری گوئی به روز حشر بحل

چو گور دشت بسی رفته‌ای نشیب و فراز

چو عندلیب بسی گفته‌ای سرود و غزل

چو روزگار بدل کرد تیر تو به کمان

چرا کنون نکنی تو غزل به زهد بدل؟

هزار شکر خداوند را که خرسند است

دلم ز مدح و غزل بر مناقب و مقتل

اگرچه زهد و مناقب جمال یافت به من

مرا بلند نشد قدر جز بدین دو قبل

شرف همی به حمل یابد آفتاب ارچند

نیافته است خطر جز که ز آفتاب حمل

به زهد و طاعت یابد عمارت و نزهت

دل معطل مانده، شده خراب و طلل

سبک به سوی در طاعت خدای گرای

اگرچه از بزه برتو گران شده است ثقل

اگرچه غرقه‌ای از فضل او نمید مباش

به علم کوش و زین غرق جهل بیرون چل

به سوخته بر سرکه و نمک مکن که تو را

گلاب شاید و کافور سازد و صندل

مکن چنانکه در این باب عامیان گویند

«چو سر برهنه کند تا به جان بکوشد کل»

سوار چون تو نباشد به نزد مرد حکیم

اگر تو این خر لنگت برون بری ز وحل

دراز گشت مقامت در این رباط کهن

گران شدی و سبک جان بدی تو از اول

چو کاهلان همه خوردی و چیز نلفغدی

کنون بباید بی‌توشه رفتن ای منبل

ازین ربودی و دادی بدان به زرق و فسوس

ازان برین زدی و زین بران به زرق و حیل

تو را جوانی و جلدی گلیم و سندل بود

کنونت سوخت گلیم و دریده شد سندل

همه شدند رفیقان، تو را بباید شد،

به کاهلی نگذارندت ایدرو به کسل

رهی درازت پیش است و سهمگن که درو

طعام و آب نشاید مگر به علم و عمل

دروغ و مکر و خلل بر ره تو خار و خس است

چو خار و خس بود آری دروغ و مکر و خلل

به راستی رو، پورا، و راستی فرمای

کز این دو گشت محمد پیمبر مرسل

نخست منزلت از دین حق به راستی است

درین خلاف نکرده است خلق از اهل ملل

اگر به دین حق اندر به راستی بروی

سرت ز تیره و حل برشود به چرخ زحل

چو گاو مهمل منشین ز دین و، دانش جوی

اگر تو گاو نه‌ای مانده از خرد مهمل

یکیت مشعله باید، یکی دلیل به راه

دلیل خویش عمل گیر، وز خرد مشعل

ز جهل بر وحلی، گر به علم دین برسی

خدای عز و جل دست گیردت ز وحل

به گوش در سخن حجت ای پسر عسل است

جز از سخن نخورد کس به راه گوش عسل

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:21 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

 

گسستم ز دنیای جافی امل

تو را باد بند و گشاد و عمل

غزال و غزل هر دوان مر تو را

نجویم غزال و نگویم غزل

مرا، ای پسر، عمر کوتاه کرد

فراخی‌ی امید و درازی‌ی امل

زمانه به کردار مست اشتری

مرا پست بسپرد زیر سبل

بسی دیدم اجلال و اعزازها

ز خواجهٔ جلیل و امیر اجل

ولیکن ندارد مرا هیچ سود

امیر اجل چون بیاید اجل

اگر عاریت باز خواهد ز ما

زمانه نه جنگ آید و نه جدل

چنانک آمدی رفت باید همی

به تقدیر ایزد تعالی وجل

تهی رفت خواهی چنانک آمدی

نماند همی ملک و مال و ثقل

مرو مفلس آنجا؛ که معلوم توست

که مر مفلسان را نباشد محل

چو ورزه به ابکاره بیرون شود

یکی نان بگیرد به زیر بغل

چو بی‌توشه خواهی همی برشدن

از این تیره مرکز به چرخ زحل؟

پشیزی که امروز بدهی ز دل

درمیت بدهند فردا بدل

ولیکن کسی کو نداده است دوغ

چرا دارد امید شیر و عسل؟

به بغداد رفتی به ده نیم سود

بریدی بسی بر و بحر و جبل

خدایت یکی را به ده وعده کرد

بده گر نداری به دل در خلل

جهان جای الفنج غلهٔ تو است

چه بی کار باشی در این مستغل؟

جهان را به سایهٔ درختی زدند

حکیمان هشیار دانا مثل

بپرهیز از این بی‌وفا سایه زانک

بسی داند این سایه مکر و حیل

گهی دست می‌یابد و گاه پای

به یک دست و یک پای لنگ است و شل

به دست زمانه کند آسمان

همی ساخته قصرها را طلل

به مکر جهان سجده کردند خلق

همی پیش ازین پیش لات و هبل

حدیث هبل سوی دانا نبود

شگفتی‌تر ازین پیش لات و هبل

حدیث هبل سوی دانا نبود

شگفتی‌تر از کار حرب جمل

وز این قوم کز فتنگی مانده‌اند

هنوز اندر آن زشت و تیره وحل

چگونه برد حمله بر شیر میش

کسی این ندیده‌است از اهل ملل

تو ای بی‌خرد گر نه دیوانه‌ای

مر آن میش را چون شده‌ستی حمل

به خونابه شوئی همی روی خویش

سزای تو جاهل بد آن مغتسل

تو را علت جهل کالفته کرد

کزین صعبتر نیست چیز از علل

نبینی که عرضه کند علتت

همی جان مسکینت را بر وجل؟

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:21 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

مانده به یمگان به میان جبال

نیستم از عجز و نه نیز از کلال

یکسره عشاق مقال منند

در گه و بیگه به خراسان رجال

وز سخن ونامهٔ من گشت خوار

نامهٔ مانی و نگارش نکال

نام سخن‌های من از نثر و نظم

چیست سوی دانا؟ سحر حلال

گر شنوندی همی اشعار من

گنگ شدی رؤبه و عجاج لال

ور به زمین آمدی از چرخ تیر

برقلم من شده بودی عیال

ور به گمان است دل تو درین

چاشنیم گیر چه باید جدال؟

جز سخن من ز دل عاقلان

مشکل و مبهم را نارد زوال

خیره نکرده‌است دلم را چنین

نه غم هجران و نه شوق وصال

عشق محال است نباشد هگرز

خاطر پرنور محل محال

نظم نگیرد به دلم در غزل

راه نگیرد به دلم بر غزال

از چو منی صید نیابد هوا

زشت بود شیر شکار شگال

نیست هوا را به دلم در مقر

نیست مرا نیز به گردش مجال

دل به مثل نال و هوا آتش است

دور به از آتش سوزنده، نال

نیست بدین کنج درون نیز گنج

نامدم اینجای ز بهر منال

مال نجسته‌است به یمگان کسی

زانکه نبوده است خود اینجای مال

نیز در این کنج مرا کس نبود

خویش و نه همسایه و نه عم و خال

بل چو هزیمت شدم از پیش دیو

گفت مرا بختم از اینجا «تعال»

با دل رنجور در این تنگ جای

مونس من حب رسول است و آل

چشم همی دارم تا در جهان

نو چه پدید آید از این دهر زال

گر تو نی آگاهی از این گند پیر

منت خبر گویم از این بد فعال

سیرت او نیست مگر جادوی

عادت او نیست مگر کاحتیال

تاج نهد بر سرت، آنگاه باز

خرد بکوبدت به زیر نعال

بی‌هنرت گر بگزیند چو زر

بی‌گنهت خوار کند چون سفال

گر نه همی با ما بازی کند

چند برون آردمان چون خیال؟

زید شده تشنه به ریگ هبیر

عمرو شده غرقه در آب زلال

رنجه زگرمای تموز آن و، این

خفته و آسوده به زیر ظلال

ازچه کند دهر جز از سنگ سخت

ایدون این نرم و رونده رمال؟

وز چه پدید آورد این زال را؟

جز که ازین دخترکی با جمال

دیر نپاید به یکی حال بر

این فلک جاهل بی‌خواب و هال

زود بگرداند اقبال و سعد

زان ملک مقبل مسعود فال

مهتر و کهتر همه با او به خشم

عالم و جاهل همه زو نال نال

نیست کسی جز من خشنود ازو

نیک نگه کن به یمین و شمال

کیست جز از من که نشد پیش او

روی سیه کرده به ذل سال؟

راست که از عادتش آگه شدم

زان پس بر منش نرفت افتعال

ای رهی و بندهٔ آز و نیاز

بوده به نادانی هفتاد سال

یک ره از این بندگی آزاد شو

ای خر بدبخت، برآی از جوال

گرت نباید که شوی زار و خوار

گوش طمع سخت بگیر و بمال

دست طمع کرده میان تو را

پیش شه و میر دو تا چون دوال

سیل طمع برد تو را آب‌روی

پای طمع کوفت تو را فرق و یال

ذل بود بار نهال طمع

نیک بپرهیز از این بد نهال

کم خور و مفروش به نان آب‌روی

سنگ خور از ننگ و سفال سکال

زشت بود بودن آزاده را

بندهٔ طوغان و عیال ینال

شرم نداری همی از نام زشت

بر طمع آنکه شوی خوب حال؟

من نشوم گر بشود جان من

پیش کسی که‌ش نپسندم همال

بلخ تو را دادم و یمگان ستد

وین درهٔ تنگ و جبال و تلال

چون ز تو من باز گسستم ز من

بگسل و کوتاه کن این قیل و قال

دست من و دامن آل رسول

وز دگران پاک بریدم حبال

از پس آن کس که تو خواهی برو

نیست مرا با تو جدال و مقال

فصل کند داوری ما به حشر

آنکه جز او نیست دگر ذوالجلال

فردا معلوم تو گردد که کیست

پیش خدا از تو و من بر ضلال

بد چه سگالی که فرومایگی است

خیره بر این حجت نیکو سگال

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:21 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

لشکر پیری فگند و قافله ذل

ناگه بر ساعدین و گردن من غل

غلغل باشد به هر کجا سپه آید

وین سپه از من ببرد یکسر غلغل

شاد مبادا جهان هگرز که او کرد

شادی و عز مرا بدل به غم و ذل

نفسم چون نال بود و جسمم چون کوه

کوه شد آن نال و نال که به تبدل

نیک نگه کن گر استوار نداری

شخص چو نالم که بود چون که بربل

سی و دو درم که سست کرد زمانه

سخت کجا گردد از هلیلهٔ کابل؟

قدم چون تیر بود چفته کمان کرد

تیر مرا تیر و دی به رنج و تحامل

وز سر و رویم فلک به آب شب و روز

پاک فرو شست بوی و گونهٔ سنبل

ای متغافل به کار خویش نگه کن

چند گذاری جهان چنین به تغافل؟

جزو جهان است شخص مردم، روزی

باز شود جزو بی گمان به سوی کل

گرت بپرسد ز کرده‌هات خداوند

روز قیامت چه گوئیش به سر پل؟

چونکه نیندیشی از سرائی کانجا

با تو نیاید سرای و مال و تجمل؟

دفتر پر کن ز فعل نیک که یک چند

بلبله کردی تهی به غلغل بلبل

اسپت با جل و برقع است ولیکن

با تو نیاید نه اسپ و برقع و نه جل

مرکب نیکیت را به جل وفاها

پیش خداوند کش به دست تفضل

پیش که بربایدت ز معدن الفنج

صعب و ستمگر عقاب مرگ به چنگل

سام و فریدون کجا شدند، نگوئی

بهمن و بهرام گور و حیدر و دلدل؟

نوذر و کاووس اگر نماند به اصطخر

رستم ز اول نماند نیز به زاول

پاک فرو خوردشان نهنگ زمانه

روی نهاده‌است سوی ما به تعاتل

چونکه ملالت همی ز پند فزایدت

هیچ نگردد ملول مغز تو از مل؟

پای ز گل بر کشی به طاعت به زانک

روی بشوئی همی به آمله و گل

چند شقاقل خوری؟ که سستی پیری

باز نگردد ز تو به زور شقاقل

پند ز حجت به گوش فکرت بشنو

ورچه به تلخی چو حنظل است و مهانل

نیست قرنفل خسیس و خوار سوی ما

گرچه ستوران نمی‌خورند قرنفل

 
 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:21 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

امتت را چون نبینی بر چه سانند؟ ای رسول

بیشتر جز مر ستوران را نمانند، ای رسول

گر نگشته‌ستند فتنه بر جهان از دین حق

چون جهانند و طلب گار جهانند، ای رسول؟

از قوی عهدی که کردی بر همه روز غدیر

چون خر از نشتر جهانند و رمانند، ای رسول

سود دنیا را همی جویند و نندیشند هیچ

گرچه از دین و شریعت بر زیانند، ای رسول

چون زمان داده است تا محشر خدای ابلیس را

جمله قومش بر امید آن زمانند، ای رسول

زانکه خان دوستی دیو شد دل شان همه

دشمنان اهل بیت و خاندانند، ای رسول

این مسلمانان به نام، از کشتن اولاد تو

چون جهودان نیز پیغمبر کشانند، ای رسول

روی گرداننده از پاکیزه فرزندان تو

کور و گمره بر طریق این و آنند، ای رسول

بی‌گمان چون بر وصی و اولاد او دشمن شدند

بر تو ای خیرالبشر پس بی گمانند، ای رسول

چون خروسان بر زدن دعوی کنند اینها ولیک

وقت حجت پر کنیده ماکیانند، ای رسول

چون فقیهان خوانم اینها را، که علم فقه را

جز که از بهر ریاست می‌نخوانند، ای رسول؟

بر زبان هر کو براند نام فرزندان تو

چون مرا از خان و مان او را برانند، ای رسول

وز طمع در جامگی و خوردن مال یتیم

مانده بر درگاه میر و شاه و خانند، ای رسول

هر که زیشان چیزکی پرسد ز علم فقه ازو

بر امید ساخته زنبیل و خوانند ای رسول

پر لجاجند از مذاهب تا چو آید میزبان

بر طریق و مذهب این میزبانند، ای رسول

چشم دل در پیش حق می‌باز نتوانند کرد

وز جهالت جان به باطل برفشانند،ای رسول

آز آن فرعون دورت جاودان آورد خلق

امت فرعون دور و جاودانند، ای رسول

جاودان را امتند و نیستند آگاه ازان

جادوان اندر عذاب جاودانند، ای رسول

از مصیبت‌های فرزندان تو چون بشنوند

زان شنودن بخت بد را شادمانند، ای رسول

دوستان خاندان اندر میان دشمنان

همچو میوهٔ خوش به برگ اندر نهانند،ای رسول

عهد فرزندانت را تعویذ گردن کرده‌اند

تا بدان ز ابلیس دور اندر امانند، ای رسول

مؤمنان چون تشنگانند و امامان زمان

ابر رحمت را بر ایشان آسمانند، ای رسول

رحمت ایزد توی بر خلق و، فرزندان تو

همچو تو بر ما رحیم و مهربانند، ای رسول

دوستان اهل بیت تو به نور علمشان،

چون به قیمت زر، به حکمت داستانند،ای رسول

چون وصی را رد کرده‌ستند امت بیشتر

از پس بهمان و شاگرد فلانند، ای رسول؟

جز که ما را نیست معلوم این که فرزندان تو

خازن علمند و گنجور قرانند، ای رسول

جز که شیعت کس نمی‌گوید رحیق و سلسبیل

ناصبی یکسر همه جویای نانند، ای رسول

فتنه گشتستند بر الفاظ بی معنی همه

نیستند اینها قرآن خوان، طوطیانند، ای رسول

لفظ بی‌معنی چه باشد؟ شخص بی‌جان از قیاس

اهل بیتت شخص دین را پاک جانند، ای رسول

خلق را از بهر معنی قران باید امام

این امامان مزور بی‌بیانند، ای رسول

این امامان سوی اهل حکمت از بی‌حاصلی

همچنان کاندر بیابان نردبانند، ای رسول

شاعیان مر ناصبی را در سؤال مشکلات

راست همچون در نواله استخوانند، ای رسول

شیعت حق را امامان زمان اهل بیت

از پی ابلیس دور اندر امانند، ای رسول

دل گران دارند شیعت بر سبکساران خلق

رایگان این ناکسان را بر کران‌اند، ای رسول

چون به مشکل‌های تاویلی بگیرم راهشان

جز بسوی زشت گفتن ره ندانند، ای رسول

چون نگشتند از طریق بهتری این امتت

بد سگال و بد فعال و بد نشانند، ای رسول

در میان خلق دین حق نمانده‌ستی ولیک

اهل بیت و مؤمنان اندر میانند، ای رسول

ار تو مردم بودیی و امروز امت مردمند

پس نپندارم که اینها مردمانند، ای رسول

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:22 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

حاجیان آمدند با تعظیم

شاکر از رحمت خدای رحیم

جسته از محنت و بلای حجاز

رسته از دوزخ و عذاب الیم

آمده سوی مکه از عرفات

زده لبیک عمره از تنعیم

یافته حج و کرده عمره تمام

باز گشته به سوی خانه سلیم

من شدم ساعتی به استقبال

پای کردم برون ز حد گلیم

مر مرا در میان قافله بود

دوستی مخلص و عزیز و کریم

گفتم او را «بگو که چون رستی

زین سفر کردن به رنج و به بیم

تا ز تو باز مانده‌ام جاوید

فکرتم را ندامت است ندیم

شاد گشتم بدانکه کردی حج

چون تو کس نیست اندر این اقلیم

باز گو تا چگونه داشته‌ای

حرمت آن بزرگوار حریم:

چون همی خواستی گرفت احرام

چه نیت کردی اندر آن تحریم؟

جمله برخود حرام کرده بدی

هرچه مادون کردگار قدیم؟»

گفت «نی» گفتمش «زدی لبیک

از سر علم و از سر تعظیم

می‌شنیدی ندای حق و، جواب

باز دادی چنانکه داد کلیم؟»

گفت «نی» گفتمش «چو در عرفات

ایستادی و یافتی تقدیم

عارف حق شدی و منکر خویش

به تو از معرفت رسید نسیم؟»

گفت «نی» گفتمش «چون می‌کشتی

گوسفند از پی یسیر و یتیم

قرب خود دیدی اول و کردی

قتل و قربان نفس شوم لئیم؟»

گفت «نی» گفتمش «چو می‌رفتی

در حرم همچو اهل کهف و رقیم

ایمن از شر نفس خود بودی

وز غم فرقت و عذاب جحیم؟»

گفت «نی» گفتمش «چو سنگ جمار

همی انداختی به دیو رجیم

از خود انداختی برون یکسر

همه عادات و فعلهای ذمیم؟»

گفت «نی» گفتمش «چو گشتی تو

مطلع بر مقام ابراهیم

کردی از صدق و اعتقاد و یقین

خویشی خویش را به حق تسلیم؟»

گفت «نی» گفتمش «به وقت طواف

که دویدی به هروله چو ظلیم

از طواف همه ملائکتان

یاد کردی به گرد عرش عظیم؟»

گفت «نی»گفتمش «چو کردی سعی

از صفا سوی مروه بر تقسیم

دیدی اندر صفای خود کونین

شد دلت فارغ از جحیم و نعیم؟»

گفت «نی» گفتمش «چو گشتی باز

مانده از هجر کعبه بر دل ریم

کردی آنجا به گور مر خود را

همچنانی کنون که گشته رمیم؟»

گفت « از این باب هر چه گفتی تو

من ندانسته‌ام صحیح و سقیم»

گفتم «ای دوست پس نکردی حج

نشدی در مقام محو مقیم

رفته‌ای مکه دیده، آمده باز

محنت بادیه خریده به سیم

گر تو خواهی که حج کنی، پس از این

این چنین کن که کردمت تعلیم»

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:22 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

این روزگار بی‌خطر و کار بی‌نظام

وام است بر تو گر خبرت هست، وام، وام

بر تو موکلند بدین وام روز و شب

بایدت باز داد به ناکام یا به کام

دل بر تمام توختن وام سخت کن

با این دو وام‌دار تو را کی رود کلام؟

اندر جهان تهی‌تر ازان نیست خانه‌ای

کز وام کرد مرد درو فرش و اوستام

شوم است مرغ وام، مرو را مگیر صید

بی‌شام خفته به که چو از وام خورده شام

رفتنت سوی شهر اجل هست روز روز

چون رفتن غریب سوی خانه گام گام

جوی است و جر بر ره عمرت ز دردها

ره پر ز جر و جوی و هوا سرد و، تار بام

لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن

زین جر و جوی کوفتن و راه بی‌نظام

هر روز روزگار نویدی دگر دهدت

کان را هگرز دید نخواهی همی خرام؟

ای روزگار، چونکه نویدت حلال گشت

ما را و، گشت پاک خرامت همه حرام؟

احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک

فردا برو به چنگ و جفا بر کشی حسام؟

هر کو قرین توست نبیند ز تو مگر

کردارهای ناخوش و گفتارهای خام

گفتارهات من به تمامی شنوده‌ام

زیرا که من زبان تو دانم همه تمام

بیزارم از تو و همه یارانت، مر مرا

تا حشر با شما نه علیک است و نه سلام

در کار خویش عاجز و درمانده نیستم

فضل مرا به جمله مقرند خاص و عام

لیکن مرا به گرسنگی صبر خوشتر است

چون یافتن ز دست فرومایگان طعام

با آب‌روی تشنه بمانی ز آب جوی

به چون ز بهر آب زنی با خران لطام

از چاشت تا به شام تو را نیست ایمنی

گر مر تو راست مملکت از چاچ تا به شام

آزاده و کریم بیالاید از لئیم

چون دامن قبات نیفشانی از لئام

مامیز با خسیس که رنجه کند تو را

پوشیده نرم نرم چو مر کام را ز کام

جز رنجگی هگرز چه بینی تو از خسیس

جز رنجگی چه دید هگرز از ز کام کام؟

بدخو شدی ز خوی بد یار بد، چنانک

خنجر خمیده گشت چو خمیده شد نیام

گر شرمت است از آنکه پس ناکسی روی

پرهیز کن ز ناکس و با او مکش زمام

شهوت فرو نشان و به کنجی فرو نشین

منشین بر اسپ غدر و طمع را مده لگام

در نامهٔ طمع ننوشته است دست دهر

ز اول مگر که ذل و سرانجام وای مام

ای بی‌وفا زمانه مرا با تو کار نیست

زیرا که کارهای تو دام است، دام، دام

بی‌باک و بدخوی که ندانی به گاه خشم

مر نوح را ز سام و نه مر سام را ز حام

من دست خویش در رسن دین حق زدم

از تو هگرز جست نخواهم نشان و نام

تدبیر آن همی کنم اکنون که بر شوم

زین چاه زشت و ژرف بدین بی‌قرار بام

سوی بهشت عدن یکی نردبان کنم

یک پایه از صلات و دگر پایه از صیام

ای بر سر دو راه نشسته در این رباط

از خواب و خورد بیهده تا کی زنی لکام؟

از طاعت تمام شود، ای پسر، تو را

این جان ناتمام سرانجام کار تام

ایزد پیام داد به تو کاهلی مکن

در کار، اگر تمام شنوده‌ستی آن پیام

گفتا که «کارهای جهان جمله بازی است

جای مقام نیست، مجو اندرو مقام»

دست از جهان سفله به فرمان کردگار

کوتاه کن، دراز چه افگنده‌ای زمام؟

گر عمر خویش نوح تو را داد و سام نیز

زایدر برفت بایدت آخر چو نوح و سام

سنگی زده است پیری بر طاس عمر تو

کان را به هیچ روی نیابد کسی لحام

پیری و سستی آمد و کشتیم خفت و خیز

زین بیشتر نساخت کسی مرگ را طعام

فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان

فرجام‌جوی روی ندارد به رود و جام

وز گشت روزگار مشو تنگ دل که چرخ

بر یک نهاد ماند نخواهد همی مدام

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:22 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها