0

قصاید ناصر خسرو

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای ذات تو ناشده مصور

اثبات تو عقل کرده باور

اسم تو ز حد و رسم بیزار

ذات تو ز نوع و جنس برتر

محمول نه‌ای چنانکه اعراض

موضوع نه‌ای چنانکه جوهر

فعلت نه به قصد آمر خیر

قولت نه به لفظ ناهی شر

حکم تو به رقص قرص خورشید

انگیخته سایه‌های جانور

صنع تو به دور دور گردان

آمیخته رنگ‌های دلبر

ببریده در آشیان تقدیس

وصف تو ز جبرئیل شه‌پر

بگشاده به شه‌نمای تنزیه

حسنت زعروس عرش زیور

هم بر قدمت حدوث شاهد

هم با ازلت ابد مجاور

ای گشته چو آفتاب تابان

از سایهٔ نور خود مستر

معشوق جهانی و نداری

یک عاشق با سزای در خور

بنهفته به سحر گنج قارون

یک در تو در دو دانه گوهر

عالم هم از این دو گشت پیدا

آدم هم از این دو برد کیفر

عالم چو یکی رونده دریا

سیاره سفینه، طبع لنگر

آبش چو نبات سنگ حیوان

درش چو عقیق تو سخن‌ور

غواص چه چیز؟عقل فعال

شاینده به عقل یک پیمبر

علت چو سیاست فرودین

از دست چه جنس؟ خصم بی مر

آخر چه؟ هر آنچه بود اول

مقصود چه؟ آنچه بود بهتر

بنگر به صواب اگر نه‌ای کور

بشنو به حقیقت ار نه‌ای کر

ای باز هوات در ربوده

از دام زمانه چون کبوتر

وی نخرهٔ حرص درکشیده

ناگه چو رسن سرت به چنبر

در قشر بمانده کی توانی

دیدن به خلاصهٔ مقشر؟

از توبه و از گناه آدم

خود هیچ ندانی، ای برادر

سر بسته بگویم، ار توانی

بردار به تیغ فکرتش سر

درویش کند ز راه ترتیب

نزدیکی تو به سوی داور

در خلد چگونه خورد گندم

آنجا چو نبود شخص نان‌خور؟

بل گندمش آنگهی ببایست

کز خلد نهاد پای بر در

این قصه همه بدید آدم

ابلیس نیامده ز مادر

در سجده نکردنش چه گوئی؟

مجبور بده‌ست یا مخیر؟

گر قادر بد، خدای عاجز

ور عاجز بد، خدا ستمگر

کاری که نه کار توست مسگال

راهی که نه راه توست مسپر

بیهوده مجوی آب حیوان

در ظلمت خویش چون سکندر

کان چشمه که خضر یافت آنجا

با دیو فرشته نیست همبر

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر،

تو بر زمی و از برت این چرخ مدور

این چرخ مدور چه خطر دارد زی تو

چون بهرهٔ خود یافتی از دانش مضمر؟

تا کی تو به تن بر خوری از نعمت دنیا؟

یک چند به جان از نعم دانش برخور

بی سود بود هر چه خورد مردم در خواب

بیدار شناسد مزهٔ منفعت و ضر

خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب؟

دادار چه رانده است بر این گوی مغبر؟

این خاک سیه بیند و آن دایرهٔ سبز

گه روشن و گه تیره گهی خشک و گهی تر

نعمت همه آن داند کز خاک بر آید

با خاک همان خاک نکو آید و درخور

با صورت نیکو که بیامیزد با او

با جبهٔ سقلاطون با شعر مطیر

با تشنگی و گرسنگی دارد محنت

سیری شمرد خیر و همه گرسنگی شر

بیدار شو از خواب خوش، ای خفته چهل سال،

بنگر که ز یارانت نماندند کس ایدر

از خواب و خور انباز تو گشته است بهائم

آمیزش تو بیشتر است انده کمتر

چیزی که ستورانت بدان با تو شریکند

منت ننهد بر تو بدان ایزد داور

نعمت نبود آنکه ستوران بخورندش

نه ملک بود آنکه به دست آرد قیصر

گر ملک به دست آری و نعمت بشناسی

مرد خرد آنگاه جدا داندت از خر

بندیش که شد ملک سلیمان و سلیمان

چونان که سکندر شد با ملک سکندر

امروز چه فرق است از این ملک بدان ملک؟

این مرده و آن مرده و املاک مبتر

بگذشته چه اندوه و چه شادی بر دانا

نا آمده اندوه و گذشته است برابر

اندیشه کن از حال براهیم و ز قربان

وان عزم براهیم که برد ز پسر سر

گر کردی این عزم کسی ز آزر فکرت

نفرین کندی هر کس بر آزر بتگر

گر مست نه ای منشین با مستان یکجا

اندیشه کن از حال خود امروز نکوتر

انجام تو ایزد به قران کرد وصیت

بنگر که شفیع تو کدام است به محشر

فرزند تو امروز بود جاهل و عاصی

فردات چه فریاد رسد پیش گروگر؟

یا گرت پدر گبر بود مادر ترسا

خشنودی ایشان به جز آتش چه دهد بر؟

دانی که خداوند نفرمود به جز حق

حق گوی و حق اندیش و حق آغاز و حق آور

قفل از دل بردار و قران رهبر خود کن

تا راه شناسی و گشاده شودت در

ور راه نیابی نه عجب دارم ازیراک

من چون تو بسی بودم گمراه و محیر

بگذشته زهجرت پس سیصد نود و چار

بنهاد مرا مادر بر مرکز اغبر

بالندهٔ بی‌دانش مانند نباتی

کز خاک سیه زاید وز آب مقطر

از حال نباتی برسیدم به ستوری

یک چند همی بودم چون مرغک بی پر

در حال چهارم اثر مردمی آمد

چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر

پیموده شد از گنبد بر من چهل و دو

جویان خرد گشت مرا نفس سخن‌ور

رسم فلک و گردش ایام و موالید

از دانا بشنیدم و برخواند ز دفتر

چون یافتم از هرکس بهتر تن خود را

گفتم «ز همه خلق کسی باید بهتر:

چون باز ز مرغان و چو اشتر ز بهائم

چون نخل ز اشجار و چو یاقوت ز جوهر

چون فرقان از کتب و چو کعبه ز بناها

چون دل ز تن مردم و خورشید ز اختر»

ز اندیشه غمی گشت مرا جان به تفکر

ترسنده شد این نفس مفکر ز مفکر

از شافعی و مالک وز قول حنیفی

جستم ره مختار جهان داور رهبر

هر یک به یکی راه دگر کرد اشارت

این سوی ختن خواند مرا آن سوی بربر

چون چون و چرا خواستم و آیت محکم

در عجز به پیچیدند، این کور شد آن کر

یک روز بخواندم ز قران آیت بیعت

کایزد به قران گفت که «بد دست من از بر»

آن قوم که در زیر شجر بیعت کردند

چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر

گفتم که «کنون آن شجر و دست چگونه است،

آن دست کجا جویم و آن بیعت و محضر؟»

گفتند که «آنجانه شجر ماندو نه آن دست

کان جمع پراگنده شد آن دست مستر

آنها همه یاران رسولند و بهشتی

مخصوص بدان بیعت و از خلق مخیر»

گفتم که «به قرآن در پیداست که احمد

بشیر و نذیر است و سراج است و منور

ور خواهد کشتن به دهن کافر او را

روشن کندش ایزد بر کامهٔ کافر

چون است که امروز نمانده‌است از آن قوم؟

جز حق نبود قول جهان داور اکبر

ما دست که گیریم و کجا بیعت یزدان

تا همجوم مقدم نبود داد مخر؟

ما جرم چه کردیم نزادیم بدان وقت؟

محروم چرائیم ز پیغمبر و مضطر؟»

رویم چو گل زرد شد از درد جهالت

وین سرو به ناوقت بخمید چو چنبر

ز اندیشه که خاک است و نبات است و ستور است

بر مردم در عالم این است محصر

امروز که مخصوص‌اند این جان و تن من

هم نسخهٔ دهرم من و هم دهر مکدر

دانا به مثل مشک و زو دانش چون بوی

یا هم به مثل کوه و زو دانش چون زر

چون بوی و زر از مشک جدا گردد وز سنگ

بی قدر شود سنگ و شود مشک مزور

این زر کجا در شود از مشک ازان پس؟

خیزم خبری پرسم از آن درج مخبر

برخاستم از جای و سفر پیش گرفتم

نز خانم یاد آمد و نز گلشن و منظر

از پارسی و تازی وز هندی وز ترک

وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر

وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری

درخواستم این حاجت و پرسیدم بی‌مر

از سنگ بسی ساخته‌ام بستر و بالین

وز ابر بسی ساخته‌ام خیمه و چادر

گاهی به نشیبی شده هم گوشهٔ ماهی

گاهی به سر کوهی برتر ز دو پیکر

گاهی به زمینی که درو آب چو مرمر

گاهی به جهانی که درو خاک چو اخگر

گه دریا گه بالا گه رفتن بی‌راه

گه کوه و گهی ریگ و گهی جوی و گهی جر

گه حبل به گردن بر مانند شتربان

گه بار به پشت اندر مانندهٔ استر

پرسنده همی رفتم از این شهر بدان شهر

جوینده همی گشتم از این بحر بدان بر

گفتند که «موضوع شریعت نه به عقل است

زیرا که به شمشیر شد اسلام مقرر»

گفتم که «نماز از چه بر اطفال و مجانین

واجب نشود تا نشود عقل مجبر؟»

تقلید نپذرفتم و حجت ننهفتم

زیرا که نشد حق به تقلید مشهر

ایزد چو بخواهد بگشاید در رحمت

دشواری آسان شود و صعب میسر

روزی برسیدم به در شهری کان را

اجرام فلک بنده بد، افلاک مسخر

شهری که همه باغ پر از سرو و پر از گل

دیوار زمرد همه و خاک مشجر

صحراش منقش همه مانندهٔ دیبا

آبش عسل صافی مانندهٔ کوثر

شهری که درو نیست جز از فضل منالی

باغی که درو نیست جز از عقل صنوبر

شهری که درو دیبا پوشند حکیمان

نه تافتهٔ ماده و نه بافتهٔ نر

شهری که من آنجا برسیدم خردم گفت

«اینجا بطلب حاجت و زین منزل مگذر»

رفتم بر دربانش و بگفتم سخن خود

گفتا «مبر اندوه که شد کانت به گوهر

دریای معین است در این خاک معانی

هم در گرانمایه و هم آب مطهر

این چرخ برین است پر از اختر عالی

لابل که بهشت است پر از پیکر دلبر»

رضوانش گمان بردم این چون بشنیدم

از گفتن با معنی و از لفظ چو شکر

گفتم که «مرا نفس ضعیف است و نژند است

منگر به درشتی‌ی تن وین گونهٔ احمر

دارو نخورم هرگز بی حجت و برهان

وز درد نیندیشم و ننیوشم منکر»

گفتا «مبر انده که من اینجای طبیبم

بر من بکن آن علت مشروح و مفسر»

از اول و آخرش بپرسیدم آنگاه

وز علت تدبیر که هست اصل مدبر

وز جنس بپرسیدم وز صنعت و صورت

وز قادر پرسیدم و تقدیر مقدر

کاین هر دو جدا نیست یک از دیگر دایم

چون شاید تقدیم یکی بر دوی دیگر؟

او صانع این جنبش و جنبش سبب او

محتاج غنی چون بود و مظلم انور؟

وز حال رسولان و رسالات مخالف

وز علت تحریم دم و خمر مخمر

وانگاه بپرسیدم از ارکان شریعت

کاین پنج نماز از چه سبب گشت مقرر؟

وز روزه که فرمودش ماه نهم از سال

وز حال زکات درم و زر مدور

وز خمس فی و عشر زمینی که دهند آب

این از چه مخمس شد و آن از چه معشر؟

وز علت میراث و تفاوت که درو هست

چون برد برادر یکی و نیمی خواهر؟

وز قسمت ارزاق بپرسیدم و گفتم

«چون است غمی زاهد و بی‌رنج ستمگر؟

بینا و قوی چون زید و آن دگری باز

مکفوف همی زاید و معلول ز مادر؟

یک زاهد رنجور و دگر زاهد بی‌رنج!

یک کافر شادان و دگر کافر غمخور!

ایزد نکند جز که همه داد، ولیکن

خرسند نگردد خرد از دیده به مخبر

من روز همی بینم و گوئی که شب است این

ور حجت خواهم تو بیاهنجی خنجر

گوئی «به فلان جای یکی سنگ شریف است

هر کس که زیارت کندش گشت محرر

آزر به صنم خواند مرا و تو به سنگی

امروز مرا پس به حقیقت توی آزر»

دانا که بگفتمش من این دست به برزد

صد رحمت هر روز بر آن دست و بر آن بر

گفتا «بدهم داروی با حجت و برهان

لیکن بنهم مهری محکم به لبت بر»

ز آفاق و ز انفس دو گوا حاضر کردش

بر خوردنی و شربت و من مرد هنرور

راضی شدم و مهر بکرد آنگه و دارو

هر روز به تدریج همی داد مزور

چون علت زایل شد بگشاد زبانم

مانند معصفر شد رخسار مزعفر

از خاک مرا بر فلک آورد جهاندار

یک برج مرا داد پر از اختر ازهر

چون سنگ بدم، هستم امروز چو یاقوت

چون خاک بدم، هستم امروز چو عنبر

دستم به کف دست نبی داد به بیعت

زیر شجر عالی پر سایهٔ مثمر

دریای بشنیدی که برون آید از آتش؟

روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟

خورشید تواند که کند یاقوت از سنگ

کز دست طبایع نشود نیز مغیر؟

یاقوت منم اینک و خورشید من آن کس

کز نور وی این عالم تاری شود انور

از رشک همی نام نگویمش در این شعر

گویم که «خلیلی است که‌ش افلاطون چاکر

استاد طبیب است و مؤید ز خداوند

بل کز حکم و علم مثال است و مصور»

آباد بر آن شهر که وی باشد دربانش

آباد بر آن کشتی کو باشد لنگر

ای معنی را نظم سخن سنج تو میزان،

ای حکمت را بر تو که نثری است مسطر،

ای خیل ادب صف‌زده اندر خطب تو،

ای علم‌زده بر در فضل تو معسکر،

خواهم که ز من بندهٔ مطواع سلامی

پوینده و پاینده چو یک ورد مقمر

زاینده و باینده چو افلاک و طبایع

تا بنده و رخشنده چو خورشید و چو اختر

چون قطره چکیده ز بر نرگس و شمشاد

چون باد وزیده ز بر سوسن و عبهر

چون وصل نکورویان مطبوع و دل‌انگیز

چون لفظ خردمندان مشروح و مفسر

پر فایده و نعمت چون ابر به نوروز

کز کوه فرو آید چو مشک معطر

وافی و مبارک چود دم عیسی مریم

عالی و بیاراسته چون گنبد اخضر

زی خازن علم و حکم و خانهٔ معمور

با نام بزرگ آن که بدو دهر معمر

زی طالع سعد و در اقبال خدائی

فخر بشر و بر سر عالم همه افسر

مانند و جگر گوشهٔ جد و پدر خویش

در صدر چو پیغمبر و در حرب چو حیدر

بر مرکبش از طلعت او دهر مقمر

وز مرکب او خاک زمین جمله معنبر

بر نام خداوند بر این وصف سلامی

در مجلس برخواند ابو یعقوب ازبر

وانگاه بر آن کس که مرا کرده‌است آزاد

استاد و طبیب من و مایهٔ خرد و فر

ای صورت علم و تن فضل و دل حکمت

ای فایدهٔ مردمی و مفخر مفخر

در پیش تو استاده بر این جامهٔ پشمین

این کالبد لاغر با گونهٔ اصفر

حقا که به جز دست تو بر لب ننهادم

چون بر حجرالاسود و بر خاک پیمبر

شش سال ببودم بر ممثول مبارک

شش سال نشستم به در کعبه مجاور

هر جا که بوم تا بزیم من گه و بیگاه

در شکر تو دارم قلم و دفتر و محبر

تا عرعر از باد نوان است همی باد

حضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

بنالم به تو ای علیم قدیر

از اهل خراسان صغیر و کبیر

چه کردم که از من رمیده شدند

همه خویش و بیگانه بر خیر خیر؟

مقرم به فرقان و پیغمبرت

نه انباز گفتم تو را نه نظیر

نگفتم مگر راست، گفتم که نیست

تو را در خدائی وزیر ای قدیر

به امت رسانید پیغام تو

رسولت محمد بشیر و نذیر

قران را به پیغمبرت ناورید

مگر جبرئیل آن مبارک سفیر

مقرم به مرگ و به حشر و حساب

کتابت ز بر دارم اندر ضمیر

نخوردم برایشان به جان زینهار

نجستم سپاه و کلاه و سریر

سلیمان نیم، همچو دیوان ز من

چرا شد رمیده کبیر و صغیر؟

همان ناصرم من که خالی نبود

زمن مجلس میر و صدر وزیر

به نامم نخواندی کس از بس شرف

ادیبم لقب بود و فاضل دبیر

ادب را به من بود بازو قوی

به من بود چشم کتابت قریر

به تحریر الفاظ من فخر کرد

همی کاغذ از دست من بر حریر

دبیری یکی خرد فرزند بود

نشد جز به الفاظ من سیر شیر

دبیران اسیرند پیش سخن

سخن پیش طبعم به طبع است اسیر

اگر سیر کشتم همی بشکفید

به اقبال من نرگس از تخم سیر

مرا بود حاصل ز یاران خویش

به شخص جوان اندرون عقل پیر

کنون زان فزونم به هر فضل و علم

که طبعم روان است و خاطر منیر

بجای است در من به فضل خدای

همان فهم و آن طبع معنی پذیر

به چاه اندرون بودم آن روز من

بر آوردم ایزد به چرخ اثیر

از این قدر کامروز دارم به علم

نبوده‌ستم آن روز عشر عشیر

گر آنگه به دنیا تنم شهره بود

کنون بهترم چون به دینم شهیر

گر از خاک و از آب بودم، کنون

گلابم شد آن آب و، خاکم عبیر

کنون میر پیشم ندارد خطر

گر آنگه خطر داشتم پیش میر

ز دین‌اند پیشم به دنیا درون

عزیزان ذلیل و خطیران حقیر

اگر میر میر است و کامش رواست

چنان که‌ش گمان است، گو شو ممیر

کرا بانگ و نامش شود زیر خاک

چه شادی کند خیره بر بانگ زیر؟

چه بایدت رغبت به شیره کنون

که چون شیر گشته‌است بر سرت قیر؟

گلی تازه بوده‌ستی، آری، ولیک

شده‌ستی کنون پژمریده زریر

نیارد کنون تازگی باز تو

نه خورشید تابان نه ابر مطیر

یکی سرو بودی چو آهن قوی

تو را سرو چنبر شد آهن خمیر

هژیرت سخن باید، ای پیر، اگر

نباشد، چه باک است، رویت هژیر؟

چو تیرت سخن باید ایرا که نیست

گناه تو گر نیست قدت چو تیر

بدان منگر ای خواجه کز ظاهری

نبینی همی مرد دین را ظهیر

بصارت بیلفغد باید که تو

ز خر به نه ای گر به چشمی بصیر

بیاموز و ماموز مر عام را

زعلم نهانی قلیل و کثیر

به خوشهٔ قران در ببین دانه را

به انگور دین در رها کن عصیر

گر از تو چو از من نفورست خلق

تو را به، مکن هیچ بانگ و نفیر

دلم پر ز درد است، جهال خلق

زمن جمله زین‌اند دل پر زحیر

اگر عامه بد گویدم زان چه باک؟

رها کرده‌ام پیش موشان پنیر

نجنبد زجای،ای‌پسر،چون درخت

به باد سحرگاه کوه ثبیر

اگر دیو بستد خراسان ز من

گواه منی ای علیم قدیر

خراسانیان گر نجستند دین

بتر زین که خودشان گرفتی مگیر

به پیش ینال و تگین چون رهی

دوانند یکسر غنی و فقیر

چو عادند و ترکان چو باد عقیم

بدین باد گشتند ریگ هبیر

مثالی از امثال قرآن تو را

نمودم نکو بنگر، ای تیز ویر

بیاویزد آن کس به غدر خدای

که بگریزد از عهد روز غدیر

چه گوئی به محشر اگر پرسدت

از آن عهد محکم شبر با شبیر؟

گر امروز غافل توی همچنین

بر این درد فردا بمانی حسیر

وگر پند گیری زحجت، به حشر

تو را پند او بس بود دستگیر

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای زده تکیه بر بلند سریر

بر سرت خز و زیر پای حریر

شاعر اندر مدیح گفته تو را

که «امیرا هزار سال ممیر»

ملک را استوار کرده‌ستی

به وزیری دبیر و با تدبیر

خلل از ملک چون شود زایل

جز به رای وزیر و تیغ امیر؟

پادشا را دبیر چیست؟ زبان

که سخن‌هاش را کند تحریر

نیست بر عقل میر هیچ دلیل

راهبرتر ز نامه‌های دبیر

مهتر خویش را حقیر کند

سوی دانا دبیر با تقصیر

سخن با خطر تواند کرد

خطری مرد را جدا ز حقیر

جز به راه سخن چه دانم من

که حقیری تو یا بزرگ و خطیر؟

ای پسر، پیش جهل اسیری تو

تا نگردد سخن به پیشت اسیر

چون نیاموختی چه دانی گفت؟

که به تعلیم شد جلیل جریر

تو زخوشه عصیر چون یابی

تا نگیرد ز تاک خوشه عصیر؟

ای پسر، همچو میر میری تو

او کبیر است و تو امیر صغیر

کار خود ساخته است امیر بزرگ

تو سر کار خویش نیز بگیر

جان تو پادشای این تن توست

خاطر تو دبیر و عقل وزیر

خاطر تو نبشت شعر و ادب

بر صحیفهٔ دلت به دست ضمیر

تا به شعر و ادب عزیزت داشت

خویش و بیگانه و صغیر و کبیر

خاطر و دست تو دبیرانند

اینت کاری بزرگ‌وار و هژیر!

سرت چون قیر بود و قد چون تیر

با تو اکنون نه قیر ماند و نه تیر

به کمان چرخ تیر تو بفروخت

قیر تو عرض دهر به شیر

زان جمال و بها که بود تو را

نیست با تو کنون قلیل و کثیر

شاد بودی به بانگ زیر و کنون

زرد و نالان شدی و زار چو زیر

مگرت وقت رفتن است چنانک

پیش ازین گفتت آن بشیر نذیر

مگر آن وعده که‌ت محمد کرد

راست خواهد شدن کنون، ای پیر

با سر همچو شیر نیز مخوان

غزل زلفک سیاه چو قیر

چشم دل باز کن ببین ره خویش

تا نیفتی به چاه چون نخچیر

نامه‌ای کن به خط طاعت خویش

علم عنوانش و نقطه‌ها تکبیر

نامه‌ت از علم باید و زعمل

ای خردمند زی علیم خبیر

از دبیری مباش غافل هیچ

پند پیرانه از پدر بپذیر

از دبیری رساندت به نعیم

وین دبیری رهاندت ز سعیر

که نماید چنان که گفته ستند

«باز دارد تو را ز شعر شعیر»

چون همه کارهات بنویسد

آن نویسندهٔ خدای قدیر

پس مکن آنچه گر بباید خواند

طیره مانی ازان و با تشویر

این جهان را فریب بسیار است

بفروشد به نرخ سوسن سیر

حیلتش را شناخت نتواند

جز کسی تیزهوش روشن ویر

مخور از خوان او نه پخته نه خام

مخر از دست او خمیر و فطیر

نیست گفتار او مگر تلبیس

نیست کردار او مگر تزویر

چرخ حیلت گر است حیلت او

نخرد مرد هوشیار و بصیر

بی‌قرار است همچو آب سراب

دود تیره است همچو ابر مطیر

زر مغشوش کم بهاست به رنج

زعفران مزور است زریر

تو مزور گری مکن چو جهان

خاک بر من مدم به نرخ عبیر

که چو موشان نخورد خواهم من

زهره داروی تو به بوی پنیر

راست باش و خدای را بشناس

که جز این نیست دین بی تغییر

بنشین با وزیر خویش، خرد،

رفتنت را نکو بکن تقدیر

با خرد باش یک دل و همبر

چون نبی با علی به روز غدیر

خیر زاد تو است در طلبش

خیره خیره چرا کنی تاخیر؟

خوی نیک است و خیر مایهٔ دین

کس نکرده‌است جز به مایه خمیر

مر بقا را در این سرای مجوی

که بقا نیست زیر چرخ اثیر

پند گیر، ای پسر، زمن کاین یافت

از پدر شبرو گزیده شبیر

در شکم سنگ خاره به زان دل

که درو نیست پند را تاثیر

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:57 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

 

ای خردمند و هنر پیشه و بیدار و بصیر

کیست از خلق به نزدیک تو هشیار، و خطیر

گر خطیر آن بودی که‌ش دل و بازوی قوی است

شیر بایستی بر خلق جهان جمله امیر

ور به مال اندر بودی هنر و فضل و خطر

کوه شغنان ملکی بودی بیدار و بصیر

ور به خوبی در بودی خطر و بخت بلند

سرو سالار جهان بودی خورشید منیر

نه بزرگ است که از مال فزون دارد بهر

آن بزرگ است که از علم فزون دارد تیر

ای شده مغفر چون قیر تو بردست طمع

شسته بر درگه بهمان و فلان میر چو شیر

مال در گنج شهان یابی و، در خاطر من

هر چه یک مال خطیر است دگر مال حقیر

شیر بر مغفر چون قیر تو، ای غافل مرد

روز چون شیر همی ریزد و شب‌های چو قیر

آن نه مال است که چو دادیش از تو بشود

زو ستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر

آن بود مال که گر زو بدهی کم نشود

به ترازوی خرد سخته و بر دست ضمیر

مال من گر تو اسیر افتی آزاد کندت

مال شاهانت گرفت از پس آزادی اسیر

نیست چون مال من اموال شهان جز که به نام

چون به تخم است چو نرگس نه به بوی خوش سیر

نشود غره خردمند بدان ک «ز پس من

چون پس میر نیاید نه تگین و نه بشیر»

قیمت و عزت کافور شکسته نشده‌است

گر ز کافور به آمد به سوی موش پنیر

خطر خیر بود بر قدر منفعتش

گر خطیر است خطیر است ازو نفع پذیر

همچنان چون نرسد بر شرف مردم خر

نرسد بر خطر گندم پر مایه شعیر

زانکه خیرات تو از فرد قدیر است همه

بر تو اقرار فریضه است بدان فرد قدیر

خطری را خطری داند مقدار و خطر

نیست آگاه زمقدار شهان گاه و سریر

کور کی داند از روز شب تار هگرز؟

کر بنشناسد آوای خر از نالهٔ زیر

نه هر آن چیز که او زرد بود زر بود

نشود زر اگر چند شود زرد زریر

کرم بسیار، ولیکنت یکی کرم کند

حاصل از برگ شجر مایهٔ دیبا و حریر

مردمان آهن بسیار بسودند ولیک

جز به داوود نگشت آهن و پولاد خمیر

دود مانندهٔ ابر است ز دیدار ولیک

نبود دود لطیف و خنک و تر و مطیر

شرف خویش نیاورد ونیاردت پدید

تا نبوئیش اگر چند ببینیش عبیر

شرف خیر به هنگام پدید آید ازو

چون پدید آمد تشریف علی روز غدیر

بر سر خلق مرو را چو وصی کرد نبی

این به اندوه در افتاد ازو وان به زحیر

حسد آمد همگان را زچنان کار و ازو

برمیدند و رمیده شود از شیر حمیر

او سزا بد که وصی بود نبی را در خلق

که برادرش بدو بن عم و داماد و وزیر

پشت احکام قران بود به شمشیر خدای

بهتر از تیغ سخن را نبود هیچ ظهیر

کی شناسی به جز او را پدر نسل رسول؟

کی شناسی به جز او قاسم جنات وسعیر؟

بی‌نظیر و ملی آن بود در امت که نبود

مر نبی را به جز او روز مواخات نظیر

بی نظیر و ملی آن بود که گشتند به قهر

عمرو و عنتر به سر تیغش خاسی و حسیر

ذوالفقار ایزد سوی که فرستاد به بدر؟

زن و فرزند که را بود چو زهرا و شبیر؟

بر سر لشکر کفار به هنگام نبرد

چشم تقدیر به شمشیر علی بود قریر

روز صفین و به خندق به سوی ثغر جحیم

عاصی و طاغی را تیغ علی بود مشیر

نه به مردی زد گر یاران او بود فزون؟

شرف نسبت و جود و شرف علم مگیر

ای که بر خیره همی دعوی بیهوده کنی

که «فلان بوده‌است از یاران دیرینه و پیر»

شرف مرد به علم است شرف نیست به سال

چه درائی سخن یافه همی خیره بخیر؟

چونکه پیری نفرستاد خداوند رسول؟

یا از این حال نبود ایزد دادار خبیر؟

جز که پیر تو نبودی به سوی خلق رسول

گر به‌سوی تو فگنده‌ستی یزدان تدبیر

یافت احمد به چهل سال مکانی که نیافت

به نود سال براهیم ازان عشر عشیر

علی آن یافت ز تشریف که زو روز غدیر

شد چو خورشید درفشنده در آفاق شهیر

گر به نزد تو به پیری است بزرگی، سوی من

جز علی نیست بنایت نه حکیم و نه کبیر

با علی یاران بودند، بلی، پیر ولیک

به میان دو سخن گستر فرق است کثیر

به یکی لفظ رسانید، بلی، جمله کتاب

از خداوند پیمبر به کبیر و به صغیر

لیکن از نامه همه مغز به خواننده رسد

ور چه هر دو بپساورش دبیر و نه دبیر

جز که حیدر همگان از خط مسطور خدا

با بصرهای پر از نور بماندند ضریر

از سخن چیز نیابد به جز آواز ستور

مردم است آنکه بدانست سرود از تکبیر

معنی از قول علی دارد و آواز جز او

مرد باید که ز تقصیر بداند توفیر

تو به آواز چرا می رمی از شیر خدا

چون پی‌شیر نگیری و نباشی نخچیر؟

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:58 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای یار سرود و آب انگور

نه یار منی به حق والطور

معزول شده است جان ز هرچه

داده است بر آنت دهر منشور

می گوی محال ز آنکه خفته

باشد به محال و هزل معذور

نگشاید نیز چشم و گوشم

رنگ قدح و ترنگ طنبور

پرنده زمان همی خوردمان

انگور شدیم و دهر زنبور

پخته شدم و چو گشت پخته

زنبور سزاتر است به انگور

تیره است و مناره می‌نبیند

آن چشم که موی دیدی از دور

بسترد نگار دست ایام

زین خانهٔ پرنگار معمور

در سور جهان شدم ولیکن

بس لاغر بازگشتم از سور

زین سور بسی ز من بتر رفت

اسکندر و اردشیر و شاپور

گر تو سوی سور می‌روی رو

روزت خوش باد و سعی مشکور

دانی که چگونه گشت خواهی؟

اندر پدرت نگه کن، ای پور

اندوده رخش زمان به زر آب

آلوده سرش به گرد کافور

زنهار که با زمان نکوشی

کاین بد خو دشمنی است منصور

بی‌لشکر عقل و دین نگردد

از مرد سپاه دهر مقهور

از علم و خرد سپر کن و خود

وز فضل و ادب دبوس و ساطور

ور زی تو جهان به طاعت آید

زنهار بدان مباش مغرور

زیرا که به زیر نوش و خزش

نیش است نهان و زهر مستور

این ناکس را من آزمودم

فعلش همه مکر دیدم و زور

جادوست به فعل زشت زنهار

غره نشوی به صورت حور

گیتی به مثل سرای کار است

تا روز قیام و نفخت صور

جز کار کنی به دین ازینجا

بیرون نشود عزیز و مستور

گر کار کنی عزیز باشی

فردا که دهند مزد مزدور

ور دیو ز کار باز داردت

رنجور بوی و خوار و مدحور

امروز تو میر شهر خویشی

که‌ت پنج رعیت مامور

بی کار چنین چرا نشینی

با کارکنان شهر پر نور؟

هرگز نشود خسیس و کاهل

اندر دو جهان بخیره مشهور

بنگر که اگر جهان نکردی

ایزد نشدی به فضل مذکور

دل خانهٔ توست گنج گردانش

از حکمت‌ها به در منثور

ای جاهل مفلس ار بکوشی

گنجور شوی ز علم گنجور

گر حکمت منت در خور آید

گنجور شدی و گشت ماجور

از سر بفگن خمار ازیرا

نپذیرد پند مغز مخمور

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:58 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای حجت بسیار سخن، دفتر پیش آر

وز نوک قلم در سخنهات فروبار

هر چند که بسیار و دراز است سخنهات

چون خوب و خوش است آن نه دراز است نه بسیار

شاهی که عطاهاش گران است ستوده‌است

هر چند شوی زیر عطاهاش گران‌بار

نو کن سخنی را که کهن شد به معانی

چون خاک کهن را به بهار ابر گهربار

شد خوب به نیکو سخنت دفتر ناخوب

دفتر به سخن خوب شود جامه به آهار

از خاطر پر علم سخن ناید جز خوب

از پاک سبو پاک برون آید آغار

آچار سخن چیست معانی و عبارت

نو نو سخن آری چو فراز آمدت آچار

در شعر ز تکرار سخن باک نباشد

زیرا که خوش آید سخن نغز به تکرار

آچار خدای است مزه و بوی خوش و رنگ

با سیب و ترنج آمد و گوز و بهی و نار

از تاک زر انگور نو امسال خوش آیدت

هر چند کزو پار همین آمد و پیرار

زی اهل خرد تخم سخن حکمت و علم است

در خاک دل ای مرد خرد تخم سخن کار

مختار شوی کز تو بماند سخن خوب

زیرا که همین ماند ز پیغمبر مختار

دینش به سخن گشت مشهر به زمین بر

وز راه سخن رفت بر این گنبد دوار

مقهور به حکمت شود این خلق جهان پاک

زیرا که حکیم است جهان داور قهار

از راه تن خویش سوی جانت نگه کن

بنگر که نهان چیست در این شخص پدیدار

آن چیست که چون شخص گران تو بخسپد

بینا و سخن‌گوی همی ماند و بیدار؟

آن گوهر زنده است و پدیرای علوم است

زو زنده و گوینده شده‌است این تن مردار

شرم و سخن و مدح و نکوهش همه او راست

تن را چو شد او، هیچ نه قدر است و نه مقدار

سالار تن توست، چرا تنت گرامی است

نزدیک تو و مهتر و سالار تنت خوار؟

زیرا که چو معروف شد این بنده سوی تو

مجهول بمانده‌است ز بس جهل تو سالار

بشناس هم این را و هم آن را به حقیقت

حکمت همه این است سوی مردم هشیار

چون تو ز بهین نیمهٔ خود غافلی، ای پیر،

گر مرد خرد مرد نخواندت میازار

یارند تن و جانت به علم و عمل اندر

تو غافلی از کار بهین یار و مهین یار

دار تن پیدای تو این عالم پیداست

جان را که نهان است نهان است چنو دار

جان تو غریب است و تنت شهری، ازین است

از محنت شهریت غریب تو به آزار

ناداشته و خوار بماند از تو غریبت

بد داشت غریبان نبود سیرت احرار

چون داری نیکوش چو خود می‌نشناسیش؟

بشناس نخستینش پس آنگاه نکودار

خوار است خور شهریت از تن سوی مهمانت

شهریت علف‌خوار است مهمانت سخن‌خوار

حق تن شهری به علف چند گزاری

گه گه به سخن نیز حق مهمان بگزار

زشت است که صد سال دو تن پیش تو باشد

هموار یکی سیر و یکی گرسنهٔ زار

جان تو برهنه‌است و تنت زیر خز و بز

عار است ازین، چونکه نپرهیزی از این عار؟

جان جامه نپوشد مگر از بافته حکمت

مر حکمت را معنی پودست و سخن تار

نه هر سخنی حکمت باشد بر نام چو مردم

دینار بود هر که بود نامش دینار؟

گر کار به نامستی از دوستی عمر

فرزند تو را نام عمر بودی و عمار

مر حکمت را خوب حصاری است که او را

داناست همه بام و زمین و در و دیوار

پیغمبر بد شهر همه علم و بر آن شهر

شایسته دری بود و قوی حیدر کرار

این قول رسول است و در اخبار نبشته‌است

تا محشر از آن رو ز نویسندهٔ اخبار

از پند و ز علم آنچه برون نامد از این در

از علم مگو آن را وز پند مپندار

فرق است میان دو سخن صعب، فزون زانک

فرق است میان گل و گل خار دو صد بار

گر حکمت نزدیک تو خوار است عجب نیست

خوار است گل تو سوی اشتر که خورد خار

دادمت نشانی به سوی خانهٔ حکمت

سر است، نهان دارش از مرد سبکسار

گر سوی در آئی و بدین خانه در آئی

بیرون شوی از قافلهٔ دیو ستمگار

واگاه شوی کاین فلک از بهر چه کردند

واخر چه پدید آید از این گشتن هموار

اینجات درون جز که بدین کار نیاورد

سازندهٔ گنبد، تو چه بگریزی از این کار؟

فربی بکن و سیر بدین حکمت جان را

تا ناید از این بند برون لاغر و ناهار

چیزی که بجوئیش نه از جایگه خویش

بر مردم دشوار شود کار نه دشوار

بپذیر نصیحت، به طلب حکمت دین را

ای غدر پذیرفته از این گنبد غدار

خامش منشین زیر فلک و ایمن، ازیراک

دریاست فلک، بنگر دریای نگونسار

ابلیس لعین دست گشاده‌است به غارت

ایزدت بدین سختی ازین بست در این غار

تو قیمت این روز ندانی مگر آنگاه

کائی به یکی بتر از این روز گرفتار

بازار تو است این، به طلب هر چه ببایدت

بی‌توشه مرو باز تهی خانه ز بازار

زیرا که به بازار نیابی ره ازین پس

آنگاه که بیمار بمانی و به تیمار

بر گفتهٔ من کار کن، ای خواجه، ازیراک

کردار ببایدت براندازهٔ گفتار

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:58 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

هشیار باش و خفته مرو تیز بر ستور

تا نوفتد ستور تو ناگه به جر و لور

موری تو و فلک به مثل زنده پیل مست

دارد هگرز طاقت با پیل مست، مور؟

شور است آب او ننشاندت تشنگی

گر نیستی ستور مخور آب تلخ و شور

بیدار شو زخواب، سوی مردمی گرای

یکبارگی مخسپ همه عمر بر ستور

زنهار تا چنان نکنی کان سفیه گفت

«چون قیر به سیاه گلیمی که گشت بور»

لختی عنان مرکب بدخوت بازکش

تا دست‌ها فرو ننهد مرکبت به گور

گیتیت بر مثال یکی بدخو اژدهاست

پرهیزدار و با دم این اژدها مشور

شاهان دو صد هزار فرو خورد و خوار کرد

از تو فزون به ملک و به مال و به جاه و زور

از بی‌وفا وفا به غنیمت شمار ازانک

یک قطره آب نادره باشد زچشم کور

گر نیستت چو نوش خور و چون خزت گلیم

بنگر به یار خویش که او گرسنه است و عور

ای کرده خویشتن به جفا و ستم سمر

تا پوستین بودت یکی، بادبان سمور

وز بهر خز و بز و خورش‌های چرب و نرم

گاهی به بحر رومی و گاهی به کوه غور

هردو یکی شود چو زحلقت فرو گذشت

حلوا و نان خشک در آن تافته تنور

آن کس که داشت آنچه نداری تو او کجاست؟

کار چو تار او همه آشفته گشت و تور

پای تو مرکب است و کف دست مشربه است

گر نیست اسپ تازی و نه مشربه بلور

اکنون نگر به کار که کارت به دست توست

برگ سفر بساز و بکن کارها به هور

بار درخت دهر توی جهد کن مگر

بی مغز نوفتی ز درختت چو گوز غور

غره مشو بدانکه تو را طاهر است نام

طاهر نباشد آنکه پلید است و بی طهور

فعل نکو ز نسبت بهتر، کز این قبل

به شد ز سیمجور براهیم سیمجور

بنگر به چشم بسته به پل بر همی روی

بسیار بر مجه به مثال گوزن و گور

این کالبد خنور تو بوده‌است شست سال

بنمای تا چه حاصل کردی در این خنور

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:58 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

برآمد سپاه بخار از بحار

سوارانش پر در کرده کنار

رخ سبز صحرا بخندید خوش

چو بر وی سیاه ابر بگریست زار

گل سرخ بر سر نهاد و ببست

عقیقین کلاه و پرندین ازار

بدرید بر تن سلب مشک بید

زجور زمستان به پیش بهار

به بازوی پر خون درون بید سرخ

بزد دشنه زین غم هزاران هزار

ز بس سرد گفتارهای شمال

بریده شد از گل دل جویبار

نبینی که هر شب سحرگه هنوز

دواج سمور است بر کوهسار؟

صبا آید اکنون به عذر شمال

سحرگاه تازان سوی لاله‌زار

بشویدش عارض به لولوی تر

بیالایدش رخ به مشکین عذار

بیارد سوی بوستان خلعتی

که لولوش پود است و پیروزه تار

سوی گلبن زرد استام زر

سوی لالهٔ سرخ جام عقار

سوی مادر سوسن تازه تاج

سوی دختر نسترن گوشوار

به سر بر نهد نرگس نو به باغ

به اردیبهشت افسر شاهوار

نوان و خرامان شود شاخ بید

سحرگاه چون مرکب راهوار

دهد دست و سر بوس گل را سمن

چو گیرد سمن را گل اندر کنار

شگفتی نگه کن به کار جهان

وزو گیر بر کار خویش اعتبار

که تا شادمانه نگردد زمین

نپوشد هوا جامهٔ سوکوار

چو نسرین بخندد شود چشم گل

به خون سرخ چون چشم اسفندیار

چو نرگس شود باز چون چشم باز

شود پای بط بر چنار آشکار

پر از چین شود روی شاهسپرم

چو تازه شود عارض گلنار

نگه کن به لاله و به ابر و ببین

جدا نار از دود، وز دود نار

سوی شاخ بادام شو بامداد

اگر دید خواهی همی قندهار

و گر انده از برف بودت مجوی

ز مشکین صبا بهتر انده گسار

نگه کن بدین بی‌فساران خلق

تو نیز از سر خود فرو کن فسار

اگر نیست سوی تو داری دگر

همه هوش و دل سوی این دار دار

وگر نیستت طمع باغ بهشت

چو خر خوش بغلت اندر این مرغزار

نگه دار اندر زیان آن خویش

چنانکه‌ت بگفته‌است بسیار خوار

به نسیه مده نقد اگر چند نیز

به خرما بود وعده و نقد خار

کرا معده خوش گردد از خار و خس

شود کامش از شیر و روغن فگار

چه باید تو را سلسبیل و رحیق

چو خرسند گشتی به سرکه و شخار؟

جهان ره گذار است، اگر عاقلی

نباید نشستنت بر ره گذار

ستور است مردم در این ره چنانک

بریده نگردد قطار از قطار

شتابنده جمله که یک دم زدن

نپاید کسی را برادر نه یار

ره تو کدام است از این هر دو راه؟

بیندیش و برگیر نیکو شمار

اگر سازوار است و خوش مر تو را

بت رود ساز و می خوشگوار

وز این حالها تو به کردار خواب

نگردی همی سرد زین روزگار

وز این ایستادن به درگاه شاه

وز این خواستن سوی دهدار بار

وز این بند و بگشای و بستان و ده

وز این هان و هین و از این گیر و دار

وز این در کشیدن به بینی خویش

ز بهر طمع این و آن را مهار

گمانی مبر کاین ره مردم است

بر این کار نیکو خرد برگمار

همی خویشتن شهره خواهی به شهر

که من چاکر شاهم و شهریار

شکار یکی گشتی از بهر آنک

مگر دیگری را بگیری شکار

بدان تا به من برنهی بار خویش

یکی دیگرت کرد سر زیر بار

ستوری تو سوی من از بهر آنک

همی باز نشناسی از فخر عار

تو را ننگ باید همی داشتن

بخیره همی چون کنی افتخار؟

ستور از کسی به که بر مردمی

بعمدا ستوری کند اختیار

ز مردم درختی نه‌ای بارور

بلندی و بی‌بر چو بید و چنار

اگر میوه داری نشد هیچ بید

به دانش تو باری بشو میوه‌دار

دریغ این قد و قامت مردمی

بدین راستی بر تو، ای نابکار

اگر باز گردی ز راه ستور

شود بید تو عود ناچار و چار

وگر همچنین خود بمانی چو دیو

دل از جهل پر دود و سر پرخمار

کسی برتو نتواند، از جهل،بست

یکی حرف دانش به سیصد نوار

تو را صورت مردمی داده‌اند

مکن خیره مر خویشتن را حمار

بکن جهد آن تا شوی مردمی

مکن با خدای جهان کارزار

تو را روی خوب است لیکن بسی است

به دیوار گرمابه‌ها بر نگار

به دانش تو صورت‌گر خویش باش

برون آی از این ژرف چه مردوار

خرد ورز ازیرا سوی هوشمند

زجاهل بسی به بود موش و مار

چو مر خویشتن را بدانی به حق

در این ژرف زندان نگیری قرار

ز کردار بد باز گردی به عذر

چو هشیار مردان سوی کردگار

مر این گوهر ایزدی را به علم

بشوئی ز زنگار عیب و عوار

ازیرا که آتش، چو شد زر پاک،

برو کرد نتواند از اصل کار

ز حجت شنو حجت ای منطقی

ز هر عیب صافی چو زر عیار

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:59 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

نگه کن زده صف دو انبوه لشکر

یکی را یکی ایستاده برابر

نه آن جای این را نه این جای آن را

بگردند هردو به هردو صف اندر

به دو سوی صف دو برادر مبارز

ابا هر یکی پنج فرزند در خور

رسولی شغب کو میان دو صف‌شان

دوان زین برادر سوی آن برادر

رسولی که پیغام او از پس او

همی ماند اندر میان دو لشکر

کنند آتشی هر دو لشکر ولیکن

همه روی بر روی بنهند یکسر

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:59 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

پند بدادمت من، ای پور، پار

چون بگزیدی تو بر آن نور نار؟

غره مشو گر چه نیابد همی

بی تو نه بهرام و نه شاپور پار

پشت گران‌بار تو اکنون شده‌است

کامدت از بلخ و نشابور بار

خانهٔ معموری و مار است جهل

مار درین خانهٔ معمور مار

ز ایزد مذکور به عقلی، مکن

جز که به عقل، ای سره مذکور، کار

دیو سیاه است تنت، خویشتن

از بد این دیو سیه دور دار

پیرهن عصیان بنداز اگر

آیدت از بلعم باعور و عار

خمر مخور، پور، که آن دود خمر

مار شود در سر مخمور، مار

پیر پدر پار تو خواهد شدن

باز نیاید به تو، ای پور، پار

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:59 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

نشنوده‌ای که دید یکی زیرک

زردآلوی فگنده به کو اندر

چو یافتش مزه ترش و ناخوش

وان مغز تلخ باز بدو اندر

گفتا که «هر چه بود به دلت اندر

رنگت همی نمود به رو اندر»

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز

روز ناز تو گذشته‌است بدو نیز مناز

ناز دنیا گذرنده است و تو را گر بهشی

سزد ار هیچ نباشد به چنین ناز نیاز

گر بدان ناز تو را باز نیاز است امروز

آن تو را تخم نیاز ابدی بود نه ناز

از آن ناز گذشته بگرفته است تو را

بند آن ناز تو را چیست مگر مایهٔ آز؟

کار دنیای فریبنده همه تاختن است

پس دنیای فریبندهٔ تازنده متاز

چون چغرگشت بناگوش چو سیسنبر تو

چند نازی پس این پیرزن زشت چغاز؟

عمر پیری چو جوانی مده‌ای پیر به باد

تیرت انداخته شد نیز کمان را منداز

گرد گردان و فریبانت همی برد چو گوی

تا چو چوگانت بکرد این فلک چوگان باز

باز گرد از بدو بر نیک فراز آر سرت

به خرد کوش، چو دیوان چه دودی باز فراز؟

باز باید شدن از شر سوی خیر به طبع

کز فرازی سوی گو گوی به طبع آید باز

جفت خیر است خرد، زو ستم و شر مخواه

خیره مر آب روان را چه کنی سر به فراز؟

خرد آغاز جهان بود و تو انجام جهان

باز گرد، ای سره انجام، بدان نیک آغاز

خرد است آنکه تو را بنده شده‌ستند بدو

به زمین شیر و پلنگ و به هوا باشه و باز

خرد آن است که چون هدیه فرستاد به تو

زو خداوند جهان با تو سخن گفت به راز

چون به بازار جهان خواست فرستاد همیت

مر تو را زو خرد و علم عطا بود و جهاز

بر سر دیو تو را عقل بسنده است رقیب

به ره خیره تو را علم بسنده است نهاز

گرد بازار بگرد اینک و احوال ببین

چون تو خود می‌نگری من نکنم قصه دراز

آب جوئی و، سقا را چو سفال است دهان

حله خواهی تو و، شلوار ندارد بزاز

علما را که همی علم فروشند ببین

به ربایش چو عقاب و به حریصی چو گراز

هر یکی همچو نهنگی و ز بس جهل و طمع

دهن علم فراز و دهن رشوت باز

گرش پنهانک مهمان کنی از عامه به شب

طبع ساز وطربی یابیش و رود نواز

می جوشیده حلال است سوی صاحب رای

شافعی گوید شطرنج مباح است بباز

صحبت کودکک ساده زنخ را مالک

نیز کرده‌است تو را رخصت و داده است جواز

می و قیمار و لواطت به طریق سه امام

مر تو را هر سه حلال است، هلا سر بفراز!

اگر این دین خدای است و حق این است و صواب

نیست اندر همه عالم نه محال و نه مجاز

آنکه بر فسق تو را رخصت داده است و جواز

سوی من شاید اگر سرش بکوبی به جواز

زین قبل ماند به یمگان در حجت پنهان

دل برآگنده زاندوه و غم و ، تن به گداز

نیم ازان کاینها بر دین محمد کردند

گر ظفر یابد بر ما، نکند ترک طراز

لاجرم خلق همه همچو امامان شده‌اند

یکسره مسخره و مطرب و طرار و طناز

گر همه خلق به دین اندر دیوانه شدند

ای پسر، خویشتن خویش تو دیوانه مساز

بشنو این پند به دین اندر و بر حق بایست

خویشتن کژ مگر خیره چو آهو و گراز

دانش آموز و سر از گرد جهالت بفشان

راستی ورز و بکن طاعت و حیلت مطراز

به چپ و راست مدو، راست برو بر ره دین

ره دین راست‌تر است ای پسر از تار طراز

به چپ و راست شده است از ره دین آنکه جهان

بر دراعه‌ش به چپ و راست به زر بست طراز

شوم چنگال چو نشپیل خود از مال یتیم

نکشد گرچه ده انگشت ببریش به گاز

ور بپرسیش یک مشکل گویدت به خشم

«سخن رافضیان است که آوردی باز!»

به سؤال تو چو درماند گوید به نشاط

«بر پیمبر صلواتی خوش خواهم به آواز!»

صبر کن بر سخن سردش زیرا کان دیو

نیست آگاه هنوز، ای پسر از نرخ پیاز

خویشتن دار تو کامروز جهان دیوان راست

چند گه منبر و محراب بدیشان پرداز

سرد و تاریک شد، ای پور، سپیده دم دین

خره عرش هم اکنون بکند بانگ نماز

داد گسترده شود، گرد کند دامن جور

باز شیطان به زمین آید باز از پرواز

علم کانباز عمل بود و جدا کردش دیو

باز گردند سرانجام و بباشند انباز

روی جان سوی امام حق باید کردنت

گاه طاعت چو کنی روی جسد سوی حجاز

سخن حکمتی ای حجت زر خرد است

به آتش فکرت جز زر خرد را مگداز

 
 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای تو را آروزی نعمت و ناز

آز کرده عنان اسپ نیاز

عمرت از تو گریزد از پس آز

تو همی تاز در نشیب و فراز

بر در بخت بد فرود آید

هر که گیرد عنان مرکبش آز

چونکه سوی حصار خرسندی

نستانی ز شاه آز جواز؟

ز آرزوی طراز توزی و خز

زار بگداختی چو تار طراز

زانچه داری نصیب نیست تو را

جز شب و روز رنج و گرم و گداز

چون نپوشی، چه خز و چه مهتاب

چون نبوئی، چه نرگس و چه پیاز

با تو انباز گشت طبع بخیل

نشود هر کجا روی ز تو باز

رنج بی‌مال بهرهٔ تو رسید

مال بی‌رنج بهرهٔ انباز

آن نه مال است که‌ش نگه‌داری

تا نپرد چو باز بر پرواز

آن بود مال که‌ت نگه دارد

از همه رنجها به عمر دراز

بفزاید اگر هزینه کنیش

با تو آید به روم و هند و حجاز

نتواند کسیش برد به قهر

نتواند کسش برید به گاز

جز بدین مال کی شود بر مرد

به دو عالم در سعادت باز؟

کی تواند خرید جز دانا

به چنین مال ناز بی‌انداز؟

در نگنجد مگر به دل، که دل است

کیسهٔ دانش و خزینهٔ راز

گر بدین مال رغبت است تو را

کیسه‌ت از حشوها بدو پرداز

کیسهٔ راز را به عقل بدوز

تا نباشی سخن‌چن و غماز

وز نماز و زکات و از پرهیز

کیسه را بندهای سخت بساز

چون به حاصل شودت کیسه و بند

به تو بدهم من این دلیل و جواز

بر کشم مر تو را به حبل خدای

به ثریا ز چاه سیصد باز

بنمایمت حق غایب را

در سرائی که شاهد است و مجاز

تا ببینی که پیش ایزد حق

ایستاده است این جهان به نماز

بنمایم دوانزده صف راست

همه تسبیح‌خوان بی‌آواز

چون ببینی از این جهان انجام

بشناسی که چیستش آغاز

این طریقی است که‌ش نبیند چشم

وین شکاری است که‌ش نگیرد باز

بر پی شیر دین یزدان رو

از پی خر گزافه اسپ متاز

این رمهٔ بی‌کرانه می‌بینی

کور دارد شبان و لنگ نهاز

گرد ایشان رمنده کرد مرا

از سر خان و مان و نعمت و ناز

چه کند مرد جز سفر چو گرفت

گرگ صحرا و مرغزار گراز؟

گر ستوهی ز «قال حدثنا»

سر به سر خدای دار فراز

که مرا دید رازدار خدای

حاجب کردگار بنده‌نواز

امت جد خویش را فریاد

از فریبنده زوبعهٔ هماز

خار یابد همی ز من در چشم

دیو بی‌حاصل دوالک باز

از سخن‌های من پدید آمد

بر تن آستین حق طراز

سخنم ریخت آب دیو لعین

به بدخشان و جرم و یمگ و براز

مرد دانا شود ز دانا مرد

مرغ فربه شود به زیر جواز

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای خداوند این کبود خراس

صد هزاران تو را ز بنده سپاس

که به آل رسول خویش مرا

برهاندی از این رمهٔ نسناس

تا متابع بوم رسول تو را

نروم بر مراد خویش و قیاس

هم مقصر بوم به روز و به شب

به سپاست بر آورم انفاس

شکر و حمد تو را زبان قلم است

بندگان را و روز و شب قرطاس

نامه‌ها پیش تو همی آید

هم ز بیدار دل هم از فرناس

هیچ کاری از این دو نامه برون

نکند کافر و خدای‌شناس

آتش دوزخ است ناقد خلق

او شناسد ز سیم پاک نحاس

داد من بی‌گمان بر آیدمی

روز حشر از نبیرهٔ عباس

وز گروهی که با رسول و کتاب

فتنه‌گشتند بریکی به قیاس

این ستوران کرده در گردن

رسن جهل و سلسلهٔ وسواس

من چه کردم اگر بدان جاهل

نفرستاد وحی رب‌الناس؟

با نبوت چه کار بود او را

چون برفت از پس رش و کرباس؟

لاجرم امتش به برکت او

کوفته‌ستند پای خویش به فاس

دو مخالف بخواند امت را

چو دو صیاد صید را سوی داس

برده‌گشتند یکسر این ضعفا

وان دو صیاد هر یکی نخاس

به خراسی کشید هر یک‌شان

که سزاوارتر ز خر به خراس

هر چه کان گفت «لایجوز چنین»

آن دگر گفت «عندنا لاباس»

اینت مسکر حرام کرد چو خوگ

وانت گفتا بجوش و پر کن طاس

دو مخالف امام گشته‌ستند

چون سیاه و سپید و خز و پلاس

نشد از ما بدین رسن یک تا

هر که بشناخت پای خویش از راس

لیکن اندر دل خسان آسان

چون به خس مار درخزد خناس

از ره نام همچو یک دگرند

سوی بی‌عقل هرمس و هرماس

لیکن از راه عقل هشیاران

بشناسند فربهی ز اماس

ای خردمند هوش دار که خلق

بس به اسداس در زدند اخماس

سخت بد گشت نقدها مستان

درم از کس مگر به سخت مکاس

دور باش از مزوری که به مکر

دام قرطاس دارد و انقاس

تیزتر گشت و جهل را بازار

سوی جهال صد ره از الماس

نیست از نوع مردم آنک امروز

شخص و انواع داند و اجناس

خرد و جهل کی شوند عدیل؟

بز را نیست آشنا رواس

می‌شتابد چو سیل سوی نشیب

خلق سوی نشاط و لهو و لباس

من همانا که نیستم مردم

چون نیم مرد رود و مجلس و کاس

تا اساس تنم به پای بود

نروم جز که بر طریق اساس

پاس دارم ز دیو و لشکر او

به سپاس خدای بر تن، پاس

نبوم ناسپاس ازو که ستور

سوی فرزانه بهتر از نسپاس

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:00 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها