0

قصاید ناصر خسرو

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

وعدهٔ این چرخ همه باد بود

وعده رطب کرد و فرستاد تود

باد شمر کار جهان را که نیست

تار جهان را به جز از باد پود

دانا داند که ندارد به طبع

آتش او جز که ز بیداد دود

زود بیفگن ز دلت بند آز

تا شوی از بندگی آزاد زود

جان تو مایه است و تنت سود کرد

سود به مایه همی آباد بود

مایه نگه‌دار به دین و مخور

انده این سود مپرساد سود

بس که نوشتی و نویساد از آنچ

نیز چنین کس منویساد سود

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

فرو مایه چون سیر خورده بباشد

همه عیب جوید همه شر کاود

فرومایه آن به که بد حال باشد

ازیرا سیه سار پی برنتاود

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

گویمت چگونه شود زنده کو هلاک شود:

آب باز آب شود خاک باز خاک شود

جانش زی فراز شود تنش زی مغاک شود

تن سوی پلید شود پاک باز پاک شود

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

بر دشمنی دشمنت چو دیدی

فعلش، نه نشان و نه داغ باید

اقرار بسی برتر از گواهان

با روز همی چه چراغ باید؟

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

بر ره مکر و حسد مپوی ازیراک

هر که به راه حسد رود بتر آید

چون به حسد، بنگری به خوان کسان بر

لقمهٔ یارت به چشم خوبتر آید

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

نبینی بر درخت این جهان بار

مگر هشیار مرد، ای مرد هشیار

درخت این جهان را سوی دانا

خردمند است بار و بی‌خرد خار

نهان اندر بدان نیکان چنانند

که خرما در میان خار بسیار

مرا گوئی «اگر دانا و حری

به یمگان چون نشینی خوار و بی یار؟»

به زنهار خدایم من به یمگان

نکو بنگر، گرفتارم مپندار

نگوید کس که سیم و گوهر و لعل

به سنگ اندر گرفتارند یا خوار

اگر خوار است و بی‌مقدار یمگان

مرا اینجا بسی عز است و مقدار

اگرچه مار خوار و ناستوده است

عزیز است و ستوده مهرهٔ مار

نشد بی‌قدر و قیمت سوی مردم

ز بی قدری صدف لولی شهوار

گل خوشبوی پاکیزه است اگر چند

نروید جز که در سرگین و شد یار

توی بار درخت این جهان، نیز

درختی راستی بارت ز گفتار

تو خواهی بار شیرین باش بی‌خار

به فعل اکنون و، خواهی خار بی‌بار

اگر بار خرد داری، وگر نی

سپیداری سپیداری سپیدار

نماند جز درختی را خردمند

که بارش گوهر است و برگ دینار

به از دینار و گوهر علم و حکمت

کرا دل روشن است و چشم بیدار

درختت گر ز حکمت بار دارد

به گفتار آی و بار خویش می‌بار

اگر شیرین و پر مغز است بارت

تو را خوب است چون گفتار کردار

وگر گفتار بی‌کردار داری

چو زر اندود دیناری به دیدار

به پیکان سخن بر پیش دانا

زبانت تیر بس، لبهات سوفار

سخن را جای باید جست، ازیرا

به میدان در، رود خوش اسپ رهوار

سخن پیش سخن‌دان گو، ازیرا

سرت باید نخست، آنگاه دستار

جز اندر حرب گاه سخت، پیدا

نیاید هرگز از فرار کرار

سخن بشناس و آنگه گو ازیرا

که بی‌نقطه نگردد خط پرگار

سخن را تا نداری پاک از زنگ

ز دلها کی زداید زنگ و زنگار

چرا خامش نباشی چون ندانی؟

برهنه چون کنی عورت به بازار؟

چه تازی خر به پیش تازی اسپان؟

گرفتاری به جهل اندر گرفتار

چه بودت گر نه دیوت راه گم کرد

که با موزه درون رفتی به گلزار؟

پزشکی چون کنی کس را؟ که هرگز

نیابد راحت از بیمار، بیمار

مرنجان جان ما را گر توانی

بدین گفتار ناهموار، هموار

ز جهل خویش چون عارت نیاید؟

چرا داری همی زاموختن عار؟

اگر ناری سر اندر زیر طاعت

به محشر جانت بیرون ناری از نار

برنجان تن به طاعت‌ها که فردا

به رنج تن شود جانت بی‌آزار

مخور زنهار بر کس گر نخواهی

که خواهی و نیابی هیچ زنهار

سبک باری کنی دعوی و آنگاه

گناهان کرده بر پشتت به انبار

چو کفتاری که بندندش بعمدا

همی گوید که «اینجاست نیست کفتار»

گر آسانی همی بایدت فردا

مگیر از بهر دنیا کار دشوار

که دنیا را نه تیمار است و نه مهر

ز بهر تن مباش از وی به تیمار

نهنگی بد خوی است این زو حذر کن

که بس پر خشم و بی‌رحم است و ناهار

جهان را نو به نو چند آزمائی؟

همان است او که دیده ستیش صد بار

به دین زن دست تا ایمن شوی زو

که دین دوزد دهانش را به مسمار

چو تو سالار دین و علم گشتی

شود دنیا رهی پیش تو ناچار

به کار خویش خود نیکو نگه کن

اگر می‌داد خواهی، داد پیش آر

مکن گر راستی ورزید خواهی

چو هدهد سر به پیش شه نگون سار

حذر دار از عقاب آز ازیرا

که پر زهر آب دارد چنگ و منقار

اگر با سگ نخواهی جست پرخاش

طمع بگسل زخون و گوشت مردار

وگر نی رنج خویش از خویشتن بین

چو رویت ریش گشت و دستت افگار

زحجت پند بشنو کاگه است او

ز رسم چرخ دوار ستمگار

نکرد از جملگی اهل خراسان

کسی زو بیشتر با دهر پیکار

به دین رست آخر از چنگال دنیا

به تقدیر خدای فرد و قهار

گر از دنیا برنجی راه او گیر

که زین بهتر نه راه است و نه هنجار

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

برکن زخواب غفلت پورا سر

واندر جهان به چشم خرد بنگر

کار خر است خواب و خور ای نادان

با خر به خواب و خور چه شدی در خور؟

ایزد خرد ز بهر چه داده‌ستت؟

تا خوش بخسپی و بخوری چون خر؟

بر نه به سر کلاه خرد وانگه

بر کن به شب یکی سوی گردون سر

گوئی که سبز دریا موجی زد

وز قعر برفگند به سر گوهر

تیره شب و ستاره درو، گوئی

در ظلمت است لشکر اسکندر

پروین چو هفت خواهر چون دایم

بنشسته‌اند پهلوی یک دیگر؟

چون است زهره چون رخ ترسنده

مریخ همچو دیدهٔ شیر نر؟

شعری چو سیم خود شد، یا خود شد

عیوق چون عقیق چنان احمر؟

بر مبرم کبود چنین هر شب

چندین هزار چون شکفد عبهر؟

گوئی که در زدند هزاران جای

آتش به گرد خرمن نیلوفر

گر آتش است چون که در این خرمن

هرگز فزون نگشت و نشد کمتر؟

بی‌روغن و فتیله و بی‌هیزم

هرگز نداد نورو فروغ آذر

گر آتش آن بود که خورش خواهد

آتش نباشد آنکه نخواهد خور

بنگر که از بلور برون آید

آتش همی به نور و شعاع خور

خورشید صانع است مر آتش را

بشناس از آتش ای پسر آتش‌گر

ور لشکری است این که همی بینی

سالار و میر کیست بر این لشکر؟

سقراط هفت میر نهاد این را

تدبیر ساز و کارکن و رهبر

سبز است ماه و گفت کزو روید

در خاک ملح و، سیم به سنگ اندر

مریخ زاید آهن بد خو را

وز آفتاب گفت که زاید زر

برجیس گفت مادر ارزیز است

مس را همیشه زهره بود مادر

سیماب دختر است عطارد را

کیوان چو مادر است و سرب دختر

این هفت گوهران گدازان را

سقراط باز بست به هفت اختر

گر قول این حکیم درست آید

با او مرا بس است خرد داور

زیرا که جمله پیشه‌وران باشند

اینها به کار خویش درون مضطر

سالار کیست پس چو از این هفتان

هر یک موکل است به کاری بر؟

سالار پیشه‌ور نبود هرگز

بل پیشه‌ور رهی بود و چاکر

آن است پادشا که پدید آورد

این اختران و این فلک اخضر

واندر هوا به امر وی استاده است

بی‌دار و بند پایهٔ بحر و بر

وایدون به امر او شد و تقدیرش

با خاک خشک ساخته آب تر

چندین همی به قدرت او گردد

این آسیای تیز رو بی در

وین خاک خشک زشت بدو گیرد

چندین هزار زینت و زیب و فر

وین هر چهار خواهر زاینده

با بچگان بی‌عدد و بی مر

تسبیح می‌کنندش پیوسته

در زیر این کبود و تنک چادر

تسبیح هفت چرخ شنوده‌ستی

گر نیست گشته گوش ضمیرت کر

دست خدای اگر نگرفته‌ستی

حسرت خوری بسی و بری کیفر

چشمیت می‌بباید و گوشی نو

از بهر دیدن ملک اکبر

آنجا به پیش خود ندهد بارت

گر چشم و گوش تو نبری زایدر

ایزد بر آسمانت همی خواند

تو خویشتن چرا فگنی در جر؟

از بهر بر شدن سوی علیین

از علم پای ساز و، ز طاعت پر

ای کوفته مفازهٔ بی‌باکی

فربه شده به جسم و، به جان لاغر

در گردن جهان فریبنده

کرده دو دست و بازوی خود چنبر

ایدون گمان بری که گرفته‌ستی

دربر به مهر، خوب یکی دلبر

واگاه نیستی که یکی افعی

داری گرفته تنگ و خوش اندر بر

گر خویشتن کشی ز جهان، ورنی

بر تو به کینه او بکشد خنجر

زین بی‌وفا، وفا چه طمع داری؟

چون در دمی به بیخته خاکستر؟

چون تو بسی به بحر درافگنده است

این صعب دیو جاهل بدمحضر

وز خلق چون تو غرقه بسی کرده‌است

این بحر بی‌کرانهٔ بی‌معبر

گریست این جهان به مثل، زیرا

بس ناخوش است و، خوش بخارد گر

با طبع ساز باشد، پنداری

شیری است تازه، پخته و پر شکر

لیکن چو کرد قصد جفا، پیشش

خاقان خطر ندارد و نه قیصر

گاهی عروس‌وارت پیش آید

با گوشوار و یاره و با افسر

باصد کرشمه بسترد از رویت

با شرم گرد باستی و معجر

گاهی هزبروار برون آید

با خشم عمرو و با شغب عنتر

دیوانه‌وار راست کند ناگه

خنجر به سوی سینه‌ت و، زی حنجر

در حرب این زمانهٔ دیوانه

از صبر ساز تیغ و، ز دین مغفر

وز شاخ دین شکوفهٔ دانش چن

وز دشت علم سنبل طاعت چر

کاین نیست مستقر خردمندان

بلک این گذرگهی است، برو بگذر

شاخی که بار او نبود ما را

آن شاخ پس چه بی‌برو چه برور

دنیا خطر ندارد یک ذره

سوی خدای داور بی‌یاور

نزدیک او اگر خطرش هستی

یک شربت آب کی خوردی کافر

الفنج گاه توست جهان، زینجا

برگیر زود زاد ره محشر

بل دفتری است این که همی بینی

خط خدای خویش بر این دفتر

منکر مشو اشارت حجت را

زیرا هگرز حق نبود منکر

خط خدای زود بیاموزی

گر در شوی به خانهٔ پیغمبر

گر درشوی به خانه‌ش، بر خاکت

شمشاد و لاله روید و سیسنبر

ندهد خدای عرش در این خانه

راهت مگر به راهبری حیدر

حیدر، که زو رسید و ز فخر او

از قیروان به چین خبر خیبر

شیران ز بیم خنجر او حیران

دریا به پیش خاطر او فرغر

قولش مقر و مایهٔ نور دل

تیغش مکان و معدن شور و شر

ایزد عطاش داد محمد را

نامش علی شناس و لقب کوثر

گرت آرزوست صورت او دیدن

وان منظر مبارک و آن مخبر

بشتاب سوی حضرت مستنصر

ره را ز فخر جز به مژه مسپر

آنجاست دین و دنیا را قبله

وانجاست عز و دولت را مشعر

خورشید پیش طلعت او تیره

گردون بجای حضرت او کردر

ای یافته به تیغ و بیان تو

زیب و جمال معرکه و منبر

بی‌صورت مبارک تو، دنیا

مجهول بود و بی‌سلب و زیور

معروف شد به علم تو دین، زیرا

دین عود بود و خاطر تو مجمر

ای حجت زمین خراسان، زه!

مدح رسول و آل چنین گستر

ای گشته نوک کلک سخن گویت

در دیدهٔ مخالف دین نشتر

دیبا همی بدیع برون آری

اندر ضمیر توست مگر ششتر

بر شعر زهد گفتن و بر طاعت

این روزگار مانده‌ت را بشمر

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای کهن گشته در سرای غرور

خورده بسیار سالیان و شهور

چرخ پیموده بر تو عمر دراز

تو گهی مست خفته گه مخمور

شادمانی بدان که‌ت از سلطان

خلعتی فاخر آمد و منشور

تا به پیشت یکی دگر فاسق

بیش و بهتر رودت فسق و فجور

یات شاعر به مدح در گوید

شاد بادی و قصر تو معمور

قصر تو زین سخن همی خندد

بر تو، ای فتنه بر سرای غرور

بر تو خندد که غافلی تو ازانک

در سرای غرور نیست سرور

چند رفتند از آن قصور بلند

بهتر و برتر از تو سوی قبور؟

چرخ گردان بسی برآورده‌است

نوحهٔ نوحه‌گر ز معدن سور

شهر گرگان نماند با گرگین

نه نشابور ماند با شاپور

بر کهن کردن همه نوها

ای برادر موکل است دهور

عسلش را به حنظل است نسب

شکرش را برادر است کژور

که شناسد که چیست از عالم

غرض کردگار فرد غیور؟

چون زمین پر شکستگی است چرا

آسمان بی تفاوت است و فطور؟

تو چه گوئی، که مر چرا بایست

این همه خاک و آب و ظلمت و نور؟

تا پدید آید اشتر و خر و گاو

مار و ماهی و گزدم و زنبور؟

یا یکی برجهد چو بوزنگان

پای کوبد به نغمت طنبور؟

یا ز بهر یکی که پنجه سال

عمر بگذاشت بی‌نماز و طهور؟

مر تو را خانه‌ای دریغ آید

زین فرومایگان و اهل شرور

پس چه گوئی ز بهر ایشان کرد

آسمان و زمین غفور شکور؟

تو یکی هندباج ندهی‌شان

چون دهدشان خدای حور و قصور؟

این گمانی خطا و ناخوب است

دور باش از چنین گمانی دور

گرت هوش است و دل ز پیر پدر

سخنی خوب گوش‌دار، ای پور

عالمی دیگر است مردم را

سخت نیکو ز جاهلان مستور

اندرو بر مثال جانوران

مردمانند از اهل علم نفور

غرض ایزد این حکیمانند

وین فرومایگان خسند و قشور

دزد مردان به سان موشانند

وین سبکسار مردمان چو طیور

غمر مردان چو ماهی‌اند خموش

ژاژخایان خلق چون عصفور

حکمت و علم بر محال و دروغ

فضل دارد چو بر حنوط بخور

خامشی از کلام بیهده به

در زبور است این سخن مسطور

کار تو کشت و تخم او سخن است

بدروی بر چو در دمندت صور

گر بترسی ز ناصواب جواب

وقت گفتن صبور باش صبور

به زن و کودک کسان منگر

اگرت رغبت است صحبت حور

تا تو بر سلسبیل بگزیدی

گنده و تیره شیرهٔ انگور

چه خطر دارد این پلید نبید

عند کاس مزاج‌ها کافور؟

دل و جان را همی بباید شست

از محال و خطا و گفتن زور

تا به هنگام خواندن نامه

خجلی نایدت به روز نشور

از بد و نیک وز خطا و صواب

چیست اندر کتاب نامذکور؟

همه خواندند، بر تو چیز نماند

یاد نکرده از صحاح و کسور

با دل و عقل و با کتاب و رسول

روز محشر که داردت معذور

بنده‌ای کار کن به امر خدای

بنده با بندگی بود مامور

جز به پرهیز و زهد و استغفار

کار ناخوب کی شود مغفور؟

گر نباشی از اهل ستر به زهد

خواند باید بسیت ویل و ثبور

باز کی گردد از تو خشم خدای

به حشم یا به حاجبان و ستور؟

ای پسر، شعر حجت از برکن

که پر از حکمت است همچو زبور

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای گشته جهان و خوانده دفتر

بندیش ز کار خویش بهتر

این چرخ بلند را همی بین

پر خاک و هوا و آب و آذر

یک گوهر تر و نام او بحر

یک گوهر خشک و نام او بر

وین ابر به جهد خشک‌ها را

زان جوهر تر همی کند تر

بیچاره نبات را نیبنی

همواره جوان از این دو گوهر؟

وین جانوران روان گرفته

بیچاره نبات را مسخر؟

برطبع و نبات و جانور پاک

ای پیر تو را که کرد مهتر؟

زین پیش چه نیکی آمد از تو

وز گاو گنه چه بود و از خر؟

تو بی‌هنری چرا عزیزی؟

او بی‌گنهی چراست مضطر؟

دانی که چنین نه عدل باشد

پس چون مقری به عدل داور؟

وان کس که چنین عزیز کردت

از بهر تو کرد گوهر و زر

زیرا که نکرد هیچ حیوان

از گوهر و زر تاج و افسر

بر گور و گوزن اگر امیر است

از قوت خویش و دل غضنفر

چون نیست خرد میان ایشان

درویش نه این، نه آن توانگر

این میر و عزیز نیست برگاه

وان خوار و ذلیل نیست بر در

شادی و توانگری خرد راست

هر دو عرضند و عقل جوهر

شاخی است خرد سخن برو برگ

تخمی است خرد سخن ازو بر

زیر سخن است عقل پنهان

عقل است عروس و قول چادر

دانای سخن نکو کند باز

از روی عروس عقل معجر

تو روی عروس خویش بنمای

ای گشته جهان و خوانده دفتر

فتنه چه شدی چنین بر این خاک؟

یک ره برکن سوی فلک سر

از گوهر و از نبات و حیوان

برخاک ببین سه‌خط مسطر

هفت است قلم مر این سه خط را

در خط و قلم به عقل بنگر

بندیش نکو که این سه خط را

پیوسته که کرد یک به دیگر

گشتنت ستوروار تا کی

با رود و می و سرود و ساغر؟

خرسند شدی به خور ز گیتی

زیرا تو خری جهان چرا خور

بررس ز چرا و چون، چرائی

شادان به چرا چو گاو لاغر؟

بندیش که کردگار گیتی

از بهر چه آوریدت ایدر

بنگر به چه محکمی ببسته‌است

مرجان تو را بدین تن اندر

او راست به‌پای بی‌ستونی

این گنبد گردگرد اخضر

چون کار به بند کرد، بی‌شک

پر بند بود سخنش یکسر

چون چنبر بی‌سر است فرقان

خیره چه دوی به گرد چنبر؟

با بند مچخ که سخت گردد

چون باز بتابی از رسن سر

گاورسه چو کرد می ندانی

بایدت سپرد زر به زرگر

پیدا چو تن تو است تنزیل

تاویل درو چو جان مستر

گویند که پیش، ازین گهر کوفت

در ظلمت، زیر پی سکندر

امروز به زیر پای دین است

اندر ظلمات غفلت و شر

هزمان بزند بعاد ما را

از مغرب حق باد صرصر

سوراخ شده است سد یاجوج

یک چند حذر کن ای برادر

بر منبر حق شده است دجال

خامش بنشین تو زیر منبر

اشتر چو هلاک گشت خواهد

آید به سر چه و لب جر

آنک او به مراد عام نادان

بر رفت به منبر پیمبر

گفتا که منم امام و، میراث

بستد ز نبیرگان و دختر

روی وی اگر سپید باشد

روی که بود سیه به محشر؟

صعبی تو و منکری گر این کار

نزدیک تو صعب نیست و منکر

ور می بروی تو با امامی

کاین فعل شده است ازو مشهر

من با تو نیم که شرم دارم

از فاطمه و شبیر و شبر

جای حذر است از تو ما را

گر تو نکنی حذر ز حیدر

ای گمره و خیره چون گرفتی

گمراه‌ترین دلیل و رهبر؟

من با تو سخن نگویم ایراک

کری تو و رهبر از تو کرتر

من میوهٔ دین همی چرم شو

چون گاو توخار وخس همی چر

شو پنبهٔ جهل بر کن از گوش

بشنو سخنی به طعم شکر

رخشنده‌تر از سهیل و خورشید

بوینده‌تر از عبیر و عنبر

آن است به نزد مرد عاقل

مغز سخن خدای اکبر

او را بردم به سنگ تا زود

پیشت بدمد ز سنگ عبهر

آنگاه نجوئی آب چاهی

هر گه که چشیدی آب کوثر

پرخاش مکن سخن بیاموز

از من چه رمی چو خر ز نشتر؟

پر خرد است علم تاویل

پرید هگرز مرغ بی‌پر؟

از مذهب خصم خویش بررس

تا حق بدانی از مزور

حجت نبود تو را که گوئی

من مؤمنم و جهود کافر

گوئی که صنوبرم، ولیکن

زی خصم، تو خاری او صنوبر

هش دار و مدار خوار کس را

مرغان همه را حبیره مشمر

غره چه شدی به خنجر خویش

مر خصم تو را ده است خنجر

از بیم شدن ز دست او روم

مانده‌است چنان به روم قیصر

با خصم مگوی آنچه زی تو

معلوم نباشد و مقرر

منداز بخیره نازموده

زی باز چو کودکان کبوتر

پرهیز کن اختیار و حکمت

تا نیک بود به حشرت اختر

اندر سفری بساز توشه

یاران تو رفته‌اند بی‌مر

بی‌زاد مشو برون و مفلس

زین خیمهٔ بی‌در مدور

بهتر سخنان و پند حجت

صد بار تو را ز شیر مادر

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای چنبر گردنده بدین گوی مدور

چون سرو سهی قد مرا کرد چو چنبر

وز موی و رخم تیرگی و نور برون تاخت

تا زنده شب تیره پس روز منور

هر وعده و هر قول که کرد این فلک و گفت

آن وعده خلاف آمد و آن قول مزور

من قول جهان را به ره چشم شنودم

نشگفت که بسیار بود قول مبصر

قولی به قلم گوید گویا به کتابت

قولی به زفان گوید مشروح و مفسر

مر قول زبان را به ره گوش تو بشنو

مر قول قلم را ز ره چشم تو بنگر

گر قول مزور سخنی باشد کان را

گوینده دگرگونه کند ساعت دیگر

پس هر دو، شب و روز، دو گفتار دروغند

کاین دهر همی گوید هموار و مستر

وز حق جز از حق نزاده‌است و نزاید

وین قاعده زی عقل درست است و مقرر

پس هرچه همی زیر شب و روز بزایند

فرزند دروغند و مزور همه یکسر

زین است تراکیب نبات و حیوان پاک

بی حاصل همچون پدر خویش و چو مادر

ترکیب تو سفلی و کثیف است ولیکن

صورت گر علوی و لطیف است بدو در

صورت گر جوهر هم جوهر بود ایراک

صورت نپذیرد ز عرض هرگز جوهر

یک جوهر ترکیب دهنده‌است و مصور

یک جوهر ترکیب پذیر است و مصور

زنده نشد این سفلی الا که به صورت

پس صورت جان است در این جسم محضر

ور عاریتی بود بر این سفلی صورت

ذاتی بود آن گوهر عالی را پیکر

وان گوهر کو زنده به ذات است نمیرد

پس جان تو هرگز نمرد، جان برادر

ور جسم تو از نفس بدن صنعت محکم

مانندهٔ قصری شده پرنور و معنبر

بی‌بهره چرا مانده‌است این جان تو زین تن

بی‌دانش و تمییز همانند یکی خر؟

دانی که چو فر تن تو صورت جسمی است

جز صورت علمی نبود جان تو را فر

بنگر که خداوند ز بهر تو چه آورد

از نعمت بی‌مر در این حصن مدور

وانگاه در این حصن تو را حجر گکی داد

آراسته و ساخته به اندازه و در خور

بگشاده در این حجره تورا پنج در خوب

بنشسته تو چون شاه درو بر سر منظر

هر گه که تو را باید در حجر گک خویش

یک نعمت از این حصن درون خوان ز یکی در

فرمان بر و بنده‌است تو را حجر گک تو

خواهی سوی بحرش برو خواهی به سوی بر

این پنج در حجره، سه تن راست، دو جان را

تا هردو گهر داد بیابند ز داور

چندان که سوی تن تو سه در باز گشادی

بگشای سوی جانت دو در منظر و مخبر

بشنو سخن ایزد بنگر سوی خطش

امروز که در حجره مقیمی و مجاور

بنگر که کجا می‌روی، ای رفته چهل سال

زین کوی بدان دشت وزین جوی بدان جر

عمر تو نبینی که یکی راه دراز است

دنیات بدین سر بر و عقبیت بدان سر؟

آنی تو که یک میل همی رفت نیاری

بی‌توشه و بی‌رهبری از شهر به کردر

کوتوشه و کورهبرت، ای رفته چهل سال

چون آب سوی جوی ز بالا سوی محشر؟

بنگر که همی بری راهی که درو نیست

آسایش را روی نه در خواب و نه در خور

بنگر که همی سخت شتابی سوی جائی

کان یابی آنجای که برگیری از ایدر

هر چیز که بایدت در این راه بیابی

هر چند روان است درو لشکر بی‌مر

زنهار که طرار در این راه فراخ است

چون دنبه به گفتار و، به کردار چو نشتر

پرهیز که صیادی ناگاه نگیردت

کو دام نهد محبر بر ملوح و دفتر

این گوید «بر راه منم از پس من رو»

وان گوید «طباخ منم توشه ز من خر»

شاید که بگریند بر آن دین که بدو در

فرند نبی را بکشد از قبل زر

شاید که بگریند بر آن دین که فقیهانش

آنند که دارند کتاب حیل از بر

گر فقه بود حیلت و، محتال فقیه است

جالوت سزد حاکم و هاروت پیمبر

ور یار رسول است کشندهٔ پسر او

پس هیچ مرو را نه عدو بود و نه کافر

بندیش از این امت بدبخت که یکسر

گشتند همه کور ز شومی‌ی گنه و، کر

جز کر نشود پیش سخن‌گوی غنوده

جز کور کند پیش خر و، شیر موخر؟

بودند همه گنگ و علی گنج سخن بود

بودند همه چون خر و او بود غضنفر

آن کس که مرو را به یکی جاهل بفروخت

بخرید و ندانست مغیلان زصنوبر

دیوانه بود آنکه کله دارد در پای

وز بیهشی خویش نهد موزه به سر بر

بودند همه موزه و نعلین، علی بود

بر تارک سادات جهان یکسره افسر

میمون شجری بود پر از شاخ شجاعت

بیخش به زمین شاخش بر گنبد اخضر

برگش همه خیرات و ثمارش همه حکمت

زان برگ همی بوی و از آن یار همی خور

او بود درختی که همی بیعت کردند

زیرش گه پیغمبر با خالق اکبر

و امروز ازو شاخی پربار به جای است

با حکمت لقمانی و با ملکت قیصر

بل فخر کند قیصر اگر چاکر او را

فرمان بر و دربان بود و چاکر چاکر

زیر قلم حجت او حکمت ادریس

خاک قدم استر او تاج سکندر

در حضرت از آن خوی خوش و طلعت پر نور

افلاک منور شد و آفاق معطر

از لشکر زنگیس رخ روز مقیر

وز لشکر رومیش شب تیره مقمر

میراث رسیده است بدو عالم و مردم

از جد شریف و پدرش احمد و حیدر

شمشیر و سخن معجز اویند جهان را

وین بود مر اسلامش را معجز و مفخر

بندهٔ سخن اویند احرار خود امروز

فرداش ببند آیند اوباش به خنجر

او را طلب و بر ره او رو که نشسته است

جد و پدرش بر سر حوض و لب کوثر

وز حجت او جوی به رفق، ای متحیر،

داروی دل گمره و افسون محیر

وز من بشنو نیک که من همچو تو بودم

اندر ره دین عاجز و بی‌توشه و رهبر

بسیار گشادند به پیشم در دعوی

دعوی‌ها چون کوه و معانیش کم از ذر

بی برهان دعوی به سوی مرد خردمند

مانندهٔ مرغی است که او را نبود پر

با بانگ یکی باشد بی‌معنی گفتار

بی‌بوی یکی باشد خاکستر و عنبر

تقلید نپذرفتم و بر «اخبرنا» هیچ

نگشاد دلم گوش و نه دستم سر محبر

رفتم به در آنکه بدیل است جهان را

از احمد و از حیدر و شبیر و ز شبر

آن کس که زمینی به جز از درگه عالیش

امروز به جمع حکما نیست مشجر

قبلهٔ علما یکسر مستنصر بالله

فخر بشر و حاصل این چرخ مدور

وز جهل بنالیدم در مجلس علمش

عدلش برهانیدم از این دیو ستمگر

بگشاد مرا بسته و بر هرچه بگفتم

بنمود یکی حجت معروف و مشهر

وانگاه مرا بنمود این خط الهی

مسطور بر این جوهر و مجموع و مکسر

تا راه بدید این دل گمراه و به جودش

بر گنبد کیوان شد از این چاه مقعر

بنمود مرا راه علوم قدما پاک

وانگاه از آن برتر بنمودم و بهتر

بر خاطرم امروز همی گشت نیارد

گر فکرت سقراط بود پر کبوتر

اقوال مرا گر نبود باورت، این قول

اندر کتبم یک یک بنگر تو و بشمر

تا هیچ کسی دیدی کایات قران را

جز من به خط ایزد بنمود مسطر

در نفس من این علم عطائی است الهی

معروف چو روز است، نه مجهول و نه منکر

آزاد شد از بندگی آز مرا جان

آزاد شو از آز و بزی شاد و توانگر

بندیش که مردم همه بنده به چه روی است

تا مولا بشناسی و آزاد و مدبر

دین گیر که از بی‌دینی بنده شده‌ستند

پیش تو زاطراف جهان اسود و احمر

گر دین حقیقت بپذیری شوی آزاد

زان پس نبوی نیز سیه روی و بداختر

مولای خداوند جهان باشی و چون من

زان پس نشوی نیز بدین در نه بدان در

ورنی سپس دیو همی گرد و همی باش

بندهٔ می و طنبور و ندیم لب ساغر

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

با خویشتن شمار کن ای هوشیار پیر

تا بر تو نوبهار چه مایه گذشت و تیر

تا بر سرت نگشت بسی تیر و نوبهار

چون پر زاغ بود سر و قامتت چو تیر

گر ماه تیر شیر نبارید از آسمان

بر قیرگون سرت که فرو ریخته‌است شیر؟

ز اول چنانت بود گمان اندر این جهان

کاریت جز که خور نه قلیل است و نه کثیر

از خورد و برد و رفتن بیهوده هر سوئی

اینند سال بود تنت چون ستور پیر

با ناز و بی نیاز به بیداری و به خواب

بر تن حریر بودت و در گوش بانگ زیر

وان یار جفت جوی به گرد تو پوی پوی

با جعد همچو قیر و دمیده درو عبیر

چون خر به سبزه رفته به نوروز و، در خزان

در زیر رز خزان شده با کوزهٔ عصیر

گفتی که خلق نیست چو من نیز در جهان

هم شاطر و ظریفم و هم شاعر و دبیر

معنی به خاطرم در و الفاظ در دهان

همچون قلم به دست من اندر شده‌است اسیر

دستم رسید بر مه ازیرا که هیچ وقت

بی من قدح به دست نگیرد همی امیر

پیش وزیر با خطر و حشتمم ازانک

میرم همی خطاب کند «خواجهٔ خطیر»

چشمت همیشه مانده به دست توانگران

تا اینت پانذ آرد و آن خز و آن حریر

یک سال بر گذشت که زی تو نیافت بار

خویش تو آن یتیم و نه همسایه‌ت آن فقیر

اندر محال و هزل زبانت دراز بود

واندر زکات دستت و انگشتکان قصیر

بر هزل وقف کرده زبان فصیح خویش

بر شعر صرف کرده دل و خاطر منیر

آن کردی از فساد که گر یادت آید آن

رویت سیاه گردد و تیره شود ضمیر

تیر و بهار دهر جفا پیشه خرد خرد

بر تو همی شمرد و تو خوش خفته چون حمیر

تا آن جوان تیز و قوی را چو جاودان

این چرخ تیز گرد چنین کند کرد و پیر

خمیده گشت و سست شد آن قامت چو سرو

بی‌نور ماند و زشت شد آن صورت هژیر

وز تو ستوه گشت و بماندی ازو نفور

آن کس کز آرزوت همی کرد دی نفیر

بنگر ز روزگار چه حاصل شدت جز آنک

با حسرت و دریغ فرو مانده‌ای حسیر

دین را طلب نکردی و دنیا ز دست شد

همچو سپوس تر نه خمیری و نه فطیر

دنیات دور کرد ز دین، وین مثل توراست

کز شعر بازداشت تو را جستن شعیر

شر است جمله دنیا، خیر است دین همه

این شر باز داشتت از خیر خیره خیر

خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار

موش زمانه را توی، ای بی‌خبر، پنیر

زین بد کنش حذر کن و زین پس دروغ او

منیوش اگر بهوش و بصیری و تیز ویر

شیر زمانه زود کند سیر مرد را

چون تو همی نگردی ازین شیر سیر شیر؟

خیره میازمای مر این آزموده را

کز ریگ ناسرشت خردمند را خمیر

گر می‌بکرد خواهی تدبیر کار خویش

بس باشد ای بصیر خرد مر تو را وزیر

این عالم بزرگ ز بهر چه کرده‌اند؟

از خویشتن بپرس تو، ای عالم صغیر

ور می‌بمرد خواهند این زندگان همه

پوزش همی ز بهر چه باید بدین زحیر؟

زی پیل و شیر و اشتر کایشان قوی ترند

ایزد بشیر چون نفرستاد و نه نذیر؟

وانک این عظیم عالم گردنده صنع اوست

چون خواند مر مرا و چه خواهد ز من حقیر؟

زین آفریدگان چو مرا خواند بی گمان

با من ضعیف بنده‌ش کاری است ناگزیر

ورمان همی بباید او را شناختن

بی‌چون و بی چگونه، طریقی است این عسیر

ور همچو ما خدای نه جسم است و نه گران

پس همچو ما چرا که سمیع است و هم بصیر؟

ور چون تو جسم نیست چه باید همیش تخت؟

معنی تخت و عرش یکی باشد و سریر

تن گور توست، خشم مگیر از حدیث من

زیرا که خشم گیر نباشد سخن پذیر

از خویشتن بپرس در این گور خویش تو

جان و خرد بس است تو را منکر و نکیر

این گور تو چنان که رسول خدای گفت

یا روضهٔ بهشت است یا کندهٔ سعیر

بهتر رهی بگیر که دو راه پیش توست

سوی بهینه راه طلب کن یکی خفیر

در راه دین حق تو به رای کسی مرو

کو را ز رهبری نه صغیر است و نه کبیر

بی حجت و بصارت سوی تو خویشتن

با چشم کور نام نهاده‌است بوالبصیر

بنگر که خلق را به که داد و چگونه گفت

روزی که خطبه کرد نبی بر سر غدیر

دست علی گرفت و بدو داد جای خویش

گر دست او گرفت تو جز دست او مگیر

ای ناصبی اگر تو مقری بدین سخن

حیدر امام توست و شبر وانگهی شبیر

ور منکری وصیت او را به جهل خویش

پس خود پس از رسول نباید تو را سفیر

علم علی نه قال و مقال است عن فلان

بل علم او چو در یتیم است بی‌نظیر

اقرار کن بدو و بیاموز علم او

تا پشت دین قوی کنی و چشم دل قریر

آب حیات زیر سخن‌های خوب اوست

آب حیات را بخور و جاودان ممیر

پندیت داد حجت و کردت اشارتی

ای پور، بس مبارک پند پدر پذیر

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

این زرد تن لاغر گل خوار سیه سار

زرد است و نزار است و چنین باشد گل خوار

همواره سیه سرش ببرند از ایراک

هم صورت مار است و ببرند سر مار

تا سرش نبری نکند قصد برفتن

چون سرش بریدی برود سر به نگونسار

چون آتش زرد است و سیه سار ولیکن

این زاب شود زنده و زاتش بمرد زار

جز کز سیب دوستی آب جدا نیست

این زرد سیه سار از آن زرد سیه سار

هر چند که زرد است سخنهاش سیاه است

گرچه سخن خلق سیه نیست به گفتار

گنگ است چو شد مانده و گویا چو روان گشت

زیرا که جدا نیست ز گفتارش رفتار

مرغی است ولیکن عجبی مرغی ازیراک

خوردنش همه قار است رفتنش به منقار

مرغی که چو در دست تو جنبید ببیند

در جنبش او عقل تو را مردم هشیار

تیری است که در رفتن سوفارش به پیش است

هر چند که هر تیر سپس دارد سوفار

گلزار کند رفتن او عارض دفتر

آنگه که برون آید از آن کوفته گلزار

اقرار تو باشد سخنش گرچه روا نیست

در دین که کسی از کس دیگر کند اقرار

دشوار شود بانگ تو از خانه به دهلیز

واسان شود آواز وی از بلخ به بلغار

در دست خردمند همه حکمت گوید

جز ژاژ نخاید همه در دست سبکسار

هر کس که سخن گفت همه فخر بدو کرد

جز کایزد دادار و پیام‌آور مختار

در دست سخن پیشه یکی شهره درختی است

بی بار ز دیدار، همی ریزد ازو بار

تا در نزنی سرش به گل بار نیارد

زیرا که چنین است ره و سیرت اشجار

غاری است مر او را عجبی بادرو در بند

خفتنش نباشد همه الا که در آن غار

چون خفت در آن غار برون ناید ازو تا

بیرون نکشی پایش از آن جای چو کفتار

راز دل دانا به جز او خلق نداند

زیرا که جز او را به دل اندر نبود بار

راز دل من یکسره، باری، همه با اوست

زیرا بس امین است و سخن‌دار و بی‌آزار

ای مرکب علم و شجر حکمت، لیکن

انگشت خردمند تو را مرکب رهوار

دیبای منقش به تو بافند ولیکن

معنیش بود نقش و سخن پود و سخن تار

من نقش همی بندم و تو جامه همی باف

این است مرا با تو همه کار و بیاوار

دیبای تو بسیار به از دیبهٔ رومی

هرچند که دیبای تو را نیست خریدار

چون لولوی شهوار نباشد جو اگر چند

جو را بگزیند خر به لولوی شهوار

دیبا جسدت پوشد و دیبای سخن جان

فرق است میان تن و جان ظاهر و بسیار

این تیره و بی نور تن امروز به جان است

آراسته، چون باغ به نیسان و به ایار

همسایه نیک است تن تیره‌ات را جان

همسایه زهمسایه گرد قیمت و مقدار

هرچند خلنده است، چو همسایهٔ خرماست

بر شاخ چو خرمات همی آب خورد خار

شاید که به جان تنت شریف است ازیراک

خوش بوی بود کلبهٔ همسایهٔ عطار

جلدی و زبان‌آور و عیار ازیراک

جلد است تو را جان و زبان‌آور و عیار

از هر چه سبو پرکنی از سر وز پهلوش

آن چیز برون آید و بیرون دهد آغار

بر خوی ملک باشد در شهر رعیت

پیغمبر گفت این سخن و حیدر کرار

از جان و تنت ناید الا که همه خیر

چون عقل بود بر تن و بر جان تو سالار

تا علم نیاموزی نیکی نتوان کرد

بی‌سیم نیاید درم و بی‌زر دینار

بی‌علم عمل چون درم قلب بود، زود

رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار

چون روزه ندانی که چه چیز است چه سود است

بیهوده همه روزه تو را بودن ناهار؟

وانکو نکند طاعت علمش نبود علم

زرگر نبود مرد چو بر زر نکند کار

جامه است مثل طاعت و آهار برو علم

چون جامه نباشد چه به کار آید آهار؟

دیدار با تو با چشم تو در شخص تو جفت است

چشمت به مثل کار و درو علم چو دیدار

بی طاعت دانا به سوی عقل خدای است

بی طاعت دانا نبود هرگز دیار

در طاعت یزدان است این چرخ به گشتن

آباد بدین است چنین گنبد دوار

وز طاعت خورشید همی روز و شب آید

کوسوی خرد علت روز است و شب تار

وین ابر خداوند جهان را به هوا بر

بنده‌است و مطیع است به باریدن امطار

بی طاعتی، ای مرد خرد، کار ستور است

عار است مرا زین خود اگر نیست تو را عار

یک سو بکش از راه ستوری سرا گر چند

کاین خلق برفتند بر آن ره همه هموار

در سخره و بیگار تنی از خور و از خواب

روزی برهد جان تو زان سخره و بیگار

امروز پر از خواب و خمار است سر تو

آن روز شوی، ای پسر، از خواب تو بیدار

بیداریت آن روز ندارد، پسرا، سود

دستت نگرد چیز مگر طاعت و کردار

بی طاعتی امروز چو تخمی است کز آن تخم

فردا نخوری بار مگر انده و تیمار

این خلق بکردند به یک ره چو ستوران

روی از خرد و طاعت، ای یارب زنهار!

ای آنکه تو را یار نبوده‌است و نباشد

بر طاعت تو نیست کسی جز تو مرا یار

در طاعت تو جان و تنم یار خرد گشت

توفیق تو بوده‌است مرا یار و نگهدار

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

اصل نفع و ضر و مایهٔ خوب و زشت و خیر و شر

نیست سوی مرد دانا در دو عالم جز بشر

اصل شر است این حشر کز بوالبشر زاد و فساد

جز فساد و شر هرگز کی بود کار حشر؟

خیر و شر آن جهان از بهر او شد ساخته

زانک ازو آید به ایمان و به عصیان خیر و شر

ای برادر، چشم من زینها و زین عالم همی

لشکری انبوه بیند بر رهی پر جوی و جر

جز شکسته بسته بیرون چون تواند شد چو بود

مرد مست و چشم کور و پای لنگ و راه تر؟

گر نه‌ای مست از ره مستان و شر و شورشان

دورتر شو تا بسر درناید اسپت، ای پسر

گر نخواهی رنج گر از گرگنان پرهیز کن

جهل گر است ای پسر پرهیز کن زین زشت‌گر

جهل را گرچه بپوشی خویشتن رسوا کند

گر چه پوشیده بماند گر جهل از گر بتر

نیستی مردم تو بل خر مردمی، زیرا که من

صورت مردم همی بینم تو را و فعل خر

جز کم آزاری نباشد مردمی، گر مردمی

چون بیازاری مرا؟ یا نیستی مردم مگر؟

گرگ درنده ندرد در بیابان گرگ را

گر همی دعوی کنی در مردمی مردم مدر

نفع و ضر و خیر و شر از کارهای مردم است

پس تو چون بی‌نفع و خیری بل همه شری و ضر؟

تن به جر گیرد همی مر جانت را در جر کشد

جان به جر اندر بماند چونش گیرد تن به جر

پیش جان تو سپر کرده‌است یزدان تنت را

تو چرا جان را همی داری به پیش تن سپر؟

خواب و خور کار تن تیره است، تو مر جانت را

چون کنی رنجه چو گاو و خر ز بهر خواب و خور؟

مردمان از تو بخندند، ای برادر، بی گمان

چون پلاس ژنده را سازی زدیبا آستر

گر شکر خوردی پریرو، دی یکی نان جوین

همبر است امروز ناچار آن جوین با آن شکر

داد تن دادی، بده جان را به دانش داد او

یافت از تو تن بطر در کار جانت کن نظر

جانت آزادی نیابد جز به علم از بندگی

گر بدین برهانت باید، شو به دین اندر نگر

مردم دانا مسلمان است، نفروشدش کس

مردم نادان اگر خواهی ز نخاسان بخر

تن به جان یابد خطر زیرا که تن زنده بدوست

جان به دانش زنده ماند زان بدون یابد خطر

جان مردم را دو قوت بینم از علم و عمل

چون درختی که‌ش عمل برگ است و از علم است بر

جانت را دانش نگه دارد زدوزخ همچنانک

بر نگه دارد درختان را از آتش وز تبر

گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب

وز سعادت، ای پسر، بر آسمان سایدت سر

مر تو را بر آسمان باید شدن، زیرا خدای

می نخواند جز تو را نزدیک خویش از جانور

بر فلک بی‌پا و پر دانی که نتوانی شدن

پس چرا بر ناوری از دین و دانش پای و پر؟

از حریصی‌ی کار دنیا می‌نپردازی همی

خانه بس تنگ است و تاری می‌نبینی راه در

خاک را بر زر گزیده‌ستی چو نادانان ازانک

خاک پیش توست و زر را می نیابی جز خبر

همچو کرم سرکه‌ای ناگه زشیرین انگبین

با خرد چون کرم چون گشتی به بیهوشی سمر؟

بس ترش و تنگ جای است این ازیرا مر تو را

خم سرکه است این جهان، بنگر به عقل، ای بی‌بصر

جانت را اندر تن خاکی به دانش زر کن

چون همی ناید برون هرگز مگر کز خاک زر

همچنان کاندر جهان آتش نسوزد زر همی

زر جانت را نسوزد آتش سوزان سقر

ره گذار است این جهان ما را، بدو دل در مبند

دل نبندد هوشیار اندر سرای ره‌گذر

زیر پای روزگار اندر بماندم شصت سال

تا به زیر پای بسپردم سر، این مردم سپر

دست و پایم خشک بسته است این جهان بی دست و پای

زیب و فرم پاک برده‌است اینچنین بی زیب و فر

نیستم با چرخ گردان هیچ نسبت جز بدانک

همچو خود بینم همی او را مقیم اندر سفر

کار من گفتار خوب و، رای علم و طاعت است

کار این دولاب گشتن گاه زیر و گه زبر

نیستم فرزند او زیرا که من زو بهترم

جانور فرزند ناید هرگز از بی‌جان پدر

نیست جز دولاب گردون چون به گشتن‌های خویش

آب ریزد بر زمین می تا بروید زو شجر

وانگهی پیداست چون زو فایده جمله توراست

کاین ز بهر تو همی گردد چنین بی‌حد و مر

مردم از ترکیب نیکو خود جهانی دیگر است

مختصر، لیکن سخن‌گوی است و هم تدبیر گر

پس همی بینی که جز از بهر ما یزدان ما

نافریده‌است این جهان را، ای جهان مختصر

تن تو را گور است بی‌شک، مر تو را پس وعده کرد

روزی از گورت برون آرد خدای دادگر

تنت همچون گور خاک است، ای پسر، مپسند هیچ

جانت را در خاک تیره جاودانه مستقر

خاک تیره بد مقر است، ای برادر، شکر کن

ایزدت را تا برون آردت از این تیره مقر

انچه گفتم یاد گیر و آنچه بنمودم ببین

ور نه همچون کور و کر عامه بمانی کور و کر

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

 

ای به هوا و مراد این تن غدار

مانده به چنگال باز آز گرفتار

در غم آزت چو شیر شد سر چون قیر

وان دل چون تازه شیر تو شده چون قار

آز تو را گل نماید ای پسر از دور

لیک نباشد گلش مگر همه جز خار

آز، گر او را امین کنی، بستاند

او نه به بسیار چی ز عمر تو بسیار

بار و بزه از تو بر خره کرده‌است

ای شده چوگانت پشت در بزه و بار

مر خر بد را به طمع کاه و جو آرد

زیرک خر بنده زیر بار به خروار

خر سپس جو دوید و تو سپس نان

اکنون در زیر بار می‌رو خروار

خوار که کردت به پایگاه شه و میر

در طلب خواب و خور جز این تن خوشخوار

تن که تو را خوار کرد چون که نگوئیش

«خوش مخوراد آن عدو که کرد مرا خوار»؟

چاکر خویشت که کرد جز گلوی تو؟

اینت والله بزرگ و زشت یکی عار!

گر تو بدانستیئی که فضل تو بر خر

چیست کجا ماندیی، نژند و شکم خوار؟

فضل تو بر گاو و خر به عقل و سخن بود

عقل و سخن نیست جز که هدیهٔ جبار

عقل و سخن مر تو را به کار کی آید

چون تو به می مست کرده‌ای دل هشیار؟

کار خرد چیز نیست جز همه تدبیر

کار سخن نیز نیست جز همه گفتار

کردی تدبیر تو ولیک همه بد

گفتی لیکن سرود یافه و بی کار

چون که خرد را دلیل خویش نکردی

بر نرسیدی ز گشت گنبد دوار؟

هیچ نگفتی که: این که کرد و چرا کرد

کار عظیم است چیست عاقبت کار

من چه به کارم خدای را که ببایست

کردن چندین هزار کار و بیاوار

گرش نبودم به کار بیهدگی کرد

بیهدگی ناید از مهیمن قهار

واکنون تدبیر چیست تام بباید

بد، چو برون بایدم همی شد از این دار

عقل ز بهر تفکر است در این باب

بر تن و جان تو، ای پسر، سر و سالار

عقل تو ایدر ز بهر طاعت و علم است

پس تو چرائی بد و منافق و طرار؟

آتش دادت خدای تا نخوری خام

نه ز قبل سوختن بدو سر و دستار

چون به زمستان تو به آفتاب بخسپی

پس چه تو ای بی‌خرد چه آن خر بی‌کار

نیست خبر سرت را هنوز کنون باش

جو نسپرده است پای تو خر با بار

چرخ همی بنددت به گشت زمان پای

روزی از اینجا برون کشدت چو کفتار

عمر تو را چون به موش خویش جهان خورد

خواهی تو عمر باش و خواهی عمار

تنت چو تار است و جانت پود و تو جامه

جامه نماند چو پود دور شد از تار

چندین در معصیت مدو به چپ و راست

چون شتر بی‌مهار و اسپ بی‌افسار

یاد نیاید ز طاعتت نه ز توبه

اکنون که‌ت تن ضعیف نیست و نه بیمار

راست که افتادی و زخواب و زخور ماند

آنگه زاری کنی و خواهش و زنهار

بی‌گنهی تات کار پیش نیاید

وانگه که‌ت تب گلو گرفت گنه‌کار

چونت بخواهند باز عاریتی جان

از دلت آنگه دهی به معصیت اقرار

تو بسگالی که نیز باز نگردی

سوی بلا گرت عافیت دهد این بار

وانگه چون به‌شدی، زمنظر توبه

باز درافتی به‌چاه جهل نگونسار

عذر طرازی که «میر توبه‌م بشکست»

نیست دروغ تو را خدای خریدار

راست نگردد دروغ و زرق به چاره

معصیتت را بدین دروغ میاچار

میر گرت یک قدح شراب فرو ریخت

چون که تو از دین برون شدی ز بن و بار؟

میر چه گوئی که بر تو بر در مزگت،

ای شده گم ره، به دوخته‌است به مسمار؟

چون که بدان یک قدح که داد تو را میر

با تو نه دین و نه قول ماند و نه کردار؟

بلکه تو را دل به سوی عصیان مانده است

چون سوی طباخ چشم مردم ناهار

نیک نبودی تو خود، کنون چه حدیث است

کز حشم و میر زور یافتی و یار؟

ای به شب تار تازنان به چپ و راست

برزنی آخر سر عزیز به دیوار

روزی پیش آیدت به آخر کان روز

دست نگیرد تو را نه میر و نه بندار

گر تو نگهدار دین و طاعتی امروز

ایزد باشد تو را به حشر نگه‌دار

امروز آزار کس مجوی که فردا

هم ز تو بی‌شک به‌جان تو رسد آزار

آنچه نخواهی که من به پیش تو آرم

پیش من از قول و فعل خویش چنان مار

جان مرا گر سوی تو جانت عزیز است

سوی من، ای هوشیار، خوار مپندار

چون ندهی داد و داد خویش بخواهی

نیست جزین هیچ اصل و مایهٔ پیکار

داد تو داده است کردگار، تو را نیز

داد ز طاعت به‌داد باید ناچار

ور ندهی داد کردگار به طاعت

بر تو کسی نیست جز که هم تو ستمگار

هدیه نیابی ز کس تو جز که زحجت

حکمت چون در و پند سخته به معیار

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

یکی خانه کردند بس خوب و دلبر

درو همچنو خانه بی‌حد و بی‌مر

به خانهٔ مهین درنشاندند جفتان

به یک جا دو خواهر زن و دو برادر

دو زن خفته‌اند و دو مرد ایستاده

نهفته زنان زیر شویان خود در

نه کمتر شوند این چهار و نه افزون

نه هرگز بدانند به را ز بتر

ولیکن کم و بیش و خوبی و زشتی

به فرزندشان داد یزدان داور

سه فرزند دارند پیدا و پنهان

ازیشان دو پیدا و یکی مستر

نیاید برون آن مستر به صحرا

نشسته نهفته است بر سان دختر

وز این هر یکی هفت فرزند دیگر

بزاده‌است نه هیچ بیش و نه کمتر

ز هر هفتی از جملهٔ این سه هفتان

یکی مهتر آمد بر آن شش که کهتر

وزین بیست و یک تن یکی پادشا شد

دگر جمله گشتند او را مسخر

همی گوید آن پادشا هر چه خواهد

همه دیگران مانده خاموش و مضطر

به خانهٔ مهین در همیشه است پران

پس یکدگر دو مخالف کبوتر

بگیرند جفت و نسازند یک جا

نباشند هرگز جدا یک ز دیگر

به خانهٔ کهین در نیایند هرگز

که خانهٔ مهین استشان جا و در خور

بسا خانه‌ها کان به پرواز ایشان

شد آباد و بس نیز شد زیر و از بر

کبوتر که دیده‌است کز گردش او

جهان را گهی خیر زاید گهی شر؟

به خانهٔ کهین در همیشه سه مهمان

از این دو کبوتر خورد نعمت و بر

نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم

نه این دو کبوتر بیابد سدیگر

سه مهمان نه یکسان و هر سه مخالف

وگرچه پدرشان یکی بود و مادر

ازیشان یکی کینه‌دار است و بدخو

دگر شاد و جویای خواب است و یا خور

سوم‌شان به و مه که هرگز نجوید

مگر خیر بی‌شر و یا نفع بی‌ضر

سه مهمان به یک خانه در باز کرده

بر اندازهٔ خویش هر یک یکی در

همی هر یکی گوید آن دیگران را

که «زین در درآئید کاین راه بهتر»

اگر زین سه آنک او شریف و والا

مر آن دیگران را سرآرد به چنبر

خداوند آن خانه آزاد گردد

هم امروز اینجا و هم روز محشر

وگر این یکی را فریبند آن دو

خداوند خانه بماند در آذر

بد و نیک چون نیست امروز یکسان

چنان دان که فردا نباشند هم سر

شناسی تو خانهٔ مهین و کهین را

بخانهٔ تو هست این سه تن نیک بنگر

کبوتر تو را بر سر است ایستاده

که از زیر پرش نیاری برون سر

نگر کان چه تخم است کامروز کاری

همان بایدت خورد فردا ازو بر

درختی شگفت است مردم که بارش

گهی نیش وزهر است وگه نوش و شکر

یکی برگ او مبرم و شاخ بسد

یکی برگ او گزدم و شاخ نشتر

خوی نیک مبرم خوی بد چو گزدم

بدی و بهی نیش و نوش است هم بر

تو گزدم بینداز و بردار مبرم

تو بردار آن نوش و از نیش بگذر

دو مرد است مردم توانا و دانا

جز این هر که بینی به مردمش مشمر

تواناست بر دانش خویش دانا

نه داناست آنک او تواناست بر زر

هزاران توان یافت خنجر به دانش

یکی علم نتوان گرفتن به خنجر

توانا دو گونه است هر چند بینی

یکی زو جوان است و دیگر توانگر

جوان را جوانی فلک باز خواهد

ستاند توان از توانگر ستمگر

به چیزی دگر نیست داننده دانا

ستمگار زی او یکی‌اند و داور

کسی چون ستاند ز یاقوت قوت؟

چگونه رباید کسی بو ز عنبر؟

به دانش گرای، ای برادر، که دانش

تو را بر گذارد از این چرخ اخضر

به دانش توانی رسید، ای برادر،

از این گوی اغبر به خورشید ازهر

جهان خار خشک است و دانش چو خرما

تو از خار بگریز وز بار می‌خور

جهان آینه است و درو هر چه بینی

خیال است و ناپایدار و مزور

جوانیش پیری شمر، مرده زنده

شرابش سراب و منور مغبر

جهان بحر ژرف است و آبش زمانه

تو را کالبد چون صدف جانت گوهر

اگر قیمتی در خواهی که باشی

به آموختن گوهر جان بپرور

بیندیش تا: چیست مردم که او را

سوی خویش خواند ایزد دادگستر

چه خواهد همی زو که چونین دمادم

پیمبر فرستد همی بر پیمبر؟

بر اندیش کاین جنبش بی‌کرانه

چرا اوفتاد اندر این جسم اکبر

که جنباند این را به همواری ایدون؟

چه خواهد که آرد به حاصل از ایدر؟

گر از نور ظلمت نیاید چرا پس

تو پیدائی و کردگار تو مضمر؟

وگر نیست مر قدرتش را نهایت

چرا پس که هست آفریده مقدر؟

ور از راست کژی نشاید که آید

چرا هست کردهٔ مصور مصور؟

ور آباد خواهد که دارد جهان را

چرا بیشتر زو خراب است و بی‌بر؟

بیابان بی‌آب و کوه شکسته

دو صدبار بیش است از شهر و کردر

بدین پرده اندر نیابد کسی ره

جز آن کس که ره را بجوید ز رهبر

ره سر یزدان که داند؟ پیمبر

پیمبر سپرده است این سر به حیدر

اگر تو مقری ز من خواه پاسخ

وگر منکری پس تو پاسخ بیاور

ز خانهٔ کهین و مهین و از آن دور

کبوتر جوابم بیاور مفسر

بگو آن دو خواهر زن و دو برادر

کدامند و فرزندشان ماده و نر

بیان کن که از چیست تقصیر عالم

جوابم ده از خشک این شعر وز تر

ندانی به حق خدای و نداند

کس این جز که فرزند شبیر و شبر

جهان را بنا کرد از بهر دانش

خدای جهاندار بی‌یار و یاور

تو گوئی که چون و چرا را نجویم

سوی من همین است بس مذهب خر

تو را بهره از علم خار است یا که

مرا بهره مغز است و دانهٔ مقشر

سوی گاو یکسان بود کاه و دانه

به کام خر اندر چه میده چه جو در

منم بستهٔ بند آن کو ز مردم

چنان است سنگ یاقوت احمر

چو مدحت به آل پیمبر رسانم

رسد ناصبی را ازو جان به غرغر

جزیرهٔ خراسان چو بگرفت شیطان

درو خار بنشاند و بر کند عرعر

مرا داد دهقانی این جزیره

به رحمت خداوند هر هفت کشور

خداوند عصر آنکه چون من مرو را

ده و دو ستاره است هریک سخن‌ور

چو مردم زحیوان بهست و مهست او

ز مردم بهین و مهین است یکسر

به نورش خورد مؤمن از فعل خود بر

به نازش برد کافر از کرده کیفر

چو بر منبر جد خود خطبه خواند

باستدش روح الامین پیش منبر

چو آن شیر پیکر علامت ببندد

کند سجده بر آسمانش دو پیکر

نه جز امر او را فلک هست بنده

نه جز تیغ او راست مریخ چاکر

به لشکر بنازند شاهان و دایم

ز شاهان عصر است بر درش لشکر

درش دشت محشر تنش کان گوهر

دلش بحر اخضر کفش نهر کوثر

اگر سوی قیصر بری نعل اسپش

ز فخرش بیاویزد از گوش قیصر

همی تا جهان است وین چرخ اخضر

بگردد همی گرد این گوی اغبر

هزاران درود و دو چندان تحیت

از ایزد بر آن صورت روح پیکر

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:56 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها