0

قصاید ناصر خسرو

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای پیر، نگه کن که چرخ برنا

پیمود بسی روزگار برما

پیمانهٔ این چرخ را سه نام است

معروف به امروز و دی و فردا

فردات نیامد، و دی کجا شد؟

زین هر سه جز امروز نیست پیدا

دریاست یکی روزگار کان را

بالا نشناسد کسی ز پهنا

انجام زمان تو، ای برادر،

آغاز زمان تو نیست و مبدا

امروز یکی نیست صد هزار است

بیهوده چه گوئی سخن به صفرا؟

امروز دو تن گر نه هم دو بودی

من پیر چرا بودمی تو برنا؟

ما مانده شده ستیم و گشته سوده

ناسوده و نامانده چرخ گردا

برسایش ما را ز جنبش آمد،

ای پور، در این زیر ژرف دریا

جنبنده فلک نیز هم بساید

هر چند که کمترش بود اجزا

از سایش سرمه بسود هاون

گرچه تو ندیدیش دید دانا

سایندهٔ چیزی همان بساید

زین سان که به جنبش بسود ما را

یکتاست تو را جان و جسمت اجزا

هرگز نشود سوده چیز تنها

یکتا و نهان جان توست و، ایزد

یکتا و نهان است سوی غوغا

یکتاست تو را جان ازان نهان است

یکتا نشود هرگز آشکارا

با عامه که جان را خدای گوید

ای پیر، چه روی است جز مدارا؟

پیدا ز ره فعل گشت جانت

افعال نیاید ز جان تنها

تنها نه‌ای امروز چون نکوشی

کز علم و عمل برشوی به جوزا؟

آنگه که مجرد شوی نیاید

از تو نه تولا و نه تبرا

بنگر که بهین کار چیست آن کن

تا شهره بباشی به دین و دنیا

که کرد بهین کار جز بهین کس؟

حلاج نبافد هگرز دیبا

بی‌کار نه جان است جان، ازیرا

بی بوی نه مشک است مشک سارا

تخم همه نیک و بد است جانت

این را به جهان در بسی است همتا

کردار بد از جان تو چنان است

چون خار که روید ز تخم خرما

تو خار توانی که بر نیاری،

ای شهره و دانا درخت گویا

گفتار تو بار است و کاربرگ است

که شنود چنین بار و برگ زیبا

گر تخم تو آب خرد بیابد

شاخ تو برآرد سر از ثریا

برات خبر آرد از آب حیوان

برگت خبر آرد ز روی حورا

در زیر برو برگ تو گریزد

گمراه ز سرمای جهل و گرما

چون خار تو خرما شد، ای برادر

یکرویه رفیقان شوندت اعدا

چون آب جدا شد ز خاک تیره

بر گنبد خضرا شود ز غبرا

تاک رز از انگور شد گرامی

وز بی‌هنری ماند بید رسوا

با آهو و نخچیر کوه مردم

از بی‌هنریشان کند معادا

بر مرکب شاهان نامور یوز

از بس هنر آمد به کوه و صحرا

پیغمبر میر است بور او را

بر مرکب میر است طور سینا

اندر مثل من نکو نگه کن

گر چشم جهان بینت هست بینا

گرچه تو ز پیغمبری و چون تو

با عقل سخن بی هشی و شیدا

از طاعت میر است یوز وحشی

ایدون به سوی خاص و عام والا

میر تو خدای است طاعتش دار

تا سرت برآید به چرخ خضرا

از طاعت بر شد به قاب قوسین

پیغمبر ما از زمین بطحا

آنجاش نخواندند تا به دانش

آن شهره مکان را نشد مهیا

بر پایه علمی برآی خوش خوش

بر خیره مکن برتری تمنا

آن را که ندانی چه طاعت آری؟

طاعت نبود بر گزاف و عمدا

نشناخته مر خلق را چه جوئی

آن را که ندارد وزیر و همتا؟

گوئی که خدای است فرد و رحمان

مولاست همه خلق و اوست مولا

این کیست که تو نامهاش گفتی،

گر ویژه نه‌ای تو مگر به اسما؟

جز نام ندانی ازو تو زیرا

که‌ت مغز پر است از بخار صهبا

بر صورتت از دست خط یزدان

فصلی است نوشته همه معما

آن خط بیاموز تا برآئی

از چاه سقر زی بهشت ماوا

تا راه دبستان خط ندانی

خط را نشود پاک جانت جویا

برجستن علم و قران و طاعت

آنگاه شود دلت ناشکیبا

هرگز نرسد فهم تو در این خط

هرچند درو بنگری به سودا

امی نتواند خط ورا خواند

امروز بنمایش مفاجا

اینجاست به یمگان تو را دبستان

در بلخ مجویش نه در بخارا

گنجی است خداوند را به یمگان

صدبار فزونتر ز گنج دارا

بر گنج نشسته است گرد حجت

جان کرده منقا و دل مصفا

در جیست ضمیرش نه بل که گنج است

بر گوهر گویا و زر بویا

 
 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:36 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

بر من بیچاره گشت سال و ماه و روز و شب

کارها کردند بس نغز و عجب چون بلعجب

گشت بر من روز و شب چندانکه گشت از گشت او

موی من مانند روز و روی تو مانند شب

ای پسر گیتی زنی رعناسب بس غرچه فریب

فتنه سازد خویشتن را چون به دست آرد عزب

تو ز شادی خندخند و نیستی آگاه ازان

او همی بر تو بخندد روز و شب در زیر لب

چون خوری اندوه گیتی کو فرو خواهدت خورد؟

چون کنی بر خیره او را کز تو بگریزد طلب؟

چون طمع داری سلب بیهوده زان خونخواه دزد

کو همی کوشد همیشه کز تو برباید سلب؟

ای طلبگار طرب‌ها، مر طرب را غمروار

چند جوئی در سرای رنج و تیمار و تعب؟

در هزیمت چون زنی بوق ار بجایستت خرد؟

ور نه‌ای مجنون چرا می‌پای کوبی در سرب؟

شاد کی باشد در این زندان تاری هوشمند

یاد چون آید سرود آن را که تن داردش تب؟

کی شود زندان تاری مر تورا بستان خوش؟

گرچه زندان را به دستان‌ها کنی بستان لقب

علم حکمت را طلب کن گر طرب جوئی همی

تا به شاخ علم و حکمت پر طرب یابی رطب

آنکه گوید هیاهوی و پای کوبد هر زمان

آن بحق دیوانگی باشد مخوان آن را طرب

من به یمگان در به زندانم از این دیوانگان

عالم‌السری تو فریاد از تو خواهم، آی رب

اندر این زندان سنگین چون بماندم بی‌زوار

از که جویم جز که از فضلت رهایش را سبب؟

جمله گشته ستند بیزار و نفور از صحبتم

هم زبان و هم نشین و هم زمین و هم نسب

کس نخواند نامهٔ من کس نگوید نام من

جاهل از تقصیر خویش و عالم از بیم شغب

چون کنند از نام من پرهیز اینها چون خدای

در مبارک ذکر خود گفته‌است نام بولهب!؟

من برون آیم به برهان‌ها ز مذهب‌های بد

پاکتر زان کز دم آتش برون آید ذهب

عامه بر من تهمت دینی ز فضل من برند

بر سرم فضل من آورد این همه شور و جلب

ور تو را از من بدین دعوی گوا باید گواست

مر مرا هم شعر و هم علم حساب و هم ادب

سختیان را گرچه یک من پی دهی شوره دهد

واندکی چر بو پدید آید به ساعت بر قصب

می‌فروش اندر خرابات ایمن است امروز و من

پیش محراب اندرم با ترس و با بیم و هرب

عز و ناز و ایمنی‌ی دنیا بسی دیدم، کنون

رنج و بیم و سختی اندر دین ببینم یک ندب

ایمنی و بیم دنیا همبر یک دیگرند

ریگ آموی است بیم و ایمنی رود فرب

چون نخواهد ماند راحت آن چه باشد جز که رنج؟

چون نیارد بر درخت از بن چه باشد جز حطب؟

گز ندارد حرمتم جاهل مرا کمتر نشد

سوی دانا نه نسب نه جاه و قدر و نه حسب

نزد مردم مر رجب را آب و قدر و حرمت است

گرچه گاو و خر نداند حرمت ماه رجب

نامدار و مفتخر شد بقعت یمگان به من

چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب

عیب ناید بر عنب چون بود پاک و خوب و خوش

گرچه از سر گین برون آید همی تاک عنب

من به یمگان در نهانم، علم من پیدا، چنانک

فعل نفس رستنی پیداست او در بیخ و حب

مونس جان و دل من چیست؟ تسبیح و قران

خاک پای خاطر من چیست؟ اشعار و خطب

راست گویم، علم ورزم، طاعت یزدان کنم

این سه چیز است ای برادر کار عقل مکتسب

مایه و تخم همه خیرات یکسر راستی است

راستی قیمت پدید آرد خشب را بر خشب

مردم از گاو، ای پسر، پیدا به علم و طاعت است

مردم بی علم و طاعت گاو باشد بی ذنب

طاعت و احسان و علم و راستی را برگزین

گوش چون داری به گفت بوقماش و بوقنب؟

از پس پیغمبر و حیدر بدین در ره مده

یک رمه بیگانگان را تات نفزاید عطب

زانکه هفتاد و دو دارد ناصبی در دین امام

چیست حاصل خیر، بنگر، ناصبی را جز نصب

بولهب با زن به پیشت می‌رود ای ناصبی

بنگر آنک زنش را در گردن افگنده کنب

گر نمی‌بینی تو ایشان را ز بس مستی همی

نیست روئی مر مرا از تو وز ایشان جز هرب

پند گیر از شعر حجت وز پس ایشان مرو

تا نمانی عمرهای بی‌کران اندر کرب

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:36 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

به چه ماند جهان مگر به سراب

سپس او تو چون دوی به شتاب؟

چون شدستند خلق غره بدو

همه خرد و بزرگ و کودک و شاب؟

زانکه مدهوش گشته‌اند همه

اندر این خیمهٔ چهار طناب

گر ندیدی طناب هاش، ببین

جملگی خاک و باد و آتش و آب

بر مثال یکی پلیته شدی

چند گردی به سایه و مهتاب؟

از چه شد همچو ریسمان کهن

آن سرسبز و تازه همچو سداب

خوش خوش این گنده پیر بیرون کرد

از دهان تو درهای خوشاب

وان نقاب عقیق رنگ تو را

کرد خوش خوش به زر ناب خضاب

چند گفتی و بر رباب زدی

غزل دعد بر صفات رباب

بس کن از قصهٔ رباب کنونک

زرد و نالان شدی چو رود رباب

چون بینی که می بدرندت

طمع و حرص و خوی بد چو کلاب

پس خویشت کشید پنجه سال

بر امید شراب و آب سراب

گر نه‌ای مست وقت آن آمد

که بدانی سراب را ز شراب

همه بگذشت بر تو پاک چو باد

مال و ملک و تن درست و شباب

وین ستمگر جهان به شیر بشست

بر بناگوش‌هات پر غراب

ماندی اکنون خجل، چو آن مفلس

که به شب گنج بیند اندر خواب

چشمت از خواب بیهشی بگشای

خویشتن را بجوی و اندریاب

سپس دین درون شو ای خرگوش

که به پرواز بر شده‌است عقاب

هر زمان برکشد به بام بلند

زین سیه چاه ژرفت این دولاب

آنگهیت ای پسر ندارد سود

با تن خویش کرد جنگ و عتاب

همه آن کن که گر بپرسندت

زان توانی درست داد جواب

گر بترسی ز تافته دوزخ

از ره طاعت خدای متاب

سوی او تاب کز گناه بدوست

خلق را پاک بازگشت و متاب

گنه ناب را ز نامهٔ خویش

پاک بستر به دین خالص ناب

ز آتش حرص و آز و هیزم مکر

دل نگه‌دار و چون تنور متاب

ز آتش آز برفروختهٔ خویش

کرد بایدت روی خویش کباب

نیک بنگر به روزنامهٔ خویش

در مپیمای خاک و خس به خراب

با تن خود حساب خویش بکن

گر مقری به روز حشر و حساب

به حرام و خطا چو نادانان

مفروش ای پسر حلال و صواب

مرغ درویش بی‌گناه مگیر

که بگیرد تو را عقاب عقاب

ای سپرده عنان دل به خطا

تنت آباد و دل خراب و یباب

بر خطاها مگر خدای نکرد

با تو اندر کتاب خویش خطاب؟

همچو گرگان ربودنت پیشه است

نسبتی داری از کلاب و ذئاب

خوی گرگان همی کنی پیدا

گرچه پوشیده‌ای جسد به ثیاب

در ثیاب ربوده از درویش

کی به دست آیدت بهشت و ثواب

کارهای چپ به بلایه مکن

که به دست چپت دهند کتاب

تخم اگر جو بود جو آرد بر

بچه سنجاب زاید از سنجاب

خود نبینی مگر عذاب و عنا

چون نمائی مرا عنا و عذاب

چون از آن روز برنیندیشی

که بریده شود درو انساب؟

واندرو بر گناه‌کار، به عدل

قطره ناید مگر بلا ز سحاب

چونکه از خیل دیو نگریزی

در حصار مسبب الاسباب؟

بر پی اسپ جبرئیل برو

تا نگیردت دیو زیر رکاب

بس نمانده‌است کافتاب خدای

سر به مغرب برون کند زحجاب

تو زغوغای عامه یک چندی

خویشتن را حذر کن و مشتاب

سپس یار بد نماز مکن

که بخفته است مار در محراب

که شود سخت زود دیو لعین

زیر نعلین بوتراب، تراب

بر ره دین حق پیش از صبح

خوش همی رو به روشنی مهتاب

اندر این ره ز شعر حجت جوی

چو شوی تشنه با جلاب گلاب

نو عروسی است این که از رویش

خاطر او فرو کشید نقاب

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:37 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب،

مر تو را خوانده و خود روی نهاده به نشیب

این جهان را به جز از بادی و خوابی مشمر

گر مقری به خدای و به رسول و به کتیب

بر دل از زهد یکی نادره تعویذ نویس

تا نیایدش از این دیو فریبنده نهیب

بهرهٔ خویشتن از عمر فرامشت مکن

رهگذارت به حساب است نگه‌دار حسیب

دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی

جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن و جیب

زیور و زیب زنان است حریر و زر و سیم

مرد را نیست جز از علم و خرد زیور و زیب

کی شوی عز و شرف بر سر تو افسر و تاج

تا تو مر علم و خرد را نکنی زین و رکیب؟

خویشتن را به زه بهمان واحسنت فلان

گر همی خنده و افسوس نخواهی مفریب

خجلت و عیب تن خویش غم جهل کشد

کودکی کو نکشد مالش استاد و ادیب

پند بپذیر و چو کرهٔ رمکی سخت مرم

جاهل از پند حکیمان رمد و کره ز شیب

سخن آموز که تا پند نگیری ز سخن

پند را باز ندانی ز لباسات و فریب

نه غلیواج تو را صید تذرو آرد و کبگ

نه سپیدار تو را بار بهی آرد و سیب

سر بتاب از حسد و گفتهٔ پر مکر و دروغ

چوب بر مغز مخر، جامهٔ پر کیس و وریب

ای برادر، سخن نادان خاری است درشت

درو باش از سخن بیهده‌ش، آسیب، آسیب!

زرق دنیا را گر من بخریدم تو مخر

ور کسی بر سخن دیو بشیبد تو مشیب

 
 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:37 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

 

ای شب تازان چو ز هجران طناب

علت خوابی و تو را نیست خواب

مکر تو صعب است که مردم ز تو

هست در آرام تو خود در شتاب

هرگز ناراست جز از بهر تو

چرخ سر خویش به در خوشاب

تو چو یکی زنگی ناخوب و پیر

دخترکان تو همه خوب و شاب

زادن ایشان ز تو، ای گنده‌پیر،

هست شگفتی چو ثواب از عقاب

تا تو نیائی ننمایند هیچ

دخترکان رویکها از حجاب

روی زمین را تو نقابی ولیک

ایشان را نیست نقابت نقاب

چند گریزی ز حواصل در این

قبهٔ بی‌روزن و باب، ای غراب؟

در تو همی پیری ناید پدید

زانکه ز مردم تو ربائی شباب

آب نه‌ای، چونکه بشوید همی

شرم‌گن از روی تو به شرم و آب؟

چند به سوزن بشکستی تبر!

چند به گنجشک گرفتی عقاب!

چند چو رعد از تو بنالید دعد

تاش بخوردی به فراق رباب؟

چند که از بیم تو بگریختند

از رمهٔ گرسنه میشان ذئاب؟

شاه حبش چون تو بود گر کند

شمشیر از صبح و سنان از شهاب

چند گذشته‌ستی بر جاهلان

بر کفشان قحف و میان شان قحاب

حرمت تو سخت بزرگ است ازانک

در تو دعا را بگشایند باب

ای که ندانی تو همی قدر شب

سورهٔ واللیل بخوان از کتاب

قدر شب اندر شب قدر است و بس

برخوان آن سوره و معنی بیاب

همچو شب دنیا دین را شب است

ظلمت از جهل و ز عصیان سحاب

خلق نبینی همه خفته ز علم

عدل نهان گشته و فاش اضطراب

اینکه تو بینی نه همه مردمند

بلکه ذئابند به زیر ثیاب

کرده ز بهر ستم و جور و جنگ

چنگ چو نشپیل و چو شمشیر ناب

خانهٔ خمار چو قصر مشید

منبر ویران و مساجد خراب

مطرب قارون شده بر راه تو

مقری بی‌مایه و الحانش غاب

حاکم در خلوت خوبان به روز

نیم شبان محتسب اندر شراب

خون حسین آن بچشد در صبوح

وین بخورد ز اشتر صالح کباب

غره مشو گر چه به آواز نرم

عرضه کند بر تو عقاب و ثواب

چون بخورد ساتگنی هفت هشت

با گلوش تاب ندارد رباب

این شب دین است، نباشد شگفت

نیم‌شبان بانگ و فغان کلاب

گاه سحر بود، کنون سخت زود

برزند از مشرق تیغ آفتاب

تازه شود صورت دین را، جبین

سهل شود شیعت حق را صعاب

زیر رکاب و علم فاطمی

نرم شود بی‌خردان را رقاب

خاک خراسان شود از خون دل

زیر بر دشمن جاهل خضاب

بر سر جهال به امر خدای

محتسب او بکند احتساب

کر شود باطل از آواز حق

کور کند چشم خطا را صواب

چونکه نخواهی سپس شست سال

ای متغافل ز تن خود حساب؟

صید زمانه شدی و دام توست

مرکب رهوار به سیمین رکاب

چند در این بادیهٔ خشک و زشت

تشنه بتازی به امید سراب؟

دنیا خود جست و نجستی تو دین

چیست به دست تو جز از باد ناب؟

گر نبود پرسش رستی، ولیک

گرت بپرسند چه داری جواب؟

گرت خوش آید سخن من کنون

ره ز بیابان به سوی شهر تاب

شهر علوم آنکه در او علی است

مسکن مسکین و مب مثاب

هر چه جز از شهر، بیابان شمر

بی‌بر و بی‌آب و خراب و یباب

روی به شهر آر که این است روی

تا نفریبدت ز غولان خطاب

هر که نتابد ز علی روی خویش

بی‌شک ازو روی بتابد عذاب

جان و تن حجت تو مر تورا

باد تراب قدم، ای بوتراب

از شرف مدح تو در کام من

گرد عبیر است و لعابم گلاب

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:38 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای آنکه جز طرب نه همی بینمت طلب

گر مردمی ستور مشو، مردمی طلب

بر لذت بهیمی چون فتنه گشته‌ای

بس کرده‌ای بدانکه حکیمت بود لقب

چون ننگری که چه می‌نویسد بر این زمین

یزدان به خط خویش و به انفاس تیره‌شب؟

بنویسد آنچه خواهد و خود باز بسترد

بنگر بدین کتابت پر نادر عجب

اندیشه کن یکی ز قلمهای ایزدی

در نطفها و خایهٔ مرغان و بیخ و حب

خطی پدرت و دیگر مادرت و تو سوم

خطیت بیدو دیگر سیب و سوم عنب

خطیت اسپ و دیگر گاوست و خر سوم

خطیت بارو دیگر برگ و سوم خشب

چون نشنوی که دهر چه گوید همی تورا

از رازهای رب نهانک به زیر لب؟

گویدت نرم نرم همی ک «این چه جای توست»

بر خویشتن مپوش و نگه‌دار راز رب

کورند و کر هر آنکه نبینند و نشنوند

بر خاک خط ایزد، وز آسمان خطب

ای امتی که ملعون دجال کر کرد

گوش شما ز بس جلب و گونه‌گون شغب

دجال چیست؟ عالم و ، شب چشم کور اوست

وین روز چشم روشن اوی است بی‌ریب

چون زو حذرت باید کردن همی نخست

دجال را ببین به حق، ای گاو بی‌ذنب

ایزد یکی درخت برآورد بس شریف

از بهر خیر و منفعت خلق در عرب

خارش همه شجاعت و شاخش همه سخا

رسته به آب رحمت و حکمت برو رطب

آتش دراو زدید و مر او را بسوختید

تو بی‌وفا ستور و امامانت چون حطب

تبت یدا امامک روزی هزار بار

کاین فعل کز وی آمد نامد ز بولهب

عهد غدیر خم زن بولهب نداشت

در گردن شماست شده سخت چون کنب

و امروز نیستید پشیمان زفعل بد

فعل بد از پدر مانده‌است منتسب

چون بشنوی که مکه گرفته‌است فاطمی

بر دلت ذل بیارد و بر تنت تاب و تب

ارجو که سخت زود به فوجی سپیدپوش

کینه کشد خدای زفوجی سیه سلب

وان آفتاب آل پیمبر کند به تیغ

خون پدر ز گرسنه عباسیان طلب

وز خون خلق خاک زمین حله گون کند

از بهر دین حق ز بغداد تا حلب

آنگه که روز خویش ببیند لقب فروش

نه رحم یادش آید و نه لهو و نه طرب

واندر گلوش تلخ چو حنظل شود عسل

واندر برش درشت چو سوهان شود قصب

دعوی همی کند که نبی را خلیفتم

در خلق، این شگفت حدیثی است بوالعجب

زیرا که دین سرای رسول است و ملک اوست

کس ملک کس نبرد در اسلام بی‌نسب

بر دین و خلق مهتر گشتندی این گروه

بومسلم ارنبودی و آن شور و آن جلب؟

نسبت بدان سبب بگرفتند این گروه

کز جهل می‌نسب نشناسند از سبب

زان روز باز دیو بدیشان علم زده‌است

وز دیو اهل دین به فغان‌اند و در هرب

زیشان جز از محال و خرافات کی شنود

آدینه‌ها و عید نه شعبان و نه رجب؟

گر رود زن رواست امام و نبیدخوار

اسپی است نیز آنکه کند کودک از قصب

ای حجت خراسان از ننگ این گروه

دین را به شعر مرثیت آور ندب ندب

وز مغرب آفتاب چون برزد مترس اگر

بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:39 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

این جهان خواب است، خواب، ای پور باب

شاد چون باشی بدین آشفته خواب؟

روشنی‌ی چشم مرا خوش خوش ببرد

روشنیش، ای روشنائی‌ی چشم باب

تاب و نور از روی من می‌برد ماه

تاب و نورش گشت یکسر پیچ و تاب

پیچ و تابش نور و تاب از من ببرد

تا بماندم تافته بی‌نور و تاب

آفتابم شد به مغرب چون بسی

بر سرم بگذشت تابان آفتاب

جز شکار مردم، ای هشیار پور،

نیست چیزی کار این پران عقاب

این عقاب از کوه چون سر برزند

از جهان یکسر برون پرد غراب

گرد رنج و غم چو بر مردم رسد

زودتر می پیر گردد مرد شاب

چون مرا پیری ز روز و شب رسید

نیست روز و شب همانا جز عذاب

هرچه ناز و خوب کردش گشت چرخ

هم زگردش زود گردد زشت و خاب

دل بدین آشفته خواب اندر مبند

پیش کو از تو بتابد زو بتاب

زین سراب تشنه‌کش پرهیز کن

تشنگان بسیار کشته است این سراب

روی تازه‌ت زی سراب او منه

تا نریزد زان سراب از رویت آب

گرش بنکوهی ندارد باک و شرم

ورش بنوازی نیابی زو ثواب

گرچه بی‌خیر است گیتی، مرد را

زو شود حاصل به دانش خیر ناب

گرچه خاک و آب سبز و تازه نیست

سبز از آب و خاک شد تازه سداب

گرچه در گیتی نیابی هیچ فضل

مرد ازو فاضل شده‌است و زود یاب

این جهان الفنج گاه علم توست

سر مزن چون خر در این خانهٔ خراب

کشت ورزت کرد باید بر زمین

جنگ ناید با زمینت نه عتاب

مردمان چون کودکان بی‌هش‌اند

وین دبیرستان علم است از حساب

شغل کودک در دبیرستانش نیست

جز که خواندن یا سؤال و یا جواب

چون نپرسی ز اوستاد خویش تو؟

چونکه نگشائی برو نیکو خطاب؟

زین هزاران شمع کان آید پدید

تا ببندد روی چرخ از شب نقاب

روی خاک و موی گردان چرخ را

این سیه پرده نقاب است و خضاب

نیک بنگر کاندر این خیمهٔ کبود

چون فتاده است، ای پسر، چندین شتاب

گر ز بهر مردم است این، پس چرا

خاک پر مور است و پر مار و ذباب؟

ور همی آباد خواهد خاک را

چونکه ز آبادی فزونستش خراب ؟

جز براسپ علم و بغل جست و جوی

خلق نتواند گذشتن زین عقاب

این همی گوید «بباید جست ازین

تا پدید آید صواب از ناصواب»

وان همی گوید «چنین بیهوده‌ها

دور دار از من، هلا پرکن شراب،

کار دنیا را همان داند که کرد،

رطل پر کن، رود برکش بر رباب،

رطل پر کن وصف عشق دعد گوی

تا چه شد کارش به آخر با رباب»

ای پسر، مشغول این دنیاست خلق

چون به مردار است مشغولی‌ی کلاب

گر نه گرگی بر ره گرگان مرو

گوسپندت را مران سوی ذئاب

دیو جهلت را به پند من ببند

پند شاید دیو جهلت را طناب

بر فلک باید شدن از راه پند

ای برادر، چون دعای مستجاب

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:39 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای باز کرده چشم و دل خفته را ز خواب،

بشنو سؤال خوب و جوابی بده صواب:

بنگر به چشم دل که دو چشم سرت هگرز

دیده‌است چشمه‌ای که درو نیست هیچ آب

چشمه است و آب نیست، پس این چشمه چون بود؟

این نکته‌ای است طرفه و بی‌هیچ پیچ و تاب

گاهی پدید باشد و گاهی نهان شود

دادم نشانی‌ای به مثل همچو آفتاب

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:39 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست

نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست

گر به ناکام تو بود این همه تقدیر، چرا

به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست؟

چون شدی فتنهٔ ناخواستهٔ خویش؟ بگوی،

راست می‌گوی، که هشیار نگوید جز راست

ور تو خود کردی تقدیر چنین بر تن خویش

صانع خویش تو پس خود و، این قول خطاست

راست آن است که این بند خدای است تورا

اندر این خانه و، این خانه تو را جای چراست

به چرا فتنه شدن کار ستور است، تورا

این همه مهر بر این جای چرا، چون و چراست؟

گرچه اندوه تو و بیم تو از کاستن است،

ای فزوده ز چرا، چاره نیابی تو ز کاست

زیر گردنده فلک چون طلبی خیره بقا؟

که به نزد حکما، گشتن از آیات فناست

گشتن حال تو و گشتن چرخ و شب و روز

بر درستی، که جهان جای بقا نیست گواست

منزل توست جهان ای سفری جان عزیز

سفرت سوی سرائی است که آن جای بقاست

مخور انده چو از این جای همی برگذری

گرچه ویران بود این منزل، دینت به نواست

پست منشین که تو را روزی از این قافله گاه،

گرچه دیر است، همان آخر بر باید خاست

توشه از طاعت یزدانت همی باید کرد

که در این صعب سفر طاعت او توشهٔ ماست

نیکی الفنج و ز پرهیز و خرد پوش سلاح

که بر این راه یکی منکر و صعب اژدرهاست

بهترین راه گزین کن که دو ره پیش تو است

یک رهت سوی نعیم است و دگر سوی بلاست

از پس آنکه رسول آمده با وعد و وعید

چند گوئی که بدو نیک به تقدیر و قضاست؟

گنه و کاهلی خود به قضا بر چه نهی؟

که چنین گفتن بی‌معنی کار سفهاست

گر خداوند قضا کرد گنه بر سر تو

پس گناه تو به قول تو خداوند توراست

بد کنش زی تو خدای است بدین مذهب زشت

گرچه می‌گفت نیاری، کت ازین بین قفاست

اعتقاد تو چنین است، ولیکن به زبان

گوئی او حاکم عدل است و حکیم الحکماست

با خداوند زبانت به خلاف دل توست

با خداوند جهان نیز تو را روی و ریاست

به میان قدر و جبر رود اهل خرد،

راه دانا به میانهٔ دو ره خوف و رجاست

به میان قدر و جبر ره راست بجوی

که سوی اهل خرد جبر و قدر درد و عناست

راست آن است ره دین که پسند خرد است

که خرد اهل زمین را ز خداوند عطاست

عدل بنیاد جهان است، بیندیش که عدل

جز به حکم خرد از جور به حکم که جداست

خرد است آنکه چو مردم سپس او برود

گر گهر روید در زیر پیش خاک سزاست

خرد آن است که مردم ز بها و شرفش

از خداوند جهان اهل خطاب است و ثناست

خرد از هر خللی پشت و ز هر غم فرج است

خرد از بیم امان است و ز هر درد شفاست

خرد اندر ره دنیا سره یار است و سلاح

خرد اندر ره دین نیک دلیل است و عصاست

بی خرد گرچه رها باشد در بند بود

با خرد گرچه بود بسته چنان دان که رهاست

ای خردمند نگه کن به ره چشم خرد

تا ببینی که بر این امت نادان چه وباست

اینت گوید «همه افعال خداوند کند

کار بنده همه خاموشی و تسلیم و رضاست »

وانت گوید «همه نیکی ز خدای است ولیک

بدی ای امت بدبخت همه کار شماست»

وانگه این هر دو مقرند که روزی است بزرگ

هیچ شک نیست که آن روز مکافات و جزاست

چو مرا کار نباشد نبوم اهل جزا

اندر این قول خرد را بنگر راه کجاست

چون بود عدل بر آنک او نکند جرم، عذاب؟

زی من این هیچ روا نیست اگر زی تو رواست

حاکم روزی قضای تو شده مست سدوم!

نه حکیم است که سازندهٔ گردنده سماست؟

اندر این راه خرد را به سزا نیست گذر

بر ره و رسم خرد رو، که ره او پیداست

مر خداوند جهان را بشناس و بگزار

شکر او را که تو را این دو به از ملک سباست

حکمت آموز و، کم آزار و، نکو گو و بدانک

روز حشر این همه را قیمت و بازار و بهاست

مردم آن است که دین است و هنر جامهٔ او

نه یکی بی هنر و فضل که دیباش قباست

جهد کن تا به سخن مردم گردی و، بدان

که به جز مرد سخن خلق همه خار و گیاست

همچنان چون تن ما زنده به آب است و هوا

سخن خوب، دل مردم را آب و هواست

سخن خوب ز حجت شنو ار والائی

که سخن‌هاش سوی مردم والا، والاست

گر سخنهای کسائی شده پیرند و ضعیف

سخن حجت با قوت و تازه و برناست

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:40 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

هر که چون خر فتنهٔ خواب و خور است

گرچه مردم صورت است آن هم خر است

ای شکم پر نعمت و جانت تهی

چون کنی بیداد؟ کایزد داور است

گر تو را جز بت‌پرستی کار نیست

چون کنی لعنت همی بر بت‌پرست؟

آزر بت‌گر توی کز خز و بز

تنت چون بت پر ز نقش آزر است

گر درخت از بهر بر باشد عزیز

جان بر است و تن درخت برور است

نیک بنگر تا ببینی کز درخت

جان بروئید و،نماء در برست

تن به جان زنده‌است و جان زنده به علم

دانش اندر کان جانت گوهر است

سوی دانا ای برادر همچنانک

جان تنت را، علم جان را مادر است

علم جان جان توست ای هوشیار

گر بجوئی جان جان را در خور است

چشم دل را باز کن بنگر نکو

زانکه نفتاد آنکه نیکو بنگرست

زیر این چادر نگه کن کز نبات

لشکری بسیار خوار و بی‌مر است

زیر دست لشکری دشمن شناس

کان به جاه و منزلت زین برتر است

وین خردمند سخن دان زان سپس

مهتر و سالار هر دو لشکر است

کس سه لشکر دید زیر چادری؟

این حدیثی بس شگفت و نادر است

هر کسی را زیر این چادر درون

خاطر جویا به راهی رهبر است

اینت گوید «کردگار ما همه

چرخ و خاک و آب و باد و آذر است

نیست چیزی هیچ از این گنبد برون

هرچه هست این است یکسر کایدر است»

وانت گوید «کردگار نیک و بد

ایزد دادار و دیو ابتر است

کار یزدان صلح و نیکوئی و خیر

کار دیوان جنگ و زشتی و شر است»

وانت گوید «بر سر هفتم فلک

جوی آب و باغ و ناژ و عرعر است

صد هزاران خوب رویانند نیز

هر یکی گوئی که ماه انور است»

وانکه او را نیست همت خورد و خواب

این سخن زی او محال و منکر است

فکرت ما زیر این چادر بماند

راز یزدانی برون زین چادر است

این یکی کشتی است کو را بادبان

آتش است و خاک تیره لنگر است

جای رنج و اندوه است این ای پسر

جای آسانی و شادی دیگر است

زین فلک بیرون تو کی دانی که چیست؟

کاین حصاری بس بلند و بی‌در است

قول این و آن درین ناید به کار

قول قول کردگار اکبر است

قول ایزد بشنو و خطش ببین

قول و خط من تو را خود از بر است

همچنان کز قول ما قولش به است

خط او از خط ما نیکوتر است

چشم و گوش خلق بی‌شرح رسول

از خط و از قول او کور و کر است

قول او را نیست جز عالم زبان

خط او را شخص مردم دفتر است

خط او بر دفتر تن‌های ما

چشم و گوش و هوش و عقل و خاطر است

این جهان در جنب فکرت‌های ما

همچو اندر جنب دریا ساغر است

هر که ز ایزد سیم و زر جوید ثواب

بد نشان و بیهش و شوم اختر است

نیست سوی من سر قیصر خطیر

گر ز زر بر سر مرو را افسر است

چون همی قیصر ز زر افسر کند

نیست او قیصر که خر یا استر است

گر همی چیزی بیایدمان خرید

در بهشت، آنجا محال است ار زر است

از نیاز ماست اینجا زر عزیز

ورنه زر با سنگ سوده همبر است

روی دینار از نیاز توست خوب

ور نه زشت و خشک و زرد و لاغر است

گر بهشتی تشنه باشد روز حشر

او بهشتی نیست، بل خود کافر است

ور نباشد تشنه او را سلسبیل

گر چه سرد و خوش بود نادر خور است

آب خوش بی‌تشنگی ناخوش بود

مرد سیراب آب خوش را منکر است

در بهشت ار خانهٔ زرین بود

قیصر اکنون خود به فردوس اندر است

این همه رمز و مثل‌ها را کلید

جمله اندر خانهٔ پیغمبر است

گر به خانه در ز راه در شوید

این مبارک خانه را در حیدر است

هر که بر تنزیل بی‌تاویل رفت

او به چشم راست در دین اعور است

مشک باشد لفظ و معنی بوی او

مشک بی‌بوی ای پسر خاکستر است

مر نهفته دختر تنزیل را

معنی و تاویل حیدر زیور است

مشکل تنزیل بی‌تاویل او

بر گلوی دشمن دین خنجر است

ای گشایندهٔ در خیبر، قران

بی گشایش‌های خوبت خیبر است

دوستی تو و فرزندان تو

مر مرا نور دل و سایهٔ سر است

از دل آن را ما رهی و چاکریم

کو تو را از دل رهی و چاکر است

خاطر من زر مدحتهات را

در خراسان بی خیانت زرگر است

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:40 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای غریب آب غریبی ز تو بربود شباب

وز غم غربت از سرت بپرید غراب

گرد غربت نشود شسته ز دیدار غریب

گرچه هر روز سر و روی بشوید به گلاب

هر درختی که ز جایش به دگر جای برند

بشود زو همه آن رونق و آن زینت و آب

گرچه در شهر کسان گلشن و کاشانه کنی

خانهٔ خویش به ار چند خراب است و یباب

مرد را بوی بهشت آید از خانهٔ خویش

مثل است این مثلی روشن بی پیچش و تاب

آب چاهیت بسی خوشتر در خانهٔ خویش

زانکه در شهر کسان گرم گهان پست و جلاب

این جهان، ای پسر، اکنون به مثل خانهٔ توست

زانت می‌ناید خوش رفت ازینجا به شتاب

به غریبیت همی خواند از این خانه خدای

آنکه بسرشت چنین شخص تو را از آب و تراب

آن مقدر که برانده‌است چنین بر سرما

قوت و خواب و خور و سستی و پیری و شباب

وعده کرده‌است بدان شهر غریبیت بسی

جاه و نعمت که چنان خلق ندیده‌است به خواب

آن شرابی که زکافور مزاج است درو

مهر و مشکست بر آن پاک و گوارنده شراب

وز زنانی که کسی دست بر ایشان ننهاد

همه دوشیزه و هم‌زاد و نکو صورت و شاب

تو همی گوئی کاین وعده درست است ولیک

نیست کردار تو اندر خور این خوب جواب

وعده را طاعت باید چو مقری تو به وعد

سرت از طاعت بر حکم نکو وعده متاب

زان شراب اینکه تو داری چو خلابی است پلید

وز بهشت این همه عالم چو سرائی است خراب

زان همه وعدهٔ نیکو به چه خرسند شدی،

ای خردمند، بدین نعمت پوسیدهٔ غاب؟

زانک ازین خانه نیابی تو همی بوی بهشت

یار تو یافت ازو بوی، تو شو نیز بیاب

تا به خاک اندر نامیخت چنین بوی بهشت

این نشد شکر پاکیزه و آن عنبر ناب

چون ندانی که چه چیز است همی بوی بهشت

نشناسی ز می صاف همی تیره خلاب

تو بدین تیره از آن صاف بدان خرسندی

که به دست است گنجشک و برابرست عقاب

چون نیابد به گه گرسنگی کبک و تذرو

چه کند گر نخورد مرد ز مردار کباب؟

جز که بر آروزی نالهٔ زیر و بم چنگ

کس نیارامد بر بی‌مزه آواز رباب

پر شود معدهٔ تو، چون نبود میده، ز کشک

خوش کند مغز تو را، چون نبود مشک، سحاب

ای خردمند چه تازی سپس سفله جهان

همچو تشنه سپس خشک و فریبنده سراب؟

گر عذاب آن بود ای خواجه کزو رنجه شوی

چون نرنجی ز جهان؟ گر نه جهان است عذاب؟

سربسر رنج و عذاب است جهان گر بهشی

مطلب رنج و عذابش چو مقری به حساب

طلب رنج سوی مرد خردمند خطاست

مشمر گرت خرد هست خطا را به صواب

تو چو خرگوش چه مشغول شده‌ستی به گیا

نه به سر برت عقاب است و به گرد تو کلاب؟

پند کی گیرد فرزند تو، ای خواجه، ز تو

چو رباب است به دست اندر و بر سرت خضاب؟

چون سزاوار عتابی به تن خویش تو خود

کی رسد از تو به همسایه و فرزند عتاب؟

چون نخواهی تو ز من پند مرا پند مده

بسته انگار مرا با تو بدین کار حساب

در خور قول نکو باید کردنت عمل

تو ز گفتار عقابی و به کردار ذباب

قول چون روی برد زیر نقاب، ای بخرد

به عمل باید از این روی گشادنت نقاب

سیم و سیماب به دیدار تو از دور یکی است

به عمل گشت جدا نقرهٔ سیم از سیماب

قول را نیست ثوابی چو عمل نیست برو

ایزد از بهر عمل کرد تو را وعده ثواب

عملت کو؟ به عمل فخر کن ایرا که خدای

با تو از بهر عمل کرد به آیات خطاب

گرچه صعب است عمل، از قبل بوی بهشت

جمله آسان شود، ای پور پدر، بر تو صعاب

چون نباشدت عمل راه نیابی سوی علم

نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب

جز به علمی نرهد مردم از این بند عظیم

کان نهفته است به تنزیل درون زیر حجاب

چون ندانی ره تاویل به علمش نرسی

ورچه یکیست میان من و تو حکم کتاب

نه سوی راه سداب است ره لالهٔ لعل

گرچه زان آب خورد لاله که خورده‌است سداب

علم را جز که عمل بند ندیده است حکیم

علم را کس نتواند که ببندد به طناب

قول چون یار عمل گشت مباش ایچ به غم

مرد چون گشت شناور نشکوهد ز غماب

کس به دانش نرسد جز که ز نادانی ازانک

نبود جز که تف و دود به آغاز سحاب

پارهٔ خون بود اول که شود نافهٔ مشک

قطرهٔ آب بود اول لولوی خوشاب

همچو لولو کند، ای پور، تو را علم و عمل

ره باب تو همین است برو بر ره باب

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:40 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

باز جهان تیز پر و خلق شکار است

باز جهان را جز از شکار چه کار است؟

نیست جهان خوار سوی ما، ز چه معنی

خوردن ما سوی باز او خوش و خوار است؟

قافله هرگز نخورد و راه نزد باز

باز جهان ره زن است و قافله‌خوار است

صحبت دنیا مرا نشاید ازیراک

صحبت او اصل ننگ و مایهٔ عار است

صحبت دنیا به سوی عاقل و هشیار

صحبت دیوار پر ز نقش و نگار است

کار جهان همچو کار بی‌هش مستان

یکسره ناخوب و پر ز عیب و عوار است

لاجرم از خلق جز که مست و خسان را

بر در این مست بر، نه جاه و نه بار است

سوی جهان بار مر تو راست ازیراک

معده‌ت پر خمر و مغز پر ز خمار است

جانت شش ماه پر ز مهر خزان است

شش مه ازان پس پر از نشاط بهار است

تا به عصیر و به سبزه شاد نباشی!

خوردن و رفتن به سبزه کار حمار است

غره چرا گشته‌ای به مکر زمانه

گر نه دماغت پر از فساد و بخار است

دستهٔ گل گر تو را دهد تو چنان دانک

دستهٔ گل نیست آن، که پشتهٔ خار است

میوهٔ او را نه هیچ بوی و نه رنگ است

جامهٔ او را نه هیچ پود و نه تار است

روی امیدت به زیر گرد نمیدی است

گرت گمان است کاین سرای قرار است

روی نیارم سوی جهان که بیارم

کاین به سوی من بتر ز گرسنه مار است

هر که بدانست خوی او ز حکیمان

همره این مار صعب رفت نیار است

رهبری از وی مدار چشم که دیو است

میوهٔ خوش زو طمع مکن که چنار است

بهرهٔ تو زین زمانه روز گذاری است

بس کن ازو این قدر که با تو شمار است

جان عزیز تو بر تو وام خدای است

وام خدای است بر تو، کار تو زار است

جز به همان جان گزارده نشود وام

گرت چه بسیار مال و دست گزار است

این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک

آنکه چون دنبه است و آنکه خشک و نزار است

مانده به چنگال گرگ مرگ شکاری

گر چه تو را شیر مرغزار شکار است

گر تو از این گرگ دردمند و فگاری

جز تو بسی نیز دردمند و فگار است

ای شده غره به مال و ملک و جوانی

هیچ بدینها تو را نه جای فخار است

فخر به خوبی و زر و سیم زنان راست

فخر من و تو به علم و رای و وقار است

چونکه به من ننگری ز کبر و سیاست؟

من چه کنم گر تو را ضیاع و عقار است؟

من شرف و فخر آل خویش و تبارم

گر دگری را شرف به آل و تبار است

آنکه بود بر سخن سوار، سوار اوست

آن که نه سوار است کو بر اسپ سوار است

شهره درختی است شعر من که خرد را

نکته و معنی برو شکوفه و بار است

علم عروض از قیاس بسته حصاری است

نفس سخن گوی من کلید حصار است

مرکب شعر و هیون علم و ادب را

طبع سخن سنج من عنان و مهار است

تا سخنم مدح خاندان رسول است

نابغه طبع مرا متابع و یار است

خیل سخن را رهی و بندهٔ من کرد

آنکه ز یزدان به علم و عدل مشار است

مشتری اندر نمازگاه مر او را

پیش رو و، جبرئیل غاشیه‌دار است

طلعت «مستنصر از خدای» جهان را

ماه منیر است و، این جهان شب تار است

روح قدس را ز فخر روزی صد راه

گرد درو مجلسش مجال و مدار است

قیصر رومی به قصر مشرف او در

روز مظالم ز بندگان صغار است

خلق شمارند و او هزار ازیراک

هر چه شمار است جمله زیر هزار است

رایت او روز جنگ شهره درختی است

کش ظفر و فتح برگ‌ها و ثمار است

مرکب او را چو روی سوی عدو کرد

نصرت و فتح از خدای عرش نثار است

خون عدو را چو خویش بدو داد

دیگ در قصر او بزرگ طغار است

پیش عدوخوار ذوالفقار خداوند

شخص عدو روز گیر و دار خیار است

تا ننهد سر به خط طاعت او بر

ناصبی شوم را سر از در دار است

ناصبی شوم را به مغز سر اندر

حکمت حجت بخار و دود شخار است

نیست سر پر فساد ناصبی شوم

از در این شعر، بل سزای فسار است

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:40 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

شاخ شجر دهر غم و مشغله بار است

زیرا که بر این شاخ غم و مشغله بار است

آنک او چو من از مشغله و رنج حذر کرد

با شاخ جهان بیهده شورید نیارست

با شاخ تو ای دهر و به درگاه تو اندر

ما را به همه عمر نه کار است و نه بار است

چون بار من، ای سفله، فگندی ز خر خویش

اندر خر من چونکه نگوئیت چه بار است؟

کردار تو را هیچ نه اصل است و نه مایه

گفتار تو را هیچ نه پود است و نه تار است

احسان و وفای تو به حدی است بس اندک

لیکن حسد و مگر تو بی‌حد و کنار است

صندوقچهٔ عدل تو مانده است به طرطوس

دستارچهٔ جور تو در پیش کنار است

نشگفت که من زیر تو بی‌خواب و قرارم

هر گه که نه خواب است تو را و نه قرار است

پیچیده به مسکین تن من در به شب و روز

همواره ستمگاره و خونخواره دو ما راست

ای تن به یقین دان که تو را عاقبت کار

چون گرد تو پیچیده دو مار است دماراست

ناچار از اینجات برد آنکه بیاورد

این نیست سرای تو که این راه گذار است

بنگر که به چشمت شکم مادر، پورا،

امروز در این عالم چون ناخوش و خوار است

اینجا بنمانی چو در آنجای نماندی

تقدیر قیاسیت بدینجای به کار است

گر نیست به غم جان تو بر رفتن از آنجا

از رفتن ازین جای چرا دلت فگار است

ای مانده در این راه‌گذر، راحله‌ای ساز

از علم و ز پرهیز که راهت به قفار است

تو خفته و پشتت ز بزه گشته گران بار

با بار گران خفتن از اخلاق حمار است

بی‌هیچ گنه چونکه ببستندت ازین سان

بی‌هیچ گنه بند کشیدن دشوار است

بر هر که گنه کرد یکی بند نهادند

بی هیچ گنه چونکه تو را بند چهار است؟

پربند حصاری است روان تنت روان را

در بند و حصاری تو، ازین کار تو زار است

گر بند و حصار از قبل دشمن باید

چون دشمن تو با تو در این بند و حصار است؟

این کالبد جاهل خوش خوار تو گرگی است

وین جان خردمند یکی میش نزار است

گوی از همه مردان خرد جمله ربودی

گر میش نزار تو بر این گرگ سوار است

تن چاکر جان است مرو از پسش ایراک

رفتن به مراد و سپس چاکر عار است

دستارت نیاید ز نوار ای پسر ایراک

هرچند پر از نقش نوار است نوار است

جان تو درختی است خرد بار و سخن برگ

وین تیره جسد لیف درشت و خس و خار است

نی‌نی که تو بر اشتر تن شهره سواری

و اندر ره تو جوی و جر و بیشه و غار است

زین اشتر بی‌باک و مهارش به حذر باش

زیرا که شتر مست و برو مار مهار است

باز خردت هست، بدو فضل و ادب گیر

مر باز خرد را ادب و فضل شکار است

پرهیز کن از جهل به آموختن ایراک

جهل است مثل عورت و پرهیز ازار است

در سایهٔ دین رو که جهان تافته ریگ است

با شمع خرد باش که عالم شب تار است

بشکن به سر بی‌خردان در به سخن جهل

زیرا که سخن آب خوش و جهل خمار است

بر علم تو حق است گزاریدن حکمت

بگزار حق علم گرت دست گزار است

مر شاخ خرد را سخن حکمت برگ است

دریای سخن را سخن پند بخار است

ای گشته دل تو سیه از گرد جهالت

با این دل چون قار تو را جای وقار است؟

چون قار سیه نیست دل ما و پر از گرد

گرچه دل چون قار تو پر گرد و غبار است

خرما و ترنج و بهی و گوز بسی هست

زین سبز درختان، نه همه بید و چنار است

آن سر که به زیر کله و از بر تخت است

در مرتبه دور است از آن سر که به دار است

اندر خور افسر شود از علم به تعلیم

آن سر که ز بس جهل سزاوار فسار است

بیهوده و دشنام مگردان به زبان بر

کاین هر دو ز تو یار تو را زشت نثار است

دشنام دهی باز دهندت ز پی آنک

دشنام مثل چون درم دیر مدار است

دم بر تو شمرده‌است خداوند ازیراک

فرداش به هر دم زدنی با تو شمار است

یارت ز خرد باید و طاعت به سوی آنک

او را نه عدیل است و نه فرزند و نه یار است

اندر حرم آی، ای پسر، ایراک نمازی

کان را به حرم در کند از مزد هزار است

بشناس حرم را که هم اینجا به در توست

با بادیه و ریگ و مغیلانت چه کار است؟

کم بیش نباشد سخن حجت هرگز

زیرا سخنش پاک‌تر از زر عیار است

زر چون به عیار آمد کم بیش نگیرد

کم بیش شود زری کان با غش وبار است

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:40 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

خرد چون به جان و تنم بنگریست

از این هر دو بیچاره بر جان گریست

مرا گفت کاینجا غریب است جانت

بدو کن عنایت که تنت ایدری است

عنایت نمودن به کار غریب

سر فضل و اصل نکو محضری است

گر آرایش بت ز بتگر بود

تنت را میارای کاین بتگری است

نکوتر نگر تا کجا می‌روی

که گمره شد آنک او نکو ننگریست

اگر دیو را با پری دیده‌ای،

و گر نی، تنت دیو و جانت پری است

پریت ای برادر برهنه چراست

اگر دیوت اندر خز و ششتری است؟

چو تنت از عرض جامه دارد بدان

که مر جانت را جامهٔ جوهری است

به صابون دین شوی مر جانت را

بیاموز کاین بس نکو گازری است

ز دانش یکی جامه کن جانت را

که بی‌دانشی مایهٔ کافری است

سر علمها علم دین است کان

مثل میوهٔ باغ پیغمبری است

به دین از خری دور باش و بدان

که بی‌دینی، ای پور، بی شک خری است

مگر جهل درداست و دانش دواست

که دانا چنین از جهالت بری است

به داروی علمی درون علم دین

ز بس منفعت شکر عسکری است

سخن به ز شکر کزو مرد را

ز درد فرومایگی بهتری است

سخن در ره دین خردمند را

سوی سعد رهبرتر از مشتری است

گلی جز سخن دید هرگز کسی

که بی‌آب و بی نم همیشه طری است؟

بیاموز گفتار و کردار خوب

که‌ت این هر دو بنیاد نیک‌اختری است

مراد خدای از جهان مردم است

دگر هرچه بینی همه بر سری است

نبینی که بر آسمان و زمین

مر او را خداوندی و مهتری است

خداوند تمییز و عقل شریف

خداوند تدبیر و قول آوری است

متاب، ای پسر، سر ز فرمان آنک

ازوت این بزرگی و این سروری است

به طاعت بکن شکر و احسان او

که این داد نزد خرد عمری است

بجز شکر نعمت نگیرد که شکر

عقاب است و نعمت چو کبگ دری است

مکن شکر جز فضل آن را که او

به فردوس شکر تو را مشتری است

جهان جای الفنج ملک بقاست

بقائی و ملکی که نااسپری است

گر از بهر ملک آفریدت خدای

چرا مر تو را میل زی چاکری است

طلب کن بقا را که کون و فساد

همه زیر این گنبد چنبری است

جهان را چو نادان نکوهش مکن

که بر تو مر او را حق مادری است

به فعل اندرو بنگر و شکر کن

مر آن را که صنعش بدین مکبری است

چه چیز است از این چرخ گردان برون؟

درین عاقلان را بسی داوری است

جهانی فراخ است و خوش کاین جهان

درو کمتر از حلقهٔ انگشتری است

مر آن راست فردا نعیم اندرو

که امروز بر طاعتش صابری است

نباشد کسی تشنه و گرسنه

درو، کاین سخن در خور ظاهری است

چو تشنه نباشد کس آنجا پس آن

چه جای شراب هنی و مری است؟

حذر کن ز عام و ز گفتار خام

گرت میل زی مذهب حیدری است

تو را جان در این گنبد آبگون

یکی کار کن رفتنی لشکری است

بیلفنج ملک سکندر کنون

که جانت در این سد اسکندری است

سخن‌های حجت به حجت شنو

که قولش نه بیهوده و سرسری است

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:41 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

از گردش گیتی گله روا نیست

هر چند که نیکیش را بقا نیست

خوشتر ز بقا چیز نیست ایرا

ما را ز جهان جز بقا هوا نیست

چون تو ز جهان یافتی بقا را

چون کز تو جهان در خور ثنا نیست؟

گیتی به مثل مادر است، مادر

از مرد سزاوار ناسزا نیست

جانت اثر است از خدای باقی

ناچیز شدن مر تورا روا نیست

فانی نشود هر چه کان بقا یافت

زیرا که بقا علت فنا نیست

ترسیدن مردم ز مرگ دردی است

کان را به جز از علم دین دوا نیست

نزدیک خرد گوهر بقا را

از دانش به هیچ کیمیا نیست

الفنج‌گه دانش این سرای است

اینجا بطلب هر چه مر تو را نیست

زین بند چو گشتی رها ازان پس

مر کوشش والفنج را رجا نیست

گویند قدیم است چرخ و او را

آغاز نبوده‌است و انتها نیست

ای مرد خرد بر فنای عالم

از گشتن او راست‌تر گوا نیست

چون نیست بقا اندرو تو را چه

گر هست مر او را فنا و یا نیست؟

این گردش هموار چرخ ما را

گوید همی «این خانهٔ شما نیست»

این پیر چو این هست، پس چه گوئی

زین بهتر و برتر دگر چرا نیست؟

این جای فنا همچو آسیایی است

آن دیگر بی‌شک چو آسیا نیست

بپسیچ مر آن معدن بقا را

کاین جای فنا را بسی وفا نیست

داروی بدی و خطاست توبه

آن کیست که او را بد و خطا نیست؟

روزی است مر این خلق را که آن روز

روز حسد و حیلت و دها نیست

آن روز یکی عادل است قاضی

کو را به جز از راستی قضا نیست

نیکی بدهدمان جزای نیکی

بد را سوی او جز بدی جزا نیست

آن روز دو راه است مردمان را

هرچند که‌شان حد و منتها نیست

یک راه همه نعمت است و راحت

یک راه به جز شدت و عنا نیست

من روز قضا مر تو را هم امروز

بنمایم اگر در دلت عما نیست

بنگر که مر آن را خز است بستر

وین را بمثل زیر بوریا نیست

وان را که بر آخر ده اسپ تازی است

در پای برادرش لالکا نیست

مسعود همه بر حریر غلطد

بر پشت سعید از نمد قبا نیست

آن روز هم اینجا تو را نمودم

هر چند مر آن را برین بنا نیست

مر چشم خرد را، ز علم بهتر،

این پور پدر، هیچ توتیا نیست

گر بر دل تو عقل پادشاه است

مهتر ز تو در خلق پادشا نیست

ایزد بفزایاد عقل و هوشت

زین طیره مشو کاین سخن جفانیست

دنیا بفریبد به مکر و دستان

آن را که به دستش خرد عصا نیست

چون دین و خرد هستمان چه باک است

گر ملکت دنیا به دست ما نیست؟

شرم از اثر عقل و اصل دین است

دین نیست تو را گر تو را حیا نیست

بفروش جهان را به دین که او را

از دین و ز پرهیز به بها نیست

ای گشته رهی شاه را، سوی من

گردنت هنوز از هوا رها نیست

ای کام دلت دام کرده دین را

هش‌دار که این راه انبیا نیست

نعلین و ردای تو دام دیو است

نزدیک من آن نعل یا ردا نیست

گر نیست به تقدیر جانت خرسند

با هوش و خرد جانت آشنا نیست

ما را به قضا چون کنی تو خرسند

چون خود به قضا مر تو را رضا نیست؟

این آرزو، ای خواجه، اژدهائی است

بدخو که ازین بتر اژدها نیست

ایزد برهانادت از بلاهاش

به زین سوی من مر تو را دعا نیست

من مانده به یمگان درون ازانم

کاندر دل من شبهت و ریا نیست

آهوی محالات و آرزو را

اندر دل من معدن چرا نیست

ای خواجه ریا ضد پارسائی است

آن را که ریا هست پارسا نیست

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:41 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها