0

قصاید ناصر خسرو

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای آنکه ندیم باده و جامی

تا عمر مگر برین بفرجامی

چون دشت حریر سبز در پوشد

وآید به نشاط حسی از نامی

گه رفته به دشت با تماشائی

گه خفته به زیر شاخ بادامی

بگذشت تموز سی چهل بر تو

از بهر چه مانده‌ای بدین خامی؟

خوش است تو را سحرگهان رفتن

از جامه به جام، اگر بننجامی

لیکن فلکت همی بفرجامد

فرجام نگر، چه فتنه بر جامی؟

دایم به شکار در همی تازی

و آگاه نه‌ای که مانده در دامی

جز خاک ز دهر نیست بهر تو

هرچند که بر فلک چو بهرامی

فردا به عصا همیت باید رفت

امروز چنین چو کبگ چه خرامی؟

قد الفیت لام شد، بنگر،

منگر چندین به زلفک لامی

از حرص به وقت چاشت چون کرگس

در چاچ و، به وقت شام در شامی

چون داد بخواهم از تو بس تندی

لیکن چو ستم کنی خویش و رامی

ایدون شب و روز بر ستم کردن

استاده ز بهر اسپ و استامی

در دنیا سخت سختی و در دین

بس سست و میانه‌کار و هنگامی

سوی تو نیامده است پیغمبر

یا تو نه سزا و اهل پیغامی

هر روز به مذهب دگر باشی

گه در چه ژرف و گاه بر بامی

تا بی‌ادبی همی توانی کرد

خون علما به دم بیاشامی

لیکن چو کسیت میهمانی کرد

از پر خوردن همی نیارامی

گر ناصبیت برد عمر باشی

ور شیعی خواندت علی نامی

وانگه که شدی ضعیف بنشینی

با زهد چو بو یزید بسطامی

با عامه خلق گوئی از خاصم

لیکن سوی خاص کمتر از عامی

ای حجت از این چنین بی‌آزرمان

تا چند کشی محال و ناکامی؟

از خوگ به باغ در چه افزاید

جز زشتی و خامی و بی‌اندامی؟

ابلیس عدو است مر تو را زیرا

تو آدم اهل و اهل احکامی

مشتاب به خون جام ازیرا تو

مر نوح زمان خویش را سامی

از روح شریف همچو ارواحی

گرچه به‌تن از جهان اجسامی

ای معدن فتح ونصر مستنصر

شاهان همه روبه و تو ضرغامی

من بنده توانگرم به علم تو

زیرا تو توانگر از جهان تامی

هر کاری را بود سرانجامی

تو عالم حس را سرانجامی

من بر سر دشمنانت صمصامم

تو صاحب ذوالفقار و صمصامی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:44 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای کرده سرت خو به بی‌فساری

تا کی بود این جهل و بادساری؟

در دشت خطا خیره چند تازی؟

چون سر ز خطا باز خط ناری؟

گر سر ز خطا باز خط ناری

دانم به حقیقت کز اهل ناری

خاری است خطا زهر بار، تاکی

تو پشت در این زهر بار خاری؟

عقل است به سوی صواب رهبر

با راه‌برت چون به خار خاری؟

چون با خرد، ای بی‌خرد، نسازی

جز رنج نبینی و سوکواری

گوئی که «چرا روزگار جافی

با من نکند هیچ بردباری؟»

این بند نبینی که بر تو بستند؟

در بند همی چون کنی سواری؟

خواهی که تماشاکنی به نزهت

به خیره در این چاه تنگ و تاری

جز کانده و غم ندروی و حسرت

هرگاه که تخم محال کاری

آنگه گنه ز روزگار بینی

وز جهل معادای روزگاری

ناید ز جهان هیچ کار و باری

الا که به تقدیر و امر باری

هش‌دار که عالم سرای کار است

مشغول چه باشی به نابکاری؟

بنگر که پس از نیستی چگونه

با جاه شدستی و کامگاری

دانی که تو را کردگار عالم

داده‌است به حق داد کردگاری

گر تو ندهی داد او به طاعت

در خورد عذابی و ذل و خواری

بیداد کنی با بزرگ داور

زنهار مکن زینهار خواری

گر کار فلک گرد گشتن آمد

دین کار تو است و مرد کاری

چون کار به مقدار خویش کردی

رفتی به ره عز و بختیاری

گر گیتی تیمار تو ندارد

آن به که تو تیمار او نداری

زیرا که همی هرچگونه باشد

هم بگذرد این مدت شماری

زی لابه و زاریت ننگرد چرخ

هرچند که لابه کنی و زاری

دیوی است ستمگاره نفس حسی

کو مایهٔ جهل است و بی‌فساری

یاری ز خرد خواه، وز قناعت

برکشتن این دیو کارزاری

بس کس که بر امید پیشگاهی

زو ماند به خواری و پیشکاری

بی‌نام بسی گشت ازو و بی‌نان

اندر طلب نان و نامداری

زنهار بدین زینهار خواره

ندهی خرد و جان زینهاری

زیر قدمت بسپرد به خواری

هرگه که تو دل را بدو سپاری

ماری است گزنده طمع که ماران

زین مار برند ای رفیق ماری

گر در دلت این مار جای گیرد

چون تو نبود کس به دل فگاری

بی‌باکی اگر مار را به دل در

با پاک خرد جای داد یاری

با عقل مکن یار مر طمع را

شاید که نخواهی ز مار یاری

نیکو مثل است آن که «جای خالی

بهتر چو پر از گرگ مرغزاری»

هرچند که غمگین بود نخواهد

از پشه خردمند غمگساری

آن کوش که دست از طمع بشوئی

وین سفله جهان را بدو گذاری

وز روزی و از مال و تن‌درستی

وز فکرت و از علم و هوشیاری

مر نعمت یزدان بی‌قرین را

یک یک به تن خویش برشماری

و اندیشه کنی سخت کاندر این‌بند

از بهر چرا گشته‌ای حصاری

وانگاه، که داده‌ستت اندر این بند

بر جانوران جمله شهریاری

ایشان همه چون سرنگون و خوارند

ایدون و تو چون سرو جویباری

جستند درین، هر کسی طریقی

این رفت به ایوان و آن بخاری

رازیت جز آن گفت کان چغانی

بلخیت نه آن گفت کان بخاری

گشتی متحیر که اندر این ره

گامی نتوانی که در گزاری

گوئی به ضرورت که این چنین است

لیکنت همی ناید استواری

رازی است بزرگ این و صعب، او را

تنگ است به دلها درون مجاری

اهل تو مر این راز را اگر تو

در بند خداوند ذوالفقاری

ور گردن تو طوق او ندارد

بر خشک بخیره مران سماری

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:44 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

گشتن این گنبد نیلوفری

گر نه همی خواهد گشت اسپری

هیچ عجب نیست ازیرا که هست

گشتن او عنصری و جوهری

هست شگفت آنکه همی ناصبی

سیر نخواهد شدن از کافری

نیست عجب کافری از ناصبی

زانکه نباشد عجب از خر خری

ناصبی، ای خر، سوی نار سقر

چند روی براثر سامری؟

در سپه سامری از بهر چیست

بر تن تو جوشن پیغمبری؟

جوشن پیغمبری اسلام توست

زنده بدین جوشن و این مغفری

فایده زین جوشن و مغفر تو را

نیست مگر خواب و خور ایدری

مغفر پیغمبری اندر سقر

ای خر بدبخت، چگونه بری؟

نام مسلمانی بس کرده‌ای

نیستی آگه که به چاه اندری

نحس همی بارد بر تو زحل

نام چه سود است تو را مشتری؟

راهبر تو چو یکی گمره است

از تو نخواهد دگری رهبری

چونکه‌نشوئی سلب چرب‌خویش

گر تو چنین سخت و سره گازری؟

من پس تو سنبل خوش چون چرم

گر تو هی گوز فگنده چری؟

دین تو به تقلید پذیرفته‌ای

دین به تقلید بود سرسری

لاجرم از بیم که رسوا شوی

هیچ نیاری که به من بگذری

چون سوی صراف شوی با پشیز

مانده شوی و خجلی برسری

خمر مثل‌های کتاب خدای

گرت بجای است خرد، چون خوری؟

خمر حرام است، بسوزد خدای

آن دل و جان را که بدو پرروی

گرت بپرسد کسی از مشکلی

داوری و مشغله پیش آوری

بانگ کنی کاین سخن رافضی است

جهل بپوشی به زبان‌آوری

حجت پیش آور و برهان مرا

جنگ چه پیش آری و مستکبری

من به مثل در سپه دین حق

حیدرم، ار تو به مثل عنتری

تا ندهی بیضهٔ عنبر مرا

خیره نگویم که تو بوالعنبری

خیز بینداز به یک سو پشیز

تا بدلت زر بدهم جعفری

تا تو ز دینار ندانی پشیز،

نه بشناسی غل از انگشتری،

هیچ نیاری که ز بیم پشیز

سوی زر جعفریم بنگری

چند زنی طعنهٔ باطل که تو

مرتبت یاران را منکری

با تو من ار چند به یک دین درم

تو زه ره من به رهی دیگری

لاجرم آن روز به پیش خدای

تو عمری باشی و من حیدری

فاطمیم فاطمیم فاطمی

تا تو بدری ز غم ای ظاهری

فاطمه را عایشه مارندر است

پس تو مرا شیعت مارندری

شیعت مارندری ای بدنشان

شاید اگر دشمن دختندری

من نبرم نام تو، نامم مبر

من بریم از تو، تو از من بری

گرچه مرا اصل خراسانی است

از پس پیری و مهی و سری

دوستی عترت و خانهٔ رسول

کرد مرا یمگی و مازندری

مر عقلا را به خراسان منم

بر سفها حجت مستنصری

حکمت دینی به سخن‌های من

شد چو به قطر سحری گل طری

ننگرد اندر سخن هرمسی

هر که ببیند سخن ناصری

گرچه به یمگان شده متواریم

زین بفزوده است مرا برتری

گرچه نهان شد پری از چشم ما

زین نکند عیب کسی بر پری

خوب سخن جوی چه جوئی ز مرد

نیکوی و فربهی و لاغری؟

نیست جمال و شرف شوشتر

جز به بهاگیر و نکو ششتری

چون شکر عسکری آور سخن

شاید اگر تو نبوی عسکری

فخر چه داری به غزل‌های نغز

در صفت روی بت سعتری؟

این نبود فضل و، نیابی بدین

جز که فرومایگی و چاکری

فخر بدان است بدانی که چیست

علت این گنبد نیلوفری

واب درو و آتش و خاک و هوا

از چه فتادند در این داوری

هر که از این راز خبر یافته است

گوی ربوده است به نیک اختری

مدح و دبیری و غزل را نگر

علم نخوانی و هنر نشمری

دفتر بفگن که سوی مرد علم

بی‌خطر است آن سخن دفتری

حجت حجت به جز این صدق نیست

با تو ورا نیست بدین داوری

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:45 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای عورت کفر و عیب نادانی

پوشیده به جامهٔ مسلمانی

ترسم که نه مردمی به جان هر چند

از شخص همی به مردمان مانی

چندین مفشان ردا، چرا جان را

یک‌بار ز گرد جهل نفشانی؟

تا گرد به جامه بر همی بینی

آگاه نه ای ز گرد نفسانی

این جامه و جامه پوش خاک آمد

تو خاک نه‌ای که نور یزدانی

بارانی تنت گر گلیم آمد

مر جان تو را تن است بارانی

این چیست که زنده کرد مر تن را

نزدیک خرد؟ تو بی گمان آنی

ای زنده شده به تو تن مردم

مانا که تو پور دخت عمرانی

ترسا پسر خدای گفت او را

از بی‌خردی خویش و نادانی

زیرا که خبر نبود ترسا را

از قدر بلند نفس انسانی

چون گوهر خویش را ندانستی

مر خالق خویش را کجا دانی؟

این خانهٔ پنج در بدین خوبی

بنگر که، که داشته‌ستت ارزانی

من خانه ندیده‌ام جز این هرگز

گردنده و پیشکار و فرمانی

تا با تو چو بندگان همی گردد

هر گونه که تو همیش گردانی

هرچند تورا خوش آمد این‌خانه

باقی نشوی تو اندر این فانی

بیرون کندت خدای ازو گرچه

بیرون نشوی تو زو به آسانی

آباد به توست خانه، چون رفتی

او روی نهاد سوی ویرانی

در خانهٔ مرده، دل چرا بستی؟

کو خاک گران و تو سبک جانی

قیمت به تو یافت این صدف زیرا

ای جان، تو درو لطیف مرجانی

هر کار که بر مراد او کردی

بسیار خوری ازو پشیمانی

امروز به کار در نکو بنگر

بشنو که چه گفت مرد یونانی

گفتا که: به زیر نردبان بنشین

بندیش ز پایهای سارانی

بردست مگیر چون سبکساران

کاری که بسرش برد نتوانی

در مسجد جای سجده را بنگر

تا بر ننهی به خار پیشانی

آن دان به یقین که هرچه کرده‌ستی

امروز، به محشر آن فروخوانی

زان روز بترس کاندرو پیدا

آید، همه کارهای پنهانی

زان روز که جز خدای سبحان را

بر کس نرود ز خلق، سلطانی

زان روز که هول او بریزاند

نور از مه و زافتاب رخشانی

وز چرخ ستارگان فرو ریزند

چون برگ‌رزان به باد آبانی

وز هول درآید از بیابان‌ها

نخچیر رمندهٔ بیابانی

عریان همه خلق و ز بسی سختی

کس را نبود خبر ز عریانی

چون پشم زده شده که و، مردم

همچون ملخان ز بس پریشانی

آنگه ز میان خلق برخیزد

خویشی و برادری و خسرانی

پوشیده نماند آن زمان کاری

کان را تو همی کنون بپوشانی

آن روز به عذر گفت نتوانی

«می‌خورد فلان و من سپندانی»

وانجا نرود تو را چنین کاری

کامروز در این جهان همی رانی

بربائی ازان بدین براندازی

گرگی به مثل ز نابسامانی

زید از تو لباچه‌ای نمی‌یابد

تا پیرهنی ز عمرو نستانی

گرگی تو نه میر خراسان را

سلطان نبود چنین، تو شیطانی

دیو است سپاه تو یکی لیکن

تا ظن نبری که تو سلیمانی

امروز همی به مطربان بخشی

شرب شطوی و شعر گرگانی

وز دست چو سنگ تو نمی‌یابد

مؤذن به مثل یکی گریبانی

فردا بروی تهی و بگذاری

اینجا همه مال و ملک و دهقانی

ای گشته تو را دل و جگر بریان

بر آتش آرزو چو بورانی

لعنت چه کنی بخیره بر دیوان؟

کز فعل تو نیز همچو ایشانی

در قصد و نیت همه بدی داری

لیکن چه کنی که سخت خلقانی؟

نان از دگری چگونه بربائی

گر تو به مثل به نان گروگانی؟

از بد نیتی و ناتوانائی

پر مشغله و تهی چو پنگانی

وز حیلت و مکر زی خردمندان

مر زوبعه را دلیل و برهانی

با تو نکند کنون کسی احسان

زیرا که نه اهل بر و احسانی

لیکن فردا به خوردن غسلین

مر مالک را بزرگ مهمانی

درمان تو آن بود که برگردی

زین راه وگرنه سخت درمانی

حجت به نصیحت مسلمانی

گفتت سخنی درست و تابانی

ای حجت، علم و حکمت لقمان

بگزار به لفظ خوب حسانی

دلتنگ مشو بدانکه در یمگان

ماندی تنها وگشته زندانی

از خانه عمر براند سلمان را

امروز بدین زمین تو سلمانی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:45 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای آنکه به تن ز ارزوی مال چو نالی

از من چو ستم خود کنی از بهر چه نالی؟

در آرزوی خویش بمالید تو را مال

چون گوش دل ای سوختنی سخت نمالی؟

بدخواه تو مال است که مالیدهٔ اوئی

بدخواه تو مال است تو چون فتنهٔ مالی؟

دام است تو را قال مقال از قبل مال

زان است که همواره تو با قال و مقالی

ای زهد فروشنده، تو از قال و مقالی

با مرکب و با ضیعت و با سندس و قالی

گر زهد همی جوئی، چندین به در میر

چون می‌دوی ای بیهده چون اسپ دوالی؟

آز تو نهنگ است همانا، که نپرسد

از گرسنگی خود ز حرامی و حلالی

در مزرعهٔ معصیت و شر چو ابلیس

تخم بزه و، بار بدو، برگ وبالی

از عدل خداوند بیابی چو بیائی

با بار بزه روز قضا مزد حمالی

ای کرده تو را گردون دون همت و بی‌دین

زایل شده دین از تو به دنیای زوالی

بنگر که کجا می‌روی و بیهده منگر

سوی خدم و بنده و آزاد و موالی

با لشکر و مالی قوی امروز، ولیکن

فردا نروی جز تهی و مفلس و خالی

کوه از غم بی‌باکی و طغیان تو نالد

بیهوده تو چون در غم طوغان و ینالی؟

خرسند چرا شد دلت اندر بن این چاه

با جاه بلند و حشم و همت عالی؟

ای میر اجل، چون اجل آیدت بمیری

هرچند که با عز و جلالی و جمالی

زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت

زیبا تو به تختی و به صدری و نهالی

بار خرد و حکمت و برگ هنر و فضل

برگیر، که تو این همه را تخم و نهالی

ای خوب نهال ار ز خرد بار نگیری

با بید و سپیدار همانند و همالی

ای سفله تو را جام بلورین به چه کار است

گر تو به تن خویش فرومایه سفالی

باکی نبود زانکه تنت سفله سفالی است

گر تو به دل پاک چو پاک آب زلالی

دریاست جهان و، تن تو کشتی و، عمرت

بادی است صبائی و جنوبی و شمالی

این باد همی هیچ شب و روز نهالد

شاید که تو ز اندوه سفر هیچ نهالی

اندر خرد امروز بوال ای پسر ایراک

سی‌سال برآمد که همی هیچ نوالی

امسال بیفزود تو را دامن پیشین

زیرا که الف بودی و امسال چو دالی

ای سرو بن، از گشتن این بر شده دولاب

خمیده و بی‌تاب چو فرسوده دوالی

دانی که همی برتو جهان درد سگالد

او در سگالید، تو درمان نسگالی؟

درمان تو آن است که تا با تو زمانه

شیری بسگالد نسگالی تو شگالی

مکر و حسد و کبر و خرافات و طمع را

مپذیر و مده ره به در خویش و حوالی

خواری مکش و کبر مکن بر ره دین رو

مؤمن نه مقصر بود ای پیر نه غالی

بر خلق جهان فضل به دین جوی ازیراک

دین است سر سروری و اصل معالی

دین مفخر توست و، ادب و خط و دبیری

پیشه است چو حلاجی و درزی و کلالی

شعر و ادب و نحو خس و سنگ و سفالند

وایات قران زرو عقیق است و لی

معنی قران روشن و رخشان چو نجوم است

امثال بر تیره و تاری چو لیالی

بر ظاهر امثال مرو، که‌ت نفزاید

نزد عقلا جز همه خواری و نکالی

راهی است به دین اندر مر شیعت حق را

جز راه حروری و کرامی و کیالی

راهی که درو رهبر زی شهر کمال است

زین راه مشو یک سو گر مرد کمالی

بر راه حقیقت رو و منگر به چپ و راست

با باد مچم زین سو و زان سو که نه نالی

از حجت مستنصر بشنو سخن حق

روشن چو شباهنگ سحرگاه مجالی

حق است سخنهاش، اگر زی تو محال است

بی‌شک تو خریدار خرافات و محالی

ای آنکه همی جوئی ره سوی حقیقت

وز «اخبرنا» سیری و با رنج و ملالی

من دی چو تو بوده‌ستم، دانم که تو امروز

از رنج محالات شنودن به چه حالی

از حجت حق جوی جواب سخن ایراک

مفلس کندت بی‌شک اگر گنج سالی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:46 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

کارو کردار تو ای گنبد زنگاری

نه همی بینم جز مکرو ستم‌گاری

بستری پاک و پراگنده کنی فردا

هرچه امروز فراز آری و بنگاری

تو همانا که نه هشیار سری،ور نی

چونکه فعل بد را زشت نینگاری

گر نه مستی،پس بی‌آنکه بیازردیم

ما تو را،ما را از بهر چه آزاری؟

بچه توست همه خلق و تو چون گربه

روز و شب با بچه خویش به پیکاری

مادری هرگز من چون تو ندیده‌ستم

نیست‌مان باتو و، نه‌بی‌تو، مگر خورای

گر نبائیمت از بهر چه زائی‌مان

ور بزائی‌مان چون باز بی‌وباری؟

گرد می‌گردی بر جای چو خون‌خواره

گر ندانی ره نشگفت که خونخواری

زن بدخو را مانی که مرا با تو

سازگاری نه صواب است و نه بیزاری

نیستی اهل و سزاوار ستایش را

نه نکوهش را، زیرا که نه مختاری

بل یکی مطبخ خوب است ز بهر ما

این جهان و، تو یکی مطبخ سالاری

که مر این خاک ترش را تو چو طباخان

می به بوی و مزه و رنگ بیاچاری

کردگارت را من در تو همی بینم

به ره چشم دل، ای گنبد زنگاری

تو به پرگار خرد پیش روانم در

بی‌خطرتر ز یکی نقطه پرگاری

مر مرا سوی خرد بر تو بسی فضل است

به سخن گفتن و تدبیر و به هشیاری

دل من شمع خدای است، چه چیزی تو

چو پر از شمع فروزنده یکی خاری؟

شمع تو راه بیابان بردو دریا

شمع من راه نمای است سوی باری

مر تو را لاجرم ایزد نه همی خواند

بلکه مر ما را خوانده است به همواری

ما خداوند تو را خانهٔ گفتاریم

گر تو او را، فلکا، خانهٔ کرداری

زینهار، ای پسر، این گنبد گردان را

جز یکی کار کن و بنده نپنداری

بر من و تو که بخسپیم نگهبانی است

که نگردد هرگز رنجه ز بیداری

مور و ماهی را بر خاک و به دریا در

نیست پنهان شدن از وی به شب تاری

گر تو را بندهٔ خود خواند سزاوار است

وگرش طاعت داری تو سزاواری

گر همی نعمت دایم طلبی، او را

بندگی کن به درستی و به بیماری

مردوار، ای پسر، ا زعامه به یک سو شو

چه بری روز به خواب و خور خرواری؟

دهر گردنده بدین پیسه رسن، پورا،

خپه خواهدت همی کرد، خبر داری!

تو همی بینی که‌ت پای همی بندد

پس چرا خامشی و خیره؟ نه کفتاری

شست سال است که من در رسن اویم

گر بمیرم تو نگر تا نکنی زاری

مر تو را ناید یاری ز کسی فردا

چون نیامد ز تو امروز مرا یاری

چونکه بر خویشتن امروز نبخشائی؟

رگ اوداج به نشتر ز چه می‌خاری؟

خفته‌ای خفته و گوئی که من آگاهم

کی شود بیرون لنگیت به رهواری؟

گر نه ای خفته ز بهر چه کنی چندین

زرق دنیا را از طبع خریداری؟

بامدادانت دهد وعده به شامی خوش

شام گاهانت دهد وعده به ناهاری

چون نگوئیش که: تا چند کنی بر من

تو روان زرق ستمگاری و غداری؟

آن یکی جادو مکار زبون گیر است

چند گردی سپس او به سبکساری؟

چون طلاقی ندهی این زن رعنا را

چونکه چون مردان کار نکنی کاری؟

این تنوری است یکی گرم و بیوبارد

به هر آنچه‌ش ز تر و خشک بینباری

گر ز بهر خورو خوابستت این کوشش

بس به دست گلوی خویش گرفتاری

خردت داد خداوند جهان تا تو

برهی یک ره از این معدن دشواری

تو چه خر فتنهٔ خور چون شدی، ای نادان؟

اینت نادانی و نحسی و نگونساری!

تا همی دست رست هست به کاری بد

نکنی روی به محراب ز جباری

چون فروماندی از معصیت و نحسی

آنگه قرار بیاری و به گنه‌کاری

گرچه طراری و عیار جهان، از تو

عالم‌الغیب کجا خرد طراری؟

سیرت زشت به اندر خور احرار است

سیرت خوبت کو گر تو ز احراری؟

گرچه بسیار بود زشت همان زشت است

زشت هرگز نشود خوب به بسیاری

به خوی خوب چو دیبا و چو عنبر شو

گرچه در شهر نه بزاز و نه عطاری

سوی شهر خرد و حکمت ره یابی

گر خر از بادیهٔ بیهده باز آری

سخن حکمت از حجت بپذیری

گر تو از طایفهٔ حیدر کراری

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:46 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

سفله جهانا چو گرد گرد بنائی

هم بسر آئی اگر چه دیر بپائی

گرچه سرای بهایمی، حکما را

تو نه سرائی چو بی‌گمان بسر آئی

شهره سرائی و استوار ولیکن

چون بسر آئی همی نه شهره سرائی

جود خدای است علت تو و، ما را

سوی حکیمان تو از خدای عطائی

گرچه تورا نیست علم و، نیز بقا نیست

سوی من الفنج گاه علم و بقائی

آنکه بداند چگونگیت بداند

شهره سرایا که تو ز بهر چرائی

وانکه نیابد طریق سوی چرائیت

از تو چرا جوید آن ستور چرائی

دور فنائی و سوی عالم باقی

معدن و الفنج‌گاه توشهٔ مائی

راست رجائی و نغز کار ولیکن

راست بخواهی پر از فریب و رجائی

صحبت تو نیستم به کار ازیراک

صحبت آن را که‌ت او شناخت نشائی

دانا ما را پیسکان تو خواند

گرچه تو ما را به بیسه‌خوار نشائی

دنیا، پورا، تو را عطای خدای است

گر تو خریدار مذهب حکمائی

چون بروی تو عطاش با تو نیاید

پس تو چه بردی از این عطای خدائی؟

گرنه همی ساید این عطای مبارک

تو که عطا یافتی ز بهر چه سائی؟

آنکه عطا و عطا پذیر مر او راست

معدن فضل است و اصل بار خدائی

نیک نگه کن در این عطا و بیندیش

تا که تو، این عطا تو راست، کرائی

سر چه کشی در گلیم، خیز نگه کن

تا که همی خود کجا روی و کجائی

دهر تو را می به یشک مرگ بخاید

چارهٔ جان ساز، خیره ژاژ چه خائی؟

چاره ندانم تو را جز آنکه به طاعت

خویشتن از مرگ و یشک او بربائی

گر چه‌ت یکباره زاده‌اند نیابی

عالم دیگر اگر دوباره نزائی

هیچ میندیش اگر ز کالبد تو

خاک به خاکی شود هوا به هوائی

بند تو است این جسد، چرا خوری اندوه

گرت بباید ز تنگ و بند رهائی؟

جز که جسد را همی ندانی ترسم

زنگ جهالت ز جانت چو بزدائی؟

مادر تو خاک و آسمان پدر توست

در تن خاکی نهفته جان سمائی

نیک بیندیش تا همی که کند جفت

با سبک باقی این گران فنائی

جفت چرا کردشان به حکمت و صنعت

چون به میانشان فگند خواست جدائی؟

آنکه تو را زنده کرد چون بمراند؟

وانکه بمیراندت چراش ستائی؟

گر بتوانست زنده داشت چرا کشت؟

گر نه ازین بارنامه جست و روائی

ور نتوانست زنده داشت چرا کرد؟

عقل چه دارد در این حدیث گوائی؟

رای تو را راه نیست در سخن من

گر تو به راه قیاس و مذهب رائی

جز که مرا و لجاج نیست تو را علم

شرم نداری ازین مری و مرائی؟

بند خدای است مشکلات و توزین بند

روز و شب اندر بلا و رنج و عنائی

دست خداوند خویش را چو ندانی

بستهٔ او را تو پس چگونه گشائی؟

اینکه قران است گنج علم خدای است

چونکه سوی گنج‌بان او نگرائی؟

هرچه جز از خازن خدای ستانی

جمله سؤال است و خواری است و گدائی

هرکه سوی جوی و چشمه راه نداند

بیهده باشدش کرد قصد سقائی

گر تو سوی گنج‌بانش راه ندانی

من بکنم سوی اوت راه‌نمائی

زیر لوای خدای جای بیابی

گر بنمائی مرا کز اهل لوائی

اهل عبا یکسره لوای خدایند

سوی تو، گر دوستدار اهل عبائی

حیدر زی ما عصای موسی دور است

موسی ما را جز او که کرد عصائی؟

آنچه علی داد در رکوع فزون بود

زانکه به عمری بداد حاتم طائی

گر تو جز او را به جای او بنشاندی

والله والله که بر طریق خطائی

جغدک را چون همای نام نهادی

ناید هرگز ز جغد شوم همائی

لاجرم ار گمرهی دلیل تو گشته است

روز و شب از گمرهی به رنج و بلائی

آل رسول خدای خبل خدایند

چونش گرفتی زچاه جهل برآئی

بر دل و جان تو نور عقل بتابد

چون تو ز دل زنگ جهل را بمحائی

نور هگرز اندر آینه نفزاید

تا تو ز دانش همی درو نفزائی

کان و مکان شفا قران کریم است

چونکه تو بیمار از این مکان شفائی؟

زانکه نجوئی همی نه علم و نه دین بل

در طلب اسپ و طیلسان و ردائی

مرد به حکمت بها و قیمت گیرد

زیب زنان است ششتری و بهائی

ور تو حکیمی بیار حجت و معقول

زرد مکن سوی من رخان لکائی

پند ده ای حجت زمین خراسان

مر عقلا را که قبلهٔ عقلائی

قبلهٔ علمی و در زمین خراسان

زهد به جای است و علم تا تو بجائی

تا تو به دل بندهٔ امام زمانی

بندهٔ اشعار توست شعر کسائی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:47 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

بگسل رسن از بی‌فسار عامه

مشغول چه باشی به بارنامه؟

تو خود قلم کردگار حقی

احسنت و زهی هوشیار خامه

قول تو خط توست، مر خرد را

سامه کن و بیرون مشو ز سامه

منیوش مگر پند خوب و حکمت

برگوش همه خلق خاص و عامه

بی جامه شریفی ازانکه جانت

معروف به خط است نه به جامه

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:47 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای گشت زمان زمن چه می‌خواهی؟

نیزم مفروش زرق و روباهی

از من، چو شناختم تو را، بگذر

آنگه به فریب هرکه را خواهی

من بر ره این جهان همی رفتم

از مکر و فریب و غدر تو ساهی

نازان و دنان به راه چون دونان

با قامت سرو و روی دیباهی

همراه شدی تو با من و، یکسر

شادی و نشاط و روز برناهی

از من بردی تو دزد بی‌رحمت

دزدان نکنند رحم بر راهی

ای کرده نهنگ دهر قصد تو

روزیت فروخورد بناگاهی

زین چاه همی برآمدت باید

تا چند بوی تو بی گنه چاهی؟

چاه این جسد گران تاریک است

این افگندت به کرم و گمراهی

اکنونت دراز کرد می‌باید

طاعت، که گرفت قد کوتاهی

دوتات شده است پشت، یکتا کن

این پشت دوتا به قول یکتاهی

از حرص بکاه و طاعت افزون کن

زان پس که فزودی و همی کاهی

جان دانهٔ مردم است و تن کاه است

ای فتنهٔ تن تو فتنه بر کاهی

جولاهه گرفت تن تو را ترسم

تو غره شدی بدو به جولاهی

تو ماهیکی ضعیفی و بحر است

این دهر سترگ بدخوی داهی

بی‌پای برون مشو از این دریا

اینک به سخنت دادم آگاهی

زیرا که چون دور ماند از دریا

بس رنجه شود به خشک بر ماهی

ای شاه نصیب خویش بیرون کن

زین جاه بلند و نعمت و شاهی

بنگر به ضعیف حال درویشان

بگزار سپاس آنکه بر گاهی

زیرا که اگر به چه فرو تابد

مه را نشود جلالت ماهی

کاین چرخ بسی ربود شاهان را

ناگاه ز گه چو ترک خرگاهی

حکمت بشنو ز حجت ایراک او

هرگز ندهد پیام درگاهی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:48 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای غره شده به پادشائی

بهتر بنگر که خود کجائی

آن کس که به بند بسته باشد

هرگز که دهدش پادشائی؟

تو سوی خرد ز بندگانی

زیرا که به زیر بندهائی

گر بنده نه‌ای چرا نه از تنت

این چند گره نه بر گشائی؟

زین بند گران که این تن توست

چون هیچ نبایدت رهائی؟

پس شاه چگونه‌ای تو با بند

چون بندهٔ خویش و مبتلائی؟

گر شاه توی ببخش و مستان

چیزی تو ز شهر و روستائی

زیرا که ز خلق خواستن چیز

شاهی نبود بود گدائی

یا باز شه است یا تو بازی

زیرا که چو باز می‌ربائی

وان را که به مال و جان کنی قصد

خود باز نه‌ای که اژدهائی

گیتی، پسرا، دو در سرائی است

تو بسته در این دو در سرائی

بیرونت برند از در مرگ

چون از در بودش اندرآئی

پیوسته شدی به خاک تا زو

می‌رای نیایدت جدائی

گر رای بقا کنی در این جای

بیهوده درای و سست رائی

وین چرخ که‌ش ایچ خود بقا نیست

تو بر طمع بقا چرائی؟

گر می به خرد درست مانده است

این بر شده چرخ آسیائی

هر کو به خرد بقا نیابد

بیهوده چرائی ای چرائی

گر تو بخرد بدی نگشتی

یکتا قد تو چنین دوتائی

ای گاو! چرای شیر مرگی

بندیش که پیش او نیائی

تو جز که ز بهر این قوی شیر

از مادر خویش می‌نزائی

از کاهش و نیستی بیندیش

امروز که هستی و فزائی

دندان جهان همیت خاید

ای بیهده، ژاژ چند خائی؟

آنجا که شوی همی بپایدت

وینجای همیشه می نپائی

بر طرف دو ره چو مرد گمره

اکنون حیران و هایهائی

خوردی و زدی و تاخت یک چند

واکنون که نماندت آن روائی

یک چند چو گاو مانده از کار

شو زهدفروش و پارسائی

ای بوده بسی چو اسپ نو زین،

امروز یکی کهن حنائی

جاهل نرسد به پارسائی

بیهوده خله چرا درائی؟

آن بس نبود که روی و زانو

بر خاک بمالی و بسائی؟

گر سوی تو پارسائی است این

والله که تو دیو پر خطائی

زیرا که نخست علم باید

تا بیش خدای را بشائی

هرگز نبرد کسی به بازار

نابیخته گندم بهائی

پر خاک و خسی تو ای نگونسار

از بی‌خردی و از مرائی

هرچند به شخص همچو دانا

با چاکر و اسپ و با ردائی

چون یک سخن خطا بگوئی

بهر جهل تو آن دهد گوائی

ای گشته کهن به کار دیوی

واکنون بنوی شده خدائی

اکنون مردم شوی گر از دل

دیوی به خرد فرو زدائی

شوراب ز قعر تیره دریا

چون پاک شود شود سمائی

آئینه عزیز شد سوی ما

چون نور گرفت و روشنائی

با علم گر آشنا شوی تو

با زهد بیابی آشنائی

با جهل مجوی زهد ازیرا

کز جغد نیایدت همائی

ای جاهل چون شوی به مسجد؟

ای تشنه چرا کنی سقائی؟

گر جهد کنی، به علم از این چاه

یک روز به مشتری برآئی

در خورد ثنا شوی به دانش

هرچند که در خور هجائی

خورشید شوی قوی به دانش

هرچند ضعیف چون سهائی

یک روز چنان شوی به کوشش

کامروز چنان همی نمائی

دانش ثمر درخت دین است

برشو به درخت مصطفائی

تا میوهٔ جانفزای یابی

در سایهٔ برگ مرتضائی

چیزی عجبی نشانت دادم

زیرا که تو آشنای مائی

زان میوه شوی قوی و باقی

گر بر ره جستن بقائی

هرچند که بی‌بها گلیمی

دیبای نکو شوی بهائی

از حجت گیر پند و حکمت

گر حکمت و پند را سزائی

با نو سخنان او کهن گشت

آن شهره مقالت کسائی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:48 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

جهان را نیست جز مردم شکاری

نه جز خور هست کس را نیز کاری

یکی مر گاو بر پروار را کس

جز از قصاب ناید خواستاری

کسی کو زاد و خورد و مرد چون خر

ازین بدترش باشد نیز عاری؟

چه دزدی زی خردمندان چه موشی

چه بدگوئی سوی دانا چه ماری

خلنده‌تر ز جاهل بر نروید

هگرز، ای پور، ز آب و خاک خاری

زجاهل بید به زیراک اگر بید

نیارد بار نازاردت باری

حذر دار از درخت جاهل ایراک

نیارد بر تو زو جز خار باری

چه باید هر که او سر گین بشولد

مگر رنج تن و ناخوش بخاری؟

چو خلق این است و حال این، تو نیابی

ز تنهائی به، ای خواجه، حصاری

به از تنهائیت یاری نباید

که تنهائی به از بد مهر یاری

خرد را اختیار این است و زی من

ازین به کس نکرده است اختیاری

پیاده به بسی از بسته برخر

تهی غاری به از پر گرگ غاری

مرا یاری است چون تنها نشینم

سخن گوئی امینی رازداری

همی گوید که «هر کو نشنود خود

ندارد غم ولیکن غم‌گساری»

یکی پشتستش و صد روی هستش

به خوبی هر یکی همچون بهاری

به پشتش بر زنم دستی چو دانم

که بنشسته است بر رویش غباری

سخن‌گوئی بی‌آوازی ولیکن

نگوید تا نیابد هوشیاری

نبینی نشنوی تو قول او را

نبیند کس چنین هرگز عیاری

به هر وقت از سخن‌های حکیمان

به رویش بر ببینم یادگاری

نگوید تا به رویش ننگرم من

نه چون هر ژاژخائی بادساری

به تاریکی سخن هرگز نگوید

چو با حشمت مشهر شهریاری

به صحبت با چنین یاری به یمگان

به سر بردم به پیری روزگاری

به زندان سلیمانم ز دیوان

نمی‌بینم نه یاری نه زواری

سلیمان‌وار دیوانم براندند

سلیمانم، سلیمانم من آری

به دریا باری افتاد او بدان وقت

ز دست دیو و من بر کوهساری

بجز پرهیز و دانش بر تن من

نیابد کس نه عیبی نه عواری

مرا تا بر سر از دین آمد افسر

رهی و بنده بد هر بی‌فساری

زمن تیمار نامدشان ازیرا

نپرهیزد حماری از حماری

گرفته‌ستند اکنون از من آزار

چو از پرهیز بر بستم ازاری

ز بهر آل پیغمبر بخوردم

چنین بر جان مسکین زینهاری

تبار و ال من شد خوار زی من

ز بهر بهترین آل و تباری

به فر آل پیغمبر ببارید

مرا بر دل ز علم دین نثاری

به هر فضلی پیاده و کند بودم

به فر آل او گشتم سواری

به فر آل پیغمبر شود مرد

اگر بدبخت باشد بختیاری

به فر علم آلش روزه‌دار است

همان بی‌طاعتی بسیار خواری

به جان بی‌قرار اندر، بدیشان

پدید آید زعلم دین قراری

ستمگاری به جز کز علم ایشان

در این عالم کجا شد حق گزاری؟

به فر آل پیغمبر شفا یافت

ز بیماری دل هر دل‌فگاری

به حلهٔ دین حق در پود تنزیل

به ایشان یافت از تاویل تاری

نبیند جز به ایشان چشم دانا

نهانی را به زیر آشکاری

نهان آشکارا کس ندیده است

جز از تعلیم حری نامداری

نگارنده نهانی آشکار است

سوی دانا به زیر هر نگاری

بدین دار اندرون بایدت دیدن

که بیرون زین و به زین هست داری

لطیف است آن و خوش، مشمر خبیثش

زخاک و خارو خس چون مرغزاری

ازیراک از قیاس، آن شادمانی است

سوی دانای دین، وین سوکواری

چو شورستان نباشد بوستانی

چو کاشانه نباشد ره گذاری

گر آگاهی که اندر ره‌گذاری

چه افتادی چنین در کاروباری؟

چو دیوانه به طمع بار خرما

چه افشانی همی بی‌بر چناری؟

شکار خویش کردت چرخ و نامد

به دستت جز پشیمانی شکاری

بسی خفتی، کنون بر کن سر از خواب

خری خیره مده مستان خیاری

که روزی زین شمرده روزگارت

بباید داد ناچاره شماری

بخوان اشعار حجت را که ندهد

به از شعرش خرد جان را شعاری

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:48 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ایا دیده تا روز شب‌های تاری

بر این تخت سخت این مدور عماری

بیندیش نیکو که چون بی‌گناهی

به بند گران بسته اندر حصاری

تو را شست هفتاد من بند بینم

اگرچه تو او را سبک می‌شماری

تو اندر حصار بلندی و بی‌در

ولیکن نه‌ای آگه از باد ساری

بدین بی‌قراری حصاری ندیدم

نه بندی شنیدم بدین استواری

در این بند و زندان به کار و به دانش

بیلفغد باید همی نامداری

در این بند و زندان سلیمان بدین دو

نبوت بهم کرد با شهریاری

ز بی‌دانشی صعبتر نیست عاری

تو چون کاهلی سر به سر نیز عاری

چرا برنبندی ز دانش ازاری؟

نداری همی شرم ازین بی‌ازاری!

بیاموز تا دین بیابی ازیرا

ز بی‌علمی آید هم بی‌فساری

تو را جان دانا و این کار کن تن

عطا داد یزدان دادار باری

ز بهر چه؟ تا تن به دنیا و دین در

دهد جان و دل را رهی‌وار یاری

خرد یافتی تا مرین هردوان را

به علم و عمل در به ایدر بداری

ز جهل تو اکنون همی جان دانا

کند پیشکار تو را پیشکاری

ازین است جانت ز دانش پیاده

وزین تو به تن جلد و چابک سواری

به دانش مر این پیشکار تنت را

رها کن از این پیشکاری و خواری

عجب نیست گر جانت خوار است و حیران

چو تن مست خفته است از بیش خواری

جز از بهر علمت نبستند لیکن

تو از نابکاریت مشغول کاری

تو را بند کردند تا دیو بر تو

نیابد مگر قدرت و کامگاری

چه سود است از این بند چون دیو را تو

به جان و تن خویش می برگماری؟

به تعویذ بازو چه مشغول گشتی؟

که دیوی است بازوت خود سخت کاری

من از دیو ملعون گذشتن نیارم

تو از طاعت او گذشتن نیاری

گذاره شدت عمر و تو چون ستوران

جهان را بر امیدها می‌گذاری

بهاران به امید میوهٔ خزانی

زمستان بر امید سبزهٔ بهاری

جهانا دو روئی اگر راست خواهی

که فرزند زائی و فرزند خواری

چو می‌خورد خواهی بخیره چه زائی؟

وگر می فرود آوری چون برآری؟

ربودی ازین و بدادی مر آن را

چو بازی شکاری و آز شکاری

به فرزند شادی ز پیری پر انده

تو را هم غم الفنج و هم غمگساری

درختی بدیعی ولیکن مرین را

درخت ترنج و مر آن را چناری

یکی را به گردون همی برفرازی

یکی را به چاهی فرو می‌فشاری

نمانی مگر گلبنی را، ازیرا

گهی تر و خوش گل گهی خشک خاری

چو دندان مار است خارت، برآرد

دمار از کسی که‌ش به خارت بخاری

اگر جاهل اندر تو بدبخت شد، من

بدین از تو الفغده‌ام بختیاری

تو بی‌علت عمر جاویدی از چه

همی خواهی از خلق عمر شماری؟

گنه‌کار را سوی آتش دلیلی

کم‌آزار را سوی جنت مهاری

به دانش حق جانت بگزار، پورا

چنان چون حق تن به خور می‌گزاری

ز مار و ز طاووس و ابلیس قصه

ز بلخی شنودی و نیز از بخاری

تو ماری و طاووس و ابلیس هر سه

سزد کاین سخن را به جان برنگاری

چو طاووس خوبی اگر دین بیابی

وگر تنت بفریبد آن زشت ماری

تو را عقل طاووس و، مار است جهلت

تن ابلیس، بندیش اگر هوشیاری

حقیقت بجوی از سخن‌های علمی

فسانه چو دیوانه چون گوش داری؟

به چشمت همی مار ماهی نماید

ازیرا تو از جهل سر پر خماری

چو از شیر و از انگبین و خورش‌ها

سخن بشنوی خوش بگریی به زاری

امیدت به باغ بهشت است ازیرا

که در آرزوی ضیاع و عقاری

بیندیش از آن خر که بر چوب منبر

همی پای کوبد بر الحان قاری

بدان رقص و الحان همی بر تو خندد

تو از رقص آن خر چرا سوکواری؟

چرا نسپری راه علم حقیقت؟

به بیهوده‌ها جان و دل چون سپاری؟

به راه ستوران روی می به دین در

به چاه اندر افتادی از بس عیاری

سخن بشنو از حجت و باز ره‌شو

بیندیش اگر چند ازو دل فگاری

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:48 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

نماند کار دنیا جز به بازی

بقائی نیستش هر چون طرازی

تو کبگ کوه و روز و شب عقابان

تو اهل روم و گشت دهر غازی

سر و سامان این میدان نیابد

نه غازی و نه جامی و نه رازی

وزین خیمهٔ معلق برنپرد

اگر بازی تو از اندیشه‌سازی

بر این میدان در این خیمه همیشه

همی تازی نهانی وانفازی

سوی بستی نیازد جز توانا

سوی خواری نیازد جز نیازی

جهان جای خلاف و رنج و شر است

تو ای دانا، برو چندین چه تازی؟

به دیدهٔ وهم و عقل اندر نیاید

چرا هرگز نیاز؟ از بی‌نیازی

حقیقت چیست؟ عمر و علم مردم

مده حقت بدین چیز مجازی

بجسم اندرت ضدان جفت گشتند

تفکر کن که کاری نیست بازی

رهی کان از شدن باشد نشیبی

چو باز آئی همو باشد فرازی

اگرچه کبگ صید باز باشد

بدو پیدا شده است از باز بازی

نبینی خوب را زشتی مقابل؟

نبینی عز را خواری موازی؟

نهفته‌ستند رازی بس شگفتی

بجوی آن راز را گر اهل رازی

بجوی آن راز را اندر تن خویش

نگر تا بیهده هرسو نتازی

نپردازی به راز ایزدی تو

که زیر بند جهل و بار آزی

یکی نامه است بس روشن تن تو

بدین خوبی و پهنی و درازی

تو را نامه همی برخواند باید

تو در نامه چو آهو چون گرازی؟

چو این نامه هم اندر نامهٔ خویش

نشان دادت بسی آن مرد تازی

به رنگ باز شد زاغت به سر بر

تو بیهوده همی شطرنج بازی

چنین بر بوی دنیا چند پوئی؟

بسوی آز چندین چند یازی؟

یکی درنده گرگی میش دین را

به کشت خیر در خشمی گرازی

چرا نامهٔ الهی برنخوانی؟

چه گردی گرد افسان و مغازی؟

همی دشوارت آید کرد طاعت

که بس خوش خواره و با کبر و نازی

ره مکه همی خواهی بریدن

که با زادی و با مال و جهازی

مگر کاندر بهشت آئی به حیلت

بدین اندوه تن را چون گدازی؟

گر این فاسد گمانت راست بودی

بهشتی کس نبودی جز حجازی

همی جان بایدت فربه ولیکن

تنت گشته است چون مرغ جوازی

اگر بالفغدن دانش بکوشی

برآئی زین چه هفتاد بازی

تو از جان سخن گوی لطیفت

یکی نامهٔ سپید پهن بازی

قلم‌ساز از زبان خویش بنویس

بر این نامه مناقب یا مخازی

ولیکن چون فرو خوانیش فردا

پدید آید که سوسن یا پیازی

تو ای حجت به شعر زهد و حکمت

سوی جنت سخن‌دان را جوازی

به دین بر چرخ دانش آفتابی

به دانش حلهٔ دین را طرازی

دل گمراه را زی راه دین کس

به از تو کرد نتواند نهازی

به حکمت طبع را بنواز در زهد

چنین دانم که بس خوش می‌نوازی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:49 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

گر خرد را بر سر هشیار خویش افسر کنی

سخت زود از چرخ گردان، ای پسر، سر بر کنی

دیگرت گشته است حال تن ز گشت روزگار

همچو حال تن سزد گر حال جان دیگر کنی

پیش ازان تا این مزور منظرت ویران شود

جهد کن تا بر فلک زین به یکی منظر کنی

علم را بنیاد او کن مر علم را بام او

از بر و پرهیز شاید گر مرو را در کنی

در چو این منظر چو بگزاری فریضهٔ کردگار

بهتر آن باشد که مدح آل پیغمبر کنی

ننگ داری زانکه همچون جاهلان نوک قلم

بر مدیح شاه یا میری قلم را تر کنی

گر به سر بر خاک خواهی کرد ناچار، ای پسر

آن به آید کان زخاکی هرچه نیکوتر کنی

بر سرت بویا چو مشک و عنبر سارا شود

گر تو خاکستر به نام آل او بر سر کنی

هم مقصر باشی ای دل گر به مدح مصطفی

معنی از گوهر طرازی لفظش از شکر کنی

جز به مدح آل پیغمبر سخن مگشای هیچ

گر همی خواهی که گوش ناصبی را کر کنی

ای پسر، پیغمبری را تاج کی باشد شگفت

گر تو بر سر روز محشر ماه را افسر کنی؟

گر تو با اقبال و مدحش بنگری اندر جحیم

پر سلاسل قعر او را باغ پر عرعر کنی

در جهان دین میان خلق تا محشر همی

کار این اجرام و فعل گنبد اخضر کنی

گر به راه این جهان خورشیدمان رهبر شده‌است

سوی یزدان مان همی مر عقل را رهبر کنی

نیست نیک اختر کسی که‌ش چرخ نیک‌اختر کند

بلکه نیک اختر شود هر که‌ش تو نیک اختر کنی

هر که او فضل تو را و آل تو را منکر شود

خوبی و معروف او را زشتی و منکر کنی

گر به روی تازه سوی روی آتش بنگری

روی آتش را همی تو تازه نیلوفر کنی

فضل و جود و عدل ایزد خدمت کوثر کند

چون تو روز حشر مجلس بر لب کوثر کنی

آزر مسکین که ابراهیم ازو بیزار شد

گر تو بپذیریش با پیغمبران همبر کنی

بی شک این جهال امت را همی بینی، به حق

دشمنانند این نه امت گر سخن باور کنی

دشمنی با اهل و آل تو همی بی‌مر کنند

همچنان کاحسان تو با ایشان همی بی‌مر کنی

ای عدوی آل پیغمبر، مکن کز جهل خویش

کوه آتش را به گردن در همی چنبر کنی

گر تو را خطاب اشتربان خال و عم نبود

چون همی با من تو چندین داوری‌ی عمر کنی؟

ور نه در دل کفر داری چون شود رویت سیاه

چون حدیث از حیدر و از شیعهٔ حیدر کنی؟

کیستی تو بی‌خرد کز روبه مرده کمی

تا همی از جهل قصد جنگ شیر نر کنی؟

دشمنی‌ی این شیر هرگز کی شودت از دل برون

تا همی خویشتن را امت آن خر کنی؟

رو تو با آن خر، مرا بگذار با این شیر نر

خر تو را و شیر ما را، چونکه چندین شر کنی؟

جز که رسوائی نبینی خویشتن را تا به جهد

خاک را خواهی همی تا همبر عنبر کنی

شرم ناید مر تو نادان را که پیش ذوالفقار

ژاف را شمشیر سازی و ز کدو مغفر کنی؟

چون پیمبر را برادر بود حیدر سوی خلق

گر بنازم من بدو چون روی خویش اصفر کنی؟

مردم همسایه هرگز چون برادر کی بود؟

لنگ خر را خیره با شبدیز چون همبر کنی؟

بت نباشد جز مزور مردمی، خود دیده‌ای،

زین سبب لعنت همی همواره بر بت گر کنی

تو امامی ساختی ما را مزور هم چنین

پس توی بت‌گر اگر مر عقل را داور کنی

آل پیغمبر بسی کشتهٔ بت منحوس توست

تو همی او را به حیلت بر سر منبر کنی

خشم یزدان بر تو باد و بر تراشیدهٔ تو باد

آزر بت‌گر توی، لعنت چه بر آزر کنی؟

نیست این ممکن که تو بدبخت همچون خویشتن

مر مرا بندهٔ یکی نادان بدمحضر کنی

من همی نازش به آل حیدر و زهرا کنم

تو همی نازش به سند و هند بدگوهر کنی

گر ببیند چشم تو فرزند زهرا را به مصر

آفرین از جانت بر فرزند و بر مادر کنی

دل زمهر چهر او چون جنت ماوی کنی

چشم خویش از نور او پر زهرهٔ ازهر کنی

ای خداوند زمان و فخر آل مصطفی

خنجر گلگونت را کی سر سوی خاور کنی؟

چین تو را بنده شود گر تو برو پر چین کنی

قیصرت سجده کند گر روی زی قیصر کنی

جان اسکندر ز شادی سر به گردون بر برد

گر تو نعل اسپ خویش از تاج اسکندر کنی

وقت آن آمد که روز کین چو خاک کربلا

آب را در دجله از خون عدو احمر کنی

ای نبیرهٔ آنک ازو شد در جهان خیبر خبر

دیر برناید که تو بغداد را خیبر کنی

منظر لاعدای دین را بر زمین هامون کنی

منظر خویش از فراز برج دو پیکر کنی

دشمنان را در خور کردارشان بدهی به عدل

عدل باشد چون جزای خاک خاکستر کنی

بنده‌ای را هند بخشی پیش‌کاری را طراز

کهتری را بر زمین خاوران مهتر کنی

آب دریا را گلاب ناب گردانی به عدل

خاک صحرا را به بوی عنبر اذفر کنی

خود نباید زان سپس لشکر تو را بر خلق دهر

ور ببایدت از نجوم آسمان لشکر کنی

هر دو گیتی ملک توست از عدل فردا جا سریر

آنچه امروز از نکوئی‌ها همی ایدر کنی

زین چنین پر زر و گوهر مدحت، ای حجت، رواست

گر تو جان دوربین خویش را زیور کنی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:49 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای شده مشغول به ناکردنی،

گرد جهان بیهده تا کی دنی؟

آهن اگر چند گران شد، تورا

سلسله بایدت ازو ده منی

چونکه نشوئی به خرد روی جهل

برنکشی از سرت آهرمنی؟

آنچه نه خوش است و نه نیکو برش

تخمش خواهیم که نپراگنی

عمرت شاخی است پر از بار و خار

چون تو همه خار همی برچنی؟

مردم اگر جان و تن است از چه روی

فتنه تو بر جانت نه‌ای بر تنی؟

جانت برهنه است و تو این تار و پود

بر تن تاریک همی بر تنی

جوشن روشن خرد توست تن

تو نه همه این تن چون جوشنی

جان تو چون بفگند این جوشنت

باز دهد جوشنت این روشنی

تنت به جان، ای پسر، آبستن است

باز رهد روزی از آبستنی

مادر تن را پسر این جان توست

مادر باقی و پسر رفتنی

در شکم مادر خود بخت نیک

چونکه نکوشی که به حاصل کنی؟

بر طلب طاعت و نیکی و زهد

چونکه نه دامن به کمر در زنی؟

مریم عمران نشد از قانتین

جز که به پرهیز برو برزنی

طاعت و نیکی و صلاح است بخت

خوردنیئی نیست نه پوشیدنی

جهد کن ار عهد تو را بشکنند

تا تو مگر عهد کسی نشکنی

آز نگردد ابدا گرد آنک

در شکم مادر گردد غنی

چون تو که باشد چو تو را بخت نیک

مادرزادی بود و معدنی؟

گرت مراد است کز این ژرف چاه

خویشتن، ای پیر، برون افگنی

زین رمه یک سو شو و از دل بشوی

ریم فرومایگی و ریمنی

تو به مثل بی‌خرد و علم و زهد

راست چو کنجارهٔ بی‌روغنی

روز تو کی نیک شود تا چنین

فتنهٔ این خانهٔ بی‌روزنی؟

دیو دل از صحبت تو برکند

چون تو دل از مهر جهان برکنی

بسته در این خانهٔ تاریک و تنگ

شاد چرائی؟ که نه در گلشنی!

چرخ همی خرد بخواهدت کوفت

خردتر از سرمه‌گر از آهنی

چون تو بسی خورده است این گنده پیر

از چه نشستی تو بدین ایمنی؟

دی شد و امروز نپاید همی

دی شد و تو منتظر بهمنی

گاه گریزانی از باد سرد

گاه بر امید گل و سوسنی

روی به دانش کن و رنجه مکن

دل به غم این تن فرسودنی

تا نشود جانت به دانش تمام

فخر نشاید که کنی، نه منی

دشمن دانا شدی از فضل او

فضل طلب کن چه کنی دشمنی؟

مؤذن ما را مزن و بدمگوی

لحن خوش آموز و تو کن مؤذنی

جای حکیمان مطلب بی‌هنر

زانکه نیاید ز کدو هاونی

مرد خردمند به حکمت شود

تو چه خردمند به پیراهنی؟

بار خدائی به سرشت اندر است

مردم را، گر بکند کردنی

جای تو ایوان و گه گلشن است

کاهلیت کرد چنین گلخنی

ور به بسندی به ستوری چنین

تا به ابد یار غم و شیونی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:49 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها