0

قصاید ناصر خسرو

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

 

دور باش ای خواجه زین بی‌مر گله

که‌ت نیاید چیز حاصل جز گله

هر که در ره با گلهٔ خوگان رود

گرد و درد و رنج یابد زان گله

خانه خالی بهتر از پر شیر و گرگ

دانیال این کرد بر دانا مله

همچو بلبل لحن و دستان‌ها زنند

چون لبالب شد چمانه و بلبله

وز نهیب مؤذن و بانگ نماز

اندرون افتد به تن‌شان زلزله

آب تیره است این جهان، کشتیت را

بادبان کن دانش و طاعت خله

گر کله زد جاهلی با بخت بد

مر تو را با او نباید زد کله

چون کله گم کرد نادان مر تو را

کی تواند دید هرگز با کله؟

با عمل مر علم دین را راست دار

آن ازین کمتر مکن یک خردله

کار بی‌دانش مکن چون خر، منه

در ترازو بارت اندر یک پله

چون به نادانی کند مزدور کار

گرسنه خسپد به شب دست آبله

چون نشوئی دل به دانش همچنانک

موی را شوئی به آب آمله؟

علم خورد و برد خود گسترده‌اند

پیش این انبوه و گمره قافله

پیش این گاوان که هرگزشان نبود

دل به کاری جز به کار حوصله

نان همی جوید کسی کو می‌زند

دست بر منبر به بانگ و مشغله

زیمله بر تو نهاده است آن خسیس

چون کشی گر خر نگشتی زیمله

عقل تاویل است و دوشیزه نهان

چون به برگ حنظل اندر حنظله

علم حق آن است، از آن سو کش عنان

عامه را ده جمله علم خربله

پای پاکیزه برهنه به بسی

چون به پا اندر دریده کشکله

علم تاویلی به تنزیل اندر است

وز مثل دارد به سر بر قوفله

مصقله است این علم، زنگ جهل را

چیز نزداید مگر کاین مصقله

عهد یزدان است کلید و، قفل او

نیست جز ترفند تقلیدی یله

ای سپرده دل به دنیا، وقت بود

که شوی مر علم دین را یکدله

دهر بد گوهر به شر آبستن است

جز بلا هرگز نزاد این حامله

دست ازو درکش چو مردان پیش ازانک

در کشندت زیر شر و ولوله

چون نگیری سلسله داوودوار؟

پیش توست آویخته آن سلسله

گر به تاریکی همی چشمت ندید

حجت اینک داشت پیشت مشعله

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:40 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

 

ناید هگرز از این یله گو باره

جز درد و رنج عاقل بیچاره

از سنگ خاره رنج بود حاصل

بی‌عقل مرد سنگ بود خاره

هرگز کس آن ندید که من دیدم

زین بی‌شبان رمه یله گوباره

تا پر خمار بود سرم یکسر

مشفق بدند برمن و غمخواره

واکنون که هشیار شدم، برمن

گشتند مار و کژدم جراره

زیرا که بر پلاس نه خوب آید

بر دوخته ز شوشتری پاره

از عامه خاص هست بسی بتر

زین صعبتر چه باشد پتیاره؟

چون نار پاره پاره شود حاکم

گر حکم کرد باید بی‌پاره

دزدی است آشکاره که نستاند

جز باغ و حایط و رزو ابکاره

ور ساره دادخواه بدو آید

جز خاکسار ازو نرهد ساره

در بلخ ایمن‌اند ز هر شری

می‌خوار و دزد و لوطی و زن‌باره

ور دوستدار آل رسولی تو

چون من ز خاندان شوی آواره

زیشان برست گبر و بشد یک‌سو

بر دوخته رگو به کتف ساره

رست او بدان رگو و نرستم من

بر سر نهاده هژده گزی شاره

پس حیلتی ندیدم جز کندن

از خان و مان خویش به یکباره

چون شور و جنگ را نبود آلت

حیلت گریز باشد ناچاره

آزاد و بنده و پسر و دختر

پیر و جوان و طفل ز گاواره

بر دوستی عترت پیغمبر

کردندمان نشانهٔ بیغاره

هرگز چنین گروه نزاید نیز

این گنده پیر دهر ستمگاره

آن روزگار شد که حکیمان را

توفیق تاج بود و خرد یاره

ناگاه باد دنیا مر دین را

در چه فگند از سر پرواره

گیتی یکی درخت بد و مردم

او را به سان زیتون همواره

رفته‌است پاک روغن از این زیتون

جز دانه نیست مانده و کنجاره

امروز کوفتم به پی آنک او دی

می‌داشت طاعتم به سر و تاره

سودی نداردت چو فراشوبد

بدخو زمانه، خواهش و نه زاره

روزی به سان پیرزنی زنگی

آردت روی پیش چو هر کاره

روزی چو تازه دخترکی باشد

رخساره گونه داده به غنجاره

دریاست این جهان و درو گردان

این خلق همچو زبزب و طیاره

بر دین سپاه جهل کمین دارد

با تیغ و تیر و جوشن آن کاره

از جنگ جهل چونکه نمی‌ترسی

وز عقل گرد خود نکشی باره؟

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:40 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

 

گرگ آمده است گرسنه و دشت پر بره

افتاده در رمه، رمه رفته به شب چره

گرگ، از رمه‌خواران و رمه، در گیا چران

هر یک به حرص خویش همی پر کند دره

گرگ گیا بره‌است و بره گرگ را گیاست

این نکته یاد گیر که نغز است و نادره

بنگر در این مثال تن خویش را ببین

گرگ و بره مباش و بترس از مخاطره

از بهر آنکه تا بره گیری مگر مرا

ای بی‌تمیز، مر دگری را مشو بره

گر نه بره نه گرگ نه‌ای، بر در امیر

چونی؟ جواب راست بده بی‌مناظره

ترسی همی که ار تو نباشی ز لشکرش

بی‌تو نه قلب و میمنه ماند نه میسره؟

گر تو به آستی نزنی میثرهٔ امیر

ترسم که پر ز گرد بماندش میثره

فخری مکن بدانکه تو میده و بره‌خوری

یارت به آب در زده یک نان فخفره

زیرا که هم تو را و هم او را همی بسی

بی‌شام و چاشت باید خفتن به مقبره

چون نشنوی همی و نبینی همی به دل؟

گوشت به مطرب است و دو چشمت به مسخره

وز آرزوی آنکه ببینی شگفتیی

بر منظری نشسته و چشم به پنجره

چیزی همی عجب‌تر از این تن چه بایدت

بسته به بند سخت در این نیلگون کره؟

این جان پاک تو ز چه رو مانده است اسیر

پنهان در این حوران و دست و کران بره؟

گر جای گیر نیست چو جسم این لطیف جان

تن را چرا تهی است میانش چو قوصره

دو قوصره همی به سفر خواست رفت جانت

زان بر گرفت سفرهٔ در خورد مطهره

بنگر که چون به حکمت در بست کردگار

سفرهٔ تو را و مطهره را سر به حنجره

گر تو تماخره کنی اندر چنین سفر

بر خویشتن کنی تو نه بر من تماخره

بر منظره به قصر تماشا چه بایدت؟

اینک تن تو قصر و سرت گرد منظره

آن را کن آفرین که چنین قصرت او فگند

بی‌خشت و چوب و رشته و پرگار و مسطره

بنگر به خویشتن و گرت خیره گشت مغز

بزدای ازو بخار و به پرهیز و غرغره

جری است بر رهت که پدرت اندروفتاد

تا نوفتی درو چون پدر تو مکابره

گیتی زنی است خوب و بد اندیش و شوی جوی

با غدر و فتنه‌ساز و به گفتار ساحره

بگریزد او ز تو چو تو فتنه شدی برو

پرهیزدار از این زن جادوی مدبره

غره مشو به رشوت و پاره‌ش که هرچه داد

بستاند از تو پاک به قهر و مصادره

با بی‌قرار دهر مجو، ای پسر، قرار

عمرت مده به باد به افسوس و قرقره

از مکر او تمام نپرداخت آنکه او

پر کرد صد کتاب و تهی کرد محبره

نقدی سره است عمر و جهان قلب بد، مده

نقد سره به قلب، که ناید تو را سره

در خنبره بماند دو دستت ز بهر گوز

بگذار گوز و دست برآور ز خنبره

من زرق او خریدم و خوردم به روی او

زاد عزیز خویش و تهی کرد توبره

آخر به قهر او خبرم داد، هم‌چنین

از مکر او، بزرگ حکیمی به قاهره

خوابت همی ببرد، من انگشت ازان زدم

پیش تو بر کنارهٔ خوش بانگ پاتره

تو خفته‌ای خوش ای پسر و چرخ و روز و شب

همواره می‌کنند ببالینت پنگره

گرتو به خواب و خور بدهی عمر همچو خر

بر جان تو وبال چو بر خر شود خره

برگیر آب علم و بدو روی جان بشوی

تا روی پر ز گرد نبائی به ساهره

چون دست و پای پاک نبینمت جان و دل

این هردو پاک نبینم و آن هردو پر کره

پیری کجا برد ز تو گرمابه و گلاب

خیره مده گلیم کهن را به جندره

چون می فروکشد سر سروت فلک به چاه

تو بر فلک همی چه کشی طرف کنگره؟

بپذیر پند اگرچه نیایدت پند خوش

پر نفع و ناخوش است چو معجون فیقره

از حجت خراسان آمدت یادگار

این پر ز پند و حکمت و نیکو مؤامره

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:40 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای زود گرد گنبد بر رفته

خانهٔ وفا به دست جفا رفته

بر من چرا گماشته‌ای خیره

چندین هزار مست بر آشفته؟

این دشته بر کشیده همی تازد

وان با کمان و تیر برو خفته

اینم کند به خطبه درون نفرین

وانم به نامه فریه کند سفته

من خیره مانده زیرا با مستان

هر دو یکی است گفته و ناگفته

گفته سخن چو سفته گهر باشد

ناگفته همچو گوهر ناسفته

بیدار کرد ما را بیداری

پنهان ز بیم مستان بنهفته

خرگوش‌وار دیدم مردم را

خفته دو چشم باز و خرد رفته

یک خیل خوگ‌وار درافتاده

با یکدگر چو دیوان کالفته

یک جوق بر مثال خردمندان

با مرکب و عمامهٔ زربفته

بر سام یارده ز شر منبر

گویان به طمع روز و شبان لفته

مستان و بیهشان چو بدیدندم

شمع خرد فروخته بگرفته

زود از میان خویش براندندم

پر درد جان و ز انده دل کفته

آن جانور که سرگین گرداند

زهر است سوی او گل بشکفته

بیدار چون نشست بر خفته

خفته ز عیب خویش شود تفته

زیرا که سخت زود سوی بیدار

پیدا شود فضیحتی از خفته

ای درها به رشته در آوردم

روز چهارم از سومین هفته

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:41 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

بدخو جهان تو را ندهد دسته

تا تو ز دست او نشوی رسته

بستهٔ هوا مباش اگر خواهی

تا دیو مر تو را نگرد بسته

دیو از تو دست خویش کجا شوید

تا تو دل از طمع نکنی شسته؟

تا کی بود خلاف تو با دانا

او جسته مر تو را و تو زو جسته

ای خوی بد چو بندهٔ بد رگ را

صد ره تو را به زیر لگد خوسته

جز خوی بد فراخ جهانی را

بر تو که کرد تنگ‌تر از پسته؟

بشنو به گوش دل سخن دانا

تا کی بوی به جهل کبا مسته؟

تا کی روی چو کرهٔ بد گوهر

جل و عنان دریده و بگسسته؟

چون از فساد باز کشی دستت

آنگه دهد صلاح تو را دسته

چون چرغ را دهند، هوای دل

یک چند داده بود تو را مسته

آن باد ساری از سر بیرون کن

اکنون که پخته گشتی و آهسته

وان چون چنار قد چو چنبر شد

پر شوخ گشت دست چو پیلسته

آن را که او سپر کند از طاعت

تیر هوای دل نکند خسته

گرد از دل سیاه فرو شوید

مسح و نماز و روزهٔ پیوسته

هر گه که جست و جوی کنی دین را

دنیا به پیشت آید ناجسته

جای خلاف‌هاست جهان، دروی

شایسته هست و هست نشایسته

بگذر ز شر اگر نبود خیری

نارسته به بود چو به بد رسته

نشنودی آن مثل که زند عامه

«مرده به از به کام عدو زسته»

اندر رهند خلق جهان یکسر

همچون رونده خفته و بنشسته

بایسته چون بود به‌سزا دنیا

چون نیست او نشسته و بایسته

بر رفتنیم اگرچه در این گنبد

بیچاره‌ایم و بسته و پیخسته

روزان شبان بکوش و چو بیهوشان

مگذار کار بیهده برسته

هرچیز باز اصل همی گردد

نیک و بد و نفایه و بایسته

دانست باید این و جز این زیرا

دانسته به بود ز ندانسته

بر خوان ژاژخای منه هرگز

این خوب قول پخته و خایسته

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:41 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای خورده خوش و کرده فراوان فره

اکنون که رفت عمر چه گوئی که چه؟

ای بر جهنده کره، ز چنگال مرگ

شو گر به حیله جست توانی بجه

از مرگ کس نجست به بیچارگی

بی‌هوده‌ای نبرد کسی ره به ده

حلقهٔ کمند گشت زه پیرهنت

چون کرد بر تو چرخ کمان را به زه

تو نرم‌شو چو گشت زمانه درشت

مسته برو که سود ندارد سته

بر نه به خرت بار که وقت آمده است

دل در سرای و جای سپنجی منه

خواهی که تیر دهر نیابد تو را

جوشن ز علم جوی و ز طاعت زره

بنگر چگونه بست تو را آنکه بست

اندر جهان به رشته به چندین گره

بیدار شو ز خواب کز این سخت بند

هرگز کسی نرست مگر منتبه

زاری نکرد سود کسی را که کرد

زاری و آب چشم کنارش زره

عمرت چو برف و یخ بگدازد همی

او را به هرچه کان نگدازد بده

زر است علم، عمر بدین زره بده

در گرم سیر برف به زر داده به

کار سفر بساز اگرچه تو را

همسایه هست از تو بسی سال مه

دیوی است صعب در تن تو آرزو

جویای آز و ناز و محال و فره

هرگه که پیش رویت سر برکند

چون عاقلان به چوب نمیدیش ده

همچون شکر به هدیه ز حجت کنون

بشنو ز روی حکمت بیتی دو سه

فرزند توست نفس، تو مالش دهش

بی‌راه را یکی به‌ره آرد به ره

هرگز نگشت نیک و مهذب نشد

فرزند نابکار به احسنت و زه

ناکشته تخم هرگز ناورد بر

ای در کمال فضل تو را یار نه

از مردمان به جمله جز از روی علم

مه را به مه مدار و نه که را به که

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:41 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

به فرش و اسپ و استام و خزینه

چه افزاری چنین ای خواجه سینه؟

به خوی نیک و دانش فخر باید

بدین پر کن به سینه اندر خزینه

شکر چه نهی به خوان بر چون نداری

به طبع اندر مگر سرکه و ترینه؟

چو نیکو گشته باشد، خوت، بر خوانت

چه میده است و چه کشکینهٔ جوینه

اگر نبود دگر چیزی، نباشد

ز گفتار نکو کمتر هزینه

چو ننوازی و ندهی گشت پیدا

که جز بادی نداری در قنینه

ز خمی دانگ سنگی چاشنی بس

اگر سرکه بود یا انگبینه

زمانه گند پیری سال خورده است

بپرهیز،ای برادر،زین لعینه

چو تو سیصد هزاران آزموده است

اگر نه بیش ،باری بر کمینه

نباشد جز قرین رنج واندوه

قرینی کش چنین باشد قرینه

بسی حنجر بریده است او به دنبه

شکسته است آهنینه بابگینه

به فردا چه امیدستت ؟که فردا

نه موجود است همچون روز دینه

نگه کن تا کجا بودی واینجا

که آوردت در این بی‌در مدینه

چه آویزی درین؟ چون می‌ندانی

که دینه است این مدینه یا کهینه

یکی دریای ژرف است این، که هرگز

نرسته است از هلاکش یک سفینه

ز بهر این زن بدخوی بی‌مهر

چه باید بود با یاران به کینه؟

که از دستش نخواهد رست یک تن

اگر مردینه باشد یا زنینه

ز دانش نردبانی ساز و برشو

بر این پیروزه چرخ پر نگینه

وز این بدخو ببر از پیش آنک او

نهد بر سینه‌ت آن ناخوش برینه

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:41 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

گشت جهان کودکی دوازده ساله

از سمنش روی وز بنفشه گلاله

آمد نازان ز هند مرغ بهاری

روی نهاده به ما جغاله جغاله

بی‌سلب و مفرش پرندی و رومی

دشت نماند و جبال و نه بساله

تا گل در کله چون عروس نهان شد

ابر مشاطه شده است و باد دلاله

نرگس جماش چون به لاله نگه کرد

بید بر آهخت سوی لاله کتاله

طرفه سواری است گل فروخته هموار

آتشش آب و عقیق و مشک دباله

گرنه چو یوسف شده است گل، چو زلیخا

باغ چرا باز شد دوازده ساله؟

چون بوزد خوش نسیم شاخک بادام

سیم نثارت کند درست و شگاله

باز قوی شد به باغ دخترکش را

دست شده سست و پای گشته کماله

روی به دنیا نه، ای نهاده برو دل،

داد بخواه از گل و بنفشه و لاله

نیستی آگه مگر که چون تو هزاران

خورده است این گنبد پیر زشت نکاله؟

هر که مرو را طلاق داد بجویدش

دوست ندارد هگرز شوی حلاله

فتنه کند خلق را چو روی بپوشد

همچو عروسان به زیر سبز غلاله

گر تو همی صحبت زمانه نجوئی

آمدت اینک زمان صحبت و حاله

پیر جهان بد سگال توست سوی او

منگر و مستان ز بد سگاله نواله

جز به جفا و عده‌هاش پاک دروغ است

ور بدهد مر تو را هزار قباله

نیک نگه کن به آفرینش خود در

تا به گه پیریت ز حال سلاله

تات یکی وعده کرد هرگز کان را

باز به روز دگر نکرد حواله

معده‌ت چاهی است ای رفیق که آن چاه

پر نشود جز به خاک و ریگ و نماله

رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز

بر تو کنندش بلامحال و محاله

هم به تو مالد فلک تو را که ندارد

جز که ز عمر تو چرخ برشده ماله

نالش او را کشید مادر و فرزند

شربت او را چشید عمه و خاله

نسخت مکرش تمام ناید اگر من

محبره سازم یکی چو چاه زباله

آمدن لاله و گذشتن او کرد

لالهٔ رخسار من چو زرد بلاله

تو به پیاله نبید خور که مرا بس

حبر سیاه و قلم نبید و پیاله

دهر به پرویزن زمانه فرو بیخت

مردم را چه خیاره و چه رذاله

هرچه درو مغز و آرد بود فرو شد

بر سر ماشوب آمده است نخاله

دیو ستان شد زمین و خاک خراسان

زانکه همی ز ابر جهل بارد ژاله

دانا داند کز آب جهل نروید

جز که همه دیو کشتمند و نهاله

حکمت حجت بخوان که حکمت حجت

بهتر و خوشتر بسی ز مال و ز کاله

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:41 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

بسی کردم گه و بیگه نظاره

ندیدم کار دنیا را کناره

نیابد چشم سر هرچند کوشی

همی زین نیلگون چادر گذاره

همی خوانند و می‌رانند ما را

نیابد کس همی زین کار چاره

گر از این خانه بیرون رفت باید

ندارد سودشان خواهش نه زاره

مگر کایشان همی بیرون کشندت

از این هموار و بی‌در سخت باره

نه خواننده نه راننده نبینم

همی بینم ستاره چون نظاره

همانا سنگ مغناطیس گشته است

ز بهر جان ما هر یک ستاره

فلک روغن‌گری گشته است بر ما

به کار خویش در جلد و خیاره

ز ما اینجا همی کنجاره ماند

چو روغن گر گرفت از ما عصاره

تو را این خانه تن خانهٔ سپنج است

مزور هم مغربل چون کپاره

بباید رفتن، آخر چند باشی

چو متواری در این خانهٔ تواره؟

در این خانه چهارستت مخالف

کشیده هر یکی بر تو کناره

کهن گشتی و نو بودی بی‌شک

کهن گردد نو ار سنگ است خاره

به جان نوشو که چون نوگشت پرت

نه باک است ار کهن باشد غراره

تنت قارون شده است و جانت مفلس

یکی شاد و دگر تیمار خواره

بدین نیکو تن اندر جان زشتت

چو ریماب است در زرین غضاره

چو پیش عاقلان جانت پیاده است

نداری شرم از این رفتن سواره

دل درویش را گر هوشیاری

ز دانش طوق ساز از هوش یاره

به کشت بی گهی مانی که در تو

نبینم دانه جز کاه و سپاره

نیامد جز که فضل و علم و حکمت

به ما میراث از ابراهیم و ساره

چو شد پرنور جانت از علم شاید

اگر قدت نباشد چون مناره

سخن جوید، نجوید عاقل از تو

نه کفش دیم و نه دستار شاره

سخن باید که پیش آری خوش ایراک

سخن خوشتر بسی از پیش پاره

سخن چون راست باشد گرچه تلخ است

بود پر نفع و بر کردار یاره

به از نیکو سخن چیزی نیابی

که زی دانا بری بر رسم پاره

سخن حجت گزارد نغز و زیبا

که لفظ اوست منطق را گزاره

هزاران قول خوب و راست باریک

ازو یابند چون تار هزاره

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:42 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

مکر جهان را پدید نیست کرانه

دام جهان را زمانه بینم دانه

دانه به دام اندرون مخور که شوی خوار

چون سپری گشت دانه چون خر لانه

طاعت پیش آرو علم جوی ازیراک

طاعت و علم است بند و فند زمانه

با تو روان است روزگار حذر کن

تا نفریبد در این رهت بروانه

سبزه جوانی است مر تو را چه شتابی

از پس این سبزه همچو گاو جوانه؟

نیک نگه کن که در حصار جوانیت

گرگ درنده است در گلوت و مثانه

دست رست نیست جز به خواب و خور ایراک

شهر جوانی پر از زر است و رسانه

پیری اگر تو درون شوی ز در شهر

سخت کند بر تو در به تنبه و فانه

عالم دجال توست و تو به دروغش

بسته‌ای و مانده‌ای و کشده یگانه

قصهٔ دجال پر فریب شنودی

گوش چه داری چو عامه سوی فسانه؟

گر به سخنهاش خلق فتنه شود پاک

پس سخن اوست بانگ چنگ و چغانه

گوش تو زی بانگ اوست و خواندن او را

بر سر کوی ایستاده‌ای به بهانه

بس به گرانی روی گهی سوی مسجد

سوی خرابات همچو تیر نشانه

دیو بخندد ز تو چو تو بنشینی

روی به محراب و دل به سوی چمانه

از پس دیوی دوان چو کودک لیکن

رود و می‌استت ز لیبیا و لکانه

مؤمنی و می خوری، به جز تو ندیدم

در جسد مؤمنانه جان مغانه

قول و عمل چیست جز ترازوی دینی

قول و عمل ورز و راست‌دار زبانه

راه نمایدت سوی روضهٔ رضوان

گر بروی بر رهی در این دو میانه

دام جهان است برتو و خبرت نیست

گاهی مستی و گه خمار شبانه

پیش تو آن راست قدر کو شنواندت

پیش ترنگ چغانه لحن ترانه

راه خران است خواب و خوردن و رفتن

خیره مرو با خرد به راه خرانه

از خور زی خواب شو زخواب سوی خور

تات برون افگند زمان به کرانه

گنبد گردنده خانه‌ای است سپنجی

مهر چه بندی بر این سپنجی خانه؟

آمدنی اندر این سرای کسانند

خیره برون شو تو زین سرای کسانه

مرگ ستانه است در سرای سپنجی

بگذری آخر تو زین بلند ستانه

دختر و مادرت از این ستانه برون شد

رفت بد و نیک و شد فلان و فلانه

تنگ فراز آمده است حالت رفتنت

سود نداردت کرد گربه به شانه

در ره غمری به یک مراغه چه جوئی

ای خر دیوانه، در شتاب و دوانه؟

اسپ جهان چون همی بخواهدت افگند

علم تو را بس بود اسپ عقل دهانه

گفتهٔ حجت به جمله گوهر علم است

گوهر او را ز جانت ساز خزانه

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:42 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

داری سخنی خوب گوش یا نه؟

کامروز نه هشیاری از شبانه

حکمت نتوانی شنود ازیرا

فتنهٔ غزل نغزی و ترانه

شد پرده میان تو و ان حکمت

آن پرده که بستند بر چغانه

مردم نشده‌ستی چو می‌ندانی

جز خفتن و خور چون ستور لانه

این خانه چگونه بکرد و، که نهاد

این گوی سیاه اندر این میانه؟

بنگر که چرا کرد صنع صانع

از دام چه غافل شوی به دانه؟

بندیش که نابوده بوده گردد

تا پیش نباشد یکی بهانه

این نفس خوشی جوی را نبینی

درمانده بدین بند و شادمانه؟

ای رس به جز از بهر تو نگردد

این خانهٔ رنگین بر رسانه

دیوار بلند است تا نبیند

کانجاش چه ماند از برون خانه

چون خانهٔ بیگانه‌ش آشنا شد

خو کرد در این بند و زاولانه

آن است گمانش کنون که این است

او را وطن و جای جاودانه

بل دهر درختی است و نفس مرغی

وین کالبد او را چو آشیانه

ای کرده خرد بر دهان جانت

از آهن حکمت یکی دهانه

دانی که نیاوردت آنکه آورد

خیره به گزاف اندر این خزانه

بل تا بنماید تو را بر این لوح

آیات و علامات بی‌کرانه

کردند تو را دور از این میانت

گه چشم و گهی حلق و گه مثانه

گوئی که جوانم، به باغ‌ها در

بسیار شود خشک و، تر جوانه

چون دید خردمند روی کاری

خیره نکند گربه را به شانه

بیدار و هشیوار مرد ننهد

دل بر وطن و خانهٔ کسانه

بشنو سخن این کبود گنبد

فتنه چه شوی خیره بر فسانه؟

بر هرچه برون زین نشان دهندت

بکمانه ازین یابی و کمانه

شخص تو یکی دفتر است روشن

بنوشته برو سیرت زمانه

این عالم سنگ است و آن دگر زر

عقل است ترازوی راستانه

چون راست بود سنگ با ترازو

جز راست نگوید سخن زبانه

آن کس که زبانش به ما رسانید

پیغام جهان داور یگانه

او بود زبانهٔ ترازوی عقل

گشته به همه راستی نشانه

بر عالم دین عالی آسمان شد

بر خانهٔ حق محکم آستانه

در خانهٔ دین چونکه می‌نیائی؟

استاده چه ماندی بر آستانه؟

هاروت همانا که بست راهت

زی خانه بدان بند جاودانه

در خانه شدم بی‌تو من ازیرا

هاروت تو را هست و مر مرا نه

زین است بر او قال و قیل قولت

وز خمر خم است پر و چمانه

زین به نبود مذهبی که گیری

از بیم عنانیش و تازیانه

گوئی که حلال است پخته مسکر

با سنبل و با بیخ رازیانه

ای ساخته مکر و کتاب حیلت

کاین گفت فلانی ز بو فلانه

بر شوم تن خویش سخت کردی

از جهل در هاویه به فانه

آن کس که تو را داد صدر آتش

خود رفت بدان جای چاکرانه

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:42 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

جهان دامگاهی است بس پر چنه

طمع در چنهٔ او مدار از بنه

بباید گرستن بر آن مرغ‌زار

که آید به دام اندرون گرسنه

سیه کرد بر من جهان جهان

شب و روز او میسره میمنه

نیابم همی جای خواب و قرار

در این بی‌نوا شب گه پر کنه

هزاران سپاه است با او همه

ز نیکی تهی و به دل پر گنه

به یمگان به زندان ازینم چنین

که او با سپاه است و من یکتنه

تو، ای عاقل، ار دینت باید همی

بپرهیز از این لشکر بوزنه

از این دام بی‌رنج بیرون شوی

اگر نوفتادت طمع در چنه

به دون قوت بس کن ز دنیای دون

که دانا نجوید ز دنیا دنه

از ابر جهان گر نباردت سیل

چو مردان رضا ده به اندک شنه

بباید همی رفت بپسیچ کار

چنین چند گردی تو بر پاشنه؟

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:42 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

تا کی خوری دریغ ز برنائی؟

زین چاه آرزو ز چه برنائی؟

دانست بایدت چو بیفزودی

کاخر، اگرچه دیر، بفرسائی

بنگر که عمر تو به رهی ماند

کوتاه، اگر تو اهل هش و رائی

هر روز منزلی بروی زین ره

هرچند کارمیده و بر جائی

زیر کبود چرخ بی‌آسایش

هرگز گمان مبر که بیاسائی

بر مرکب زمانه نشسته‌ستی

زو هیچ رو نه‌ای که فرود آئی

پیری نهاد خنجر بر نایت

تا کی خوری دریغ ز برنائی؟

ناخن ز دست حرص به خرسندی

چون نشکنی و پست نپیرائی؟

جان را به آتش خرد و طاعت

از معصیت چرا که نپالائی؟

پنجاه سال براثر دیوان

رفتی به بی‌فساری و رسوائی

بر معصیت گماشته روز و شب

جان و دل و دو گوش و دو بینائی

یک روز چونکه نیکی بلفنجی

کمتر بود ز رشتهٔ یکتائی

بند قبای چاکری سلطان

چون از میان ریخته نگشائی

فرمان کردگار یله کرده

شه را لطف کنی که «چه فرمائی؟»

مؤذن چو خواندت زپی مسجد

تو اوفتاده ژاژ همی خائی

ور شاه خواندت به سوی گلشن

ره را به چشم و روی بپیمائی

تا مذهب تو این بود و سیرت

جز مرجحیم را تو کجا شائی؟

در کار خویش غافل چون باشی؟

بر خویشتن مگر به معادائی!

چون سوی علم و طاعت نشتابی؟

ای رفتنی شده چه همی پائی؟

بی علم دین همی چه طمع داری؟

در هاون آب خیره چرا سائی؟

عاصی سزای رحمت کی باشد؟

خورشید را همی به گل اندائی!

رحمت نه خانه‌ای است بلند و خوش

نه جامه‌ای است رنگی و پهنائی!

دین است و علم رحمت، خود دانی

او را اگر تو ز اهل تؤلائی

رحمت به سوی جان تو نگراید

تا تو به‌سوی رحمت نگرائی

بخشایش از که چشم همی داری؟

برخویشتن خود از چه نبخشائی؟

یک چند اگر زراه بیفتادی

زی راه باز شو که نه شیدائی

شاید که صورت گنهانت را

اکنون به دست توبه بیارائی

اول خطا ز آدم و حوا بد

تو هم ز نسل آدم وحوائی

بشتاب سوی طاعت و زی دانش

غره مشو به مهلت دنیائی

آن کن ز کارها که چو دیگر کس

آن را کند بر آنش تو بستائی

در کارهای دینی و دنیائی

جز همچنان مباش که بنمائی

زنهار که به‌سیرت طراران

ارزن نموده ریگ نپیمائی

با مردم نفایه مکن صحبت

زیرا که از نفایه بیالائی

چون روزگار برتو بیاشوبد

یک چند پیشه کن تو شکیبائی

زیرا که گونه گونه همی گردد

جافی جهان ،چو مردم سودائی

بر صحبت نفایه و بی‌دانش

بگزین به‌طبع وحشت تنهائی

بر خوی نیک و عدل وکم آزاری

بفزای تا کمال بیفزائی

ای بی‌وفا زمانه تو مر ما را،

هرچند بی‌وفائی ،در بائی

ز آبستنی تهی نشوی هرگز

هرچند روز روز همی زائی

زیرا ز بهر نعمت باقی تو

سرمایه توانگری مائی

پیدات دیگر است و نهان دیگر

باطن چو خا رو ظاهر خرمائی

امروز هرچه‌مان بدهی، فردا

از ما مکابره همه بربائی

داند خرد همی که بر این عادت

کاری بزرگ را شده برپایی

جان گوهر است و تن صدف گوهر

در شخص مردمی و تو دریائی

بل مردم است میوه تو را و، تو

یکی درخت خوب مهیائی

معیوب نیستی تو ولیکن ما

بر تو نهیم عیب ز رعنائی

ای حجت زمین خراسان تو

هرچند قهر کردهٔ غوغائی

پنهان شدی ولیک به حکمت‌ها

خورشیدوار شهره و پیدائی

از شخص تیره گرچه به یمگانی

از قول خوب بر سر جوزائی

از هرچه گفته‌ام نه همی جویم

جز نیکی، ای خدای تو دانائی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

گر نخواهی ای پسر تا خویشتن مجنون کنی

پشت پیش این و آن پس چون همی چون نون کنی؟

دلت خانهٔ آرزو گشتست و زهر است آرزو

زهر قاتل را چرا با دل همی معجون کنی؟

خم ز نون پشت تو هم در زمان بیرون شود

گر تو خم آرزو را از شکم بیرون کنی

ز آرزوی آنکه روزی زنت کدبانو شود

چون تن آزاد خود را بندهٔ خاتون کنی؟

ده تن از تو زرد روی و بی نوا خسپد همی

تا به گلگون می همی تو روی خود گلگون کنی

گر تو مجنونی از این بی‌دانشی پس خویشتن

چون به می خوردن دگرباره همی مجنون کنی؟

زر همی خواهی که پاشی می خوری با حوریان

سر ز رعنائی گهی ایدون و گاه ایدون کنی

گر نه دیوانه شده‌ستی چون سر هشیار خویش

از بخار گند می طبلی پر از هپیون کنی؟

خوش بخندی بر سرود مطرب و آواز رود

ور توانی دامنش پر لؤلؤ مکنون کنی

ور به درویشی زکاتت داد باید یک درم

طبع را از ناخوشی چون مار و مازریون کنی

گاه بی‌شادی بخندی خیره چون دیوانگان

گاه بی‌انده به خیره خویشتن محزون کنی

آن کنی از بی‌هشی کز شرم آن گر بررسی

وقت هشیاری از انده روی چون طاعون کنی

درد نادانی برنجاند تو را ترسم همی

درد نادانیت را چون نه به علم افسون کنی؟

خانه‌ای کرده‌ستی اندر دل ز جهل و هر زمان

آن همی خواهی که در وی نقش گوناگون کنی

خانهٔ هوش تو سر بر گنبد گردون کشد

گر تو خانهٔ بی‌هشی را بر زمین هامون کنی

دل خزینهٔ توست شاید کاندرو از بهر دین

بام و بوم از علم سازی وز خرد پرهون کنی

موش و مار اندر خزینهٔ خویش مفگن خیر خیر

گر نداری در و گوهر کاندرو مخزون کنی

دست بر پرهیزدار و خوب گوی و علم جوی

تا به اندک روزگاری خویشتن قارون کنی

گرد دانا گرد و گردن قول او را نرم‌دار

گر همی خواهی که جای خویش بر گردون کنی

گر شرف یابد ز دانش جانت بر گردون شود

لیکن اندر چاه ماند دون، گر او را دون کنی

خویشتن را چون به راه داد و عدل و دین روی

گرچه افریدون نه‌ای برگاه افریدون کنی

گر همی دانی که خانه است این گل مسنون تو را

چون همه کوشش ز بهر این گل مسنون کنی؟

جان به صابون خرد بایدت شستن، کین جسد

تیره ماند گر مرو را جمله در صابون کنی

آرزو داری که در باغ پدر نو خانه‌ای

برفرازی وانگهی آن را به زر مدهون کنی

از گلاب و مشک سازی خشت او را آب و خاک

در ز عود و، فرش او رومی و بوقلمون کنی

من گرفتم کین مراد آید به حاصل مر تو را

ور بخواهی صد چنین و نیز ازین افزون کنی

گر بماند با تو این خانه من آن خواهم که تو

تا به فردا نفگنی این کار بل اکنون کنی

ور نخواهد ماند با تو باغ و خانه، خیر خیر

خویشتن را رنجه چون داری و چون شمعون کنی؟

گر کسی گویدت «بس نیکو جوانی، شادباش!»

شادمان گردی و رخ همرنگ آذریون کنی

چونت گوید «دیر زی!» پس دیر باید زیستن

گر همی کار ای هنر پیشه بر این قانون کنی

زندگی و شادی اندر علم دین است، ای پسر

خویشتن را، گر نه مستی، مست و مجنون چون کنی؟

گر به شارستان علم اندر بگیری خانه‌ای

روز خویش امروز و فردا فرخ و میمون کنی

روز تو هرگز به ایمان سعد و میمون کی شود

چون تو بر ابلیس ملعون خویشتن مفتون کنی؟

دست هامان ستمگار از تو کوته کی شود

چون تو اندر شهر ایمان خطبه بر هارون کنی؟

بید بی‌باری ز نادانی، ولیکن زین سپس

گر به دانش رنج بینی بید را زیتون کنی

بخت تو گر چه ز نادانی قرین ماهی است

چون بیاموزیش با ماه سما مقرون کنی

شعر حجت را بخوان و سوی دانش راه جوی

گر همی خواهی که جان و دل به دین مرهون کنی

چون گشایش‌های دینی تو ز لفظش بشنوی

سخره زان پس بر گشایش‌های افلاطون کنی

ور ز نور آفتابش بهر گیرد خاطرت

پیش روشن خاطرت مر ماه را عرجون کنی

از تو خواهند آب ازان پس کاروان تشنگان

خوار و تشنه گر ازینان روی زی جیحون کنی

فخر جوید بر حکیمان جان سقراط بزرگ

گر تو ای حجت مرو را پیش خود ماذون کنی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

چو رسم جهان جهان پیش بینی

حذر کن ز بدهاش اگر پیش‌بینی

به تاریکی اندر گزاف از پس او

مدو کت برآید به دیوار بینی

همانا چنین مانده زین پست از آنی

که در انده اسپ رهوار و زینی

چو استر سزاوار پالان و قیدی

اگر از پی استر و زین حزینی

جهان مادری گنده پیر است، بر وی

مشو فتنه، گر در خور حور عینی

به مادر مکن دست، ازیرا که بر تو

حرام است مادر اگر ز اهل دینی

یکی گوهر آسمانی است مردم

که ایزد به بندی ببستش زمینی

به شخص گلین چونکه معجب شده‌ستی؟

در این گل بیندیش تا چون عجینی

نه در خورد در است گل، پس توزین تن

بپرهیز، ازیرا که در ثمینی

وطن مر تو را در جهان برین است

تو هرچند امروز در تیره طینی

جهان مهین را به جان زیب و فری

اگرچه بدین تن جهان کهینی

جهان برین و فرودین توی خود

به تن زین فرودین به جان زان برینی

سزای همه نعمت این و آنی

ز حکمت ازیرا هم آنی هم اینی

به جان خانهٔ حکمت و علم و فضلی

به تن غایت صنع جان‌آفرینی

اگر می‌شناسی جهان‌آفرین را

سزاوار هر نعمت و آفرینی

وگر بد سگالی و نشناسی او را

مکافات بد جز بدی خود نبینی

جهانا من از تو هراسان ازانم

که بس بد نشانی و بد همنشینی

خسیسی که جز با خسیسان نسازی

قرینت نیم من که تو بد قرینی

بر آزادگان کبر داری ولیکن

ینال و تگین را ینال و تگینی

یکی بی‌خرد را به گه بر نشانی

یکی بی‌گنه را به سر برنشینی

هم آن را که خود خوانده باشی برانی

هم آن را کنی خوار کش برگزینی

اگر مردمی بودیئی گفتمی مر

تو را من که دیوانه‌ای راستینی

ولیکن تو این کار ساز اختران را

به فرمان یزدان حصاری حصینی

به خاصه تو ای نحس خاک خراسان

پر از مار و کژدم یکی پارگینی

برآشفته‌اند از تو ترکان نگوئی

میان سگان در یکی ارزبینی

امیرانت اصل فسادند و غارت

فقیهانت اهل می و ساتگینی

مکان نیستی تو نه دنیا نه دین را

کمین‌گاه ابلیس شوم لعینی

فساد و جفا و بلا و عنا را

براحرار گیتی قراری مکینی

تو ای دشمن خاندان پیمبر

ز بهر چه همواره با من به کینی؟

تو را چشم درد است و من آفتابم

ازیرا ز من رخ پر آژنگ و چینی

سخن تا نگوئی به دینار مانی

ولیکن چو گفتی پشیزی مسینی

چو تیره گمانی تو و من یقینم

تو خود زین که من گفتمت بر یقینی

تو مر زرق را چون همی فقه خوانی

چه مرد سخن‌های جزل و متینی؟

خراسان چو بازار چین کرده‌ام من

به تصنیف‌های چو دیبای چینی

چو یکسر معین تو گشتند دیوان

وز ابلیس نحس لعین مستعینی

کمینه معینند دیوانت یکسر

که تو خر نه هم گوشهٔ بو معینی

به میدان تو من همی اسپ تازم

تو خوش خفته چون گربه در پوستینی

تو ای حجت مؤمنان خراسان

امام زمان را امین و یمینی

برانندت آن گه که ایزدت خواند

به عالم درون آیةالعالمینی

دل مؤمنان را ز وسواس امانی

سر ناصبی را به حجت کدینی

جز از بهر مالش نجوید تو را کس

همانا که تو روغن یاسمینی

بها گیر و رخشانی ای شعر ناصر

مگر خود شعری، بدخشی نگینی

بر اعدای دین زهری و مؤمنان را

غذائی، مگر روغن و انگبینی؟

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:44 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها