0

قصاید ناصر خسرو

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

اگر با خرد جفت و اندر خوریم

غم‌خور چو خر چندو تاکی خوریم؟

سزد کز خری دور باشیم ازانک

خداوند و سالار گاو و خریم

اگر خر همی کشت حالی چرد

چرا ما نه از کشت باقی چریم؟

چه فضل آوریم، ای پسر، بر ستور

اگر همچو ایشان خوریم و مریم

فرو سو نخواهیم شد ما همی

که ما سر سوی گنبد اخضریم

گر از علم و طاعت برآریم پر

از این‌جا به چرخ برین بر پریم

به چرخ برین بر پرد جان ما

گر او را به خورهای دین‌پروریم

نه‌ایم ایدری ما به جان و خرد

وگر چند یک چندگاه ایدریم

به زنجیر عنصر ببستندمان

چو دیوانگان زان به بند اندریم

بلی بندو زندان ما عنصر است

وگر چند ما فتنه بر عنصریم

به بند ستوری درون بسته‌ایم

وگر چند بسته بدان گوهریم

به زندان پیشین درون نیستیم

نبینی که بر صورت دیگریم؟

نبینی که از بی‌تمیزی ستور

چو بی بر چنار است و ما بروریم؟

چو عرعر نگونسار مانده نه‌ایم

اگر چند با قامت عرعریم

چرا بنده شدمان درخت و ستور؟

بیا تا به کار اندرون بنگریم

سزد گر چو این هر دو مشغول خور

نباشیم ازیرا که ما بهتریم

سر از چرخ نیلوفری برکشیم

به دانش که داننده نیلوفریم

به دانش رگ مکر و زنگار جهل

ز بن بگسلیم و ز دل بستریم

به بیداد و بیدادگر نگرویم

که ما بندهٔ داور اکبریم

اگر داد خواهیم در نیک و بد

به دادیم معذور و اندر خوریم

چو خود بد کنیم از که خواهیم داد؟

مگر خویشتن را به داور بریم!

چرا پس که ندهیم خود داد خود

ازان پس که خود خصم و خود داوریم؟

به دست من و توست نیک اختری

اگر بد نجوئیم نیک اختریم

اگر دوست داریم نام نکو

چرا پس نه نام نکو گستریم؟

همی سرو باید که خوانندمان

اگر چند خمیده چون چنبریم

نخواهیم اگر چند لاغر بویم

که فربه بداند که ما لاغریم

بیا تا به دانش به یک سو شویم

زلشکر وگر چند از این لشکریم

بیائید تا لشکر آز را

به خرسندی از گرد خود بشکریم

برآئیم بر پایهٔ مردمی

مر این ناکسان را به کس نشمریم

به دشمن نمائیم روشن که ما

به دنیا و دین بر سر دفتریم

ازیرا سر دفتریم، ای پسر،

که ما شیعت اهل پیغمبریم

به ریگ هبیر اندرون تشنه‌اند

همه خلق و ما برلب کوثریم

تو، ای ناصبی، گر زحد بگذری

به بیهوده گفتار، ما نگذریم

پیمبر سر دین حق است و ما

از این نامور تن مطیع سریم

اگر تو مر این قول را منکری

چنان دان که ما مر تو را منکریم

اگر تو بر این تن سری آوری

دگر سر بیاور که ما ناوریم

ز پیغمبر ما وصی حیدر است

چنین زین قبل شیعت حیدریم

ز فرزند او خلق را رهبری است

که ما بر پی و راه آن رهبریم

سر و افسر دین حق است و ما

چنین فخر امت بدان افسریم

اگر تو به آل نبی کافری

به طاغوت تو نیز ما کافریم

ملامت مکن‌مان اگر ما چو تو

بخیره ره جاهلی نسپریم

سپاس است بر ما خداوند را

که نه چون تو نادان و بد محضریم

به غوغای نادان چه غره شوی؟

چه لافی که «ما بر سر منبریم»؟

ز یاجوج و ماجوج مان باک نیست

که ما بر سر سد اسکندریم

اگر سگ به محرابی اندر شود

مر آن را بزرگی سگ نشمریم

چه باک است اگر نیست مان فرش و قصر

چو در دین توانگرتر از قیصریم؟

عزیزیم بر چشم دانا چو زر

به چشم تو در خاک و خاکستریم

علی‌مان اساس است و جعفر امام

نه چون تو ز دشت علی جعفریم

از اهل خراسان چه گویندمان

که گویند «ما کاتب و شاعریم»؟

اگر راست گویند گویند «ما

همه راوی و ناسخ ناصریم»

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:26 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

دوش تا هنگام صبح از وقت شام

برکف دستم ز فکرت بود جام

آمد از مشرق سپاه شاه زنگ

چون شه رومی فروشد سوی شام

همچو دو فرزند نوح‌اند ای عجب

روز همچون سام و تیره شب چو حام

شب هزاران در در گیسو کشید

سرخ و زرد و بی‌نظام و با نظام

کس عروسی در جهان هرگز ندید

گیسوش پرنور و رویش پر ظلام

جز که بدکردار کس بیدار نه

کس چنین حالی ندید ای وای مام

روی این انوار عالم سوی ما

بر مثال چشمهای بی‌منام

گفتیی هر یک رسول است از خدای

سوی ما و نورهاشان چون پیام

این زبان‌های خدای‌اند، ای پسر

بودنی‌ها زین زبان‌ها چون کلام

نشنود گفتارهاشان جز کسی

که‌ش خرد بگشاد گوش دل تمام

قول بی‌آواز را چون بشنوی؟

چون ندیدی رفتن بی‌پای و گام

گر همی عاصی نگوید عاصیم

بر زبان، فعلش همی گوید مدام

بر کف جاهل همی گوید نبید

در بر فاسق همی گوید غلام

قول چون خرما و همچون خار فعل

این نه دین است این نفاق است، ای کرام

من که نپسندم همی افعال زشت

جز به یمگان کرد چون یارم مقام؟

گر به دین مشغول گشتم لاجرم

رافضی گشتم و گمراه نام

دست من گیر ای اله العالمین

زین پر آفت جای و چاه تار پام

داور عدلی میان خلق خویش

بی‌نیازی از کجا و از کدام

آنکه باطل گوید از ما برفگن

روز محشر بر سرش ز اتش لگام

در تعجب مانده بودم زین قبل

تا بگاه صبح بام از گاه شام

چون سپیده‌دم به حکمت برکشید

از نیام نیلگون زرین حسام

چون ضمیر عاقلان شد روی خاک

وز جهان برخاست آن چون قیر دام

همچنین گفتم که روزی برکشد

فاطمی شمشیر حق را از نیام

دین جد خویش را تازه کند

آن امام ابن‌الامام ابن‌الامام

بار شاخ عدل یزدان بوتمیم

آن به حلم و علم و حکم و عدل تام

جز به راه نردبان علم او

نیستت راهی بر این پرنور بام

بی‌بیانش عقل نپذیرد گزاف

زانکه جز به آتش نشاید خورد خام

خلق را اندر بیان دین حق

او گزارد از پدر وز جد پیام

جوهر محض الهی نفس اوست

زین جهان یکسر بر آن جوهر ورام

سر برآر این دام گنبد را ببین،

ای برادر، گرد گردان بر دوام

وین زمان را بین که چون همچون نهنگ

بر هلاک خلق بگشاده است کام

وین سپاه بی‌کران در یکدگر

اوفتاده چون سگان اندر عظام

نه ببیند نه بجوید چون ستور

چشم دل‌شان جز لباس و جز طعام

جهل و بی‌باکی شده فاش و حلال

دانش و آزادگی گشته حرام

باشگونه کرده عالم پوستین

زاد مردان بندگان را گشته رام

گرت خوش آمد طریق این گروه

پس به بی‌شرمی بنه رخ چون رخام

بر در شوخی بنه شرم و خرد

وانگهی گستاخ‌وار اندر خرام

چون برآهختی زتن شرم، ای پسر،

یافتی دیبا و اسپ و اوستام

دهر گردن کی به دست تو دهد

چون تو او را چاکری کردی مدام؟

ور سلامت را نمی‌داد او علیک

پیشت آید بی‌تکلف به‌سلام؟

ور بریدستی چو من زیشان طمع

همچو من بنشین و بگسل زین لئام

در تنوری خفته با عقل شریف

به که با جاهل خسیس اندر خیام

پند حجت را به دانش دار بند

تا تو را روشن شود ایام و نام

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:26 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

گر تو ای چرخ گردان مادرم

چون نه‌ای تو دیگر و من دیگرم؟

ای خردمندان، که باشد در جهان

با چنین بد مهر مادر داورم؟

چونکه من پیرم جهان تازه جوان

گر نه زین مادر بسی من مهترم؟

مشکلی پیش آمده‌ستم بس عجب

ره نمی‌داند بدو در خاطرم

یا همی برمن زمانه بگذرد

یا همی من بر زمانه بگذرم

گرگ مردم خوار گشته‌است این جهان

بنگر اینک گر نداری باورم

چون جهان می‌خورد خواهد مرمرا

من غم او بیهده تا کی خورم؟

ای برادر، گر ببینی مر مرا

باورت ناید که من آن ناصرم

چون دگرگون شد همه احوال من

گر نشد دیگر به گوهر عنصرم؟

حسن و بوی و رنگ بود اعراض من

پاک بفگند این عرضها جوهرم

شیر غران بودم اکنون روبهم

سرو بستان بودم اکنون چنبرم

لاله‌ای بودم به بستان خوب رنگ

تازه، و اکنون چون بر نیلوفرم

آن سیه مغفر که بر سر داشتم

دست شستم سال بربود از سرم

گر شدم غره به دنیا لاجرم

هر جفائی را که دیدم درخورم

گر تو را دنیا همی خواند به زرق

من دروغ و زرق او را منکرم

آن کند با تو که با من کرد راست

پیش من بنشین و نیکو بنگرم

فعل های او زمن بر خوان که من

مر تو را زین چرخ جافی محضرم

ای مسلمانان، به دنیا مگروید

من شما را زو گواه حاضرم

با شما گر عهد بست ابلیس ازو

گر وفا یابید ازو من کافرم

این جهان بود، ای پسر، عمری دراز

هر سوئی یار و رفیق بهترم

رفته‌ام با او به تاریکی بسی

تا تو گفتی دیگری اسکندرم

زیرپای خویش بسپرد او مرا

من ره او نیز هرگز نسپرم

گر جهان با من کنون خنجر کشد

علم توحید است با وی خنجرم

نیز از این عالم نباشم برحذر

زانکه من مولای آل حیدرم

افسر عالم امام روزگار

کز جلالش بر فلک سود افسرم

فر او پر نور کرد اشعار من

گرت باید بنگر اینک دفترم

ای خردمندی که نامم بشنوی

زین خران گر هوشیاری مشمرم

وز محال عام نادان همچو روز

پاک دان هم بستر و هم چادرم

هیچ با بوبکر و با عمر لجاج

نیست امروز و نه روز محشرم

کار عامه است این چنین ترفندها

نازموده خیره خیره مشکرم

آن همی گوید که سلمان بود امام

وین همی گوید که من با عمرم

اینت گوید مذهب نعمان به است

وانت گوید شافعی را چاکرم

گر بخرم هیچ کس را بر گزاف

همچو ایشان لامحاله من خرم

مر مرا بر راه پیغمبر شناس

شاعرم مشناس اگرچه شاعرم

چند پرسی «بر طریق کیستی؟»

بر طریق و ملت پیغمبرم

چون سوی معروف معروفم چه باک

گر سوی جهال زشت و منکرم!

گر به حجت پیشم آید آفتاب

بی‌گمان گردی کزو روشن‌ترم

ظاهری را حجت ظاهر دهم

پیش دانا حجت عقلی برم

پیش دانا به آستین دست دین

روی حق از گرد باطل بسترم

نیست برمن پادشاهی آز را

میر خویشم، نیست مثلی همبرم

گر تو را گردن نهم از بهر مال

پس خطا کرده‌است بر من مادرم

ای برادر، کوه دارم در جگر

چون شوی غره به شخص لاغرم

برتر از گردون گردانم به قدر

گرچه یک چندی بدین شخص اندرم

شخص جان من به سان منظری است

تا از این منظر به گردون بر پرم

مر مرا زین منظر خوب، ای پسر

رفته گیر و مانده اینجا منظرم

منبر جان است شخصم گوش‌دار

پند گیر اکنون که من بر منبرم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:27 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای دل و هوش و خرد داده به شیطان رجیم

روی بر تافته از رحمت رحمان رحیم

دل چون بحر تو در معصیت و نرم چو موم

سنگ خاراست گه معذرت و تنگ چو میم

نتوانی که کنی بر سخن حق تو مقام

زانکه فتنه شده‌ای بر غزل و هزل مقیم

به خرد باید و دانش که شود مرد تمام

تو به حیلت چه بری نسبت خود سوی تمیم؟

نه ز حکمت بلک از کاهلی تسبیح و نماز

همه گفتار و حدیثت ز حدیث است و قدیم

حکمت آموز و هنر جوی، نه تعطیل، که مرد

نه به نامیست تهی بلکه به معنی است حکیم

سوی فرزند کسی شو که به فرمان خدای

مادر وحی و رسالت بدو گشت عقیم

حکمت از حضرت فرزند نبی باید جست

پاک و پاکیزه ز تعطیل و ز تشبیه چو سیم

ور همی ایمنی‌ات آرزوآید ز عذاب

همچو من هیچ مدار از قبل دنیا بیم

تا هم امروز ببینی به عیان حور و بهشت

همچنان نیز ببینی به عیان نار و جحیم

وگرت بست به بندی قوی این دیو بزرگ

خامش و، طبل مزن بیهده در زیر گلیم

«زر و بز هر دو نباشد»، مثل عام است این

یک رهت سوی جحیم است و دگر سوی نعیم

دین و دنیا نه گزاف است، نیابد ز خدای

جز که فرزند براهیم کس این ملک عظیم

بگزین زین دو یکی را و مکن قصه دراز

نتوانست کسی کرد دل خود به دو نیم

جز که در طاعت و در علم نبوده‌است نجات

رستن از بند خداوند نه کاری است سلیم

نشود رسته هر آن کس که ربوده‌است دلش

زلف چون نون و قد چون الف و جعد چون جیم

جز ندامت به قیامت نبود رهبر تو

تات میخواره رفیق است و رباخواره ندیم

چون به گوش آیدت از بربطی آن راهک نو

روی پژمرده‌ت چو گل شود و طبع کریم

باز پرچین شودت روی و بخندی به فسوس

چون بخوانم ز قران قصهٔ اصحاب رقیم

ای ستمگار و بخیره زده بر پای تبر

آنگه آگاه شوی چون بخوری درد ستیم

سپس دیو به بی‌راه چنین چند روی؟

جز که بی‌راه ندانی نرود دیو رجیم؟

جز که بیمار و به تن رنجه نباشی چو همی

رهبر از گمره جوئی و پزشکی ز سقیم

چه بکار است چو عریان است از دانش جانت؟

تن مردار نپوشند به دیبای طمیم

جز که تو زنده به مرده ز جهان کس نفروخت

مار افعی بخریدی بدل ماهی شیم

وقت آن است که از خواب جهالت سر خویش

برکنی تا به سرت بر وزد از علم نسیم

که همی دهر بیوباردمان خرد و بزرگ

و آهن تافته از گوشت نداند چو ظلیم

چون نیندیشی از آن روز که دستت نگرد

نه رفیق و نه ندیم و نه صدیق و نه حمیم؟

خویشتن را ز توانائی خود بهره بده

گر بدانی که پذیرنده حکیم است و علیم

به سخاوت سمری از بس که وقف رباط

به فسوسی بدهی غلهٔ گرمابه و تیم

وگر از بهر ضعیفی دو درم باید داد

ندهی تا نشود حاضر مفتی و زعیم

جز بدان وقت که بستانی ازو مال به غصب

نتوانی که ببینی به مثل روی یتیم

گر به صورت بشری پیشه مکن سیرت گرگ

نام محمود نه خوب آید با فعل ذمیم

دیو دنیای جفا پیشه تو را سخره گرفت

چو بهایم چه دوی از پس این دیو بهیم؟

حرم آل رسول است تو را جای که هیچ

دیو را راه نبوده‌است در این شهره حریم

سخن حجت بر وجه ملامت مشنو

تا نمانی به قیامت خزی و خوار و ملیم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:27 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

از دهر جفا پیشه زی که نالم؟

گویم ز که کرده‌است نال نالم؟

با شست و دو سالم خصومت افتاد

از شست و دو گشته است زار حالم

مالی نشناسم ز عمر برتر

شاید که بنالم ز بهر مالم

یک چند جمالم فزون همی شد

گفتی که یکی نو شده هلالم

در خواب ندیدی مگر خیالم

آن سرو سهی قد مشک خالم

چون دید زمانه که غره گشتم

بشکست به دست جفا نهالم

بربود شب و روز رنگ و بویم

برکند مه و سال پر و بالم

زین دیو دژاگه چو گشتم آگه

زین پس نکند صید به احتیالم

گاه از در میر جلیل گوید

«بنگر به فر و نعمت و جلالم

گر سوی من آئی عزیز گردی

پیوسته بود با تو قیل و قالم»

گه یاد دهد آن زمان که بودی

پیشم شده جمله تبار و آلم

آنها که نبودی مگر بدیشان

مسعود مرا بخت و نیک فالم

گوید « به چه معنی حرام کردی

برجان و تن خویشتن حلالم؟

چه‌ت بود نگشتی هنوز پیری

که‌ت رخت نمانده‌است در جوالم؟»

ای دهر جز از من بجوی صیدی

نه مرد چنین مکر و افتعالم

من نیستم آن گل کز آب زرقت

تازه شودم شاخ و بال و یالم

حق است و حقیقت به پیش رویم

زانی تو فگنده پس قذالم

چون طمع بریدم ز مال شاهان

پس مدحت شاهان چرا سگالم؟

من جز که به مدح رسول و آلش

از گفتن اشعار گنگ و لالم

گر میل کند سوی هزل گوشم

به انگشت خرد گوش خود بمالم

جز راست نگویم میان خصمان

با باد نگردم که من نه نالم

هنگام عدالت به خار خارد

مر دیدهٔ بدخواه را خیالم

چون من ز حقایق سخن گشایم

سقراط و فلاطون سزد عیالم

ای فخرکننده بدانکه گوئی

«بر درگه سلطان من از رجالم

امروز تگینم بخواند و فردا

داده است نوید عطا ینالم»

زان که‌ش تو خداوند می‌پسندی

ننگ است مرا گر بود همالم

وان چیز که او را همی بجوئی

حقا که گرفته‌است ازو ملالم

بحر است مرا در ضمیر روشن

در شعر همی در ازان فتالم

بر دشت فصاحت مطیر میغم

در باغ بلاغت بزان شمالم

وانجا که بیاید تموز جاهل

من خفته و آسوده در ظلالم

رفتم پس دنیا بسی ولیکن

افلاک بران داد گوشمالم

گر نیز غرور جهان بخرم

پس همچو تو گم بوده در ضلالم

ایزد مکنادم دعا اجابت

گر جز که زفضلش بود سؤالم

صد شکر خداوند را که آزم

کم شد چو فزون شد شمار سالم

در حب رسول خدا و آلش

معروف چو خورشید بر زوالم

وز مدحت ایشان نگر که ایدون

گشته است مطرز پر مقالم

مامور خداوند قصر و عصرم

محمود بدو شد چنین خصالم

مستنصریم ور ازین بگردم

چون دشمن بی‌دینش بد فعالم

زو گشت به حاصل کمال عالم

من بندهٔ آن عالم کمالم

بی‌او قدحی آب‌شور بودم

و امروز بدو چشمهٔ زلالم

قولم همه هزل و محال بودی

هزلم همه حکمت شد و محالم

بی‌مغز سفالیم دیده بودی

امروز همه مغز بی‌سفالم

من گوهر دین رسول حقم

منکوهم اگر مانده در حبالم

تاجم سر پر مغز را ولیکن

مر پای تهی مغز را عقالم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:27 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

اگر با خرد جفت و اندر خوریم

غم‌خور چو خر چندو تاکی خوریم؟

سزد کز خری دور باشیم ازانک

خداوند و سالار گاو و خریم

اگر خر همی کشت حالی چرد

چرا ما نه از کشت باقی چریم؟

چه فضل آوریم، ای پسر، بر ستور

اگر همچو ایشان خوریم و مریم

فرو سو نخواهیم شد ما همی

که ما سر سوی گنبد اخضریم

گر از علم و طاعت برآریم پر

از این‌جا به چرخ برین بر پریم

به چرخ برین بر پرد جان ما

گر او را به خورهای دین‌پروریم

نه‌ایم ایدری ما به جان و خرد

وگر چند یک چندگاه ایدریم

به زنجیر عنصر ببستندمان

چو دیوانگان زان به بند اندریم

بلی بندو زندان ما عنصر است

وگر چند ما فتنه بر عنصریم

به بند ستوری درون بسته‌ایم

وگر چند بسته بدان گوهریم

به زندان پیشین درون نیستیم

نبینی که بر صورت دیگریم؟

نبینی که از بی‌تمیزی ستور

چو بی بر چنار است و ما بروریم؟

چو عرعر نگونسار مانده نه‌ایم

اگر چند با قامت عرعریم

چرا بنده شدمان درخت و ستور؟

بیا تا به کار اندرون بنگریم

سزد گر چو این هر دو مشغول خور

نباشیم ازیرا که ما بهتریم

سر از چرخ نیلوفری برکشیم

به دانش که داننده نیلوفریم

به دانش رگ مکر و زنگار جهل

ز بن بگسلیم و ز دل بستریم

به بیداد و بیدادگر نگرویم

که ما بندهٔ داور اکبریم

اگر داد خواهیم در نیک و بد

به دادیم معذور و اندر خوریم

چو خود بد کنیم از که خواهیم داد؟

مگر خویشتن را به داور بریم!

چرا پس که ندهیم خود داد خود

ازان پس که خود خصم و خود داوریم؟

به دست من و توست نیک اختری

اگر بد نجوئیم نیک اختریم

اگر دوست داریم نام نکو

چرا پس نه نام نکو گستریم؟

همی سرو باید که خوانندمان

اگر چند خمیده چون چنبریم

نخواهیم اگر چند لاغر بویم

که فربه بداند که ما لاغریم

بیا تا به دانش به یک سو شویم

زلشکر وگر چند از این لشکریم

بیائید تا لشکر آز را

به خرسندی از گرد خود بشکریم

برآئیم بر پایهٔ مردمی

مر این ناکسان را به کس نشمریم

به دشمن نمائیم روشن که ما

به دنیا و دین بر سر دفتریم

ازیرا سر دفتریم، ای پسر،

که ما شیعت اهل پیغمبریم

به ریگ هبیر اندرون تشنه‌اند

همه خلق و ما برلب کوثریم

تو، ای ناصبی، گر زحد بگذری

به بیهوده گفتار، ما نگذریم

پیمبر سر دین حق است و ما

از این نامور تن مطیع سریم

اگر تو مر این قول را منکری

چنان دان که ما مر تو را منکریم

اگر تو بر این تن سری آوری

دگر سر بیاور که ما ناوریم

ز پیغمبر ما وصی حیدر است

چنین زین قبل شیعت حیدریم

ز فرزند او خلق را رهبری است

که ما بر پی و راه آن رهبریم

سر و افسر دین حق است و ما

چنین فخر امت بدان افسریم

اگر تو به آل نبی کافری

به طاغوت تو نیز ما کافریم

ملامت مکن‌مان اگر ما چو تو

بخیره ره جاهلی نسپریم

سپاس است بر ما خداوند را

که نه چون تو نادان و بد محضریم

به غوغای نادان چه غره شوی؟

چه لافی که «ما بر سر منبریم»؟

ز یاجوج و ماجوج مان باک نیست

که ما بر سر سد اسکندریم

اگر سگ به محرابی اندر شود

مر آن را بزرگی سگ نشمریم

چه باک است اگر نیست مان فرش و قصر

چو در دین توانگرتر از قیصریم؟

عزیزیم بر چشم دانا چو زر

به چشم تو در خاک و خاکستریم

علی‌مان اساس است و جعفر امام

نه چون تو ز دشت علی جعفریم

از اهل خراسان چه گویندمان

که گویند «ما کاتب و شاعریم»؟

اگر راست گویند گویند «ما

همه راوی و ناسخ ناصریم»

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:28 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

 

من دگرم یا دگر شده‌است جهانم

هست جهانم همان و من نه همانم

تاش همی جستم او به طبع همی جست

از من و من زو کنون به طبع جهانم

پس نه همانم من و جهان نه همان است

زانکه جهان چون من است من چو جهانم

عالم کان بود و منش زر و کنون من

زر سخن را به نفس ناطقه کانم

ای عجبی خلق را چه بود که ایدون

سخت بترسند می ز نام و نشانم؟

آب کسی ریخته نشد زپی من

نان به ستم من همی ز کس نستانم

هیچ جوان را به قهر پیر نکردم

پس به چه دشمن شدند پیر و جوانم؟

خطبه نجستم به کاشغر نه به بغداد

بد به چه گوید همی خلیفت و خانم؟

گر طمعی نیستم به خون و به مردار

چونکه چنین دشمنان شدند سگانم؟

گرت نخوانم مدیح، تو که امیری

نیز به مهمان و خان خویش مخوانم

گر تو بخوانی مرا، امیر ندانمت

ورت بخوانم مدیح، مرد مدانم

نامهٔ آزادی آمده است سوی من

پنهان در دل زخالق دل و جانم

بند ز من برگرفته آمد، ازین است

کایچ نجبند همی به پیش میانم

تا به من این منت از خدای نپیوست

بنده همی داشتی فلان و فلانم

رنج و عنای جهان کشیدم و اکنون

نیز نتابد سوی عناش عنانم

تو که ندانیش هم برو سپس او

من که بدانستمش چگونه ندانم؟

سفله نگردد مطیع تاش نرانی

سفله جهان را ازین همیشه برانم

سفله جهان را به سفلگان بسپردم

کو به سرایش چنانکه زو به فغانم

ای طلبیده جهان مرا مطلب هیچ

گم شده انگار از میان و کرانم

تو به شتاب از پس زمانه دوانی

من به ستور از در زمانه رمانم

نه چو من از غم به دم تو باد خزانی

نه چو تو من مدح‌گوی حسن خزانم

وانکه دهان تو خوش بدو شود و تر

خشک کند باد او ز بیم دهانم

روز ندامت ز بد بس است ندیمم

شب به عبادت قرین بس است قرانم

ای همه ساله دنان بگرد دنان در

من نه بگرد دنانم و نه دنانم

من که زخون حسین پرغم و دردم

شاد چگونه کنند خون رزانم؟

از تو بدین کارها بماندم شاید

گرچه نشاید همی که از تو بمانم

من ز تو دورم چو هرچه کرد ز افعال

دست و زبانت، نکرد دست و زبانم

نفس لطیفم رها شده‌است اگر چند

زیر زمان است این کثیف و گرانم

سوی حکیمان فریشته است روانم

ورچه به چشم تو مردم است عیانم

هیکل من دان علم فریشتگان را

ورچه به یمگان ز شر دیو نهانم

ملک سلیمان اگر ببرد یکی دیو

با سپهی دیو، من چه کرد توانم؟

بر رمهٔ علم خوار در شب دنیی

از قبل موسی زمانه شبانم

هیچ شبان بی‌عصا و کاسه نباشد

کاسهٔ من دفتر و عصاست لسانم

نان شریعت خوری چو پیش من آئی

نرم بیاغشته زیر شیر بیانم

ای بسوی خویش کرده صورت من زشت

من نه چنانم که می‌برند گمانم

آینه‌ام من، اگر تو زشتی زشتم

ور تو نکوئی نکوست صورت و سانم

علم بیاموز تام عالم یابی

تیغ گهردار شو که منت فسانم

در سخنم تخم مردمی بسرشته است

دست خدای جهان امام زمانم

زیر درخت من آی اگرت مراد است

که‌ت زبر شاخ مردمی بنشانم

کشت خرد را به باغ دین حق اندر

تازه کنم کز سخن چو آب روانم

ور بنشیند برو غبار شیاطین

گرد به پندی چو در ازو بفشانم

دیو هگرز آب‌روی من نبرد زانک

روی بدو دارد آب داده سنانم

تیر مرا جز سخن نباشد پیکان

تیر قلم را بنان بس است کمانم

گر عدوی من به مشرق است ز مغرب

تیر خود آسان بدو روان برسانم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:28 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

 

اگر بر تن خویش سالار و میرم

ملامت همی چون کنی خیر خیرم؟

چه قدرت رود بر تن منت ازان پس؟

نه من همچو تو بندهٔ چرخ پیرم

اسیرم نکرد این ستمگاره گیتی

چو این آرزو جوی تن گشت اسیرم

چو من پادشاه تن خویش گشتم

اگر چند لشکر ندارم امیرم

به تاج و سریرند شاهان مشهر

مرا علم دین است تاج و سریرم

چو مر جاهلان را، سوی خود نخواند

نه بوی نبید و نه آوای زیرم

چه کار است پیش امیرم چو دانم

که گر میر پیشم نخواند نمیرم؟

به چشمم ندارد خطر سفله گیتی

به چشم خردمند ازیرا خطیرم

ازان پس که این سفله را آزمودم

به جرش درون نوفتم گر بصیرم

حقیر است اگر اردشیر است زی من

امیری که من بر دل او حقیرم

به نزدیک من نیست جز ریگ و شوره

اگر نزد او من نه مشکین عبیرم

به گاه درشتی درشتم چو سوهان

به هنگام نرمی به نرمی‌ی حریرم

چون من دست خویش از طمع پاک شستم

فزونی ازین و ازان چون پذیرم؟

زمن تا کسی پنج و شش برنگیرد

ازو من دو یا سه مثل برنگیرم

به جان خردمند خویش است فخرم

شناسند مردان صغیر و کبیرم

هم از روی فضل و هم از روی نسبت

زهر عیب پاکیزه چون تازه شیرم

به باریک و تاری ره مشکل اندر

چو خورشید روشن به خاطر منیرم

نظام سخن را خداوند دو جهان

دل عنصری داد و طبع جریرم

ز گردون چو بر نامهٔ من بتابد

ثنا خواند از چرخ تیر دبیرم

تن پاک فرزند آزادگانم

نگفتم که شاپور بن اردشیرم

ندانم جزین عیب مر خویشتن را

که بر عهد معروف روز غدیرم

بدانست فخرم که جهال امت

بدانند دشمن قلیل و کثیرم

وزان گشت تیره دل مرد نادان

کزوی است روشن به جان در ضمیرم

زمن سیر گشتند و نشگفت ازیرا

سگ از شیر سیر است و من نره شیرم

ازیرا نظیرم همی کس نیابد

که بر راه آن رهبر بی‌نظیرم

کنون رهبری کرد خواهند کوران

مرا، زین قبل با فغان و نفیرم

چگونه به پیش من آید ضعیفی

که از ننگ او ننگ دارد خمیرم؟

وز امروز او هست بهتر پریرم

وگر او سموم است من زمهریرم

نه‌ای آگه ای مانده در چاه تاری

که بر آسمان است در دین مسیرم؟

نه بس فخرم آنک از امام زمانه

سوی عاقلان خراسان سفیرم؟

چو من بر بیان دست خاطر گشادم

خردمند گردن دهد ناگزیرم

چو تیر سخن را نهم پر حجت

نشانه شود ناصبی پیش تیرم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

شاید که حال و کار دگر سان کنم

هرچ آن به است قصد سوی آن کنم

عالم به ماه نیسان خرم شده است

من خاطر از تفکر نیسان کنم

در باغ و راغ دفتر دیوان خویش

از نثر و نظم سنبل و ریحان کنم

میوه و گل از معانی سازم همه

وز لفظ‌های خوب درختان کنم

چون ابر روی صحرا بستان کند

من نیز روی دفتر بستان کنم

در مجلس مناظره بر عاقلان

از نکته‌های خوب گل‌افشان کنم

گر بر گلیش گرد خطا بگذرد

آنجا ز شرح روشن باران کنم

قصری کنم قصیدهٔ خود را، درو

از بیتهاش گلشن و ایوان کنم

جائی درو چو منظره عالی کنم

جائی فراخ و پهن چو میدان کنم

بر درگهش ز نادره بحر عروض

یکی امین دانا دربان کنم

مفعول فاعلات مفاعیل فع

بنیاد این مبارک بنیان کنم

وانگه مر اهل فضل اقالیم را

در قصر خویش یکسره مهمان کنم

تا اندرو نیاید نادان، که من

خانه همی نه از در نادان کنم

خوانی نهم که مرد خردمند را

از خوردنیش عاجز و حیران کنم

اندر تن سخن به مثال خرد

معنی خوب و نادره را جان کنم

گر تو ندیده‌ای ز سخن مردمی

من بر سخنت صورت انسان کنم

او را ز وصف خوب و حکایات خوش

زلف خمیده و لب خندان کنم

معنیش روی خوب کنم وانگهی

اندر نقاب لفظش پنهان کنم

چون روی خویش زی سخن‌آرم، به قهر

پشتش به پیش خویش چو چوگان کنم

ور خاطرم به جائی کندی کند

او را به دست فکرت سوهان کنم

جان را چو زنگ جهل پدید آورد

چون آینه ز خواندن فرقان کنم

دشوار این زمانهٔ بد فعل را

آسان به زهد و طاعت یزدان کنم

دست از طمع بشویم پاک آنگهی

از خفته دست بر سر کیوان کنم

گر در لباس جهل دلم خفته بود

اکنون از آن لباسش عریان کنم

وین جسم بی‌فلاحت آسوده را

خیزم به تیغ طاعت قربان کنم

ور عیب من ز خویشتن آمد همه

از خویشتن به پیش که افغان کنم؟

خیزم به فصل و رحمت یزدان حق

دشوار دهر بر دلم آسان کنم

اندر میان نیک و بد خویشتن

مانندهٔ زبانهٔ میزان کنم

هر ساعتی به خیر درون پاره‌ای

بفزایم و ز شرش نقصان کنم

تا غل و طوق و بند که بر من نهاد

در دست و پای و گردن شیطان کنم

گر دیو از آنچه کرد پشیمان نشد

من نفس را ز کرده پشیمان کنم

گر نیست طاقتم که تن خویش را

بر کاروان دیو سلیمان کنم

آن دیو را که در تن و جان من است

باری به تیغ عقل مسلمان کنم

از قول و فعل زین و لگامش نهم

افسار او ز حکمت لقمان کنم

گر تو نشاط درگه جیلان کنی

من قصد سوی درگه رحمان کنم

سوی دلیل حق بنهم روی خویش

تا خویشتن به سیرت سلمان کنم

زی اهل بیت احمد مرسل شوم

تن را رهی و بندهٔ ایشان کنم

تا نام خویش را به جلال امام

بر نامهٔ معالی عنوان کنم

زان آفتاب علم و دل خویش را

روشن به سان ماه به سرطان کنم

وز برکت مبارک دریای او

دل را چو درج گوهر و مرجان کنم

ای آنکه گوئیم به نصیحت همی

ک «این پیرهن بیفگن و فرمان کنم

تا سخت زود من چو فلان مر تو را

در مجلس امیر خراسان کنم»

اندر سرت بخار جهالت قوی است

من درد جهل را به چه درمان کنم؟

کی ریزم آب‌روی چو تو بی‌خرد

بر طمع آنکه توبره پر نان کنم؟

ترکان رهی و بندهٔ من بوده‌اند

من تن چگونه بندهٔ ترکان کنم؟

ای بد نصیحت که تو کردی مرا

تا چون فلان خسیس و چو بهمان کنم

گیتیت گربه‌ای است که بچه خورد

من گرد او ز بهر چه دوران کنم

از من خسیس‌تر که بود در جهان

گر تن به نان چو گربه گروگان کنم؟

دین و کمال و علم کجا افگنم

تا خویشتن چو غول بیابان کنم؟

از فضل تا چو غول بمانم تهی

پس من چگونه خدمت دیوان کنم؟

این فخر بس مرا که به هر دو زبان

حکمت همی مرتب و دیوان کنم

جان را ز بهر مدحت آل رسول

گه رودکی و گاهی حسان کنم

دفتر ز بس نگار و ز نقش سخن

برتر ز چین و روم و سپاهان کنم

واندر کتاب بر سخن منطقی

چون آفتاب روشن برهان کنم

بر مشکلات عقلی محسوس را

بگمارم و شبان و نگهبان کنم

زادالمسافر است یکی گنج من

نثر آنچنان و نظم از این‌سان کنم

زندانمؤمناست جهان، من چنین

زیرا همی قرار به یمگان کنم

تا روز حشر آتش سوزنده را

بر شیعت معاویه زندان کنم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

 

عقل چه آورد ز گردون پیام

خاصه سوی خاص نهانی ز عام؟

گفت: چو خورد نیست فلک را قرار

نیست درو نیز شما را مقام

وام جهان است تو را عمر تو

وام جان بر تو نماند دوام

دم بکشی بازدهی زانکه دهر

بازستاند ز تو می عمر وام

بازدهی بازپسین دم زدن

بی‌شک آن روز به‌ناکام و کام

گر نکنی هیچ بر این وام سود

چون تو نباشد به جهان نیز خام

وام دم توست و برو سود نیست

چونش دهی باز همی جز کلام

بازده این وام و ببر سود ازانک

سود حلالستت و مایه حرام

خوب سخن چیست تو را؟ سود عمر

خوب سخن کرد تو را خوب نام

برمکش و باز مده دم تهی

باد مپیمای چنین بر دوام

بر نفس خویش به شکر خدای

سود همی گیر به رسم کرام

جام می از دست بیفگن که نیست

حاصل آن جام مگر وای مام

خفته ازانی که نبینی ز جهل

در دل تاریک همی جز ظلام

خفته بود هرکه همی نشنود

بر دهن عقل ز گردون پیام

خفته به جانی تو ز چون و چرا

نه به تن از خورد شراب و طعام

بر ره و بر مذهب تن نیست جانت

جانت به روزه است و تنت سیر شام

حکمت و علم و خبر و پند به

ز اسپ و غلام و کمر و اوستام

از پس دنیا نرود مرد دین

جز که به دانش نبود شادکام

دنیا در دام تو آید به دین

بی‌دین دنیا نبود جز که دام

دام تو گشته است جهان و، چنه

اسپ و ستام است و ضیاع و غلام

اسپ کشنده است جهان جز به دین

کرد نداندش کسی جرد و رام

گر تو لگامش نکشی سوی دین

او ز تو خورد زود ستاند لگام

اسپ جهان را تو نگیری به تگ

خیره مرو از پس او خام‌خام

شام کنی طمع چو گیری عراق

مصرت پیش است چو رفتی به شام

ناگه روزیت به جر افگند

گر بروی بر پی او گام‌گام

ورچه رهی وارت گردن دهد

بر تو یکی برکشد آخر حسام

خوار برون راندت آخر ز در

گرچه بخواند به نوید و خرام

زود فرود افگندت سرنگون

چونت برآورد به حیلت به بام

آنچه همی جست سکندر، هگرز

کی شد یک روز مرو را تمام؟

سامه کجا یافت ز دستان او

رستم دستان و نه دستان سام

کس نشنوده است که بگرفت ازو

کار کسی تا به قیامت قوام

آنچه به چشم تو ازو شکر است

حنظل و زهر است به دندان و کام

در در خاص آی به دین و مرو

از پس دنیا چو خسان و لئام

طاعت یزدان به نظام آورد

هرچه که دنیا کندش بی‌نظام

خستهٔ دنیا و شکستهٔ جهان

جز که به طاعت نپذیرد لحام

بر من ازین پیش روا کرده بود

همچو بر این قافله دنیا دلام

از پس خویشم چو شتر می‌کشید

چشم بکوبین و گرفته زمام

منش ندیدم نه برستم ازو

جز به بزرگی و جلال امام

آنکه به‌نور پدر و جد او

نور گرفته است جهان نفام

آنکه چو گوئیش «امام است حق»

هیچ کست نیز نگوید «کدام؟»

سدره و فردوس مزخرف شود

چون بزنندش به صحاری خیام

خام نگون بخت برآید به تخت

گر برود در سخنش نام خام

چیست بزرگی؟ همه دنیا و دین

جز که مرو را نشد این هر دو تام

رایت اوی است همای و، ملوک

زیر همایش همه جغد و لجام

نیست بدین وصف زمردم مگر

مستنصر بالله علیه‌السلام

تا نپذیردت، ز تو زی خدای

نیست پذیرفته صلات و صیام

دامن او گیر وزو جوی راه

تا برهی زین همه بؤس و زحام

پورا، گر پند پذیری همی

پند من این است تو را والسلام

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای تن تیره اگر شریفی اگر دون

نبسهٔ گردونی و نبیرهٔ گردون

نیست به نسبت بس افتخار که هرگز

نبسهٔ گردون دون نبود مگر دون

آنکه شریف است همچو دون نه به ترکیب

از رگ و موی است و استخوان و پی و خون؟

گر تو شریفی و بهتری تو ز خویشان

چونکه بری سوی خویش خویش شبیخون؟

بلکه به جان است، نه به تن، شرف مرد

نیست جسدها همه مگر گل مسنون

تن صدف است ای پسر، به دین و به دانش

جانت بپرور درو چو لؤلؤ مکنون

اهرون از علم شد سمر به جهان در

گر تو بیاموزی، ای پسر، تی اهرون

نیک و بد و دیوی و فریشتگی را

سوی خردمند هست مایه و قانون

مادر دیوان یکی فریشته بوده است

فعل بدش کرد زشت و فاسق و ملعون

راه تو زی خیر و شر هر دو گشاده است

خواهی ایدون گرای و خواهی ایدون

دیو و فرشته به خاک و آب درون شد

دیو مغیلان شد و فریشته زیتون

داد کن ار نام نیک خواهی ازیراک

نامور از داد گشت شهره فریدون

هزل ز کس مشنو و مگوی ازیراک

عقل تو را دشمن است هزل، چو هپیون

چند بنالی که بد شده‌است زمانه؟

عیب تنت بر زمانه برفگنی چون؟

هرگز کی گفت این زمانه که «بد کن»؟

مفتون چونی به قول عامهٔ مفتون؟

تو شده‌ای دیگر، این زمانه همان است،

کی شود ای بی‌خرد زمانه دگرگون؟

دل به یقین ای پسر خزینهٔ دین است

چشم تو چون روزن است و گوش چو پرهون

گوهر دین چون در این خزینه نهادی

روزن و پرهون رو تو سخت کن اکنون

روزن و پرهون چو بسته گشت، خیانت

راه نیابد بسوی گوهر مخزون

منگر سوی حرام و جز حق مشنو

تا نبرد دیو دزد سوی تو آهون

توبه کن از هر بدی به تربیت دین

جانت چو پیراهن است و توبه چو صابون

زنده به آبند زندگان که چنین گفت

ایزد سبحان بی‌چگونه و بی‌چون

هرکه مر این آب را ندید، در این آب

تشنه چو هاروت ماند غرقه چو ذوالنون

زنده نباشد حقیقت آنکه بمیرد

گرچه به خاک اندرون نباشد مدفون

زنده ز ما ای پسر نه این تن خاکی است

سوی پیامبر، نه نیز سوی فلاطون

بلکه ز ما زنده و شریف و سخن گوی

نیست مگر جان بر خجسته و میمون

زنده به آب خدای خواهی گشتن

نه تو به جیحون مرده و نه به سیحون

هر که بدین آب مرده زنده شد، او را

زنده نخواند مگر که جاهل و مجنون

مردم اگر ز آب مرده زنده بماندی

خلق نمردی هگرز برلب جیحون

آب خدای آنکه مرده زنده بدو کرد

آن پسر بی‌پدر برادر شمعون

در دهن پاک خویش داشت مر آن را

وز دهنش جز به دم نیامد بیرون

اصل سخنها دم است سوی خردمند

معنی، باشد سخن به دم شده معجون

گر به فسون زنده کرد مرده مسیحا

جز سخن خوب نیست سوی من، افسون

بنگر نیکو تو، از پی سخن، ادریس

چون به مکان‌العلی رسید ز هامون

گر تو بیاموزی ای پسر سخن خوب

خوار شود پیش تو خزانهٔ قارون

گرچه عزیز است زر زرت ندهد میر

چون سخنت خوب و خوش نیامد و موزون

گفتهٔ دانا چو ماه نو به فزون است

گفتهٔ نادان چنان کهن شده عرجون

فضل طبرخون نیافت سنجد هرگز

گرچه زدیدن چو سنجد است طبرخون

فضل سخن کی شناسد آنکه نداند

فضل اساس و امام و حجت و ماذون؟

طبع تو ای حجت خراسان در زهد

در همی درکشد به رشته همیدون

چون دلت از بلخ شد به یمگان خرسند

پس چه فریدون به سوی تو چه فریغون

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

ای ستمگر فلک ای خواهر آهرمن

چون نگوئی که چه افتاد تو را با من؟

نرم کرده‌ستیم و زرد چو زردآلو

قصد کردی که بخواهیم همی خوردن

اینکه شد زرد و کهن پیرهن جان است

پیرهن باشد جان را و خرد را تن

عاریت داشتم این را از تو تا یک چند

پیش تو بفگنم این داشته پیراهن

من ز حرب چو تو آهرمن کی ترسم

که مرا طاعت تیغ است و خرد جوشن

من دل از نعمت و عز تو چو بر کندم

تو دل از طاعت و از خدمت من بر کن

زن جادوست جهان، من نخرم زرقش

زن بود آنکه مرو را بفریبد زن

زرق آن زن را با بیژن نشنودی

که چه آورد به آخر به سر بیژن؟

همچو بیژن به سیه چاه درون مانی

ای پسر، گر تو به دنیا بنهی گردن

چون همی بر ره بیژن روی ای نادان

پس چه گوئی که نبایست چنان کردن؟

صحبت این زن بدگوهر بدخو را

گر بورزی تو نیرزی به یکی ارزن

صحبت او مخر و عمر مده، زیرا

جز که نادان نخرد کسی به تبر سوزن

طمع جانت کند گر چه بدو کابین

گنج قارون بدهی یا سپه قارن

مر مرا بر رس از این زن، که مرا با او

شست یا بیش گذشته است دی و بهمن

خوی او این است ای مرد، که دانا را

نفروشد همه جز مکر و دروغ و فن

کودن و خوار و خسیس است جهان و خس

زان نسازد همه جز با خس و با کودن

خاصه امروز نبینی که همی ایدون

بر سر خلق خدائی کند آهرمن؟

به خراسان در تا فرش بگسترده است

گرد کرده است ازو عهد و وفا دامن

خلق را چرخ فرو بیخت، نمی‌بینی

خس مانده است همه بر سر پرویزن؟

زین خسان خیر چه جوئی چو همی دانی

که به ترب اندر هرگز نبود روغن

خویشتن دار چو احوال همی بینی

خیره بی‌رشته و هنجار مکش هنجن

این خسان باد عذابند، چو نادانان

باد ایشان مخر و باد مکن خرمن

چون طمع داری افروختن آتش

به شب اندر زان پر وانگک روشن

دل بخیره چه کنی تنگ چو آگاهی

که جهان سایهٔ ابر است و شب آبستن؟

این جهان معدن رنج و غم و تاریکی است

نور و شادی و بهی نیست در این معدن

معدن نور بر این گنبد پیروزه است

که چو باغی است پر از لاله و پر سوسن

گر به شب بنگری اندر فلک و عالم

بر سرت گلشن بینی و تو در گلخن

تو مر این گلخن بی‌رونق تاری را

جز که از جهل نینگاشته‌ای گلشن

مسکن شخص توست این فلک ای مسکین

جانت را بهتر ازین هست یکی مسکن

اندر این جای سپنجی چه نهادی دل؟

آب کوبی همی، ای بیهده، در هاون

که‌ت بگفته است که اندیشه مدار از جان

هرچه یابی همه بر تنت همی برتن؟

دشمن توست تن بد کنش ای غافل

به شب و روز مباش ایمن از این دشمن

همه شادی و طرب جوید و مهمانی

که بیارندش از این برزن و زان برزن

گوید « از عمر وز شادی چه بود خوشتر؟

مکن اندیشه ز فردا، بخور و بشکن»

لیکن این نیست روا گر تو همی خواهی

ای تن کاهل بی‌حاصل هیکل‌افگن

چه کنی دنیا بی‌دین و خرد زیرا

خوش نباشد نان بی‌زیره و آویشن

مرد بی‌دین چو خر است، ار تو نه‌ای مردم

چو خران بی‌دین شو، روز و شبان می‌دن

خری آموختت آن کس که بفرمودت

که «همیشه شکم و معده همی آگن»

نیک بندیش که از بهر چه آوردت

آنکه‌ت آورد در این گنبد بی‌روزن

چشم و گوش و سخن و عقل و زبان دادت

بر مکافاتش دامن به کمر در زن

آن کن از طاعت و نیکی که نداری شرم

چون ببینیش در آن معدن پاداشن

پیش ازان که‌ت بشود شخص پراگنده

تخم و بیخ بد و به برکن و بپراگن

بس که بگذشت جهان بر تو و جز عصیان

سوی تو نامد و نگذشت به پیرامن

از بد کرده پشیمان شو و طاعت کن

خیره بر عمر گذشته چه کنی شیون؟

سخن حجت بشنو که همی بافد

نرم و با قیمت و نیکو چو خز ادکن

سخن حکمتی و خوب چنین باید

صعب و بایسته و در بافته چون آهن

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

مر جان مرا روان مسکین

دانی که چه کرد دوش تلقین؟

گفتا چو ستور چند خسپی

بندیش یکی ز روز پیشین

بنگر که چه کرده‌ای به حاصل

زین خوردن شور و تلخ و شیرین؟

بسیار شمرد بر تو گردون

آذارو دی و تموز و تشرین

بنگر که چو شنبلید گشته است

آن لالهٔ آب‌دار رنگین

وان عارض چون حریر چینی

گشته است به فام زرد و پرچین

شاهین زمانه قصد تو کرد

بربایدت این نفایه شاهین

تنین جهان دهان گشاده‌است

پرهیز کن از دهان تنین

جان و تن تو دو گوهر آمد

یکی زبرین دگر فرودین

بر گوهر خانگی مبخشای

بخشای بر آن غریب مسکین

رفتند به جمله یار کانت

بپسیچ تو راه را، و هلا، هین!

زیرا که پل است خر پسین را

در راه سفر خر نخستین

نو گشته کهن شود علی حال

ور، نیست مگر که کوه شروین

آن کودک همچو انگبین شد

آمد پیری ترش چو رخپین

بالین سر از هوس تهی کن

بر بستر دین بهوش بنشین

آئین تنت همه دگر شد

تو نیز به جان دگر کن آئین

زین صورت خوب خویش بندیش

با هفت نجوم همچو پروین

چشم و دهن و دو گوش و بینی

پروین تو است، خود همی بین

این صورت خوب را نگه‌دار

تا نفگنیش به قعر سجین

غافل منشی ز دیو و برخوان

بر صورت خویش سورةالتین

زی حرب تو آمده است دیوی

بدفعل تر از همه شیاطین

آن این تن توست، ازو حذر کن

وز مکر و فریب این به نفرین

زین دیو نکال اگر ستوهی

بر مرکب دینت برفگن زین

از عهد و وفا زه و کمان ساز

از فکرت و هوش تیر و ژوپین

یاری ندهد تو را بر این دیو

جز طاعت و حب آل یاسین

گرد دل خود ز دوستی‌شان

بر دیو حصار ساز و پرچین

در باغ شریعت پیمبر

کس نیست جز آل او دهاقین

زین باغ نداد جز خس و برگ

دهقان هرگز بدین مجانین

زیرا که خرند و خر نداند

مر عنبر و عود را ز سرگین

بشتاب و بجوی راه این باغ

گر نیست مگر به چین و ماچین

تین و زیتون ببین در این باغ

وان شهر امین و طور سینین

ای جان تو را به باغ دهقان

از علم و عمل جمال و تزیین

در باغ شو و کنار پر کن

از دانه و میوه و ریاحین

برگ و خس و خار پیش خر کن

شمشاد و سمن تو را و نسرین

بر «حدثنا» مباش فتنه

بر سخته ستان سخن به شاهین

فرعون لعین بی‌خرد را

بر موسی دور خویش مگزین

مشک تبتی به پشک مفروش

مستان بدل شکر تبرزین

بالینت اگرچه خوب و نرم است

سر خیره منه به زیر بالین

گوئی که فلان فقیه گفته‌است

آن فخر و امام بلخ و بامین

کاین خلق خدای را ببینند

بر عرش به روز حشر همگین

وان کو نه بر این طریق باشد

او کافر و رافضی است و بی‌دین

ای تکیه زده بر این در از جهل

بر خیره شده عصای بالین

من پیش‌رو تو را نگویم

چیزی که فزایدت ز من کین

لیکن رود این مرا همانا

کاشتر بکشم به تیغ چوبین

ای حجت بقعت خراسان

با دیو مکن جدال چندین

در دولت فاطمی بیاگن

دیوانت به شعر حجت آگین

تا نور برآورد ز مغرب

تاویل نماز بامدادین

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:30 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

بر جستن مراد دل ای مسکین

چوگانت گشت پشت و رخان پرچین

بسیار تاختی به مراد، اکنون

زین مرکب مراد فرو نه زین

تا کی کشی به ناز و گشی دامن

دامن یکی زناز و گشی برچین

یاد آمد آنچه منت بگفتم دی

کاین دهر کین کشد ز تو نادان، کین

از صحبت زمانهٔ بی‌حاصل

حاصل کنون بیار، چه داری؟ هین

دنیا و دین شدند ز تو زیرا

دنیا نیافتی و نجستی دین

زیبا به دین شده‌است چنین دنیا

آن را بجوی اگرت بباید این

دین بوی عنبر است و جهان عنبر

بی‌بوی خوش چه عنبر و چه سرگین

دنیا عروس‌وار بیاراید

پیشت چو یافت از تو به دین کابین

از خر به دین شده‌است جدا مردم

شین را سه نقطه کرد جدا از سین

سرخ است قند چون رخپین لیکن

شیرینیش جدا کند از رخپین

دین است جان جان تو، تا جان را

جان نوی ز دین ندهی منشین

پرچین شود ز درد رخ بی‌دین

چون گرد خود کنی تو ز دین پرچین

دلسوز چند بود همی خواهی

خیره بر این خسیس تن ای مسکین؟

زندان جان توست تن ای نادان

تیمار کار او چه خوری چندین؟

تنین توست تنت حذر کن زو

زیرا بخورد خواهدت این تنین

تو بر مراد او به چه می‌تازی

گاهی به چین و گاه به قسطنطین؟

بنگر که چیست بسته در این زندان

زنده و روان به چیست چنین این طین

نیکو ببین که روی کجا داری

یک سو فگن ز چشم خرد کو بین

بگزین طریق حکمت و مر تن را

بر دین و بر جان و خرد مگزین

نیکو نگر درین کو نکو ناید

از کوه قاف جغدی را بالین

گر نیست مست مغزت بشناسی

زر مجرد از درم روئین

جستی بسی ز بهر تن جاهل

سقمونیا و تربد و افسنتین

دل در نشاط بسته و تن داده

گاهی به مهر و گاه به فروردین

گفتی مگر که دور نباید شد

زین تلخ و شور و چرب و خوش و شیرین

آخر وفا نکرد جهان با تو

برانگبینت ریخت چنین غسلین

این بود خوی پیشین عالم را

کی باز گردد او ز خوی پیشین

و اکنون ز خوی او چو شدی آگه

بر دم به جان خویش یکی یاسین

دست علاج جان سخن دان بر

سوی نعیم تاب ره از سجین

کندی مکن، بکن چو خردمندان

صفرای جهل را به خرد تسکین

زان دیو بی‌وفا چو شدی نومید

اکنون بگیر دامن حورالعین

بر تخت علم و حکمت بنشانش

وز پند گوشوار کنش زرین

علم است کیمیای همه شادی

ایدون همی کند خردم تلقین

با نور ماه شب نبود تاری

با علم حق دل نبود غمگین

مستان سخن مگر که همه سخته

زیرا سخن زر است و خرد شاهین

مستان سخن گزافه و چون مستان

گر خر نه‌ای مکن کمر نالین

گر گوهر سخنت همی باید

از دین چراغ کن ز خرد میتین

آنگه یقین بدان که برون آید

از کوه من بجای گهر پروین

گر در شود خرد به دل سندان

شمشاد ازو برون دمد اندر حین

ای خوانده کتب و کرده روشن دل

بسته زعلم و حکمت و پند آذین

اشعار پند و زهد بسی گفته‌است

این تیره چشم شاعر روشن‌بین

آن خوانده‌ای بخوان سخن حجت

رنگین به رنگ معنی و پند آگین

گر در نماز شعرش برخوانی

روح‌الامین کند سپست آمین

حجت به شعر زهد مناقب جز

بر جان ناصبی نزند ژوپین

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:30 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید ناصر خسرو

سوار سخن را ضمیر است میدان

سوارش چه چیز است؟ جان سخن دان

خرد را عنان ساز و اندیشه را زین

براسپ زبان اندر این پهن میدان

به میدان خویش اندر اسپ سخن را

اگر خوب و چابک سواری بگردان

به میدان تنگ اندرون اسپ کره

نگر تا نتازی به پیش سواران

سواران تازنده را نیک بنگر

در این پهن میدان ز تازی و دهقان

عرب بر ره شعر دارد سواری

پزشکی گزیدند مردان یونان

ره هندوان سوی نیرنگ و افسون

ره رومیان زی حساب است و الحان

مسخر نگار است مر چینیان را

چو بغدادیان را صناعات الوان

یکی باز جوید نهفته ز پیدا

یکی باز داند گران را ز ارزان

طلب کردن جای و تدبیر مسکن

طرازیدن آب و تقدیر بنیان

در این هر طریقی که بر تو شمردم

سواران جلدند و مردان فراوان

که دانست از اول، چه گوئی که ایدون

زمان را بپیمود شاید به پنگان؟

که دانست کز نور خورشید گیرد

همی روشنی ماه و برجیس و کیوان؟

که دانست کاندر هوا بی‌ستونی

ستاده است دریا و کوه و بیابان؟

که دانست چندین زمین را مساحت

صد و شصت چند اوست خورشید تابان؟

که کرد اول آهنگری؟ چون نبوده‌است

از اول نه انبر نه خایسک و سندان

که دانست کاین تلخ و ناخوش هلیله

حرارت براند ز ترکیب انسان؟

که فرمود از اول که درد شکم را

پرز باید از چین و از روم والان؟

که بود آنکه او ساخت شنگرف رومی

ز گوگرد خشک و ز سیماب لرزان

که دانست کافزون شود روشنائی

به چشم اندر از سنگ کوه سپاهان؟

که بود آنکه بر سیم فضل او نهاده‌است

مر این زر کان را چنین گرد گیهان؟

که بود آنکه کمتر به گفتار او شد

عقیق یمانی ز لعل بدخشان؟

اگر جانور کان عزیز است بر ما

که بسیار نفع است ما را ز حیوان

همی خویشتن را نبینیم نفعی

نه در سیم و زر و نه در در و مرجان

در اینها به چشم دلت ژرف بنگر

که این را به چشم سرت دید نتوان

به درمان چشم سر اندر بماندی

بکن چشم دل را یکی نیز درمان

ز چشم سرت گر نهان است چیزی

نماند ز چشم دل آن چیز پنهان

نهان نیست چیزی زچشم سر و دل

مگر کردگار جهان فرد و سبحان

خرد هدیهٔ اوست ما را که در ما

به فرمان او شد خرد جفت با جان

خرد گوهر است و دل و جانش کان است

بلی، مر خرد را دل و جان سزد کان

خرد کیمیای صلاح است و نعمت

خرد معدن خیر و عدل است و احسان

به فرمان کسی را شود نیک‌بختی

به دو جهان که باشد خرد را به فرمان

نگه‌بان تن جان پاک است لیکن

دلت را خرد کرد بر جان نگهبان

به زندان دنیا درون است جانت

خرد خواهدش کرد بیرون ز زندان

خرد سوی هر کس رسولی نهفته

که در دل نشسته به فرمان یزدان

همی گوید اندر نهان هر کسی را

که چون آن چنین است و این نیست چونان

از آغاز چون بود ترکیب عالم

چه چیز است بیرون از این چرخ گردان؟

اگر گرد این چرخ گردان تو گوئی

تهی جایگاهی است بی‌حد سامان

چه گوئی در آن جای گردنده گردون

روان است یا ایستاده است ازین سان؟

خدای جهان آنکه نابوده داند

خداوند این عالم آباد و ویران

چرا آفرید این جهان را چو دانست

که کم بود خواهد ز کافر مسلمان؟

خرد کو رسول خدای است زی تو

چه خوانده است بر تو از این باب؟ برخوان

از این در به برهان سخن گوی با من

نخواهم که گوئی فلان گفت و بهمان

گر این علمها را بدانند قومی

تو نیز ای پسر مردمی همچو ایشان

بیاموز اگر چند دشوارت آید

که دشوار از آموختن گردد آسان

بیاموز از آن که‌ش بیاموخت ایزد

سر از گرد غفلت به دانش بیفشان

بیاموز تا همچو سلمان بباشی

که سلمان از آموختن گشت سلمان

ز برهان و حجت سپر ساز و جوشن

به میدان مردان برون مای عریان

به میدان حکمت بر اسپ فصاحت

مکن جز به تنزیل و تاویل جولان

مدد یابی از نفس کلی به حجت

چو جوئی به دل نصرت اهل ایمان

نبینی که پولاد را چون ببرد،

چو صنعت پذیرد ز حداد، سوهان؟

تو را نفس کلی، چو بشناسی او را،

نگه دارد از جهل و عصیان و نسیان

بر آن سان که رنگین گل و یاسمین را

نشانده است دهقانش بر طرف بستان

گل از نفس کل یافته‌است آن عنایت

که تو خوش منش گشته‌ای زان و شادان

زر و سیم و گوهر شد ارکان عالم

چو پیوسته شد نفس کلی به ارکان

اگر جان نبودی به سیم و زر اندر

به صد من درم کس ندادی یکی نان

وگر جان نبودی به سیم و زر اندر

بدو جان تو چون شادی شاد و خندان؟

به نرمی ظفر جوی بر خصم جاهل

که که را به نرمی کند پست باران

سخن چون حکیمان نکوگوی و کوته

که سحبان به کوته سخن گشت سحبان

نبینی که بدرید صد من زره را

بدان کوتهی یک درم سنگ پیکان؟

خرد را به ایمان و حکمت بپرور

که فرزند خود را چنین گفت لقمان

چو جانت قوی شد به ایمان و حکمت

بیاموزی آنگه زبان‌های مرغان

بگویند با تو همان مور و مرغان

که گفتند ازین پیشتر با سلیمان

در این قبهٔ گوهر نامرکب

ز بهر چه کرده‌است یزدانت مهمان؟

تو را بر دگر زندگان زمینی

چه گوئی، ز بهر چه داده‌است سلطان؟

حکیما، ز بهر تو شد در طبایع

جواهر، نه از بهر ایشان، پریشان

ز بهر تو شد مشک و کافور و عنبر

سیه خاک در زیر زنگاری ایوان

تو را بر جهانی جزین، این عجایب

که پیداست اینجا، دلیل است و برهان

جهانی است آن پاک و پرنور و راحت

تمام و مهیا و بی‌عیب و نقصان

اثرهای آن عالم است این کزوئی

در این تنگ زندان تو شادان و خندان

اگر نیستی آن جهان، خاک تیره

شکر کی شدی هرگز و عنبر و بان؟

به امید آن عالم است، ای برادر،

شب و روز بی‌خواب و با روزه رهبان

مکان نعیم است و جای سلامت

چنین گفت یزدان، فروخوان ز فرقان

گر آن را نبینی همی، همچو عامه

سزای فسار و نواری و پالان

نگر تات نفریبد این دیو دنیا

حذردار از این دیو، هان ای پسر هان

از این دیو تعویذ کن خویشتن را

سخن‌های صاحب جزیرهٔ خراسان

چنین چند گردی در این گوی گردان؟

کز این گوی گردان شدت پشت چوگان

به چنگال و دندان جهان را گرفتی

ولیکن شدت کند چنگال و دندان

کنون زانکه کردی و خوردی، به توبه

همی کن ستغفار و می‌خور پشیمان

از این چاه برشو به سولان دانش

به یک سو شو از جوی و از جر عصیان

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  2:30 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها