پاسخ به:وحشی بافقی » فرهاد و شیرین
خداوندا نه لوح و نه قلم بود
ارادت شد به حکمت تیز خامه
ز حرف عقل کل تا نقطهٔ خاک
به یک جنبش نوشت آن کلک چالاک
ورش خواهی همان نابود و ناباب
اگر نه رحمتت کردی قلم تیز
که دیدی اینهمه نقش دلاویز
که دانستی که چندین نقش پر پیچ
کسی داند نمود از هیچ بر هیچ
زهی رحمت که کردی تیز دستی
هر آن صورت که فرمودیش نیرنگ
زدش سد بوسه بر پا نقش ارژنگ
ز هر پرده که از ته کردیش باز
نهفتی سد هزاران چهرهٔ راز
کشیدی پردههایی بر چه و چون
که از پرده نیفتد راز بیرون
ز هر پرده که بستی یا گشادی
دو سد راز درون بیرون نهادی
اگر بیرون پرده ور درون است
بتو از تو خرد را رهنمون است
که از هم فرق کردی نیک و بد را
همای و بوم بودندی بهم جفت
به یک بیضه درون همخواب و همخفت
نه با اقبال آن را کار بودی
نه این را طعنهٔ ادبار بودی
ز تو اندوخته عقل این محک را
که میسنجد عیار یک به یک را
ز چندین زادهٔ قدرت که داری
به دان عزت سرشتی آن کف خاک
که زیب شرفه شد بر بام افلاک
که آمد عاشق او جان به سد دل
به ده جا خادمانش داشتی باز
که گفتی خاک و چندین قدر اعزاز
به خاک این قدر دادن رمز کاریست
که عزت پیش ما در خاکساریست
چه شد گو خاک باش از جمله در پس
بر آن خادمان کش داشتی پیش
دوانیدی به خدمت سد حشر بیش
همه در راه خدمت پای برجای
از آن ده خادم ده جا ستاده
چه ده خادم که ده مخدوم عالم
مبادا از سر ما سایه شان کم
نشاندی پنج از آنها بر در بار
بر ایشان راه صورتها ز هر قسم
ز خاصان پنج با او گاه و بیگاه
شده هر یک به شغل خاص مأمور
به یک جا جمع لیک از یکدیگر دور
که خود دانی که زنگش چون ستردی
ز بیرون هر چه برقع برگشاده
چنین آیینهای آنرا که پیش است
اگر خود بین شود برجای خویش است
دماغش را به مغز آراستی پوست
دلی دادیش کاین خلوتگه دوست
اگر عقل است اگر طبع است اگر هوش
به خدمت عقل و نفس و چرخ و اختر
چه لطف استاله اله با کفی خاک
که بربستی سر چرخش به فتراک
اگر جسمانید ار جان پا کند
همه در خدمت این مشت خاکند
همه از بهر ما هر یک به کاری
ز ما گر آشکارا ور نهان است
ز لطف و رحمتت شرح و بیان است
نیامد هیچ جز لطفت فرا پیش
عدم یابند ما را گر بجویند
عدم بلک از عدم هم لختی آنسوی
ز ما ناید به جز بد نیک دانیم
تو ما را نیک کن تا نیک مانیم
کسی کو گریه برخود کن شب و روز
ولی آن گریه را سودی نباشد
که از تو در جگر دودی نباشد
شراری باید از تو در میانه
که دوزخ سوخت بتوان زان زبانه
بدیها در خودی خس پوش داریم
بده برقی که دود از خود برآریم
درخشی شمع راه ماکن از خود
تو خود ما را شو و مارا کن از خود
کسی کو را ز خود کردی خوشش حال
برو گو بر فلک زن کوی اقبال
خوشا حال دل آن کس در این کوی
که چوگان تو میگرداندش گوی
که گویش در خم آن صولجانست
هوس گرداندش هر دم به سویی
شکن بر سر هوا جنبان ما را
ببر از ما هوا را دست بسته
که ما را سخت دارد سر شکسته
هواهایی که آن ما را بتانند
بهشت جسم و دوزخ تاب جانند
دل چون کعبه را بتخانه مپسند
کنشتی پر صنم شد دل سد افسوس
در و بامش پر از زنار و ناقوس
ازین زنار و بت باز آر مارا
بت و زنار این کیشیست باطل
زبان مزدور ذکر تست، زشت است
که خدمتکار ناقوس کنشت است
فکن سنگی به ناقوسش که تن زن
وگر بد جنبد او را بر دهن زن
به تاراج کنشت ما برون تاز
نه در بگذار و نه دیوار این دیر
بسوزان هر چه پیش آید در و غیر
هم این را سوز و هم زنار هستی
به ما تعلیم نفی «ماسوا» کن
شهادت غیر نفی «ماسوا» چیست
ز بعد لای نفی الا خدا چیست
به این خلوت کسی کو محرمی یافت
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395 12:08 PM
تشکرات از این پست