پاسخ به:رباعیات وحشی بافقی
یا صاحب ننگ و نام میباید بود
یا شهرهٔ خاص و عام میباید بود
القصه کمال جهد میباید کرد
در وادی خود تمام میباید بود
در کوی توام پای تمنا نرود
من سعی بسی کنم ولی پا نرود
خواهم که ز کویت روم اما چه کنم
کاین بیهده گرد پا دگر جا نرود
تا پای کسی سلسله آرا نشود
او را سر قدر آسمان سا نشود
باز ار نشود صید و نیفتد در قید
او را به سر دست شهان جا نشود
آن زمره که از منطق ما بیخبرند
سد نغمهٔ ما به بانک زاغی نخرند
زاغیم شده به عندلیبی مشهور
ما دیگر و مرغان خوش الحان دگرند
در صید گهت که جان طرب ساز آید
سیمرغ اسیر چنگل بازآید
هر جا که صدای طبل باز تو رسد
سد مرغ دل از شوق به پرواز آید
ازدیده ز رفتن تو خون میآید
بر چهره سرشک لاله گون میآید
بشتاب که بی توجان ز غمخانهٔ تن
اینک به وداع تو برون میآید
تا شکل هلال گردد از چرخ پدید
کز بهر در شادی عید است کلید
روز وشب عمر بی زوالت بادش
مستلزم اجر روزه و شادی عید
نوروز شد و بنفشه از خاک دمید
بر روی جمیلان چمن نیل کشید
کس را به سخن نمیگذارد بلبل
در باغ مگر غنچه به رویش خندید
خوش آن که ره عشق بتی پیماید
برخاک رهش روی ارادت ساید
یک سو نظرش که غیر پیدا نشود
دل در طرفی که یار کی میآید
آهنگ سفر میکند آن ماه عذار
ای جان که نفس گیر شدی ناله برآر
در محملش آویز دلا همچو جرس
وزناله و فریاد زبان باز مدار
آن شمع که دوش بود تب تا سحرش
صحت پی رفع تب در آمد ز درش
تب از بدنش راهگریزی میجست
فصاد جهاند از ره نیشترش
یارب که در این دایرهٔ دیر مدار
باشی ز چنان زندگیی برخوردار
کایام شریف عیدش ار جمع کنند
سد عمر ابد به هم رسد بلکه هزار
ای صیت معالجات تو عالم گیر
و آوازه تو کرده جهان را تسخیر
یارب که جدا مباد تا عالم هست
صحت ز تنت چو نور از بدر منیر
ای منشاء دانایی و ای مایه هوش
بفرست از آن که تا سحر خوردم دوش
بسیار نه ، کم نه، آن قدر بخش که من
هشیار نگردم و نمانم مدهوش
ای جان و تنم مطیع و شوق تو مطاع
رفتی و جدا زان رخ خورشید شعاع
هیهات که جان وداع تن کرد و نداد
چندان مهلت که تن شتابد به وداع