پاسخ به:مثنویات وحشی بافقی
اهل دارالعباده غیر از شاه
دارم از بله تا به دانشمند
اولا یک سؤالم این ز شماست
خیره زو چشم عقل و دیدهٔ درک
کرده پیرایهاش ز گوهر و در
برد آن را برون ز مجلس شاه
چون شود بخت یار و یابد بار
کارش افتد به عرض صنعت کار
پارهای شال و پارهای مخمل
بر هم از لیف پارهای بسته
کرده محکم بر او به موی دمی
مهرهای را که برده نکبتیی
زانکه تاجیست سخت خاطر خواه
من ندادم که مفت و ارزان بود
هر که این جنس دوخت ، او داند
چون که تعریف آن به جای آرد
که چو کفشی فتاده در ته پای
ما نمودیم کار و حرفت خویش
او در این گفت و گوی خاطر جمع
که دگرها چو دود و اوست چو شمع
پیش او جمله همچو ذره حقیر
او به تعریف تاج کهنهٔ خویش
که کجا شاه و کهنه تاج فروش
آن که از تاج زر نماید عار
با چنان تاج کهنهایش چه کار
زین سؤالم که رفت چیست جواب
ای سخن را قبول و رد ز شما
لیکن این سیمیاست محض نمود
آنچه آید ز سر ، ز پا ناید
ریش و دستار نکته دان نبود
این محک جز به جیب جان نبود
محک جان به دست هر کس نیست
نفس ظاهر که در برون در است
کی به عنقا رسی تو با مگسی
نیست چون فر و زور بال گشای
گو به خود بند پشه بال همای
من به خود برنبستهام این بال
تو چه دانی به زیر سقف سرای
که برون تا کجاست سیر همای
تو همین سقف خانه بینی و بس
این ریاحین ز قاف روید و بس
مرو این راه کاین ره خونخوار
شعله را تیغ تیز و تو مسکین
بول بر خود کنی تو مرد سلیم
که کشد گر گذر کند به خیال
آن کمان را که جان دهد به خدنگ
چون کند چاشنی به عرصه جنگ
گر کمند افکند بر این ایوان
تیرش اندر کمان هنوز که مرگ
چون به نخجیر تازدش به دو گام
در ره آرد کمان سخت و به تیر
گلهای دارم از تو و گلهای
گلهای دود در دماغم از آن
گلهای باد بر چراغم از آن
گلهام این که دی به مجلس عام
که در او بود خلق شهر تمام
کافرم گر دو بیت از او خوانند
پشتهای را که بسته از اشعار
شعر خشکی که گر در آب افتد
معنی و لفظ را بر او نفرین
از تو یک زهر چشم اگر دیدی
بود یک چین ابرو از تو بسش
بر درش ایستاده دوش به دوش
تا به احسان گشاده دارد دست
هر دو را کار از او به سوز و به ساز
دوست سوزیست این که با من کرد
کیست او خوش نشین خوش باشی
سحر گم شد چو رو نمود اعجاز
کیست او پیر پر کرشمه و ناز
پیش من خرمن جهان به جوییست
از همه چیز و از همه کس فرد
دو جهان پیش من پشیزی نیست
هیچ چیزم به چشم چیزی نیست
فخر از این خاک آستان دارم
غرض من نه قیلغ و نه قباست
چون از این سرزنش بر آرم سر
که چو او بی ز من بود بهتر
تو بمان جاودان که من مردم
از در روم تا به هند و ختای
نکته دانان اگر نو ، ار کهنند
هیچم از طبع بر زبان نگذشت
که به یک ماه در جهان نگذشت
کز تو ثبت است بر جریده من
اینهمه زان به خویش مغرورم
غره زانم که مدح خوان توام
شهرتم این که در زمان توام
ای به شوکت غیاث دولت و دین
زنگ ظلم از زمین ز دودهٔ تست
وز دو خونی ندید جز در بند
زان به زندان سرای تنگ حباب
پای این یک ز ران کرانه کند
جمریان را ز چوب تو بر و دوش
مرگ پیشش به خاک ناصیه سای
هر چه حکمت بر آن اشاره نمود
راه تبدیل گشت از آن مسدود
نه غم از کم ، نه شادی از بیشت
کرده خوانت ز فرط نعمت ناز
ظلم از انصاف تو هزیمت کرد
گرد این غم ز روی خون بسته
وه چه گردی که روی گردآلود
چون ننالم که لعل و سنگ یکیست
کفش بر سر نهند و پابر تاج
جای گلبانگ او دهند به زاغ
فضلهٔ گربهاش به جای نهند
سخت بربسته دست و پای پلنگ
همچو شیرش دوانده موش به جنگ
گر هژبر است چون فتاده به چاه
دست یابد بر او کمین روباه
مرد کش دست و پاست در زنجیر
فیل نر کاو به کو در افتاده
شیرم و بیشهام نیستانیست
که به هر نی هزار دستانیست
نی و توتی یکی چه بلعجبیست
عجمی نیست این سخن عربیست
سر این نکته نکته دان داند
آن سلیمان که اسم اعظم هست
آن که بست این طلسم بر گنجم
در نطقم چنین گشوده از اوست
زنگ آیینهام زدوده از اوست
آن که طبعم چو فرصتی دریافت
به ثنا گوییش دو اسبه شتافت
که ز هولش جهد هژبر از جای
گریه بر حال آن گوزن اولیست
که به شیران شرزهاش دعویست
فارغ از فکر صید و بیصیدی
ایمن از ننگ قید و بیقیدی
قیدها را همه گسسته ز خویش
لوح هستی خویش شسته ز خویش
عیسی ار ره سپر به پا بودی
پای را ماندگی مباد که پای
ره روی کاو پیاده پوید راه
استر و اسب و خانه و اسباب
سیل چون از فراز شد به نشیب
کند از جایشان به نیم نهیب
آنچه با ذات آمدهست نکوست
غیر از آن جملهٔ سبزهٔ لب جوست
چون نم از سبزه باز گیرد پای
هر چه آن گاه هست و گاهی نیست
هر که همچون تو همتش عالیست
فارغ از کیسهٔ پر و خالیست
هر چه این نقشهای بیرونیست
در کمی گاه و گه در افزونیست
طفل طبعان بر آن نظر دارند
بس از آن چشم و آب و گل بین هست
کم از این چشم نقش دل بین هست
داد از این دیدههای ظاهر بین
ریش و دستار و وضع شاعر بین
ریش و دستار هر که به بینند
گوز خر گر جهد ز کون دهانش
سد قلم زن قلم به دست آیند
وضع هر شیء بود به غیر محل
وضع شیئی که آن به جا نبود
عدل باشد که من به صف نعال
خصم من کیسه پر ز مهرهٔ خر
نیست پوشیده کاین دو فعل قبیح
بود ظلم و چه ظلم ، ظلم صریح
برمن این ظلم رفت ودر نظرت
لب ز آزار رفته بستم و رفت
بر دل این نیشتر شکستم و رفت
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395 11:45 AM
تشکرات از این پست