0

قصاید وحشی بافقی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید وحشی بافقی

ساقیا روز نشاط آمد و شد دور به کام

می‌رود روز ز بالای تو می ریز به جام

در قدح ریز از آن لعلی خورشید فروغ

که به یاقوت دهد پرتو اورنگ به وام

دلفریبی که در آیند روانی به سجود

زاهدان را چو شمیمی گذرد زان به مشام

آخر مجلس او بزم جدل را آغاز

اول صحبت او مجلس غم را انجام

بر سر پیک اجل گرم چو تازد گلگون

نگذارد که دگر گام نهد بر سر گام

گر گدای در میخانه خورد یک جامش

دهد از مستی آن جام به جم سد دشنام

ساز قانون طرب در چه مقامی برخیز

لاله سان با قدحی بر لب جو ساز مقام

بسکه شد باد روانبخش به آن بی‌جانی

سرو را در حرم باغ شود میل خرام

در پس پنجرهٔ باغ به رقص آمده گل

جلوه‌اش مرغ چمن دید و در افتاد به دام

از پی عذر که سر در سر ساغر کرده

در رکوع است گهی نرگس و گاهی به قیام

غنچه بگشوده لب از هم ز سر شاخ درخت

یا ز خون شیشهٔ خود کرده لبالب حجام

گشته در لاله ستان داغ دل لاله عیان

همچو هندو که در آتشکده گیرد آرام

غنچه را آب دماغ است روان از شبنم

مگر از لطف نسیم سحری کرده ز کام

آفتاب سر بام است غنیمت دانید

گل اگر ساخت دو روزی به سر شاخ مقام

غنچه بشکفت مگر پیک نسیم سحری

برد از آمدن میر به گلزار پیام

آن حسن خلق حسینی نسب حیدر دل

که فلک بهر زمین بوسی او کرده قیام

تیغ بند در او گر نشمارد خود را

خانه چرخ برین گور شود بر بهرام

تویی آن پاک ضمیری که ضمیرت امروز

بی سخن آورد از عالم فردا پیغام

با کف جود تو بخشندگی معدن چیست

پیش دست کرمت ریزش ابر است کدام

اندکی می‌کند آن صرف به سد جان کندن

جزویی خرج کند این به هزاران ابرام

کرده قهر تو مگر تیز به خورشید نگاه

ورنه از به هر چه مو تیغ شدش بر اندام

نیست کیوان که قدم بر سر افلاک زده

خانهٔ قدر ترا پیر غلامیست به بام

آنکه چون پسته ز نقل طربت خندان نیست

به که از سنگ بکوبند سرش چون بادام

خون بدخواه بر احباب تو چون شیر حلال

شربت عیش بر اعدای تو چون باده حرام

کامکارا منم آن نادر فرخنده پیام

شهریارا منم آن شاعر پاکیزه کلام

که کشیده‌ست ز یمن تو کلامم به کمال

که رسیده‌ست ز اقبال تو نظمم به نظام

نیست پوشیده که گر تاج و قبایی بودم

مردمان نادره خواندند مرا در ایام

چشم بر جامه و بر تاج معقد دارند

فکر بکر سخن خاص ندانند عوام

بارها داشت بر آن کوشش عریان تنی‌ام

که برو جامه و دستار کسی گیر به وام

تا به جمعی که رسی جمله کنندت تعظیم

چون ز جایی گذری خلق کنندت اکرام

دیگر از طعنه نگویند که وضعش نگرید

باز از کینه نخندند که بینید اندام

عام شد گفتهٔ هر بی سر و پایی بر من

لطف خاصی که به تنگ آمدم از گفتهٔ عام

کام حاصل نشود وحشی ازین گفت و شنود

در ره فکر منه گام و زبان بند به کام

تا همه عمر در این بادیه از چادر کف

بحر چون حاج ره کعبه ببندد احرام

قله اهل دعا باد درت همچو حرم

مجمع اهل صفا کوی تو چون بیت حرام

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:26 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید وحشی بافقی

زلف پیش پای او بر خاک می‌ساید جبین

همچو هندویی که پیش بت نهد سر بر زمین

زین خطایش بر سر بازار باید کند پوست

گر کند دعوی به زلفت نافهٔ آهوی چین

ای شب خورشید پوشت سنبل باغ بهشت

وی لب شکر فروشت چشمهٔ ماء معین

عاجز از موی میانت مردمان موشکاف

مضطر از درک دهانت مردمان خرده بین

گرمی مهر تو هردم می‌شود در دل ز یاد

تا ز ماه عارضت بنمود خط عنبرین

بهر دلگرمی طلسمی ماند بر آتش مگر

غمزهٔ افسونگرت چون غمزهٔ سحر آفرین

مردمان دیده از موج سرشکم بد برند

آب چون در کشتی افتد بد برد کشتی نشین

شد بهار اما چه خوشحالی مرا چون بی قدش

شاخ گل در دیده می‌آید چو میل آتشین

بگذر از بیت الحزن اکنون که در اطراف باغ

می‌کند بلبل غزلخوانی به آواز حزین

بلبل از گل در شکایت غنچه خندان از نشاط

گل پریشان زین حکایت بر جبین افکنده چین

تاکند در کار بلبل چون رسد هنگام کار

شاهد گل زهر پنهان کرده در زیر نگین

غنچه و گل اشک بلبل گر نمی‌کردند پاک

آستین آن چرا خونین شد و دامان این

آب جو بهر چه رو در هم کشد چون در چمن

کرده همیان پر درم از عکس برگ یاسمین

غنچه گو دلتنگ شو کو خرده‌ای دارد به کف

کز نسیمش کیسه پردازیست هر سو در کمین

روح در تن می‌دمد باد بهاری غنچه را

می‌رسد گویا ز طرف روضه خلدبرین

یعنی از خاک حریم روضهٔ شاه نجف

گلبن باغ حقیقت سرو بستان یقین

حیدر صفدر، شه عنترکش خیبر گشای

سرور غالب، سر مردان امیر المؤمنین

تا چرا خود را نمی‌بیند ز نامش سر فراز

رخنه‌ها در سینه کرد از رشک عینش حرف سین

کیست کو سر کرده سر باشد بدور عدل او

کش ز سر نگذشت حرف ناامیدی همچو شین

گر نیارد سر فرو با پاسبان درگهت

هندوی گردنکش کیوان درین حصن حصین

از طناب کهکشان جلاد خونریز فلک

برکشد او را به حلق از پیش طاق هفتمین

چرخ چوگانی که گوی خاک در چوگان اوست

رخش قدر عالیش را چیست داغی بر سرین

ذات پاکش گر نبودی بانی ملک وجود

حاش لله گر بدی الفت میان ماه وطین

شرح احوال حجیم و صورت حال جنان

سر به سر گوید، اشارت گر کند سوی جنین

ای حریم بوستان مرقدت دارالسلام

وی ز خیل خاک بوسان درت روح الامین

درگه قدر ترا ارواح علوی پاسبان

خرمن فضل ترا مرغان قدسی خوشه چین

سرکشان بردند سرها در گریبان عدم

هر کجا تیغت برون آورد سر از آستین

وقت خونریزی که سوی پیشهٔ ناوردگاه

پر دلان از هر طرف آیند چون شیر عرین

از نفیر جنگ گردد قصر گردون پر صدا

وز غریو کوس باشد گوش گردون پر طنین

جنگجویان نیزه بازند از یمین و از یسار

تندخویان رخش تازند از یسار و از یمین

گردد از برق سنان هر سو تنور کینه گرم

باشد از خون سران خاک سم اسبان عجین

بر سمند کوه پیکر تند خویان گرم جنگ

همچو آتش گشته پنهان در لباس آهنین

بر کشی تیغ درخشان روبروی خیل خصم

و ز پی آهنگ میدان جاکنی بر پشت زین

آن زمان مشکل که گردد در حریم کارزار

آن نفس حاشا که ماند در فضای دشت کین

نیزه داری غیر مهر آن نیز لرزان بر سپر

تیغ داری جز جبل افتاده او هم بر زمین

در دهن تیغ و کفن در گردن از دیبای چرخ

موکشان آرند زیرش از حصار چارمین

طبع معنی آفرینت در فشانی می‌کند

آفرین وحشی به طبع در فشانت آفرین

تا برون آرد ز تأثیر بهاران شخص خاک

لعل و یاقوتی که در زیرزمین دارد دفین

بسکه بر روی ز می بر قهر بارد آسمان

باد همچون مار بدخواه تودر زیرزمین

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:27 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید وحشی بافقی

بهار آمد و گشت عالم گلستان

خوشا وقت بلبل خوشا وقت بستان

زمرد لباسند یا لعل جامه

درختان که تا دوش بودند عریان

دگر باغ شد پر نثار شکوفه

که گل خواهد آمد خرامان خرامان

چه سر زد ز بلبل الا ای گل نو

که چون غنچه پیچیده‌ای پا به دامان

برون آکه صبح است وطرف چمن خوش

چمن خوش بود خاصه در بامدادان

نباشد چرا خاصه اینطور فصلی

دل گل شکفته، لب غنچه خندان

تو گویی که ایام شادی و عشرت

به هم صحبتی عهد بستند و پیمان

ببین صحبت عید با مدت گل

ببین ربط نوروز با عید قربان

ز هم نگسلد عهد شادی و عشرت

چو دوران اقبال دارای دوران

جهاندار صورت جانگیر معنی

شه کشور دل گل گلشن جان

بزرگ جهان و جهان بزرگی

سر سروران جهان میر میران

سرش سبز بادا که نخلی چو او نیست

ز گردی که آید از آن طرف دامان

به دامان یوسف نهفته است کحلی

که روشن کند دیدهٔ پیر کنعان

جهان چیست مهمانسرای سخایش

نمکدان مه و مهر نان و فلک خوان

ز درگاه احسان عاجز نوازش

که کار جهان می‌رسد زو به سامان

نشاط شب اول حجله در سر

رود پیرزن جانب بیت احزان

به دوران انصاف و ایام عدلش

به هم الفت گرگ و میش است چندان

که بر عادت مادران گرگ ماده

نخواهد جدا از لب بره پستان

اگر پایه عدل اینست و انصاف

وگر رتبهٔ جود اینست و احسان

عدالت به کسرا سخاوت به حاتم

بود محض تهمت بود عین بهتان

همیشه گشوده است بدخواه جاهش

خدنگی کش از پشت خود جسته پیکان

ز فعل بد خویش افکنده دایم

پی جان خود افعیی در گریبان

به دست خود آورده ماری و آنرا

نهاده سر انگشت خود زیر دندان

زهی عقرب بی بصارت که خواهد

که نیش آزمایی نماید به سندان

رو ای مور و انگار پامال گشتی

چه می‌جویی از پای پیل سلیمان

کم از قطره‌ای را به افزون ز دریا

چه امکان نسبت کجا این کجا آن

بجنبد از این بحر گر نیم قطره

به کشتی نوحت کند غرق توفان

چه کارت به سیمرغ و پروازگاهش

ترا گر پری باشد ای مور نادان

باین پر که باریست الحق نه بالی

نشاید پریدن ز پهنای عمان

به عهد تو ای از تو اطراف گیتی

پر از قصر ومنظر پر از کاخ و ایوان

بود جغد ممنون خصمت که او را

همه خانمان گشته با خاک یکسان

که گر خانه خصم جاهت نبودی

نمی‌بود در دهر یک خانه ویران

دل بد سگال تو و شادمانی

بود خانه مبخل و پای مهمان

اساس وجود وی و اشک حسرت

بود سقف فرسوده و روز باران

عدوی تو آن قابل طوق لعنت

به ابلیس آن راندهٔ قهر یزدان

فکنده‌ست طرح چنان اتحادی

که خواهند سر بر زد از یک گریبان

به جایی که می‌بخشد استاد فطرت

به هر صورتی معنیی در خور آن

چو نوبت به معنی خصم تو افتد

مقرر چنین کرده وینست فرمان

که کلک نگارنده بر جای نطفه

کشد صورتش را به دیوار زهدان

به امداد حفظ دل راز دارت

کزو راز گیتی‌ست در طی کتمان

در آیینهٔ صاف عکس مقابل

توان داشت از چشم بیننده پنهان

به یاقوت اگر موم را دعوی افتد

کز آتش نیاید در او کسر و نقصان

بر آید عرق بر جبین نانشسته

به نیروی حفظ تواز قعر نیران

بساط فرح بخش دولت سرایت

برابر به فردوس می‌کرد رضوان

یکی نکته گفتش صریر در تو

که رضوان شد از گفتهٔ خود پشیمان

که فردوس خوبست این هست اما

که در پیش ما نیست تشویش دربان

جوانبخت شاها غلام تو وحشی

غلام ثناگر غلام ثنا خوان

برای دعا و ثنای تو دارد

زبان سخن سنج و طبع سخندان

گرفتم که باشد دلم گنج گوهر

گرفتم بود خاطرم ابر نیسان

چه آید چه خیزد از این ابر و دریا

نباشد اگر بر درت گوهر افشان

لبم عاشق مدح خوانیست اما

دلیری از این بیش پیش تو نتوان

ز تصدیعت اندیشه دارم و گرنه

کجا می‌رسد حرف عاشق به پایان

الا تا به هر قرن یک بار باشد

ملاقات نوروز با عید قربان

همه روز تو عید و نوروز باد

وزان عید و نوروز عالم گلستان

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:27 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید وحشی بافقی

 

از آنرو شد به آبادی بدل ویرانی کرمان

که دارد بانیی چون عدل نواب ولی سلطان

ز برج عدلش ار خورشید بر باغ جهان تابد

به بازار آورد گل باغبان در بهمن و آبان

فتاده گرگ را با میش در ایام او وصلت

صدای نغمهٔ سور است و آواز نی چوپان

میان بچه شیر و گوزن است آنقدر الفت

که بی هم مادران را شیر نستانند از پستان

به راه ره زنان سدی کشیده تیغ انصافش

که نتواند زدن راه کسی غارتگر شیطان

صبا را گر بیاموزند محکم کاری حفظش

بدارد موج را بر آب چون آجیده بر سوهان

نموداری پدید آورد گیتی از دل و طبعش

یکی شد معنی معدن یکی شد صورت عمان

مگر با جود او انداخت دریا پنجه در پنجه

وگرنه پوست از بهر چه رفت از پنجه مرجان

بود مزدور دست با ذلش خورشید از این معنی

که در می‌پرورد در بحر و زر می آکند در کان

به جرم چین ابرویی زند مریخ را گردن

در آن ایوان که دارد قهرمان قهر او دیوان

قبایی کش برید ایزد به قد عهد اقبالش

ازل آراستش جیب و ابد می‌دوزدش دامان

زهی قدر ترا بالای اختر دامن خیمه

زهی رای تو را خورشید انور شمسه ایوان

اگر خورشید رایت دانه را نشو و نما بخشد

شود بر خوشه پروین زمین کشته دهقان

ضمیرت گر بر افروزد چراغ مردم دیده

نماند در فروغ روی او از خویشتن پنهان

دل خصمت که نگشاید، شدی گر فی المثل آهن

تقاضای سرشتش ساختی قفل در زندان

خدنگ قهر پرکش کرده و شمشیر کین بسته

چو خصم واژگون بخت تو آید بر سر میدان

به انداز میانش تیغ بگشاید نیام ازهم

به قصد جانش از سوفار سر بیرون کند پیکان

در آن میدان که صف بندند گردان دغا پیشه

اجل از جا جهاند رخش و پیش صف دهد جولان

شود روی زمین از مرد همچون عرصهٔ محشر

بود سطح هوا از گرد همچون نامهٔ عصیان

چنان گردی کز آن گر مایه باشد شام دوران را

نیارد برد روز وصل ظلمت از شب هجران

ز بس نوک سنان سرکشان بر چرخ پیوندد

نماند در میان اختران یک چشم بی‌مژگان

زند سد نیش بر یک جای سد چوبین بدن افعی

نهد از طوق بر یک حلق اسد ابریشمین ثعبان

به بالا رفتن و زیر آمدن شمشیر بشکافد

هم از شیر فلک سینه هم از گاو زمین کوهان

همه روی هوا را نیزه خونین فرو گیرد

ز بس کز تیغ شیران را زند خون از رگ شریان

گر اسبان سبکرو را نباشد در هوا پویه

زمین در آب گم گردد ز ثقل جوشن و خفتان

جهانی از زمین آن بادپای برق سرعت را

که برق و باد را پیشی دهد در پویه سد میدان

ز خاکش مایه هر چار عنصر در سکون اما

شود آتش به هنگام شتابش اصل چار ارکان

خلاف مذهب جمهور اگر شخصی سخن راند

عدو را از شمار گام او ثابت کند پایان

اگر باشد بر اجزای زمانش راه آمد شد

خبر ز انجام کار آوردنش کاری بود آسان

به پای او اگر آفاق پیماید عجب نبود

به شرق و غرب اگر حاضر شود یک شخص دریک آن

کند کاری که وقتی کشتی نوح نبی کرده

چو در صحرای کین از خون دشمن سرکند توفان

نشان دست و پای او به وقت حملهٔ دشمن

یکی در اول ایران یکی در آخر توران

برآری از نیام قهر شمشیری که در آتش

برآرد غسل هر جان کز لباس تن شود عریان

ز آبش قطره‌ای گر در زلال زندگی افتد

سرا پا زخم گیرد ماهی اندر چشمه حیوان

به هر جانب که آری حمله بگریزد سراسیمه

ز سویی جان بی پیکر ز سویی پیکر بی جان

هژبر تیغ زن ضیغم شکار اژدها حمله

که بر شیر از تب خوفش بود هر شب شب هجران

ز یک سو از تو غوغای قیامت و ز دگر جانب

جهان پرشور و محشر از نهیب سرور دوران

جان مکرمت بگتاش بیگ عادل به اذل

که ذاتش مصدر عدل است و جانش مظهر احسان

چو بگشاید خدنگ قهر و راند تیغ کین گردد

از این یک رخنه اندر سنگ وزان یک رخنه در سندان

در آن ایوان که باشد قابض ارواح بر مسند

کمان او بود حاجب سنان او بود دربان

حسام قهر او را مرگ روز کین بگنجاند

جهان اندر جهان جان در میان قبضه و یلمان

چو راه کهکشان گیرد دخان آتش قهرش

سحابی گسترد در بحر کش اخگر بود باران

نمی‌آیند بی هم بر سر کین بسته پنداری

سر شمشیر او با پای مرگ ناگهان پیمان

کمان و تیر را نادیدهٔ مثلش کارفرمایی

از آن وقتی که ریط ترکش افتاده‌ست با قربان

ز تیغش هر دهن کز پیکر دشمن پدید آید

نهد در وی ز پیکان پیاپی رشته دندان

بدینسان صف شکافی همعنان صف دری چون تو

صف دشمن اگر کوه است با هامون شود یکسان

معاون گر سپاه روم و چین باشد مخالف را

نه از اتباع ایشان زنده بگذاری نه از اعوان

به تیغ انتقام آن سرکه از گردن بیندازی

سر قیصر بود ک ویزیش از گردن خاقان

رعیت پرورا فرماندها خوشوقت آن کشور

که چون عدل تو در وی قهرمانی می‌دهد فرمان

بود از آشیان جغد ره در خانه عنقا

در آن بوم و بری کش دارد انصاف تو آبادان

بهار عدل تو دارالامان را ساخت بستانی

که شد گلهای خلد از رشک او داغ دل رضوان

به نام ایزد چه بستانی در او سد گلبن دولت

ز هر گلبن هزاران غنچه فرمان وی خندان

به حق خود عمل فرمای یعنی بگذران از وی

اگر وحشی به گستاخی صفیری زد در این میدان

الا تا مملکت بی سلطنت باشد تن بی سر

الا تا سلطنت بی عدل باشد پیکر بی جان

به تدبیر تو بادا عقل چون جان از خرد خرم

به انصاف تو بادا ملک چون پیکر به جان نازان

به امر و نهی گیتی آنچه گویی و آنچه فرمایی

خرد را واجب التعظیم و جان را واجب الاذعان

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:27 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید وحشی بافقی

همچو گل در زیر گل باشید ای گلها نهان

زانکه آغاز بهاری شد بتر از سد خزان

آنکه در پای شکوفه می‌زد این موسم نوا

پیش پیش نخل تابوت است اکنون نوحه خوان

نیستش در دست جز شمع سیه بر اشک سرخ

آنکه در کف بودیش این فصل شاخ ارغوان

تاکند خاکسترش بر سرزدست این نو بهار

نخلهای خرم خود سوخت یک سر باغبان

بر زمین بارید آتش (ز) آسمان بر جای آب

دوزخی گردید باغ و گلخنی شد بوستان

چشم دارد گو برو آن نرگس از خواب و ببین

سبزه ها از تف آن آتش به رنگ زعفران

ده زبان سهل است ، گو با سد زبان سوسن برآ

کز برای نوحه در کار است بسیارش زبان

گو تمامی غنچه شو شاخ گل و بگشا دهن

زانکه به هرمویه باید شد سراپایش دهان

هست با این سوزش ماتم همان شور عشور

زانکه دود هر دو بر می‌خیزد از یک دودمان

هم به صورت هم به معنی هر دو را قرب جوار

عالی از یک شهر و جا بنیاد این دو خاندان

ماتم فرزند پیغمبر بود بر جمله فرض

گر یزیدی سیرتی این را نداند گو بدان

رفته زهرا عصمتی در خلوت آل رسول

کامده آل علی از فرقت او در فغان

مانده چون شبیر و شبر دو بزرگ نامدار

سر به زانو، دست بر سر، خسته دل ، آزرده جان

مریمی رفته‌ست و مانده زو مسیحای رضیع

شسته رخ ز آب مژه ، ناشسته لبها از لبان

از سریر تخت بلقیس آیتی بربسته رخت

تاج افکنده ز سر بی او سلیمان زمان

در جوانی رفت و دل زینسان جوانان برگرفت

چون نسوزد از چنین رفتن دل پیر و جوان

پای در ربع نخست از چار ربع زندگی

رهزن ایام عمرش ره زده بر کاروان

ابتدای فصل نوروز و درختان برگ ریز

چون شکوفه بر لب پرخنده رفت از بوستان

همچو غنچه تازه رو رفتن نه کار هر کسی‌ست

خار در کف اول فصل بهار از گلستان

کرده قسمت جزو و کل بر جزو و کل خویشتن

رو نهاده بر کران و پا کشیده از میان

پشه‌ای را داده اسبابی که فیل از بردنش

ناله کرده بسکه حملش آمده بر وی گران

یک مگس را طعمه سیمرغ داده همتش

بس گشاده بال وقاف قرب کرده آشیان

کاروانهای ثواب و روزه و حج و زکات

کرده پیش از خود روان در دار ملک جاودان

از جزای خیر او را قافله در قافله

پیش پیش و در پیش سد کاروان در کاروان

زن بود انکس که از عالم نه زینسان باربست

راه عقبا هر که زانسان رفت او را مرد خوان

غرق رحمت باد یارب در محیط مغفرت

موج فیضی شامل حالش زمان اندر زمان

طاقتی بخشد شه و شهزاده‌ها را ذوالمنن

تا ابدشان دارد از کل نوایب در امان

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:27 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید وحشی بافقی

جهان چرا نبود در پناه امن و امان

که هست مایهٔ امن و امان پناه جهان

معز دین و دول خسرو ستاره محل

معین ملک و ملل پادشاه شاه نشان

سپهر عز و علا فتنه بند قلعه گشا

جهان جود و سخا تاج بخش تاج ستان

شعاع نیر فتح از لوای او لامع

فروغ اختر بخت از جبین او تابان

پی محافظت بره از تعرض گرگ

چو هست صولت عدلش چه احتیاج شبان

ز رنگ جوهر فیروزه می‌شود ظاهر

که بسته زنگ غم از عز غصه کفش دل کان

عجب ز همت تشریف بخش او که گذاشت

که طفل سوی وجود آید از عدم عریان

جهان ز غایت امن و امان چنان گردید

به دور معدلت آثار پادشاه جهان

که اهل عربده را نیست حد آن که کشند

به قصد عربده شمشیر جز بر وی فسان

عدو ز خوردن تیغ تو زرد روتر شد

اگر چه‌خوردن ماهیست دافع یرقان

کجا عدوی تو یابد خبر ز صدمه صور

که از فسانه گرز تو شد به خواب گران

ز ابر دست تو شد چون صدف کف همه پر

چنانکه نیست تهی غیر پنجه مرجان

سپهر با تو مگر لاف غدر زد که قضا

فکنده بر رخ او از ستاره آب دهان

به دور عدل تو آن فرقه را رسد زنجیر

که دم زنند ز زنجیر عدل نوشروان

ز عهد عدل تو گر کسب اعتدال کنند

فصول اربعه در چار باغ چار ارکان

به یک قرار بماند لطافت گلشن

به یک طریق بماند طراوات بستان

چنان ز جود تو گوهر پر است دامن چرخ

که حلقه گشته قدش از گرانی دامان

اگر چنانچه نه در اصل و فرع یک شجرند

نهال رمح تو و چوب موسی عمران

به روز معرکه این از چه رو شود افعی

به وقت معجزه آن از چه رو شود ثعبان

در آن مصاف که باشد اجل سراسیمه

ز گیر و دار جوانان و های و هوی یلان

دهد صدای یلان از غریو کوس خبر

دهد فضای نبرد از بساط حشر نشان

شود به صورت چشم خروس حلقهٔ درع

بود به هیأت منقار زاغ نوک سنان

زنند فتح و ظفر هر دو در رکاب تو دست

شوی سوار بر آن گرم خیز برق عنان

تکاوری که چو گردید گرم پویه گری

ز نور بینش خود بیش جسته سد میدان

سبک روی که نیفتد به موج ریگ شکست

اگر روانه شود بر فراز یک میدان

به تار مو اگرش ره فتاد در شب تار

چنان دوید که گلگون اشک بر مژگان

به دفع حیله دشمن به روی ران شمشیر

به قصد حمله اعدا به زیر ران یکران

هزار فتنه ز توفان نوح باشد بیش

چو آب در دم آن تیغ آبدار نهان

ز باد گرز تو بهرام را شود رعشه

ز عکس تیغ تو خورشید را شود خفقان

بود سنان تو نایب مناب سد فتنه

شود حسام تو قائم مقام سد توفان

میان عرصه درآیی به دست قبضهٔ تیغ

ز بیم قابض ارواح پا کشد ز میان

اگر سپاه مخالف کند چو خیل نجوم

فراز قلعه ذات البروج چرخ مکان

بسان مهر دوانی بر آسمان توسن

حصار چرخ برین با زمین کنی یکسان

کشیده خوان عطای تو بر بسیط زمین

فتاده صیت سخای تو در بساط زمان

تو آفتاب منیری و من هلال ضعیف

من ابر مایه ستانم تو بحر فیض رسان

هلال ار به کمالی رسد ز پرتو مهر

یقین کز آن نشود نور مهر را نقصان

و گر به ابر رسد مایه‌ای ز رشحهٔ بحر

محیط را چه غم از بودن و نبودن آن

خموش وحشی ازین انبساط و ترک ادب

بساط پادشه است این نگاه دار زبان

به حضرتی که نم ابر جود اوست بحار

ترا چه کار که دریا چنین و بحر چنان

همیشه تا گذرد ذکر روضهٔ فردوس

مدام تا که بود نام شعلهٔ نیران

ز خوف قهر تو اشرار در عذاب حجیم

به یاد لطف تو احرار در نعیم جنان

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:28 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید وحشی بافقی

بر زمین گشتیم تا زد جسم محزون آبله

وه که خوابانید ما را بی تودر خون آبله

بسکه از پهلو به پهلو گشته‌ام در بزم غم

کرده پهلویم سراسر همچو قانون آبله

گل شد از خون دشت و دیگر راه بیرون شد نماند

بسکه ما را پاره شده از قطع هامون آبله

گر نیاید بر زمین پایش ز شادی دور نیست

در ره لیلی زند چون پای مجنون آبله

نسبت خود می‌کند گوهر به دندانش درست

در کف دستش از آن دارد صدف چون آبله

زلف مشکینت که ازهر سو دلی شد بسته‌اش

چیست هندویی که آورده‌ست بیرون آبله

کی کند باطل مرا دل گرمیی کز مهر اوست

گر فسون خوان را شود لبها ز افسون آبله

وه چه بخت است اینکه گر جام شراب آرم به دست

می‌شود بر دست من از بخت وارون آبله

از رکاب زر بکش پا در گذرگاه سلوک

پای سالک را در این راه است گلگون آبله

راه جنت کی تواند یافت آن دونی که شد

پای او در جستجوی دنیی دون آبله

یافت ره در روضه آن کو در ره شاه نجف

کرد پای او ز سیر کوه و هامون آبله

سرور غالب امیرالمؤمنین حیدر که شد

در طریق جستجویش پای گردون آبله

رفت مدتها که پا بر خاک نتواند نهاد

در ره او پای انجم نیست جیحون آبله

یک شرار از قاف قهرش در دل دریا فتاد

جوش زد چندانکه از وی شد گهر چون آبله

بسکه بر هم زد ز شوق ابر جودش دست خویش

شد کف دست صدف از در مکنون آبله

ای خوش آن روزی که خود را افکنم در روضه‌اش

همچو مجنون کرده پا در بر مجنون آبله

خیز تا راه دعا پوییم وحشی زانکه شد

پای طبع ما ز جست و جوی مضمون آبله

تا درین گلزار ایام بهاران شاخ گل

آورد از غنچه نورسته بیرون آبله

آنکه چون گل نیست خندان از نسیم حب او

باد او را غنچه دل غرق خون چون آبله

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:28 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید وحشی بافقی

چه در گوش گل گفت باد خزانی

که انداخت از سر کلاه کیانی

ز بالای اشجار از باد دستی

نسیم خزان می‌کند زر فشانی

به تاراج برگ درختان ز هر سو

کند موذی باد موشک دوانی

شده برف ظاهر به فرق صنوبر

چو دستار بر تارک مولتانی

از آن چهره شد سرخ برگ رزانرا

که خوردند سیی ز باد خزانی

ز یخ آب را لوح سیمین به دامن

چو طفلی که دارد سر درس خوانی

چو بلبل نظر کرد کز لشکری دی

گل افتاد از مسند کامرانی

کفن کرد از برف بر خود مهیا

که بی او نمی‌خواهم این زندگانی

ببین گردش دور و طور زمان را

به گردش درآور می ارغوانی

می کهنه و نو خطی را طلب کن

که حظ یابی از نوبهار جوانی

سبک باش و بردار رطل گران را

که از دل برد بار محنت گرانی

به دست آر تا می‌توان جام باده

مده عشرت از دست تا می‌توانی

به یاران جانی دمی خو بر آور

که عیشی‌ست خوش بزم یاران جانی

خوش آن شیشه کز وی درخشان شود می

چو مینای چرخ و سهیل یمانی

که در بزم عشرت به گردش درآری

به کامت شود گردش آسمانی

چه شادی ازین به که در بزم عشرت

نشینی و ساقی برابر نشانی

رسانی دماغ از شراب دمادم

سرود پیاپی به گردون رسانی

قدح چون حریفان می‌کش به مجلس

نبندد لب از خنده کامرانی

چو مستان ز تأثیر آهنگ مطرب

کند چشم مینای می خونچکانی

به سازنده دف آورد روی در روی

نوازنده با نی کند همزبانی

مقارن به فریاد گردد کمانچه

چو از تیر غم خصم صاحبقرانی

چه صاحبقرانی که او را قرینه

نگردیده موجود را دار فانی

علی ولی والی ملک هستی

که دانش بنای جهان راست بانی

زحل گر به درگاه قصر رفیعش

نورزد نکو شیوه پاسبانی

فلک از شهاب و هلالش کند غل

به شکل غلامان هندوستانی

به گلخن وزد گر نسیمی ز لطفش

ز لطف نسیمش کند گلستانی

و گر باد قهرش وزد سوی گلشن

درخت گل آید به آتش فشانی

گر از عرش اعلا شود زاغ کیوان

ز سد پایه برتر ز عالی مکانی

کجا با همای سر بارگاهش

تواند زدن لاف هم آشیانی

پر فرق گردنکشان سپاهش

کند خسرو مهر را سایبانی

اگر زاغ بر بام قصرش نشیند

کند با زحل دعوی توأمانی

عجب نبود از بارگاه رفیعش

اگر کهکشانش کند پاسبانی

تویی آن گرانمایه در گرامی

که چون جوهر اولت نیست ثانی

سمند بلندت به قطع مراحل

کند با کمیت فلک همعنانی

در آن دم که گلگون چو برق جهنده

به خون ریز دشمن به میدان جهانی

همای ظفر بر سرت گسترد پر

به روی زمین فرش خون گسترانی

غراب از سر شوق گوید به کرکس

که ای بیخبر خیز و ده مژدگانی

که روزی شد از دولت دست و تیغش

ترا و مرا نعمت جاودانی

در این دشت از جور گرگ حوادث

مطیعش اگر شیوه سازد شبانی

اسد را ز گردون مرس کرده چون سگ

شهاب آورد از پی پاسبانی

وگر چرخ زنجیر عدل از مجرد

نبندد به آیین نوشیروانی

ز میل شهابش برای سیاست

ببینی کنی تیر و هر سو دوانی

به کف تیغ رخشنده رخش سبک پی

به میدان کین بر سر خصم رانی

نهد از سرای جهان بار بر خر

به آهنگ سر منزل آن جهانی

به هر سو نشان ماند از خون ایشان

چو آتش به منزل پس از کاروانی

ثریاست یا از شفق مهر گردون

چو آلوده لب از می ارغوانی

چنان سیلیی زد بر او دست پهنت

که از ضرب آن ماند بر وی نشانی

زمین گر به پای سمندت نیفتد

به دستت عدم چون غبارش نشانی

وگر چرخ اطلس رود بر خلافت

روانی چه کرباسش از هم درانی

شها داد از ناکسان زمانه

فغان از خسیسان آخر زمانی

به صوف و سقرلاتشان پشت گرمی

به مردم ز دستارشان سر گرانی

خری چند مایل به جلهای رنگین

ددی چند راغب به آفت رسانی

همه صاحب اسب و استر ولیکن

ز نا قابلی قابل خر چرانی

سزاوار آن جمله کز اسب و استر

کشی زیر و بمشان زنی تا توانی

پس آنگه شترها کنی پیش هر یک

به صحرا فرستی پی ساربانی

بود خوبتر وصف صوف مرقع

به گوش خردشان ز سبع المثانی

ز بازار آیند چون شب به خانه

به پرسند هر یک ز نوکر نهانی

که دیروز چون از فلان جا گذشتم

نمی‌کرد تعریف صوفم فلانی

ز پی‌شان غلامان ز کرس شبانه

زمین‌گیر چون سایه از ناتوانی

چو وحشی وطن کن به دشت خموشی

مکن ناله از درد بی‌خانمانی

همان گیر کز تست این دیر ششدر

پر از زر در او نه خم خسروانی

مخور غم گرت نیست اسب رونده

چو بر توسن طبع داری روانی

سخن گستری بر دعا ختم سازم

که سر می‌کشد خامه از هم زبانی

الا تا مه نو در این کهنه میدان

کند گوی خورشید را صولجانی

به چوگانی عیش بادا سواره

مطیعت به میدان گه کامرانی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:28 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید وحشی بافقی

دلم دارد به چین کاکلش سد گونه حیرانی

به عالم هیچکس یارب نیفتد در پریشانی

ز ما سد جان نمی‌گیری که دشنامی دهی ز آن لب

به سودای سبک‌روحان مکن چندین گرانجانی

چوکان در سینه دارم رخنه‌ها از تیغ بدخویی

ز پیکانهای خون آلود او پر لعل پیکانی

به سد جان گرامی آن لب دلجوست ارزنده

عجب لعلیست پر قیمت به صاحب باد ارزانی

بر آنم تا برآید جان و از غم وارهانم دل

ولی بی تیغ جانان بر نمی‌آید به آسانی

فغان کز آتش غم استخوانم گشت خاکستر

نماند آنهم که می‌کردم سگش را برگ مهمانی

منم زان یوسف گل پیرهن نومید افتاده

حزین در گوشهٔ بیت الحزن چون پیر کنعانی

ز دور چرخ دولابی به چاه غم فرورفته

ز احکام قضای آسمانی گشته زندانی

بهار و هرکسی با لاله رخساری به گلزاری

من و داغ دل و کنج فراق و سد پشیمانی

به روی لاله در صحرا غزالان در قدح نوشی

به بوی غنچه در گلشن هزاران در غزلخوانی

حریم دشت گشت از سبزهٔ ترکان فیروزه

چمن گردید از گلنار پر یاقوت رمانی

ز گل گلهای آتشناک سر بر زد ز هر جانب

عیان شد باغ را داغی که بر دل بود پنهانی

ادیم خاک عطر آمیز گردید از سهیل گل

حریم و بوستان گشت از چراغ لاله نورانی

نفیر ناله بلبل بلند آوازه شد هر سو

به تخت بوستان زد گل دگر ره کوس سلطانی

سر پیوسته دارد با عصا در بوستان نرگس

مگر بر درگه گل نصب کردندش به دربانی

نمی‌دانم که پیک باد صبحی از کجا آمد

که پیشش سبزه و گل بر زمین سودند پیشانی

مگر آمد ز درگاه شریف آسمان قدری

که دارد خاک راهش سد شرف بر تاج سلطانی

امام انس و جن ، شاه ولایت ، سرور غالب

که می زیبد گدای آستانش را سلیمانی

اگر در بیشهٔ گردن ز صیت عدل او باشد

اسد در هم دراند ثور را چون گاو قربانی

نسیمی کز حریم روضه‌اش آید عجب نبود

اگر بخشد به طفلان نباتی روح حیوانی

ز راح روح بخش مهر او خصم است بی‌بهره

بلی کی بهره (ور) باشد جماد از روح انسانی

به سلطانی نشان مهرش، اگر آباد خواهی دل

که بی والی چو باشد ملک رو آرد به ویرانی

دل سخت عدو خون می‌شود از تاب شمشیرش

شعاع مهر ساز سنگ را لعل بدخشانی

اگر یابد خبر از ریزش دست گهر بارش

صدف دیگر ندارد کاسه پیش ابر درست/p>

کجا کان لاف بخشش با کف جودش تواند زد

چه داند رسم لطف و شیوه بخشش قهستانی

عجب نبود که دارد گرگ پاس گله‌اش چون سگ

اگر سگبان درگاهش کند آهنگ سلطانی

به روز رزم اگر سازد علم تیغ درخشان را

دواند بر سر خصم سیه‌دل رخش جولانی

نهد رو در بیابان گریز از تاب شمشیرش

چنان کز شعله آتش رمد غول بیابانی

شها در شیوه مدحت سرایی آن فسون سازم

که چون ره آورد هاروت فکرم در فسون خوانی

به افسون سخن بندم زبان نکته گیری را

که خود را بی‌نظیر عصر داند در سخندانی

نیم آنکس که دزدم گوهر مضمون مردم را

چو بحر طبع دربار آورم در گوهر افشانی

به ملک نظم بعضی می‌کنند از خسروی دعوی

که شعر شاعران کهنه را سازند دیوانی

سراسر دزد ناشاعر تمامی پیش خود برپا

برابر مونس خاطر پس سر دشمن جانی

جمادی چند اما کوه دانش پیش خود هر یک

نشسته گوش بر آواز چون دزدان تالانی

که در دم بر تو خوانند از طریق خود پسندیها

چو مضمونی ز نظم خود بر آن سنگین دلان خوانی

ز کافر ماجرایی طبعشان را کی قبول افتد

اگر خوانی بران ناقابلان آیات قرآنی

از آن دزدان ناموزون بی انصاف ناشاعر

شد آن مقدارها بیقدر آیین سخندانی

که هر جا سحر ساز نکته پردازیست در عالم

ز عریانی بود در جامه رندان چوپانی

دلا وحشی صفت یک حرف بشنود در لباس از من

مکش سر در گریبان غم از اندوه عریانی

ببین آب روان را با وجود آن روان بخشی

که از عریان تنی می‌لرزد از باد زمستانی

خوش آن کو بر در دونان نریزد آبروی خود

به کنج فقر اگر جانش برون آید ز بی نانی

زبان خامه را کوتاه سازم از سر نامه

که در عرض شکایاتم حکایت گشت طولانی

الاهی تا مه نوکشتی خود را نگون بیند

درین دریا که از توفان دورش نوح شد فانی

خسی کز بهر مهرت در کناری می‌کشد خود را

چو کشتی باد سرگردان در این دریای توفانی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:28 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید وحشی بافقی

هزار شکر که بر مسند جهانبانی

نشست باز به دولت سکندر ثانی

ستون سقف فلک گشت رکن صحت شاه

و گرنه بود جهان مستعد ویرانی

سحاب فتنه بر آنگونه بسته بود تتق

که چرخ داشت مهیا کلاه بارانی

محیط حادثه آماده تلاطم بود

شکست در دلش آن موجهای توفانی

به شکل زلف بتان بود در گذر گه باد

سواد عالم هستی ز بس پریشانی

اگر بر آب شدی نقش صورت بشری

ز روی آب نرفتی ز فرط حیرانی

هزار اهرمن تیره بخت دست خلاف

دراز داشت پی خاتم سلیمانی

چو نان به دست گدا بود و زر به مشت لئیم

به دست خوف و رجا حبیب انسی و جانی

سخن ز لب نتوانست راه برد به گوش

ز بسکه روز جهان تیره بود و ظلمانی

ز تیره ابر مرض آفتاب گردون رخش

برون جهاند و جهان کرد جمله نورانی

پناه عافیت جمله در جمیع جهات

ضروری همه مانند حفظ یزدانی

فلک مطیع قضا قدرت قدر فرمان

که هر چه خواست به دو داشت ایزد ارزانی

ابوالمظفر تهماسب شاه آنکه ظفر

ستاده بر در اقبال او به دربانی

چو بار عام دهد از سران هفت اقلیم

تمام روی زمین پرشود ز پیشانی

فشاند از غضبش بر جهانیان دامن

رود به باد فنا خاک توده فانی

براق برق عنانیست حکم نافذ او

عنان او به کف امر و نهی قرآنی

به یک مشیمه تو گویی که پرورش یابند

رضای خاطر او با رضای ربانی

ز عهدهٔ کف جودش برون نیامد اگر

به جای ژاله گهر بارد ابر نیسانی

شود به کل گدایان زکات و حج واجب

کند چو دست کرم ریز او در افشانی

سخای اوست به نوعی که صورت نوعی

رسد مقارن دستش به جوهر کانی

دهند اگر به نباتات آب شمشیرش

همه شکافته سر بردمند و مرجانی

زهی سیاست عدلت چنانچه در کنفش

توان نمود به گرگ اعتماد چوپانی

به عرصه‌ای که در آرند ثقل ذره به وزن

برند صورت عدل ترا به میزانی

فلک گزند نیارد اگر شود همه تیغ

بر آنکه حفظ تو او را نمود خفتانی

اگر ز حفظ تو یک پاسبان بود ننهد

فساد پا به سر چار سوی ارکانی

نفس که نیست به غیر از هوای موج پذیر

به جان خراشی خصم تو کرد سوهانی

اگر ز رأی تو شمعی به راه دیده نهند

به کتم غیب توان دید راز پنهانی

شها ستاره سپاها سپهر گشت بسی

که یافت چون تو کسی در خور جهانبانی

به دولت تو چنانست عهد تو محکم

که تا ابد نکند با تو سست پیمانی

غرض که کار جهان را گزیر نیست ز تو

تو خود دقایق این کار خوب می‌دانی

زبان ببند و به این اختصار کن وحشی

چه شد که هست لبت عاشق ثناخوانی

سخن دراز مکش این چه طول گفتار است

خوش است مدت اقبال شاه طولانی

همیشه تا کند این فعل انحراف مزاج

که آورد خلل اندر قوای انسانی

به جسم و جان تو آسیب و آفتی مرساد

ز حل و عقد خللهای انسی و جانی

جهان به ذات تو نازان چنانکه جسم به روح

همیشه تا که بود روح جسمی و جانی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:29 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید وحشی بافقی

صبح عید است و تماشاگه گیتی در شاه

شاه چون عید مجسم به سر مسند و گاه

شاه بر مسند و زربفت قبایان ز دو سو

هر طرف بند قبا بافته بربند قباه

دیده طرف کمر جاه و کله گوشه بخت

چشم بیننده به هر گوشه که افکنده نگاه

بر دربار ز بسیاری سرهای سران

عرصه خاک همه گم شده در زیر جباه

سد حشر رخش به پیراهن هر جولانگه

سد جهان غاشیه کش بر سر هر میدانگاه

تا مصلا شده راهی چو ره کاهکشان

بسکه از دیده نظارگیان پر شده راه

چشم در راه جهانی که برون فرماید

همچو خورشید بلند اختر گردون خرگاه

میرمیران سبب امن و امان جان جهان

مظهر فیض ازل ماصدق لطف الاه

مرگ در قلزم قهرش اگر افتد به مثل

جان برون بردن از آن ورطه نیارد به شناه

در جهان بارد اگر ابر ز بحر سخطش

همه جا تیغ بروید به دل برگ گیاه

سایه طایر بأسش نگذارد که شود

بیضه در فصل تموز از تف خورشید تباه

سجده درگهش ای چرخ زیاد از سرتست

مکن این بی‌ادبی راست کن آن پشت دو تاه

پیشتر زانکه بیابی ادبی بر سر این

بهتر آنست که داری ادب خویش نگاه

شاهراه نفس دشمن جاهش که در او

بر سخن راه گذر بسته ز بس ناله و آه

همچو دهلیزهٔ محنتکدهٔ ماتمیان

نیست خالی دمی از ولولهٔ وااسفاه

ای جهانی همه فرمانبر و تو فرمانده

وی تو حاجت ده و غیر از تو همه حاجتخواه

عقل غیر از تو ندیده‌ست و نبیند دگری

گر بود عاری از امثال و بری از اشباه

ذات پاک بری از شبهه گر اینست الحق

و هم ترسم که به سد دغدغه افتد ناگاه

در همان روز که فرمان تو بر عالم تاخت

رفت از ملک طبیعت به هزیمت اکراه

داری آن پایه که گر مصلحتی را به الفرض

بانگ بر نور زند باس تو کز سایه به کاه

مهر هر چند گراید به بلندی ز افق

نور او سایه اشخاص نسازد کوتاه

موج بر آب توان داشت چو جوهر بر تیغ

ضابطی گر بود از حفظ تو بر سطح میاه

طبع کافور به پا مردی آن گرمی طبع

چون سقنقور کند تقویت قوت باه

تند بادی که کند صدمه او کوه نگون

خرمن حلم ترا کج نکند یک پرکاه

زمره‌ای را بود این زعم کز آنست کسوف

که شود حایل خورشید و بصر هیأت ماه

این خلاف است دم از نور زند با رایت

روی خورشید کند چرخ به این جرم سیاه

هچ جا ملک دلی نیست که تسخیر نکرد

نام نیک تو که باشد همه جا در افواه

شاه آن نیست که ملکی به سپاهی گیرد

شاه آنست که بر ملک دلی باشد شاه

نام نیک است کلید در دروازه دل

دل نه ملکیست که تسخیر کنندش به سپاه

دارد آنسان کرمی عفو خطا آشامت

که لبش تر نکند مایه سد بحر گناه

از سیاست نکشد یک سر مو باد بروت

گنهی را که بود سایه عفو تو پناه

دشمنت در ته چاهیست که روح از بدنش

چون پرد تا به قیامت نرسد بر لب چاه

گر کسی را نبود حشر هم او خواهد بود

که نخواهد شدن از صور سرافیل آگاه

خصم پر کید تو ریشی که شدش دستویز

عنقریب است که آویخته از تخته کلاه

بر سر مسخرگان زود شود ژولیده

آن دمی را که زند شانه به ناخن روباه

داورا نادرهٔ بی بدلان سخنم

هر دو مصراع به صدق سخن من دو گواه

همچو من نادره گویی چو کنی از خود دور

کس نباشد که به سویم فکند نیم نگاه

وحشی از شاه نظر خواه که‌اند این دگران

بس بود سد چو ترا یک نظر همت شاه

تا چنین است که از غرهٔ هر مه تا سلخ

نبود عید و مه عید نباشد هر ماه

چرخ را باد مه عید خم آن ابرو

عیدگاه و خور عرصه گه این درگاه

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:29 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها