0

قصاید مسعود سعد سلمان

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۹۲ - در تسلیت یکی از اکابر

 

بزرگوار خدایا چنان نمود خرد

که بر دل تو غم و درد را اثر نبود

اجل رسیده یکی شارعست و نیست کسی

در این جهان که برین شارعش گذر نبود

نشست خلق همه مختلف بود لیکن

به بازگشت جز این راه پی سپر نبود

یکی درخت بود عمر آدمی به قیاس

که در جهانش به از نام نیک بر نبود

فناست عاقبت جانور که جان کاهد

به فوت جان که بقا شرط جانور نبود

ز راه خاور خورشید بر نیارد سر

که قصد او به سوی راه باختر نبود

چو خوش بود تن اگر قبضه قضا نشود

چه برخورد دل اگر قدرت قدر نبود

چو بود خواهد خود بودنی یقین دارم

که هیچ فایده از خرم و از حذر نبود

بر آنچه گشت فلک هیچ بیش و کم نشود

بدانچه رفت قلم بهتر و بتر نبود

نیافتیم چو تسلیم هیچ دستآویز

چو کار چرخ همی هیچ معتبر نبود

بنا نهاد خرد بر اگر فرود آید

سزد که تکیه ما هیچ بر اگر نبود

امید را چه شود ناتوان مگر از دست

ز خیر کردش مردم اگر مگر نبود

قضا چو زهر کند کام عیش مردم را

اگر به دست خرد زهر چون شکر نبود

خدای عزوجل را پذیر هر چه کند

لطیفه ایست کز آن خلق را خبر نبود

تو آن بزرگی کاندر جهان نبود چو تو

جهان بود پس ازین و چو تو دگر نبود

نه چون تو هر کس دانش به کار داند بست

بجز تو کس را راز فلک زبر نبود

به زیر هر که بود است تیز تک نشود

به دست هر که بود تیغ کارگر نبود

ز تخم نیک بود بیخ سخت و شاخ بلند

وگر چنین نبود شاخ بارور نبود

نبود کس را چونان پدر که بود تو را

شگفت نیست که کس را چو تو پسر نبود

ز پاکزادگی تست زنده نام پدر

نه پاک زاده بود هر که چون پدر نبود

بدان محل برسی از هنر که هیچ کسی

بدان محل نرسد تا بدان هنر نبود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰۶ - مدح سلطان مسعود و اظهار امیدواری در شصت سالگی

دولت مسعودی با روزگار

چون تن و جان گشت بهم سازگار

تاج همی گوید جاوید باد

شاه زمانه ملک روزگار

بخت همی گوید پاینده باد

دولت و اقبال شه تاجدار

خسرو مسعود که بر تخت او

گردون کردست سعادت نثار

ای به تو افراخته سر مملکت

وی به تو افروخته دل روزگار

ذات تو آن گوهر کز لفظ آن

عقل نداندش گرفتن عیار

قدر تو آن چرخ که گویی مگر

چرخ مثالیست از آن مستعار

ملک نشاندست تو را بر کتف

عدل گرفته ست تو را در کنار

زی تو کند عدل همه التجا

وز تو کند ملک همه افتخار

روی کمال از تو فزودست فر

شاخ امید از تو گرفته ست بار

مایه مهر تو نبیند زیان

باده جود تو نیارد خمار

چرخ چو رای تو نیابد مجال

کوه چو گنج تو نیابد یسار

لطف تو تن را نکند ناامید

عنف تو جان را ندهد زینهار

خشم ندیدست چو تو کینه توز

حلم ندیدست چو تو بردبار

هرگز بی مهر تو عنصر ز طبع

ممکن نبود که پذیرد نگار

زیرا با کین تو هرگز نشد

صورت با روح به هم سازوار

ای ملک پیلتن شیر زور

پیل عزیز از تو شد و شیرخوار

شیر شکاری تو و از هول تو

شیر نمی یارد کردن شکار

در کف تو بر تن بشکست خورد

گردن شیران سر آن گاوسار

چرخ ز تو کور شود روز رزم

مهر ز تو نور برد روز بار

ملک سواری تو به میدان ملک

ملک چو تو نیز نبیند سوار

قوت دولت ز تو شد مجتمع

قاعده دین به تو گشت استوار

گوید هر لحظه زبان شرف

احسنت احسنت زهی شهریار

چون ز تف حمله گردنکشان

جوش برآید ز دل کارزار

خنجر خونریز بلرزد چو برق

نیزه دلدوز بپیچد چو مار

پشت زمین چست بپوشد سیاه

روی هوا پاک بگیرد غبار

گردد در برها دمها خبه

ماند اندر تن ها جانا بشار

پیچد در دل جزع گیر گیر

گریه بر تن فزع زار زار

تو ملکا در سلب آهنین

خیر چو روئین و چو اسفندیار

در کفت آن گوهر الماس رنگ

تشنه به خون لیک بسی آبوار

زیر تو آن هیکل گردون نهاد

ره برو دریا درو صحرا گذار

باد شتابی که نیابد درنگ

آتش خیزی که نگیرد قرار

تو ز چپ و راست چو رعد و چو برق

زود بر آری ز جهانی دمار

دشت شده از سر تیغ تو رود

کوه شده از پی پیل تو غار

دشمن دین چون ز تو ناشاد شد

شاد زی ای شادی هر شاد خوار

بنده ز مدح تو اگر عاجزست

عذرش بپذیر و شگفتی مدار

گفت نداند به سزا در جهان

صد یک مدح تو چو بنده هزار

در سخن این مایه به هم کرد و بس

این تن بس سست و دل بس فگار

گوهر زاید پس ازین طبع من

گر تو بر او تابی خورشیدوار

باز همان شیر دژ آگه شوم

کز من بی شیر شود مرغزار

باز همان گردد طبعم که بود

گر کندم خدمت شاه اختیار

کز نظر رأی تو هر پاره چوب

گردد پیروزتر از روزگار

این چه حدیث است کز اینگونه شد

عارض مشکینم کافور سار

شست دوتا کرد مرا همچو شست

سال بدین جای رسید از شمار

نیستم امسال به طبع و به تن

آنکه همی بودم پیرار و پار

آری نومید نباشم ز خود

گر چه دلم زار شد و تن نزار

باشد ممکن که جوانم کند

دولت و اقبال شه بختیار

تا نبود جرم زمین چون هوا

تا نبود طبع خزان چون بهار

چون مه روشن نبود تیره شب

چون گل تازه نبود خشک خار

هر چه زمینست به خنجر بگیر

هر چه جهانست به دولت بدار

مهری و چون مهر به شادی بتاب

ابری و چون ابر به رادی ببار

در همه گیهانت چو اختر مسیر

بر همه گیتیت چو گردون مدار

یمن به هر جای تو را بر یمین

یسر به هر کار تو را بر یسار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰۷ - در مدح علاء الدوله مسعود

 

ز غزو باز خرامید شاد و برخوردار

علاء دولت مسعود شاه شیر شکار

خدای ناصر و نصرت رفیق و بخت قرین

ظفر دلیل و زمانه مطیع و دولت یار

سپه به غزو فروبرده و درآورده

به آتش سر خنجر ز شرک دود و دمار

ز شیر رایت همواره پیشه کرده هوا

ز شیر شرزه تهی کرده بیشه ها هموار

جهان فروخته زان رای آفتاب نهاد

به زیر سایه آن چتر آسمان کردار

به باد مرکب کرده بهار شرک خزان

به ابر دولت کرده خزان عصر بهار

فکنده زلزله سخت بر مسام زمین

نهاده ولوله صعب بر سر کهسار

به حد تیغ زمین را بساط کرده ز خون

به گرد رخش هوا را مظله زد ز غبار

خدایگانا آن خسروی که گرودن بست

به خدمت تو میان بنده وار چاکروار

به طوع و طبع کند ناصر تو را یاری

به جان و تن ندهد حاسدتر از نهار

ز رای تست خرد را دلیل و یاری مگر

ز دست تست سخا را منال و دست گزار

به غزو روی نهادی و روی روز به گرد

کبود کرده چو نیل و سیاه کرده چو قار

ز کوه صحرا کردی همی ز صحرا کوه

به آن تناور صحرانورد کوه گذار

حصار شکل هیونی که چون برانگیزیش

به زخم یشک سبک برکند ز بیخ حصار

نه بازداردش از گشتن آتشین میدان

نه راه گیردش از رفتن آهنین دیوار

ز آب خنجر تو آتشی فروخت چنان

کز آن سپهر و ستاره دخان نمود و شرار

چنان شکفت ز خون مرغزار کوشش تو

که نصرت و ظفر آورد شاخ بأس تو بار

چو آب و آتش و بادی به تیغ و نیزه و تیر

به وقت حمله و هنگام رزم و ساعت کار

ز پشت پیل تو بر مغز شیر باری خشت

که پیل شیر شکاری و شیر پیل سوار

کدام خسرو دانی که نه به خدمت تو

گرفت آرزوی خویش را به مهر کنار

کدام رای شناسی که نه ز هیبت تو

کمند تافته شد بر میان او زنار

عدوی تو که گرفتار کینه تو شود

شکوه نایدش از شرزه شیر و افعی و مار

چه جست ز آتش و خار نهیب تو نشگفت

که سر دو کند نمایدش پیش آتش و خار

چو رزم را ستد و داد نام نیک یلان

دو صف کشند دو سو خون دو رسته بازار

ز جان فروشان در رسته ها ز خوف و رجا

خروش خیزد پیش و پس و یمین و یسار

مبارزت را بر مایه سود باشد نیک

بلی و بد دلی آن جا زیان کند بازار

نبرده گردان بینند چون تو را بینند

چو آب و آتش در شور عرصه پیکار

به حمله رخش برون داده رستم داستان

به ذوالفقار زده چنگ حیدر کرار

به سوی دشمن تو تیر تو چنان بپرد

که از قریحت و از دیده فکرت و دیدار

ز بند شست تو اندر گشاد چون بجهد

عجب مکن که ز سکانش بگذرد سوفار

جهان نگر ملکا تا چگونه شعبده کرد

به اعتدال شب و روز را نهاده قرار

نگارگر فلک جادوی بهار آرای

بهاری آورد اینک چو صد هزار نگار

هوای گریان لؤلؤ فشاند بر صحرا

صبای پویان شنگرف ریخت بر کهسار

شد از نشاط بهار جمال طلعت تو

شکوفه ها را از خواب دیده ها بیدار

ز بانک موکب رعد و ز تاب خنجر برق

سیاه کرد هوا را سپاه دریا بار

ز سایه ابر بگسترد فرش بوقلمون

ز شاخ بلبل بگشاد لحن موسیقار

چو باد گشت به جوی اندر آب و لاله نگر

چه مست گشت کز آن باده خورد بر ناهار

نبود باید می خواره را کم از لاله

که هیچ لحظه نگردد همی ز می هشیار

به تازه تازه همی بوستان بخندد خوش

به نوع نوع همی آسمان بگرید زار

نشاط جوی و فلک را به کام خود یله کن

نبید خواه و جهان را به کام دل بگذار

همیشه تا به جهان زیر این دوازده برج

بود جهت شش و اقلیم هفت و طبع چهار

زمانه خورده زمین را به طبع در یک سال

جوان و پیر کند دور آفتاب دو بار

تو را بدانچه کنی رای پیر و بخت جوان

به حل و عقد ممالک مشیر باد و مشار

سر و دل فرحت را مباد رنج و ملال

گل و مل طربت را مباد خار و خمار

به نور و تابش بادی همیشه چون خورشید

به قدر و رتبت بادی چو گنبدوار

به فخر و محمدت و شکر و مدح مستظهر

ز عمر و مملکت و عز و بخت برخوردار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰۸ - ستایش ثقة الملک

 

ای که در پیش تخت هیچ ملک

هیچ سرکش چو تو نبست کمر

ای شده رزق را به کف ضامن

وی شده ملک را به حق داور

عدل دیده ز رای تو قوت

جور برده ز عدل تو کفر

بزم تو اصل سایه طوبی

جود تو یمن چشمه کوثر

کرد جود تو عدل را کسوت

بست رأی تو ملک را زیور

طبع تو بر طرب گشاید راه

رای تو در شرف نماید در

در زمانه ز ابر دو کف تو

نه عرض قایم است نه جوهر

چاکران تو اند نعمت و ناز

بندگان تو اند فتح و ظفر

کینه تو به آب دریا جست

از همه روی او بخاست شرر

دم به آتش فکند مهرت باز

ز گل سرخ رست نیلوفر

و آتش خشمت ار زبانه دهد

بفسرد زو زبانه آذر

عزم تو گر نبرد جوید هیچ

کند از حزم جوشن و مغفر

شودش تیغ صبح در کف تیغ

شودش قرص آفتاب سپر

خیره ماند از عطای تو دریا

لنگ شد با مضای تو صرصر

خاطب دولت تو نیست شگفت

گر بر اوج فلک نهد منبر

کارسازان کام های تو اند

بر خم هفت چرخ هفت اختر

دیده و عمر روز را کیوان

تیره دارد به بدسگال تو بر

هر سعادت که مشتری دارد

بر تو باشد ز گنبد اخضر

دست بهرام جنگی خون ریز

زد به مغفر عدوت بر خنجر

گشت روشن ز فر طلعت تو

چشم خورشید روشنی گستر

وز برای نشاط مجلس تو

زهره بر چرخ گشت خنیاگر

گه و بیگه عطارد جادو

شده با نوک کلک تو همسر

ماه بی نور بوده در خلقت

از برای شب تو گشت انور

ای به هر همتی جهان افروز

وی به هر دانشی هنر پرور

گشته مدح من و سخاوت تو

خرم و شادمان ز یکدیگر

به ز من نیست هیچ مدحتگوی

به ز تو نیست هیچ مدحت خر

بر منت نعمت است ده گونه

وز منت مدحت است ده دفتر

بر من آن کرده ای در این زندان

که شد اندر میان خلق سمر

مر مرا از عطای تو این جا

هست هر گونه نعمتی بی مر

تنگ بر تنگ جامه دارم و فرش

بدره بر بدره سیم دارم و زر

لیکن از درد و رنج و بیماری

جانم افتاده در نهیب و خطر

به خدای ار همی شود ممکن

که بگردم ز ضعف بر بستر

دل من خون شده ز خون شکم

اشک من خون شده ز خون جگر

تنم از رنج تافته چو رسن

پشتم از باد درد چون چنبر

گشته غرقه ز اشک چون کشتی

مانده ساکن ز بند چون لنگر

متردد چو ناروان خامه

متحیر چو بی روان پیکر

دل بریان من پر اندیشه

دیده را بسته بر بلای سهر

زان که من داشتم همه محفوظ

جز ثنای توام نماند از بر

دهن من طعم زهر شدست

وندر او مدح تو به ذوق شکر

کرده خوشبوی روزگار مرا

آتش دل چو آتش مجمر

این همه هست و تن ز بیماری

مانده اندر عقوبتی منکر

چون همه حال خود چنین بینم

زنده بودن نیایدم باور

چون مرا در نوشت گردش چرخ

شخص من شد به زیر خاک اندر

والله ار چون منی دگر بینی

به همه نوع در کمال و هنر

شکرهای تو در نوشته به جان

می برم پیش ایزد داور

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰۹ - در تهنیت عید و مدح سلطان محمود

 

رسید عید و ز ما ماه روزه کرد گذر

وداع باید کردش که کرد رای سفر

به ما مقدمه عید فر خجسته رسید

براند روزه فرخنده ساقه لشکر

برفت زود ز نزدیک ما و نیست شگفت

که زودتر رود آن چیز کو گرامی تر

مه صیام درختی است بار او رحمت

به آب زهد توان خورد هم ز شاخش بر

بزرگوار مها و خجسته ایاما

چه گفت خواهی از ما به خالق اکبر

نداشتیم تو را آنچنان که واجب بود

شدی و ماند حقت خلق را به گردن بر

حقت شناخت که داند چنانکه هست روا

بسرت برد که داند چنانکه برد به سر

امیر غازی محمود سیف دولت و دین

خدایگان جهاندار خسرو صفدر

مظفری ملکی کش ملوک روی زمین

همی ببوسند از بندگی رکاب به زر

سپهر خواست که باشد مظفر و میمون

ستاره خواست که باشدش گوهر افسر

از آن سپهر بر افراخت همچو ایوانش

وز آن ستاره فروزنده گشت همچو گهر

بدان سبب که فلک پاره ای ز همت اوست

همی نگردد قادر بر او قضا و قدر

زمین ز سم پی پیل کوه پیکر او

همی بلرزد ز آن ساخت کوه را لنگر

وز آن که گوهر بر افسرش همی باشد

شده است تابش خورشید دایه گوهر

خدایگانا آمد مه صیام و گذشت

تو شادمانه بمان در جلالت و مگذر

به کامگاری و دولت به تخت ملک نشین

به شادمانی و رامش بساط لهو سیر

گذاردی حق روزه چنانکه واجب بود

به حاصل آمد خشنودی ایزد داور

خجسته باشد شب قدرو روز نو از تو

هر آنچه کردی پذیرفته درگه محشر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۱ - شکایت

فریاد مرا زین فلک آئینه کردار

کائینه بخت من از او دارد زنگار

آسیمه شدم هیچ ندانم چکنم من

عاجز شدم و کردم بر عجز خود اقرار

گویی که مگر راحت من مهر بتان است

کاسباب وجودش به جهان نیست پدیدار

از گنبد دوار همی خیره بمانم

بس کس که چو من خیره شد از گنبد دوار

بادیم و نداریم همی خیرگی باد

کوهیم و زر و سیم نداریم چو کهسار

کوهیم که می پاره نکردیم ز سختی

بادیم که می مانده نگردیم ز رفتار

ابریم که باشیم همیشه به تک و پوی

وز بحر برآریم همی لؤلؤ شهوار

وانگاه به کردار کف خسرو غازی

بی باک بباریم به کهسار و به گلزار

یک فوج همی بینم گم کرده ره خویش

و ایام پریشان ز جهالت چو شب تار

یک قوم همی بینم در خواب جهالت

پیکار ز دانش بر دانش پیکار

هنجار همی بینند از شعر من آری

بینند ز انجم به شب تاری هنجار

چون کژدم خفته شده در بیغله مشغول

بینند خیالاتی در بیهده هموار

من چون ز خیالات بری گشته ام آری

باشد ز خیالات بری مردم هشیار

یک شهر همی بینم بی دانش و بی عقل

افروخته از کبر سر و ساخته بازار

پس چونکه سرافکنده و رنجور بماندست

هر شاخ که از میوه و گل کشت گرانبار

این شعر من از رغم عدو گفتم از ایرا

تا باد نجنبد نفتد میوه ز اشجار

هیهات عدو هست نم شب که شود زو

روی گل و چشم شکفه تازه و بیدار

لیکن چو پدید آید خورشید در آن دم

ناچیز شوآن نم او جمله به یکبار

بدخواه بگرید چو بخندد به معانی

از گریه نوک قلمم دفتر اشعار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۲ - چیستان

ناجانور بدیع یکی شخص پر هنر

گه خامش است گاهی گویا چو جانور

ناجانور چراست هستش چهار طبع

ناکرده هیچ علت در طبع او اثر

ناله چرا کند چو به دل درش هیچ نیست

ور ناله می کند ز چه آرد همی بطر

افغان چگونه کرد تواند از آنکه هست

پیچیده در گلوگه او رشته سر به سر

خنثی اگر نبود ز بهر چرا بود

گه در کنار ماده و گه در کنار نر

از بهر چیست ویحک کوتاه قامتش

گر هست اصل و نسبتش از سرو غاتفر

فربیست او ز بهر چه معنی همی بود

رگهای او شده همه پیدا به پوست بر

رگهای او به ساعت گردد سریع نبض

گر دست بر رگانش تو برنهی ببر

چون گل به طبع و گردد ازو باغ چون بهار

چون نی به رنگ و آید ازو عیش چون شکر

پشتش چو خنچه خنچه و آن خنچه ها همه

دربسته همچو پهلوی مردم به یکدگر

یک شخص بیش نیست به دیدار شخص او

با هشت چشم لیکن هر هشت بی بصر

کی باشدش بصر چو به جای دو دیده هست

انگشت وار چوبی کرده به چشم در

هستش بسی زبان و به گفتار مختلف

زان هر کسی نیابد از اسرار او خبر

تر باشد ای شگفت به گفتار هر زبان

او باز گنگ گردد چون شد ز آب تر

اندر کنار خفته بود همچو کودکان

لیکن گلوش بر کف و اندر هواش سر

زانش زنند تا بچه خفته ست پیش آنک

پیوسته ایستاده بود پیش او قدر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۰ - مدح ابونصر پارسی

 

ای یل هامون نورد ای سرکش جیحون گذار

از تو جیحون گشت هامون روز جنگ و وقت کار

عزم تو در هر نخیزی آتشین راند سپاه

حزم تو در هر مقامی آهنین دارد حصار

مانده گرد از باره تو خاره را در سنگلاخ

گشته خون از خنجر تو آب در هر جویبار

تا تو نافذ حکم و مطلق دست گشتی در عمل

بیش یک ساعت ندیدند از برای کارزار

درعها ذل مضیق و خودها رنج غلاف

تیغ ها حبس نیام و مرکبان بند جدار

زآن نهنگ کوه شخص وز آن هژبر چرخ دور

زآن هیون ابر سر وز آن عقاب باد سار

کوه با مغز کفیده چرخ بار روی سیه

ابر با پر شکسته باد با پای فگار

رودها کوبی به روز و بیشه ها مالی به شب

روزهای روشن دشمن کنی شبهای تار

کرده بدرود و فرامش رامش و عشرت تمام

نه هوای رود و ساز و نه نشاط می گسار

داستان رزم های تو کند باطل همی

در زمانه داستان رستم و اسفندیار

یک شب از دهگان به چالندر کشیدی لشکری

چون زمانه زورمند و چون قضا کینه گذار

در هوا بگداخت ابر از تاب تیغ تو چو موم

بر زمین بشکافت کوه از نعل رخش تو چو نار

کوهها در هم شکستند ابرها بر هم زدند

تازیان اندر عنان و بختیان اندر مهار

پویه کردند از ره باریک بر شمشیر تیز

غوطه خوردند از شب تاریک در دریای قار

ابرها بردی ز گرد اندر سر هر تند شخ

رودها راندی ز خون اندربن هر ژرف غار

کوفتی بر خطه ناکوفته هرگز بران

بادهای تیز قوت ابرهای تند بار

چون علم های گشاده بندهای سبز سوز

با سنان های کشنده شاخ های تیز خار

لشکر یأجوج رخنه ساخته بر کوهسار

راست چو سد سکندر حصن های استوار

شخص هاشان برده از خلقت نهاد نارون

مغزهاشان خورده از غفلت شراب کوکنار

آب خورده با هژبران بر سر هر آبگیر

خواب کرده با پلنگان بر سر هر کوهسار

صبحدم ناگه چو با تکبیر بگشادی عنان

خاست از هر سو خروش گیر گیر و داردار

شد حقیقتشان که اکنون هیچ کس را زان گروه

یک زمان زنهار ندهد خنجر زنهار خوار

بر فرار کوهها کردند یک لحظه درنگ

در مضیق غارها ماندند یک ساعت بشار

تو در آن بقعت پراکندی به یک نعره سپاه

تو از آن تربت برآوردی به یک حمله دمار

چاشتگه ناگشته و نابسته زان بقعت نماند

یک سر پیکار جوی و یک تن زنار دار

مغزهاشان را نثاری دادی از برنده تیغ

خانه هاشان را بساطی کردی از سوزنده نار

سعد و نحس دوستان و دشمنان آمد پدید

چون ظفر کرد از مسیر باد پایان آن شمار

از برای آنکه در پیکارگه روی هوا

پر ستاره آسمان را کردی از دود و شرار

چون سمن زاری کند زین پس سباغ از استخوان

دشت هایی را که از خون کرده ای چون لاله زار

ره نوشتی فتح و نصرت یارمند و پیشرو

بازگشتی بخت و دولت بر یمین و بر یسار

آمد از دهگان سبک پایی که یکجا آمدند

از سوار و از پیاده فتنه جویی ده هزار

تو شبانگه بر گرفتی راه و اندر گرد تو

بسته جان ها و میانها بندگانت استوار

طبع از اندیشه به جوش و جان از آشفتن به رنج

تن ز علت نادرست و دل ز فکرت بی قرار

از میاه راوه بگذشتی به یک منزل چو باد

تا شده تر تنگ های مرکبان راهوار

رفته و جسته ز هول و سهم تیغ و تیر تو

در گشن تر بیشه شیر و تنگ تر سوراخ مار

ره بریدی و تو را توفیق یزدان راهبر

جنگ جستی و تو را اقبال سلطان دستیار

ناگه آمد بانگ کوس سابری از سیرا

راست گویی بود نالان بر تن او زارزار

تو ز غبن ننگ و حرص جنگ شوریدی چنانک

شیر نر شورد ز بانگ آهو اندر مرغزار

در میان گرد بانگ کوس بونصری بخاست

نصرتش لبیک ها کرد از جوانب هر چهار

چون پدید آمد مصاف دشمن پرخاشجوی

تو ز جا انگیختی نعره زنان با سی سوار

زیر ران آن بادپای رعد بانگ برق جه

در کف آن تارک شکاف عمر خوار جان شکار

بر لب دریای کینه آمد و بارید و خاست

خون چون آغشته روین کرد چون سوده شخار

نیز جان جان را بخست از هیبت تابنده تیغ

نیز کس کس را ندید از ظلمت تاری غبار

گشته مانده دستبرد پر دلان اندر نبرد

از دو جانب همچو دست نرد مانده در قمار

خاسته در کوشش از گرز گران زخم سبک

ساخته در حمله با تیغ تنگ تیر نزار

عمر و مرگ آمیخته در یکدگر چون روز و شب

ابر و گرد آمیخته در یکدگر چون پود و تار

تیغ بران مغزهای سرکشان را مشتری

تیر پران عمرهای گردنان را خواستار

آتش خنجر پس پشت آب راوه پیش روی

تو چه گویی مرگ دادی هیچ کس را زینهار

تیغ هندی چون ز خون های دلیران راند جوی

نیزه خطی ز سرهای سران آورده بار

گشته پران از کف او نیزه و زوبین و تیر

در هوا ده تیروار راست در ده تیروار

کشته بر کشته فکنده پشته بر پشته نمود

پنج فرسنگ کشیده طول و عرض رهگذار

تو سبک زان آذری کیشان ز بهر کرکسان

دعوتی بس با تکلف کردی ابراهیم وار

یک سوار رزم ساز از پیش تو بیرون نشد

اینت سعی چرخ و عون بخت و فضل کردگار

سایرا کان نصرت بونصر دید از آسمان

سطوتی دیگر نهیب و لشکری دیگر شعار

دشمنی مرگ تلخ اندر سرافکندش گریز

دوستی عمر شیرین در دلش خوش کرد عار

نه میسر گشتش از ادبار خودساز نبرد

نه مهیا گشتش از اقبال تو راه فرار

چون مخیر شد میان جستن و آویختن

کرد آب راوه را بر آتش تیغ اختیار

در عزیمت جنگ بودش چون بدید آن رستخیز

در هزیمت خویش را بر زد به آب از اضطرار

آب راوه گردنش بگرفت و چندانش بداشت

تا سبک مالک روانش را به دوزخ داد بار

جان او در انتظار زخم شمشیر تو بود

هر شب آن پتیاره اندر خواب دیدی چند مار

من چنین دانم که او این مرگ را فوزی شمرد

زانکه برهانید او را از عذاب انتظار

زین پس آب راوه را چون خدمتی زاینسان بکرد

از سپاه خود شمر وز بندگان خود شمار

تیر مه میدان رزم و موسم پیکار تو

آمد و آورد فتح سایری پیشت نثار

در نهان عصیان همی ورزند رایان سله

ورچه از بیم تو طاعت می نمایند آشکار

این زمستان گر چنین ده فتح خواهی کرده گیر

من بهر ده ضامنم لشکر سوی چالندر آر

کمترین بنده ت منم و اندک ترین عدت مراست

تو بر این عدت مرا بر دیده ایشان گمار

من به توفیق خدا و قوت اقبال تو

نیست گردانم رسوم بت پرستی زین دیار

تا در قلعه من از کشته بپوشانم زمین

تا لب راوه من از برده بپیوندم قطار

وین هنر مشمر بدیع از من که قابل طبع من

هر هنر کو دارد از طبع تو دارد مستعار

ای ز مردان جهان اندر کفایت برده دست

دستبردت شد جهان را صورتی از اعتبار

شاد باش و دیر زی کامروز بزم و رزم را

آفتابی با فروغی آسمان با مدار

رستم ناورد گردی حیدر پیکار ویل

از تو تازه نام رخش و تازه ذکر ذوالفقار

ملک و دین را نصرتی کردی که از هندوستان

این حکایت ماند خواهد تا قیامت یادگار

شغل را چون تو کمر بندی نیابد پادشاه

چاره را چون تو خداوند نیارد روزگار

نام جویی دولت آموزد همی بی شک ترا

نام جویی را چو دولت نیست هیچ آموزگار

بخت تو پیروز باشد بر همه نهمت که او

لشکری دارد قوی از حسن رای شهریار

تا تو را نزدیک او در کار کرد این چاشنی است

گوهر اقبال تو هرگز نگرداند عیار

ای فروزان رای و معطی دست ساکن طبع تو

آفتاب عقل و بحر رادی و کوه وقار

بوم هندوستان بهشتی شد ز فر و جاه تو

بد دلی و نیستی نابود گشت از بیخ و بار

آن ظفر یابی تو در میدان که اهل کفر و شرک

شد ز پیکار تو ناقص دوده و ابتر تبار

وان شجاعی روز کوشش را که همچون روز حشر

زلزله از هیبت تو در جبال و در قفار

و آن جوادی صدر بخشش را که امید جهان

دارد از کف تو معشوق حصول اندر کنار

با گل بر و می جود تو جمع سایلان

ایمنند از زخم خار و بیغم از رنج خمار

ناتوانان گشته از اقبال تو رستم توان

بی یساران گشته از احسان تو قارون یسار

از پی انگشت و کفت آفرید ایزد مگر

خامه گوهر نشان و خنجر گوهر نگار

تا همی پیر و جوان گردد جهان از دور چرخ

پیری او در خزان باشد جوانی در بهار

از جوانی تا به پیری در صلاح ملک و دین

رای پیرت باد با بخت جوانت سازگار

همچنین بادی ز دانش در هنرها چیره دست

همچنین بادی به دولت بر ظفرها کامگار

همچنین از شاخ های بخت بار فتح چین

همچنین در باغ های طبع تخم مدح کار

هم به صدرت قصه های زایران را التجا

هم ز نامت مدح های مادحان را افتخار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۴ - باز در مدح او

آن لعبت سرو قد مه منظر

آن آفت چین و فتنه بربر

صورت نه به نوک خامه مانی

لعبت نه به نوک رنده آذر

زلفینش به بوی عنبر سارا

رخسار به رنگ دیبه ششتر

چون ماه درآمد از در حجره

شد حجره ز نور روی او انور

بر لاله نهاده شاخ ها سنبل

بر سیم فکنده حلقه ها عنبر

آویخته جعد حلقه از حلقه

انگیخته زلف چنبر از چنبر

از مشک سیاه ناب بویا زلف

وز سیم سپید خام تابان بر

آن سیم سپیده خام در جوشن

وز مشک سیاه ناب در مغفر

بگشاد زبان به تهنیت بر من

بنگر که چه گفت مر مرا بنگر

گفت ای بسزا قرین و یار من

ای هر که به مهر عاشقی در خور

بر آخر گل ز اول شوال

پر باده مشکبوی کن ساغر

گفتم که اگر مثال یابم من

از مجلس شاه خسرو صدر

محمود ملک شهنشه غازی

خورشید ملوک عصر سرتاسر

آن گاه سخا و همت افریدون

و آن وقت جلال رتبت اسکندر

با همت چرخ و رتبت کیوان

با بخشش ابر و کوشش آذر

هنگام جدال شیر پر کینه

هنگام نوال ابر پر گوهر

در راحت و امن او جهان جمله

در سایه عدل او جهان یکسر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۳ - مدیح محمود بن ابراهیم

 

مهرگان مهربان باز آمد و عصر عصیر

کنج باغ و بوستان را کرد غارت ماه تیر

بدره بدره زریابی زیر پای هر درخت

توده توده سیم بینی در کنار هر غدیر

از فراق نوبهاران در دل نارست نار

وز غم هجران لاله روی آبی چون زریر

مهرگان آمد بیارای مهرجان آن مهر جام

زیر بلبل را گسستند ای پسر بربند زیر

گر بپژمرده است گل در بوستانها باک نیست

دولت سامی سیفی سال و مه بادا نضیر

میر محمود بن ابراهیم سلطان جهان

آن ظهیر دولت و یزدانش او را هم ظهیر

آن امیر بن الامیر بن الامیر بن الامیر

آنکه او را هست ازعقل و خرد سیصد وزیر

آنکه عز و جاه او را هست از خورشید تاج

وآنکه صدر ملک او را همت از گردون سریر

از جلالت کس نبینم پیش قدر او بزرگ

وز تواضع کس نبینم پیش چشم او صغیر

ای دو دیده شاه عالم ای شه هندوستان

کامگار و شهریار و شاه بند و شاه گیر

سال و مه خورشید بادا پیش جان تو سپر

پشت حاسد چون کمان و در دل بدخواه تیر

مهرگان فرخ آمد بگذران صد مهرگان

در سرور و در سریر و درختور و درختیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۵ - مدح یکی از صدور

 

شاد باش ای وزیر دولت یار

دیر زی ای گزین سپه سالار

کرده ای جان به پیش ملک سپر

جانت پیوسته باد با کهسار

در مهمی که افتد اندر ملک

زود صد بندگی کنی اظهار

در خراسان و در عراق همی

زآتش فتنه خاست شرار

پر فساد و منازعت کردند

به شقاوت مخالفان اصرار

رایت نصرت تو روی نهاد

سوی دربند آن بلاد و دیار

جزعی خاست از امیر و وزیر

فزعی کوفت بر صغار و کبار

لعل ناگشته صفحه خنجر

گرم نابوده عرصه پیکار

گشت بی نور و ماند بی حرکت

زان نهیب حسام جان او بار

دیده هاشان چو دیده نرگس

پنجه هاشان چو پنجه های چنار

طاعنان را به یک زمان افکند

ناله کوس تو به ناله زار

خشک شد هر چه رود بود چو سنگ

کفته شد هر چه کوه بود چو غار

بازگشتی به فتح و فیروزی

داده اطراف را برای قرار

کرده معلوم بدسگالان را

که چگونه کنند مردان کار

شاه را دیدی آفتاب نهاد

اندر ایوان آسمان کردار

نور گسترد بر تو چندانی

که شدی چون مه دو پنج و چهار

برکشید و چنین سزید که دید

رتبت تو چو چرخ آئینه وار

بازگشتی به سوی هندستان

کارها کرده چون هزارنگار

تا نمای به بت پرستان باز

چند گاهی ز تیغ تیز آثار

لشکری تعبیه کنی که به جنگ

کوه صحرا کنند و صحرا غار

مفرش و سایبان کشی وزنی

بر زمین و هوا ز خون و غبار

پشت اسلام را دهی قوت

چشم اقبال را کنی بیدار

سوی دیوان شرک روی نهی

شب تاری چو کوکب سیار

با محلی چو مهر روزافزون

با سپاهی چون ابر صاعقه بار

از قدوم تو چون خبر برسید

شد زمستان این دیار بهار

هم بدیدند هم به نعمت تو

که هوا شد چو ابر خاک نگار

دشت شد همچو بوستان ارم

باغ شد همچو لعبت فرخار

زین خبر شد به هوش و باز آمد

فتح بیهوش و نصرت بیمار

همه دشت است فوج فوج حشم

همه راه است جوق جوق سوار

کند شد باز شرک را دندان

تیز شد باز رزم را بازار

خودها را گشاده گشت غلاف

تیغ ها را زدوده شد زنگار

باز در مرغزار هندستان

شاخ مردی سعادت آرد بار

از تن گمرهی بریزد پوست

در دل کافری بروید خار

ای عجب مر مرائیان امسال

چند خواهد جست راحت پار

همه دیدند باز روی جدل

همه بردند باز بوی دیار

همه از جان و تن بریده امید

همه از خان و مان شده آوار

کامد آن گردزاد گرد شکر

کامد آن شیر سهم شیر شکار

پسر بو حلیم شیبانی

سرکش و صفدر و یل و سردار

این پدر زان پسر کند اعراض

وان برادر ازین شود بیزار

چاره و حیله کرد نتوانند

که فتاده است کارشان دشوار

گر جهند این و گر فرو بندند

پیش ایشان چو کوه راه گذار

ور بزنهار با تو پیش آیند

ندهد تیغ تیزشان زنهار

کیست اندر زمین هندستان

این شگفتی ز رای خامه شمار

که نلرزد ز هول تو چون مرغ

که نپیچد ز ترس تو چون مار

وقت کار است کار کن برخیز

دشمنان را نداشت باید خوار

هست بر جای خویش مرکز کفر

زود گردش در آی چون پرگار

سطوتی هست این چنین هایل

لشکری هست این چنین جرار

به شعیب و غضنفر این دو هژبر

که سپاه گران سبک بشمار

آن چنان دان که نصرت و فتحند

این عزیزانت بر یمین و یسار

سرکشان سپاه حضرت را

همه بر ساقه و جناح گمار

هم برین تعبیه بران که ظفر

سپهت را نکو برد هنجار

تو چو پیل دمان میانه قلب

پیش بر کن غزات و ره بردار

کوه پوینده در مصاف فکن

مرگ تابنده از نیام برآر

ناشکسته مدار هیچ مصاف

ناگشاده مگیر هیچ حصار

نامه های فتوح کن پران

به سوی پادشاه گیتی دار

در خراسان و در عراق افکن

هر زمان از فتوح خویش آثار

چون گذاری به تیغ تیز نبرد

حق مجلس به جام می بگذار

گاه خون ریز و گاه زرافشان

گاه کین جوی و گاه نیکی کار

برق مانند برمعادی زن

ابر کردار بر موالی بار

جاه و تخت تو دستیار تواند

بادی از جاه و تخت برخوردار

تا کند گوی شکل ثبات

تا کند چرخ تیز گرد مدار

شاه بر تخت ملک باقی باد

با همه عز و ناز و دولت یار

داده یاران به بندگیش رضا

کرده شاهان به چاکریش اقرار

ماه رادیش را مباد خسوف

می شادیش را مباد خمار

تو به نزدیک او به خدمت ها

از همه کس عزیزتر صد بار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۶ - مدح یکی از بزرگان

 

شادباش ای سپهر آینه وار

که گشادی چو آینه اسرار

نیست معلوم خلق عالم را

که چه بازیچه داشتی در کار

تا تو نیرنگ خویش بنمودی

رنگ گیتی شد از در دیدار

شکم روزگار آبستن

بچه ای زاد چون هزار نگار

روز فرصت ز مهر برد فروغ

باغ دولت ز چرخ دید بهار

یافت سیر و ثبات محکم و راست

ملک ثابت ز کوکب سیار

چرخ زنگارگون زدود چو صبح

تیغ بران فتح را زنگار

بوته مملکت به جوش آمد

گوهر ملک را گرفت عیار

داد اقبال ملک هفت اقلیم

بر جهاندار شهریار قرار

پادشا بوالمظفر ابراهیم

آسمان جاه آفتاب آثار

ملکی خسروی که خوانندش

خسروان جهان ملوک شکار

ملک قطب است و رای او گردون

چرخ نقطه ست و قدر او پرگار

آفتابی است آن سپهر افروز

آسمانی است این زمانه نگار

مهر او را نعیم خلد نسیم

کین او را اثر چرخ شرار

عنصر گوهر قریش از او

بر جهان کبر می کند هموار

تا مزین به نام عالی اوست

روی دنیا و چهره دینار

پادشاها قضا پدید آورد

خلق را بازیی مشعبدوار

به دم جادویی بتفسانید

آتش فتنه کوره پیکار

در شب تیره بلا ماندند

تیغ ها چون ستارگان بیدار

رزم را در زمین پراکن زود

سپهی گشن و لشکری جرار

جوق ها شان سپهر تیرانداز

فوج هاشان درخش تیغ گذار

زنده پیلان بسته را بگشای

شرزه شیران خفته را بگذار

به کله گوشه ای اشارت کن

همه گیتی پیاده بین و سوار

آن ملک زادگان نگر ملکا

به گه حمله بر یمین و یسار

گرز کوبان چو رستم دستان

تیغ داران چو حیدر کرار

ابرها کش به رخش در هر کوه

سیل ها ران به تیغ در هر غار

فرش ها ساز خاک را از خون

پرده ها بند چرخ را ز غبار

سایه رایت ظهیری را

بر جهان سایه همای انگار

مغز گیتی ز جور مست شده است

از سر او ببر به گرز خمار

شربت تیغ قاهری درده

تا ننالد زمانه بیمار

دهن مملکت نخندد خوش

تا سر تیغ تو بگرید زار

هر کجا روی آری از نصرت

پیش نصرت همی برد هنجار

نه قدر سوی تو کشد لشکر

نه قضا پیش تو زند دیوار

آسمانی سزد که پیوسته

بر جهان گردی آسمان کردار

آفتابی روا بود که به طبع

نوربخشی به هر بلاد و دیار

هیچ دانی چه گویم ای عجبی

راست گویی که نیستم هشیار

مغز من خشک شد چو خاک به حبس

تا بماندم چو ریگ بر کهسار

این چه گفتار چون منی باشد

آری گستاخی است در اشعار

کیست اندر همه جهان آخر

از همه خسروان صغار و کبار

که نکرده است تا نخواهد کرد

بندگی تو را به جان اقرار

هر که طاعت نداردت شب و روز

روز روشن کنی بر او شب تار

اگر از سرکشان بی دولت

بکشد سرکشی به نخوت و عار

خویشتن را بدو مکن مشغول

کار او را به روزگار سپار

هیچ دیدی که روزگار چه کرد

پس ازین همه چنین کند همه کار

چه کند بیش از این کند شاها

جای شاهان همی کندت نثار

چرخ گردانت بنده نیک است

به بد و نیک بر جهانش گمار

تا نهد بر کف ولی تو گل

تا خلد در دل عدوی تو خار

طبع آن را بدان کند خرم

جان این را بدین کند افگار

شهریارا جهان گردنکش

گشت حق را تمام خدمتگار

شد به فرمان تو مفوض کرد

عهده عالم اندک و بسیار

دفتر خسروی روی زمین

داشت پیش تو گنبد دوار

تا کنی روشن و گشاده و سهل

هر چه تیره ست و بسته و دشوار

همه گفتار منقطع کردم

گر چه کم نامدم همی گفتار

ملک شرق و شاه غرب تویی

جز خدای جهان نداری یار

زین مبارک رسول خویش بپرس

که زمین کرد زیر پی هموار

باز گو ای سر ملوک زمین

که نکو باز گوید او اخبار

تا در آفاق هیچ شاهی دید

که نخواهد ز تیغ تو زنهار

خسروا نیز دم نیارد زد

بی مراد تو عالم غدار

به بشارت بهشت گشت جهان

نصرت آورد شاخ طوبی بار

نه عجب گر کنون مبشر فتح

پر برآرد چو جعفر طیار

پس ازین شعر فتح گویم از آنک

تیز شد فتح نامه را بازار

تا همی بندد آب در آذر

تا همی بارد ابر در آزار

باش از دولت بهار آیین

همچو آزاد سرو برخوردار

نعمت و جاه و شادی گیتی

بده و برکش و بگیر و بدار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۷ - مدح سیف الدوله محمود

 

وقت گل سوری خیز ای نگار

بر گل سوری می سوری ببار

بربط سغدی را گردن بگیر

زخمه به زیر و بم او برگمار

رشک همی آیدم از بربطت

تنگ مگیرش صنما در کنار

دست تو بر زیر تو آمد همی

زآن تن من گشت چو زیرت نزار

ای رخ تو چون گل سوری به رنگ

با رخ تو نه گل سوری به کار

گر نبود گل چه شود زانکه هست

از گل سوری رخ تو یادگار

روی تو ما را همه ساله بود

لاله خود روی و گل کامگار

خار بود جانا گل را مدام

روی تو آن گل که نباشدش خار

خیز بتا دست به می زن که می

دارد همواره ترا شاد خوار

زآن می نوشین که دو جانم بدی

گر شدی اندر تن من پایدار

آنکه بکان اندر همچون گهر

مهر مر او را شده پروردگار

آنکه بود در تن آزادگان

با همه شادی و طرب دستیار

گوهر جودست که گردد بدو

از گهر مردم جود آشکار

گر نبدی خاصیت او به جود

جای نبودیش کف شهریار

خسرو محمود شهنشاه دهر

مهر فروزنده به هنگام بار

آتش سوزنده به هنگام رزم

مهر فروزنده به هنگام بار

آن ملک عصر که هرگز بر او

چرخ فلک را نبود اختیار

آنکه ازو خوار نگردد عزیز

وانکه عزیزست بدو نیست خوار

آنکه ازو باغ بهارست ملک

کف زرافشانش چو ابر بهار

آنکه سوارست به هر دانشی

هست پیاده بر او هر سوار

آنکه چو بر خیزد ابر سخاش

در کند او بر همه عالم نثار

سبز شود باغ طرب خلق را

در غم و اندوه نماند غبار

ای خرد و جود و سخا یار تو

نیست تو را از ملکان هیچ یار

دولت تو دهر بگیرد همه

تو به طرب می خور و انده مدار

بس بودت دولت و دین راهبر

بس بودت فخر و ظفر پیشکار

تا فلک از سیر نگیرد درنگ

بادی مانند فلک کامگار

شاد به تو آنکه به تو دوستست

شاد ز تو آنکه تو را دوستدار

یمن همه ساله تو را بر یمین

یسر همه روزه تو را بر یسار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۸ - هم در ثنای او

رأی مجلس کرد رای شهریار

پادشاه تاج بخش تاجدار

سیف دولت شاه محمود آنکه شد

مجلس او آسمان افتخار

ای خداوند خداوندان دهر

هم توانا خسروی هم بردبار

مر فلک را رأی تو مهر منیر

مر زمین را کف تو ابر بهار

باغ ملک از کف تو خلد نعیم

جای عدل از رای تو دارالقرار

تیغ تو ناریست اندر رزمگاه

تیر تو بادیست اندر کارزار

جسم بدخواهان بود این را حطب

جان بی دینان بود آن را شکار

طبع تو در علم دریای دمان

کف تو در جود ابر تندبار

تیرهای تو چو کردند از خدنگ

گشت چوب او به بیشه پرنگار

مملکت را این چنین آرد به کف

هر کرا نعمت دهد پروردگار

پادشاهی را چنین گیرد به دست

هر کرا اقبال باشد پیشکار

خسروا بستان ز حور نوش لب

باده رنگین لعل خوشگوار

تا همی پاید زمین و آسمان

تا بود آن را مدار این را قرار

چون زمین و آسمان بادی مدام

بر زمانه پایدار و کامگار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۹ - مدح سلطان سیف الدوله محمود

 

نه از لب تو برآید همی به طعم شکر

نه با رخ تو برآید همی به نور قمر

نه چون تو صورت پرداخت خامه مانی

نه چون تو لعبت آراست تیشه آزر

نه از زمانه تصور شود چو تو صورت

نه آفتاب تواند کند چو تو گوهر

به نور آذری و از تو در دیده ام آب

به لطف آبی و از تست در دلم آذر

مرا چو عقلی در سر به مهر شایسته

مرا چو جانی در تن به دوستی در خور

ولیک سود چه دارد که با دریغ همی

برفت باید ناخورده از جمال تو بر

بدین زمانه ز فردوس هر زمان رضوان

همی گشاید بر بوستان خرم در

دمیده باد بر اطراف عنبر سارا

کشیده ابر بر آفاق دیبه ششتر

چو ناف آهو گشته همه هوا ز بخور

چو پر طوطی گشته همه زمین ز خضر

دریغ و درد کزین روزگار پر نزهت

چو زهر می شودم عیش ز انده دلبر

دریغ آنکه ندیده تمام روی تو من

نهاد باید رویم همی به راه سفر

ز بهر آب حیات از پی رضای تو

زمین به پیمایم همچو خضر و اسکندر

چنان بخواهم رفتن ز پیش تو صنما

که وهم خواهد بودن به پیش من رهبر

خبر نگویدت از من مگر که ابر بهار

نسیم ناردت از من مگر نسیم سحر

اگر جوازی یابم ز شهریار جهان

که اختیار ملوکست و افتخار بشر

به بحر در کنم از آتش دلم صحرا

به بادیه کنم از آب دیدگان فرغر

امیر غازی محمود سیف دولت و دین

که قصد او فردوس است و دست او کوثر

مبارزی که عدیل سنان اوست اجل

مظفری که قرین حسام اوست ظفر

چو آفتاب ازو باختر ستاند نور

هنوز ناشده پیدا تمام از خاور

نماند آز چو شد کف راد او معطی

نماند جور چو شد روی روشنش داور

فلک زمین سزد ار جود او بود باران

جهان عر بود ار روی او شود جوهر

مدیح خوانش را بوستان سزد مجلس

خطیب نامش را آسمان سزد منبر

خدایگانا در رتبت و سخا آنی

که چرخ با تو زمین است و بحر با تو شمر

که دید هرگز از ابیات وصف تو مقطع

که یافت هرگز در بحر مدح تو معبر

هنوز روز معالیت را نبوده صباح

هنوز باغ بزرگیت را نرسته شجر

چو چوب خشک بسوزد اثیر گردون را

اگر ز آتش خشمت جهد ضعیف شرر

دلیلش از من کایدون ندیده هیچ آتش

ز تف خشم تو گشتم چو سوخته اخگر

ضعیف و بی دل گشتم شها که گر خود را

ز زندگان شمرم کس نداردم باور

نه بستر از تن من هیچ آگهی یابد

نه هیچ آگه گردد تن من از بستر

چنان بماندم در دست روزگار و جهان

که تیغ تافته در دست مرد آهنگر

ضمیر پاکم نشگفت اگر به آتش دل

ز رویم آمد پیدا چو گوهر از خنجر

اگر به چشم هدایت نگشت گیتی کور

وگر به گوش حقیقت نگشت گردون کر

چرا که نشنودم این همه به عدل سخن

چرا که آن نکند سوی من به مهر نظر

از آن غمی شده ام من که غم دلم بشکافت

مگر نخواهد جز در میانش کرد گذر

بسان مزمر بخت مرا میانه تهی است

از آن بنالم چون زیر زار بر مزمر

به پیش تخت تو شاها گله نکردم من

ز بخت تا نشدم سخت عاجز و مضطر

بسان عودم تا آتشی به من نرسد

پدید ناید آنچم به دل بود مضمر

به نزد دشمن اگر نیست روی سرخم زرد

به نزد دوست اگر نیست چشم خشکم تر

چو روی آبی روی مرا مباد بها

چو چشم نرگس چشم مرا مباد بصر

خدایگانا بر من چرا نمی تابی

چو می تابی بر خلق این جهان یکسر

نه تو فروتری اندر بزرگی از خورشید

نه من به خدمت تو کمترم ز نیلوفر

منم چو ذره و تو آفتاب عالمتاب

ز جود خویش چو خورشید ذره می پرور

وگر تو سایه ازین جان خسته برداری

به خاک خویش کنم خون خود به باد هدر

اگر چه آتش را قربی و عزتی باشد

به نفس خویش عزیزست نیز خاکستر

گر چه در و گهر قیمتی بود در کان

وگرچه زاید از گاو دریهی عنبر

ولیک سنگ بود مایه ثبات یکی

ولیک تلخ بود حاصل زهاب دگر

منم چو گوهر در سنگ خشک تن پنهان

منم چو عنبر در گاو بحر دل مضمر

سحاب دست تو خورشید را دهد مایه

لعاب کلک تو شاخ امل برآرد بر

به دولت تو بود روح در تن حیوان

به مکنت تو بود باده در دل ساغر

سخا به دست تو نازان چو تن به جان و روان

امل به دست تو حیران چو دیده اعور

ز بهر مدح تو و حمله عدو هستم

به بزم و رزم چو کلک و چو نیزه بسته کمر

اگر ببری سر از تنم چو کلک به تیغ

چو کلک رویدم از بهر مدحت از تن سر

وگر چو عنبر بر آتشم بسوزی پاک

مدیح یابی از من چو بری از عنبر

نیم چو آهو کز کشور دگر بچرد

نهد معطر نافه به کشور دیگر

بسان بازم کش چون داری اندربند

شکار پیش تو آرد چو باز باید پر

عجب نباشد کز منت ایادی تو

چو طوق قمری بر گردنم بماند اثر

دو تا چرا شوم از تو اگر کمان نشدم

تهی چرا شوم از تو اگر نیم ساغر

به مدحت اندر بسیار شد مرا گفتار

زیان بود چو فراوان خورند شهد و شکر

ز آب رویم قطره نماند جز که خلاب

نماند ز آتش طبعم مگر که خاکستر

خدایگانا دانی که چند سال آمد

که جز به درگه تو مر مرا نبود مقر

شبان و روزان بیدار و مضطرب مانده

ز بهر گفتن مدحت چو لاله و عبهر

بساط شکر تو گسترده ام به کوشش طبع

نهال مدح تو پرورده ام به خون جگر

به وصف مدح تو آکنده در دل اندیشه

به نظم وصف تو اندوخته به دیده سهر

ز بهر آن را تا بر زمانه جلوه کنند

مدیح های تو را ساختیم ز جان زیور

وگر بخواهد از بهر چشم زخم اکنون

دو دیده چو شبه بر بندمش به گردن بر

اگر به دفتر من جز مدایح تو بود

تنم ز بند بلا بسته باد چون دفتر

وگر سپهر ز خورشید سازدت دیهیم

مرصعش کنم از مدح تو بزرگ و نام آور

به طعنه گوید دشمن که کار چون نکنی

ز کار گردد مردم بزرگ و نام آور

چگونه کار توانیم کرد بی آلت

حسام هرگز بی قبضه کی نمود هنر

درست شد که زمانه است مر مرا دشمن

به جز زمانه مرا دشمن دگر مشمر

ز زاد و بومم بر کند و هر زمان و کنون

همی بماندم از صد هزار گونه عبر

از آنکه هستم ازو و از آنکه هست از من

بسنده کردم یک چند گه به خواب و به خور

اگر به کودکی امیدوارم از فرزند

چگونه باشدم امید پیری از مادر

رهی پسر را اینجا به تو سپرد امروز

که دی رهی را آنجا به تو سپرد پدر

بدان مبارک خانه همی رود ملکا

بدان مقام رساند مرا خدای مگر

جهان گذارم در نیک و بد بسان قضا

زمین نوردم در روز و شب بسان قدر

چو ریگ و ماهی باشم به کوه و در دریا

چو شیر و تنین خسیم به بیشه و کردر

چو باد شکر گزارم ز تو به خاص و به عام

چو مهر مدح رسانم ز تو به بحر و به بر

دعا و شکر تو گویم به درگه کسری

ثنا و مدح تو خوانم به مجلس قیصر

همیشه تا بدمد بر فلک ز مهر ضیا

همیشه تا بچکد بر زمین ز ابر مطر

بر آسمان جلالت بتاب چون خورشید

به بوستان عدالت ببال چون عرعر

نگاهبان تنت باد عدل چون جوشن

نگاهبان سرت باد داد چون مغفر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:29 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها