0

قصاید مسعود سعد سلمان

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۹۰ - در تهنیت تولد خسرو ملک فرزند ملک ارسلان

 

هزار خرمی اندر زمانه گشت پدید

هزار مژده ز سعد فلک به ملک رسید

که شاه شرق ملک ارسلان بن مسعود

عزیز خود را اندر هزار ناز بدید

سپهر قدری شاهی که وهم آدمیان

هزار جهد بکرد و به وهم او نرسید

خدایگانا جشنی است ملک را امروز

که هیچ جشنی گوش جهان چنین نشنید

درین بهار بدین شادی و بدین رامش

ز چوب لاله شکفت و ز سنگ سبزه دمید

به باغ ملک تو خسرو یکی نهالی رست

کز آب دولت و اقبال و بخت بر بالید

بدین مبارک شاخ ای درخت بخت تو نو

همه نسیم بزرگی و عز و ناز وزید

ازو همیشه به هر نوع سایه خواهی یافت

وزو به کام همه عمر میوه خواهی چید

خجسته جشنی کردی و آنچه کردی تو

چنین سزید و به ایزد که جز چنین نسزید

به پیش خسرو خسروملک به وجه نثار

فلک سعود برافشاند و ابر در بارید

بخواست ابر کزو پیشکش نثار کند

نثار او همه ناسفته بود مروارید

به روی چشم و چراغ تو چشم دولت ملک

چو گشت روشن در وقت چشم بد بکفید

چو خواست ایزد تا ملک بارور گردد

خجسته شاخی کرد از درخت ملک پدید

به پیش تخت تو خسرو ملک شود شاهی

که ملک را همه شاهان بدو دهند کلید

به فتح و نصرت لشکر کشد به هفت اقلیم

که بخت رایت او را بر اوج چرخ کشید

امید ملک بدو شد قوی و باد قوی

بلی و دشمنت از عمر و ملک امید برید

در آن زمان که بپوشند خلعت تو به فخر

سپهر خلعت عمر ابد درو پوشید

بدید چشم جهان خلعت مبارک تو

وان یکاد بخواند و سبک بر او بدمید

گزیده سیرت شاهی و کردگار جهان

تو را و شاه تورا از همه جهان بگزید

بروی این شاه ای شاه شاد و خرم زی

به خرمی و به شادی بخواه جام نبید

همیشه با دید اندر جهان چو گل خندان

چو بخت وارون بر حال دشمنان خندید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:24 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۹۱ - ستایش سیف الدوله محمود

 

خویشتن را سوار باید کرد

بر سخن کامگار باید کرد

طبع خود را به لفظ و معنی بر

تازه چون نوبهار باید کرد

مدحت شهریار باید گفت

خدمت شهریار باید کرد

شاه محمود سیف دولت و دین

که زبان ذوالفقار باید کرد

پس همه عمر خود به دفتر بر

مدحت او نگار باید کرد

وان کسی را که مدح او گوید

بر ملوک افتخار باید کرد

آنکه هر کس که طلعتش بیند

جان شیرین نثار باید کرد

ملکا خسروا خداوندا

کارها شاهوار باید کرد

مملکت انتظار نپذیرد

تا به کی انتظار باید کرد

ملک آفاق را بباید جست

کی بدین اختصار باید کرد

بد سگالان بی دیانت را

از جهان تارومار باید کرد

روی خود را به پیش شاه جهان

چون گل آبدار باید کرد

جمله بنیاد دین و دولت را

به حسام استوار باید کرد

ملک را چون قرار خواهی داد

تیغ را بی قرار باید کرد

نامداران و سرفرازان را

از جهان اختیار باید کرد

جمله بدخواه را بباید خست

با عدو کارزار باید کرد

ملک را از حصاریان چو شیر

به عدو بر حصار باید کرد

این جهان را به عدل و داد شها

همچو خانه بهار باید کرد

وانگهی اندر آن به دولت و عز

تا قیامت مدار باید کرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:25 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۹۳ - مدح سلطان مسعود

برترست از گمان ملک مسعود

بادتا جاودان ملک مسعود

کام گردد به بوی نافه مشک

چون بگوید زبان ملک مسعود

تا بر اطراف دین و دولت کرد

تیغ را پاسبان ملک مسعود

کمر عدل بست چون بنشست

ملک را بر میان ملک مسعود

قدم خسروی نهاد به فخر

بر سپهر کیان ملک مسعود

تا به تدبیر پیر شاهی را

داد بخت جوان ملک مسعود

از شرف تازه زیوری بندد

ملک را هر زمان ملک مسعود

تا برافروخت آتش هیبت

در جهان ناگهان ملک مسعود

بدسگالان ملک را بگداخت

مغز در استخوان ملک مسعود

وقف کردست بر سر شیران

سر گرز گران ملک مسعود

چون به کام گشاد ناوک را

راند اندر کمان ملک مسعود

جرم برجیس را کند بر جاس

بر خم آسمان ملک مسعود

در درنگ و شتاب حمله چو کرد

باره را امتحان ملک مسعود

کرد مر کوه و باد را خیره

به رکاب و عنان ملک مسعود

باد تا هست کامرانی و قهر

قاهر و کامران ملک مسعود

دولت و ملک شادمان باشند

تا بود شادمان ملک مسعود

خسرو شاه شهریار زیاد

در جهان سالیان ملک مسعود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:25 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۹۵ - ستایش سلطان علاء الدوله مسعود

 

این آتش مبارز و این باد کامگار

وین آب تیز قوت و این خاک مایه دار

ضدند و ممکنست که با طبع یکدگر

از عدل شاه ساخته گردند هر چهار

خسرو علاء دولت مسعود تاجور

خورشید پادشاهان سلطان روزگار

آن شاه دادگستر کاندر مظالمش

از هیبتش نیابد بیداد زینهار

آن شاه جودپرور کز فضل بذل او

اندر گداز حملان بگریزد از عیار

دیوار بست امنش اندر سرای ملک

پاینده تر ز سد سکندر هزار بار

بر زد به مغز کفر و برون شد ز چشم شرک

زد در زمانه زخمش و بأس قضا سوار

از فرع عزم نافذ او خاست آسمان

وز اصل حزم ثابت او رست کوهسار

از حلم و علم او دو نشانه است روز و شب

وز لطف و عنف او دو نمونه است نور و نار

خشمش همی بر آب روان افکند گرد

عفوش همی برآتش سوزان کند نگار

ای دیده صدر شاه ز ملک تو احتشام

وی کرده جاه ملک به صدر تو افتخار

بحر سپهر دوری و کوه ستاره سیر

خورشید کینه توزی و گردون حقگزار

با دولت تو بر نزند هیچ پادشاه

وز طاعت تو سرنکشد هیچ شهریار

در عدل دولت تو بخندید عدل خوش

در حبس انتقام تو بگریست ظلم زار

با طبع و دست و قدر تو بی میل زور و زر

جیحون سراب و ابر بخار و فلک غبار

با شربت و غذای ذکاء و دهاء تو

بی عقل ناتوان شود و بی هنر نزار

دریا به نعمت از آب سخای تو یک حباب

دوزخ به وصف از آتش سهم تو یک شرار

نه کوه بیستون را با زخم تو توان

نه گنج شایگان را با بذل تو یسار

در بوستان ز حرص عطاهای بزم تست

بر شاخ ها که باز کند پنجه ها چنار

وز آرزوی بزم دل افروز حزم تست

نرگس که چشم روشن روید به مرغزار

شمشیر و نیزه تو که از آب و خاک رست

با دست و آتشست ز تیزی به کارزار

از گونه زمرد و از رنگ کهربا

بی کارگه جبلتشان یافته شعار

از عادت طبیعت هنگام نام و ننگ

این چشم مور یافته و آن زبان مار

ای رستم نبرد بران سوی رزم رخش

وی حیدر زمانه بر آهنج ذوالفقار

خونها فشان به تیغ که تشنه ست نیک دشت

سرها فکن به گرز که بس گرسنه ست غار

زیرا که روزی همه جنس آفریدگان

اندر عطیت تو نهاد آفریدگار

تا حشر بر نهاد تو مقصور کرد باز

هر نوع مصلحت که نهانست و آشکار

افکند و ساخت اختر گردون به طوع و طبع

بر حکم تو مسیر و به فرمان تو مدار

با نهی هیبتت نزند هیچ سر و شاخ

بی ابر نهمتت ندهد هیچ شاخ بار

جسمی که کام دل نگذارد به کام تو

در سوخته جگر خلدش دست مرگ خار

چشمی که در جهان نگرد بر خلاف تو

در دیده جاش میخ زند کوری استوار

آن کز تو شد غمی نشود تا به حشر شاد

وان کز تو شد عزیز نگردد به عمر خوار

پیموده و سپرده ثواب و عقاب تو

پهنای هر بلاد و درازی هر دیار

بفراخت نیکخواه تو را راحت وصول

بگداخت بدسگال تو را رنج انتظار

این را ز نعمت تو طعامیست خوش مزه

وان را ز سطوت تو شرابیست بدگوار

زان تیغ آفتاب کشیده دراز وپهن

جز جان دشمن تو نگردد همی فگار

زان رشته دو رنگ سپید و سیاه صبح

جز اسب دولت تو نیابد همی چدار

بر عز و ملک تو رقم جاودانی است

ز آثار حمله های تو در دشت شابهار

آن روز کاندر آتش پیکار گاه شد

سیماب رنگ تیغ چو سیماب بی قرار

چون میغ میغ تاخت سپه در پس سپه

چون دود دود خاست غبار از پس غبار

آلود حد خنجر و اندود مد گرد

پشت زمین به روین روی هوا به قار

گریان چو ابر نیزه کین توز عمر سوز

خندان چو برق حربه دلدوز جانگداز

از حمله ها نفس ها در حلق ها خبه

وز گردها نظرها در دیده ها بشار

تا دیر دیر گشت همی تیغ دور دور

تا زود زود خاست همی بانگ دار دار

دست یکی سپرد همی پای انتقام

پای یکی گرفت همی دست اضطرار

این از نشاط فوز همی تاخت سوی بحر

وان از نهیب مرگ همی گشت گرد غار

رفته ره عزیمت این بخت معتمد

بسته در هزیمت آن عمر مستعار

آب امید شست همی رنگ احتراز

دست قضا نگاشت همی نقش اعتبار

کوشان امل به فتح تن آسوده شد ز رنج

جوشان اجل به رزم سراسیمه شد به کار

دیدند جنگ دیده دلیران تو را به جنگ

در آهنین لباس چو روئین سفندیار

بر بارکش هژبری تند و بلا شکر

با سرزن اژدهایی پیروز و جان شکار

شد سبز خنگ باره تو بحر فتح موج

گشت آب رنگ خنجر تو ابر مرگبار

ناگه به صحن میدان در تاختی چو باد

تا مغزهای شیران بشکافتی چو نار

در جمله بی گزند به توفیق ایزدی

گشتی بر آنچه کام دلت بود کامگار

دست ظفر گرفته عنان از میان شور

آورده بارگیر تو را تا به تخت یار

کف الخضیب گردون از گنج مشتری

کرده همه سعادت بر تاج تو نثار

این ملک عالم ایزد کردست بر تو وقف

بر خاطر از مصالحش اندیشه کم گمار

ایزد چو وقف کرد کند آنچه واجبست

تو روزگار خرم در خرمی گذار

نصرت به نام تیغ تو گیرد همی جهان

تازد همی سپاه و گشاید همی حصار

تا این زمانه متلون به سعی چرخ

آیین دیگر آرد هر سال چند بار

گه در خزان چنان که درافگند برکشد

از گردن بتان چمن خلعت بهار

در صفحه صفحه زر نهد اطراف بوستان

تا تخته تخته سیم کند روی جویبار

گه در بهار باز کشد بر زمین بساط

از لعل پود بوقلمون های سبز تار

گیسوی گلرخانش نگارد به مشک بید

گوش سمنبرانش فروزد به گوشوار

سوسن به کبر عرضه کند روی با جمال

نرگس به ناز باز کند چشم پر خمار

گه چون خزان تو زر و درم ریز بی قیاس

گه چون بهار در و گهرپاش بی شمار

در جوی های بخت همه آب کام ران

در باغ های ملک همه تخم عدل کار

دولت فروز و نصرت یاب و طرب فزا

گیتی گشای و ملک ستان و زمانه دار

تو شادمان نشسته و اقبال پیش تو

روز و شب ایستاده میان بسته بنده وار

قدر تو را نشانده به صد ناز بر کتف

جاه تو را گرفته به صد مهر در کنار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:25 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۹۴ - مدیح عمید ابوالفرج نصر ابن رستم

 

ای اصل سخا و رادی و داد

بخل از تو خراب و جود آباد

ای خواجه عمید نصر رستم

حساد به رنج و ناصحت شاد

چون باز تویی بلند همت

مردار خورد عدوت چون خاد

خورشید سخای تو برآورد

آن را که به چاه محنت افتاد

رستم نبود به پیش تو مرد

حاتم نبود به پیش تو راد

تو شاد نشسته ای به لوهور

نام تو به سیستان و نوزاد

در قصر شجاعت و سخاوت

از رای رفیع تست بنیاد

شاگرد دل تو گشت دریا

برابر کف تو گشت استاد

گشته است زمانه بنده تو

احرار شدند ز انده آزاد

درویش ز فر تو برآسود

بگذاشت خروش و بانگ و فریاد

از رای تو کس نشد فراموش

گیتی همه هست بر دلت یاد

در خدمت تو فلک میان بست

احسان تو طبع دهر بگشاد

عدل تو ز خلق رنگ برداشت

وز جود تو خلق مال بنهاد

تو خسرو روزگار خویشی

در بند تو حاسد تو فرهاد

فر تو نشانده فتنه از دهر

دولت چو رهی به پیشت استاد

اقبال تو داد داد مظلوم

هرگز ز تو کس ندیده بیداد

چون موم شدم به دست تو نرم

وز بهر عدو به دست فولاد

خورشید بخیل گشت پیشت

تا مادر جود مر تو را زاد

بادات بقا و عز و دولت

وین عید خلیل فرخت زاد

شادی و سلامتی و رادی

با تو همه ساله رایگان باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:25 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۹۷ - در مدح امیر ابوالفتح عارض

 

هم شب مست وار و عاشق وار

بودم از روی دوست برخوردار

گه مرا داد شکرش بوسه

گاه سروش مرا گرفت کنار

خوب حالی و خوش نشاطی بود

دوش با روی او مرا نهمار

چه کنم قصه تا به روز بداشت

لذت عشرتش مرا بیدار

در میان سخن مرا گفتی

نیست امسال کار تو چون پار

حشمتی داشتی تو را به شکوه

همتی داشتی تو بس بسیار

صدره ها دیدمت ملمع نقش

جبه ها دیدمت مهلهل کار

چه رسید و چه اوفتاد و چه شد

که درآمد تو را خلل به یسار

هم از اینسان بعید خواهی رفت

شوخگن جبه چارکن دستار

سخت مجهول نیستی آخر

عور گردی تو را نیاید عار

شادی آمد مرا ازین شفقت

خنده آمد مرا ازین گفتار

گفتم ای ماه روی مشکین زلف

بت دلجوی و لعبت دلدار

راست گفتی و نیک پرسیدی

بشنو و گوش و هوش زی من دار

خواجه بوالفتح عارض لشکر

اصل حری و سید احرار

بود گشته مرا خریداری

که بدو تیز شد مرا بازار

صید کردی به جود و شکر مرا

آن مه جود ورز شکر شکار

جامه ها دادی مرا ز خاصه خویش

نادره حلیت و بدیع نگار

کارگاهی ز بهر من کردی

شب و روز از برای من بر کار

جامه ها بافتندی از پی من

که نبافد کسی به هیچ دیار

منقطع شد چنان ز من برش

که از آن نزد من نماند آثار

لاجرم جبه و دراعه من

از عتابی و برد گشت این بار

هیچ جرمی نکرده ام هرگز

کاید او را همی زمن آزار

دوستی ام چنان که او خواهد

که دعا گویمش به لیل و نهار

مادحی ام چنان که او داند

گفته در مدح او بسی اشعار

شاعری ام که هیچ برش را

هیچ وقتی نکرده ام انکار

کهتری ام چنان که او گوید

بر مرادش مرا ره و رفتار

مشفقی ام چنان که او جوید

که ندارم خبر ز عرض شمار

من ندانم همی که یک رهکی

از چه معنی گرفت کارم خوار

ای بزرگی که مثل تو ننمود

هیچ وقتی سپهر آئینه دار

باغ عز تو را ندیده خزان

می جود تو را نبوده خمار

روز اقبال تو نبیند شب

گل احسان تو ندارد خار

مدحت تو شرف دهد ثمره

خدمت تو سعادت آرد بار

طیبتی شاعرانه کردم من

تا نبندی دل اندرین زنهار

غرض آن بود تا نخست مرا

فهم گردد ز شاعری اسرار

قصه ای را که نظم خواهد کرد

بر طرازد سخن بدین هنجار

گر چه در شعر تیز دیدار است

از من افزون نباشدش دیدار

منم آن جادوی سخن که به نظم

آرم اندر خزان به طبع بهار

در زمانه ز گفت های منست

شعر هامون نورد و کوه گذار

قوت طبع من کند آسان

هر چه از باب شعر شد دشوار

نشود جز به من گشاده دری

که ضرورت بر آن زند مسمار

مر مرا دولت تو فرماید

که همیشه همی رود هموار

مهربان با تو خسرو عالم

وز تو خشنود ایزد دادار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:25 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۹۸ - در مدح ابوالفرج نصربن رستم و توصیف نبرد آزمایی او

آن ترجمان غیب و نماینده هنر

آن کز گمان خلق مر او را بود خبر

آن زرد چهره که کند روی دوست سرخ

شخصی نه جانور برود همچو جانور

غواص پیشه ای که به دریا فرو شود

از قعر بحر تیره به آرد بسی درر

آن شمع برفروخته بر تخته چو سیم

گر دود شمع زیر بود روشنی ز بر

گوینده ای که هست سخنهاش و جانش نیست

پرنده ای که هست پریدنش و نیست پر

مرغان اگر به پای روند به پر پرند

او کار پای و پر بکند هر زمان به سر

او را دو شاخ نکنی پیوسته هر یکی

یک شاخ با قضا و دگر شاخ با قدر

یکی شاخ بر ولی و دگر شاخ بر عدو

زین بر ولی سعادت و آن بر عدو ضرر

زان یافت کلک مرتبت صد هزار تیغ

کو کرد بر بنان عمید اجل گذر

آزاده بوالفرج فرج ما ز هر غمی

نصر بن روستم به وغا رستم دگر

کز بوالفرج رسید جهان را زهر بدی

فتح و فراغت و فرح و نصرت و ظفر

رستم به کارزار یکی دیو خیره کشت

این اند سال کرد به مازندران گذر

پیکار نصر رستم با صد هزار دیو

هر روز تا شبست و ز هر شام تا سحر

آن دیو بد سپید و سیاهند این همه

هست این زمین هند ز مازندران بتر

نصرست نام خواجه فرامرز خوانمش

زیرا که رستم است فرامرز را پدر

آن سایه خدا و عمید خدایگان

کش از خدایگان ظفرست از خدای فر

او خود به مملکت ز عمیدان مملکت

پیداترست از آنکه از انجم بود قمر

آن مهتر خطیر نکو خاطر و ضمیر

هرگز نبوده خواسته را پیش او خطر

از گل سرشت کالبد ما همه خدای

او را ز جاه وجود سرشت و نکو سیر

خورده جهان بسی و نخورده چو او کسی

اندر فنون دانش و هر فضل بهره ور

در خدمت ملوک سپرده تن عزیز

استاده پیش شغل جهاندار چو سپر

ای مهتری که خلق تو خلق پیمبرست

برهان تست فضل و سخایت بود هنر

گر بودی از خدای جهان را پیمبری

بعد از نبی محمد بر خلق بحر و بر

این خلق را پیمبر دیگر تو میبدی

کت هست علم آن و سخن گشت مختصر

هر کوترا سوار به بیند معاینه

روح الامین شناسد و نشناسد از بشر

گویند کاین فریشته آنست کامدی

گه گه به میر مکه ز یزدان کامگر

ایدون بتابد از تو کمال و جمال تو

چونان که نور شمس بتابد ز باختر

ای باغ جود از تو سراسر فروخته

بر تو زمانه باد بقا را گشاده در

دریا اگر چه در یتیم اندرو بود

با کف تو حقیرترست از یکی شمر

آتش ز تف آتش خشمت نهان شدست

حصنی گرفته ز آهن و پولاد و از حجر

ای چشم جود را بصر و عقل را روان

گر عقل را روان بدی و جود را بصر

چونان که کان گوهر در کوه مضمرست

کوهیست در تو حلم و درو فضل تو گهر

نامی ز تو شدند سراسر تبار تو

گر چه به اصل و فضل بزرگند و نامور

آزادگی بگشت به گرد جهان بسی

آخر در اصل دولت تو گشت مستقر

زان پیش کز عدم به وجود آمدی خدای

موجود کرده بود هنر در تو سر به سر

بر زایران تویی به سخا کیس های سیم

بر شاعران تویی به عطا بدرهای زر

بر نظم و نثر و فضل تویی شاعر و سوار

خوش طبع و خوش نوایی و خوش لفظ چون شکر

شاعر نواز و شعرشناسی و شعر خواه

آری چنین بوند بزرگان مشتهر

من مرده زنده گشتم و اکنون شدم جوان

یک ذره گر ز جود تو بر من کند اثر

این روز و روزگار تو بر من خجسته باد

از هم گسسته باد دل دشمن و جگر

سر سبز و دل قوی و تن آباد و شادزی

وانکس که او نه شاد حزین باد و کور و کر

چندانکه هست بر فلک استاره را شمار

تو شاد زی و مدت عمرت همی شمر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:25 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۹۹ - هم در مدح او

آمد فرج ما ز ستم های ستمکار

چون بوالفرج رستم آمد سر احرار

زین پس نرود پیش به ما برستم کس

بر ما نشود هیچ ستمگر به ستم کار

آنکس که ستم کرد بر این شهر ستم دید

ایزد نپسندد ستم از هیچ ستمکار

زیباست بدین شغل عمید بن عمید آنک

کافیست به هر شغل و به هر فضل سزاوار

از بوالفرج آمد فرج ما ز ستم ها

بی بوالفرج الافرج ایزد دادار

بی بوالفرج الافرج اهل لهاوور

از نرخ گران علف و آفت آوار

پیدا نشد آسایش و آرایش این خلق

تا نصرت ما نامد از نصر پدیدار

او فخر عمیدان جهاندیده کافی

وافی به همه دانش و کافی به همه کار

آباد ولایت ز وی و شاد رعیت

بدخواه و بداندیش نگون بخت و نگونسار

در هند چنویی نه و در حضرت غزنین

در دانش و در کوشش و گفتار و به کردار

آن لؤلؤ خوشاب سخن ها و کفش بحر

در بحر عجب نه که بود لؤلؤ شهوار

دانش به دل اندر چو به بحر اندر گوهر

جودش به کف اندر چو به ابر اندر امطار

کلکش به بنان اندر چون موج به دریا

قارون شد و آسان بر او هر چه که دشوار

ای نام تو چون نام سخی حاتم طایی

گسترده به هر شهر در امثال و در اشعار

روزی ده خلقی نه خدایی تو ولیکن

روزی همه جز به کف خویش مپندار

این خلق رمارم چو رمه پیش تو اندر

تو بر سر ایشان بر سالار ملک وار

بسیار نشینند برین بالش و این صدر

زیشان تو فروزنده تری ای مه بسیار

آنی که فلک چون تو به صد قرن نیارد

دانا و سخندان و سخن سنج و هشیوار

هم داور خلقی به گه داوری خلق

هم داور دینی به گه خدمت دیندار

جبریل مگر هر چه کریمی و سخا بود

آورد به نزدیک تو از ایزد جبار

شاید که بنازند به تو اهل لهاوور

از فضل تو و فخر تو و قیمت و مقدار

ای مهتر شمشیرزنان با جگر شیر

در صدر عمیدی تو و در معرکه سالار

ای یک تنه اندر زین یک لشکر کاری

وی روز وغا پشت یکی لشکر جرار

ای دیده سنان تو بسی سینه و دیده

در عقد کمند تو سر شیر به مسمار

ای آصف فرزانه بارای مسدد

وی خاتم آزاده با کف درم بار

تو خانه اقبالی و روشن به تو اسلام

شغل تو مشهر به تو چون ملت مختار

ابرست کفت چونکه فرو بارد بر ما

ابری که سرشکش نبود جز همه دینار

دیوانت سپهریست پر از اختر لیکن

تو بدر و در و ثابت استاره و سیار

چون کعبه که خالیش نبینی ز مجاور

درگاه تو خالی نتوان دید ز زوار

از کف تو خالی نبود جود زمانی

وز مدح تو هم هیچ تهی دفتر و اشعار

فرخنده بهار خوش و ایام شریفست

روز طرب و روز نشاط می و میخوار

تا دهر گهی پیر و گهی تازه جوانست

پیری و جوانیش به آذر در و آذار

آراسته بادا به تو این شهر و ولایت

وز دشمن تو خلق مبینادا دیار

دین و دهش و داد درین شهر بگستر

مگذر ز جهان هیچ و جهان را خوش بگذار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰۰ - ستایش خامه

چرا باشم از آز خسته جگر

که هستم توانگر بدین شاخ زر

که چون برگرفتمش بارد همی

ز منقار پر قار در و گهر

تن بی قرارش ز اندیشه خشک

زبان فصیحش به گفتار تر

چو کرست چون یافت معنی و لفظ

چو کورست چون دیده راه گذر

جز او ای عجب خلق دید و شنید

جهان بین کور و سخن یاب کر

چو حکم نبوت همه حکم او

موافق شده با قضا و قدر

تو گفتی که عیسی بن مریم است

که از کودکی شد به گفتن سمر

چو برداشتندش ز آب و ز گل

یکی مادری بود بس بی پدر

همه لفظ او امر و نهی و هنوز

خورد شیر و خسبد به گهواره در

چو صورت کند مر گل تیره را

رود گرد گیتی چو مرغی به پر

همیشه همه وهم خاطر بر او

ز وعد و وعیدست وز نفع و ضر

همه معنی مرده زنده کند

عجب قدرت و کامگاری نگر

شگفتی نگه کن که کلکش همی

چلیپا نماید به انگشت بر

چو عیسی به کشتنش دارند قصد

که هر ساعت او را ببرند سر

ولیکن چو بردار انگشت شد

فزون گرددش قدر و جاه و خطر

بر آن آسمان بزرگی شود

که ره نیست جان را ازین پیشتر

چون دین مسیح است کردار او

چرا مانوی ماند از وی اثر

که مرملتش را ز بس یادگار

پس از غیبتش نیست الاصور

ازین بسته روزی تو مسعود سعد

گشادنش را رنج خیره مبر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰۲ - مدح ثقة الملک طاهر بن علی

 

ای به قدر از برادران برتر

مر تو را شد برادر تو پدر

مادر تو چو مادر پدرست

پس تو را جده باشد و مادر

زان تو معبود گشته ای آن را

که زنش دخترست با خواهر

چون بزایی هم اندر آن ساعت

به سوی چرخ برفرازی سر

باز هر بچه ای که زاد از تو

در نفس های تو برآرد پر

جایگه های تو چو دشت و چو کوه

خوردنی های تو چو خشک و چو تر

گاه زر باشی و گهی یاقوت

گاه باشی عبیر و گه عنبر

روی بنمای کاندرین زندان

هستیم چون دو دیده اندر خور

هم دواجی مرا و هم جبه

هم لحافی مرا و هم بستر

گوهر تو در آفرینش هست

برتر و پاک تر ز هر گوهر

در سرشت تو مهر باشد و کین

خلق را از تو خیر زاید و شر

حشمت طاهر علی شده ای

بر ولی و عدو به نفع و به ضر

داند ایزد که من نشاط کنان

کردم از بهر خدمت تو سفر

خویشتن جمله در تو پیوستم

راست گویم همی به حق بنگر

از بزرگی کنون روا داری

که بمیرم چنین به حبس اندر

گر بدانم که هیچگونه مرا

گنهی مضمرست یا مظهر

در شهنشاه عاصیم عاصی

در خداوند کافرم کافر

چون امیدم بریده شد ز خلاص

چه نویسم ز حال خود دیگر

حال اطفال من چگونه بود

گر رسدشان ز من به مرگ خبر

بیش ازین حال خود نخواهم گفت

راضیم راضیم به هر چه بتر

همه کوتاه کردم و گشتم

قانع و خوش به هر قضا و قدر

چند از این کاشکی و شاید بود

چند باشد ز چند و چون و اگر

دل ازین حبس و بند خوش کردم

مگر این عمر بگذرد به مگر

چون همه بودنی بخواهد بود

آدمی را چه فایده ز حذر

تو خداوند شاد و خرم زی

سال مشمر ز عمر قرن شمر

هیچ انده مخور که دولت تو

سازد اسباب تو همی در خور

که شد آب حیات جان افزا

بر کف تو نبیند در ساغر

بد این روزگار بدخو را

نبود بر تو هیچ وقت گذر

باز بازیچه ای برون آورد

گردش این سپهر بازیگر

باد بنگر که در نوشت از باغ

بیرم چین و دیبه ششتر

تخت ها گشته ز آهن و پولاد

همه زنجیرها بروی شمر

هر زمانی چو نوعروسان مهر

درکشد روی خوب در معجر

خشک شد سیب لعل را همه خون

در تن از بیم باد چون نشتر

زانکه نارنگ را بدید که باد

همه رویش بخست زیر و زبر

راست چون ساقی تو بر کف دست

جام زرین نهد همی عبهر

از شکوفه ربیع بزم تو شد

گونه آبی و ترنج اصفر

شاد و خرم نشین و باده ستان

از بت سرو و قد مه منظر

چو رخ و قد و چشم و عارض او

به جمال و بها و زینت و فر

نه نگاریده خامه مانی

نه ترازیده رنده آذر

روی نعمت به چشم شادی بین

صحن دولت به پای فخر سپر

سر بخت تو سبز باد چو مورد

قد قدر تو راست چون عرعر

بر سر جاه تو عمامه عز

بر تن عیش تو لباس بطر

چون مه نو زمان زمان افزون

عز و جاه تو از شه صفدر

ملک شاه بند شهر گشای

خسرو پیل زور شیر شکر

ملک او باد هفت کشور و باد

امر و نهیش روان به هر کشور

از جمالش فروخته ایوان

وز کمالش فراخته افسر

پادشاهی او و دولت تو

ثابت و پایدار تا محشر

بر من این شعرها به عیب مگیر

خواجه بوالفتح راوی مهتر

که چنین مدح بس شگفت بود

از چو من عاجز و چو من مضطر

در چنین بند لنگ مانده و لوک

در چنین سمج کور گشته و کر

تو به آواز جانفزای بدیع

عیب هایی که اندروست ببر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰۳ - جواب قصیده محمد خطیبی و انکار بر آثار کواکب و شکایت از حبس خود و مدح ثقة الملک طاهر و س

محمد ای به جهان عین فضل و ذات هنر

تویی اگر بود از فضل و از هنر پیکر

تو را خطیبی خوانند شاید و زیبد

که تو فصیح خطیبی به نظم و نثر اندر

گر این لقب را بر خود درست خواهی کرد

به وقت خطبه دانش ز عود کن منبر

به لطف و سرعت آبست و باد خاطر تو

به تاب و قوت عقلت چه خاک و چه آذر

چو تو قرین و رفیق و چو تو برادر و دوست

که داشته است و که دارد بدین جهان اندر

ز حسب حال چو زهر تو زهره ام خون شد

که نظم کرده ای آن را به گفته چو شکر

خرد فراوان داری همی چرا نالی

ازین دوازده برج نگون و هفت اختر

چرا تو از بره و گاو در فغان باشی

که بی سروست یکی زین و بی لگد دیگر

تو از دو پیکر و خرچنگ چون خروش کنی

چو بد کنند به تو چون نه اندر جاناور

چه بیم داری از شیر کو ندارد چنگ

چه خیر جویی از خوشه کو ندارد بر

تو را چه نقصان کرد این ترازوی خسران

که پله هاش فروتر نباشد و برتر

ز کژدم و ز کمان این هراس و بیم چراست

نه دم این را نیش و نه تیر آن را پر

ازین بزیچه بسته دهان چرا ترسی

که هرگزش نه چرا گه بد و نه آبشخور

چه جویی آب ز دلوی که آب نیست درو

چگونه تر شود ار نیستش بر آب گذر

ز ماهیی که درو خار نیست این گله چیست

بلی ز ماهی پر خار دیده اند ضرر

نه پیر خوانی ویحک همی تو کیوان را

خرف شدست ازو هیچ نیک و بد مشمر

گر اورمزد توانا و کامران بودی

نه در وبالش بودی نه در هبوط مقر

چه خواند باید بهرام را همی خونی

به دستش اندر هرگز که دید تیغ و تبر

در آفتاب اگر تاب و قوتی بودی

سیاه روی نگشتی ز جرم قرص قمر

سماع ناهید آخر ز مردمان که شنید

که خواند او را اخترشناس خنیاگر

چه جادوییست نگویی مرا تو اندر تیر

که هر دو مه شود از آفتاب خاکستر

چه بد تواند کردن مهی که گوی زمین

کندش تیره از آن پس که باشد او انور

ز اختران که همه سرنگون کنند غروب

چه سعد باشد و نحس و چه نفع باشد و ضر

تو ای برادر خود را میفکن از ره راست

ز چرخ و اختر هرگز نه خیر دان نه شر

همه قضا و قدر کردگار عالم راست

مدان تو دولت و محنت جز از قضا و قدر

زمانه نادره بازیچه ها برون آورد

ز بازی فلک مهره باز بازیگر

بدان یقین که بدین گونه آفرید فلک

به حکمت آنکه بر این گونه ساختش چنبر

ز بهر شیون زینسان کبود پوشش کرد

ز بهر سورش بست از ستارگان زیور

بدید باید عبرت نبود باید کور

شنید باید پند و نگشت باید کر

جهانت عبرت و پندست رفته و مانده

تو مانده بازشناس و تو رفته بازنگر

اگر ز مانده نداری خبر عجب نبود

ز رفته باری داری چنانکه بود خبر

چو بنگریم همیدون پس از قضای خدا

بلای ما همه قزدار بود و چالندر

من و تو هر دو فضولی شدیم و چرخ از بیخ

بکندمان و سزاوار بود و اندر خور

ز ترس بر تن ما تیز و تازه افتادی

بدان زمان که رگ ما بجستی از نشتر

چو اهل کوشش بودیم و بابت پیکار

همی چه بستیم از بهر کارزار کمر

نه دست راست گرفتی به رسم قبضه تیغ

نه دست چپ را بودی توان بند سپر

بدانکه ما را در نظم دست نیک افتاد

ز خود به جنگ چرا ساختیم رستم زر

نه هر که باشد چیره براندن خامه

دلیر باشد بر کار بستن خنجر

کسی که خنجر پولاد کار خواهد بست

دلش چو آهن و پولاد باید اندر بر

تنی چو خارا باید سری چو سوهان سخت

که پای دارد با دار و گیر حمله مگر

در آن زمان که شود زیر گرد لبها خشک

بدان مکان که شود زیر خود سرها تر

همه ز آهن بینند زیور مردان

چو خاست گرد کمیت و سمند و جم زیور

دلاوران را دل گردد از هراس دو نیم

مبارزان را خون گردد از نهیب جگر

چو لاله گردد پشت زمین به طعن و به ضرب

شود چو خیری روی هوا به کر و به فر

خروش رزم چو آواز زیر و بم نبود

حدیث کلک دگردان و کار تیغ دگر

نبود باید گوریش تا به آخر عمر

که مردمان به چنین ضحک ها شوند سمر

حدیث خویش همی گویم ای برادر من

تو زینهار گمان دگر مدار و مبر

تو را نباید کاید ز من کراهیتی

بدین که گفته شد ای نیک رای و ای مهتر

کنون از آنچه خوش آید تو را بخواهم گفت

که هست از این پس این دولتی تو را بی مر

گرت چو سرو مسطح همی بپیرایند

بدان که زود چو سرو سهی برآری سر

ز صبر جوشن پوش و نبرد مردان کن

ز بأس مرکب ساز و مصاف گردان در

تو گرد گبند خضرا برآی و شغل طلب

که من هزیمت گشتم ز گنبد اخضر

مرا اگر پس ازین دولتی دهد یاری

من و ثنای خداوند و خامه و دفتر

به مدحت ثقت الملک ازین چو دریا دل

به غوص طبع برآرم طویله های گهر

عمید مطلق طاهر که سروران هرگز

ندیده اند چو او در زمانه یک سرور

بزرگواری دریادلی که در بخشش

به پیش جودش دریا کم آید از فرغر

بلند قدرش کرده ست وصف چرخ زمین

گشاده طبعش کرده ست نعمت بحر شمر

ز ابر رادی وز مرغزار نعمت او

نه آز گردد تشنه نه مکرمت لاغر

قلق نگشته است از قرب او مرگ خامه

تهی نرفته است از دست او مگر ساغر

ندیده اند ز ایوان جاه او کنگر

نجسته اند ز دریای فضل او معبر

ز اوج همت او چرخ ها شود تیره

ز موج بخشش او گنج ها برد کیفر

به هیچ وقت نبودست بی سخا دستش

چنانکه هیچ نبودست بی عرض جوهر

چو بحر مادر طبع سخاش بود رواست

که هست خوی خوش او برادر عنبر

به دوست گردان اقبال دین و ملک آری

نگردد اختر بی چرخ و چرخ بی محور

برستم از همه غم کو به چشم بخشایش

ز صدر جاه به من بنده تیز کرد نظر

خدای داند کامروز اندرین زندان

زجود و بخشش او نعمتست بس بی مر

همی ز رحمت او باشدم درین دوزخ

نسیم سایه طوبی و چشمه کوثر

نه من ببینم در هر شرف چو او مخدوم

نه او بیابد در هر هنر چو من چاکر

اگر خلاصی باشد مرا و خواهد او

نباشدم هوس لشکر و هوای سفر

من آستانه درگاه او کنم بالین

بخسبم آنجا و ایمن شوم ز رنج سهر

برون کنم ز سرم کبر و باد بی خردی

ز علم لشکر سازم ز اهل علم حشر

شوم به نانی قانع به جامه ای راضی

به خط عقل تبرا کنم ز عجب و بطر

همه به خشتک شلوار برنشینم و بس

نه اسب تازی باید مرا نه ساز بزر

چه سود ازین سخن چون نگار و شعر چو در

چو ما به محنت گشتیم هر دو زیر و زبر

دو اهل فضل و دو آزاده و دو ممتحنیم

دو خیره رای و دو خیره سر و دو خیره بصر

دعای ماست به هر مسجد و به هر مجلس

دریغ ماست به هر محفل و به هر محضر

تو نو گرفتی در حبس و بند معذوری

اگر بترسی ازین بند و بشگهی ز خطر

منم که عشری از عمر شوم من نگذشت

مگر به محنت و در محنتم هنوز ایدر

به جای مانده ام از بندهای سخت گران

ضعیف گشته ام از رنج های بس منکر

نوان و سست شده رویم از طپانچه کبود

در آب دیده نمانم مگر به نیلوفر

شده بر آب دو دیده سبک تر از کشتی

اگر چه بندی دارم گران تر از لنگر

بلا و محنت و اندوه و رنج و محنت و غم

دمادمند به من بر چو قطره های مطر

ز بس که گویم امروز این بلا بودست

تمام نام بلاها مرا شدست از بر

ز ضعف پیری گشته ست چون گلیم کهن

به حبس رویم و بوده چو دیبه ششتر

ز بی حمیتی ای دوست چو غلیواجم

نه ماده خود را دانم کنون همی و نه نر

علاج را گزر پخته می خورم زیرا

که آن چو سخت گزر سست شد چو برگ گزر

دریغ شخص که از بند شد نحیف و دوتا

دریغ عمر که در حبس شد هبا و هدر

همی به شعر کنم ساحری از آن باشد

همیشه حالم چون حال ساحران به سحر

بسان آذر و مانی بتگر و نقاش

بلا و محنت بینم همی به زندان در

از آن که می به پرستند گفت های مرا

بسان صورت مانی و لعبت آذر

زمانه را پسری در هنر زمن به نبست

چرا نهان کندم همچو بد هنر دختر

چرا به عمر چو کفار بسته دارندم

اگر یکی ام از امتان پیغمبر

بدین همانا زین امتم نمی شمرند

که می برون نگذارندم از عذاب سقر

همی سخن ها گرم آیدم کز آتش دل

دهان چو کوره شد و شد زبان درو اخگر

توزان که لختی محنت کشیده ای در حبس

بدین که گفتم دانم که داریم باور

یقین بدان که نه مردست خصم دانش من

اگر چه پوشد در جنگ جوشن و مغفر

بلی ولیک قلمدان ز دوکدان بگریخت

به عاقبت بتر آمد عمامه از معجر

بکوفتم دری از خم قلتبان باز

بگو بروتی باز ایدر آمدم زان در

خرم و نیم خرم و ابله و مخنث من

خرد ندارم و دیوانه زادم از مادر

وز آنکه نادان بودم چو گرد کردم ریش

مرا به نام همه ریش گاو خواند پدر

چو حال فضل بدیدم که چیست بگزیدم

ز کار پیشه جولاهگی ز بهر پسر

بدو نوشتم و پیغام دادم و گفتم

که ای سعادت در فضل هیچ رنج مبر

اگر سعادت خواهی چو نام خویش همی

به سوی نقص گرای و طریق جهل سپر

مترس و بانگ یکایک چو سگ همی کن عف

بخیز و نیز دمادم چو خر همی زن عر

که بردرند سگان هر کرا نگردد سگ

لگد زنند خران هر کرا نباشد خر

عناست فضل نه از فضل بود عود بود

که زار زار بسوزد بر آتش مجمر

نصیحت پدرانه ز من نکو بشنو

مگر گرد هنر هیچ کآفتست هنر

ز فصل نعمت مزمر بود که در مجلس

ز زخم زخمه بنالد زمان زمان مزمر

مکار اگر که ز کشته دریغ می دروی

دریغ می درود هر کسی که کارد اگر

ز اضطراب نمودن چه فایده ما را

اگر چه هستیم امروز عاجزو مضطر

نخوانده ایم که نتوان ز گیتی ایمن بود

ندیده ام که نتوان ز چرخ کرد حذر

کزین زمانه بسی چنگ و پربیفکندست

هژبر آهن چنگ و عقاب آتش پر

بدان حقیقت کاین شغل و این عمل دارند

سپهر عمر شکار و جهان عمر شکر

به ذات خویش مؤثر نیند و مجبورند

درین همه که تو می بینی ایزدیست اثر

نخواست ماندن اگر گنج شایگان بودی

بماند این سخن جانفزای تا محشر

چو ذکر مردم عمری دگر بود پس از آن

که ثابتست همه ساله منظر از مخبر

بریده نیست امید خلاص و راحت من

در این زمانه که تازه شده ست عدل عمر

ز کدخدای جهان و شهریار ملک افروز

خدایگان زمین پادشاه دین پرور

سپهر همت و خورشید رای و دریا دل

زمانه دار و زمین خسرو و جهان داور

علاء دولت مسعود کامکار که ملک

به دست فخر نهد بر سرش همی افسر

نهاده مسند میمونش بر سپهر شرف

نبشته نام همایونش بر نگین ظفر

چو از ثری علم قدر اوست تا عیوق

ز باختر سپه جاه اوست تا خاور

گذشت رایت اقبال او ز هر گردون

رسید آیت انصاف او به هر کشور

مضای حشمت او ابر شد به شرق و به غرب

نفاذ دولت او باد شد به بحر و به بر

چو شیر شرزه و چون مار گرزه بر سر و دست

ز هولش افسر فغفور و یاره قیصر

سپهرها را بر امر او مدار و مجال

ستارگان را در حکم او مسیر و ممر

گر او نخواهد هر سال خوش نخندد باغ

ور او نگوید هر روز بر نیاید خور

برازدم که چون من نیست هیچ مدحت گوی

برازدش که چنو نیست هیچ مدحت خر

وزیده باد در آفاق باد دولت او

که بر ولیش نسیم است و بر عدو صرصر

گر این قصیده نیامد چنانکه در خور بود

ز آنکه هستش معنی رکیک و لفظ ابتر

مرا به فضل تو معذور دار کاین سر و تن

ز ناتوانی بر بالش است و بر بستر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۹۶ - در مدح ابونصر فارسی

 

جهان را چرخ زرین چشمه زرین می زند زیور

از آن شد چشمه خورشید همچون بوته زرگر

خزان را داد پنداری فلک ملک بهاری را

که اندر باغ زرین تخت گشت آن زمردین افسر

همان مینا نهاد اطراف گل شد کهربا صورت

همان نقاش بوده باد دی امروز شد پیکر

زمین از باد فروردین که از گل بود بر چهره

به ماه مهر و مهر ماه گشت از میوه پر شکر

نه صحرا روی بنماید همی از شمعگون حله

نه گردون روی بگشاید همی از آبگون چادر

با باغ و راغ نشناسد همی پیری و کوژی را

چو بخت دولت خواجه سر سرو و قد عرعر

به طمع جستن سروش به حصر دیدن بزمش

کشیده پنجه ها سرو و گشاده دیده ها عبهر

نگه کن در ترنجستان بارآورده تا بینی

هزاران لعبت زرین تن اندر زمردین معجر

بسان دشمن خواجه ترنج بزم نادیده

نگون آویخته ست از شاخ تن لرزان و روی اصفر

ز عکس رنگ او گشته ملون برگ چون دیبا

ز نقل بار او مانده خمیده شاخ چون چنبر

همانا گنج باد آورد بگشا دست بادایرا

که در افشاند بس بی حد و زر گسترد بس بی مر

تو گویی خواجه جشنی کرد و زحمت کرد خواهنده

ز بس دینار کو پاشید زرین شد همه کشور

عمید مملکت بونصر اصل نصرت دنیا

که گر نصرت شود افسر شود نامش در و گوهر

همی بخشیده ایزد به تازی نام او باشد

به ایزد گر بود بخشیده ایزد ازو بهتر

بهار دولت او را شکفته از سعادت گل

سرای خدمت او را گشاده از بزرگی در

جهان کامرانی را زن ور رای او گردون

بهشت شادمانی را ز دست جود او کوثر

بود بنیاد عزمش را ز چرخ بیستون کوشش

سزد کشتی حزمش را ز کوه بیستون لنگر

چو رزمش در ندا آید به تیغش جان دهد پاسخ

چو بزمش در مرا افتد ز دستش کان برد کیفر

ز وصف و نعت او خیره ز مدح و شکر او عاجز

روان های سخن سنج و زبان های سخن گستر

عمل بی نام او جاهل امل بی بذل او واله

سخا بی فعل او ناقص سخن بی قول او ابتر

فزود از جاه و برد از جان و جست از طبع و داد از دل

عمل را عز امل را ره سخا را دل سخن را فر

زهی چون بخت بر تو شده بر هر تنی پیدا

زهی چون راز مهر تو شده در هر دلی مضمر

نداند کوه بابل را همی حلم تو یک ذره

بخواند بحر قلزم را همی جود تو یک فرغر

ز تاب آتش تیغت بجوشد آب در جیحون

ز زور شیهه رخشت بریزد خاره در کردر

زبان داده شکوفه تو سیادت را به نیک و بد

ضمان کرده نفاذ تو سیاست را به نفع و ضر

ثنا را اصل تو عمده دها را عقل تو مرکز

ادب را طبع تو میزان خرد را رای تو داور

شرف اصل تو را قیم هنر عقل تو را نافذ

وفا طبع تو را صیقل ذکا رای تو را رهبر

همی بی امر مهر تو عرض نگشاید از عنصر

همی با نهی کین تو عرض بگریزد از جوهر

خصال تو به هر سعی و ضمیر تو به هر فکرت

مثال تو به هر حکم و حضور تو به هر محضر

همه سعدست بی نحس و همه نورست بی ظلمت

همه انصاف بی ظلم و همه معروف بی منکر

جهانی زاده از طبعت به آب و باد سرد و خوش

درختی رسته از خلقت به شاخ و بیخ سبز و تر

چو از خون در برگردان ببندد عیبه جوشن

چو از تف در سر مردان بتفسد بیضه مغفر

در آن تنگی که چون دوزخ یلان رزم را گردد

ز گرما روی چون انگشت و ز تف دیده چون اخگر

سلب ها ز افرینش بارگیران را بدل گردد

شود اشهب به گرد ابرش شود ادهم ز خون اشقر

هوای مظلم تیره مثالی گردد از دوزخ

زمین هایل تفته قیاسی گیرد از محشر

ز کاری قوت حمله بلرزد قامت نیزه

ز تاری ظلمت زخمت بتابد صفحه خنجر

بری را کوفته باره دلی را دوخته زوبین

سری را خار و خس بالین تنی را خاک و خون بستر

به زخم از شخص مجروحان دمد روین ز آذریون

ز خون بر روی خنجرها کفد لاله ز نیلوفر

اجل دامن کشان آید گریبان امل در کف

قضا نعره زنان خیزد مخاریق بلا بر سر

ز بیم مرگ و حرص نام جوشان پر دل و بد دل

گریزان این چو موش کور و تازان آن چون مار کر

تو را بینند بر کوهی شده در حمله چون بادی

چو برقی نعره پر آتش چو رعدی حلق پر تندر

هیونی تند خارا شخص آهن ساق سندان سم

عقابی تیز کوه انجام هامون کوب دریا در

سرین او ندیده شیب و چون شیب درازش دم

برخش او نخورده زخم و بر زخم دو دستش بر

هزاران دایره بینی هزاران خط که بنگارد

گه ناورد چون پرگار و گاه پویه چون مسطر

به دستت گوهری لرزان فلک جرم نجوم آگین

مرکب نقره در الماس و معجون آب در آذر

ز جان دودی برانگیزی بدان پولاد چون آتش

ز گرد ابری برافرازی بر آن شبدیز چون صرصر

درخش این فرو گیرد همه روی هوا یکسان

نعال آن فرو کوبد همه روی زمین یکسر

گهی این بر گهر تابد چو یاقوتی تو را در کف

گهی آن پرگره پیچد چو ثعبانی به چنگ اندر

چه بازو و چه دستست آنکه گیرد سستی و کندی

ازین دندان پیل مست از آن چنگال شیر نر

نهنگ هیبتت هر سو چو باد اندر کشیده دم

همای نصرتت چون ابر بر هر سو گشاده پر

خلیلی تو که هر آتش تو را همسان بود با گل

کلیمی تو که هر دریا تو را آسان دهد معبر

معاذالله نه اینی و نه آنی بلکه خود هستی

ز نعت فهم ها بیرون ز حد وهم ها برتر

ندانم گفت مدح تو بقا بادت که از رتبت

سر عمال هندستان رسانیدی به گردون بر

بدان بی جان که همچون جان شدست انباز اندیشه

نخوانده هیچ علمی و تمام علمهاش از بر

فری زان تندرست زرد و آن فارغ دل گریان

شگفت آن راستگوی گنگ و آن قوت کن لاغر

تنش چون استخوان سخت و دلش همچون شکم خالی

زبان چون دست نیرومند و سر چون پای گام آور

به تو خاور مقلد گشت خورشید از برای آن

بپاشد بر جهان نوری که افزون آید از خاور

ز نام تست رای تو همه راحت که بی هر دو

نگیرد روح رادی تن نیارد شاخ شادی بر

تویی انصاف و حکم تو چو دانش عقل را شایان

تویی اقبال و ملک تو چو دیده چشم را در خور

نبرد افروختی یک چند و بزم آرای یک چندی

که گاهی نوبت تیغست و گاهی نوبت ساغر

نزیبد چون به جا و دور بگراید نشاط تو

به جز خورشید می پیمای و جز ناهید و خنیاگر

از آن معشوق حورآیین از آن معشوق سروآسا

وز آن خوشخوی گل عارض و زان زیبای مه پیکر

بخواه آن طبع را قوت بخواه آن کام را لذت

بخواه آن چشم را لاله بخواه آن مغز را عنبر

بتی کز تن به زلف و رخ کشید و برد هوش و دل

نه چون او لعبتی دیگر نه چون او صورتی دلبر

به خدمت پیش روی او میان بسته ست شاخ گل

ز حشمت پیش زلف او سرافکندست سیسنبر

به خوی و عادت آبا به جمع زایران زر ده

به رسم و سیرت اجداد جشن مهرگان می خور

بدان را غم همی مالد به لفظ رود شادی کن

بدی را جان همی کاهد به جان جام جان پرور

ببر بهر نشاط انده به عودی از دل عشرت

بزن بهر دماغ آتش به عودی در دل مجمر

بزرگا هیچ اقبالم نباشد چون قبول تو

که چون من نیست مدحت گوی و چون تو نیست مدحت خر

عروس طبع من بپذیر ازیرا شاه احراری

هر آزاده تو را بنده ست و هر خواجه تو را چاکر

نگاری کز جمال او جهان چون بوستان خرم

بهاری کز بهای او زمین چون آسمان انور

همه سر صورت و صفوت همه تن زینت مدحت

برین از نور دل کسوت بر آن از لطف جان زیور

به ارج گوهر شهوار و ارز لؤلؤ لالا

به فر افسر فغفور و قدر یاره قیصر

به نقش دیبه رومی و بوی عنبر سارا

به حسن صورت مانی و زیب لعبت آذر

ولیکن بخت بی معنی به تندی می کند دعوی

نمایش و آزمایش را شود هر ساعتی دیگر

سرای دل تنست و تن به محنت می شود ویران

امیر تن دلست و دل ز انده می کشد لشکر

نحوس طالعی کردست کار و حال من تیره

به حسبت حال من بشنو به عبرت حال من بنگر

ز گیتی زاده طبع من ز طبع من سخن زاده

میان مادر و فرزند مانده طبع من مضطر

بگرید چشم نظم او بنالد حق نثر او

از آن بی منفعت فرزند و زان نامهربان مادر

بگیر این مایه از شخصی که اندر قبضه محنت

ز آب و آتش خاطر خلالش ماند و خاکستر

گهی وسواس بیکاری به فرقش می زند میتین

گهی تیمار بیداری به چشمش در خلد نشتر

به ضعف ضیمرانش تن به خم خیزرانش قد

به لون شنبلیدش رخ به رنگ یاسمینش بر

بسان باز بسته پای و چون طوطی گشاده لب

سپید از جاه تو روی و سیاه از مدح تو دفتر

چو سیم و زر نهان دارندش از بیگانه در خانه

چو سنگ و گل نگردانندش اندر خانه با زنبر

هوای شب لباس او ز مهرت ساخته انجم

دهان زهر طعم او ز شکرت یافته شکر

سپهرش عشوه دادست او را وفتاده خوش

زمانه ش وعده ای کردست و او را آمده باور

همی تا اندرین گیتی به خلقت مجتمع باشد

ز ریگ و سنگ و دشت و کوه و زاب و خاک و بحر و بر

اثر باشد ز خیر و شر دو عالم را ز شش جانب

مدد خواهد ز بیش و کم چهار ارکان و هفت اختر

نروید شاخ بی ابرو نخیزد ابر بی دریا

نباشد مهر بی چرخ و نگردد چرخ بی محور

به دست بخت هر چیزی که آن بهتر بود بستان

به پای فخر هر اوجی که آن برتر بود بسپر

ز گریه قسم چشم تو به دیوان گریه خامه

ز ناله خط گوش تو به مجلس ناله مزمر

سپهر آراسته عیشت جهان افروخته عمرت

به مجد و فخر و جاه و بخت و عز و نام کام و کر

جواب شاعر رازی بگفتم کو همی گوید

سحرگاهان یکی عمدا به صحرا بگذر و بنگر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰۱ - مدیح سلطان مسعود

 

چون چرخ قادر آمد و چون دهر کامگار

خسرو علاء دولت سلطان روزگار

مسعود پادشاهی کاندر جهان ملک

هست از ملوک گیتی شایسته یادگار

بهرام روز کوشش و ناهید روز بزم

برجیس روز بخشش و خورشید روز بار

ای کوه باد حمله و ای باد کوه حلم

ای ذوالفقار مردی و ای مرد ذوالفقار

شد مفخرت چو مهر ز رای تو نورمند

شد مملکت چو کوه ز جاه تو استوار

آمیخته هوای تو با دل چو جان و تن

و آویخته رضای تو در تن چو پود و تار

جوهر نمی پذیرد بی حکم تو عرض

عنصر همی نگیرد بی امر تو قرار

از عفو و خشم تست همه اصل روز و شب

وز مهر و کین تست همه طبع نور و نار

از شوق طلعت تو و حرص دعای تو

با چشم گشت نرگس و با پنجه شد چنار

از بهر جود دست تو زر زاد و خاک و سنگ

وز بهر زیب بزم تو گل داد چوب و خار

در کان ز شرم چشمه یاقوت سرخ شد

وین خرده ایست نیکو خاطر بر این گمار

زیرا که کوه مادر او بود و او ندید

مر کوه را سزای کف راد تو یسار

از بهر ساز و آلت شاهانه تو را

از گونه گونه گوهر خیزد ز کوهسار

وز بهر جشن مجلس فرخنده تو را

از نوع نوع گلها روید ز جویبار

تخمی که جز به نام تو در گل پراکنند

آن کشت را به ژاله کند ابر سنگبار

گر باد انتقام تو بر بحر بگذرد

از آب هر بخار که خیزد بود شرار

ور قطره ای ز جود تو بر خاک برچکد

در دشت هر غبار که باشد شود عقار

تا حمله برد جود تو بر گنج شایگان

با کس نیاز نیز نپیوست کارزار

تا ملک تو بزاد ز اقبال دولتش

گه بر کتف نشاندش و گاه بر کنار

در سهم و ترس مانده چو گاوان ز شرزه شیر

شیران کارزاری از آن گرز گاوسار

از هول و هیبت تو بداندیش ملک و دین

با جان ممتحن زید و با دل فگار

گاه از فزع چو رنگ جهد بر فراز کوه

گاه از قلق چو مار خزد در شکاف غار

ای اختیار کرده تو را ایزد از جهان

هرگز ندید چشم جهان تو اختیار

گر چه فلک ز چشمه خورشید بوته کرد

نگرفت هیچ گوهر ملک تو را عیار

بر غور کارهای تو واقف نگشت چرخ

گفت اینت بختیاری ای شاه بختیار

عادل زمانه داری قاهر جهانستان

بایسته پادشاهی شایسته شهریار

در پیش تخت مملکت تو به طوع و طبع

سجده کند جلالت هر روز چند بار

شاها خدای داند و هست او گواه حق

تا جان من چه رنج کشید اندرین حصار

تا من پیاده گشتم هستم سوار بند

بر جای خویش مانده که بیند چو من سوار

بر سنگ خاره بند گرانم چون بدوخت

کز بار آن بماندم بر سنگ سنگ وار

از گوشت پوده کرد مرا هر دو ساق پای

این مار بوده آهن گشته گزنده مار

مداح نیکم و گنهم نیست بیش ازین

در بند بنده را ملکا بیش ازین مدار

تندست شیر چرخ اجازت مکن بدان

کو بیگناه جان چو من کس کند شکار

زین زینهار خوار فلک جان من بخر

اکنون که جان بر تو فگندم بزینهار

مگذار زینهار چو در زینهار تست

جان مرا بدین فلک زینهار خوار

بسته در انتظار خلاصست جان من

جان کندنیست بستن جان را در انتظار

تا آسمان قرار نیابد همی ز دور

مهر اندرو ز سیر نگیرد همی قرار

ای مهر شهریاری چون مهر نوربخش

وی آسمان رادی چون آسمان ببار

بادی چنانکه خواهی بر تخت مملکت

از عمر شادمانه وز ملک شاد خوار

تأیید جفت و بخت به کام و فلک غلام

دولت رفیق و چرخ مطیع و خدای یار

خورشید ملک داده هوای تو را فروغ

اقبال و بخت کرده خزان تو را بهار

جشن خجسته مژده همی آردت بر آنک

تا حشر بود خواهد ملک تو پایدار

تو یادگار بادی از کرده های خویش

هرگز مباد کرده تو از تو یادگار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰۴ - مدیح سلطان مسعود پس از شکار او

 

ای جهان را به راستی داور

ملک عدل ورز دین پرور

عالم افروز نام مسعودت

ملک را همچو تاج را گوهر

گنج پرداز دست معطی تو

بزم را همچو خلد را کوثر

نرسد با محل تو گردون

نشود همعنان تو صرصر

لب کفر از نهیب نهب تو خشک

چشم شرک از هراس بأس تو تر

عزم تو گر دم افکند بر کوه

از دو سو کوه را برآرد پر

حزم تو گر نهی پی اندر باد

شودش بسته خشک راه گذر

مرکب تست اژدهای نبرد

خنجر تست کیمیای ظفر

برسد ملک تو به هفت اقلیم

که چنین است حکم هفت اختر

زحل سرفرازست از مهر

همتت را گرفته تنگ به بر

دولتت را به هر چه خواهی کرد

مشتری رهبرست و فرمان بر

تیغ مریخ آتشی دارد

دشمنت را دریده مغز و جگر

نه عجب کافتاب نورانی

سایه چون چتر افکند بر سر

گردد اندر رفیع مجلس تو

زهره لهو جوی خنیاگر

در برابر عطارد ساحر

با سر کلک تو رود هم بر

از پی روشنایی شب تو

بدر باشد همیشه جرم قمر

نادره قصه ای شنیده رهی

کز همه قصه هاست نادره تر

از گوزنان بیشه کوب رسید

مژده زی آهوان دشت سپر

که چرید و چمید و غم مخورید

نیست رنج نهیب و بیم خطر

که تهی کرد خشت مسعودی

بیشه ها را ز شیر شرزه نر

در یکی صیدگاه شاهنشاه

که برانگیخت چون قضا و قدر

به دو سر تیر او یکی لحظه

خاک بالین شدند و خون بستر

نسل شیران بریده شد ز جهان

اینت شادی و اینت عیش و بطر

آفرین بر گشاد او که به زخم

همه گرگ افکن است شیر شکر

خسروا باد اگر سلیمان را

گشت در زیر تخت فرمان بر

آب را زین نمط مطیع شده

زیر صدر رفیع خود بنگر

به جهان هیچ کس ندیده و ما

بحر دیدیم در میان شمر

ملکا روزگار چار تست

نیست شاه را چنین چاکر

بگذرد جاه تو ز شرق و ز غرب

برسد ملک تو به بحر و به بر

آفتاب آمد ای ملک به حمل

گشت حال هوا همه دیگر

برکه و دشت باز گستردند

بیرم چین و دیبه ششتر

گردن و گوش لعبتان چمن

شد ز بارنده ابر پر زیور

روشنی بیاض دولت بین

خرمی سواد باغ نگر

سر فراز و به خرمی بگذار

لهو جوی و به فرخی می خور

دیده حاسدان به تیر بدوز

تارک دشمنان به تیغ بدر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰۵ - در شکرگزاری از آغاز پادشاهی سیف الدوله محمود

ساقیا چون گشت پیدا نور صبح از کوهسار

بر صبوحی خیز و بنشین جام محمودی بیار

آسمان گشت از شعاع آفتاب آراسته

همچو شخص من به خلعت های خاص شهریار

گر یکی خورشید باشد بر سپهر آبگون

هست بر خلعت مرا خورشید تابنده هزار

ور بود بر چرخ گردنده همیشه سعد نحس

خلعتم سعدیست کانرا هیچ نحسی نیست یار

پادشاها شکر تو پیش که دانم گفت من

جز به پیش کردگار ذوالجلال کامگار

روز و شب گویم الهی شاه سیف الدوله را

در ثبات ملک شاهی و جهانداری بدار

می ده ای ساقی که روزی سخت خوب و خرم است

ساتکینی جفتکان بر هر ندیمی برگمار

ور کسی گوید که مستم کی توانم خورد می

کن به نوک موزه ترکانه او را هوشیار

گو مشو مست و به پیش شاه ما هشیار باش

زانکه باشد پیش او هشیار مردم نامدار

کو خداوندیست عالم در همه انواع علم

یادگار از خسروان کو باد دایم یادگار

پادشاهی را جمال و شهریاری را شرف

سروری را اختیار و خسروی را افتخار

از سنان او همی باشد نهیب اندر نهیب

زینهار از تیغ او خواهد به جمله زینهار

چون برافروزد حسامش در میان معرکه

بدسگالش در دماغ خویشتن بیند شرار

خسروا تا پادشاهی در جهان موجود گشت

روزگارت را همی کرد از زمانه اختیار

چون به تخت پادشاهی برنشستی در زمان

پادشاهی پیش تو بندد میان را بنده وار

نوبهار بدسگالان شهریارا شد خزان

تا رهی را خلعتی دادی بهار اندر بهار

تا همی یابد زمین از دایره دایم سکون

تا کند پیوسته مهر از بهر این مرکز مدار

کامران و دیرزی و شاه بند و شهر گیر

سیم بخش و زر ده و دشمن کش و خنجر گذار

همچنین مر بندگان خویش را گردان بزرگ

گه به خلعت های فاخر گه به زر با عیار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:27 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها