0

قصاید مسعود سعد سلمان

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۰ - شکوه از حبس و زندان

 

چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند

همه خزانه اسرار من خراب کنند

نقاب شرم چو لاله ز روی بردارند

چو ماه و مهر سر و روی در نقاب کنند

رخم ز چشمم هم چهره تذرو شود

چو تیره شب را هم گونه غراب کنند

تنم به تیر قضا طعمه هژبر نهند

دلم به تیر عنا مسته عقاب کنند

گل مورد گشته است چشم من ز سهر

ز آتش دلم از گل همی گلاب کنند

به اشک چشمم چون فانه کور میخ کشند

چو غنچه هیچم باشد که سیر خواب کنند

ز صبر و خواب چه بهره بود مرا که مرا

به درد و رنج دل و مغز خون و آب کنند

من آن غریبم و بی کس که تا به روز سپید

ستارگان ز برای من اضطراب کنند

بنالم ایرا با من فلک همی کند آنک

به زخم زخمه بر ابریشم رباب کنند

ز بس که بر من باران غم زنند مرا

سرشک دیده صدف وار در ناب کنند

گر آنچه هست بر این تن زنند بر دریا

به رنج در دهان صدف لعاب کنند

یک آفتم را هر روز صد طریق نهند

یک اندهم را هر شب هزار باب کنند

تن مرا ز بلا آتشی برافروزند

دلم برآرند از بر برو کباب کنند

ز درد و وصلت یاران من آن کنم به جزع

که جان پژوهان بر فرقت شباب کنند

همی گذارم هر شب چنان کسی کورا

ز بهر روز به شب وعده عقاب کنند

روان شوند سبک بچگان دیده من

به زیر زانوی من خاک را خلاب کنند

طناب بافته باشد بدان امید که باز

ز صبح خیمه شب را مگر طناب کنند

بر این حصار ز دیوانگی چنان شده ام

که اختران همه دیوم همی خطاب کنند

چو من به صورت دیوان شدم چرا جوشم

چو هر زمانم هم حمله شهاب کنند

اگر بساط زمین مفرشم کنند سزد

چو سایبان من از پرده سحاب کنند

به گردم اندر چندین حوادث آمد جمع

که از حوادث دیگر مرا حجاب کنند

شگفت نیست که بر من همی شراب خورند

چو خون دیده لبم را همی شراب کنند

به طبع طبعم چون نقره تابدار شدست

که هر زمانش در بوته تیز تاب کنند

چرا سؤال کنم خلق را که در هر حال

جواب من همه ناکردن جواب کنند

روا بود که زمن دشمنان براندیشند

حذر ز آتش تر بهر التهاب کنند

سزای جنگند اینها که آشتی کردند

نگر که اکنون با من همی عتاب کنند

خطا شمارند ار چند من خطا نکنم

صواب گیرند ار چند ناصواب کنند

چگونه روزی دارم نکو نگر که مرا

همی ز آتش سوزنده آفتاب کنند

سپید مویم بر سر بدیده اند مگر

از آن به دود سیاهش همی خضاب کنند

چگونه باشد حالم چو هست راحت من

بدانچه دوزخیان را همی عذاب کنند

اگر به دست خسانم چه شد نه شیران را

پس از گرفتن هم خانه با کلاب کنند

مرا درنگ نماندست از درنگ بلا

بکشتنم ز چه معنی چنین شتاب کنند

چو هیچ دعوت من در جهان نمی شنوند

امید تا کی دارم که مستجاب کنند

به کار کرد مرا با زمانه دفترهاست

چه فضل ها بودم گر به حق حساب کنند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:21 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۱ - گله از اختران آسمان و توصیف صبح

 

زیور آسمان چو بگشایند

کله های هوا بیارایند

کوه را سر به سیم درگیرند

دشت را رخ به زر بیندایند

زنگ ظلمت به صیقل خورشید

همچو آئینه پاک بزدایند

صبر از اندوه من فرار کند

این بکاهند و آن بیفزایند

اختران نور مهر دزدیدند

زان بدو هیچ روی ننمایند

مهر چون روز نور مه بستد

اختران شب همی پدید آیند

بینی اندر سپیده دم به نهیب

که ز لرزه همی نیاسایند

ایستاده همه ز بهر گریز

رایت آفتاب را پایند

در هزیمت ز نور و تابش او

هر چه دریافتند بربایند

ای عجب گوهران نیک و بدند

نه به یک طبع و نه به یک رایند

مهترند آنچه زان گران دستند

کهترند آنچه زان سبکپایند

طالع از ارتفاع شب گیرند

همه را همچو شب همی زایند

پدر عقل و مادر هنرند

پس چرا سوی هر دو نگرایند

همه پالوده نقره را مانند

نقره ضر و نفع پالایند

چون سنان ها زدوده اند و ازین

بر دل و بر جگر نبخشایند

در نظر دیده های مارانند

خلق را زان چو مار بفسایند

گر چه ما را چو مار حله دهند

روزی آخر چو مار بگزایند

نتوان جست از آنچه پیش آرند

کرد باید هر آنچه فرمایند

زندگانند و جان زنده خورند

تازگانند و عمر فرسایند

هر چه پیراستند بگشودند

دل مبند اندر آنچه پیرایند

گاه در روی این همی خندند

گاه دندان بر آن همی خایند

از پی این عبیر می بیزند

وز پی آن حنوط می سایند

دورها چرخ را بپیمودند

قرن ها نیز هم بپیمایند

نکنند آنچه رای و کام کسی است

زانکه خود کامگار و خود رایند

قطره ای آب و خاک را ندهند

تا به خون روی گل نیالایند

گنه و عذرشان خردمندان

نه بگویند و هیچ نستایند

خلق را پاره پاره در بندند

پس از آن بندبند بگشایند

خیز مسعود سعد رنجه مباش

همچنینند و همچنین بایند

همه فرمان بران یزدانند

تا ندانی که کار فرمایند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:21 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۲ - در مدح ثقة الملک طاهربن علی

 

وصف تو چو سرکشان بکردند

از هر هنرت یکی شمردند

صد یک ز تو چون همه نبودند

امروز همه ز تو بدردند

جان بازانی که شیر گیرند

پیش تو چو مهره های نردند

با آن که به هر هنر همه کس

در دهر یگانه اند و فردند

آنان که چو کوه سرفرازند

با باد سیاست تو گردند

گویند همه که مرد مردیم

والله که به پیش تو نه مردند

ای مرد جهان تمام مردی

مردان جهان سر تو گردند

باده همه کافیان عالم

بر یاد کفایت تو خوردند

چون تو ثقت الملک ندیدند

اقرار بدین حدیث کردند

والله که به کفش تو نیرزند

آنان که ره سخا سپردند

هر فرش که گستری ز حشمت

ممکن نشود که درنوردند

بدخواهان تو هر چه هستند

دلخسته چرخ لاجوردند

با محنت و رنج همنشینند

با چرخ زمانه در نبردند

با قامت چون کمان دوتایند

با چهره چون زریر زردند

هر چند بر آتشستشان دل

از دم همه جفت باد سردند

نه نه که تو را نماند بدخواه

بودند و به درد دل بمردند

ای آن که بهر هنر بزرگان

پیش تو چو کودکان خردند

امروز به من رسید پنجی

زان ده که مرا امید کردند

وز پنج دگر نیافتم هیچ

می ترسم کز میان ببردند

دلشاد بزی که بخت و دولت

در جمله عنان به تو سپردند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:21 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۳ - هم در مدیح

ای خواجه دل تو شادمان باد

جان تو همیشه در امان باد

این رای سفر که یش داری

بر تو به خوشی چو بوستان باد

شادی و سلامتی و رادی

با تو همه ساله همعنان باد

اقبال و جلال و دولت و عز

بر جان و تن تو پاسبان باد

هر جا که روی و بازآیی

دادار تو را نگاهبان باد

شادی و سعادت و سلامت

با تو به حساب همرهان باد

زین شغل و عمل که اندرویی

چونان که تو خواهی آنچنان باد

اعدای تو باد زیر امرت

فرمان تو بر همه روان باد

اقبال نصیب دوستانت

ادبار نصیب دشمنان باد

شغل تو چو رای تو قوی باد

بخت تو چو عمر تو جوان باد

هر چند ز دین تازیانی

عمر تو چو عمر عادیان باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:21 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۴ - در مدح منصور بن سعید

 

احوال جهان بادگیر باد

وین قصه ز من یادگیر یاد

چون طبع جهان باژگونه بود

کردار همه باژگونه بود

از روی عزیزیست بسته باز

وز خاری باشد گشاده خاد

بس زار که بگذاشتیم روز

چون گرمگهش بود بامداد

تیغی که همی آفتاب زد

تیری که سمومش همی گشاد

بر تارک و بر سینه زد همی

اندر جگر و دیده اوفتاد

در حوض و بیابانش چشم و گوش

مانده به شگفتی از آب و باد

دیوانه و شوریده باد بود

زنجیر همی آب را نهاد

این چرخ چنین است بی خلاف

داند که چنین آمدش نهاد

زین چرخ بنالم به پیش آن

کز چرخ به همت دهدم داد

منصور سعید آن که در هنر

از مادر دانش چو او نزاد

او بنده و شاگرد ملک بود

تا گشت خداوند و اوستاد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:21 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۶ - در ستایش فضایل خود گوید

 

جاهم چو بکاهد خرد فزاید

کارم چو ببندد سخن گشاید

زینگونه نکوهیده باد از ایزد

آن کس که مرا بر هنر ستاید

آن را که خردمند بود هرگز

زینگونه مذلت کشید باید

آبم که مرا هر خسی بیابد

علکم که مرا هر کسی بخاید

گویی فلک بر جهان که ایدون

هر آتش سزان به من گراید

سفله است بسی جان من که چندین

در تن بکشد رنج و برنیاید

مردم خطر عافیت چه داند

تا بند بلا را نیازماید

ترسم که شود طبع تیره گر چه

زو دیر همی روشنی فزاید

ای پخته نگشته از آتش عقل

امید تو بس خام می نماید

چون دوستی تو نکرد سودم

کی دشمنی تو مرا گزاید

چون عز من و ذل تو نپایست

هم ذل من و عز تو نپاید

گر در دل تو خرد می نمایم

خردست دلت جز چنین نشاید

در آئینه خرد روی مردم

هم خرد چنان آیینه نماید

هر جای که مسعود سعد باشد

کس با او پهلو چگونه ساید

من دانم گفت این و تو ندانی

بلبل داند آنچه می سراید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:21 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۵ - در ستایش امیر ابونصر فارسی

 

ای آن که فلک نصرت الهی

بر کنیت و نامت نثار دارد

هر چیز که گیتی بدان بنازد

از همت تو مستعار دارد

از عدل تو دین سرفراز گردد

وز جاه تو ملک افتخار دارد

گردون کمال چو آفتابت

بر قطب کفایت مدار دارد

نه ابر چو دست تو جود ورزد

نه کوه چو طبعت وقار داد

با جود یمین تو سنگ نارد

چندان که زمانه یسار دارد

تابنده و سوزنده خاطر تو

چون طبع فلک نور و نار دارد

این عزم تو بادی که در متانت

بنیاد چو کوه استوار دارد

وی حزم تو کوهی که روز دشمن

چون باد بزان پر غبار دارد

من قدر تو را آسمان نگویم

ترسم که ازین وصف عار دارد

بافنده و دوزنده سعادت

از بهر تو کسوت هزار دارد

عرض تو نپوشد مگر لباسی

کز فخر و شرف پود و تار دارد

یک بار بود شاخ را و کلکت

شاخیست که صدگونه بار دارد

گشتست بر انگشت تو سواری

کانگشت تو را هم سوار دارد

گرینده چو ابرست و درج ها را

پر نقش و نگار بهار دارد

گلهای معانی شگفته زو شد

زیرا که سرش شکل خار دارد

ویحک تن پیر و سر جوانش

نسبت به زریر و به قار دارد

رفتار ز لیل و نهار گیرد

تا گونه لیل و نهار دارد

تا پیشه او شد نگاربندی

وهم و خرد جان نگار دارد

از بهر عروسان فکرتت را

آرایش مشاطه وار دارد

این را ز جزالت قلاده بندد

وان را ز بلاغت سوار دارد

سرخست و قوی روی شخص دولت

تا او تن زرد و نزار دارد

از بهر ولی نوش نحل دارد

وز بهر عدو زهر مار دارد

پنهان کند اسرار ملک لیکن

اسرار سپهر آشکار دارد

این سرزده پای دم بریده

در سحر نگر تا چه کار دارد

ای آنکه فلک ظل درگهت را

در سایگه زینهار دارد

در عالم شیر عزیمت تو

چون چرخ دو صد مرغزار دارد

پیکار و حذر پنجه های شیران

چون پنجه سرو و چنار دارد

شیر فلک از ترس برنیاید

روزی که نشاط شکار دارد

تا چند بهر حادثه سپهرم

نظاره گه اعتبار دارد

جانم همه در اضطراب بندد

چشمم همه در انتظار دارد

نشگفت کز اشکم همی کنارم

ماننده دریا کنار دارد

اندر دلم آتش که برفروزد

از آب دو دیده شرار دارد

نه خنجر عزمم نیام یابد

نه باره بختم عذار دارد

کز موج غم دل هوای چشمم

ناریست ازیرا بخار دارد

می قسم دگر کس رسید گردون

تا چند مرا در خمار دارد

بر دیده من روزهای روشن

ماننده شبهای تار دارد

روی دلم از اشک و خون دیده

آکنده و گفته چو نار دارد

دارد دل من غم ز غم چه پرسی

زان پرس که یک غمگسار دارد

تا چشم و سر دانشم زمانه

با چشم و سرم کارزار دارد

این دوخته گاهم چو باز خواهد

وان کوفته گاهم چو مار دارد

گویی همه بر من نگار بندد

هر شعبده کاین روزگار دارد

چون زاغ گهم جفت کوه سازد

چون مار گهم یار غار دارد

پیوسته مرا زیر راه هیونی

صحرا بر و دریا گذار دارد

چون خضر و سکندر مرا همیدون

تا زنده سوی هر دیار دارد

پایم نخرامد ز جای و دستم

مشغول عنان و مهار دارد

آسیمه سر و رنجه دل تنم را

نه غبن ضیاع و عقار دارد

پیوسته مرا در همه فضیلت

رایت ز همه اختیار دارد

این طبع سخن سنج من وسیلت

در خدمت تو بی شمار دارد

آن زهره بود چرخ را که در غم

زینگونه مرا بی قرار دارد

رنجور شود خاطری که بر من

بر مدح تو حق جوار دارد

واندل که ز خون مدحت تو سازد

شاید که غم او را فگار دارد

بر باطل کی صبور باشد

آن کس که چو تو حق گزار دارد

از سیل کجا ترسد آن کسی کو

مأوا همه بر کوهسار دارد

من مدح تو را بس عزیز دارم

هر چند مرا سخت خار دارد

نزدیک تو شعرم چه قیمت آرد

ور چه ز براعت شعار دارد

کامروز تو را مادحیست حری

کز عرق نبوت تبار دارد

پر دل بود اندر مصاف دانش

زیرا که زبان ذوالفقار دارد

ور هست چنین بس عجب نباشد

باشد که زجد یادگار دارد

نی یار نخوانمش در این مدح

زیرا که ز توفیق یار دارد

تا از گل و گوهر نژاد گلبن

گه محتفه گه گوشوار دارد

تا کوکب سیاره هفت باشد

تا گیتی ارکان چهار دارد

تا تیر گشاید شهاب سوزان

تا ماه ز خرمن حصار دارد

تا روز طرب در بهار عشرت

بازار می خوشگوار دارد

تا بر گل سوری هزار دستان

آئین نواهای زار دارد

اقبال تو را شادمان نشاند

ایام تو را کامگار دارد

ای آن که نهال شریف نصرت

از کنیت و نام تو بار دارد

تا باره تو بر زمین خرامد

بر چرخ زمین افتخار دارد

بر دریا طبع تو سرفرازد

وز گردون رای تو عار دارد

هر کس که چو تو نامجوی باشد

بر جاه چو تو نامدار درد

چون درگه سامیت را بدیدم

گفتم بر من غم چکار دارد

جایی که مرا از بلا و محنت

اندر کنف زینهار دارد

بنگر که کنون آفتاب رایت

روزم چو شب تیره تار دارد

امروز بیابان حشمت تو

چون باد مرا خاکسار دارد

خشم تو بخیزد همی چو صرصر

احوال مرا پر غبار دارد

اندوه نظر چشم تیره ام را

بر اشک رونده سوار دارد

نه خنجر فهمم صقال دارد

نه آتش طبعم شرار دارد

ویحک دم سرد و سرشگ گرمم

آئین خزان و بهار دارد

در صف شقاوت سپاه انده

با جان و تنم کارزار دارد

ناخورده می شادی از چه معنی

مغز طربم را خمار دارد

این پیر دو تا گشته چرخ مسعود

بازیچه چنین صد هزار دارد

تا چند بزرگی تو دلم را

اندر قلق و انتظار دارد

تا دایره گنبد معلق

بر مرکز سفلی مدار دارد

تا روی زمانه نگار طبعی

از چرخ زمانه نگار دارد

از دوده پاکیزه وزارت

ایام تو را یادگار دارد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:21 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۷ - در مدح ابوالفرج و گله از او

 

بوالفرج ای خواجه آزادمرد

هجر و وصال تو مرا خیره کرد

دید ز سختی تن و جان آنچه دید

خورد ز تلخی دل و جان آنچه خورد

سخت بدردم ز دل سخت گرم

نیک برنجم ز دم نیک سرد

پیر شدن در دم دولت همی

محنت ناگاه به من باز خورد

گر چه به صد دیده به جیحون درم

از سرم این چرخ برآورد گرد

بسته یکی شیرم گویی به جای

دیده ز خون سرخ و رخ از هول زرد

گر نکشم تیغ زبان چون کنم

با فلک گردان تنها نبرد

روز و شب اینجا به قمار اندرم

هست حریفم فلک لاجورد

مهره او سی سیه و سی سپید

گردش او زیر یکی تخت نرد

عمر همی بازم و بازم همی

داو ز من می برد این گرد گرد

ای به بلندی سخن شاعران

هرگز مانند تو نابوده مرد

فرشی گستردمت از دوستی

باز که فرمودت کاندر نورد

روی توام از همه چیز آرزوست

خسته همی جوید درمان درد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:21 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۸ - در اثبات صانع و بینش خویش

 

جهان را عقل راه کاروان دید

بضاعتهاش خوان استخوان دید

همه ترکیب عمرش در فنا یافت

همه بنیاد سودش بر زیان دید

خرد خیره شد آنجا کز جهالت

گروهی را ز صانع بر گمان دید

چرا شد منکر صانع نگویی

کسی کو کالبد را عقل و جان دید

چنان چون بینی اندر آئینه روی

بد و نیک جهان چشمم چنان دید

بسی چشم سرم دید آشکارا

دو چندان چشم سر اندر نهان دید

ز تاریکی و محنت آن ندیدم

که بتوانند مردان جهان دید

اگر به بینم از هر کس عجب نیست

به تاریکی فراوان به توان دید

ز سر من از آن دشمن خبر یافت

که بر رویم ز خون دل نشان دید

گل زردم به رخ بر غم از آن کاشت

که از چشمم دو جوی آب روان دید

سبک در بوته زد مسکین تنم دست

که بر گردن گنه بار گران دید

ز ناشایست کردن شرمش آمد

که بر دو کتف خود بار گران دید

فراوان بی خرد کاندر جهان او

غم و شادی ز لعل این و آن دید

خرد آن داشت کو نیک و بد خویش

ز ایزد دید نه از آسمان دید

گل بی خار اندر گلشن دهر

به چشم تیز بین کی می توان دید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:22 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۹ - شکایت از روزگار

روزگاریست سخت بی فریاد

کس گرفتار روزگار مباد

شیر بینم شده متابع رنگ

باز بینم شده مسخر خاد

نه به جز سوسن ایچ آزادست

نه به جز ابر هست یک تن راد

نه بگفتم نکو معاذالله

این سخن را قوی نیامد لاد

مهترانند مفضل و هر یک

اندر افضال جاودانه زیاد

نیست گیتی به جز شگفتی و نیز

کار من بین که چون شگفت افتاد

صد در افزون زدم به دست هنر

که به من بر فلک یکی نگشاد

در زمان گردد آتش و انگشت

گر بگیرم به کف گل و شمشاد

بار اندوه پشت من بشکست

بشکند چون دو تا کنی پولاد

نشنود دل اگر بوم خاموش

نکند سود اگر کنم فریاد

گر چه اسلاف من بزرگانند

هر یک اندر هنر همه استاد

نسبت از خویشتن کنم چو گهر

نه چو خاکسترم کز آتش زاد

چون بد و نیک روزگار همی

بگذرد این چو خاک و آن چون باد

نز بد او به دل شوم غمگین

نه ز نیکش به طبع باشم شاد

این جهان پایدار نیست بدان

که بر آبش نهاده شد بنیاد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:22 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۷۰ - شکوه از کجروی زمانه

 

چون منی را فلک بیازارد

خردش بی خرد نینگارد

هر زمانی چو ریگ تشنه ترم

گر چه بر من چو ابر غم بارد

چون بیفسایدم چو مار غمی

بر دل من چو مار بگمارد

تا تنم خاک محنتی نشود

به دگر محنتیش بسپارد

اندر آن تنگیم که وحشت او

جان و دل را همی بیفشارد

راضیم گر چه هول دیدارش

دیده من به خار می خارد

کز نهیبش همی قضا و بلا

بر در او گذشت کم یارد

سقف این سمج من سیاه شبی است

که دو دیده به دوده انبارد

روز هر کس که روزنش بیند

اختری سخت خرد پندارد

گر دو قطره به هم بود باران

جز یکی را به زیر نگذارد

چشم ازو نگسلم که در تنگی

به دلم نیک نسبتی دارد

شعر گویم همی و انده دل

خاطرم جز به شعر نگسارد

این جهان را به نظم شاخ زند

هر چه در باغ طبع من کارد

از فلک تنگدل مشو مسعود

گر فراوان تو را بیازارد

بد میندیش سر چو سرو برآر

گر جهان بر سرت فرود آرد

حق نخفته ست بنگری روزی

که حق تو تمام بگزارد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:22 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۷۱ - در مدح ثقة الملک طاهر و شرح گرفتاری خود

 

تا بقا مایه نما باشد

ثقت الملک را بقا باشد

طاهر آن آفتاب کز نورش

آفتاب فلک سها باشد

جستن راه خدمت سامیش

جز به وجه ثنا خطا باشد

سختم آسان بود ثنا گفتن

جود او مایه ثنا باشد

ای کریمی کامیدواران را

همه لفظ تو مرحبا باشد

ز دکان نیاز گیتی را

خاک صحن تو کیمیا باشد

چشم اقبال شهریاری را

گرد رخش تو توتیا باشد

بر عدو عنف تو سموم بود

بر ولی لطف تو صبا باشد

حزم و عزم تو چون بگیرد جزم

آن زمین باشد این هوا باشد

سایلان را ز دست تو نه عجب

گر نتیجه همه عطا باشد

تا همی دست راد تو گه بزم

پدر و مادر سخا باشد

رای تو ار شود چو وهمت تیز

بر فلک خط استوا باشد

منحنی می شود فلک پس از آن

کز در او گردش رحا باشد

تا همی جاه گیتی افروزت

همچو مهر اصل هر ضیا باشد

دولتت دولت علایی را

مایه و پایه علا باشد

به خدایی که بر جلالت او

هر چه بینی همه گوا باشد

صفت و نعمت او به نزد خرد

همه آلاء و کبریا باشد

گر چنین پادشا که هست امروز

در جهان هیچ پادشا باشد

خدمت بارگاه مجلس او

عمره و مروه و صفا باشد

ور چو تو مرد هیچ دولت را

نیز در دانش و دها باشد

پس چرا چون منی که بی مثلم

به چنین حبس مبتلا باشد

گر همی باغ فضل را از من

رونق و زینت و بها باشد

چون گل لاله جای من ز چه روی

همه در خار و در گیا باشد

این گنه طبع را نهم که همی

مایه فطنت و ذکا باشد

به خدای ار مرا در این زندان

جز یکی پاره بوریا باشد

نان کشکین اگر بیابم هیچ

راست گویی زلیبیا باشد

چون سرشک و چو روی هرگز

نه عقیق و نه کهربا باشد

آشنا ورزمی ز اشک دو چشم

اگرم چشم آشنا باشد

راست گویی هوای زندانم

دیو و افعی و اژدها باشد

همه گر صورتی نگارد ازو

روی آن صورت از قفا باشد

وانگهم سنگدل نگهبانی

که چنو در کلیسیا باشد

از گرانی بلند چون گردم

تکیه بر چوب و بر عصا باشد

رفتن من دو پی بود وانگاه

پشتم از بار آن دو تا باشد

مر مرا گویی از گرانی بند

پای در سنگ آسیا باشد

پیش چشم آرحال من چو مرا

جمله این برگ و این نوا باشد

حبس را زاده ام و مرا گویی

رنج و غم مادر و نیا باشد

چرخ کژ می زند مراد و همی

هر چه باشد همه دغا باشد

نیک دانی که از قرابت من

چند گریان و پارسا باشد

چون منی را روا مدار امروز

که ز فرزندگان جدا باشد

مانده ایشان به درد و من در رنج

این همه هر دو از قضا باشد

لیکن از دین پاک تو نسزد

که بدین مر تو را رضا باشد

گر عنایت کنی و من بر هم

از بزرگی تو را سزا باشد

نه همی فرصتیت باید جست

گر خلا باشد ار ملا باشد

نکته ای گر برانی از حالم

همه امید من روا باشد

ور کنم شغل هیچ کس پس از این

گردنم در خور قفا باشد

با فلک من سیتزه ها کردم

زان تنم خسته عنا باشد

هر که او با فلک ستیزه کند

جز چنین از فلک چرا باشد

همه مهر و وفاست سیرت من

روزگارم کی آشنا باشد

ای بزرگی که شاخ ملک از تو

همه در نشو و در نما باشد

بنده مادحی چنین در بند

نیک بندیش تا روا باشد

آفتابی بلی سزد که تو را

بس فراوان چو من هبا باشد

گنج ها دارم از هنر که بگفت

کس کزان گونه گنج ها باشد

زین بلا گر مرا به جان بخری

این همه گنج ها تو را باشد

ور بدین حاجتم نعم نکنی

نعم من ز بخت لا باشد

نه همه مردمان چنین گویند

که بغایی طریق ما باشد

گر چنین است پس بود در خور

بند شاعر چو او بغا باشد

شاعر آخر چه گوید و چه کند

که از او فتنه و بلا باشد

گر به عیوق برفرازد سر

شاعر آخر نه هم گدا باشد

مگرش چو محمد ناصر

گوهر از پاک مصطفی باشد

لاجرم جاه و حق حرمت او

چون شهیدان کربلا باشد

گر همی حق بود چو تو باید

شاعران را که پیشوا باشد

تو ثنا و دعای من مشنو

کاین و آن از سر هوا باشد

چون تویی راز چون منی پاداش

نه ثنا باشد و دعا باشد

مدحت من شنو که مدحت من

رشته در بی بها باشد

پس از آواز او چو بشنیدی

همه آوازها صدا باشد

من که در خور ثنای شاه کنم

چون من اندر جهان کجا باشد

ور ز من شد گشاده گنج سخن

بند بر پای من چرا باشد

آب اقبال تو روا باشد

که هر امید از او وفا باشد

بنده بودت به طبع و خواهد بود

در جهان هر که بود یا باشد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:22 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۷۲ - در مدح گوید

ای خداوند رحمت ایزد

بر تو و دولت جوان تو باد

بر همه کارها و نهمت ها

چرخ گردنده در ضمان تو باد

همه ساله همه مصالح ملک

در بیان تو و بنان تو باد

بر همه نامه های جود و کرم

با همه وقت ها نشان تو باد

بر سر دولت هنرمندان

سایه عز جاودان تو باد

همه اندیشه صلاح و فساد

در یقین تو و گمان تو باد

ملجاء سروران سرای تو باد

مسند سروری مکان تو باد

هر که او را زمانه بیم کند

در پناه تو و امان تو باد

فتح و نصرت به هر چه رای کنی

با رکیب تو و عنان تو باد

ناتوانی نصیب دشمن تست

تندرستی همه توان تو باد

جان ما بندگان که داد به ما

دولت تو فدای جان تو باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:22 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۷۳ - ستایش ملک ارسلان

 

ز سر گیتی پیر بوده جوان شد

که سلطان گیتی ملک ارسلان شد

زمین پادشاهی جهان شهریاری

کزو تاج خورشید و تخت آسمان شد

قران را ازین فخر برتر نباشد

که شاهی چو این شاه صاحب قران شد

هر آن نامور شاه کاندر زمانه

نه در خدمت شاه بسته میان شد

همه روزگارش دگر شد حقیقت

نسیمش سموم و بهارش خزان شد

نمانده ست بدخواه را هیچ راحت

که شادیش غم گشت و سودش زیان شد

جهاندار شاها همه بندگان را

دل و جان ز تو خرم و شادمان شد

شدندی فدا پادشاهان گیتی

فدای چو تو پادشاهی توان شد

در آئین دین ناسخی گشت عدلت

که منسوخ از آن عدل نوشیروان شد

هر آن کس که هر سو همی کاروان زد

ز انصاف تو رهبر کاروان شد

نیارست فتنه دلیری نمودن

چو عدل تو بر ملک تو پاسبان شد

بنالید گنج تو از بخشش تو

چو جود تو بر گنج تو قهرمان شد

بسا رزمگه کز دلیران جنگی

زمین و هوا پر ز شخص و روان شد

ز گرد سپه شد هوا چون بنفشه

ز خون یلان خاک چون ارغوان شد

ز تیغ چو نیلوفر آبدارت

رخ سرکشان زرد چون زعفران شد

به زیر تو رخش تو را گاه حمله

ز دولت رکاب و ز نصرت عنان شد

چو از آتش تیغ و از باد حمله

هوا پر شد زمین پر دخان شد

سر و دل گران و سبک شد چو ناگه

عنانت سبک شد رکابت گران شد

کمانور که با تیر پیش تو آمد

به بالا کمان و بدل تیردان شد

ثنا و مدیح تو این شاه شاهان

نگهبان تن گشت و تعویذ جان شد

مرا از برای ثنا و مدیحت

همه جان سخن شد همه تن زبان شد

جهان کینه ور بود بر من چو خواندم

ثنای تو بر جان من مهربان شد

جوان باد بختت که این جان غمگین

به اقبال و رای تو شاد و جوان شد

ز بزم تو ای شاه قصر همایون

به شادی و رامش چو دارالجنان شد

شد امید مهمان به انواع نعمت

چو جود تو در مملکت میزبان شد

بران هر مرادی که داری که گیتی

چنان چون مراد تو باشد چنان شد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:22 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۷۴ - مدح شهریار و سپاسگزاری از مراحم او

 

سزد که باش شاها ز ملک خرم و شاد

که ملک تو در شادی و خرمی بگشاد

خدای دادت ملک و خدای عزوجل

نگاه دارد ملک تو همچنان که بداد

خدای بود معین ساعت گرفتن تو

تو را نیاید حاجت به خنجر پولاد

سپاه بی حد بود و سلاح بی مر بود

ولیک قاعده ملک تو خدای نهاد

خدای قاعده ملک تو نهاد چنان

که هر زمان ز جهان دولتیش خواهد زاد

نه بی اردات او بر زمین ببارد ابر

نه بی مشیت او بر هوا بجنبد باد

چنان قوی شد بنیاد ملک تو گویی

ز بیخ ملک تو رسته است کوه را بنیاد

کدام دولت پیدا شد از کواکب سعد

که آن سپهر بر تو به هدیه نفرستاد

همیشه تیغ تو بی نصرت و ظفر نبود

که هست تیغ تو با نصرت و ظفر همزاد

خجسته روزا کاندر نبرد سطوت تو

به آب تیغ بیفروخت آذر خرداد

چو ابر نصرت بارید چرخ فصل خزان

بهار گشت ز ملک تو در تکین آباد

ز تیغ تیز تو فریاد کرد دشمن تو

ولیک آنجا سودی نداشت آن فریاد

عروس ملک بیاراست گوش و گردن و بر

نخواست از ملکان جز تو شاه را داماد

بنای ملک تو چون بر کشید سر به فلک

بنای عمر عدوی تو بر زمین افتاد

می نشاط زمانه به یاد ملک تو خورد

از آن که ملکی چون ملک تو ندارد یاد

تو طبع و دل را هم شاد و تازه در به می

که خسروی به تو تازه ست و مملکت به تو شاد

به عدل و رادی ماند به جای ملک جهان

بلی و چون تو ندیده ست شاه عادل و راد

ز هر سویی سپهی بس گران فرستادی

که ملک و دین ز سپه باشد ایمن و آباد

تو داد گیتی دادی و لشکر تو کنون

جهان بگیرد کاندر نبرد بدهد داد

رسد ز هر سپهی هر دو هفته فتحی

که تهنیت کند آن را خلیفه بغداد

بزرگ شاها رامش گزین و شادی کن

بخواه جام می از دست آن بت نوشاد

میان خلق سرافراز و تازه کرد مرا

مکارم تو چو سرو و چو سوسن آزاد

مرا به مدحی شاها ولایتی دادی

کدام شاهی هرگز به مادحی این داد

به بارگاه تو کان هست و باد مرکز ملک

محل و رتبت من پای بر سپهر نهاد

مرا همی به ثنای تو زنده ماند تن

که تا زید تن من بی ثنای تو مزیاد

خدایگانا هر عمر و جان که در گیتی است

عزیز و شیرین پیوند عمر و جان تو باد

به شادکامی در مجلس بهشت آئین

بخواه باده از آن دلیران حورنژاد

چو سلسبیل می خور که حضرت غزنین

بهشت گشت چون اردیبهشت در مرداد

همیشه بادی بر تخت ملک چون خسرو

مخالف تو گرفتار محنت فرهاد

به دور ماه ز سر تازه گشت سال عرب

خدای بر تو و بر ملک تو خجسته کناد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:22 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها