0

قصاید مسعود سعد سلمان

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۲ - در مدح ثقه الملک طاهربن علی

 

طاهر ثقت الملک سپهر است و جهانست

نه راست نگفتم که نه اینست و نه آنست

نی نی نه سپهر است که خورشید سپهر است

نی نی نه جهانست که اقبال جهانست

آن چرخ محلست که با حلم زمینست

وان پیر ضمیرست که با بخت جوانست

هر باره که زین کرده شود همت او را

اندر میدان زیر دو کف زیر دو رانست

ای آنکه سوی دولت تو قاصد نصرت

پیوسته یگانه است و دوگانست و سه گانست

شد منفعت عالم دست تو که آن دست

کانست و نه کانست که بخشنده کانست

شد مصلحت دنیا مهر تو که آن مهر

جانست و نه جانست فزاینده جانست

سهم تو عجب نیست اگر صاعقه تیر است

زیرا که کف هیبت تو برق کمانست

آن کس که چو گل نیست به دیدار تو تازه

در دیده ش چون دیده نرگس یرقانست

وانکس که نه چون مورد وفادار تو باشد

مانند دل لاله دلش در خفقانست

نه بار جهان بر تن تو هیچ نشسته است

نه راز سپهر از دل تو هیچ نهانست

امید جهان زنده و دلشاد بماند

تا دولت تو در بر انصاف روانست

عزمت نه سبکسارست ار چه سبکست او

حزمت نه گرانبارست ار چند گرانست

بادیست شتاب تو کش از کوه رکابست

کوهیست درنگ تو کش از باد عنانست

طبع تو زمانست و زمینست همیشه

در نفع زمینست و به تأثیر زمانست

بر چرخ محیط است مگر عالم روحست

دارنده دهر است مگر چرخ کیانست

از خاطر تیز تو شود تیغ هنر تیز

پس خاطر تو زینسان تیغست و فسانست

از روی تو حشمت همه چون نرگس چشمست

در مدح تو دولت همه چون لاله دهانست

در مدحت سودست و زیانست به مالت

سودت همه سودت و زیانت نه زیانست

گوشست همه چون صدف آن را که نیوشد

وانکس که سراید همه چون کلک زبانست

ای آنکه ز هول تو دل و دیده دشمن

بر آتش سوزنده و بر تیره دخانست

گر فصل چهار آمد هر سال جهان را

پس چون که همه ساله مرا فصل خزانست

ور فصل خزان بینم دایم به چه معنی

زندان من از دیده من لاله ستانست

نه آفت و اندوه مرا وصف قیاس است

نه محنت و تیمار مرا حد و کرانست

نه در دلم از رنج تحمل را جایست

نه در تنم از خوف رگم را ضربانست

گر خوردنی یابم هر هفته نه هر روز

از دست مرا کاسه و از زانو خوانست

ور هیچ به زندانبان گویم که چه داری

گوید که مخور هیچ که ماه رمضانست

گویمش که بیمارم و رو شربت و نان آر

خنده زند و گوید خود کار در آنست

هر چند که محبوس است این بنده مسکین

بی نان نزید چون بنده حیوانست

بدبخت کسی ام که به چندان زر و نعمت

امروز همه قصه من قصه نانست

جز کج نرود کار من مدبر منحوس

کاین طالع منحوسم کجر و سرطانست

بسیار سخن گفت مرا بخت پس آنگه

هر کرده که او کرد بدان گفته همانست

گر دل به طمع بستم شعرست بضاعت

ور احمقی کردم اصل از همدانست

امروز مرا صورت ادبار عیان شد

نزد همگان صورت این حال عیانست

در بندم و این بند ز پایم که گشاید

تا چرخ فلک بند مرا بسته میانست

از خلق چه نالم که هنر مایه رنج است

وز بخت چه گریم که جهان بر حدثانست

در ذات من امروز همی هیچ ندانند

که انواع سخن را چه بیان و چه بناست

وز من اثری نیست جز این لفظ که گویند

این شعر بخوانید که این شعر فلانست

گیتی چو ضمانی کندم شاد نباشم

زان روی که این گیتی بس سست ضمانست

زین بیش چرا گردون بگذاردم ایرا

گردون رمه خود را خونخواره شبانست

از جمله خداوندا در وهم نیاید

که احوال من بد روز اینجا به چه سانست

گر دولت تو بخت مرا دست نگیرد

از محنت خود هر چه بگویم هذیانست

ور در دل تو هیچ بگیرد سخن من

در کار خلاصم چه خلاف و چه گمانست

کانرا که به جان بیم کند چرخ ستمگر

نقشی که کند کلک تو منشور امانست

شایسته صدر تو ثنا آمد و نامد

کان کس که ثنا گفتت دانست و ندانست

دانست که جز معجزه گفتنش نشاید

بسیار بکوشید که گوید نتوانست

هر گفته و هر کرده تو دولت و دین را

بر جاه دلیل است و بر اقبال نشانست

امکان تو با تمکین همچون تن و جان باد

تا جان و تن از کون و مکینست و مکانست

چون کوه متین بادی تا کوه متین است

با بخت قرین بادی تا دور قرانست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:17 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۸ - حسب حال خویش گوید

 

این چنین رنج کز زمانه مراست

هیچ دانی که در زمانه کراست

هر چه در علم و فضل من بفزود

همچنانم ز جاه و مال بکاست

نیستم عاشق از چه رخ زردم

نیستم آهو از چه پشت دوتاست

ای تن آرام گیر و صبر گزین

که هر امروز را ز پس فرداست

مشو آنجا که دانه طمع است

زیر دانه نگر که دام بلاست

خویشتن را خلق مکن بر خلق

برد نو بهتر از کهن دیباست

زان عزیز است آفتاب که او

گاه پیدا و گاه ناپیداست

همه از آدمیم ما لیکن

او گرامی ترست کو داناست

همه آهن ز جنس یکدگر است

که همه از میانه خار است

نعل اسبان شد آنچه نرم آهن

تیغ شاهان شد آنچه روهیناست

نه غلط کردم آنکه داناییست

برسیده به هر مراد و هواست

هنر از تیغ تیز پیدا شد

که بدو شاه قبضه را آراست

باژگونه است کار این گیتی

زین همه هر چه گفتم از سوداست

هر که او راست باشد و بی عیب

بر وی از روزگار بیش عناست

به همه حال بیشتر ببرند

هر درختی که شاخ دارد راست

تو چنان برگمان که من دونم

سخن من نگر که چون والاست

اصل زر عیار از خاک است

اصل عود قمار نه ز گیاست

این شگفتی نگر کجا سخنم

نکته زاید همی و آید راست

گر چه پیوسته شعر گویم من

عادت من نه عادت شعر است

نه طمع کرده ام ز کیسه کس

نه تقاضاست شعر من نه هجاست

همچو ما روزگار مخلوق است

گله کردن ز روزگار چراست

گله از هیچ کس نباید کرد

کز تن ماست آنچه بر تن ماست

کرم پیله همی به خود بتند

که همی بند گرددش چپ و راست

ار خسی افتدت به دیده منال

سوی آن کس نگر که نابیناست

حذر از تو چه سود چو برسد

لابد آنچ از خدای بر تو قضاست

شادمانی به عمر کی زیبد

چون حقیقت بود همی که فناست

صعب باشد پس هر آسانی

نشنیدی که خار با خرماست

مکرمت را یکی درخت شناس

که برو برگ وی ز شکر و ثناست

آفتابش ز نور نورانی است

آب او از مروت است و سخاست

سایه دارست و اهل دانش را

زیر آن سایه ملجاء و مأواست

مکرمت کن که بگذرد همه چیز

مکرمت پایدار در دنیاست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:17 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۴ - در مدح ابوالرشد رشید بن محتاج

 

پسر محتاج ای من شده محتاج به تو

از پی آنکه همه خلق به تو محتاجست

مردمی کن برسان خدمت من چون برسی

به بزرگی که کفش بحر عطا امواجست

عمده مملکت قاهره بورشد رشید

خاص شاهی که فروزنده تخت و تاجست

ای جوادی که به نزد تو ز زوار و ز زر

بدره در بدره و افواج پس افواجست

مملکت را ز تو هر لحظه صد استنباط است

محمدت را ز تو هر روز صد استخراجست

جاه را صدر تو منظورترین پیشگه است

جود را بزم تو مشهورترین منهاجست

رایهای تو در آفاق مصالح بدرست

سعدهاییست که در انجم و در ابر اجست

هر حکیمی که به نزد تو بود معیوبست

هر فصیحی که به نزد تو رسد لجلاجست

تا سرافراز براقیست ز اقبال تو را

از شرف روز بزرگیت شب معراجست

زندگان را سر نیروی چو اوداج آمد

ظلم افتد که مگر مهر تو در اوداج است

سائل از جود تو اندر طرف نعمت هاست

نعمت اندر کف تو از شغب تاراجست

اهتزاز از امل جود تو آرد در طبع

آنکه اندر رحم کون هنوز امشاجست

تا شب جاه تو از بخت تو روشن روزست

روزهای همه اعدات شبان داجست

نصرت ار صیقل شمشیر تو باشد نه عجب

که ظفر زین ره انجام تو را سراجست

شولک تو که پدید آید پندارد خلق

کز شبه گویی بر چارستون عاجست

گوهر مدح تو را دست هنر نظام است

حله شکر تو را طبع خرد نساجست

تا به مدح تو گشاده دهنم طوطی وار

چشم در روی نکویی که مگر دراجست

تا بینداختیم تیر نهاد از بر خویش

پشتم از فرقت خم داده کمان چاجست

نیست بس دیر که چون پنبه بداز برف زمین

تا همی گفتی چون ابر خزان حلاجست

نقشبندیست کنون ابر بهار ای عجبی

که به دیباجی او روی زمین دیباجست

می خوشخواره خوشبوی همی خور در باغ

قمری و بلبل عواد خوش و صناجست

روی ترکان را تا وصف به لاله است و به گل

زلف خوبان را تا نعت به قیر و ساجست

مدت عمر تو صد سال دگر خواهد بود

من همی گویم وین حکم خود از هیلاجست

موسم راوی در کعبه اقبال تو باد

که ره خلق بدو همچو ره حجاجست

پسر محتاج آورد بدین قافیه ام

حمل انصافش هم بر پسر محتاجست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:17 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۵ - در مدح عمید حسن

امروز هیچ خلق چو من نیست

جز رنج ازین نحیف بدن نیست

لرزان تر و نحیف تر از من

در باغ شاخ و برگ سمن نیست

انگشتریست پشت من گویی

اشکم جز از عقیق یمن نیست

از نظم و نثر عاجز گشتم

گویی مرا زبان و دهن نیست

از تاب درد سوزش دل هست

وز بار ضعف قوت تن نیست

این هست و آرزوی دل من

جز مجلس عمید حسن نیست

صدری که جز به صدر بزرگیش

اقبال را مقام وطن نیست

چون طبع و خلق او گل و سوسن

در هیچ باغ و هیچ چمن نیست

لؤلؤ و در چو خط و چو لفظش

ولله که در قطیف و عدن نیست

اصل سخن شده ست کمالش

واندر کمالش ایچ سخن نیست

مداح بس فراوان دارد

لیکن از آن یکیش چو من نیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:17 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۰ - مدیح عبدالحمید بن احمد

 

جشن اسلام عید قربانست

شاد ازو جان هر مسلمانست

خانه گویی ز عطر خرخیز است

دشت گویی ز حسن بستانست

باد فرخنده بر خداوندی

که دلش گنج راز سلطانست

خواجه عبدالحمید بن احمد

که به جاه آفتاب دیوانست

نامه ای نیست در کمال و دها

که بر او نام او نه عنوانست

در هنر حله ای نپوشد خلق

که بر خلق او نه خلقانست

نشناسم گرانبها چیزی

که بر جود او نه ارزانست

کف او ابر و رای او مهر است

دل او بحر و طبع او کانست

خامه او پیاده ای است دوان

که سوار هزار میدانست

سر بریده دو نوک نیزه او

خیر و شر است و درد و درمانست

تند ابریست بر ولی و عدو

که درو رحمتست و طوفانست

سر چو بر کلک خط او بنهاد

هر چه در دهر جن و انسانست

گره کلک او چنان دانم

که مگر خاتم سلیمانست

تا سر کلک او به مشک سیاه

بوته سیم ساده بریانست

وز دبیری که در زمانه کند

بر دبیران وبال تاوانست

هر چه در مدح او همی گویند

در برزگی هزار چندانست

ای بزرگی که دامن قدرت

چرخ گردنده را گریبانست

در صفت های عقل تو خاطر

عاجز و ناتوان و حیرانست

دل تو با صفاوت عقل است

تن تو در لطافت جانست

ملک را دانش تو خورشید است

خلق را بخشش تو بارانست

فضل را خاطر تو معیار است

عقل را فکرت تو میزانست

هر امیدی که ره به تو نبرد

رهبرش بی خلاف شیطانست

تا تو را نصرت است هم زانو

همبر دشمن تو خذلانست

مدح کم نایدت که مادح تو

بنده مسعود سعد سلمانست

بر ثناهای تو به هر بستان

با نوای هزار دستانست

در خراسان چو من کجا یابی

که به هر فضل فخر کیهانست

ورنه دشمن چرا همی گوید

که در اندیشه خراسانست

گر ازین نوع در سرم گشته است

نزد من دیو به زیزدانست

تا کیم خانه سمج تاریک است

تا کیم جای کوی ویرانست

راست گویی دو دیده بیدار

در دو چشم آتشین دو پیکانست

چون که بر بند من همی نرسد

آنکه والی بند و زندانست

که ز سرما مرا هر انگشتی

راست چون تیز کرده سوهانست

این دلم چند رنج طبع کشد

نه دل و طبع سنگ و سندانست

نی نگفتم بگو معاذالله

بل همه کار من به سامانست

نه تن من ز بند رنجور است

نه دل من ز بد هراسانست

تکیه بر حسن عهد بوالفتح است

شادی از حفظ و نظم قرآنست

خرد کاریست اینکه هم جنسم

رستم زال پور دستانست

ای کریمی که خوی و عادت تو

خالص بر و محض احسانست

چرخ پندارم آتشین حربه است

که به آزار گشت نتوانست

دید در باب من عنایت تو

زان همه کارها به سامانست

بر من احسان تو فراوان شد

و اندک چون تویی فراوانست

محمدت خر که روز اقبالست

مکرمت کن که روز امکانست

نه همه سال کار هموار است

نه به هر وقت حال یکسانست

بر جهان چند نوع نیرنگ است

بر فلک چند گونه احزانست

پرجفا چرخ سخت پیکار است

بی وفا دهر سست پیمانست

تا در افلاک هفت سیاره است

تا به گیتی چهار ارکانست

دولت و بخت بنده وار تو را

پیشکار است و زیر فرمانست

ناصح ناصح تو برجیس است

حاسد حاسد تو کیوانست

عید قربان رسید و هر روزی

بر عدوی تو عید قربانست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:17 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۳ - شکایت از اوضاع و مدح عمید حسن

 

هیچ کس را غم ولایت نیست

کار اسلام را رعایت نیست

نیست یک تن درین همه اطراف

که درو وهن را سرایت نیست

کارهای فساد را امروز

حد و اندازه ای غایت نیست

می کنند این و هیچ مفسد را

بر چنین کارها نکایت نیست

نیست انصاف را مجال توان

عدل را قوت حمایت نیست

زین قوی دست مفسدان ما را

دست و تمکین یک جنایت نیست

آخر ای خواجه عمید حسن

از تو این خلق را عنایت نیست

از همه کارها که در گیتی است

هیچ کس را چو تو هدایت نیست

چه شد آخر نماند مرد و سلاح

علم و طبل نی و رایت نیست

لشکری نیست کار دیده به جنگ

کار فرمای با کفایت نیست

این همه هست شکر ایزد را

از چنین کارها شکایت نیست

چه کنم من که مر شما را بیش

هیچ اندیشه ولایت نیست

به چنین عیب های عمر گذار

غم و رنج مرا نهایت نیست

جان شیرین خوشست و چون بشود

از پس جان به جز حکایت نیست

این همه قصه من همی گویم

از زبان کسی روایت نیست

وین معونت که من همی خواهم

دانم از جمله جنایت نیست

شد ولایت صریح تر گفتم

ظاهر است این سخن کنایت نیست

آیتی آمده درین به شما

گر چه امروز وقت آیت نیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:17 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۹ - در مدح پادشاه

ماه صیام آمد این ملک به سلامت

فرخ و فرخنده باد ماه صیامت

آمد ماه بزرگوار گرامی

و آسود از تلخ باده زرین جامت

نزد خداوند عرش بادا مقبول

طاعت خیر تو و صیام قیامت

نام تو پاینده باد از آنکه نبشه ست

دست بقا برنگین دولت نامت

چرخی و تابنده خلق توست نجومت

بحری و بخشنده کف توست غمامت

شیری و میدان رزمگاه عرینت

تیغی و خفتان و مغفرست نیامت

مهری و هرگز مباد هیچ کسوفت

دهری و هرگز مباد هیچ ظلامت

هست سهام تو دو دیده حاسد

گویی کز خواب کرده اند سهامت

هست حسامت همیشه بر سر اعدا

گویی کز عقل کرده اند حسامت

قیصر در روم گشته بنده بنده ت

کسری در پارس شد غلام غلامت

خان به شب از سهم تو نخسبد هرگز

گر به بر خان رسد ز خشم پیامت

هست به دام تو دشمن تو همیشه

گویی گشت این جهان سراسر دامت

دیده بدخواه تو چو دیده افعی است

از سر آن خنجر ز مرد فامت

کام خود از بخت خود نیابد هرگز

هر که ز خلق جهان نجوید کامت

دایم تابنده باد بر فلک ملک

طلعت تابنده چو ماه تمامت

بادا در بوستان عمر قرارت

بادا اندر سرای ملک مقامت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:17 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۷ - در آغاز گرفتاری ساخته است

 

تا مرا بود بر ولایت دست

بودم ایزد پرست و شاه پرست

امر شه را و حکم الله را

نبدادم به هیچ وقت از دست

دل به غزو و به شغل داشتمی

دشمنان را از آن همی دل خست

چون به کفار می نهادم روی

بس کس از تیغ من همی به نرست

به یکی حمله من افتادی

خیل دشمن ز ششهزار نشست

مگر از زخم تیغ من آهن

حلقه گشت و ز زخم تیغ بجست

آمد اکنون دو پای من بگرفت

خویشتن در حمایتم پیوست

من کنون از برای راحت او

به گه خفتن و بخاست و نشست

دست در دست برده چون مصروع

پای در پای می کشم چون مست

بس که گویند از حمایت اگر

بکشی دست و رسم آن آئین هست

جز به فرمان شهریار جهان

باز کی دارم از حمایت دست

تا نگوید کسی که از سر جهل

بنده مسعود امان خود بشکست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:17 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۰ - وداع محبوب و قصد سفر

 

گه وداع بت من مرا کنار گرفت

بدان کنار دلم ساعتی قرار گرفت

وصال آن بت صورت همی نبست مرا

بدان زمان که مرا تنگ در کنار گرفت

چو وصل او را عقل من استوار نداشت

دو دست من سر زلفینش استوار گرفت

به رویش اندر چندان نگاه کردم تیز

که دیده ام همه دیدار آن نگار گرفت

در این دل از غم او آتشی فروخت فراق

که مغز من زتف آن همه شرار گرفت

ز بس که دیده ش باریده قطره باران

کنار من همه لولوی شاهوار گرفت

ز بس که گفت که این دم چو در شمار نبود

که روز هجر مرا چند ره شمار گرفت

نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال

به رفت و ناقه جمازه را مهار گرفت

برو نشست و بجست او ز جای خوش چو دیو

به قصد غزنین هنجار رهگذار گرفت

قطار بود دمادم گرفته راه به پیش

کلنگ وار به ره بر دم قطار گرفت

درین میانه بغرید کوس شاهنشه

ز بانگ او همه روی زمین هوار گرفت

نشستم از بر آن برق سیر رعد آواز

بسان باد ره وادی و قفار گرفت

گهی چو ماهی اندر میان جیحون رفت

گهی چو رنگ همی تیغ کوهسار گرفت

گهی چو شیر همی در میان بیشه بخاست

گهی چو تنین هنجار ژرف غار گرفت

چو شب ز روی هوا در نوشت چادر زرد

فلک زمین را اندر سیه ازار گرفت

چو گوی زرد ز پیروزه گنبدی خورشید

ز بیم چرخ سوی مغرب الحذار گرفت

ز چپ و راست همی رفت تیروار شهاب

ز بیم او همه پیش و پس حصار گرفت

ز بس که خوردم در شب شراب پنداری

ز خواب روز دو چشمم همی خمار گرفت

پدید شد ز فلک مهر چون سبیکه زر

که هیچ تجربه نتواند آن عیار گرفت

شعاع خورشید از کله کبود بتافت

چو نور روی نگار من انتشار گرفت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:17 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۸ - در ستایش مردانگی و جنگجویی

 

تا توانی مکش ز مردی دست

که به سستی کسی ز مرگ نجست

ماهی ار شست نگسلد در آب

بسته او را به خشکی آرد شست

هر که او را بلند مردی کرد

تا به روز اجل نگردد پست

روی ننمود خوب در مجلس

تا ندیدند در مصافش شکست

هر که با جان نایستاد به رزم

دان که در پیشگه به حق ننشست

سر فرازد چو نیزه هر مردی

که میان جنگ را چو نیزه ببست

ای بسا رزمگاه چون دوزخ

که قضا اندر او درست نرست

دل مردان ز ترس چون دل طفل

سر گردان ز حمله چون سرمست

چرخ گردان ز گرد کان چو شبه

تیغ بران ز خون چو شاخ کبست

نیزه چون حمله خواستم بردن

گشت پیچان مرا چو مار به دست

گفتم این شاخ مرگ راست گرای

که بسی دل به خواهم خست

کنی ار احتراز وقتش نیست

ور کنی اضطراب جایش هست

یا بجنبی همی ز شادی خون

یا بلرزی همی ز بیم شکست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:17 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۶ - در رثای سید حسن

بر تو سید حسن دلم سوزد

که چو تو هیچ غمگسار نداشت

تن من زار بر تو می نالد

که تنم هیچ چون تو یار نداشت

زان تو را خاک در کنار گرفت

که چو تو شاه در کنار نداشت

زان اجل اختیار جان تو کرد

که به از جانت اختیار نداشت

زان بکشتت قضا که بر سر تو

دست جد تو ذوالفقار نداشت

هم به مرگی فگار باد تنی

که دلش مرگ تو فگار نداشت

ای غریبی کجا مصیبت تو

هیچ دانا غریب وار نداشت

ای عزیزی که در همه احوال

جان من دوستیت خوار نداشت

تیغ مردانگیت زنگ نزد

گل آزادگیت خار نداشت

آب مهر تو را خلاب نبود

آتش خشم تو شرار نداشت

هیچ میدان فضل و مرکب عقل

در کفایت چو تو سوار نداشت

من شناسم که چرخ خاک نگار

چون سخن های تو نگار نداشت

به خطا خاطرت کژی نگرفت

از جفا طبع تو غبار نداشت

نگرفت عیار اثیر فلک

که مگر بوته عیار نداشت

سی نشد سال عمر تو ویحک

سال زاد تو را شمار نداشت

این قدر داد چون تویی را عمر

شرم بادش که شرم و عار نداشت

باره عمر تو بجست ایراک

چون که در تک شد او قرار نداشت

چون بناگوش تو عذار ندید

کو ز مشک سیه عذار نداشت

بدنیارست کرد با تو فلک

تا مرا اندرین حصار نداشت

تن من چون جدا شد از بر تو

عاجز آمد که دستیار نداشت

دلم از مرگت اعتبار گرفت

که ازین محنت اعتبار نداشت

هیچ روزی به شب نشد که مرا

نامه تو در انتظار نداشت

گوشم اول که این خبر بشنود

به روانت که استوار نداشت

زار مسعود از آن همی گرید

که به حق ماتم تو زار نداشت

ماتم روزگار داشته ام

که دگر چون تو روزگار نداشت

باره دولتت ز زین برمید

بختی بخت تو مهار نداشت

همچنین است عادت گردون

هر چه من گفتمش به کار نداشت

دل بدان خوش کنم که هیچ کسی

در جهان عمر پایدار نداشت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۱ - در ستایش امیر منصور بن سعید

 

کفایت را ستوده اختیار است

شهامت را گزیده افتخار است

عمید ملک منصور سعید آنک

محلش نور چشم کارزار است

وزیر اصلی که از اصل وزارت

جهان مملکت را یادگار است

بزرگی دیر خشم و زود عفو است

کریمی کامگار و بردبار است

جهان بی دانش او ناتمامست

فلک با همت او ناسوار است

به کام مهرش اندر زهر نوش است

به چشم کینش اندر نورنار است

خطا هرگز نیفتد حزم او را

که او را سعد گردون پیشکار است

به حکم تجربت احکام رایش

همه ارکان ملک شهریار است

سرمیدان شدن با کار حیدر

به رونق زان سخن در ذوالفقار است

به نزدیک قیاس انفاس جدش

همه آیات دین کردگار است

نه بی اکرام تو جان را توانست

نه بی انعام تو کان را یسار است

ز جودت موج دریا یک حبابست

ز خشمت جوش دوزخ یک شرارست

نه در بذل تو ذل امتناعست

نه در بر تو رنج انتظار است

اگر میدان فضلت شاهراهست

سزد کاثار خلقت شاهوار است

روا باشد که روی تو امید است

که جودت نودمیده مرغزار است

عجب دارم ز بخت دشمن تو

که بر خود خندد و ناسوگوار است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۲ - اندرز

کس را بر اختیار خدای اختیار نیست

بر دهر و خلق جز او کامگار نیست

قسمت چنان که باید کردست در ازل

و اندیشه را بر آنچه نهادست کار نیست

بر یک درخت هست دو شاخ بزرگ و این

می بشکند ز بار و بر آن هیچ بار نیست

چون کاین کثیف جرم زمین هست برقرار

چون کاین لطیف چرخ فلک را قرار نیست

آنها که بر شمردم گویی به ذات خویش

موجود گشته اند کشان کردگار نیست

دانی که بی مصور صورت نیامده ست

دانی که این سخن بر عقل استوار نیست

شاید که از سپهر و جهان رنجکی کشد

آن کس کش از سپهر و جهان اعتبار نیست

ای مبتدی تو تجربه از اوستاد گیر

زیرا که به ز تجربه آموزگار نیست

شادی مکن به خواسته و آز کم نمای

کان هر چه هست جز ز جهان مستعار نیست

بدهای روزگار چه می بشمری همی

چون نیک های او بر تو در شمار نیست

از روزگار نیک و بد خویشتن مدان

کز ایزدست نیک و بد از روزگار نیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۳ - حسب حال

دلم از نیستی چو ترسا نیست

تنم از عافیت هراسانیست

در دل از تف سینه صاعقه ایست

بر تن از آب دیده طوفانیست

گه دلم باد تافته گوئیست

گه تنم خم گرفته چوگانیست

موی چون تاب خورده زوبینی است

مژه چون آب داده پیکانیست

همچو لاله ز خون دل روئیست

چون بنفشه ز زخم کف رانیست

روز در چشم من چو اهرمنی ست

بند بر پای من چو ثعبانیست

زیر زخمی ز رنج زخم بلا

دیده پتکی و فرق سندانیست

راست مانند دوزخ و مالک

مر مرا خانه ای و دربانیست

گر مرا چشمه ای است هر چشمی

لب خشکم چرا چو عطشانیست

بر من این خیره چرخ را گویی

همه ساله به کینه دندانیست

نیست درمان درد من معلوم

هست یک دردکش نه درمانیست

نیست پایان شغل من پیدا

هست یک شغل کش نه پایانیست

من نگویم همی که این شر و شور

از فلانیست یا ز بهمانیست

نیست کس را گنه چو بخت مرا

طالعی آفریده حرمانیست

نیست چاره چو روزگار مرا

آسمانی فتاده خذلانیست

نه ازین اخترانم اقبالست

نه ازین روشنانم احسانیست

تیز مهری و شوخ برجیسی است

شوم تیری و نحس کیوانیست

گر چه در دل خلیده اندوهی است

ور چه بر تن دریده خلقانیست

نه چون من عقل را سخن سنجی

نه چو من نظم را سخندانیست

سخنم را برنده شمشیری است

هنرم را فراخ میدانیست

دل من گر به جویمش بحریست

طبع من گر بکاومش کانیست

طبع دل خنجری و آینه ایست

رنج و غم صیقلی و افسانیست

تا شکفته است باغ دانش من

مجلس عقل را گلستانیست

لعبتانی که ذهن من زاد است

لهو را از جمال کاشانیست

نیست جایی ز ذکر من خالی

گر چه شهریست یا بیابانیست

بر طبع من از هنر نو نو

هر زمانی عزیز مهمانیست

نکته ای رانده ام که تألیفی است

قطعه ای گفته ام که دیوانیست

همتم دامنی کشد ز شرف

هر کجا چرخ را گریبانیست

گر خزانیست حال من شاید

فکرت من نگر که نیسانیست

ور خرابیست جای من چه شود

گفته من نگر که بستانیست

سخن تندرست خواه از من

گر چه جان در میان بحرانیست

تجربت کوفته دلیست مرا

نه خطایی در او نه طغیانیست

قسمت نظم را چو پرگاریست

سختن فضل را چو میزانیست

انده ار چه بدآزمون تیریست

صبر تن دار نیک خفتانیست

ای برادر برادرت را بین

که چگونه اسیر زندانیست

بینواییست بسته در سمجی

بانوا چون هزار دستانیست

تو چنان مشمرش که مسعودست

با دل خویش گو مسلمانیست

مانده در محکم و گران بندیست

مانده در تنگ و تیره زندانیست

اندران چه همی نگر امروز

کاو اسیر دروغ و بهتانیست

گر چنین است کار خلق جهان

بد پسندیست نابسامانیست

سخت شوریده کار گردونیست

نیک دیوانه سارگیهانیست

آن برین بی هوا چو مفتونی است

وان بر این بیگنه چو غضبانیست

این به افعال همچو تنینی است

وان به اخلاق سخن شیطانیست

این لجوجیست سخن پیکاریست

وان رکیکیست سست پیمانیست

هر کسی را به نیک و بد یک چند

در جهان نوبتی و دورانیست

مدبری را زیادتست به جاه

مقبلی را ز بخت نقصانیست

این تن آسوده بر سر گنجیست

وان دل آزرده در دم نانیست

هر کجا تیز فهم داناییست

بنده کند فهم نادانیست

تن خاکی چه پای دارد کو

باد جان را دمیده انبانیست

عمر چون نامه ای است از بد و نیک

نام مردم بر او چو عنوانیست

تا نگویی چو شعر برخوانم

کاین چه بسیار گوی کشخانیست

کرده ام نظم را معالج جان

زآنکه از درد دل چو نادانیست

کز همه حالتی مرا نظمی است

وز همه آلتی مرا جانیست

می نمایم ز ساحری برهان

گر چه ناسودمند برهانیست

بخرد هر که خواهدم امروز

خلق را ارز من چه ارزانیست

تو یقین دان که کارهای فلک

در دل روز و شب چو پنهانیست

هیچ پژمرده نیستم که مرا

هر زمان تازه تازه دستانیست

نیک و بد هر چه اندرین گیتیست

به خرابیست یا به عمرانیست

آدمی را ز چرخ تاثیریست

چرخ را از خدای فرمانیست

گشته حالی چو بنگری دانی

که قوی فعل حال گردانیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۴ - در ستایش یمین الدوله بهرامشاه

 

ای بت لبت ملیست که آن را خمار نیست

وی مه رخت گلیست که رسته ز خار نیست

دیده ست کس گلی و ملی چون رخ و لبت

کانرا چنین که گفتم خار و خمار نیست

آورد نوبهار بتان را و هیچ بت

مانند تو به خوبی در نوبهار نیست

سرو و چنار یا زان در هر چمن ولیک

با حسن و زیب قد تو سرو و چنار نیست

ای قندهار گشته ز تو جایگاه تو

والله که لعبتی چو تو در قندهار نیست

منت خدای را که زمانه به کام ماست

و امروز روز دولت ما را غبار نیست

در عدل می چمیم که عدل اختیار کرد

شاهی که از ملوک جز او اختیار نیست

سلطان یمین دولت بهرام شاه کوست

شاهی که در زمانه ز شاهانش یار نیست

آن شهریار شهر گشای ملوک بند

کامروز مثل او به جهان شهریار نیست

هست او یمین دولت و اندر حصار ملک

چون بنگرند جز فلک او را یسار نیست

ای خسرو زمانه که باشد ز خسروان

کاندر جهان رضای تو را جان سپار نیست

تو رستمی و باره تند تو هست رخش

تو حیدری و تیغ تو جز ذوالفقار نیست

یک پی زمین نماند که از زخم تیز تو

از خون کنار خاک چو دریا کنار نیست

بی مغز دشمن تو در او نیست هیچ دشت

بی خون دشمن تو در او هیچ غار نیست

از بهر ملک توست جهان پایدار و بس

زین پس نگوید آنکه جهان پایدار نیست

چون کوه یافت است ز تو مملکت قرار

چون باد بیش دشمن دین را قرار نیست

تا استوار دید تو را در مصاف رزم

بر جان و عمر دشمن تو استوار نیست

هستی سوار و ملک و چنانی که پیش تو

خورشید بر سپهر چهارم سوار نیست

تابنده آفتاب کند روی در حجاب

روزی که بندگان تو گویند بار نیست

ملک افتخار کردی و امروز ملک را

جز جاه و دولت تو شعار و دثار نیست

پیوسته نهمت تو شکار است و کارزار

دانی که گاه جنگ و گه کارزار نیست

دل در شکار شیر مبند از برای آنک

یک شیر نر ز بیم تو در مرغزار نیست

گر گه گهی به چوگان بازی روا بود

گر چه ز برف روی زمین آشکار نیست

مقصور شد بر آنکه نشینی و می خوری

بی می بدان که جان و روان شاد خوار نیست

جان خواستار می شد بی شک ز بهر آنک

می جز نشاط را به جهان خواستار نیست

مجلس فروخته شود از می به روز و شب

می آتشی ات روشن کانرا شرار نیست

مجلس چو لاله زار کند جام می به رنگ

گر چه هنوز وقت گل و لاله زار نیست

بوس و کنار باید و دل شادمان از آنک

جز وقت شادمانی و بوس و کنار نیست

ای پیشوا و قبله خود امیدوار باش

کز عمر خویش دشمنت امیدوار نیست

می خورد باید وز لب میگسار نقل

زیرا که نقل به ز لب میگسار نیست

این داور زمانه ملوک زمانه را

جز بر ارادت تو مسیر و مدار نیست

پیراروپار بنده ز جان ناامید بود

وامسال حال بنده چو پیراروپار نیست

کس را چنان که امروز این بنده توراست

جاه و محل و مرتبت و کار و بار نیست

هر مجلسی ز رای تو او را کرامتی است

هر هفته از تو بی صلت صد هزار نیست

از داده تو اکنون چندان که بنده راست

کس را یسار و مال و ضیاع و عقار نیست

عمر تو باد باقی چندان که چرخ را

چون عمر و ملک تو به جهان یادگار نیست

بر تخت ملک بادی تا حشر تاجدار

کامروز در زمانه چو تو تاجدار نیست

وین روزگار ملک تو پاینده باد از آنک

اندر زمانه خوشتر از این روزگار نیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:19 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها