0

قصاید مسعود سعد سلمان

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۵ - در مدح امیر ابونصر فارسی

 

ز خاک و باد که هستند یار آتش و آب

قوی تر آمد بسیار کار آتش و آب

بساط پشت زمین و شراع روی هوا

ملون است ز رنگ و نگار آتش و آب

لباسهای طبیعت نگر که چون بافد

سپهر گردان از پود و تار آتش و آب

شده هوا و زمین را ز آب و آتش بار

مسام تنگ شده رهگذار آتش و آب

اگر قرار جبلت ز آب و آتش خاست

چرا ببرد جبلت قرار آتش و آب

جز آتش خرد صرف و آب دانش محض

همی گرفت نداند عیار آتش و آب

یسار آتش و آب ار چه سخت بسیار است

نه واجب است بدین افتخار آتش و آب

که پیش همت بونصر پارسی گه بذل

به نیم ذره نسنجد یسار آتش و آب

مؤیدی که به حق عنف و لطف سیرت او

معین ظلمت و نور است و یار آتش و آب

گزیده رادی و مردی جوار همت اوست

چنان که خشکی و تری جوار آتش و آب

بزرگوارا نشگفت اگر کفایت تو

کند بریده ز هم کارزار آتش و آب

سوار نیزه و تیغی و خرم و خوش گشت

ز تیغ و نیزه بود روزگار آتش و آب

ز خشم و عفو تو ایام را درختی رست

بر آن دو شاخ و بر و برگسار آتش و آب

حصار و حصن دل و دیده عدوی تو شد

ز تف و اشک شکم در کنار آتش و آب

اگر وقار و سکون نیست آب و آتش را

نشد مضا و نفاذ اختیار آتش و آب

گرفته کینه و مهرت به نرمی و تیزی

همی کشند عنان و مهار آتش و آب

بدیع نیست که بر مرکز ارادت او

چو چرخ گردد از این پس مدار آتش و آب

ز عدل شافی تو سازگار و دوست شوند

دو طبع دشمن ناسازگار آتش و آب

ز بوی خلق تو بر موضع شتاب و درنگ

گل و سمن شکفاند بهار آتش و آب

خیال رعب نگارد به پیش هر چشمی

مهیب صورتی اندر شعار آتش و آب

یلان رعد شغب همچو ابر خون بارند

به برق خنجر در مرغزار آتش و آب

ز تاب و آتش شمشیر تو به رأی العین

قضا ببیند بی شک دمار آتش و آب

چو کوهساری خیزد ز آب و آتش رزم

که مرگ روید از آن کوهسار آتش و آب

چنان که آهن و پولاد سنگ خاره شده است

ز طبع و خلقت حصن و حصار آتش و آب

چو حکم ماضی و فرمان نافذ تو بدید

بجست ماک سکون و وقار آتش و آب

چو بور و چرمه تو آب و آتش است به جنگ

تو را توانم خواندن سوار آتش و آب

همیشه تا به غنیمت ز خاک قوت باد

برد به بالا تف و بخار آتش و آب

فلک فذلک دارد ز گرمی و سردی

به حق برآید جز در شمال آتش و آب

ز بیم غارت باشد خزینه گوهر و در

به کوه و دریا در زینهار آتش و آب

بود قضا و قدر پیشکار اختر و چرخ

بود هوا و زمین زیر بار آتش و آب

بقات باد که عدل تو حسبت لله

به قمع جور ببرد اقتدار آتش و آب

جهان به کام تو و کار و بار دولت تو

زبانه گیرتر از کارزار آتش و آب

بساط ناصح تو پیشگاه باده و رود

سرای حاسد توپی گذار آتش و آب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۶ - در مدح سیف الدوله محمود

 

چو باغ گشت خراب از خزان نماندش آب

نماند آب مرآنجای را که گشت خراب

چو شد رحایی کافور سوده بیخت فلک

گر آب ریخت کجا داشت گردش دولاب

دو چشم روشن بگشاد نرگس از شرمش

به ابر تاری بربست آفتاب نقاب

چو پاره پاره صدف گشت آب جوی و ازو

میان جوی درون پر ز لؤلؤ خوشاب

اگر ببرد کافور نسل ها بی شک

چنین به کافور آبستن از چه گشت سحاب

اگر نه صانع را آب حوض شد منکر

چرا شدست چنین سنگ در میانش آب

نبات زرین گردد ز آب چون نقره

زمین حواصل پوشد ز ابر چون سیماب

ز برگ و برف پر از زر و سیم گردد باغ

چو خانه ولی شهریار نصرت یاب

خجسته طالع محمود خسرو ایران

که طالعش را خورشید زیبد اسطرلاب

خدایگان جهان سیف دولت آنکه ازو

خدایگانی تازه شدست و دولت شاب

خدایگانا آنی که روز رزمت هست

قضا به زیر عنان و قدر به زیر رکاب

مخالفت زنشاب تو آنچنان جسته است

که از کمان تو در روز کارزار نشاب

به شب نیارد خفتن عدوی تو ملکا

که جز حسام تو چیزی نبیند اندر خواب

چه آتش است حسامت که چون فروخته شد

بدو دل و جگر دشمنان کنند کباب

در آن زمان که به هیجا سپیدرویان را

مبارزان و دلیران به خون کنند خطاب

ز خون نماید روی زمین چو چشم همای

ز گرد گردد روی هوا چو پر غراب

چو باد و خاک نجویی مرگ شتاب و درنگ

چو رمح و سیف ندانی مگر طعان و ضراب

رخ عدوت زراندود گشت از پی آبک

مرکب است حسامت ز آتش و سیماب

اگر کبوتر گردد مخالفت ملکا

ز دام تو نجهد چون کبوتر از مضراب

چو تیر و تیغ تو در مغز و دیده دشمن

نجست هیچ درخش و نرفت هیچ شهاب

چو کوه و بادی لیکن چو کوه و بادتر است

به گاه حلم درنگ و به گاه حمله شتاب

چو از طبایع آتش برآمدی به جهان

ملوک در وی مانده چو باد و آب و تراب

بلند گرودن زیبدت درگه عالی

که زهره حاجب باشدش مشتری بواب

سخا و عدل تو اندر جهان به روز و به شب

چنان رود که به روز آفتاب و شب مهتاب

تو قطب عدلی و محراب ملک راست به تست

به قطب راست شود بی خلاف هر محراب

نه هیچ گردون با همت تو ساید سر

نه هیچ آتش با هیبت تو گیرد تاب

ز عدل تو بکند رنگ ناخنان هژبر

ز امن تو بکند کبک دیده های عقاب

بسنده نیست به بزم تو گر فلک سازد

ز برگ ها دینار و ز ابرها اثواب

جهان دو قسمت باید ز بهر جود تو را

یکی همه وزان و یکی همه ضراب

خدایگانا آنی که از تو و به تو شد

زدوده روی حقیقت گشاده چشم صواب

خجسته بادت تشریف و خلعت سلطان

فزونت بادا هر روز خلعت ایجاب

بسان چرخ سرافراز و بر زمانه بگرد

چو آفتاب برافروز و بر زمانه بتاب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۷ - هم در مدح سیف الدوله محمود

 

بخاست از دل و از دیده من آتش و آب

که دید سوخته و غرقه جز من اینت عجاب

از آتش دل و از آب دیده در دل و چشم

همی نیاید فکرت همی نگنجد خواب

خیال دوست همه روز در کنار منست

گهی به صلح درآید گهی به جنگ و عتاب

چنان نمایدم از آب دیده صورت او

که چهره پری از زیر مهره لبلاب

بدید گونه خود را در آب نیلوفر

چو باز کرد همی چشم خود ز مستی خواب

بدید گونه زرد و رخ کبود مرا

فروفکند سر خویش و دیده کرد پر آب

به گاه رفتنم از در درآمد آن دلبر

ز بهر جنگ میان بسته و گشاده نقاب

چو دید عزم مرا بر سفر درست شده

فرو شکست به لؤلؤ کناره عناب

ز دست و دیده ش بگسسته و بپیوسته

به سینه و دو رخش بر دو رسته در خوشاب

همی گرست و همی گفت عهد من مشکن

مسوز جانم و در رفتن سفر مشتاب

کجا توانی رفتن بر امر محمودی

که اوست همبر تقدیر ایزد وهاب

فروگذاری درگاه شهریار جهان

فراق جویی از اولیا و از احباب

جواب دادم و گفتم که روز بودن نیست

صواب شغل من این است و هم نبود صواب

چه کار باشدم اندر دیار هندستان

که هست بر من شاهنشه جهان در تاب

چو این جواب نگارین من ز من بشنید

فرو فکند سر از انده و نداد جواب

برفت از بر من هوش من برفت و نماند

حدیث چون نمک او بر این دل چو کباب

رهی گرفتم در پیش برکه بود در او

به جای سبزی سنگ و به جای آب سراب

زمین چو کام نهنگ و گیا چو پنجه شیر

سپهر چون دم طاووس و شب چو پر غراب

مرا ز رشک بپوشیده کسوتی چون شب

هوای روشن پوشیده کسوت حجاب

نگاه کردم از دور من تلی دیدم

که چاه ژرف نماید از آن بلند عقاب

که گر منجم بر وی شود چنان بیند

بر اوج چرخ که بی غم شود ز اسطرلاب

رهی دراز بگشتم که اندران همه راه

ز فر شاه ندیدم یکی به دست خراب

جهان سراسر دیدم بسان خلد برین

ز عدل خسرو محمودشاه نصرت یاب

خدایگانی کز فر او همی بکند

ز پنجه و دهن شیر رنگ ناخن و ناب

به جود و رأی بکرده است خلق را بی غم

به عدل و داد گشاده است بر جهان ابواب

خدایگان جهان سیف دولت آنکه به طبع

نهاده اند به فرمان او ملوک رقاب

برنده تیغش در طبع و رنگ سیماب است

که کرد روی بداندیشگانش پر ز خضاب

همی قرار نیابد به جای بر تیغش

بلی قرار نیابد به جای بر سیماب

خدایگانا داند خدای یار نشاط

چگونه گشتم تا دیدم آن خجسته خطاب

خدای داند پای برهنه از جیلم

بیامدم به بلهیاره نیم شب به شتاب

به برشکال شبی من چنان گذشته ام

که تا به گردن آب است و تا به حلق خلاب

کجا توان شدن از پیش تخت تو ملکا

کجا توان شدن از آفتاب در مهتاب

که گر گریخته درگه تو مرغ شود

هوا سراسر در گرد او شود مضراب

مگر که خدمت تو طاعت خدای شده ست

که هست بسته در و خلق را ثواب و عقاب

خدایگانا دریافت مرمرا انده

ز غم قرار ندارم همی مرا دریاب

درخت دولت من بی خلاف خشک شود

اگر نبارد کف برو به جای سحاب

همیشه تا که یکی اول حساب بود

مباد آخر عمر تو را به سال حساب

بقات بادا در ملک تا به پیروزی

جهان چو هند بگیری به عمر و دولت شاب

هزار قصر چو ایران بنا کنی در هند

هزار شاه چو کسری بگیری از اعقاب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۸ - در ستایش سلطان محمود

 

هوای روشن بگرفت تیره رنگ سحاب

جهان گشته خرف بازگشت از سرشاب

جهان چو یافت شباب ای شگفت گرم و ترست

مزاج گرم وتر آری بود مزاج شباب

روان شده است هوا را خوی و چنان باشد

چو وقت گرما پوشد حواصل و سنجاب

شگفت نیست که شنگرف خیزد از سیماب

از آنکه مایه شنگرف باشد از سیماب

بسان کوره شنگرف شد گل از گل سرخ

برو چو روشن سیماب ریخت قطره سحاب

زمین شده همه چون چشم کبک و روی تذرو

هوا شده همه چون دم باز و پر عقاب

ز بس که ابر هوا همچو بیدلان بگریست

چو دلفریبان بگشاد گل ز روی نقاب

ز کوهسار سحرگه چو صبح صادق تافت

گل مورد بگشاد چشم خویش از خواب

ز بهر آن که ببیند سپاه خسرو را

به راغ لاله پدید آمد از میان حجاب

به بوستان کمر زر ببست گلبن زرد

ز بهر خدمت شاه زمانه چون حجاب

خدایگان جهان تاج خسروان محمود

شه همه عجم و خسرو همه اعراب

به گاه ضرب همی زر و سیم بوسه زند

ز عز نامش بر روی سکه ضراب

سپهر خواست که بوسه زند رکابش را

رسید می نتواند بدان بلند جناب

امید خلق به درگاه او روا گردد

که خسروی را قبله است و ملک را محراب

به تیره ابر و به روشن اثیر در حرکت

ز تیغ و تیرش آموختند برق سحاب

که برق وار جهد از نیام او خنجر

شهاب وار رود از کمان به شتاب

یکی نسوزد جز جان دیو روز نبرد

یکی نبارد جز گرد مرگ روز ضراب

چو روی داری شاها به سوی هندوستان

به نام ایزد و عزم درست و رای صواب

به دولت تو ز بهر سپاه و لشکر تو

به دشت آب روان گشت هر چه بود سراب

خیال تیغ تو در دیده ملوک بماند

چنان که تیغ تو بینند روز و شب در خواب

ز بیم تو تنشان زخم خورده چون نیزه است

ز سهم تو دلشان همچو گوی در طبطاب

به بیشه هایی آری سپاه را که زمینش

نتافته است بر او آفتاب و نه مهتاب

ز رودهایی لشکر همی گذاره کنی

که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب

کنون ملوک به بستان و باغ مشغولند

همی ستانند انصاف شادی از احباب

نشانده مطرب زیبا فکنده لاله لعل

به پای ساقی گلرخ به دست باده ناب

ز آب گلها حوض و ز سایبان ایوان

ز چوب بتکده عود و ز آب ابر گلاب

تو را نشاط بدان تا کدام شهر زنی

کدام بتکده سازی ز بوم هند خراب

ستاده مرکب غران به جای بربط و چنگ

گرفته خنجر بران به جای جام و شراب

تو هر زمان ملکا نو بهاری آرایی

که عاجز آید ازو خاطر اولوالالباب

ببارد ابر و جهد برق تا پدید آرد

ز خون دشمن بر خاک لاله سیراب

به رزم آتش افروخته است خنجر تو

به پیش آتش افروخته که دارد تاب

کدام کشور کش نه ز دست تست امیر

کدام خسرو کش نه ز دست تست مآب

ز بس امان که نبشتند از تو شاهان را

ز کار ماند شها دست و خامه کتاب

چنین طریق ز شاهان کرا بود که تراست

به حلم و عفو درنگ و به جنگ و جود شتاب

تو سیف دولتی و عز ملتی که تو را

صنیع خویش به نامه خلیفه کرد خطاب

نصیب دولت و ملت ز خویشتن داری

درست کردی بر خویشتن همه القاب

شهی که ایزد صاحبقرانش خواهد کرد

چنین که ساخت ز اول بسازدش اسباب

کنون همی دمد ای شاه صبح نصرت و فتح

هنوز اول صبح است خسروا مشتاب

همیشه تا فلک آبگون همی گردد

گهی بسان رحا گه حمایل و دولاب

به دولت اندر ملک تو را مباد کران

به شادی اندر عمر تو را مباد حساب

به بوستان سعادت چو زاد سرو ببال

ز آسمان جلالت چو آفتاب بتاب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۹ - هم در مدح سلطان محمود

 

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

بنماید تو را چو اسطرلاب

نه زمانه ست و چون زمانه همی

شیب پیدا کند همی ز شباب

نیست محراب و بامداد کنند

سوی او روی چون سوی محراب

نیست نقاش و شبه بنگارد

صورت هر چه بیند از هر باب

همچو مشاطگان کند بر چشم

جلوه روی خوب و زلف بتا

صافی آبست و تیره رنگ شود

گر بدو هیچ راه یابد آب

ماه شکل و چو تافت مهر بر او

آید از نور عکس او مهتاب

چون هوا روشن و به اندک دم

پر شود روی او ز تیره سحاب

روشن و راست گو گویی نیست

جز دل و خاطر اولوالالباب

همچو رای ملک پدید آرد

کژی از راستی خطا ز صواب

نام او باژگونه آن لفظی است

که بگویند چون خورند شراب

شاه محمود سیف دولت و دین

که نبیند چو او زمانه به خواب

آنکه اندر جهان نماند دیو

گر شود خشم او به جای شهاب

خسروان پیش او کمر بندند

همچو در پیش خسروان حجاب

چون زمین و فلک به بزم و به رزم

نشناسد مگر درنگ و شتاب

نیست معجب به جود خویش و جهان

می نماید به جود او اعجاب

ای شهنشاه خسروی که شده ست

زیر امر تو گردش دولاب

نه عجب گر ز بنده محجوبی

سازد از ابر آفتاب حجاب

همه اعدای من زمن گیرند

آنچه سازند با من از هر باب

از عقاب است پر آن تیری

که بدو می بیفکنند عقاب

دستهایم به رشته ای بستست

کش ندادست جز دو دستم تاب

در سکون برترم ز کوه که من

در جواب عدو نگیرم تاب

هر چه گویند مر مرا بی شک

زو نیابند خوب و زشت جواب

هست بنده نبیره آدم

در همه چیز اثر کند انساب

گفته بدسگال چون ابلیس

دور کردم از آن چو خلد جناب

شهریارا مبین تو دوری من

مدح من بین چو لولؤ خوشاب

در صافی نزاد هیچ صدف

زر ساده نزاد هیچ تراب

تا من از خدمت تو گشتم دور

کم شد از محتسب مرا ایجاب

همچو حرفی شدم نحیف و بلا

گرد من همچو گرد حرف اعراب

می فرو باردم چو باران اشک

می برآید دمم بسان سحاب

نیستم چون ذباب شوخ چرا

دلم از ضعف شد چو پر ذباب

چون غرابم ز دور بینی از آن

تیره شد روز من چو پر غراب

کافری نعمتت نبوده مرا

دوزخ خشمت از چه کرد عذاب

بر بد و نیک از تو در همه سال

خلق عالم معاقبند و مثاب

آنکه بی خدمتی ثواب دهیش

دید بایدش بی گناه عقاب

من از آن بندگانم ای خسرو

که نبندند طمع در اسباب

زیست دانند باستام و کمر

رفت دانند با عصا و جراب

گر کمانم کند فلک نجهد

سخنم جز به راستی نشاب

در شوم گر مرا بفرمایی

در دهان هژبر تیز انیاب

بنهم از برای نام تو را

دیدگان زیر سکه ضراب

خسروا بر رهیت تیز مشو

سیفی اندر بریدنم مشتاب

این نهال نشانده را مشکن

مکن آباد کرد خویش خراب

تا بپوشد زمین ز سبزه لباس

تا ببندد هوا ز ابر نقاب

عزی و همچو عز محبب باش

سیفی و همچو سیف نصرت یاب

بر تو فرخنده باد ماه صیام

خلد بادت ز کردگار ثواب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:16 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۰ - وصف بهار و ستایش سیف الدوله محمود

 

مگر مشاطه بستان شدند با دو سحاب

که این ببستش پیرایه وان گشاد نقاب

به در و گوهر آراسته پدید آمد

چو نوعروسی در کله از میان حجاب

برآمد ابر به کردار عاشق رعنا

کشیده دامن و افراشته سر از اعجاب

گهی لآلی پاشد همی و گه کافور

گهی حواصل پوشد همی و گه سنجاب

ز چرخ گردان دولاب وار آب روان

به گاه و بی گاه آری چنین بود دولاب

ز زیر قطره شکوفه چنان نماید راست

که از بلور نمایند صورت لبلاب

گل مورد خندان و دیده بگشاده

دو طبع مختلفش داده فعل با دو سحاب

بسان دوست که یابد وصال یار عزیز

پس از فراق دراز و پس از عنا و عذاب

ز لهو آمده رنج و ز وصل دیده فراق

لبان خویش کند پر ز خنده دیده پر آب

به بوی نافه آهوست سنبل بویا

به روی رنگ تذروست لاله سیراب

از آن خجسته و شاه اسپرغم هر دو شدند

یکی چو دیده چرخ و یکی چو چنگ عقاب

ز شاخ خویش سمن تافت چو ستاره روز

ز باغ همچو شب از روز شد رمنده غراب

هزار دستان با فاخته گمان بردند

که گشت باران در جام لاله باده ناب

به رسم رفته چو رامشگران خوش دستان

یکی بساخت کمانچه یکی نواخت رباب

چو گفت بلبل بانگ نماز غنچه گل

بسان مستان بگشاد چشم خویش از خواب

به پیش لاله بنفشه سجود کرد چو دید

که هر دو برگی از لاله شد یکی محراب

مگر که بود دم جبرئیل باد صبا

که همچو عیسی مریم بزاد گل ز تراب

کنون مگر دم عیسی است بوی گل به سحر

که زنده گشت ازو خاطر اولوالالباب

دهان گل را کرده است ابر پر لؤلؤ

به مژده ای که ازو باز یافتست شباب

چه مژده گفت که امروز شاه خواهد کرد

به شادمانی و رامش نشاط جام و شراب

خدایگان جهان سیف داد و دولت و دین

به شادمانی و رامش میان باغ و سراب

ملک به اصل و به آدم رساند نسبت ملک

کراست از ملکان در جهان چنین انساب

چه سائلست حسامش که چون سؤال کند

نباشد او را جز حال بدسگال جواب

ز برق و آبست الماس وین شگفت نگر

کز آب و الماسش برق خاست روز حراب

بتافتند بر آتش سنان و حربه او

گرفت آتش از آن روز باز نیرو و تاب

چگونه خاست ز پیکان همچو سیمابش

شهاب از آنکه ز سیماب نیست اصل شهاب

تو آن مظفر شاهی که باز تو شد گه رزم

قضا عدیل عنان و قدر رفیق رکاب

چو بازگردی از حمله باشی آهسته

به گاه حمله که حمله بری شوی پرتاب

بلی تو سیفی و سیف این چنین بود دایم

که بازگردد به درنگ و در رود به شتاب

خدای را چو به کاری ارادتی باشد

به صنع و حکمت خویشش بسازدش اسباب

چو کرد خطبه به نامت خطیب بر منبر

گشاده کرد به رحمت بر آسمان ابواب

اگر نه همت تو داشتی گرفته هوا

بر آسمان شدی این خطبه و خطیب و خطاب

خجسته بادت نوروز و این چنین نوروز

هزار جفت شده با مه رجب دریاب

بسان عرعر در بوستان ملک ببال

بسان خورشید از آسمان عمر بتاب

به طوع و رغبت داده تو را زمانه زمان

به امر و نهی نهاده تو را ملوک رقاب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:16 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۱ - در شرح گرفتاری و مدح عبدالحمید احمد بن عبدالصمد

چون از فراق دوست خبر دادم آن غراب

رنگ غراب داشت زمانه سیاه ناب

چونانکه از نشیمن بر بانگ تیر و زه

بجهد غراب ناگه جستم ز جای خواب

از گریه چون غرابم آواز در گلو

پیدا نبود هیچ سؤال من از جواب

از خون دو چشم من چو دو چشم غراب و دل

آویخته غرابی گشته ز اضطراب

بودم حذور همچو غرابی برای آنک

همچون غراب جای گرفتم درین خراب

گر روز من سیه چو غراب است پس چرا

ماننده غراب ندانم همی شتاب

بر هجر چون غراب خروشان شدم به روز

آموختم ز بند گران رفتن غراب

چون بانگ او به گوش من آید ز شاخ سرو

گیتی شود چو پرش در چشم من ز آب

گویم چرا خروشی نه چون منی به بند

برخیز و بر پرو برو و دوست را بیاب

ور اتفاقت افتد و بینی بت مرا

آگه کنش که بر تن من چیست از عذاب

گو تا من از تو دورم و دور از تو گشته ام

بریان بر آتش غم هجر تو چون کباب

بردندم از بر تو گروهی ستیزه جوی

کرده ز کین و خشم دل و روی را خضاب

بر کوه خواب کرده به یک جای با پلنگ

در دشت آب خورده به یک جوی با ذئاب

بی شرم چون مخنث و بی عافیت چو مست

بی نفس همچو کودک و بی عقل چون مصاب

تازنده همچو یوز و شکم بنده همچو خرس

درنده همچو گرگ و رباینده چون کلاب

راهی بریده ام که درختان او زخار

همچون مبارزانی بودند با حراب

چون زلف تو هواش ظلام از پس ظلام

چون کار من زمینش عقاب از پس عقاب

کردم به دم نسیم هوا را همی سموم

کردم به اشک ریگ بیابان همی خلاب

اکنون بدین مقام در آن آتشم ز دل

کش زاب دیده افزون می گردد التهاب

چشمم ز بس که کریم همچون رخ تذرو

پشتم ز بس که خارم چون سینه عقاب

سر یافته ست نرمترین بالش از حجر

تن یافته ست پاکترین بستر از تراب

در هر دو دست رشته بندست چون عنان

بر هر دو پای حلقه کندست چون رکاب

یک دست من مذبه و یک دست من محک

شب از برای پیشه و روز از پی ذباب

از پشت دست گیرد دندان من طعام

وز خون دیده یابد لبهای من شراب

هستم یقین بر آنکه گر صاحب اجل

خواهد بر تو زود بود مر مرا ایاب

عبدالحمید احمد عبدالصمد که ملک

نه از شیوخ دید چو او و نه از شباب

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:16 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۲ - در مدح ابوالمؤید منصور بن سعید بن احمد

 

شد مشک شب چو عنبر اشهب

شد در شبه عقیق مرکب

زان بیم کافتاب زند تیغ

لرزان شده ز گردون کوکب

ما را به صبح مژده همی داد

آن راست گو خروس مجرب

می زد دو بال خود را بر هم

از چیست آن ندانم یارب

هست از نشاط آمدن روز

یا از تأسف شدن شب

ای ماه روی سلسله زلفین

وی نوش لب سیمین غبغب

پیش من آر باده از آن روی

نزد من آر بوسه از آن لب

دل را نکرد باید مغرور

تن را نداشت باید متعب

در دولت و سعادت صاحب

کاداب ازو شدست مهذب

منصوربن سعید بن احمد

کش بنده اند حران اغلب

آنکو عمید رفت ز خانه

وانکو ادیب رفت به مکتب

در فضل بی نظیر و نه مغرور

در اصل بی قرین و نه معجب

از خلق اوست چشمه خورشید

وز خلق اوست عنبر اشهب

نزدیک کردگار مکرم

در پیش شهریار مقرب

در هر زمان به دانش ممدوح

در هر دلی به جود محبب

ای در اصول فضل مقدم

وی در فنون علم مدرب

تقصیر اگر فتاد به خدمت

من بنده را مدار معاتب

کامد همی راهی را یک چند

دور از جمال مجلس توتب

تا بر زمین بروید نسرین

تا بر فلک برآید عقرب

جاه تو باد میمون طالع

جان تو باد عالی مرقب

در مجلست ز رتبت مفرش

بر آخورت ز دولت مرکب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:16 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۳ - هم در مدح او

قوت روح خون انگور است

تن پر از فتنه گشت و معذور است

آن نبید اندر آن قدح که به وصف

جان در جسم و نار در نور است

همچو زنبور شد زبان گز و باز

در گوارش لعاب زنبور است

باده گر جان حور شد شاید

زآن که انگور دیده حور است

گلبن و باغ پیش ازین گفتی

تاج کسری و تخت فغفور است

بوستان ها ز برگ ها اکنون

بر طبق های زر طیفور است

به دل بانگ قمری و بلبل

نغمه چنگ و لحن طنبور است

کرد بدرود باغ بلبل از آنک

مر چمن را ز برف ناطور است

زنده شد لهو و شادی از پی آنک

نعره رعد و نفخه صور است

بر در و بام برف پنداری

بیخته گچ و کشته آکور است

باغ چون جزع و راغ چون شبه را

دل و جان غمگن است و مسرور است

فرقت آب حوض و وصلت برف

این و آن را چو شیون و سور است

چشم چشمه چرا نگیرد آب

که همه روی دشت کافور است

پنجه سرو و شاخ گل گویی

دست مفلوج و پای مقرور است

برگ نارنج و شاخ پنداری

پر طوطی و ساق عصفور است

از چه سخت آبله زده ست چنار

که به خلقت نه سخت محرور است

رنگ زردی ترنج پیدا کرد

کز پی زاد و بود رنجور است

گر ندیده ست جام می نرگس

چون گهی مست و گاه مخمور است

همه شب خوش چرا همی خندد

اگر از نور ماه مهجور است

چهره سیب سرخ گونه چراست

روی زوار خواجه منصور است

آنکه خلقش به حسن مشتهر است

وآنکه ذاتش به لطف مذکور است

مهر و چرخ است روشن و عالی

چه شگفت ار بزرگ و منظور است

گر چه از خلق در هنر فرد است

ور هنرور میان جمهور است

همه اخبار در بزرگی او

ببر عقل نص و مأثور است

هر چه هست از رضای او بیرون

در دیانت حرام و محظور است

درگهش کعبه شد که طاعت خلق

چون به سنت کنند مبرور است

مجلس او بهشت شد که درو

گنه بندگانش مغفور است

جز ازو سروری همه عجب است

جز برو خواجگی همه زور است

عقل را هر چه در منظوم است

زیر پای ثناش منثور است

بار جودش نشست بر دینار

زان رخش زرد و پشت مکسور است

هنرش را ز رای تربیت است

دولتش زان به طبع مامور است

هر که منصور ناصرش باشد

در جهان ناصر است و منصور است

کلک او شد کلید غیب کزو

رازهای فلک نه مستور است

کان زر است و می فشاند در

گاه گنج است و گاه گنجور است

تندرست است و زار و نالانست

ساحر است و بزرگ مسحور است

نیست آرامشی که در عالم

بر تک و تارکش نه مقصور است

بنده کردش به طبع از پی آنک

شیفته برنگار منشور است

وصف او را چو وهم و خاطر من

بی عدد پیشکار مزدور است

گر چه گفتار من بلند آمد

او بدان نزد خلق مشکور است

زانکه فکر من از مدیحت او

نهر جاری و بحر مسجور است

در قفس مانده ام ز مدحت او

طبع من با نوای زر زور است

در ثناها به تف اندیشه

بحر اندر ضمیر باحور است

ای بزرگی که بر سپهر شرف

رای تو آفتاب مشهور است

چون چنین است پس چرا همه سال

روز من چون شبان دیجور است

از تجلی چرا نصیبم نیست

که همه عمر جای من طور است

دل من کوره ای است پر آتش

که تنم در غم ته گور است

سر همی گرددم ز اشک دو چشم

همه تن در میان در دور است

تارکم زیر زخم خایسک است

جگرم پیش حد ساطور است

روز اقبال من نه منصوفست

عدد بخت من نه مجذور است

صایم الدهرم از ضرورت و کس

بر چنین طاعتی نه مأجور است

بس قلق نیستم یقین دانم

رزق مقسوم و بخت مقدور است

از زمانه نکرده ام گله ای

تا بدانسته ام که مجبور است

مر مرا گاه گاه رنج کند

همه ام یوبه لهاوور است

داند ایزد که سخت نزدیک است

دل به تو گر تنم ز تو دور است

تا همی بر زمین و بر گردون

ربع مسکون و بیت معمور است

نیکخواهت ز بخت محترم است

بد سگالت ز چرخ مقهور است

این بر آن وزن و قافیت گفتم

روزگار عصیر انگور است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:16 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۴ - در ثنای سلطان مسعود

 

ملک جوان است و شهریار جوان است

کار مهیا و امر و نهی روان است

شغل زمانه مفوضست به شاهی

کز همه شاهان چو آفتاب عیان است

خسرو عالم علاء دولت مسعود

آنکه به انصاف پادشاه جهان است

آنکه کمینه دلیل دولت عالیش

آن ظفر شاه بند شهر ستان است

وآنکه کهینه معین دولت باقیش

صاعقه انگیز تیغ فتنه نشان است

ای بسزا خسروی که گنبد دوار

حکم تو را بنده وار بسته میان است

گردون از بیم تو به جنبش تیزست

ماهی از حلم تو به بار گران است

دهر ز عدل تو با نشاط و سرورست

مال ز جود تو با نفیر و فغانست

عمری کان بی رضای توست هلاک است

سودی کان بی سخای توست زیان است

پی به گمانت نبرد هر چه یقین است

ره به یقینت نیافت هر چه گمان است

هیبت تو نیک سخت زخم است ایرا

بازوی بأس تو بس بلند کمان است

هول تو در دیده زمانه بماندست

تفته دلست از نهیب ورفته روان است

شیر فلک را چو شیر فرش تو بیند

صورت بندد که صورتش حیوان است

ضعف نبیند سیاست تو که آن را

تقویت از رای پیر و بخت جوان است

در صفتت ملک را هزار دهان زاد

هر دهنی را از آن هزار زبان است

در سخنت نظم را هزار سخن خاست

هر سخنی را از آن هزار بیان است

طبع ثنای تو را چنانکه ببایست

خواست که گوید ز هیچ نوع ندانست

عقل کمال تو را در آنچه گمان برد

گشت که در یابد ای عجب نتوانست

باره شبدیز تو به رفتن و جستن

نایب ابر بهار و باد خزان است

گردن او عاشق ارادت دست است

پهلوی او فتنه ارادت ران است

کوه درنگست و نیز باد شتاب است

آنچه رکاب است یارب آنچه عنان است

تیغ به دست تو آتشی است که آن را

از دل و جان عدو شرار و دخان است

بود عذاب مخالفان تو در وی

کز تف حمله همی به دوزخ مانست

صفها از تف تیغ و نیزه و زوبین

گفتی اطراف راه کار کشان است

وز علم گونه گون فکنده همه خاک

گفتنی بازار گاه رنگ رزان است

هر که در آن روز بر مصاف تو بگذشت

خسته دل او هنوز در خفقان است

وآنکه در آن دشت روی منهزمان دید

دیده ش مأخوذ علت یرقان است

ملک به یک حمله ضبط کردی احسنت

این ظفرت بر خلود ملک ضمان است

تیغ بینداز از آنکه تیغ تو بخت است

گنج بپرداز از آنکه گنج تو کان است

خسرو صاحبقران تویی به حقیقت

گر پس این چند صد هزار قران است

خسرو مطلق تو بود خواهی تا حشر

هر چه بگویند ضد این هذیان است

در ازل ایزد فدای جان تو کردست

هرچه به گیتی در آفرینش جان است

حکم فلک شد به اختیار تو مقصور

هر چه بیندیشی و بخواهی آن است

تا همی اندر فلک بروج و نجوم است

تا همی اندر زمین مکین و مکان است

بسته فرمان تو شهور و سنین است

بنده فرمان تو زمین و زمان است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:16 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۶ - هم در مدح او

ملک مسعود ابراهیم شاه است

که بر شاهیش هر شاهی گواه است

نه چون عدلش جهان را دستگیر است

نه چون قدرش فلک را پایگاه است

نبیند چون کلاه او جلالت

کلاه او چه فرخنده کلاه است

گهی از فرهی رخشنده مهرست

گهی از خرمی تابنده ماه است

گرفته ست و گشادست و شکسته

ز شمشیرت که دوران را پناه است

به هر جایی که اندر کل عالم

زمینی یا حصاری یا سپاه است

جهانگیرا ملوک این جهان را

به دولت خدمت تو پهن راه است

بر جود تو هر ابری چو گردیست

بر حلم تو هر کوهی چو کاه است

به هر لفظی که گوید در دهانش

ز سهم تیغ تو وای است و آه است

نه چون بنده به گیتی مادحی است

نه چون تو در زمانه پادشاه است

بدین بنده اگر خواهی ببخشای

که حال و کار و بارش بس تباه است

به اطلاقت گشاده چشم مانده

به گیتی هر که او را نیکخواه است

نسنجد نزد تو یک پر پشه

گرش هم سنگ این گیتی گناه است

همی تا خامه خاموش گوید

که زیر هر سپیدی یک سیاه است

تو را هر ساعتی از ملک عزی است

تو را هر لحظه ای از بخت جاه است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:16 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۷ - در مدیح

دل از دولت همیشه شاد بادت

که ما شادیم تا بینیم شادت

تو آنی کز خرد چیزی نماندست

درین گیتی که آن ایزد ندادت

ستوده سیرت و پاکیزه طبعت

گزیده فعلت و نیکو نهادت

چو چرخ عالی از رتبت محلت

چو آب صافی از پاکی نژادت

زمین پیراسته است از تیغ تیزت

جهان آراسته است از دست رادت

میان بندگی اقبال بستت

زبان محمدت دولت گشادت

به خدمت بخت هم زانو نشستت

به حرمت فتح در پیش ایستادت

همی تازه شود عالم به نامت

همی باده خورد دولت به یادت

هنرمندی ز تو نادر نباشد

چو ملک شاه باشد اوستادت

همایون باد بر تو عید و هر روز

که از گردون بر آید عید بادت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:16 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۵ - در مدح سلطان مسعود بن ابراهیم

 

چه خوش عیش و چه خرم روزگار است

که دولت عالی و دین استوار است

سخا را نو شکفته بوستان است

امل را نو دمیده مرغزار است

هنر در مد و دانش در زیادت

طرب شادان عشرت خوشگوار است

فراوان شکرها زیبد که بر خلق

فراوان فضل های کردگار است

سریر دولت و دیهیم شاهی

علایی رنگ و مسعودی نگار است

جلالت را فزون تر زین چه روزست

سعادت را روان تر زین چه کار است

که شه مسعود ابراهیم مسعود

به گیتی پادشاه کامگار است

جهانداری که بر درگاه جاهش

جهان اندر پناه زینهار است

فلک با رتبتش یک تیر پرتاب

زمین با همتش یک میل وار است

بلا با حزم او عاجز پیاده ست

قضا با عزم او قادر سوار است

ز هولش صحن های شرزه شیران

به سستی پنجه شاخ چنار است

زمانه شهریارا کس نگوید

که جز تو در زمانه شهریار است

ز تختت مملکت را شادمانی

ز تاجت خسروی را افتخار است

زبان ملک را عدلت عیارست

یمین گنج را جودت یسار است

شب اندر چشم فرمان تو روزست

گل اندر دست انکار تو خار است

فروغ دولتت تابنده نورست

شکوه هیبتت سوزنده نار است

نعیم دولت تو بی زوال است

شراب نعمت تو بی خمار است

محاسب را به یک روزه عطاهات

چو خواهد کرد یک ساله شمار است

منجم را ز بهر ابتداهات

چو بندیشد همه روز اختیار است

به هیجا دشمنت گر شیر زور است

علاجش زخم گرز گاوسار است

به تندی گر حصارش هست خیبر

به تیزی خنجر تو ذوالفقار است

وگرچه هست فرعونی طبیعت

چه شد رمح تو ثعبانی شکار است

وگر هست او به خلقت عاد پیکر

چو آید رخش تو صرصر دمار است

فری کین توز گوهر نقش تیغ است

که نصرت را به کوشش حقگزار است

بلا در باد آن خاکی سرشت است

اجل در آتش آن آبدار است

خرد هر چیز را از وی صفت کرد

به گرد حد او گشتن نیارست

وزان شبدیز تندر شیهه تو

زمانه پر صدا چون کوهسار است

براقی برق جه کز کام زخمش

گنه کاران دین را اعتبار است

سرین و سینه او سخت فربی

میان و گردن او بس نزار است

چون نقش قندهار از حسن لیکن

بلای حسن نقش قندهار است

دز روئین زبانگش پر شکاف است

ره سنگین ز سمش پر شرار است

شتابش عادتی زاده طبیعی است

درنگش بازجویی مستعار است

ز چرخ ار همرکاب افتدش ننگ است

ز باد ار همعنان گرددش عار است

هژبری زشت رویی وقت پیکار

همای خوب فالی روز بار است

به پای دولت آوردت سپرده

سری کش تن ترانه جان سپار است

چو کافر حمله گان خون هیونست

چو منکر جثه گان جنگی حصار است

روان کوهی است وز جنبان شخ او

معلق اژدها در ژرف غار است

دلش بر حرص اغراء عداوت

سرش در عشق شور و کارزار است

میان آبکش فواره او

به جوشیدن چو چشمه پربخار است

به زخم آن عمود خرط کارش

عجب حصن افکن خارا گذار است

شها امروز روز دولت تست

بر اینسان باد تا لیل و نهار است

مراد دین و دنیای تو زین غزو

برآید وین دلیلی آشکار است

که این هفت اختر تابان مطیعند

کلاهی را که ترک او چهار است

به پیروزی برو با طالع سعد

که نصرت خنجرت را دستیار است

همه ابرست هر چت ره نوردست

همه نورست هر چت رهگذار است

زمین از منزلت زرین بساط است

هوا از لشکرت مشگین غبار است

به خارستانت اندر گلستانست

به ریگستانت اندر جویبار است

ره انجام و دل اندر خرمی دار

که روز خرمی این دیار است

تو را هندوستان موروث گاهست

که از خلقت زمستانش بهار است

بزن بیخی که آن را کفر شاخست

ببر شاخی که آن را شرک بار است

قیاس لشکرت نتوان گرفتن

که یک مرد تو در مردی هزار است

بنامیزد تو اینجا ترک داری

که با چرخش چخیدن سهل کار است

به پیکارش تف آتش دمنده

ز پیکارش دل آهن فگار است

تو را مالیدن شیران بیشه

بدان شیران یغما و تتار است

ز تاب تیغ و بانگ کوس امروز

جهان بر بت پرستان تنگ و تار است

درخش برق این در سومنات است

خروش رعد آن در گنگبار است

بدین آوازه هر جایی که شاهیست

به غایت ناشکیب و بی قرار است

ز فکرت نوش این هم طعم زهرست

ز حیرت روز آن هم رنگ قار است

دم اندر حلق او چون تفته شعله

مژه بر پلک او چون تیز خار است

همه بگذاشته گنجی گرفته

تو گویی عابد پرهیزگار است

گهی در خاک چون آهن خزیده

گهی در سنگ چون آتش قرار است

بگیریش از همه در کام شیر است

بر آریش ار چه در سوراخ مار است

بپالایی به پولاد زدوده

زمینی کان ز دیوان یادگار است

بتازی گر ز شیران صد مصافست

بیاری گر ز پیلان صد قطار است

فتوحت را که خواهد بود امسال

نموده فتح دست شهریار است

همی تا مرکز طبعی سکونست

همی تا گنبد والی مدار است

کهینه کار سازت آسمانست

کمینه کار دارت روزگار است

مرادت را ز ملک دهر هر چیز

که تو خواهی نهاده در کنار است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:16 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۱ - در ستایش سلطان محمود و اقتفای استاد لبیبی

 

به نظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست

مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست

به هیچ وقت مرا نظم و نثر کم نشود

که نظم و نثرم در است و طبع من دریاست

به لطف آب روانست طبع من لیکن

به گاه کثرت و قوت چو آتشست و هواست

اگر چه همچو گیا نزد هر کسی خوارم

وگرچه همچو صدف غرق گشته تن بی کاست

عجب مدار ز من نظم و نثر خوب و بدیع

نه لؤلؤ از صدف است و نه انگبین ز گیاست

به نزد خصمان گر فضل من نهان باشد

زیان ندارد نزدیک عاقلان پیداست

شگفت نیست اگر شعر من نمی دانند

که طبع ایشان پستست و شعر من والاست

به چشم جد و حقیقت مرا نمی بینند

که نزد عقل مرا رتبت و شرف به کجاست

اگر چو چشمه خورشید روشن است و بلند

چگونه بیند آن کش دو چشم نابیناست

به هیچ نوع گناهی دگر نمی دارم

مرا جز اینکه ازین شهر مولد و منشاست

اگر برایشان سحر حلال برخوانم

جز این نگویند آخر که کودک و برناست

ز کودکی و ز پیری چه فخر و عار آید

چنین نگوید آن کس که عاقل و داناست

هزار پیر شناسم که مشرک و گبر است

هزار کودک دانم که زاهدالزهدست

اگر رئیس نیم یا عمید زاده نیم

ستوده نسبت و اصلم ز دوده فضلاست

اگر به زهد بنازد کسی روا باشد

ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست

به اصل تنها کس را مفاخرت نرسد

که نسبت همه از آدم است و از حواست

مرا به نیستی ای سیدی چه طعنه زنی

چو هست دانشم ار زر و سیم نیست رواست

خطاست گویی در نیستی سخا کردن

ملامت تو چه سودم کند چو طبع سخاست

به جود و بخل کم و بیش کی شود روزی

خطا گرفتن بر من بدین طریق خطاست

اگر به نیک و بد من میان ببندد خلق

جز آن نباشد بر من که از خدای قضاست

ز بس بلا که بدیدم چنان شدم به مثل

که گر سعادت بینم گمان برم که بلاست

تو حال و قصه من خوان که حال و قصه من

بسی شگفت تر از حال وامق و عذراست

اگر چه بر سرم آتش ببارد از گردون

ز حال خود نشوم و اعتقاد دارم راست

گهر بر آن کس پاشم که در خور گهر است

ثنا مر او را گویم که در سزای ثناست

امیر غازی محمود سیف دولت و دین

که پادشاه بزرگ است و مفخر دنیاست

خجسته نامش بر شعرهای نادر من

چو مهر بر درم است و چو نقش بر دیباست

بدین قصیده که گفتم من اقتدا کردم

به اوستاد لبیبی که سیدالشعراست

بر آن طریق بنا کردم این قصیده که گفت

سخن که نظم دهند آن درست بایدور است

قصیده خرد ولیکن به قدر و فضل بزرگ

به لفظ موجز و معنیش باز مستوفااست

هر آنکه داند داند یقین که هر بیتی

ازین قصیده من یک قصیده غراست

چنین قصیده ز مسعود سعد سلمان خواه

چنین قصاید مسعود سعد سلمان راست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:17 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۹ - در مدح ابونصر پارسی و شرح گرفتاری

 

از پس من غمست و پیش غم است

ز بر من نمست و زیر نم است

این دل بسته خسته درد است

وین تن خسته بسته الم است

عجبا هر چه بیش می نالم

مرمرا رنج بیش و صبر کم است

بی شمار انده است بر من جمع

این بلا بین کزین شمرده دم است

آتش طبع و دود نیاز

همه از پخت دوزخ شکم است

به فزازنده سپهر بلند

وین شگفت این بزرگتر قسم است

که همه وجه بر من مسکین

از همه کس تعدی و ستم است

چه توان کرد کانچه بود و بود

بوده حکم و رفته قلم است

قصه خویش چند پردازم

به کریمی که صورت کرم است

خواجه بونصر پارسی که چو مهر

به همه فضل در جهان علم است

در هنر تاج گوهر عربست

در نسب فخر دوده عجم است

کف کافیش بحری از جود است

طبع صافیش گنجی از حکم است

در جهانش به مکرمت دست است

بر سپهرش ز مرتبت قدم است

رزمش افروخته تر از سقر است

بزمش آراسته تر از ارم است

از بد روزگار معصوم است

به بر شهریار محترم است

پاسخ من چرا همه لا کرد

چون جواب همه کسش نعم است

دل بدان خوش همی کنم کآخر

به حقیقت وجود را عدم است

باد اقبال در پرستش او

تاشمن در پرستش صنم است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:17 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها