0

قصاید مسعود سعد سلمان

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۶۹ - مدح عمیدالملک ابوالقاسم

 

روز نوروز و ماه فروردین

آمدند ای عجب ز خلد برین

تاجها ساخت گلبنان را آن

حله ها بافت باغ ها را این

باد فرخنده بر عمید اجل

خاصه پادشاه روی زمین

عمده دین و ملک ابوالقاسم

که بیاراست روی ملک به دین

آن بزرگی که رایت همت

بگذرانید از اوج علیین

به ذکا کرد ملک را ثابت

به دها داد فتنه را تسکین

هنر از رای او برد تعظیم

خرد از طبع او کند تلقین

عزم او را مضای بادبزان

حرم او را ثبات کرده متین

این یکی را زمانه زیر رکاب

وان یکی را سپهر زیر نگین

نور و ظلمت بود به عفو و به خشم

آب و آتش بود به مهر و به کین

نه عجب گر ز داد او زین پس

خویش گردد تذرو را شاهین

شاد باش ای جهان به روی تو شاد

غم نصیب عدوست شاد نشین

نه چو تو گاه بزم ابر بهار

نه چو تو وقت رزم شیر عرین

راست گویی ز بهر تیغ و قلم

آفریده شد آن خجسته یمین

بنده خویش را معونت کن

ای جهان را شده به عدل معین

هر که خواهد همیشه شادی تو

نبود در همه جهان غمگین

شب نخسبم همی ز رنج و عنا

نیست حاجت به بستر و بالین

گر به تو نیستی قوی دل من

چکدی زهره من مسکین

از تو بودی همه تعهد من

گاه محنت به حصن های حصین

جان تو دادی مرا پس از ایزد

اندرین حبس و بند باز پسین

به خدایی که صنع و حکمت او

ماند از گردش شهور و سنین

که به باقی عمر یک لحظه

رو نتابم زخدمتت پس ازین

سازم از جود تو ضیاع و عقار

گیرم از مدح تو رفیق و قرین

ببرد چون به روی تو نگرم

شادی تو ز روی بختم چین

فخرم آن بس بود که هر روزی

بر بساطت نهم به عجز جبین

تا بود بر فلک طلوع و غروب

تا بود در زمان مکان و مکین

باد چرخ محل و رتبت تو

روشن از ماه و زهره و پروین

باد باغ نشاط و نزهت تو

خرم از لاله و گل و نسرین

من مبارک زبان و نیک پیم

هم چنین باد و هم چنین آمین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:51 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۷۰ - مدیح سیف الدوله محمود

 

گر نه شاگرد کف شاه جهان شد مهرگان

چون کف شاه جهان پر زر چرا دارد جهان

ور نشد باد خزان را رهگذر بر تیغ او

پس چرا شد بوستان دیناری از باد بزان

راست گویی منهزم گشت از خزان باد بهار

چون سپاه اندر هزیمت ریخت زر بیکران

ابر گریان شد طلایه نوبهار اندر هوا

گشت ناپیدا چو آمد نوبت باد خزان

راست گویی بود بلبل مدح خوان نوبهار

چون خزان آمد شد از بیم خزان بسته دهان

زعفران اصلی بود مر خنده را هست این درست

هر که او خندان نباشد خنده ش آرد زعفران

چون خزان مر بوستان را زعفران داد ای شگفت

پس چرا باز ایستاد از خنده خندان بوستان

یا ز بسیاری که دادش بازگشتست او به عکس

هر چه از حد بگذرد ناچار گردد ضد آن

روز نقصان گیرد اکنون همچو عمر بدسگال

شب بیفزاید کنون چون بخت شاه کامران

آب روشن گشت و صافی چون سنان و تیغ او

شاخ زرد و چفته شد چون پشت و روی بندگان

قطب ملت سیف دولت شهریار ملک گیر

تاج شاهی عز دولت خسرو گیتی ستان

شاه ابوالقاسم ملک محمود آن کز هیبتش

لرزه گیرد گاه رزم او زمین و آسمان

تیغ او چون برفروزد آتش اندر کارزار

جان بدخواهان برآید زو به کردار دخان

آنکه از بیمش بریزد ناخن ببر هژبر

وانکه از هولش بدرد زهره شیر ژیان

آنکه وصف او نگنجد هیچ کس را در یقین

وانکه نعت او نیاید هیچ کس را در گمان

فر خجسته رای او بر جامه شاهی علم

گستریده نام او بر نامه دولت نشان

هر چه او بیند بود دیدار او عین صواب

هر چه او گوید بود گفتار او سحر بیان

مشتری و زهره را هرگز نبودی حکم سعد

گر نبودی قدر او با هر دوان کرده قران

گر نبودی از برای ساز او را نامدی

در ناسفته ز دریا زر پاکیزه ز کان

طرفهای ساز بگشادند در مدحش دهن

کرد گردون هر یکی را گوهری اندر دهان

ای جلال پادشاهی وی جمال خسروی

هستی اندر جاه و رتبت اردشیر و اردوان

چون به گوش آمد صریر کلک تو بدخواه را

بشنود هم در زمان از تن صفیر استخوان

گر نه قطب دولت و بخت جوان شد تخت تو

پس چرا گردند گردش دولت و بخت جوان

مهرگان آمد به خدمت شهریارا نزد تو

در میان بوستان بگشاد گنج شایگان

باده چون زنگ خواه اندر نوای نای و چنگ

نوش کن از دست حوری دلبر نوشین روان

ای به تو میمون و فرخ روزگار خسروی

بر تو فرخ باد و میمون خلعت شاه جهان

همچنین یادی همیشه نزد شاهنشه عزیز

همچنین باد از تو دایم شاه شاهان شادمان

تا همی دولت بود در دولت عالی به ناز

تا همی نعمت بود در نعمت باقی بمان

مملکت افزون و همچون مملکت بفروز کار

روزگارت فرخ و چون روزگارت مهرگان

التجای تو به بخت آمد و نعم الملتجاء

ایزدت دایم معین والله خیرالمستعان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:51 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۷۱ - هم در مدح او

روز مهر و ماه مهر و جشن فرخ مهرگان

مهر بفزای ای نگار مهرجوی مهربان

همچو روی عاشقان بینم به زردی روی باغ

باده باید بر صبوحی همچو روی دوستان

تاجهاشان بود بر سر از عقیق و لاجورد

قرطه هاشان بود در بر از پرند و پرنیان

کله ها زد باد نیسان از ملون جامه ها

پرده ها بست ابر آزار از منقش بهرمان

مشک بودی بی حد و کافور بودی بی قیاس

در بودی بی مر و یاقوت بودی بی کران

حمل بویا مشک بودی تنگها بر تنگها

بار مروارید بودی کاروان در کاروان

تا خزانی باد سوی بوستان لشکر کشید

زینتش گشتست روی ارغوان چون زعفران

هر کجا کاکنون به سوی باغ و بستان بگذری

دیبه زربفت بینی زین کران تا آن کران

از غبار باد دیناری شده برگ درخت

وز صفای آب زنگاری شده جوی روان

شد چو روی بدسگال مملکت برگ درخت

باشد آب جوی همچون تیغ شاه کامران

سیف دولت شاه محمود بن ابراهیم آنک

جان شاهی را تنست و شخص شاهی را روان

خسرو خسرو نژاد و پهلو پهلو نسب

شهریار بر و بحر و پادشاه انس و جان

پیش او حلم زمین همچون هوا باشد سبک

پیش طبع او هوا هم چون زمین باشد گران

از نهیب گرز او در چرخ گردنده اثر

وز سر شمشیر او بر ماه دو هفته نشان

ای گه بخشش فریدون گاه کوشش کیقباد

ای به همت اردشیر و ای به حشمت اردوان

ور فریدون قباد و اردوان و اردشیر

زنده اندی پیش رخشت بنده بودندی دوان

کوه و بحر و آفتاب و آسمان خوانم تو را

کوه و بحر و آفتاب و آسمانی بی گمان

تو به گاه حلم کوهی و به گاه علم بحر

گاه رفعت آفتابی گاه قدرت آسمان

تیغ تو چون برفروزد در میان کارزار

مغز بدخواهت بجوشد در میان استخوان

جشن فرخ مهرگان آمد به خدمت مر تو را

خسروانی جام بستان بر نهاد خسروان

جوشن و برگستوان از خز باید ساختن

کامد اینک با لباس لشکری باد خزان

فرخ و فرخنده بادت مهرگان و روز مهر

باد دولت با تو کرده صد قران در یک قران

ملک از تو با نشاط و تو ز ملکت با نشاط

دولت از تو شادمان و تو ز دولت شادمان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۷۳ - ثنای سیف الدوله محمود

 

بر من بتافت یار و بتابم ز تاب او

طاقت نماند پیش مرا با عتاب او

این روی پر ز دره و در خوشاب گشت

از آرزوی دره و در خوشاب او

از رشگ آن نقاب که بر روی او رسد

گشت این تن ضعیف چو تار نقاب او

چون نوشم آید ارچه چو زهرم دهد جواب

زیرا که هست بر لب راه جواب او

بربود خواب از من و آنگه بخفت خوش

پیوسته گشت گویی خوابم به خواب او

خوردم شراب عشقش یک ساغر و هنوز

اندر سر منست خمار شراب او

چنگ عقاب زلفش و پرتذرو روی

ایمن رخ تذرو ز چنگ عقاب او

باز سپید روی و غراب سیاه زلف

وز بیم باز او شده لرزان غراب او

داند که هست بسته زلفین او دلم

هر ساعتی فزون کند از پیچ و تاب او

چون زر پخته شد رخ چون سیم خام من

زان آفتاب تابان وز مشک ناب او

گر زر ز آفتاب زیادت شود همی

نقصان چرا شود زرم از آفتاب او

بر عاشق ای نگارین رحمت کن و مسوز

بر آتش فراق دل چون کباب او

شاید که آب او بر توبه شود که هست

زان مجلس شهنشه گیتی مآب او

محمود سیف دولت شاهی که در جهان

شاهنشه ست از همه شاهان خطاب او

هر ملک را اگر چه فراوان بود زمان

محمود شاه باشد مالک رقاب او

شخصش سپهر و خلقش در وی نجوم او

خشمش اثیر و تیرش در وی شهاب او

کفش سحاب و تازه ازو بوستان ملک

زحمت ندید و صاعقه اندر سحاب او

یابد فلک درنگ به وقت درنگ او

گیرد زمین شتاب به گاه شتاب او

باشد هوا گران چو سبک شد عنان او

گردد زمین سبک چو گران شد رکاب او

صافی شدست آب جلالت ز آتشش

افروخته ست آتش هیبت ز آب او

آبست و آتشست حسامش به رزمگاه

روی زمین و چرخ پر از موج و تاب او

در دیده مخالف ملکست سیل او

واندر دل معادی دین التهاب او

هر بقعه ای که مرکب او بسپرد زمینش

گردد گلاب و عنبر آب و تراب او

روید به جای خار شقایق ز عنبرش

باشد به جای سنگ گهر در گلاب او

آثار مهر اوست در آباد این زمین

تأثیر کین اوست چنین در خراب او

کم باد بدسگال وی و باد بر فزون

اقبال و ملک و دولت و عمر و شباب او

چون باغ باد مجلسش آراسته مدام

چون عندلیب و بلبل چنگ و رباب او

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۷۴ - در مدح

ای اختیار عالم در اختیار تو

وی پیشوای ملک و ملک پیشکار تو

بر آسمان دولت قطب کفایتی

بسته مدار مملکت اندر قرار تو

خورشید گشت همت گردون فروز تو

تا چرخ شد جلالت گیتی نگار تو

تا در وجود نامدی از عالم عدم

گردون سپید دیده شد از انتظار تو

سعد فلک همی نکند اختیار خویش

تا ننگرد نخستین در اختیار تو

چون مهر بر سپهر بود گر تویی سوار

شیر سپهر خم زدی از رهگذار تو

گردون سرفراخته را کوژ گشت پشت

تا سر فراخت همت گردون گذار تو

در تاختن پیاده شد فتنه سوار

چون پاشنه گشاید عزم سوار تو

بی بیم شد ز زلزله حادثه جهان

تا تکیه کرد بر خرد استوار تو

گردون ز خط کام تو بیرون نبرد گام

تا بانگ زد برو هنر کامگار تو

دریای پهن خاست ز موج سخای تو

کوه بلند رست ز بیخ وقار تو

چون باغ خلد چرخ بیاراست ملک شاه

آیین و سیرت و ادب شاهوار تو

عدل بسیط تو به چه دارد همی روا

زینگونه ظلم همت تو بر یسار تو

در دفتر سخای تو چون بنگریم هست

اندک ترین رقم صلت صد هزار تو

هر روز ریع شکر و ثنا بر زیادتست

تا هست خلق وجود ضیاع و عقار تو

مست شراب جودی و هرگز به هیچ وقت

چشم زمانه چشم ندارد خمار تو

شاداب و سرفراخته سروی به باغ عز

تا گشت فر دولت عالی بهار تو

گویند بارور نبود سرو نیست راست

سروی تو و مصالح ملکست بار تو

در مجلس تو خون قنینه چگونه ریخت

گر مال پاره پاره شد از کارزار تو

ای ذوالفقاروار کشیده زبان تیز

زو حیدرانه رفته همه نظم کار تو

در کر و فر صلح به کردار راست

بر حل و عقد دولت تو ذوالفقار تو

ای پر هنر سوار به میدان نام و ننگ

باد قضا شکاف ندارد غبار تو

بگذارد کار دولت و بگشاد راه دین

گیتی گشای بازوی خنجر گذار تو

بدخواه در شتاب و گریزست و گیرگیر

از هیبت درنگ تو و کارزار تو

گردد به خدمت تو سر مرد بارور

صحن سرای فرخ تو روز بار تو

ای جوهر محیط شده بر عیار دهر

هرگز به حق گرفت که داند عیار تو

از زینهار خوردن گیتی بری شود

هر کو پناه گیرد در زینهار تو

ای شیر مرغزار نیارد گذار کرد

یک شیر شرزه بر طرف مرغزار تو

بر چهره عدوی تو نشکفت هیچ گل

کاندر دلش نرست ز اندیشه خار تو

من گویمی که یار نداری به هیچ روی

گر بخت نیستی به همه وقت یار تو

در طبع تو نگردد هرگز بزرگیی

کان سعی بخت تو ننهد در کنار تو

چون افتخار کرد به تو هر چه بود و هست

اندر زمانه از چه نهد افتخار تو

آن گوهری که شاید گوهر تو را صدف

آن آتشی که زیبد آتش شرار تو

شاگرد ملک بودی استاد از آن شدی

آموزگار نیست جز آموزگار تو

هر نعمتی که هست بود در شمار من

تا هست نام شعر من اندر شعار تو

نکبت نگشت یارد اندر جوار من

تا جان من خزیده بود در جوار تو

از مفخرت شدست شعار و دثار من

تا بر تن منست شعار و دثار تو

بادی ازین جهان به همه وقت یادگار

هرگز جهان مباد ز تو یادگار تو

امروز من به طوع تو را بنده تر ز دی

امسال تو به طبع تو را به ز پار تو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۷۵ - مدح منصور بن سعید

 

ای کشتئی که در شکم توست آب تو

آرام جانور همه در اضطراب تو

نیک و بد زمین ز فراز و نشیب تو

بیش و کم جهان ز درنگ و شتاب تو

هر گه که تو برآیی گوید فلک به مهر

اینک ببافتند به دریا نقاب تو

تا روز ناله تو به گوش آیدم همی

شب نغنوی ببست مگر باد خواب تو

تابست در و نرگس ما چشم روشنست

تا چشم تو بریخت برو در ناب تو

تا بر تو خوی چکاند بر گل ز تو چو گل

گلبن معطرست به طبع از گلاب تو

گر اصل زندگانی مایی همی چرا

یک لحظه بیش ناید عمر حباب تو

پر آب و آتشست کنار تو سال و ماه

پس چون که آتش تو نمیرد ز آب تو

بر جای خلق رحمت باشی همه چرا

زینسان به آب و آتش باشد عذاب تو

کوهی به طبع و شکل وز آن چون کنی سؤال

جز کوه کس نداند دادن جواب تو

ای کودک جوان ز عطای تو باغ و راغ

پیری شدی به رنگ و شب آمد خضاب تو

ای چرخ پر ستاره کجا خواب دیده ای

کایدون دمادمست بجستن شهاب تو

ای سایبان خاک بیا از چه مانده ای

کافتاده و گسسته عمود و طناب تو

فتحست فتح باب تو روزی خلق را

از کف صاحبست مگر فتح باب تو

منصوربن سعید که از شرم رای او

خورشید و ماه روی کشد در حجاب تو

این خنجری که آب تو شد آبروی تو

مهرست و کینه در تو براندود باب تو

هر چاکریت در هنر افزون ز صاحبست

صاحب چگونه یارم کردن خطاب تو

آن پهن عالمی که نباشد زمانه را

چون جوش تو برآید پایاب و تاب تو

چون خاک چرخ پست شود از سموم تو

چون سنگ بحر غرقه شود در سراب تو

ای پر هنر سوار به میدان کر و فر

در باد و برق چیست مجی و ذهاب تو

چرخ فلک بماند پیش عنان تو

گوی زمین بگردد زیر رکاب تو

چون شب همیشه اصل زمین گشت روز تو

چون شیب مایه خرد آمد شباب تو

افراخته ست چرخ ز قدر بلند تو

افروخته ست ملک به رای صواب تو

تا همتت به قدر سپهر دگر شدست

ما را دگر جهانی آمد جناب تو

خوی تو خشم و عفو جهاندار گشت از آنک

دوزخ شد و بهشت ثواب و عقاب تو

حرص ارچه در صواب جواب تو غرقه گشت

شد سوخته حذر ز چه آتش عقاب تو

در دولت آنچنانی کابادتست ملک

باشد خزانه تو همیشه خراب تو

جز میوه وزارت نامد نصیب تو

بی شک چو هست بیخ وزارت نصاب تو

هر گه که عالمی را بینم به هر مراد

جود تو سیر کرده و من با شتاب تو

با خویشتن چه گویم گویم دروغ شد

زی مردمان به خدمت تو انتساب تو

مسعود از آن چو باز به بند او فتاده

زیرا ز فال زجر برآمد غراب تو

چون خار و خس ببالد بدخواه تو همی

زیرا کز آتش تو برفت التهاب تو

تازد تذرو و گور به بیشه که روزگار

بشکست چنگ و مخلب شیر و عقاب تو

مانا جناب بستی با منعمان دهر

زین روی باشد از همگان اجتناب تو

اکنون نمی ستاند چیزی ز دست کس

دست تو تا نگردد برده جناب تو

ای صید پای بسته و رفته ز کار دست

وجهست اگر نترسد از تو کلاب تو

آن گوشت پاره گشته از خنجر بلا

کز تو همی براند سیری ذباب تو

ای تیغ روزگار تو را در نیام کرد

مانا بترس بود به بیم از ضراب تو

از خانه چون پیاده شطرنج رفته ای

کاندر میان نطع نباشد ایاب تو

در تنگی یی شدی که نداند برون شدن

از دولت تو دعوت نامستجاب تو

آخر چرا ضعیف تری هر زمان به زور

چندین که روزگار بیفزود تاب تو

ای شیردل مگردان نومید دل که چرخ

آخر زران رنگان سازد کباب تو

ای آفتاب رأی جهان از تو نورمند

خفاش تیره چشم شد ز آفتاب تو

دانی که گوهری ام اندر صمیم کوه

ویحک چرا نپروردم نور و تاب تو

من با تو جنگ دارم و میلم به آتشیست

واندیشه هیچ گونه نجوید عتاب تو

گر در حساب توست همه نادرات دهر

پس من چرا برون شده ام از حساب تو

در خویشتن شگفت بماند ازین نهاد

رد سپهر داند گشت انتخاب تو

هر یک همی دواند دریابدم هلاک

گر در نیا بدم خرد زودیاب تو

این بار من دعای تو قصر تو را کنم

گویم که سرمد باد جهان را تراب تو

حور بهشت باد گرامی عبید تو

آب حیات باد مروق شراب تو

باغ بهار بادی از خرمی و زیب

قمری و عندلیب تو چنگ و رباب تو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۷۲ - ستایش سلطان مسعود

 

ای خرد را به راستی قانون

وی دل تو ز هر هنر قارون

دون طبع تو مایه دریا

زیر قدر تو پایه گردون

فضل را فکرت تو یاری گر

جود را نعمت تو را همنون

هر محاسن که در جهان باشد

نبود از خصال تو بیرون

به کمال بضاعتی منسوب

وز دها و کفایتی معجون

از سعودست نام و کنیت تو

که همه با سعادتی مقرون

بحر طبعی شگفت نیست که هست

همه لفظ تو لؤلؤ مکنون

گرد اقبال تو نیارد گشت

به مضرت زمانه وارون

هر زمان فتنه بر سیاست تو

چون معزم همی کند افسون

هر که از مجلس تو دور بود

همچو من باشد ای عجب مغبون

خون همی گردد و نیارم گفت

دلم از رنج های گوناگون

دارم از حرز مدح تو تعویذ

ورنه در حال گردمی مجنون

باز پشتم قوی به دولت توست

از فلک باک نایدم اکنون

چون تو حری مرا به دست بود

کی براندیشم از زمانه دون

تا کند ماه و آفتاب همی

روز و شب را به روشنی مرهون

باد روزت نهار لهوانگیز

باد بختت هلال روزافزون

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۷۷ - ستایشگری

ای شیر رزم شیر شکاری شکار تو

بادا شکار شیران همواره کار تو

در بیشه نره شیر ژیان را قرار نیست

از ذوالفقار شیر کش بی قرار تو

کردند ذوالفقار تو را بی قرار نام

از بس که بی قرار بود ذوالفقار تو

روزی که بی حصار نباشند سرکشان

تیغ حصار گیر تو باشد حصار تو

در بیشه شیر ترسان از یوزبان تو

در که عقاب لرزان از بازدار تو

ای فخر دولت و شرف اندر سرای تو

ون ناز و نزهت و طرب اندر کنار تو

آرد به دولت تو به تاراج تاج خان

گر رخصه یابد از توش ها چتردار تو

در پای شاه چین بربندی نهد گران

گر یابد از تو فرمان سالار بار تو

قیصر به خواب دید تو را در میان جنگ

وان خنجر اندر آن کف خنجر گذار تو

بیدار شد ز خواب و ندیدش دیده دیر

از هول نقش خنجر خاره گذار تو

همواره باد دولت و تایید جفت تو

پیوسته باد نصرت و توفیق یار تو

از تو خجسته گشت همه روزگار من

بر تو خجسته باد همه روزگار تو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۷۸ - مدح یکی از شهان

 

ای خنجر بران تو روز وغا برهان تو

برهان که دید اندر جهان جز خنجر بران تو

خورشید روشن تخت تو ماه فروزان تاج تو

روی مجره فرش تو چرخ برین ایوان تو

بحری و جود کف تو روز سخاوت موج تو

چرخی و تیر و تیغ تو روز وغا کیوان تو

چشم فلک تیره شده از خنجر پر نور تو

گوش زمانه کر شده از مرکب غران تو

شیر عرین عاجز شده از شوکت یکران تو

باد وزان حیران شده از شولک پران تو

در هر سپاسی سهم تو در هر دیاری وهم تو

در هر زبانی شکر تو در هر دلی پیمان تو

فتح و ظفر بنهاده سر بر ناچخ و شمشیر تو

روح الامین پوشیده پر بر جوشن و خفتان تو

بس نیست چون رادی کنی زرهای کان با گنج تو

بس نیست چون جولان کنی روی زمین میدان تو

نه دفع باشد نه خطا در رزم پیکان تو را

بنشانده اند اندر قضا گویی مگر پیکان تو

رستم به گاه معرکه بسیار دستان ساختی

باشد قوی بازوی تو در معرکه دستان تو

دعوی شاهان زمین شاها بود معنی تو

از رزم و بزم آمد پدید اندر هنر برهان تو

بازوی تو چون رأی تو دیدار تو چون فعل تو

تیغ تو چون اوهام تو خوی تو چون ایمان تو

در جد و هزل آمد پدید اندر ادب معنی تو

دشوار پیران جهان شاها بود آسان تو

خالی نباشد یک زمان زایل نگردد یک نفس

از بدسگالان بیم تو وز دوستان دستان تو

هنگام بزم تو شها پر زر و گوهر شد جهان

از لفظ گوهر بار تو وز دست زر افشان تو

فرزانگان در جود تو آزادگان در شکر تو

بر پادشاهان حکم تو بر خسروان فرمان تو

یک ذره نبود نیکویی روزی به شادی نگذرد

آن را که در دل بگذرد یک ذره از عصیان تو

شاها بگرد اندر جهان تا عالم آبادان شود

چرخی و آبادان شود این عالم از دوران تو

بس زود باشد خسروا از نصرت و تایید تو

تا هفت کشور مر تو را گردد چو هندستان تو

جان عدو از تیغ تو باشد همیشه در فنا

صدآفرین ایزدی هر ساعتی بر جان تو

گیتی همه خرم شده از دولت و اقبال تو

سلطان به تو شاد و جهان بر حشمت سلطان تو

عز و شرف در صدر تو لهو لعب در طبع تو

فتح و ظفر در پیش تو نزل بقا بر خوان تو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۷۹ - مدح ابوسعد بابو و شرح حال خویش

 

لاله رویاند سرشکم تازه در هر مرحله

پس بهاری دارد از من در زمستان قافله

عشق دلبر قرعه زد چون دل نصیب او رسید

راه پیشش برگرفتم دل بدو کرده یله

بر من رفته دل تفته دماغ از هجر او

شد سیه در گفتگو آمد جهان در مشغله

هند و روم و زنگ را بر من بشوراند همی

یار هندو چشم چشم رومی عارض زنگی کله

در وداعش ز آب دیده آتش دل داشت راز

کام طعم حنظل و رخسار رنگ حنظله

من دریده جیب و اندر گردن آن سیم تن

دستها در هم فکنده همچو گری و انگله

رفته و گفته غم سوداش بر هر طایفه

کرده از هجرانش بر سر خاک در هر مرحله

آفتی آید همی هر گه مرا بی واسطه

اندهی زاید همی هر شب مرا بی فاصله

اندرین سرما ز رنج راندن سخت ای شگفت

من چنانم در عرق چون کودکان در آبله

صحن دریا روی هامون گشته از موج غبار

یا شبه گشته به زورق های زرین سر خله

خنجر برق آمده بر تارک کوه و شده

زنگ خورده تیغ شب را صبح روشن مصقله

من فکنده راحله بر سمت هنجار جبل

مدحت بوسعد بابو کرده زاد راحله

آنکه بستاند شکوهش قوت از هر نائبه

وانکه بر بندد هراسش راه بر هر نازله

ملک و دولت را به قبض و بسط رایش مقتدا

دین و ملت را به حل و عقد عقلش عاقله

چرخ طبع او نگردد هیچ بی خورشید و ماه

بحر جود او نباشد هیچ بی موج صله

در جهان از باد خشمش زلزله خیزد همی

گر نه از حلمش زمین ایمن شدی از زلزله

هیبتش چون بانگ بر عالم زد افکانه شود

هر شکم کز حادثات دهر باشد حامله

ای سؤال آزمندان از صحیفه جود تو

چون دعای نیک مردان در صحیفه کامله

بند جود و طوق منت ساختی زیرا که هست

مکرمت های تو در هم گشته همچون سلسله

گر نبیند چشمم از تو زود سودی بی زیان

نشنود گوش تو از من دیر شکری بی گله

تا سخن را فخر نامت زیور و پیرایه داد

مدح گوهر یاره گشت و شکر لؤلؤ مرسله

خانه جاه تو را دست شرف بافد بساط

کسوت لهو تو را کف طرب گیرد کله

صید جان دشمنانت شد به آواز اسد

تخم عز دوستانت گشت بار سنبله

تا همی نزدیک ذوق ارکان و اوزان بحور

از سبب گردد مرکب از وتد وز فاصله

باد سرو نزهتت بالان و نالان بلبلان

باد باغ عشرتت خندان و گریان بلبله

بدسگالان تو را جانها و دلها روز و شب

از غمان در وسوسه وز اندهان در ولوله

چشم و دلشان سالها از درد زخم و تف رنج

حلق های نیزه باد و حقه های مشعله

سینهاشان بر دریده مغزهاشان کوفته

چنگ شیر شرزه و خرطوم پیل منگله

من ثنا گویم نخستین پس دعا پس حسب حال

که فریضه ست اول آنگه سنت آنگه نافله

چست بر کندی مرا بی هیچ جرم و احتیال

خرد بشکستی مرا بی هیچ حقدو غائله

شاد و غمگین گشته از خذلان من در پیش تو

دشمنان دو زبان و دوستان یک دله

سست پای و خیره سرگشتم چو دیدم گرد خویش

دیلمان خاکپای سر برهنه یک گله

همچو ما زو رویشان نفج و سیه همچون تذرو

چو هلیله زردشان روی و ترش چون آمله

رویها تابان ز خشم اندام ها پیچان ز بغض

گوئیا دارند باد لقوه و درد چله

گبر کردندی همه بر کتفشان بی کور دین

صدر جستندی همه در پایشان بی حاصله

خانه من زان سگان گو شکم شد پارگین

حجره من زان خران پر شکم شد مزبله

خرده سیمم نماند از خرج ایشان در گره

ذره مغزم نماند از بانگ ایشان در کله

حاصل و ناحاصل آن پنج ویرانه مرا

خورده و ناخورده آن برکشیده حوصله

والله ار دیدم ز ریع آن بوجه سود کرد

یک جو و یک حبه و یک ذره و یک خردله

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۷۶ - مرثیت یکی از دوستان

 

بر عمر خویش گریم یا بر وفات تو

واکنون صفات خویش کنم یا صفات تو

رفتی و هست بر جا از تو ثنای خوب

مردی و زنده مانده ز تو مکرمات تو

دیدی فضای مرگ و برون رفتی از جهان

نادیده چهره تو بنین و بنات تو

خلقی یتیم گشت و جهانی اسیر شد

زین در میان حسرت و قربت ممات تو

گر بسته بود بر تو در خانه تو بود

بر هر کسی گشاده طریق صلات تو

تو ناامید گشتی از عمر خویشتن

نومید شد به هر جا از تو عفاف تو

نالد همی به زاری و گرید همی به درد

آنکس که یافتی صدقات و زکات تو

بر هیچ کس نماند که رحمت نکرده ای

کز رحمت آفرید خداوند ذات تو

مانا که پیش خواست تو را کردگار از آنک

شادی نبود هیچ تو را از حیات تو

خون جگر ز دیده برون افکند همی

مسکین برادر تو سعید از وفات تو

گوید که با که گویم اکنون غمان دل

از که شنید خواهم چون در نکات تو

اندوه من به روی تو بودی گسارده

و آرام یافتی دل من از عظات تو

از مرگ تو به شعر خبر چون کنم که نیست

دشمن ترین خلق جهان جز ثقات تو

جان همچو خون دیده ز دیده براندمی

گر هیچ سود کردی و بودی نجات تو

ایزد عطا دهادت دیدار خویشتن

یکسر کناد عفو همه سیئات تو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۸۱ - مدح محمد خاص

دولت خاص و خاصه زاده شاه

رایت فخر بر کشید به ماه

تاج گردون محمد آنکه گرفت

در بزرگیش ملک و عدل پناه

ملک را داد رای او رونق

ظلم را کرد عدل او کوتاه

همتش یافت بر مکارم دست

حشمتش بست بر حوادث راه

آسمانیست بر جهان هنر

آفتابیست در میان سپاه

چون ز حضرت به سوی هندستان

زرد به فرمان شاه لشکر گاه

چشم گیتی به تیغ کرد سپید

روی گردون به گرد کرد سیاه

در همه بیشه ها ز سهمش رفت

شیر شرزه به سایه روباه

آبدان شد همه ز باران ریگ

بارور شد همه به دانه گیاه

کشت پیدا نبود و هر منزل

بود انبارهای کوفته کاه

دشت مازندران که دیو سپید

دروی از بیم جان نکرد نگاه

گرمی او نبرده بوی نسیم

خشکی او ندیده روی میاه

روز بودی که صد تن کاری

اندرو گشتی از سموم تباه

شد بهشت برین به دولت او

حوض کوثر شد اندرو هر چاه

ره چنان شد ز آب کاندر وی

حاجت آمد سپاه را به شناه

ای بزرگی که ملک رای تو را

کرد اقرار طلوع بی اکراه

باشد افزون زده هزار سوار

که بر اقبال تو شدند گواه

نیست بر حزم تو قدر واقف

نیست از عزم تو قضا آگاه

هم تو را خسرویست سیرت و رسم

هم تو را ایزدیست فره و راه

هم مرا دشمنست گشت فلک

کوششم در زمانه هست تباه

هیچ کس داشته ست ازین گونه

معجزاتی علیک عین الله

به همه کار عون و ناصر تو

رای پیرست و دولت بر ناه

از چو تو محتشم فروزد ملک

وز چو تو پیشگاه نازد گاه

ابر بارنده به پاداشن

بحر آشفته ای به پاد افراه

ای عمیدی کز آستانه تو

خاک روبند سرکشان به جباه

رفته صیت تو در همه عالم

مانده مدح تو در همه افواه

تا زدم در بهار دولت تو

دست در شاخه خدمتت ناگاه

عذرها خواست روزگار از من

بازگردد همی ز کرده گناه

به سلام آمدم همی هر روز

دولت و بخت بامداد پگاه

تا پناهست عدل را به حسام

تا شکوهست ملک را به کلاه

باد روزت به فال نیکو گوی

باد کارت به کام نیکو خواه

تهنیت خلعت تو را گویم

که مهنا به توست خلعت شاه

دشمنت را ز تن برآید جان

چون بدین غم ز دل برآرد آه

خلعتی بادت از ملک هر روز

دولتی بادت از فلک هر ماه

دست گیتی به دولت تو دلیل

پشت گردون به خدمت تو دو تاه

بینی از بخت هر چه جویی جوی

یابی از چرخ هر چه خواهی خواه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۸۲ - گفتگو با خویشتن

ای سرد و گرم دهر کشیده

شیرین و تلخ دهر چشیده

اندر هزار بادیه گشته

بر تو هزار بادیه وزیده

بی حد بنای آز کشفته

بی مر لباس صبر دریده

در چند کارزار فتاده

در چند مرغزار چریده

اقلیم ها به نام سپرده

در دشت ها به وهم دویده

در سمج های حبس نشسته

با حلقه های بند خمیده

در بحرها چو ابر گذشته

در دشت ها چو باد تنیده

بی بیم در حوادث جسته

بی باک با سپهر چخیده

اندوه بوته تو نهاده

واندیشه آتش تو دمیده

گردون تو را عیار گرفته

یک ذره بر تو بار ندیده

اعجاز گفته تو شنوده

انصاف کرده تو گزیده

سحر آمده به رغبت و اشعارت

از تو به گوش حرص شنیده

باغیست خاطر تو شکفته

شاخیست فکرت تو دمیده

هر کس بری ز شاخ تو برده

هر کس گلی ز باغ تو چیده

وان سر بریده خامه بی حبر

رزق تو از تو باز بریده

افزون نمی کند ز لباده

برتر نمی شود ز ولیده

وان کسوتی که بختت رشته ست

نابافته ست و نیم تنیده

تا چند بود خواهی بی جرم

در کنج این خراب خزیده

لرزان به تن چو دیو گرفته

پیچان به جان چو مار گزیده

چهره ز زخم درد شکسته

قامت ز رنج بار خمیده

جان از تن تو چیست گسسته

هوش از سر تو پاک رمیده

چشمت ز گریه جوی گشاده

جسمت به گونه زر کشیده

ادبار در دم تو نشسته

افلاس بر سر تو رسیده

نه پی به گام راست نهاده

نه می به کام خویش مزیده

اشک دو دیده روی تو کرده

نار چهار شاخ کفیده

گویی که دانه دانه لعلست

زو قطره قطره خون چکیده

از بهر خوشه ای را بسیار

بر خویشتن چونال نویده

در چشم تو امید گلی را

صد خار انتظار خلیده

شمشیر سطوت تو زده زنگ

شیر عزیمت تو شمیده

سرو طراوت تو شکسته

روز جوانی تو پریده

بر مایه سود کرد چه داری

ای تجربت به عمر خریده

حق تو می نبیند بینی

این سرنگون به چندین دیده

حال تو بی حلاوت و بی رنگ

مانند میوه ایست مکیده

هم روزی آخرت برساند

ایزد بدانچه هست سزیده

مسعود سعد چند کنی ژاژ

چه فایده ز ژاژ لبیده

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۸۳ - ستایش ثقة الملک طاهر بن علی

 

ای ملک ملک چون نگار کرده

در عصر خزانها بهار کرده

شغل همه دولت قرار داده

در مرکز دولت قرار کرده

از عدل بسی قاعده نهاده

بر کلک تکاور سوار کرده

کلکی که بسی خورده قارو گیتی

در چشم معادی چو قار کرده

گوید همه روزه بلند گردون

کوهست به ما بر مدار کرده

این ملک به حق طاهر علی را

هست از همه خلق اختیار کرده

تو صدر جهانی صدر حشمت

از حشمت تو افتخار کرده

اقبال تو مانند گل شکفته

در دیده بدخواه خار کرده

ای هیبت تو چون هزبر حربی

جان و دل دشمن شکار کرده

کام ملک کامگار عادل

بر کام تو را کامگار کرده

مسعود که پیش سپهر والا

بر تاج سعادت نثار کرده

ای شهرگشایی که مر تو را شه

بر کل جهان شهریار کرده

پرورده به حق عدل را و تکیه

بر یاری پروردگار کرده

ای از پدر خویش کار دیده

بهتر ز پدر باز کار کرده

زیور زده دولت و به حشمت

از جاه تو دولت شعار کرده

اقبال تو را روزگار شاهی

تاج و شرف روزگار کرده

ای روز بزرگیت را سعادت

در دهر بسی انتظار کرده

ای حیدر مردی و مردی تو

بر ملک تو را ذوالفقار کرده

ای عالم رادی و رادی تو

مر سایل را با یسار کرده

دریاب تنم را که دست محنت

در حبس تنم را بشار کرده

هست این تن من در حصار انده

جان را ز تنم در حصار کرده

من دی به بر تو عزیز بودم

وامروز مرا حبس خوار کرده

بی رنگم و چو رنگ روزگارم

بر تارک این کوهسار کرده

این گیتی پر نور و نار زینسان

نور دل من پاک نار کرده

با منش بسی کارزار بوده

بر من ز بلا کارزار کرده

این آهن در کوره مانده بوده

بر پای منش چرخ مار کرده

چون دانه نارم سرشک اندوه

آکنده دلم را چو نار کرده

این دیده پر خون زمین زندان

در فصل خزان لاله زار کرده

بیماری و پیری و ناتوانی

دربند مرا زرد و زار کرده

این چرخ نهال سعادتم را

برکنده و بی بیخ و بار کرده

نی نی که مزور شدم ز رنجی

کو بود تنم را نزار کرده

زین پیش به زندان نشسته بودم

بیمار دلم را فگار کرده

از آتش دل محنت زمانه

چون دود تنم پر شرار کرده

اندر غم و تیمار بی شمارم

پیداست همان را شمار کرده

امروز منم با هزار نعمت

صد آرزو اندر کنار کرده

زین دولت ناسازگار بوده

با بخت مرا سازگار کرده

از بخشش تو شادمانه گشته

اقبال توام بختیار کرده

باریده دو کفت چو ابر بر من

ایام مرا بی غبار کرده

نعمت رسدم هر زمان دمادم

بر پشت ستوران بار کرده

تو با فلک تند کار زاری

از بهر مرا کارزار کرده

از رغم مخالف پناه جانم

اندر کنف زینهار کرده

من بنده از صدر دور مانده

بر مدح و دعا اختصار کرده

از دوری نادیدن جمالت

نهمار سرم را خمار کرده

تا چهره گردون بود و به شب ها

از اختر تابان نگار کرده

در ملک شهنشاه باد و یزدان

اقبال تو را پایدار کرده

تو پیش شه تاجدار و گردون

بد خواه تو را تاج دار کرده

در دولت سالی هزار مانده

یک عز تو گردون هزار کرده

بر یاد تو خورده جهان و دایم

از خلق تو را یادگار کرده

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۸۵ - تهنیت فتح هندوستان

 

ای ذکر خنجر تو به عالم سمر شده

وز عدل تو به چین و به ماچین خبر شده

گردون به پیش همت تو گشته چون زمین

دریا به نزد دو کف تو چون شمر شده

زی حلم و طبع تو نسب آرند کوه و بحر

زآنند هر دو پر گهر و پر درر شده

اندر جهان سراسر از خاطر و گفت

دانش خطر گرفته و زر بی خطر شده

از جود تو سخاوت حاتم شده هبا

وز زور تو شجاعت رستم هدر شده

آن چیست نه ز دولت تو یافته نصیب

وآن کیست نه ز دولت تو بهره ور شده

از بیم گرز و تیغ تو خورشید گشته زرد

وز بانگ نای و کوس تو بهرام کر شده

تیغ تو آتشیست که تف و شرار آن

در تارک و دو دیده شیران نر شده

ای آنکه در دو موضع کلک و حسام تو

یاری ده قضا و دلیل قدر شده

اکنون که سوی غزو خرامی به خرمی

از فر تو جهانی بینی دگر شده

رایان هند را و امیران نغز را

لبها ز بیم خشک شده دیده تر شده

اکنون به هند بینند از سهم و هیبتت

صد خاندان شاهان زیر و زبر شده

بس قلعه بلند که بینند زین سپس

ویران شده ز بیم تو و رهگذر شده

در بیشه های هند کنون بی خلاف هست

شیر از نهیب تیغ تو بی خواب و خور شده

بینند خسروان را در چین و روم و زنگ

اخبار رزم های تو جمله زبر شده

شیران لشکر تو در آن قلب رزمگاه

با دشمنان دولت تو کینه ور شده

هر فوج از آن چو پروین گرد آمده به هم

هر یک بسان جوزا اندر کمر شده

اندر میان معرکه چون شیر مرغزار

اندر کنار مجلس چون سرو بر شده

چون تیغ ضیمران رنگ آهنجی از نیام

بینند کارزار تو چون معصفر شده

ای آنکه مدح گوی تو اندر مدیح تو

عاجز شده ز مدح و سخن مختصر شده

با تو کسی نکوشد و نستیزد از ملوک

جز آن کسی که باشد عمرش به سر شده

سالی شده به خشکی چون کف مفلسان

در باغ ها درختان بی برگ و بر شده

اکنون دلیل و نصرت و اقبال ایزدیست

کآمد به خدمت ابر هوا پر مطر شده

بادی همیشه شاها در نصرت خدای

اقبال پیش رایت تو راهبر شده

از نام تو به روم بترسیده شاه روم

وز تیغ تو به هند ظفر بر ظفر شده

بینند این دو غزو تو را گشته داستان

وان داستان به گرد جهان در سمر شده

چتر تو را همیشه شده سعد رهنمون

بر داعیان دولت خود کامگر شده

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:54 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها