0

قصاید مسعود سعد سلمان

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۲۵ - مدح سیف الدوله محمود بن ابراهیم

 

این نعمت و این رتبت و این خلعت سلطان

فرخنده کند ایزد بر خسرو ایران

محمود براهیم شهنشاه جهانگیر

آن داده یزدان و دل دیده شاهان

رادی که چو او ابر نبارد که مجلس

گردی که چو او شیر نباشد گه میدان

شیریست که تیغست و را ناخن و چنگال

ابریست که زرست ورا قطره باران

ای آنکه بر گرز تو مغفر نه چو مغفر

ای آنکه بر تیغ تو خفتان نه چو خفتان

تو سیفی و از تست نگه داشتن دولت

بر ملک نباشد به جز از سیف نگهبان

در بزم تو را معجزه عیسی مریم

در رزم تو را معجزه موسی عمران

گفت تو ولی را به گه جود حیاتست

تیغ تو عدو را به گه کوشش ثعبان

شاها تو سلیمانی و در دولت و ملکت

هر مرکب شبدیز تو چون تخت سلیمان

فرمان تو بر خلق روانست همیشه

بر خلق جهان جمله روان بادت فرمان

او چوب روان داشت تو را کوه روانست

او تخت یکی داشت تو را باره فراوان

افعال تو نیکوست به هر حال چو دولت

خلق تو ستوده ست به هر جای چو ایمان

هر دل که شود خسته تیر غم و اندوه

جز رای تو او را نکند دارو و درمان

هر جای که نام تو رسد در همه گیتی

گر چند، خرابست شود یکسره عمران

هرگز نرسد فتنه بر آن بقعت شاهی

آباد بر آنجای که از روضه رضوان

تعویذ کند گیتی هر نامه که آن را

محمود براهیم بود بر سر عنوان

موجود شد و بهری از آن آمد باقی

وانگاه مرکب شد ازو این چار ارکان

چون جنبش و آرامش تو کینه و مهرست

هر چار پدیدار شد از قدرت یزدان

این خاک گران آمد و آن باد سبک شد

این آب روان آمد و آن آتش سوزان

فانی شود از قهر تو و کین توزین روی

از آب همه ساله شود فانی و ویران

آرام تو برباید بر جنبش تو زین

از باد همی خاک شود عاجز و پژمان

زیرا که گه رزم بجنبی سوی حمله

جنبان شود از مرکز تا تارک کیوان

آن چار دگرسان نشود آری هرگز

این چار طبایع نشود هیچ دگرسان

این بنده چو در مجلس مدح تو سرایم

گر سحر شود بر شعرا گردد تاوان

هر بیت که چون تیر به اندام زمن رفت

در وقت زند بر دل بدخواه تو پیکان

سحرست خداوندا در مدح تو شعرم

زیرا که همی عالم ازو گردد حیران

با این همه عاجز شدم از مدح تو شعرم

زیرا که همی عالم ازو گردد حیران

دانم که چو من عاجزم از مدحت تو کس

مدح تو نگوید به سزا در همه گیهان

ای خلعت فرخنده تو را وصف چه گویم

کت گشت فزون مرتبت از خسرو ایران

افزون نشود جاه تو گر مدح تو گویند

ور مدح نگویندت نقصان نشود زان

ای شاه تو خورشیدی و خورشید چنانست

نز مدح زیادت شود و نز ذم نقصان

آراسته گشتی بتن شاهی کو را

ناورد و نیارد به جهان همتا دوران

ای شاه همه شاهان زیبنده شاهی

زیبد که نیندیشی از گنبد گردان

تو خسرو کیهانی وز شادی تو خلق

شادند تو زینی که همی باشی شادان

دانی که خداوند جهان سلطان از تو

شادست و تویی معجزه او را برهان

یک ذره تهی نیست ز مهر تو تن او

جانست ورا مهر تو شایسته دو چندان

آن کن که بود در همه سال سوی تو

خلعت پس یکدیگر چون قطره باران

خرم شدی و تازه ازین خلعت عالی

خرم شود از ابر بلی دایم بستان

تا از فلک گردان خورشید بتابد

وافزون شود از تابش او گوهر درکان

بادی تو چو خورشید وز تو نیز خزاین

راننده کان گشته پر از گوهر الوان

فرمانت روا باد ابر عالم و بر تو

میمون و همایون باد این خلعت سلطان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:22 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۲۶ - مدیح سیف الدوله محمود

 

قدحی نوش کرد شاه زمین

شاه محمود سیف دولت و دین

تا که نفس چو آب او شد پاک

شد متین شخص او چو کوه متین

نز پی علتی و رنجی خورد

بود بر صحت تنش به یقین

گیرد آیین خسروان زیراک

خسروان را چنین شدست آیین

بوستان را بگفت باد که کرد

قدحی نوش پادشاه زمین

بوستان از برای شاه به راه

بازگسترد سنبل و نسرین

بست بر گلستان ز گل حجله

وز شکوفه درخت را آذین

شاخها از برای خدمت او

کوژ کردند پشت را همگین

لاله ها از برای شربت را

حقه هایی شدند یاقوتین

چون ملک نوش کرد شربت را

یافت در طبع پاک او تسکین

تهنیت کرد شاه را قدسی

کرد روح الامین برو آمین

خسروا رای تو رسانیدست

رایت خسروی به علیین

تا بروید به بوستان سوسن

تا بتابد ز آسمان پروین

تا بود زلف نیکوان بر رخ

حلقه در حلقه گشته چین در چین

شاد بادی ز ملک و دولت و عمر

هر سه بادند با تو گشته قرین

فتح و اقبال مرا تو را پس و پیش

نصرت و سعد بر یسار و یمین

بر تو فرخنده باد و فرخ باد

ای شهنشاه شربت نوشین

دولتت پیشکار باد و رهی

ایزدت رهنمای و بخت معین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:22 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۲۴ - چیستان و مدح آن سلطان

 

گوهری جان نمای و پاک چو جان

گوهری پر ز گوهر الوان

زده بر پشت او یکی خایسک

سوده بر روی او بسی سوهان

روشنش کرده هر دو روی آتش

تنکش کرده هر دو روافسان

در دو حدش دو روی او صیقل

زده الماس و یافته مرجان

نه ببینند روی او به یقین

نه بدانند حد او به گمان

زخم او چون قوی ندید ضعیف

دست او چون سبک نیافت گران

چرخ رنگست و همچو چرخ بدو

باز بسته همه صلاح جهان

بر ز ناهید و مشتری و درو

فعل بهرام و گونه کیوان

تیز و روشن چو شعله آتش

سبز و تازه چو شاخی از ریحان

ظلمت حرب را زدوده شهاب

دهن رزم را کشیده زبان

روی تاریک ها بدو روشن

کار دشوارها ازو آسان

تابش او به قصد راندن خون

لرزه او ز حرص بردن جان

بر کند جان و نیستش چنگال

بخورد عمر و نیستش دندان

بوده گردون عدل را خورشید

گشته دعوی ملک را برهان

چرخ قدر ولی به دوست بلند

سود عمر عدو ازوست زیان

دوست را روز رزم و دشمن را

اصل فتحست و مایه خذلان

آلت یمن و گوهر نصرت

آفت خود و فتنه خفتان

یار او لعبتی است زرد و نزار

پیکری بی روان و زرد و نوان

بی قراریست با هزار قرار

ناتوانیست با هزار توان

قد او همچو تاب یافته تبر

سر او همچو آب داده سنان

رویش از خاک دید گونه پیر

تنش از آب یافت زور جوان

رنگ دادست شسته رویش را

نور خورشید و قطره باران

باز کرده دهن سخن گوید

که بود گنگ باز کرده دهان

او کند مشکل را حل

زو شود مبهم زمانه بیان

نه برو دور چرخ پوشیده

نه درو راز روزگار نهان

رفتن راه راست جسته به سر

خدمت شاه راست بسته میان

کار دولت همی بپیرایند

هر دو در دست خسرو ایران

پادشا بوالمظفر ابراهیم

آن به حق خسرو و به حق سلطان

آنکه از مهر زیبدش افسر

وانکه از چرخ شایدش ایوان

خسروی زو چو آسمان برین

مملکت زو چو روضه رضوان

دشت از موکبیست مرکب او

که ازو عاجزست بادبزان

لنگرش چون فروکشید رکاب

باد پایش چو بر کشید عنان

از همه سقطها شدست ایمن

که بتگ در نیابدش حدثان

ای به تو زنده ملت اسلام

وی به تو تازه سنت ایمان

نه چو فرتو مهر در حمل است

نه چو جود تو ابر در نیسان

سرکشان را رسول تو شمشیر

خسروان را خطاب تو دهقان

روح بر جان تو ثناگستر

عقل بر همت تو مدحت خوان

با فنا ناچخ تو هم حمله

با فلک باره تو هم جولان

خسته تیغ تو نرفت و نجست

جسته رزم تو نیافت امان

آتش هیبت تو را باشد

اختر و آسمان شرار و دخان

طبع تیغ تو سرد و خشک آمد

زان شدش خون گرم بر دامان

زخم بر خنجر تو پتک ز دست

به دو نیمه چرا کند سندان

تیر تر از عقاب یابد پر

کرکسان را چرا کند مهمان

از سخای تو نیز گشت و روا

شغل ضراب و پیشه وزان

نه عجب کز سخاوت تو کنون

از زر و سیم بفکند حملان

تکیه بر گنج کن که جود تو را

زر یکساعته ندارد کان

ای زمین را به حق شده خسرو

وی جهان را قبول کرده ضمان

خسروان را ز شاه باقی باد

تا بقای بقا بود به جهان

شصت سال تمام خدمت کرد

پدر بنده سعدبن سلمان

گه به اطراف بودی از عمال

گه به درگاه بودی از اعیان

دختری خرد دارم و پسری

با دو خواهر به بوم هندستان

دختر از اشک دیده نابینا

پسر از روزگار سرگردان

سی چهل تن ز خویش و از پیوند

بسته در راحت تو جان و روان

همه خواهان ملک و دولت تو

در سعادت ز ایزد سبحان

ای رهاننده خلق را ز بلا

زین بلا بنده را تو باز رهان

که دلم تنگ و طبع مظلم کرد

تنگی بند و ظلمت زندان

روز عیشم ز محنت و شدت

تیره چون ظلم و تلخ چون هجران

جرم من گرچه سخت دشوارست

در ره رحمت تو صد چندان

به امید آمده به حضرت شاه

راه زد بر امید من حرمان

مادح شاهم از که جویم عز

بنده شاهم از که خواهم نان

تا کند لعل روی لاله بهار

تا کند زردرنگ برگ خزان

تا بود بر سپهر هفت اختر

تا بود در جهان چهار ارکان

ملک عالیت باد در بیعت

چرخ گردانت باد در فرمان

شده با فتح رای تو قرین

کرده با عدل دولت تو قران

سرطانی به تن پر از علت

سرطانی به دل پر از احزان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:22 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۲۷ - مدح ثقة الملک طاهر بن علی

 

ثقت الملک را خدای جهان

دولتش بهره داد بخت جوان

طاهربن علی که از رایش

شد جوان باز پیر بوده جهان

روزگار ار ز طبع او بودی

نشدی چیره بر بهار خزان

در مدار فلک نیفتادی

روز و شب را تفاوت و نقصان

تا شکفته بهار دولت او

کرد چون باغ عرصه گیهان

روی و چشم دعوی او شده است

از دل و روی لاله نعمان

جامه و نامه بزرگی را

جاه و نامش علم شد و عنوان

بی دل او شهامت و فطنت

بی کف او سماحت و احسان

ماه بی نور و تیغ بی آبست

شاخ بی بار و ابر بی باران

ای ضمیر تو فضل را معیار

وی ذکای تو عقل را میزان

از گمان تو عاجزست یقین

از یقین تو قاصرست گمان

عدل را از تو تیز شد بازار

ظلم را از تو کند شد دندان

از تو جاه و بزرگی و حشمت

یافته نظم و رونق و سامان

از تو قلب الاسد که شادی دید

ماند از آن روز باز از خفقان

چشم نرگس به دشمنت نگریست

گشت مأخوذ علت یرقان

تا گران گشت پله جودت

قیمت زر و سیم شد ارزان

نه شگفت از سخاوت تو کند

این و آن را عیار بی حملان

گر زر و سیم را نکردی چرخ

در دل خاک و طبع سنگ نهان

هر زر و سیم کافرید خدای

تو به روزی بدادیی آسان

در کف تو چو خوش بخندد جام

زار بر خویشتن بگرید کان

زانکه چندان عطا دهی که همی

مایه زر نباشدش چندان

تا به بزم تو منقطع نشود

صله رود ساز و مدحت خوان

نیست بیکار سکه ضراب

هست پربار کفه وزان

بر عرض ها درت گشاده شود

تا سخاوت تو را بود دربان

بی هوای تو نیست هیچ ضمیر

بی ثنای تو نیست هیچ مکان

صلت تو گشاده داد در

نعمت تو نهاده دارد خوان

جودت آن میزبان که در گیتی

کرد امل های خلق را مهمان

رایت آن قهرمان که از وی دید

حاسد و ناصح تو قهر و امان

بخشش از مدحت تو یافته شد

گنج بر بخشش تو یافت زیان

خلق و خلق تو در همه معنی

راست چون دین و پاک چون ایمان

نوبهاری و باغ تو مسند

آفتابی و چرخ تو ایوان

قصر جاه تو را گشاده دری

دولت از صحن روضه رضوان

آب عز تو را کشیده رهی

نعمت از قعر چشمه حیوان

لفظ و دست تو را به رزم و به بزم

که به هر نوع کرده اند ضمان

صفت لفظ عیسی مریم

معجز دست موسی عمران

کاین به دم کرده مرده را زنده

وان به کف کرد چوب را ثعبان

نکته ای گویم از جلالت تو

استماعی کنش به عقل و به جان

قدر کیوان بلند شد زیراک

پایه رتبت تو شد کیوان

سعد اکبر بدان بود برجیس

که برد دولت تو را فرمان

هست بهرام با عدوت به چنگ

در کفش زان بود کشیده سنان

همه از رای تو ستاند نور

مهر تابان ز گنبد گردان

سزد ار وقت لهو تو ناهید

همچو خنیاگران زند دستان

تیر جادوگه نگار سخن

شود از نوک کلک تو حیران

رهبر عزم تست ماه که هست

برده از اختران سبق برهان

گر به سندان و خاره یازد چرخ

نام تو برنهد برین و برآن

زیر نام تو موم گردد و گل

تارک خاره و دل سندان

خردت را هنر نکرد قیاس

هنرت را خرد ندید کران

از مدیح تو عاجز آمد فهم

وز صفات تو خیره گشت بیان

چو بکردند قسمها نرسید

قسمت دشمن تو جزخذلان

چون بدادند بخش ها نامد

بخش بدخواه تو مگر حرمان

تن بدخواهت ار شود فولاد

بر تنش ترس تو شود سوهان

ور کند قصد آن که بگریزد

گرددش پوست گرد تن زندان

از پی کارزار دشمن تو

بر گرفته ست چرخ تیر و کمان

هست و باشد کمان و تیرش را

از بلا قبضه وز اجل پیکان

چون بخیزد ز جای هیبت تو

به تگ اندر نیابدش حدثان

وهم تو چون نهد به کاری روی

نتواندش داد چرخ نشان

حزم تو در مقام کوه رکاب

عزم تو در مسیر باد عنان

نه عجب گر شود گذرگه تو

از کمال و شرف سپهر کیان

پس از آن نیز پرستاره بود

راه تو همچو راه کاهکشان

آن سپهرست رای سامی تو

که کند گرد مملکت جولان

گویی ابرست خنجرت که به طبع

هم درو صاعقه ست و هم طوفان

در ثنای تو تیز باشد و سخت

گه تک نوک کلک و عقد بنان

وز هراس تو پست گردد و کند

یشک پیل دمان و شیر ژیان

همت تو به هیچ حال ندید

فسخ در عزم و نقص در پیمان

خاطر تو به هیچ وقت نخواند

سوره سهو و آیه نسیان

با گشاد مثال تو نبود

معتمد هیچ جوشن و خفتان

بی سؤال و جواب تو نشود

معتبر هیچ حجت و برهان

دیر زی ای بهار هر بقعت

شاد باش ای سوار هر میدان

که به مهر و به ماه تو شده اند

روزگار و سپهر پایندان

ای بزرگی و حشمت تو شده

اصل تمکین و مایه امکان

مردمان متهم کنند مرا

با همه کس جدل زدن نتوان

که کشد سوی لووهور همی

دل مسعود سعدبن سلمان

در دل من به ایزد ارماندست

ذره ای از هوای هندستان

چه کنم من به لووهور آخر

نزد آن قوم بی سر و سامان

کی کشد دل به بقعتی که شود

تالی دوزخی به تابستان

روی تابم ز عز مجلس تو

خویشتن را در افکنم به هوان

بود اندر جهان چون من گوریش

باشد اندر جهان چو من نادان

دارم ایمان به دولت شاهیت

مال از انواع و نعمت از الوان

هر کس از بهر نام و نان کوشد

من ز جاه تو نام دارم و نان

تو رسانیدیم به جاه بلند

تو رهانیدیم ز بند گران

از فراوان مکارم تو رسید

کسوت من به اطلس و برکان

برگشادی به یک سخن بر من

در اقبال مجلس سلطان

در بزرگی همی کشم دامن

بر کشیده سر از همه اقران

مرده بودم تو کردیم زنده

از پس فضل و رحمت یزدان

ناتوان گشته بودم از محنت

مر مرا دولت تو داد توان

عاجزم در ثنات گرچه مراست

لفظ سحبان و معنی حسان

این که گفتم همه حقیقت گیر

اینکه گویم همه مجاز مدان

کافرم کافرم گر اندیشم

نعمت وافر تو را کفران

در خراسان و در عراق همی

عاشقانند بر هنر همگان

همه اندر ثنای من یک لفظ

همه اندر هوای من یکسان

خرد نامیست اینکه شرح دهند

که فلان زنده شده به سعی فلان

زیور فاخر عروس ثنات

کردم از در و گوهر و مرجان

شاید ار بر مدیح شکر تو من

جان فشانم که از تو دارم جان

ای به جاه تو شاهی آسوده

وی برای تو دولت آبادان

گر ز نیسان جهان شود خرم

اینک آمد به خرمی نیسان

از پی باغ فرش ها آورد

ابر نیسان ز میرم و کمسان

طبع گیتی نگار باز افکند

بر چمن هفت رنگ شادروان

لاله از حرص باز کرده دهن

زانکه شد غنچه چو سرپستان

شیر اگر ابر دارد از پی چیست

سر پستان غنچه در بستان

به دو هفته همه گلستان شد

بر زمین هر چه بود خارستان

چمن از گلشن و شکوفه شدست

تخت کسری و تاج نوشروان

شد به یک بار نقش سوزن کرد

هر کجا بود صنعت کمسان

دیده عقل را به نقش بهار

قدرت کردگار گشت عیان

داد شادی بده به جام نبید

باز داد از لب بتان بستان

تا بود متفق ز هفت انجم

در تن این مختلف چهار ارکان

چرخ را بی خلاف محکم باد

در وفاق هوای تو پیمان

همه ساله ز بخت یاری بین

همه مدت به کام دولت ران

با طرب خیز و با نشاط نشین

در شرف پای و در بزرگی مان

تو میان بسته پیش تخت ملک

پیش تو روزگار بسته میان

تو گشاده دهان به حل و به عقد

دهر در مدح تو گشاده دهان

رتبت جاه تو سپهر محل

سطوت بأس تو زمانه توان

باد فرخنده عید بر تو و باد

از تو مقبول طاعت رمضان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۲۸ - مدح سلطان ابراهیم

 

شب آخر شد از جهان شب من

که نگرددش روز پیرامن

بست صورت مرا چو در پوشید

شب تیره سیاه پیراهن

که بر اطراف چرخ زنگاری

به کواکب بدوختش دامن

از سیاهی شب به رنگ و به شکل

بود چون ماه منخسف روزن

ریخته دهر قیر بر صحرا

بیخته چرخ دوده بر برزن

چرخ گردان چو خسروان بزرگ

در و گوهر نشانده بر گرزن

چون به نظاره در سپهر کبود

بنگرستم چنان فتادم ظن

کز شهاب و مجره بر گردون

زر و تیغ است بر محک و مسن

چون بدیدم که صبح باز گرفت

از چراغ ستارگان روغن

شاد گشتم بدانکه دانستم

که چو خورشید دید خواهم من

طلعت آنکه نور طلعت او

می فروزد چو آفتاب زمن

پادشا بوالمظفر ابراهیم

آسمان خوی و ابر پاداشن

آن ستوده چو فضل در هر باب

وآن گزیده چو فخر در هر فن

هیبتش گرنه دست داودست

موم چون گرددش همی آهن

ای تو از خلق چون خرد ز روان

تنت از دهر همچون سر ز بدن

نیست رای تو را ظلام خطا

نیست جود تو را غبار منن

مجلس تو ز تو به شب روز است

صفه تو ز تو شده گلشن

مسند از روی تو به نور چو چرخ

مجلس از لفظ تو به در چون عدن

مجلست جز خلاف را منبع

درگهت جز نیاز را مأمن

مشک شد خاک زیر پای ولیت

مار شد در کف عدوت رسن

دشمنت را نماند یک تن دوست

دوستت را نماند یک دشمن

باد و خاکی گه شتاب و درنگ

آب و ناری به رای و پاداشن

با رفیقان و پیش مهمانان

عید تو مورد گشت روی سمن

در مصاف تو از شهاب سهام

نتواند گریخت اهریمن

گر عدوی تو آفتاب شود

کندش خشم تو چو نجم پرن

با سر تیغ و گردن گرزت

سر سرخست و گردن گرزن

از نهیب شکستن و بستن

سر گردن بخست و گردن تن

ناچخ تیغ تو زر اندودست

هر دو روئین گذار و شیر اوژن

زانکه افسان تیغ و ناچخ تو

ترک خودست و غیبه جوشن

ای یلان پشت رزم می نمایید

کز پی رزم زنده شد بهمن

ای گرازان هلاجهان گیرید

که جهان را پدید شد بیژن

ای ضحی کرده عقل را ایام

ای برافکنده روزگار فتن

هر که هست از سخن گرفت شرف

باز از تو شرف گرفت سخن

از عطارد فصیح تر بودم

چو زحل کرده ای مرا الکن

گر بر آتش نهی مرا چون موم

ور در آب افکنیم چون چندن

در صفات توام به باغ ثنا

می سرایم چو فاخته به چمن

گر مرا دیده و زبان از تو

نیست امروز جاری و روشن

این و آن را به کوری و گنگی

باد نهزان تنگ چشم و دهن

تا همی گل دمد به فروردین

سوسن آید به بار در بهمن

شاد بادی به طبع همچون گل

تازه بادی به روی چون سوسن

در سلامت به مجلس میمونت

باز آورده ایزد ذوالمن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۲۹ - مدح ارسلان بن مسعود

 

نگاه کن به بزرگی و جاه این ایوان

که برگذشته به رفعت ز تارک کیوان

نشسته سلطان بر تخت با جمال و کمال

که دور بادا چشم کمال ازین سلطان

ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود

سپهر قدر و قدر رتبت و زمانه توان

به حلم کوه متین و به رأی بدر منیر

به طبع بحر محیط و به قدر چرخ کیان

زمانه دارا اندر زمانه شاهی نیست

که او نخواست ز تیغ تو زینهار و امان

حریم ملک چنان شد ز عدل تو ملکا

که بر رمه به چراگاه گرگ گشت شبان

به پادشاهی بر عدل سود کردی تو

نکرد هرگز بر عدل هیچ شاه زیان

نگاه کردم یک فخر عدل را آنست

که فخر کرد پیمبر به عصر نوشروان

کنون به عصر تو و یاد عصر تو جاوید

هزار فخر نماید همی زمین و زمان

تو پادشاه جهانی و چرخ و گیتی رام

تو شهریار جوانی و ملک و بخت جوان

بوی و بادی صاحبقران درین گیتی

ز خسروان چو تو صاحبقران ندید قران

ز حرص جود تو در کان همی بخندد زر

ز بیم دست تو بر زر همی بگرید کان

خدایگانا گستاخی است اندر شعر

که شاعر آن را نیکو کند به شعر بیان

ملوک فالی کز لفظ شاعران شنوند

خجسته دارند ای زینت ملوک جهان

درین قصیده ز مدحت کرانه کرد رهی

اگر چه مدح تو را طبع او ندید کران

هزار یک ز ثنای تو گفت نتواند

به حسب حال بخواهد همی گشاد زبان

اگر چه پویه غزوت بود چو جد و پدر

ز بهر تقویت دین و نصرت ایمان

نداشت باید در طبع و دل عزیمت هند

بسنده باشد یک ترک تو به هندستان

به بزم ساقی تو هست زاده خاتون

به رزم یاور تو هست بچه خاقان

تهی نباید کردن خزانه از زر و سیم

نباید آورد ای شاه در خزینه زیان

به زر و سیم نباید همی خریدن ترک

دریست سخت گشاده رهیست نیک آسان

چو بندگان همه ترکان چیره دستانند

کشید باید لشکر به غزو ترکستان

چو گشت ویران بوم و بر نتیجه رأی

بکند باید بوم و بر نبیره خان

بهر غنیمت چندان به دستت آید ترک

که بی کرانه سپاهی فرازت آید از آن

به کف گرفتی ملک و تمام داری مرد

یقین شمر که چنین است رسم این گیهان

به مرد ملک بجای و بمال مرد به پای

نگاه داشتن ملک جز چنین نتوان

تو مال داری چندان که هر چه خواهی مرد

به جان ببندد پیش تو روز جنگ میان

اگر که نهمت غزویت هست کار بساز

ز بهر غزو سپاهی چو ابر و باد بران

نه ممتنع بودت غزو اگر نباشد هند

به ترک و روم کش این لشکر و سپاه گران

ربیع ملک شد از عدل وجود تو خرم

چنانکه باغ ربیع از نسیم و از باران

یقین بود که ربیع است تازه ملک تو را

که هیچ وقت نبیند گزند باد خزان

دریغ ربیع نگر تا ربیع شیبانی

چگونه آید با چند خدمت الوان

به کینه بندد و آرد به حضرتت امسال

به رسم خدمت صد زنده پیل مست ژیان

زهدی ها که رسانید و مالها کاورد

یقین بدان که شود ده خزینه آبادان

به بارگه رمه زنده پیل مست آورد

که کوههای دمانند و حصن های روان

دویست مرکب دریا گذار دشت نورد

که گاه کوه رکابند و گاه باد عنان

زمانه پیش تو او را چو دید بسته کمر

چه گفت گفت زهی قدر گوهر شیبان

تو شهریارا کیخسروی به جاه و هنر

ربیع پیش تو مانند رستم دستان

نه هیچ شاه چنین بنده داشت اندر ملک

نه هیچ بنده چنین جاه داشت از اعیان

کنون که نوبت آسایش است و وقت نشاط

به شادکامی بنشین و مطربان بنشان

بنوش باده که بی باده شادکامی نیست

ز شادکامی بی باده کس نداد نشان

جمال دولت بین و بساط فخر سپر

سرای ملک فروز و نهال عدل نشان

به جان و طبع نبید و سماع خواه که هست

نبید قوت طبع و سماع راحت جان

درین مبارک قصر و بدین همایون تخت

هزار سال به پای و هزار سال بمان

زبان گشاده چو مسعود سعد پیش تو باد

هزار شکر سرای و هزار مدحت خوان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۳۱ - وصف بهار و مدح آن شهریار

 

مقدمه چو درآمد ز لشگر نیسان

به باغ ساقه برون راند از سپاه خزان

به باغ رایت عالیش سرو آزادست

به کوه مطرد رنگینش لاله نعمان

کنار باغ ز نورسته شاخ پر تیرست

میان باغ ز نورسته غنچه پر پیکان

زمین بگسترد از سبزه هر زمان مفرش

سپهر بر کشد از ابر هر زمان ایوان

مشاطه گل پیوست لؤلؤ خوشاب

عروس گلبن بربست گوهر الوان

به مجمر گل از بوی عود ماند اثر

به جام لاله دراز رنگ باده مانده نشان

به باغ عرعر بی جان همی کند حرکت

به شاخ بلبل بی رود می زند دستان

بسان کاشان بی رنگ خامه نقاش

چگونه گشت همه باغ پرنگارستان

مگر که باغ به نیسان چو ملک مایه گرفت

ز طبع و خاطر خورشید خسرو ایران

امیر غازی محمود سیف دولت و دین

که هست نامش بر نامه شرف عنوان

سپهر قدری کو را متابع است سپهر

جهان ستانی کو را مسخر است جهان

سرای او را در بزم دولتست بساط

حسام او را در رزم نصرتست فسان

نه ملک زیبد بی او نه چرخ بی خورشید

نه خلق باشد بی او نه کشت بی باران

نه جور بینی ازو و نه تیرگی ز بهار

نه نقص یابی ازو و نه عیب در قرآن

کدام بند که او را نه نام اوست کلید

کدام دارد که او را نه ذکر او درمان

سرای و خانه نیکوسگال و بدخواهش

به تیغ تیزش آباد این و آن ویران

شگفت نیست که آبست تیغ او بی شک

به آب باشد ویران جهان و آبادان

در آن زمان که براندازدش به ابر شود

سنانش برق درخشنده و اجل باران

چو پشت ماهی و چون پشت سنگ پشت شود

ز روی جوشن و برگستوان همه میدان

چو سایه گردد تن از حسام چون خورشید

چو یخ شود دل در رزم همچو تابستان

ز هوا طعنه درافتد به نیزه ها لرزه

ز بیم ضرب درافتد به تیغ ها خفقان

حسام در دل هر کس چو نار در کوره

عمود بر سر هر یک چو پتک بر سندان

خدایگان زمین اندر آن زمان گویی

هزار دارد دل یا هزار دارد جان

ز زخم تیغش چون باد در قفس باشد

به پیش حمله او در تن عدوش روان

ز تیغ و حمله او چشم و روی دشمن او

چو لاله گردد از خون و چون زر اندر کان

به گرز بر سر و چشم و دهانش پست کند

به تیغ تیز کند تنش پر ز چشم و دهان

ز بهر دیدن و گفتار باشد از کف شاه

درین ز پیکان دیده در آن ز تیغ زبان

خدایگانا آنی که چون برآشفتی

نگه کنند به هر نوع برتری ز گمان

اگر ملوک بخوانند کارنامه ملک

نخست نام تو بینند بر سر عنوان

سپهر هشت شود چون کنند چتر تو باز

بهشت نه شود آنگاه که گسترندت خوان

تو خفجه پاشی و بیکار شد ز تو صراف

تو بدره بخشی و بی شغل شد زتو وران

ز بهر پاکی جود تو عدل تو نه شگفت

که از عیار زر و سیم بفکند حملان

ز تیغ تو نکند خسروی به معرکه سود

ز دست تو نکند مادحی به بزم زیان

زمین دو پیکر گردد ز بس که در حمله

ز سر دو نیمه کند خنجر تو تا به میان

خدنگ تیز تو چون از عقاب یابد پر

چرا که کرکس را در وغا کند مهمان

ز هیبت تو گمان افتد که جانوریست

بروز بار به پیش تو شیر شاد روان

اگر بداندی آهن که خنجر تو ازوست

به جای جوهر از طبع راندی مرجان

ز ترک بچه که زاید ز بهر خدمت تو

چو کلک زاید برجسته قد و بسته میان

تو را سعادت چون بندگان کند خدمت

تو را جلالت چون چاکران برد فرمان

چو ابر و باد به طاعت همی بکوشم من

به شکر مدح تو روز و شب آشکار و نهان

ز اهتزازم ماننده کشیده حسام

ز بار شکرم ماننده خمیده کمان

اگر نبودی دیدار و مدح تو بودی

دهان و چشمم بر دیده و زبان زندان

همیشه تا بود از مهر پر ز نور فلک

همیشه تا شود از ابر پر ز گل بستان

به دولت اندر همچون زمانه گیتی دار

به نعمت اندر همچون سپهر نهمت ران

هزار شهر بگیر و هزار شاه ببند

هزار قصر برآر و هزار سال بمان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۳۲ - هم در ستایش او

بگذشت ز پیش من نگار من

با موی سمور و باخز ادکن

تابنده ز موی روی چون ماهش

چونانکه مه از میانه خرمن

چون سرو و به سرو بر مه و زهره

چون ماه و به ماه بر گل و سوسن

آن روشن و تیره عارض و زلفش

چون روی پری و رای اهریمن

بر بسته میان و در زده ناوک

بگشاده عنان و در چده دامن

گفتم که بکش عنان مکن تندی

ای تند سوار کره توسن

ای جعد تو بر شکسته چون زلفت

چون جعد و چو زلف عهد من مشکن

ای سوخته بر تو خاصه و عامه

وی شیفته گشته بر تو مرد و زن

شایسته تری ز عقلم اندر سر

بایسته تری ز جانم اندر تن

بفشان سر آن دو زلف را از گرد

وان گرد درین دو دیده بپراکن

تا دیده تیره گشته از گریه

از گرد دو زلف تو شود روشن

گفتا که سر دو زلف نفشانم

مشک است و عبیر بر دو زلف من

گرد سپه شهنشه غازی

محمود شه یگانه در هر فن

آن بار خدای خاتم و خنجر

آن بار خدای یاره و گرزن

ای آنکه به گاه کوشش و بخشش

دشمن مالی و مال را دشمن

ببنند نبشته ناصح و حاسد

بر کلک و حسام دیده معدن

آن در مجلس بر آنکه لانیأس

وین در میدان بر اینکه لاتأمن

ای بیژن روزگار و از سهمت

بر دشمن تو جهان چه بیژن

آبستن شدن به فتح ها تیغت

پیداست نشان روی آبستن

آنک بنگر ز روی او یکسر

کارام نماندش گه زادن

تا دسته چتر و ناچخت شاها

از چندان کرده اند و از چندن

اینجا ز نهیب زرد چون شمشاد

آنجا ز نشاط سرخ چون روین

ای شاه جهان تو بندگان داری

چون رستم و طوس و بیژن و قارن

لشکر کش و قلعه گیر و دشمن کش

پیل افکن و شاه گیر و شیر اوژن

تا هر ساعت یکی تو را بنده

فتحی آرد تو را زهر معدن

آن کس که برون نهد ز خطت سر

وز امر و مثال تو کشد گردن

بندی گردد رکاب بر پایش

طوقی گرددش جیب پیراهن

چون آهن و سنگ سوخته بادا

دشمنت بر آتش غم و شیون

جفت تو همیشه دولت عالی

یار تو همیشه ایزد ذوالمن

این شعر بدان طریق گفتم من

«کای فتنه برزن آستین برزن »

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۳۳ - هم در مدح او و تفاخر به فضائل خویش

 

دوش تا صبحدم همه شب من

عرضه می کرده ام سپاه سخن

بیشتر زان سپاه را دیدم

از لباس هنر برهنه بدن

امرای سخن بسی بودند

این تفحص نکرده بد یکتن

زین سپس کار هر یکی به سزا

سازم ار خواهد ایزد ذوالمن

بنخفتم چو شمع تا بنشست

زرد شمع اندرین سپید لگن

همه شب زین دو چشم تیره چو شب

پر کواکب مرا شده دامن

به عجب بر سر بنات النعش

جمع گشته بسان نجم پرن

دم من همچو باد در آذر

چشم من همچو ابر در بهمن

نرگس و گل شدم که نگشایم

جز به باد و به آب چشم و دهن

سخنم نیست بر زمانه روان

همچو بر روی سنگ سخت ارزن

ناروایی سخن همی ترسم

که زبان مرا کند الکن

خط موهوم شد ز باریکی

اندرین حبس فکرت روشن

یا ز مرمر شدست اندیشه

در دل همچو چشمه سوزن

بس شگفتی نباشد ار باشد

رنج و تیمار من ز دانش من

بخت من زیر فضل شد ناچیز

زانکه بسیار گشت در هر فن

خیزد از آهن آتشی که چو آب

می شود زو گداخته آهن

آهنم بی خلاف زانکه همی

در دل خویش پرورم دشمن

به حقیقت چراغ را بکشد

اگر از حد برون رود روغن

نشوم خاضع عدو هرگز

گر چه بر آسمان کند مسکن

باز گنجشک را برد فرمان

شیر روباه را نهد گردن

راست گردد سپهر کژ رفتار

رام گردد زمانه توسن

بکنم کار و کار فرمایم

هستم اندر دو جای تیغ و مسن

جوشنم گر شود منازع تیغ

تیغ گردم چو او شود جوشن

زان تن من بود همی به عنا

زان دل من بود همی به حزن

کاندر افتاد همی به طبع ملال

کاندر آید همی به عمر شکن

گر بخواهد خدایگان زمین

شاه محمود شهریار زمن

پادشاهی که زیبدش گاه بار

ماه و خورشید یاره و گرزن

نوبهارست کز سخاوت او

هست بر نیکخواه او گلشن

سایل بزم او سزد حاتم

کشته رزم او سزد بهمن

چون یلان در وغا برانگیزد

آتش رزمگاه روز فتن

ای به هنگام حلم صد احنف

وی به هنگام حرب صد بیژن

زیر آلای تست حزم خرد

دون اوصاف تست غایت ظن

باطن دشمنم چو ظاهر زشت

باطن من چو ظاهرم احسن

عود و چندن نه هر دو خوشبویند

بر زمین هر دو را یکیست وطن

چون به آتش رسند هر دو به هم

نبود فعل عود چون چندن

راستم همچو سرو در هر باب

زان برم نیست همچو سرو چمن

آتش شغل من نجسته هنوز

دود عزلم برآمد از روزن

تا چو باران رضای تو بچکد

بر من و تازه داردم چو سمن

به خدایی که آکند صنعش

مشک در ناف آهوان ختن

که اگر من شوم به دانش پیر

همچنان چون صدف به در عدن

چون صدف در همه جهان نکنم

جز به دریای مدح تو معدن

که جز از تو به هیچ خدمت و مدح

طمع دارم ز خلق پاداشن

بر وفات حفاظ و سوک خرد

پاره ام باد جیب و پیراهن

ور نباشد به معصیت راضی

به برم زانکه روبه است سمن

ای چو کعبه وحوش را همه امن

خلق را قصر و درگهت مأمن

نیت کعبه کرده بنده تو

بنده را زین مراد باز مزن

تا بخواهد ز ایزد آمرزش

پیش از آن کش شود لباس کفن

بندد اندر رضای یزدان دل

تن گشاید ز بند اهریمن

تا فروزند در مجوس آذر

تا پرستند در هنود وثن

چرخ ملک تو باد با خورشید

باغ لهو تو باد پر سوسن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۳۵ - مدیح محمد بهروز

 

خدای عز و جل در ازل نهاد چنان

که جمله از دو محمد بود صلاح جهان

ز یک محمد گردد زمانه آسوده

ز یک محمد باشد شریعت آبادان

محمد قرشی و محمد بهروز

که یافت عز و شرف دین و ملک ازین و از آن

وزیر زاده وزیری که از فنون و هنر

ز وصف و نعتش عاجز بود بیان و بنان

کمینه مایه از طبع اوست بحر محیط

کهینه پایه از قدر اوست چرخ کیان

زهی به جاه تو معمور کعبه دولت

زهی به صدر تو منسوب قبله احسان

تویی که چشم وزارت چو تو ندید وزیر

تویی که لفظ کفایت چو تو نداند نشان

زده شکوه تو در شرق و غرب لشکرگاه

فکنده امن تو در بر و بحر شادروان

خطابهای تو را دهر برنهاد به سر

مثال های تو را باز بسته ملک به جان

فروغ عدل تو ایام ملک را خورشید

مضای عزم تو دعوی ملک را برهان

هزار دریا جودی نشسته در مجلس

هزار عالم فضلی نشسته در ایوان

بر عطای تو بسیار جمع دهر اندک

بر ذکای تو دشوار حکم چرخ آسان

به مکرمت ها دادست سیرت تو ظهور

به آرزوها کردست همت تو ضمان

ولوع تو به سخا ممکنست و نزدیکست

که از عیار زر و سیم بفکند حملان

ز تو پذیرد کیوان سعادت برجیس

ز تو ستاند برجیس رفعت کیوان

ضیاء ذهن تو زاید ز چشمه خورشید

نسیم خلق تو خیزد ز روضه رضوان

براعت تو خرد را همی دهد یاری

سخاوت تو امل را همی کند مهمان

کمال را به دهاء تو تیز شد بازار

نیاز را ز عطای تو کند شد دندان

هنر ندید در ایام تو فتور و خلل

ستم نیافت ز انصاف تو نجات و امان

گشاده داد تو بر زخم های جور کمین

کشیده بر تو بر کردگاه آز کمان

نوشته صورت مهر تو در دل اقبال

نشسته لشکر خشم تو در دم حدثان

فلک معالی جاه تو را نکرده قیاس

جهان معانی تو را پاک ندیده کران

هنر سرای تو را راست یافت چون اسلام

خرد هوای تو را پاک دید چون ایمان

به دهر با چو تو داور کجا بود مظلوم

به ملک با چو تو معمار کی شود ویران

به حشمت تو جهان شد چنانکه باد چنین

که حاجتی نبود بیش تیغ را به فسان

زه گریبان طوق است گردن آن را

که پای بیرون آرد ز دامن عصیان

مساعی تو در شر و خیر بست و گشاد

به تیغ صاعقه انگیز و کلک فتنه نشان

فری ز پویه آن بندیی که بند فلک

شود گشاده چو بیرون گذاردش زندان

به رنگ برگ خزان گشته از خزان و بهار

دونده با سه موکل به هم چو باد خزان

به دو زبانی مشهور گشته بی تهمت

به سر بریدن مأخوذ گشته بی طغیان

چو جرم دهر مرکب شده ز ظلمت و نور

چو دور چرخ معین شده به سود و زیان

به زندگانی و مرگی دلیل خلق شدست

که تنش پیری پیرست و سر جوان جوان

چنان گزارد رازی که گویدش خاطر

که گوش نشنودش اینت غایت کتمان

به حل و عقد و به ابرام و نقض در کف تو

همی طرازد و سازد مصالح گیهان

در آن محال که تعویذ جان بود شمشیر

در آن مضیق که زندان تن شود خفتان

زند ز خاک زمین بر هوا تف دوزخ

جهد ز باد هوا بر زمین دم ثعبان

سیه شود شب و از وی شهاب تیغ کند

مثال مردمک چشم صورت شیطان

گران شود سر مردم به زخم های سبک

سبک شود دل گردان به گرزهای گران

چو برگ لرزه درافتد به عضوهای زمین

چو سرمه گرد بخیزد ز دیده های زمان

به گوش پر شود از کوس ناله تندر

به تیغ بردمد از خاک لاله نعمان

شود مطول گوی زمین ز خسته بدن

شود مسطح خم فلک ز جسته روان

چو زهر گردد در کام ها لعاب و دهن

چو مار پیچد در یالها دوال عنان

چنان کز آب شکافد ز آتش دل سنگ

چنان کز آتش خیزد ز آب تیغ دخان

حسام روشن روز امل کند تیره

گران رکاب تو نرخ اجل کند ارزان

ز تیغ و نیزه نداری شکوه و بگرازی

چو تیغ آخته قد و چو نیزه بسته میان

بر آن جهنده پوینده دونده به طبع

که در درنگ یقین است و در شتاب گمان

تبارک الله از آن باره ای که نسبت کرد

تنش به کوه متین و تکش به باد وزان

به یال گردن دریابد او هدایت دست

به پشت و پهلو بشناسد او اشارت ران

چو دست و پایش پرگاروار بگشاید

هزار دایره صورت کند به یک جولان

بره تو ابری و باشی نشسته بر بادی

کزو صنوف قضا و قدر بود باران

به دست فرخت آن آب رنگ صاعقه فعل

کز آبش آتش خیزد ز صاعقه طوفان

هزار زخم ز خایسک خورد و پاره نشد

دو پاره کرد به یک زخم تارک سندان

تویی که قدرت و امکان تو درین گیتی

بقا شدست و فنا اینت قدرت و امکان

کم از بلند محل تو چرخ با رفعت

کم از بزرگ عطای تو بحر بی نقصان

به بزم و رزم کند سجده بذل و بأس تو را

روان حاتم طائی و رستم دستان

همه رضای تو سازد هر آنچه سازد بخت

همه عطای تو را زیبد آنچه زاید کان

به فخر دولت بر دیده مالد آن نامه

که از محمد بهروز باشدش عنوان

به بد نظر نبود هیچ دیده را سوی تو

که نه مژه همه بر پلک او شود پیکان

خلاف نیست که اندر تن مخالف تو

چهار خلط بود دشمن چهار ارکان

بزرگ بار خدایا شنیده ای به خبر

که از نوائب گیتی چه دیده ام به عیان

به رنج بودم عمری ز چرخ بی هنجار

به درد ماندم قرنی ز چرخ نافرمان

دل نژندم گم کرده راه و من ماندم

چو گمرهان متردد چو بی دلان حیران

به تنگی اندر همخانه گشته با ظلمت

به ظلمت اندر همخوابه گشته با خذلان

بلا فراوان راندم نگشت باز بلا

فغان فراوان کردم نکرد سود فغان

ز بس که دیده من روی من بشست به آب

نماند آبش و نزدیک خلق شد خلقان

نبودم آگه کآمد بشارتی ناگه

مرا به عاطفت شاه و رحمت یزدان

گرفت شغلم رونق که بود بی رونق

به باغ مدح تو پیوسته می زنم دستان

همه هوای من آنست کاین سپهر دو تا

به اعتدال شب و روز را کند یکسان

به بوستان ها نظم قلاده گلبن

شود موافق با نقش حله نیسان

کند طبیعت مینا و لعل و پیروزه

هر آنچه ابر دهد در و لؤلؤ و مرجان

ز دست بفت زمین کسوتی کند کهسار

ز کارکرد هوا زینتی زند بستان

برافکنند بهر کوه دیبه ششتر

بگسترند بهر دشت مفرش کمسان

چو نوعروسان باید لباس و پیرایه

ز باد و ابر تن و شاخ عاطل و عریان

به لحن بلبل و قمری ز آبهای چو می

کند پدید دل خلق رازهای نهان

برآید ابر و مسام هوا فرو گیرد

چو مست عاشق دامن کشان و نعره زنان

اگر به آب چو آبستن گران باشد

ز بهر شیر سبک باز مالیش پستان

بدان امید که او را به مهر شیر دهد

شکوفه باز کند در چمن به حرص دهان

به قصد حضرت تو در مراحل آرم روی

چو مهر مرحله آرد برابر میزان

بهار و تابستان من عزم خدمتت یابم

همه سلامت فصل بهار و تابستان

به فخر تا بنبوسم زمین درگه تو

به کام باز نبینم زمین هندستان

من این چنینم و از دولت تو محرومم

چه حیلت است چه با بخت سر زدن نتوان

مگر سپهری و هستی که باشد از تو همی

نصیب هر کس رزق و نصیب من خذلان

نبوده ام دو زبان هرگز و نبود چو من

به خامه دو زبان یک تن اندرین میدان

بود به نظمم در ده لطیفه صد معنی

بود ز گفته من یک قصیده ده دیوان

بگفت من نرسد صد هزار مدحت گو

که هست راوی من صد هزار مدحت خوان

چو من نداری مادح مرا عزیز بدار

چو من نداری بنده مرا ز پیش مران

چنانکه خواهی بینی مرا به هر مجلس

چنانکه خواهی یابی مرابه هر میدان

حدیث دونان بر من به ناسزا مشنو

که سخت زور بماندم به طالع از بهتان

وزان شهید حیات الاالله الرحمت

به من رسید فراوان مکارم الوان

چگونه منکر و کافر شوم به نعمت تو

چو گفته باشم در صد قصیده طیان

ندید کس که مرا بود عادت انکار

ندید کس که مرا خاست تهمت کفران

حسد کنندم و درمان آن ندانم یافت

که دید هرگز داروی درد بی درمان

همیشه رنجه ام و هیچ رنج دانا را

ز رنج ها نبود چون عداوت نادان

درست و راست بگفتم به رحمت ایزد

نه راست گفت منازع به نعمت سلطان

همیشه تا بود از بهر حکم کون و فساد

ستاره در حرکات و سپهر در داوران

ستاره وار بر اقبال پیش دستی کن

سپهروار بر ایام کامرانی ران

همه مراد که جویی ز چرخ یافته گیر

همه نشاط که داری ز چرخ ساخته دان

به طبع دولت با همت تو در بیعت

به طبع نصرت با همت تو در پیمان

به حق که داند گفتن چنانکه داند گفت

ثنا و مدح تو مسعود سعدبن سلمان

بهار گردد بزمت چو این قصیده خوش

به لحن خواند ابوالفتح عندلیب الحان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۳۶ - ستایش ابونصر منصور

 

چون نهان گشت چشمه روشن

خاک را تیره گشت پیرامن

شب پر از در و گوهر و لؤلؤ

از گریبان چرخ تا دامن

از نهیب شب دراز و سیاه

برمیده کواکب از مسکن

متفرق بنات نعش از هم

به هم اندر خزیده نجم پرن

هست دیوار و بام را گویی

از سیاهی شب درو روزن

شب تاریک سرمه بود مگر

که ازو چشم زهره شد روشن

من بگشته ز حال و صورت خویش

در غم آن نگار سیم ذقن

گشته از ضعف همچو بی تن جان

مانده بر جای همچو بی جان تن

مونسم شمع و هر دو تن گریان

من ز هجر بت او ز مهر لگن

اشک او بر مثال زر عیار

اشک من از قیاس در عدن

همچو جان منش بسوزش دل

همچو رنگ منش به رنگ بدن

بر گل نظم چون هزار آوا

تا گه صبح می سرایم من

مدحت صاحب اجل منصور

مفخر آل احمد بن حسن

آنکه در آفرینش عالم

غرض او بد ز ایزد ذوالمن

از پی طبعش آفریده نشاط

وز پی مدحش آفریده سخن

آسمان گر ز همتش بودی

گشتی ایمن ز قحط و آز زمن

زادی از بوستان ز زر ترنج

رستی ا ندر چمن ز سیم سمن

ای گزیده چو علم در هر باب

وی ستوده چو فضل در هر فن

خلق و طبع تو گوهر و درست

حزم و عزم تو آتش و آهن

چون مدیحت مرا فصیح کند

حشمت تو مرا کند الکن

گر به خدمت همی کنم تقصیر

تات بر من تبه نگردد ظن

که همی من به خود بپردازم

از بلای زمانه ریمن

دوست تا از برم جدا گشتست

در برم دشمن است پیراهن

دوستان چون جفا کنند همی

من چه امید دارم از دشمن

گر چه دورم ز مجلس سامیت

من ازین بخت و دولت توسن

همچو قمری به باغ دولت تو

هستم استاده و گشاده دهن

می سرایم ثنا و مدحت تو

طوق مهرت فکنده بر گردن

تا دهد نور چرخ را خورشید

تا دهد زیب باغ را سوسن

دست تو سوی جام های نبید

چشم تو سوی لعبتان ختن

اصل جاه از جهان فضل بگیر

بیخ بخل از زمین آز بکن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۳۸ - ثنای ابوالرشد رشید

 

پیرگشته جهان به فضل خزان

شد به اقبال خاص شاه جوان

بوستانیست بزم فرخ او

برده مایه ز رتبت نیسان

دیدگانند نسترن چهره

مطربانند عندلیب الحان

گل و لاله ست باده سوری

یافته بوی این و گونه آن

دست خاص ملک چو ابر بهار

کرده بر باغ مکرمت باران

عمده مملکت رشید که ملک

زو بیفروخت چون ز مهر جهان

آنکه پیشش زمانه بست و گشاد

خدمت و مدح را میان و دهان

داده دعوی جود را انصاف

کرده درد نیاز را درمان

شب کینش ندیده تابش صبح

سود مهرش ندیده بوی زیان

تا ترش گشت روی هیبت او

کند شد شیر چرخ را دندان

هر چه ویران کند سیاست او

نکند روزگارش آبادان

وانچه آباد کرده همت او

کرد نتواندش فلک ویران

کرد جودش چو میزبانی کرد

آرزوهای خلق را مهمان

زین سبب تیغ همتش کردست

ای شگفتی نیاز را قربان

ای ستوده جواد هر مجلس

وی نبرده سوار هر میدان

تحفه بس بدیعی از گردون

هدیه بس شریفی از گیهان

بهتر از خدمت تو نیست پناه

برتر از مدحت تو نیست بیان

ساخته در تن از هوای تواند

این مخالف شده چهار ارکان

گر نبودی ز حرص خدمت تو

کالبد کی قبول کردی جان

روشن از تست عالم اقبال

تازه از تست روضه احسان

محمدمت را ز جاه تو تمکین

مکرمت را ز طبع تو امکان

از سخای تو می بگرید ابر

از عطای تو می بگرید کان

پای قدرت کبود کرد و سیاه

به لگد روی و تارک کیوان

هر که جوید ز دست تو روزی

نیست ممکن که باشدش حرمان

وانکه قرب جوار جاه تو داشت

هیچ باکی ندارد از حدثان

وانکه از بأس و سطوت تو بخست

داد نتواندش زمانه امان

وانکه از نصرت تو خالی ماند

به هزیمت گریزد از خذلان

بر نکو خواه تو ظلام ضیاست

بر بداندیش تو هوا زندان

تند کوهی است حزم تو که فکند

لرزه بر کوه بابل و سهلان

تیز تیغی است عزم تو کآن را

نصرت و فتح صیقل است و فسان

عدل را جامه ایست حشمت تو

که نگرداندش فلک خلقان

ملک را نامه ایست سیرت تو

از هنر سطر و از خرد عنوان

صورت هر خبر که در گیتی است

دیده تدبیر تو به چشم عیان

هدف هر یقین که عالم راست

دوخته رای تو به تیر کمان

تویی آن راد کف کجا رادی

کرده ای بر همه جهان تاوان

جود هر دعویئی که خواهد کرد

به ز کف تو نیستش برهان

در جهان جست امید نعمت را

جو به درگاه تو نیافت نشان

چون در آن نعمت کثیر افتاد

بحر کردار ازو ندید کران

از برای تو آفریده مگر

هر چه نیکی است ایزد سبحان

همه الهام ایزدی باشد

هر چه در خلق تو دهند نشان

گفته و کرده تو را لایق

نص اخبار و آیت قرآن

چون کند تیز دشنه پیکار

روز بازار خنجر و پیکان

به کتف در جهد درخش حسام

به جگر بر زند شهاب سنان

این گران سر شود به زخم سبک

وان سبک دل شود به زخم گران

پشت را خم دهد شکنج زره

گوش را کر کند صریر کمان

تاب گیرد حسام چون آتش

سوی بالا کشد روان چو دخان

بر هوا ترس مرگ بنگارد

دهن شیر و دیده ثعبان

تو برانگیزی آفتاب نهاد

آن هیون هیکل فلک جولان

دل نداند که او چه خواهد کرد

او بداند که می چه خواهد ران

باد ساکن کنی به پای و رکاب

کوه گردان کنی به دست و عنان

به کف آن آبدار آتش زخم

کآب او دل کند چو آتشدان

بزنی بر میانه مغفر

بکشی تا به دامن خفتان

و این چنین معجزه تو دانی و بس

شاد باش ای سپهبد سلطان

پادشا بوالمظفر ابراهیم

که نیارد چو او هزار قران

شده زو تازه عزم اسکندر

مانده زو زنده عدل نوشروان

خشم او تف آتش دوزخ

عفو او آب چشمه حیوان

هر چه اندر جهان همه شاهیست

پیش او بوسه داده شادروان

گشته بر بد سکال دولت او

هر گلستان که بود خارستان

حاسدش در سؤال خشک دهن

دشمنش در جواب گنگ زبان

هر که دل کج کند بر او گردد

سوخته دل همچو لاله نعمان

ور به بد بنگرد بر او گردد

چشم او چشم نرگس از یرقان

گر ز ادبار خویش طایفه ای

به هوس گشته اند بی سامان

از سراسیمگی نمی بینند

کام آشفته اژدهای دمان

تو نگه کن که جان ایشان را

چه رساند به عاقبت طغیان

رمه را گرگ زود دریابد

چون کند گم رده سپرده شبان

مگر از بهر طوق طاعت شاه

گشته پرورده گردن عصیان

مگر از بهر حق نعمت شاه

عالمی را فرو خورد کفران

ای جهان را ز تو پدید شده

همه آثار رستم دستان

تو بسی با هزار ببر شمند

تو بسی با هزار شیر ژیان

دل بر این و بر آن مبند که چرخ

همه این ملک را برد فرمان

کرده اند اختران سیاره

به ثباتش هزار سال ضمان

به سر آرد تمام زود نه دیر

لشکر شاه ملک ایلک و خان

بزدوده حسام آب چو باد

بر چمن حله ای فکنده خزان

باغ را چون کنار سایل تو

پر ز دینار کرد باد بزان

هر چه گردش بهار سوزن کرد

تیر ماهش همی کند یکسان

همه از دیده خود بپالاید

دختر رز به خانه دهقان

می بخواه و به خرمی بنشین

وآنکه خواهی ز بندگان بنشان

داد گیتی بدادی اندر جود

داد سرما ز خز و می بستان

دشمنان را به موج مرگ انداز

دوستان را به اوج چرخ رسان

لشکری را ز مفلسی برکش

عالمی را ز نیستی برهان

مرغزار نشاط را بنیاد

به وزیر آن هزبر هندستان

آنکه از گوهرش به چرخ رسید

رتبت گوهر بنی شیبان

شرح احوال من ز من بشنو

چه شنوی از فلان و از بهمان

بنده ام تو را به طوع و به طبع

برسیده ز تو به نام و بنان

مدحت تو مرا عروس ضمیر

صفت تو مرا نگارستان

تحفه و هدیه منت همه روز

درج در و طویله مرجان

بس گران می فروشمش به بها

گرچه من می خرم به طبع ارزان

شرف مجلس تو می خواهم

نه کفایت من از بهای گران

گر جهانی به ساعتی بدهی

در نیاید به چشم جود تو آن

جامه افزون دهی ز سیم و ز زر

که بود بر عیارشان حملان

از تو پیش خدای می گویم

شکرهای مکارم الوان

نیست چیزی جز آنکه از بحرم

به گهر موج زد زمین و زمان

شعر من گشته فخر هر دفتر

نام من گشته تاج هر دیوان

حاسدان گشته خاسر و خائب

دشمنان مانده خیره و حیران

آنچه گفتم همه حقیقت دان

وآنچه گویم همی مجاز مدان

شب بی روز و درد بی داروست

حسد دون و کینه نادان

تا بود بر فلک طلوع و غروب

تا بود در زمین مکین و مکان

بر همه جنس دست نصرت یاب

بر همه نوع کام نهمت ران

در شرف چون شرف بتاب و بگرد

در طرب چون جهان بپا و بمان

به سخن ابروار لؤلؤ بار

به سخا مهروار زر افشان

گوش تو گه به لحن خنیاگر

هوش تو گه به قول مدحت خوان

بسته پیشت کمر دو پیکروار

بت مشکوی و لعبت کاشان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۳۹ - مدیح ابونصر منصور

 

ویژه می پیر نوش گشت چو گیتی جوان

دل چو سبک شد ز عشق در ده رطل گران

بر ارغوان بیش خواه از ارغوان رخ بتی

چو ارغوان باده ای که رخ کند ارغوان

خانه اندوه را زیر و زبر کن همی

زانکه به طبع و نهاد زیر و زبر شد جهان

از ابر تاریک رنگ شد آسمان چون زمین

وزاشکفه گونه گون گشت زمین آسمان

بتاز در مرغزار بناز در جویبار

بغلط در لاله زار بنشین در بوستان

قرابه سر بلیف ز باد کورآوری

مرغی در گردنا به لاف آری و جان

گرد بلا کن مگر در وی جفا کن مبین

نزد دغا کن مباز لفظ خطا کن بران

کام زیادت مجو کار زیادت مکن

سخن زیادت مگوی خلق زیادت مخوان

بس بود ار بخردی تو را سخنگوی بزم

سر ز سرین لعبتی بتی بریشم زبان

رویش سینه مثال ساقش دیده نگار

گردن ساعد نهاد گوشش انگشت سان

پنجه پهنش ز عاج بینی سختش ز ساج

چوبک پشتش ز مورد پهلویش از خیزران

لنگ ولیکن نه سست زرد ولکن نه زشت

گنگ و نگردد خموش ضخم و نباشد گران

نیست عجب گرز گوشت جداش کردند رگ

چون ز بر پوستش بنهادند استخوان

هوای جان را همی هواش گیرد از آنک

هواست او را سخن هواست او را زبان

ذاتش دارد به فعل ز هفت کوکب هنر

از آن ببستش خرد به هفت پرده میان

خود مگر زعفران که گشتش اندام زرد

اکنون شادی دهد دل را چون زعفران

راست نگردد به طبع تاش نمالند گوش

ناید اندر سخن تا بنخسبد ستان

غنوده نازنین که باشدش چون غنود

ران و کف دلبری زیر کف و زیر ران

خفته ز آواز او رامش بیدار دل

کودک و گوید تو را ز باستان داستان

جان او را دستیار دل او را دوستدار

طبع ورا سازوار عقل ورا ترجمان

به مهر همتای طبع به طبع همتای عقل

به لهو انباز دل به لحن انباز جان

بریست او را تهی که دل نباشد درو

راز دل خود به خلق فاش کند در زمان

آنکه بود یک زبان راز کند آشکار

هشت زبان ممکنست که راز دارد نهان

کرده ز یکپاره چوب ناخن از شکل و رنگ

که در نوازش ازو همی برآرد فغان

بتی است کز بهر او گر شودی ممکنم

دو قسمتم باشدی با او جان و روان

بباش مسعود سعد بر آنچه گویی همی

حق را باطل مکن یقین مگردان گمان

بی این لعبت مباش بی این پیکر مزی

چنین کن ار ممکنست جز این مکن تا توان

تا نبود نعمتی بباش مهمان خویش

چو نعمت آری به دست مباش جز میزبان

رای شرف خیزدت بر سر همت نشین

بار ثنا بایدت نهال رادی نشان

تند جهان رام شد تند مکن جان و دل

تیز فلک نرم شد تیز مشو زین و آن

مصاف دشمن بدر دیده حاسد بدوز

حشمت این برکشوب هیبت آن برفشان

بسنده باشد تو را تیر و کمان نبرد

تیر خرد مهتری وجودش اندر کمان

منصور آن نامور که ده یک یک عطاش

نداشت دارنده دهر نزاد زاینده کان

تنگ شدی جان خلق ز رحمت عام او

گر چو هوا نیستی که او نگیرد مکان

درخت اقبال را همچو زمین را درخت

بنان افضال را همچو قلم را بنان

نقطه ای از وهم او نگنجد اندر ضمیر

نکته ای از فضل او نیاید اندر بیان

چو بر گراید عنان دهرش بوسد رکاب

چون بنماید رکاب چرخش گیرد نشان

هنر سواری دلیر که روی میدان ازو

چو کاغذ از کلک او ز نعل گیرد نشان

تمام در روی او که کرد یارد نگاه

ز نور خورشید را که دید یارد عیان

مخائل سروری به کودکی زو بتافت

چو بر چمن شد دو برگ بوی دهد ضیمران

ای به کف از فقر و آز روی زمین را سپر

وی به دل از جهل و ظلم خلق جهان را امان

اگر بنامت یکی برون خرامد به جنگ

نام تو گرداندش باری چرخ کیان

بپوشد او را ز پوست باره او را به چرم

طبع چو ماهی و گرگ جوشن و برگستوان

ماه وفای تو را کسوف نامد ز عذر

گلبن جود تو را خار نگشت امتنان

گرفته راه امید نشسته رهبان عقل

که کاروان سخاش نگسلد از کاروان

چو نوبهار گزین خرمی از هر فلک

چو آسمان برین ایمنی از هر زیان

مال تو یکساعت است گنج تو ناپایدار

رو که برآسوده ای ز خازن و قهرمان

وصف تو چون گویمی جهان نیارد چو تو

اگر جهان نیستی مادر نامهربان

هر که ثنای تو را حد و نهایت نهاد

بحر و فلک را بجهد جست میان و کران

گویمش این احتراق نه از قران خیزدی

که نیست با آفتاب و ای تو کرده قران

گر به مدیح و به شکر داده ام انصاف تو

رای تو با من به جور چراست همداستان

اوج تو جویم ز چرخ چه داریم در حضیض

عز تو جویم ز دهر چه داریم در هوان

تازیم از بهر آن ضعیف مانده به جای

ز عجز چون صورتی ریخته بر بهرمان

موی برآورد غم بر سر شادی من

وز غم موی سپید مویی گشتم نوان

اگر شدم ناتوان ز پیری آری رواست

مرد ز پیری شود ای عجبی ناتوان

ز بس که چون عندلیب مدح سرائیدمت

کرد مرا روزگار خانه چون آشیان

سوخته خاکسترم از آنکه نگذاشت چرخ

از آتشم جز شرار از شررم جز دخان

اگر به نزدیک خلق خوارم و نایم به کار

روز نگهبان چراست بر من و شب پاسبان

همی ببارد چو ابر بر سر من هفت چرخ

هر چه بلا آفرید ایزد در هفتخوان

به مغزم اندر نشاند وز جگرم درگذشت

حد کشیده حسام نوک زدوده سنان

چنان فتاد آن درین که خار در برگ گل

چنان گذشت آن ازین که سوزن از پرنیان

مرا برون آر تو که آهوی مشک ناب

نبود و نبود مگر شکار شیر ژیان

چو گوهرم بازگیر ز بهر تاج هنر

چو زر بدین و بدان مرا مده رایگان

نیم چو بد عهد زر به زیر هر نام رام

به قدر و پایندگی چو گوهرم زامتحان

تیغم و طبعم به فضل تیز کند تیغ عقل

جز گهر من که دید هرگز تیغ و فسان

تا به دو قسمت جهان بهره دهد خلق را

لذتش اندر بهار نعمتش اندر خزان

چرخ سخایی چو چرخ روشن و عالی بگرد

کوه وفایی چو کوه ثابت و ساکن بمان

لهو و نشاط تو گرم سایه عیشت خنک

فکرت و رای تو پیر دولت و بختت جوان

جهان و تأیید باد تو را مشیر و مشار

سپهر و اقبال باد تو را معین و معان

فدای جان تو باد این سخن جان فزای

که ماند خواهد جان جاوید اندر جهان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۳۰ - مدح سیف الدوله محمود

 

چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن

کزین برفت نشاط و از آن برفت وسن

چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند

چو یادم آید از دوستان و اهل وطن

سحر شوم ز غم و پیرهن همی بدرم

ز بهر آنکه نشان منست پیراهن

ز رنج و ضعف بدان جایگه رسید تنم

که راست ناید اگر در خطاب گویم من

صبور گشتم و دل در بر آهنین کردم

بخاست آتش ازین دل چو آتش از آهن

بسان بیژن در مانده ام به بند بلا

جهان به من بر تاریک چون چه بیژن

برم ز دستم چون سوزن آژده وشی

تنم چو سوزن و دل همچو چشمه سوزن

نبود یارم از شرم دوستان گریان

نکرد یارم از بیم دشمنان شیون

ز درد و انده هجران گذشت بر من دوش

شبی سیاه تر از روی و رأی اهریمن

نمی گشاد گریبان صبح را گردون

که شب دراز همی کرد بر هوا دامن

طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب

ز راست خرقه شعری ز چپ سهیل یمن

مرا ملال گرفته ز دیر ماندن شب

تنی به رنج و عذاب و دلی به گرم حزن

در آن تفکر مانده دلم که فردا را

پگاه ازین شب تیره چه خواهدم زادن

از آنکه هست شب آبستن و نداند کس

که هاله چون سپری شد چه زاید آبستن

گذشت باد سحرگاه وز نهیب فراق

فرو نیارست آمد بر من از روزن

نخفته ام همه شب دوش و بوده ام نالان

خیال دوست گوای منست و نجم پرن

نشسته بودم کآمد خیال او ناگاه

چو ماه روی و چو گل عارض و چو سیم ذقن

مرا بیافت چو یک قطره خون جوشان دل

مرا بیافت چو یک تار موی نالان تن

ز بس که کندد و زلف و بس که راندم اشک

یکی چو در ثمین و یکی چو مشک ختن

مرا و او را از چشم و زلف گرد آمد

ز مشک و لؤلؤ یک آستین و یک دامن

به ناز گفت که از دیده بیش اشک مریز

به مهر گفتم کز زلف بیش مشک مکن

درین مناظره بودیم کز سپهر کبود

ز دوده طلعت بنمود چشمه روشن

چو رای خسرو محمود سیف دولت و دین

که پادشاه زمینست و شهریار زمن

جهانستانی شاهی مظفری ملکی

که رام گشت به عدلش زمانه توسن

نموده اند به ایوانش سروران طاعت

نهاده اند به فرمانش خسروان گردن

به نام و ذکرش پیراست منبر و خطبه

به فر و جاهش آراست یاره و گرزن

هزار گردون باشد به وقت باد افراه

هزار دریا باشد به روز پاداشن

خدایگانا هر بقعتی که جود تو یافت

وبا نیارد گشتنش زمانه ریمن

اگر زمین همه چون صبح پر ز تیغ شود

شود به پیشش رایت چو قرص مهر مجن

دو چشم دولت بی تیغ تو بود اعمی

زبان دولت بی مدح تو بود الکن

ز تو بنازد اقبال چون بدن به روان

به تو بماند تایید چون روان به بدن

به دشمنان بر روز سپید روشن را

سیاه کردی چون شب از آن بخفت فتن

چو روز رزم تو بر طاغیان خزان باشد

ز خون چگونه کند ذوالفقار تو گلشن

به رنگ تیغ تو شد آبهای دریا سبز

ز بهر آن را دارند ماهیان جوشن

حرام باشد خون برنده خنجر تو

حلال باشد در کارزار خون شمن

ز بیم تیغ تو دشمن نماند در گیتی

ز جود کف تو گوهر نماند در معدن

مگر که ذات تو جانست کش نداند وهم

مگر که وصف تو عقلست کش نیابد ظن

چگونه باشد دستت به جود بی گوهر

چگونه آید تیغت به رزم بی دشمن

سخن فرستم از اوصاف تو همی منثور

به مجلس تو رسانم چو نظرم کردم من

اگر ندادی اوصاف تو مرا یاری

چگونه یافتمی در خور ثنات سخن

همیشه تا دمد از روی ماه تابش مهر

همیشه تا دمد از کنج باغ روی سمن

خجسته مجلس تو بوستان خندان باد

درو کشیده صف دلبران چو سرو چمن

به خدمت تو همیشه فلک ببسته میان

به مدحت تو همیشه جهان گشاده دهن

سپهر ساخته از بهر دوستانت تاج

زمانه دوخته از بهر دشمنانت کفن

همیشه موکب تو سعد و فتح را مأوا

همیشه درگه تو عدل و ملک را مأمن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۴۰ - مدح عمادالدوله رشید خاص

 

چو کردم از هند آهنگ حضرت غزنین

بر آن محجل تازی نهاد بستم زین

شبی شده به من آبستن و من اندر وی

ز ضعف سمع و بصر سست مانده همچو جنین

هوا سیاه تر از موی زنگیان و شهاب

چو باد یافته از دست دیلمان زوبین

چنین رهی و چپ و راستش قضا و قدر

چو ببر داده نخیز و چو شیر کرده کمین

سراب پشت زمین کرده پر تف دوزخ

سموم روی هوا بسته از دم تنین

چو رنج هجران در کوه سنگ تو بر تو

چو زلف خوبان در حوض آب چین بر چین

گهی به دشت شدی همعنان من صرصر

گهی به کوه شدی همرکاب من پروین

ز هول تن متفکر مرا ضمیر و خرد

ز بیم جان متحیر مرا گمان و یقین

بلا دماغ مرا آب داده بی آتش

اجل روان مرا خطبه کرده بی کابین

نخفت چشمم در راه لحظه ای گر چند

ز ریگ و سنگ بسی بود بستر و بالین

بدان ببردم ازو جان که بود پیوندم

ثنا و مدحت خاص خدایگان زمین

عماد دولت عالی جمال ملک رشید

که پای قدرش بسپرد اوج علیین

رسوم ملک نهاد و طریق عدل گشاد

به عزم های درست و به رایهای متین

سپهر دولت او را همی دهد تعلیم

صواب فکرت او را همی کند تلقین

به پای جاه فکرت را کشیده زیر رکاب

به دست امر جهان را گرفته زیر نگین

شتاب عزمش را سجده برده باد وزان

درنگ حزمش را قبله کرده کوه رزین

چو روز کرد ایادیش جود را روشن

چو کوه داد معالیش ملک را تسکین

ز خاک و باد نماید اثر به حزم و به رزم

ز آب و آتش گوید سخن به مهر و به کین

غمی شدست ز جودش به کوه زر عیار

خجل شدست ز دستش به بحر در ثمین

زهی به دولت تو پایدار نصرت و فتح

زهی به نصرت تو نامدار دولت و دین

که یافته ست در احکام عدل چون تو حکم

که داشتست در اطراف ملک چون تو نگین

نهاده رتبت تو بر سپهر گردان پای

فکنده سطوت تو بر قضاء نافذ زین

سیاست تو ز آب روان برآرد گرد

کفایت تو ز سنگ سیه براند هین

ز جود تو شمری گشت دجله بغداد

ز خشم تو شرری گشت آذر برزین

حشر ز جود تو خواهد سحاب لؤلؤ بار

مدد ز خلق تو جوید نسیم مشک آگین

اگر لطافت تو جان دهد به شیر بساط

سزد که هیبت او جان برد ز شیر عرین

ز بهر تیغ تو دشمن قوی کند گردن

ز بهر شیر همی پرورد گوزن سرین

چرای مردم در مرغزار همت تست

ازان به روی بهی باشد و به جسم ثمین

بزرگ بار خدایا نکو شناخته ای

که نیست یک تن چون من تو را رهی و رهین

ز بهر مدح تو خواهم دو گوش قصه شنو

ز بهر روی تو دارم دو چشم گیهان بین

سه هفته بیش نبودم به بوم هندستان

اگر چه بود به خوبی چو روی حورالعین

رهی گذاشته ام کز نهیب وحشت او

به سوی دوزخ یازد همیشه دیو لعین

ز تنگ بیشه او کم برون شد نخجیر

به تند پشته او بد برآمدی شاهین

گواه بر من یزدان که بهر خدمت تو

مرا نداشت زمانی مگر نژند و حزین

عنان بخت گرفته هوای مجلس تو

همی کشید مرا تا به حضرت غزنین

دعات گویم پیوسته با دل تحقیق

ثنات گویم همواره بر سر تحسین

به نزد خالق والله که مستجابست آن

به نزد خلقان بالله که مستحب است این

همیشه تا ببر عاقلان شود موصوف

به ثقل خاک کثیف و به لطف ماء معین

ز چرخ نور دهد زهره و مه و خورشید

به باغ بوی دهد سنبل و گل و نسرین

هر آن مراد که داری ز کردگار بیاب

هر آن نشاط که داری ز روزگار ببین

نموده طاعت امر تو را قضا و قدر

نهاده گردن حکم تو را شهور و سنین

بلند قدر تو با اوج چرخ کرده قران

خجسته فال تو به انجم سعد گشته قرین

جهانت مادح و داعی سپهر و دولت رام

زمانه بنده و چاکر خدای یار و معین

تو آن کسی که دعای تو بر زمین نرود

که نه فریشتگان ز آسمان کنند آمین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:27 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها