0

قصاید مسعود سعد سلمان

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۶۴ - مدح بهرامشاه و التزام به نام آن پادشاه

 

تا برآمد ز آتش شمشیر بهرامی شرار

داد گیتی را فلک بر ملک بهرامی قرار

کرد بهرام افتخار از ملک شه بهرام شاه

در همه معنی که برتر دیده از این افتخار

گشت ملک و عدل او آباد تا ملکست و عدل

ملک بهرامی لباس و عدل بهرامی نگار

پیش بهرام زمین بهرام گردون بنده شد

در زمانه بندگی ملک او کرد افتخار

بر فلک بهرام گوید دولت بهرام شاه

هر چه مقصودست گیتی را نهاد اندر کنار

زآسمان روح الامین گویان به صد شادی که هست

با ملک بهرام شه بهرام گردون جانسپار

سوخت شمشیر و جان بدسگالان روز رزم

زانکه ببرامست شمشیر تو را آموزگار

برتر آمد مرتبه بهرام را از مهر و ماه

تا ز نامی نام تو اندر جهان شد نامدار

در همه معنی چو احمد بود بهرامی مضا

از پی صدر وزارت کرد او را اختیار

در کف کافی او زان خامه بهرام سیر

سعد و نحس دوستان و دشمنان شد آشکار

این وزارت را که بهرامی است تیغ طبع او

از نشاط خدمت تو گشت خرم روزگار

تا به عون ملک و دین باشند پیش تخت تو

همچو بهرام از مضا هنگام رأی و وقت کار

راویا تو مدح های ملک بهرامی بخوان

ساقیا تو جام های بزم بهرامی بیار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  3:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۶۵ - مدح اختری و التزام به نام اختری و اختر

 

ای اختری نه یی تو مگر اختر

گردون فضل گشته به تو انور

آن اختری که سعد بود بی نحس

آن اختری که نفع بود بی ضر

اندر بروج مدح و ثنا شعرت

سایر چو اختر است به هر کشور

شعرت رسیده در ندب ظلمت

چشم مرا به نور یکی اختر

طبعی که راه گم کند او را تو

چو اختری به سوی خرد رهبر

مسعود گشت اختر بخت من

زین نظم نورمند فلک پیکر

در نظم چون خط سیهت دیدم

چون اختران معانی او یکسر

دانم شنیده ای که چو اختر من

هستم ز کوه تنگ به گردون بر

اختر مقاومت نکند با من

چون زو نیم به قدر و محل کمتر

از لرزه همچو اخترم آن ساعت

کز مشرق آفتاب برآرد سر

روزم شبست و در شب تاری من

بیدار همچو اختر بر محور

بر قد همچو چنبر من اشکم

چون اختران گردون بر چنبر

نشگفت ار اخترش شکفد از من

گز کف کبود شد چو سپهرم بر

صد باختر چو اختر اگر دیدم

ویحک چرا نبینم یک خاور

اندر میان اوج چرا زینسان

چون اختر از هبوط شدم مضطر

چون اخترانم از دل و از خاطر

زان همچو اخترم به وبال اندر

چون اخترم شگفت مکن چندین

گر محترق شدم از گران خور

چون خسرو سپهر محل آمد

اختر به جانش بنده شد و چاکر

چندین همی محاق چرا بینم

زین نور آفتاب ضیا گستر

شد مویه گر چو کیوان بخت من

زان پس که بود زهره خنیاگر

از پاکی ار چو مشتریم در دل

بهرام وار چون بودم آذر

نه من عطاردم که به هر حالی

هر روز هست سوزش من بی مر

من سوخته ز اختر وارونم

این اخترست یارب یا اخگر

چون اختر ارچه رفته ام از خانه

راجع چرا همی نشوم ز ایدر

اختر ز جرم چرخ چو بدرخشد

چو آتش از مشبکه مجمر

وز اختر شهاب فلک هر سو

گردد چو سنگ زردیشان زر

شب را به گوش و گردن بربندد

از اختران و خاطر جان زیور

تا روز از اشک دیده گلگونم

چون اختران نگون بودم خاور

زین اختران دیده که همچون در

بینی روان شده پس یکدیگر

گویی مکلل است مرا بالین

گویی مرصع است مرا بستر

هر شب که نو برآیند از گردون

این اختران شوخ نه جاناور

گردند هر زمان ز قضای بد

رنج و غم مرا پدر و مادر

آخر نه کم ز اخترم شود نیز

چون اخترم شود به سعادت فر

ابیات تو همین عددست آری

معنیست اندر اخترم از هر در

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  3:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۶۷ - در نصیحت و ستایش منصور بن سعید

 

چند گویی که نشنوندت راز

چند جویی که می نیابی باز

بد مکن خو که طبع گیرد خو

ناز کم کن که آز گردد ناز

از فراز آمدی سبک به نشیب

رنج بینی که بر شوی به فراز

بیشتر کن عزیمت چون برق

در زمانه فکن چو رعد آواز

کمتر از شمع نیستی بفروز

گر سرت را جدا کنند بگاز

راست کن لفظ و استوار بگو

سره کن راه و پس دلیر بتاز

خاک صرفی به قعر مرکز رو

نور محضی به اوج گردون تاز

تا نیابی مراد خویش بکوش

تا نسازد زمانه با تو بساز

گر عقابی مگیر عادت جغد

ور پلنگی مگیر خوی گراز

به کم از قدر خود مشو راضی

بین که گنجشک می نگیرد باز

بر زمین فراخ ده ناورد

بر هوای بلند کن پرواز

گر تو سنگی بلای سختی کش

ور نه ای سنگ بشکن و بگداز

چند باشی به این و آن مشغول

شرم دار و به خویشتن پرداز

از دل و سر مساز سنگ و گهر

هر چه داری ز دل برون انداز

نیز منویس نامه های امید

بیش مفرست رقعه های نیاز

جز بر صاحب اجل منصور

آنکه مهرش برد ز چرخ نماز

در صفت مدح او چو گرد آید

لشکری کش ز عقل باشد ساز

مرکب شکر او چو رعد بکوب

علم وصف او چه مه به فراز

حمله ها بر به طبع تیغ گذار

رزم ها کن به وهم تیرانداز

تو بهی قرعه امید بزن

تو بری مهره مراد بباز

ور نوای مدیح خواهی زد

رود کردار طبع را بنواز

حرز جان تو بس بود ز بلا

مدحت شهریار بنده نواز

پادشاه بوالمظفر ابراهیم

آن زمانه نهاد گردون ساز

آنکه از عدل و جود او به جهان

رنج کوتاه گشت و عمر دراز

ای به هر حال چون عصای کلیم

تیغ برانت مایه اعجاز

مهر مجدی بر آسمان شرف

روز از تو بتافت زیب و براز

نام تو بر نگین دولت نقش

جاه تو بر لباس ملک طراز

شرف دودمان آدم را

به حقیقت تویی و خلق مجاز

صدفم من که در شود به ثبات

هر چه آید مرا به طبع فراز

داریم همچو مشرکان به عذاب

ورچه هرگز نخواندمت انباز

شده از من موافقان رنجور

شده بر من مخالفان طناز

نه غم مدح تو ازین دل کم

نه در سعی تو بر این تن باز

خواستم کز ولایت مهرت

بروم جان مرا نداد جواز

کردم این گفته ها همه موجز

که ستودست در سخن ایجاز

روز عیشم نداد خواهد نور

تا نبینم چو آفتابت باز

تا بود صبح واشی و نمام

تا بود ساعی و غماز

زین شود باغ طبله عطار

زان شود راغ کلبه بزاز

بر چمن ورد و سرو ماند راست

به رخ و قد لعبتان طراز

همچو ورد طری بتاب و بخند

همچو سرو سهی ببال و بناز

با علو سپهر بادت امر

با سعود زمانه بادت راز

همه فردای تو به از امروز

همه فرجام تو به از آغاز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  3:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۶۸ - ستایش سیف الدوله محمود

 

شبی چو روز فراق بتان سیاه و دراز

درازتر ز امید و سیاه تر ز نیاز

ز دور چرخ فرو ایستاده چنبر چرخ

شبم چو چنبر بسته در آخرش آغاز

برآمده ز صحیفه فلک چو شب انجم

چو روز در دل گیتی فرو شده آواز

من و جهان متحیر ز یکدگر هر دو

پدید و پنهان گشته مرا و او را راز

مرا ز رفتن معشوق دیده لؤلؤ ریز

ورا ز آمدن شب سپهر لؤلؤ ساز

چه چاره سازم کز عشق آن نگار دلم

ز شادمانی فردست و با غمان انباز

فراز عشق مرا در نشیبی افکندست

که باز می نشناسم نشیب را ز فراز

دلا چه داری انده به شاد کامی زی

بتاب غم چه گدازی به ناز و لهو گزار

اگر سپهر بگردد ز حال خود تو مگرد

وگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز

کسی چه دارد غم کش بود خداوندی

بسان خسرو محمود شاه بنده نواز

خدایگان جهان سیف دولت آنکه برو

در سعادت شد بر جهان دولت باز

بسوخت خانه ظلم و بکند خانه کفر

برید بیخ نیاز و درید جامه آز

کند چو گرم کند باره عقاب صفت

عقاب مرگی گردد سنان او پرواز

برند بی شک هر روز خسروان بزرگ

به پیش خانه او چون به پیش کعبه نماز

گذشت سوی حجاز آفتاب کینه او

از آن همیشه بود تافته زمین حجاز

به خواب دیدست اهواز تیغ او زان رو

ز تب تهی نبود هیچ بقعه اهواز

ندید یارد دشمن سپاه او را روی

از آنکه بر وی کوته شود بقای دراز

کجا تواند دیدن گوزن طلعت شیر

چگونه یارد دیدن کوزن چهره باز

خدایگانا شادی فزای و رامش کن

نبید بستان از دست دلبران طراز

مباد زین ده خالی خجسته مجلس تو

همیشه تا به جهان در حقیقتست و مجاز

ز نزهت و طرب و عز و شادکامی و لهو

ز چنگ و بربط و نای و کمانچه و بگماز

به شاد کامی در عز بیکرانه بزی

به کامرانی در ملک جاودانه بتاز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  3:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۶۶ - صفت اراده خویش و آرزوی سفر خراسان

 

چو عزم کاری کردم مرا که دارد باز

رسد به فرجام آن کار کش کنم آغاز

شبی که آز برآرد کنم به همت روز

دری که چرخ ببندد کنم به دانش باز

اگر ندارم گردون نگویدم که بدار

وگر نتازم گردون نگویدم که بتاز

نه خیره گردد چشم من از شب تاری

نه سست گردد پای من از طریق دراز

به هیچ حالی هرگز دو تا نشد پشتم

مگر به بارگه شهریار وقت نماز

چو در و گوهر در سنگ و در صدف دایم

ز طبع و خاطر از نظم و نثر دارم راز

ز بی تمیزی این هر دو تا چو بندیشم

چو بی زبانان هرگز به کس نگویم راز

نمی گذارد خسرو ز پیش خویش مرا

که در هوای خراسان یکی کنم پرواز

اگر چه از پی عزست پای باز به بند

چو نام بندست آن عز همی نخواهد باز

بیا بکش همه رنج و مجوی آسانی

که کار گیتی بی رنج می نگیرد ساز

فزونت رنج رسد چون به برتری کوشی

که مانده تر شوی آنگه که بر شوی به فراز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  3:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۶۹ - مدح عبدالحمید بن احمد

 

در تو ای گنبد امید و هراس

گردش آس هست و گونه آس

سبز و خرم چو آسی اندر چشم

باز بر فرق تیز کرد چو آس

نه غلط می کنم تو داری تو

فعل الماس و گونه الماس

این چنین آفریده گشت جهان

شغل از انواع و مردم از اجناس

فلک سفله نحس گردد و سعد

خوشه عمر دانه دارد و داس

ای فلک شرم تا کی این نیرنگ

ای جهان تو به تا کی این وسواس

مژه بر پلکم ار شود پیکان

موی بر فرقم ار شود سرپاس

نایدم باک از آنکه ایمن کرد

تن و جان من از امید و هراس

خواجه عبدالحمید بن احمد

مفخر گوهر بنی عباس

آنکه او را قیاس وصف نکرد

زانکه شد وصف او محیط قیاس

نیست بی او جهان جهان چونانک

بی می ناب کاس نبود کاس

رتبت جاه و کثرت جودش

در جهان نه امل گذاشت نه یاس

رای او را فلک نشاند حرون

حلم او از زمانه برد شماس

خنجر آبداده را ماند

آن دل باد طبع آهن باس

این نبوده تو را خرد معیار

وی نگشته تو را هنر مقیاس

تیر وهم تو کز کمان بجهد

نجم برجیس باشدش بر جاس

تیغ رای تو خرد سپر نکند

گر چه چرخ فلک شود پر آس

در شب نعش و انجم معنی

در کف تو فلک شود قرطاس

روح را لفظ تو لطیف سخن

چشم را خط تو لذیذ نعاس

ای ز نعت تو عاجز و حیران

وهم حذاق و فکرت کیاس

از امارت دل تراست غذا

وز وزارت تن تراست لباس

گو ز وسواس خیزد اصل جنون

به جنون می کشد مرا وسواس

دل من تنگ کرد و مظلم کرد

وحشت آز و ظلمت افلاس

روز چون عندلیب نالم زار

همه شب چون خروس دارم پاس

کرد گردون ز توزی و دیبا

کسوت و فرش من به شال و پلاس

چون قلم زردم و نزار و نوان

اندرین روزگار چون انقاس

با چنین حال و هیأت و صورت

باز نشناسدم کس از نسناس

شغلم افزون ز شغل غواصی است

روزیم کم ز روزی کناس

نیست چون من کس از جهان مخصوص

بالبلیات من جمیع الناس

همه انفاس من مدایح تست

زان همی زنده داردم انفاس

جز سپاس تو نیست بر سر من

آفریننده را هزار سپاس

بشنوم نیک و بد ببینم راست

منم امروز مانده در فرناس

تو شناسی همی که شعر مرا

نشناسد تمام شعر شناس

بر زر مدح نفکنم حملان

دیبه نظم را نبافم لاس

از تو قیمت گرفت گفته من

نه عجب زر شود ز مهر نحاس

فرق کن فرق کن خداوندا

گوهر از سنگ و دیبه از کرباس

مادح خوش را به عدل ببین

بنده خویش را به حق بشناس

متنبی نکو همی گوید

باز دانند فر بهی ز آماس

این قصیده که من فرستادم

دل و جان را به دوست استیناس

بوی ازو یافت طبله عطار

شکل ازو برد کلبه نخاس

ماه را تا به دل شود هر ماه

شکل سیمین سپر به زرین داس

چرخ گردان بود به هفت اقلیم

جسم کوشان بود به پنج حواس

همتت را چو چرخ باد علو

دولتت را چو کوه باد اساس

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  3:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۷۰ - ثنای سلطان علاء الدوله مسعود

 

شاد باش ای شاه عالم شاد باش

با بتان دلبر نوشاد باش

شاه مسعودی و تا باشد جهان

در سعادت خرم و آباد باش

مقتدای پادشاهانی به ملک

شهریاران را به عدل استاد باش

ملک همزاد تو آمد تو به ناز

در تن این نازنین همزاد باش

خلق گیتی بنده و آزاد تست

دستگیر بنده و آزاد باش

عدل بنیادیست عالی ملک را

تو به حق معمار آن بنیاد باش

در درنگ و حزم ثابت کوه شو

در شتاب و عزم نافذ باد باش

نصرت اندر آبگون پولاد تست

ناصر این آبگون پولاد باش

تا به داد و دین بود پاینده ملک

قطب دین و پیشگاه داد باش

تا عمل نیکو بود پاینده ملک

تو بر نیکان به نیکی یاد باش

همچنین با عزم و حزم جزم زی

همچنین با دست و طبع راد باش

عالم از انصاف تو شادست شاد

شاد باش ای شاه عالم شاد باش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  3:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۷۱ - هم در مدح او

شد مایه ظفر گهی آبدار تیغ

یارب چه گوهرست بدینسان عیار تیغ

گر داشت بر زمرد و لؤلؤ چرا کنون

در باغ رزم شاخ بسد گشت بار تیغ

لاله کند به خون رخ چون زعفران خصم

گر نه دراز خزان شکفد نوبهار تیغ

آتشکده شود دل سندان نهاد مرد

زان آبدار صفحه سندان گداز تیغ

در ظل فتح یابد عالم لباس امن

چون شد برهنه چهره خورشیدوار تیغ

چون بخت ملک تیغ سپارد به شاه حق

جان های اهل باطل زیبد نثار تیغ

دست زمانه یاره شاهی نیفکند

در بازویی که آن نکشیدست بار تیغ

گلهای لعل گردد در بوستان ملک

خون های تازه ریخته در مرغزار تیغ

از تیغ بی قرار گشاید قرار ملک

جز در دل حسود مباد قرار تیغ

سر سبز باد تیغ که در موت احمرست

جان عدوی ملک شه از انتظار تیغ

سلطان علاء دولت کز یمن دولتش

در ضبط دین و دنیا عالی است کار تیغ

مسعود کز سعادت فرش فتوح ملک

بگذشت از آنچه آمدی اندر شمار تیغ

مر ملک را ز تیغ حصاریست آهنین

تا دست شاه باشد عالی حصار تیغ

تیغ اختیار کرد که عالم بدو دهند

چرخ اعتراض نارد بر اختیار تیغ

با روی دادزی سفر آن می کند که آن

بر روی روزگار بود یادگار تیغ

اکنون به فخر تیغ سخنور شود که آن

از کرده های مفخر او افتخار تیغ

روزی که مغز مردان گردد غذای تیر

جایی که جان گردان باشد شکار تیغ

در وصف کارزار برآید دخان مرگ

در تف رزمگاه بخیزد شرار تیغ

آواز تندر آرد در گوش باد گرز

باران خون چکاند در تن بخار تیغ

چونان همی درآید در کار و بار حرب

کافزون کند ز سطوت خود کار و بار تیغ

گه بر تن گروهی درد دثار عمر

گاهی ز خون قومی سازد شعار تیغ

بوسه دهد سپهر بر آن دست فرخش

چون آرزوی تیغ نهد در کنار تیغ

از بهر غرقه کردن و سوز مخالفت

با هم موافقند به طبع آب و نار تیغ

ای خسروی که ملک تو را جانسپار گشت

وز رنج گشت حاسد تو جانسپار تیغ

تو کیقباد تختی و نوشیروان تاج

افراسیاب خنجر و اسفندیار تیغ

آن غم گرفت جان بداندیش ملک تو

کانرا شفا نباشد جز غمگسار تیغ

آموخت درفشانی و یاقوت و زر ناب

زانرو بود که دست تو گشته ست یار تیغ

با زر روی دشمن و یاقوت خون خصم

اندر یمین تو چه کم آید یسار تیغ

یکرویه کرد خواهد گیتی تو را از آن

دو رو ازین جهة شده مشخص نزار تیغ

تا حد تیغ باشد نصرت از ملک

تا نوک کلک باشد مدحت نگار تیغ

باد آن خجسته دست تو در زینهار خلق

کاورده دین حق را در زینهار تیغ

توقیع باد نامت برنامه ظفر

تاریخ باد کارت بر روزگار تیغ

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:06 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۷۲ - ستایش یکی از بزرگان

 

زهی در بزرگی جهان را شرف

زهی از بزرگان زمان را خلف

نمایی به جود آنچه عیسی به دم

نمایی به رای آنچه موسی به کف

نه با دشمنان تو در آب نم

نه با دوستان تو در نار تف

یکی شربت آب خلافت که خورد

بشد اشکمش همچو پشت کشف

مه از اول مه شود بار ور

به آخر برآیدش عز و شرف

نبینی چو آبستنان هر زمان

فزون گردد او را به رخ بر کلف

به میدان مکن در شجاعت سبق

به مجلس مکن در سخاوت سرف

نباید که خوانند این را جنون

نباید که دانند آن را تلف

کجا دجله مدح تو موج زد

چو بغداد گردد جهان هر طرف

ز بهر معانی چون در تو

همه گوش کردیم همچون صدف

چگونه کنم شکر احسان تو

که ناکرده خدمت بدادی سلف

تو آنی که ارواح ناطق کنی

چو مادر پسر را به لطف و لطف

ستایش کنی مر مرا در سخن

گهر می دهی مر مرا یا خزف

مرا دشمنانند و با تیر من

همه خاکسارند همچون هدف

گر آیند با جنگ من صف زده

بکوشند با من ز بهر صلف

نمایند در چشم من همچنانک

کشیده ز شطرنج بر تخته صف

چگونه بخایم در ایشان رطب

که در حلقشان نیست الاختف

بگیرم سر اژدهای فلک

اگر رای تو گویدم لاتخف

بداری همی در کنف خلق را

جهاندار دارادت اندر کنف

نصیب ولیت از سعادت سرور

نصیب عدوت از شقاوت اسف

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:06 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۷۳ - مدح علاء الدوله مسعودشاه

 

ای روزگار تو نسب روزگار ملک

پرورد روزگار تو را در کنار ملک

از روزگار آدم تا روزگار تو

از بهر روزگار بود انتظار ملک

مسعود نام شاهی و چون نام تو ز تو

مسعود فال گشت همه روزگار ملک

چون تو ندید هیچ ملک ملک در جهان

زیبد که باشد از تو همه افتخار ملک

با تو پیاده خواند جهان آفتاب را

تا تو شدی به طالع میمون سوار ملک

تا ملک را به حمله برانگیختی نماند

در دیده ملوک زمانه غبار ملک

چون روز کارگردان گردد مصاف سخت

قایم شود به نصرت تو کارزار ملک

کف الخضیب گردون گردد به زخم سخت

بر زخم سخت بازوی خنجر گذار ملک

واندر نبرد خنجر گوهر نگار تو

از رنگ خون دشمن سازد نگار ملک

یمن است و یسر حاصل تو تا یمین تو

در قبضه تصرف دارد یسار ملک

گر بوته ای انگشتی رای تو ملک را

هرگز کجا گرفتی گردون عیار ملک

دین را شعار عدلست از دادهای تو

با دولت تو یافت ز گردون شعار ملک

بردند نام کسوت و جاه تو ورنه هیچ

درهم نیوفتاد همی پود و تار ملک

تا دست ملک یافت ز تو دستوار عز

شد پای بند دشمن دین دستوار ملک

تا نور و نار یافت فلک از پی صلاح

چون مهر و کین تو نبود نور و نار ملک

از رای استوار تو اندر جهان عدل

تا حشر ماند قاعده استوار ملک

با همت و محل تو از قدر و منزلت

بگذشت از آنکه شرح توان داد کار ملک

چون برگ ریز دولت تو شد روان ملک

آراست چون بهار همه رهگذار ملک

انصاف را تو آری اندر بنای امن

اقبال را تو داری اندر جوار ملک

هر فخر کان برانی اندر شمار خویش

گردون براند آن را اندر شمار ملک

شمشیر تو به قهر شود خواستار جان

زانکس که او به عنف شود خواستار ملک

اندر شکارگاه نماند از تو هیچ شیر

اکنون یکی برآی نگردد شکار ملک

ملک ملوک عصر به خنجر شکار کن

مگذار یک ملک را در مرغزار ملک

ای گشته بارور به شرف شاخ بخت تو

چیند ز شاخ بخت تو کام تو بار ملک

فردوس عدن گشت روان تا به فرخی

باز آمدی به مرکز دارالقرار ملک

در حضرت تو تا ز تو دولت جمال یافت

هم با بهار سال درآمد بهار ملک

امروز شهریارا روزی مبارکست

کاین روز گشت از ملکان اختیار ملک

تا تو بهار سال به اقبال جفت کرد

نو روز کار دولت تو کردکار ملک

این روز هم به مرکز ملک آمدی تو باز

با طبع خوش ز طبع خوش سازوار ملک

گوید همی که ملک تو را نیست انتها

این روز ابتدا شدن کار و بار ملک

تا ملک را شرف بود از تاج و تخت تو

از تاج و تخت تو شرف پایدار ملک

بادت بگرد تخت همایون مدار بخت

بادت بگرد تخت بر افزون مدار ملک

تا عقل گه مشیر بود گه مشار باد

اقبال و دولت تو مشیر و مشار ملک

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:06 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۷۴ - ستایش شاهزاده خسرو ملک

 

سپهریست ایوان خسرو ملک

ز دیدار تابان خسرو ملک

ببالد کمال و بنازد شرف

ز دعوی و برهان خسرو ملک

نهاده جهان و فلک چشم و گوش

به ایما و فرمان خسرو ملک

گشاده زبانست و بسته میان

جلالت به پیمان خسرو ملک

نبشته ملک نام های شرف

برو کرده عنوان خسرو ملک

ز شاهان کدامست کامروز نیست

به فرمان و دربان خسرو ملک

بنازد همی تاج و تخت و نگین

ز تمکین و امکان خسرو ملک

سپهرست و ماهست و مهرست و شاه

به یکجا در ایوان خسرو ملک

جدایی نبینی چو به بنگری

میان شرف و آن خسرو ملک

نیاساید از وزن زر و درم

شب و روز وزان خسرو ملک

برفت از جهان تشنگی نیاز

به جود چو باران خسرو ملک

برانداخت آز و نیاز جهان

عطای فراوان خسرو ملک

به یکبار هستند چون بنگریم

همه خلق مهمان خسرو ملک

زمانه به رغبت ثناخوان شود

به پیش ثناخوان خسرو ملک

نکوشد که خلق جهان غرقه شد

در انعام و احسان خسرو ملک

سزا باشد ار وقت ناوردگاه

بود چرخ میدان خسرو ملک

نیارد فلک هیچ جولان نمود

همی پیش جولان خسرو ملک

نباشد اگر بنگری کوه تند

چو یک ران یکران خسرو ملک

بس آسان آسان گذاره شود

ز پولاد پیکان خسرو ملک

همی تا جهانست بر جای باد

جهانبان نگهبان خسرو ملک

هزار آفرین از جهان آفرین

شب و روز بر جان خسرو ملک

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:06 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۷۶ - ستایش یکی از فرمانروایان

 

ایا فروخته از فر و طلعتت او رنگ

زدوده رای تو ز آیینه ممالک زنگ

بلند رای تو خورشید گنبد دولت

خجسته نام تو عنوان نامه فرهنگ

ز نور رای تو مانند روز گردد شب

ز لطف طبع تو مانند آب گردد سنگ

به رأی و قدر تنت را ز چرخ باشد عار

به جود و علم دلت را ز بحر باشد ننگ

ولی به دولت تو بر شود به چرخ بلند

عدو ز هیبت تو در شود به کام نهنگ

ز بهر تیغ تو پر گوهر آهن و پولاد

ز بهر تیر تو پر صورتست چوب خدنگ

کدام شاه که او از تو نستدست امان

کدام میر که او نیست نزد تو سرهنگ

سپهر عاجز گردد به تو به روز شتاب

زمانه حیران گردد ز تو به گاه درنگ

ز هیبت تو شود سست دست و پای فلک

چو بر کمیت تو ای شاه تنگ گردد تنگ

غبار خنگ تو در دیده پلنگ شدست

ازین سبب متکبر بود همیشه پلنگ

سپید روز شود بر مخالفانت سیاه

فراخ گیتی بر دشمنانت گردد تنگ

خدایگانا اگر برکشند حلم تو را

سپهر و چرخ بسنده نباشدش پاسنگ

کنون که کردی شاها سوی هزار درخت

به شاد کامی و پیروزی و نشاط آهنگ

درو چو صبر تو ای شاه سبز گشت درخت

درو چو خنجر بی رنگت آب شد چون زنگ

جهان به زیب و به زیور چو لعبت آذر

زمین به نقش و به صورت چو نامه ارژنگ

چو زلف یار شبه زلف شد هوا از بوی

چو روی یار پری روی شد زمین از رنگ

مگر جهان را این فصل جادویی آموخت

از آن پدید کند هر زمان دگر نیرنگ

بخواه باده نوشین شها و نوش کنش

به بانگ و ناله بربط به لحن و نغمه چنگ

خدایگانا تا شاه آسمان دایم

گهی سوی بره آید گهی سوی خرچنگ

همیشه باد برایت فراخته رایت

همیشه باد به رویت فروخته اورنگ

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:07 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۷۷ - ناله از گرفتاری

چو گوگرد زد محنتم آذرنگ

که در خاکم افکند چو بادرنگ

همی هر زمان اژدهای سپهر

ز دورم بدم درکشد چون نهنگ

برآورد بازم بر آن کوهسار

که بگرفت چنگم ز خرچنگ چنگ

همی گوید ای طالع سرنگون

چرایی همه ساله با من به جنگ

خداوند تو بادپایست و من

ازو مانده زینگونه ام پای لنگ

ازین اختران او شتابنده تر

تنم را چرا داد چندین درنگ

شد از ظلمت خانه ام چشم کور

شد از پستی پوششم پشت تنگ

درین سمج هرگز نگنجیدمی

به صد چاره و جهد و نیرنگ و رنگ

گرم تن نگشتی ازینسان نزار

ورم دل نبودی ازینگونه تنگ

چه کردم من ای چرخ کز بهر من

کشی اسب کین را همی تنگ تنگ

نه همخانه آهوان بوده ام

که همخوابه ام کرده ای با پلنگ

همی تا کیم کرد باید نگاه

به پشت و بدخش غیلواژ و رنگ

ز عمرم چه لذت شناسی که هست

طعامم کبست و شرابم شرنگ

دو گونه نوا باشدم روز و شب

ز آواز زاغ و ز بانگ کلنگ

چه مایه طرب خیزد آن را ز دل

که او را ازینسان بود نای و چنگ

بترسم همی کز نم دیدگان

زند روی آیینه طبع زنگ

چرا ناسپاسی کنم زین حصار

چو در من بیفزود فرهنگ و هنگ

همی شاه بندم کند هست فخر

همی روزگارم زند نیست ننگ

هنرهای طبعی پدیدار شد

تنم را ازین انده و آذرنگ

ز زخم و تراشیدن آید پدید

بلی گوهر تیغ و نقش خدنگ

نشد سنگ من موم ازین حادثه

نه آب من از گرد شد تیره رنگ

ازیرا که بر من بلا و عنا

چو آبست و چون گرد بر موم و سنگ

یقین دان تو مسعود کاین شعر تو

یکی سنگ شد در ترازوی سنگ

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:07 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۷۵ - شکوه از روزگار و ناله از زندان

 

کرد با من زمانه حمله به جنگ

چون مرا بسته دید میدان تنگ

رنج و غم را ز بهر جان و دلم

تیغ پولاد کرد و تیر خدنگ

هر زمانی همی رسد مددش

دو سپه روز و شب ز روم و ز زنگ

زان کشد تیغ صبح هر روزی

که نگشتش گسسته بر من چنگ

گشته ام چون عطارد اندر حوت

ور چه بودم چو ماه در خرچنگ

آتش گوهرم به خاطر و طبع

حبس از آن باشدم همی در سنگ

آب انده ز دیده چندان رفت

تا زد آئینه نشاطم زنگ

آب رویم نماند در رویم

آب مانند کس نبینی رنگ

محنتم همچو دوستان عزیز

هر شب اندر کنار گیرد تنگ

بالشی ام نهد ز پنجه شیر

بستری گسترد ز کام نهنگ

شربتی خورده ام به طعم چنان

نوشم آید همی به کام شرنگ

خورشم گشت خاک تیره چو مار

مسکنم کوه تنگ شد چو پلنگ

خوب گفتار و پر هنر حرکت

بدلم شد به خامشی و درنگ

گویی آن صورتم که بر دیوار

زده باشدش خامه نیرنگ

به دلم داده بود شاهی روی

به تنم کرده بود بخت آهنگ

چشم آن شد ز گرد انده کور

پای این شد ز دست محنت لنگ

هر چه بیشم دهد فلک مالش

بیش یابد ز من همی فرهنگ

هنرم هر چه داد بیش کند

چنگ را لحن خوشتر آرد چنگ

لیکن از حد چو بگذراند باز

بگسلاند به چنگ بر آهنگ

هر که او پاک چون هوا باشد

چون هوا نزد کس نگیرد سنگ

مرد باید که ده دله باشد

تا بود سرخ روی چون نارنگ

مردمان زمانه بی هنرند

زانکه فرهنگشان ندارد هنگ

نیست در کارشان دل زاغی

بانگ افکنده در جهان چو کلنگ

نیست از ننگ ننگشان ور چند

ننگ دارد ز ننگ ایشان ننگ

دوزخ آرد پرستش ایشان

راست هستند نامه ارژنگ

لاف رادی گران بود چون کوه

ور چو زفتی گران بود چون گنگ

خوب روی و ملبسند همه

طرفه رنگند و نادره نیرنگ

بار منت نشسته بر سر جود

زین سبب گشته هر سه حرفش تنگ

ابر هم خوی اهل عصر گرفت

بلبل منت زند به هر فرسنگ

قطره آب ازو همی بچکد

تا نگرددش روی پر آژنگ

خیز مسعودسعد رنجه مباش

بازدار از جهان و اهلش چنگ

نوش خواهی همی ز شاخ کبست

عود جویی همی ز بیخ زرنگ

چنگ باز هوا ندارد کبک

دل شیر عرین ندارد رنگ

هر زمان در سرایی از محنت

باره بخت تو ندارد تنگ

کار نیکو کند خدای منال

راه کوته کند زمانه ملنگ

بگذرد محنت تو چون بگذشت

ملک جمشید و دولت هوشنگ

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:07 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۷۸ - شکایت از حاسدان

 

تاکیم از چرخ رسد آذرنگ

تا کیم از گونه چون باد رنگ

خاکم کز خلق مرا نیست قدر

آبم کز بخت مرا نیست رنگ

شب همه شب زار بگریم چو شمع

روز همه روز بنالم چو چنگ

عیشی در انده تیره چو گل

طبعی از دانش روشن چو رنگ

در دل و در دیده من سال و ماه

آذر برزین بود و رود گنگ

پشتم بشکست ز آسیب چرخ

زانکه بکبر اندر بینم پلنگ

طبع و دلم پرگهر دانش است

زانهمه سختی که کشیدم چو سنگ

باشد پیوسته سپهر ای شگفت

با بد و با نیک به صلح و به جنگ

تیغ جهان گیران زنگار خورد

آئینه غران صافی زرنگ

هین منشین بیهده مسعودسعد

برکش بر اسب قضا تنگ تنگ

خرد مکن طبع نه چرخیست خرد

تنک مکن دل نه جهانیست تنگ

نه نه از عمر نداری امید

نه نه در دهر نداری درنگ

از پی یک نور مبین صد ظلام

وز پی یک نوش مخور صد شرنگ

تات نپرسند همی باش گنگ

تات نخوانند همی باش لنگ

سود چه از کوشش تو چون همی

روزی بی کوششت آید به چنگ

روزی بی روزی هرگز نماند

در دریا ماهی و در کوه رنگ

ای که مرا دشمن داری همی

هست مرا فخر و تو را هست ننگ

مردم روزی نزید به حسود

دریا هرگز نبود بی نهنگ

والله اگر باشی همسنگ من

گرت بسنجد به ترازوی سنگ

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:07 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها