پیری و پشیمانی
جوانی رفت و پنداری بخواهد کرد بدرودم
بخواهم سوختن دانم که هم اینجا بپرهودم
به مدحت کردن مخلوق ، روح ِ خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
به سفلگان
عَصیب و گُرده برون کن ، وزو زَوَنج نورد
جگر بیاژن و آگنج ازو بسامان کن
بجوش گردن و بالان و زیره باکن از وی
نمک بسای و گذر بر تَبَنْگوی نان کن
به گربه ده و به عَکّه سُپُرز وخیم همه
و گر یتیم بدزدد بزنش و تاوان کن
وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ
غدود و زهره و سرگین و خون بوگان کن
زه ای کسایی ، احسنت ، گوی و چونین گوی
به سفلگان بر فَریَه کن و فراوان کن
خواری مُرده
دانم که هیچ کس نکند مرثیت مرا
دانم که مرده بر دل میراثخوار ، خوار
فرزند من یتیم و سر افکنده گرد کوی
جامه وَسَخ گرفته و در خاک ، خاکسار
دستش از پرده برون آمد …
دستش از پرده برون آمد چون عاج سپید
گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه
پشت دستش به مثل چون شکم قاقم نرم
چون دم قاقم کرده سرانگشت سیاه
آبی …
آبی ، مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
از شاخ ، همچو چوک بیاویخت خویشتن
نوروز
نوروز و جهان چون بت نو آیین
از لاله ، همه کوه بسته آذین
قطرهٔ باران
بر پیلگوش قطرهٔ باران نگاه کن
چون اشک چشم عاشق گریان همی شده
گویی که پرّ باز سپید است برگ او
منقار باز ، لؤلؤ ناسفته بر چده
فضل امیرالمؤنین
فهم کن گر مؤمنی فضل امیرالمؤنین
فضل حیدر ، شیر یزدان ، مرتضای پاکدین
فضل آن کس کز پیمبر بگذری فاضل تر اوست
فضل آن رکن مسلمانی ، امام المتّقین
فضل زین الاصفیا ، داماد فخر انبیا
کآفریدش خالق خلق آفرین از آفرین
ای نواصب ، گر ندانی فضل سرّ ذوالجلال
آیت قربی نگه کن و آن ِ اصحاب الیمین
قل تعالو ندع بر خوان ، ور ندانی گوش دار
لعنت یزدان ببین از نبتهل تا کاذبین
لا فتی الّا علی برخوان و تفسیرش بدان
یا که گفت و یا که داند گفت جز روح الیمین ؟
آن نبی ، وز انبیا کس نی به علم او را نظر
وین ولی ، وز اولیا کس نی به فضل او را قرین
آن چراغ عالم آمد ، وز همه عالم بدیع
وین امام امت آمد ، وز همه امت گزین
آن قوام علم و حکمت چون مبارک پی قوام
وین معین دین و دنیا ، وز منازل بی معین
از متابع گشتن او حور یابی یا بهشت
وز مخالف گشتن او ویل یابی با انین
ای به دست دیو ملعون سال و مه مانده اسیر
تکیه کرده بر گمان ، برگشته از عین الیقین
گر نجات خویش خواهی ، در سفینه نوح شو
چند باشی چون رهی تو بینوای دل رهین
دامن اولاد حیدر گیر و از طوفان مترس
گرد کشتی گیر و بنشان این فزع اندر پسین
گر نیاسایی تو هرگز ، روزه نگشایی به روز ،
وز نماز شب همیدون ریش گردانی جبین ،
بی تولّا بر علی و آل او دوزخ تو راست
خوار و بی تسلیمی از تسنیم و از خلد برین
هر کسی کو دل به نقص مرتضی معیوب کرد
نیست آن کس بر دل پیغمبر مکّی مکین
ای به کرسی بر ، نشسته آیت الکرسی به دست
نیش زنبوران نگه کن پیش خان انگبین
گر به تخت و گاه و کرسی غرّه خواهی گشت ، خیز
سجده کن کرسیگران را در نگارستان چین
سیصد و هفتاد سال از وقت پیغمبر گذشت
سیر شد منبر ز نام و خوی تگسین و تگین
منبری کآلوده گشت از پای مروان و یزید
حق صادق کی شناسد وانِ زین العابدین ؟
مرتضی و آل او با ما چه کردند از جفا
یا چه خلعت یافتیم از معتصم یا مستعین ؟
کان همه مقتول و مسموم اند و مجروح از جهان
وین همه میمون و منصورند امیرالفاسقین
ای کسایی ، هیچ مندیش از نواصب وز عدو
تا چنین گویی مناقب دل چرا داری حزین ؟
جامه و کفن
ای عمر خویش کرده به بیهودگی یله
خشنود بندگان و خداوند با گله
ای خویشتن به جامهٔ نیکو فریفته
وندر زیان همیشه تو را بانگ و مشغله
زان جامه یاد کن که بپوشی به روز مرگ
کاو را نه بادبان و نه گوی و اَنگُله
غزل
ای ز عکس رخ تو ، آینه ماه
شاه حُسنی و ، عاشقانْت سپاه
هر کجا بنگری ، دمد نرگس
هر کجا بگذری ، برآید ماه
روی و موی تو نامهٔ خوبی است
چه بود نامه ، جز سپید و سیاه
به لب و چشم ، راحتی و بلا
به رخ و زلف ، توبه ای و گناه
دست ظالم ، ز سیم کوته به
ای به رخ سیم ، زلف کن کوتاه !
عزت نفس
به خدایی که آفرین کرده ست
زیرکان را به خویشتن داری
که نیرزد به نزد همت من
ملک هر دو جهان به یک خواری
مخلوق پرستی و توبه از می
ای آنکه تو را پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری پیش پرسته ؟
گویی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته
درد ِ پیری
از عمر نمانده ست بر من مگر آمُرغ
در کیسه نمانده ست بر من مگر آخال
تا پیر نشد مرد نداند خطر عمر
تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال
ای گمشده و خیره و سرگشته کسایی
گواژه زده بر تو امن ریمن و محتال
ای طبع سازوار …
ای طبع سازوار ، چه کردم تو را ، چه بود
با من همی نسازی و دایم همی ژکی
وایدون فرو کشی به خوشی این می حرام
گویی که شیر مام ز مادر همی مکی
حکمت
چرا این مردم دانا و زیرکسار و فرزانه
زیانشان مور را باشد دو درشان هست یک خانه
اگر ابروش چین آرد ، سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه
چو پیمانه تن مردم همیشه عمر پیماید
بباید زیر ننمودن همان یک روز پیمانه
کنون جویی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت
تو را دیدم به برنایی ، فسار آهخته و لانه
اجل چون دام کرده گیر پوشیده به خاک اندر
صیاد از دور ، نک دانه برهنه کرده لوسانه
طبایع گر ستون ِ تن ستون را هم بپوسد بن
نگردد هرگز آن فانی ، کش از طاعت زنی فانه
نباشد میل فرزانه به فرزند و زن هرگز
ببرّد نسل این هر دو نبرّد نسل فرزانه