0

قصاید محتشم کاشانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲ - ایضا من جمله اشعاره فی مدح میر محمدامین خان ترکمان گفته

داده فزون از فلک زیب زمان و زمین

مایهٔ امن و امان میر محمد امین

آن که چو شاهنشهان آمده صاحبقران

وانکه چو فرماندهان آمده شوکت قرین

بارگه رفعتش کرد قضا چون بنا

پایهٔ اول نهاد بر فلک هفتمین

نایرهٔ مهر ازو شعلهٔ تابان شعاع

دایرهٔ چرخ ازو خاتم رخشان نگین

ای ملک الملک جود کز پی حجت خورد

کان بیسارت قسم هم بی‌مینت یمین

هر که بدامن چو گل رفته تو را آستان

ریخته چون نرگسش سیم و زر از آستین

ننگ ز خواهش بود اهل طمع را اگر

همت حاتم شود جود تو را جانشین

هست یکی در جهان از تو کرم پیشه‌تر

لیک نرنجی که نیست غیر جهان آفرین

بحر تواند زدن لاف عطا با کفت

وقت کرم گر ز موج چین نزند بر جبین

سالک راه تو را دوش فلک توشه کش

خرمن جاه تو را است ملک خوشه چین

ای به ستایش سزا زین همه مدح و ثنا

از تو من خسته را نیست توقع جز این

کز من و احوال من زمزمه‌ای بشنود

از تو و انفاس تو پادشه داد و دین

وان چه شود خواسته جایزهٔ من بود

کز عدم آورده‌ام این همه در ثمین

بهر تو کز عظم‌شان آمده‌ای در جهان

قابل بزمی چنان لایق مدحی چنین

محتشم آنجا که هست در چو صدف بی‌بها

تحفهٔ ما و تو بس گوهر نظم متین

زان که ز پای ملخ تحفه روان ساختن

نزد سلیمان رواست در نظر خورده بین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:07 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳ - در مدح شاه سلطان محمدبن شاه طهماسب صفوی انارالله برهانه

یارب از عزالهی قرنها دارد نگاه

جای شاهان جهان سلطان محمد پادشاه

صاحب عادل دل دین پرور دارا سپه

مالک دریا کف فرمان ده عالم پناه

حامی شرع معلی ملجاء دین نبی

مالک دهر و همیون رتبت و دیهیم گاه

از جناب او نپیچد هرکه سر چون مهر و مه

جزم ساید بر سپهر از سجدهٔ آن در کلاه

تا بود اسم ملوک از بهر حکم او مدام

دور دهر آماده گرداند اساس ملک و جاه

وان ملوک از عدل تا کوس جهانبانی زنند

از صدای عدل او کم باد بانگ دادخواه

زبدهٔ حکم ملوکست آن چه دارای حکم

می‌کند در بارگاه شاهی از حکم اله

از صفای مهر او با ماه انجم هر نفس

دم زده آئینهٔ ما از کمال اشتباه

صید بردارنده این صید گه از تاب او

کی کند با باز صید انداز از تیهو نگاه

در دل دجال افکند انقلاب از مهر او

مهدی اقبال از همت برون کاید ز چاه

جزم می‌دانم کزین پس می‌نهد از چار رکن

از طلب این سرفرازان بر جناب او جباه

چند روزی تا که از حکم سپهر بی‌درنگ

کاندران اهل جهان را سوی مه گم بوده راه

باشد احوال نجوم اما همایون سایه‌اش

گر نبودی حال عالم زین بدی بودی تباه

داده بود از جای او گردون به دیگر داوری

حال مانده سر به زیر از انفعال آن گناه

آمد اینک مطلعی از پی که روئی تازه دید

از صفایش دل هویدا همچو نور صبح‌گاه

می‌نویسد زود کلک منهیان در مدح شاه

سوی مردم لیس فی الافاق سلطان سواه

منحرف رائی که حالا رو از او پیچیده بود

روی و رای او چو موی مهوشان بادا سیاه

پایهٔ هرکس شود پیدا درین پولاد بوم

ابر لطف شه چو از اعجاز انگیزد گیاه

این که با سامان عدل او ندارد جم شکوه

بود از آن بر زبان نامکرر سال و ماه

وین در میزان طبع وی ندارد زر وجود

هست در حال عطای او مساوی کوه و کاه

هم ملوک پیش و هم این نوسپه‌دار زمان

اسم بر اسم‌اند بر دعوی صدق او گواه

تا بود لطف الهی با روان آن ملوک

تا بود اسم سپاهی در زبان این سپاه

اسم داران سپه را باد آن در بوسه گه

پادشاهان جهان را باد آن در سجده‌گاه

باد روی منکران بی‌وقار او سیه

باد پود کارهان نابکار او تباه

میرزای دهر سلطان حمزه بادا در دو کون

هم به اقبالی که سر زین اسم افرازد به ماه

دل به او بندید ای امیدواران زانکه هست

رعب او امید افزا دولت وی یاس گاه

محتشم با آن که از زیبا ادائیهای او

کلک ما زد سکهٔ مجری به نقد مدح شاه

فهم از هر مصرع مازین کلام بی‌بدل

می‌شود سال جلوس پادشاه دین پناه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:07 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴ - وله ایضا

به صبر یافت نهال امید نشو و نمائی

فتاد پادشهی عاقبت به فکر گدائی

گدا به خسروی افتاد کز حمایت طالع

فکند ظل همایون برو بزرگ همائی

سری که بود ز پستی گران رسید به گردون

چو ماه شد علم از عون آفتاب لوائی

به گل فرو شده خاشاک بحر غم بسر آمد

ز نیم جنبش دریای لطف لجه سخائی

برنگ نخل خزان دیده بودم از غم دوران

سهیل وار ز دورم نواخت لعل بهائی

اگر چه بخت به دامن کشید پای مرادم

رساند دست امیدم ولی به ذیل عطائی

به تن رجوع کن ای جان نیم‌رفته که دل را

خراب یافت مسیحا دمی و کرد دوائی

به گو شمال زمانم اگر رسید چه قانون

کشید ناله بافغان فغان رسید به جائی

جه جا حریم در پادشاه‌زادهٔ اعظم

که دو راست به دوران او عظیم جلائی

نهال نورس بستان احمدی که به گردش

هنوز جز دم روح‌القدس نگشته هوائی

خلاصه نسب پاک حیدری که شنیده

نسب ز عمر ابد نسبتش نوید بقائی

سمی حیدر صفدر که صفدران جهان را

نیامداست چه او در نظر صفوف گشائی

ولی عهد ابد انتساب خسرو دوران

که بسته است به عهدش زمانه عهد وفائی

چراغ دوده فروز خدایگان سلاطین

که رنگ شب ببرد گر دهد به ماه ضیائی

دمادم است که تدبیر شه رساند جهان را

برای تربیت او به تازه برگ و نوائی

سیاهی که به زنجیر عدل بسته بر آتش

ز شوق او شده دیوانه خوی سلسله خائی

فلک که دارد از انجم هزار دیده روشن

ز راه اوست به دامان دیده کحل ربائی

سپهر تیز روش در رکاب غاشیه داری

هلال پشت خمش بر جناب ناصیه سائی

به وضع شخص جلالش فلک حقیر لباسی

بقدر قد بلندش ملک قصیر قیائی

به جنب مشعل درگاه عالیش مه گردون

همان مه است ولی ماه مشتبه به شهابی

شب از جلای وطن دم زند چو نعل سمندش

زند به آینهٔ مه صلای کسب جلائی

حسام او که به سر نیز وا نمی‌شود از سر

بلاست بر سر اعدای دین و طرفه بلائی

شه جهان به جهانگیریش کند چه اشارت

شود ز جانب او هر اشاره قلعه گشائی

فلک به رقص درآید ز خرمی چو برآید

ز کوی خسرویش در بسیط خاک صدائی

زهی رسانده منادی رسان خوان عطایت

ز نشه کرم حیدری به خلق صلائی

به ناز می‌نگرد حرص درد و کون که دارد

به مرغزار سخا بی‌تو آهوانه چرائی

ز ریزش مطر لطف بی‌دریغ تو رسته

ز مزرع دل مردم قریب مهر گیائی

توئی که از پی گنجایش جلال تو باید

ازین وسیع‌تر اندر قیاس ارض و سمائی

فلک ز بهر صعود تو با رفیع مقامی

جهان برای نزول تو با وسیع فضائی

بنا نهنده این نه بنا مگر نهد از نو

به قدر رتبه و شان تو در زمانه بنائی

ز بار حلم تو کز عرش اعظم‌ست گران‌تر

بهم رسانده سپهر بلند قد دوتائی

کند چو از جرس محمل جلال تو دعوی

نهم سپهر چه باشد ورای هرزه درائی

اجل به تیغ و سنان تو کار خویش گذارد

نهی به تمشیت کاردین چو رو به عزائی

عجب که کلک هوس در قلمرو تو برآید

صبی غیر مکلف به قصد خط خطائی

به چرخ داده قضا مهر داری تو همانا

کز آفتاب به گردن فکنده مهر طلائی

مصلی‌ایست به عهدت فلک که بهر مصلی

بدوش می‌کشد از کهکشان همیشه ردائی

برای خصم تو گردیده در بلندی و پستی

سپهر تفرقه بازی زمانه حادثه زائی

آیا گل چمن حیدری که در چمن تو

سخن رسانده به معجز کمینه نغمه سرائی

دمی که در طلب نظم بنده حکم معلی

به من رساند در ابلاغ اهتمام نمائی

هزار سجدهٔ بی‌اختیار کردم و گشتم

مدد ز ناطقه جوئی زبان به مدح گشائی

دو چیز باعث تاخیر شد که هریک از آنها

چو درد بنده نبودش به هیچ چیز دوائی

یکی تهیه ترتیب رطب و یا بس دیوان

که فکر می‌طلبد آن مهم فکر رسائی

یکی دگر عدم کاتبان که آن چه ز نظمم

تمام بود و نبودش ز خط لباس صفائی

پس از تجسس کامل که یک دو کاتب کاهل

به ناز و عشوه نمودند و دلبرانه لقائی

بهر طریق که بود آن چه گشته بود مرتب

رجوع گشت به ایشان به میزبانه ادائی

بر آستان که مهم دو روزه را به دو هفته

تعهدی که نمودند هم نکرد بقائی

که پای خامه ایشان نداشت چون قدم من

تحرکی که تواند رسید زود به جائی

غرض که مختصری شد نوشته تا رسد اکنون

ز پرتو نظر تربیت به قدر و بهائی

تتمه سخنان نیز بعد ازین متعاقب

به عرض می‌رسد البته بی‌قضا و بلائی

نکوترین صور سود این که خود برساند

سخن به سمع همایون مدیح پیشه گدائی

فغان که پای رسیدن به آن جناب ندارد

ز دست رفته ضعیفی به گل فرو شده پائی

دو پا اگرچه به یک موزه کرده شخص توجه

کجا رود چه کندره سیر بپای عصائی

فلک حشم ملکا محتشم گدای در تو

ز همت است گدائی به التفات سزائی

تهی ست ارچه کفش لیک از کمال تو کل

به دست‌یاری همت ز دست کوس غنائی

ولیک می‌کند از شاه و شاه‌زادهٔ عالم

گدائی نظر فیض بخش قدر فزائی

که تا زبان بودش بعد ازین به شغل ثنایت

بود گدای غنی طبع پادشاه ستائی

همیشه تا به ملوک اعتکاف پیشه گدایان

به روز معرکه بخشند جوشنی به دعائی

پناه جان تو باد آن دعا که تا به قیامت

از آن گذر نتواند نمود تیر قضائی

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:07 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۷۵ - فی مدح خواجه معین‌الدین احمد شهریاری

بر اشراف این عید و آن کامکاری

مبارک بود خاصه بر شهریاری

کزین گوهر افسر سر بلندی

مهین داور کشور نامداری

معین ملل کز ازل قسمتش زد

به بخت همایون در بختیاری

قضا صولتی کاسمان سده‌اش را

کند بوسه کاری به صد خاکساری

قدر قدرتی کز صفات کمینش

یکی نام دارد سپهر اقتداری

به جنب نعالش که پایان ندراد

کجا در حسابست عالم مداری

در اطراف صیتش چو باد است پویان

بر اشراف حکمش چو آبست جاری

چو او کس نکرد از خدا بندگان هم

الا ای به خلق آیت رستگاری

به آن کبریا و شکوه و جلالت

حلیمی و بی‌کبری و بردباری

ازل تا ابد از خرابیست ایمن

بنای جلالت ز محکم حصاری

ازین هم فزون پایهٔ دولتت را

ز دارای تو عهد باد استواری

گل گلشن شهریاری علیخان

که در فیض باریست ابر بهاری

جلیل اختر برج عالی مکانی

جلی سکهٔ نقد کامل عیاری

شمارند صاحب شعوران دوران

زادنی صفاتش حکومت شعاری

ضمیریست در صبح نو عهدی او را

فرزوان تر از آفتاب نهاری

سپهر از برایش عروس جهان شد

به عقد دوام است در خواستگاری

زند ابرش اندر عنان قره هرگه

که طبعش کند میل ابرش سواری

جز این از وقارش نگویم که او را

هجائی و ذمیست گردون وقاری

طویل البقا باد عزمش که عالم

به او تا ابد دارد امیدواری

جهان داورا محتشم بندهٔ تو

که لال است در شکر نعمت گذاری

ازین نظم مقصودش اینست کورا

نه از سلک مدحت فروشان شماری

ز دنبال هم داد صد غوطه او را

نوال تو در لجهٔ شرمساری

مسازش طمع پیشه ترسم برآید

سر عزتش از گریبان خواری

به جان آفرینی که در آفرینش

تو را داد این امتیازی که داری

به بطحایئیی کایزدش خواند احمد

تو را نیز نگذاشت زان رتبه عاری

به خیبر گشائی که از خیل خاصان

تو را داد در شهر خود شهریاری

که گر بگذرانی سرم را ز گردون

و گر مغزم از کاسهٔ سر برآری

سر موئی از من نیابی تفاوت

در اخلاص و دلسوزی و جان سپاری

دعائیست بر لب یقین الاجابه

که حاجت ندارد بالحاح و زاری

بود تا تو را شیوهٔ دیوان نشینی

بود تا مرا پیشهٔ دیوان نگاری

در اوصافت ای صدر دیوان نشینان

نی کلک من باد در شهد باری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:07 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۷۶ - وله ایضا من بدیع افکاره

درین ضعف آن قدر دارم ز بیماری گر انباری

که بر بومی که پهلو می‌نهم قبریست پنداری

ز بیماری چنان با خاک یکسانم که از خاکم

اجل هم برنمی‌دارد معاذالله ازین خواری

مرا حالیست زار ای دوستان ز انسان که دشمن هم

به حالم زار می‌گرید مبادا کس به این زاری

دل من تا نشد افکار عالم را نشد باور

که یک دل می‌تواند بود و صد عالم دل‌افکاری

چنان بازاری دل الفتی دارم درین کلفت

که عیش از صحبت من می‌نویسد خط بیزاری

عجب حالیست حال من که در آیینهٔ دوران

نمی‌بینم ز یک تن صورت غم‌خواری و یاری

کدامین بنده‌ام من بندهٔ صاحب ستاینده

کدامین صاحبست این صاحب شان جهانداری

ولیعهد محمدخان ولی سلطان دریادل

که سیری نیست ابر دست او را از درم باری

مطاع الحکم سلطانی که طبعش گر بفرماید

شود نار از شجر ثابت شود آب از حجر جاری

بدیع‌الامر دارائی که گر خواهد به فعل آید

ز آب اندر مشارب مستی و از بادهٔ هشیاری

مشابه بزم و رزم او به بزم و رزم فغفوری

مماثل لطف و قهر او به لطف و قهر جباری

جهان در قبضهٔ تسخیر او بادا که بیش از حد

به آن کشورستان دارد جهان امید غم‌خواری

بود تا حشر ارزانی به مسکینان و مظلومان

که هم مسکین نوازی می‌کند هم ظالم‌آزاری

جفاگستر به فریاد است ازو اما نمی‌داند

که عدلست از سلاطین بر ستمکاران ستمکاری

نمی‌ماند برای جغد جائی جز دل ظالم

چو یابد دهر معموری ازین شاهانه معماری

به رقص آمد ز شادی آسمان چون دهر پاکوبان

به نامش در زمین زد کوس سرداری و سالاری

چو گردد تیغ نازک پیکر او در دغا عریان

شود صد کوه پیکر از لباس زندگی عاری

به حرب او بیا گو خصم تن‌پرور که می‌آید

به مهمان کردن شیر شکاری گاو پرواری

عبوری بس از آن آتش عنان بر خرمن اعدا

که هست اجزای ذات وی تمام از عنصر ناری

کند بوس لب تیغش بر اندام برومندان

به بزم و رزم کار صد هزاران ضربت کاری

محل گیرودار او که خونش می‌رود از تن

کشد سیمرغ را دام عناکب در گرفتاری

دو روزی گو لوای خصم او میسا به گردون سر

که دارد همچو نخل ریشه کن زود در نگونساری

سلاطین سرورا با آن که هرگز حرفی از شکوه

نگشته بر زبان شکرگوی نطق من جاری

شکایت گونه‌ای دارم کنون اما ز صد جزوش

یکی معروض می‌دارم گرم معذور می‌داری

تو را آن بنده بودم من که چون بر مسند دولت

نشینی شاد و مملوکان خود را در شمار آری

نپردازی به حال من نپرسی حال من از کس

نه از ارسال پیغامی مرا از خاک برداری

نگوئی زنده است آن بندهٔ رنجور مایانه

مرا با آن که باشد نیم‌جانی مرده انگاری

فرستم نظم و نثری هم که خواهد عذر تقصیرم

ز بی‌قدری تو این را خاک و آن را باد پنداری

ندارد محتشم زین بیش تاب درد دل گفتن

مگر زین بیشتر باید ز بیماری سبکباری

بود تا استراحت جو سر از بالین تن از بستر

درین جنبنده مهد مختلف اوضاع زنگاری

تن بستر فروزت باد دور از بستر کلفت

سر افسر فرازت ایمن از بالین بیماری

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:07 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷ - ایضا فی مدیحه

بده داد طرب چون شد بلند از لطف ربانی

به نامت خطبهٔ دولت برایت رایت خانی

علم برکش چو استعداد فطری بی‌طلب دادت

مکین حکم و تاج سروری و چتر سلطانی

به عشرت کوش کز هر گوشه می‌بینم چو ماه نو

صراحی گردنان رابر زمین پیش تو پیشانی

تو شاخ دولتی بنشین درین بستان سرا چندان

به عیش و خرمی کز زندگانی داد بستانی

چو احسان را به همت قیمت ارزان کرده‌ای بادت

سپاه و جاه و حکم و ملک و مال و منصب ارزانی

عروس ملک چون می‌بست پیمان وفا با تو

به دست عهدت اول توبه کرد از سست پیمانی

جهان را با نی مثل تو می‌بایست از آن روزد

به نام نامیت دست جهان کوس جهانبانی

چو در امکان نمیگنجی سخن‌سنجان چه گویندت

به سیرت عقل اول یا به صورت یوسف ثانی

عجب نبود که گویم سایهٔ خورشید افتاده

به این حجت که تو خورشیدی و در ظل یزدانی

اگر معمار رایت دست از ضبط جهان دارد

نهد معمورهٔ عالم همان دم رو به ویرانی

و گر معیار عدلت از میان تمییز بردارد

گدا در ملک سرداری کند سردار چوپانی

بداندیشت به قید مرگ چون سگ در مرس ماند

به هر جانب که روز رزم شمشیر و فرس‌رانی

عجب گنجیست عفوت خاصه کز خلق عظیم تو

به دست محرمان پیوسته می‌آید به آسانی

به غیر از من که دارم بد گناهی عذر از آن بدتر

ولی یک شمه می‌گویم از آن دیگر تو می‌دانی

بود مریخ و خورشید آسمان کامکاری را

حسامت در سراندازی و دستت در زرافشانی

مرا ظنی غلط دوش از قبول رشحهٔ لطفت

ابا فرمود و راهم زد به یک وسواس شیطانی

تصور کردم آن تریاق را در نشهٔ دیگر

چه دانستم که خواهد بود یک سر فیض روحانی

کشیدم دست از آن وز دست خود در آتش افتادم

چه آتش شعلهٔ آفت چه آفت قهر سلطانی

پشیمانم پشیمانم که بر خود بی‌جهت بستم

ره لطف ز خود رائی و بی عقلی و نادانی

مرا عقلی اگر می‌بود کی این کار می‌کردم

چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

به تقریب این سخن مذکور شد باز آمدن کز جان

کنم در وادی مدح تو حسانی و سحبانی

زهی رای قضا تدبیرت از حزم قدر قدرت

بلاد عدل را عامل بنای ملک را بانی

اگر خورشید لطف ذره‌ای بر آسمان تابد

سها را کمترین پرتو بود خورشید نورانی

و گر خود سایهٔ قهرت زمانی بر زمین افتد

شود بی‌نور چون سنگ سیه لعل بدخشانی

سهیل طلعتت گر عکس بر بحر و براندازد

خزف گردد عقیق‌تر حجر یاقوت رمانی

درافشان چون شود بر تنگ‌دستان ابر دست تو

کند هر رشحه آن قلزمی هر قطرهٔ عمانی

ید بیضا نماید رایتت در وادی نصرت

چه از فرعونی اعدا کند رمح تو ثعبانی

عرق کز ابرشت بر خاک ریزد در دم جولان

کند در پیکر جسم جمادی روح حیوانی

برات عمر اگر خواهد کسی رایت برای او

به حکم از قابض ارواح گیرد خط ترخانی

به قدر دولتت گر طول یابد رشتهٔ دوران

زند دم از بقای جاودانی عالم فانی

عجب گر بر قد گیتی شود رخت بقا کوته

که ذیل دولتت آخر زمان را کرده دامانی

اگر صد سال اید بر کمان کی در نشان آید

به قدر درک ادراک تو سهم و هم انسانی

تو را نام از بزرگی در عبارت چون نمی‌گنجد

به توشیحش کنم در یک غزل درج از سخندانی

صبوحی کرده می‌آئی بیا ای صبح نورانی

که برهانم شوی وز ظلمتم یکباره برهانی

درین فکرم که چون ماند بدانجا گرد و جود من

اگر با این شکوه از ناز دامن بر من افشانی

ریاض لطف را سروی سپهر قدر را بدری

سریر خلق را شاهی جهان حسن را جانی

اگر صد بار چون شمعم سراندازی دیت ایربس

که چون پروانه یکبارم به گرد سر بگردانی

لب لعلت نگین خاتم حسنست و بر خوبان

تو را ثابت به آن مهر سلیمانی سلیمانی

دهانت شکر و لب شکرین قد نیشکر خود گو

چرا کامی بود تلخ از تو کاندر شکرستانی

یقین است ای مه از نازت که مانند هلال از من

اگر صد سجده بینی گوشهٔ ابرو نجنبانی

بناشد آدمی را از قبول دل کمالی به

شوم انسان کامل گر سگ کوی خودم خوانی

خرابست آن چنان حالم که رو گردانم از عالم

نگردانی رخ از من صورت حالم اگردانی

الهی تا لوای مهر بر دوش فلک ماند

تو با چتر و لوا بر تخت دولت کامران مانی

نمی‌داند دعائی محتشم زین به که تا حشرت

بود بر فرق فرقد سامخلد ظل سبحانی

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:07 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۷۸ - در مدح مختارالدوله العلیه میرزامحمد کججی گفته

به شاه شه نشان تا باشد ارزانی جهانبانی

به آن دستور عالیشان وزارت باد ارزانی

وزارت با چه با شاهانه اقبالی که در دوران

مهم آصفی را بگذراند از سلیمانی

اگر این آصفی می‌بود این بر خیارا هم

سلیمان آصفی می‌کرد او را بلکه دربانی

چراغ چشم بینش آفتاب سرمدی پرتو

طراز آفرینش نسخهٔ الطاف ربانی

سمی شاه ایوان رسالت آیت رحمت

محمد محرم خلوت سرای خاص سبحانی

نوشتی آصف بن برخیا را دور بعد از وی

به قدرشان بدی گر در مناصب اول و ثانی

گه تسخیر عالم در بنان فایض الفتحش

ز صد شمشیررانی کم مدان یک خامه جنبانی

چنان افکند عهدش طرح جمعیت که می‌ترسم

ز زلف مشگمویان هم برد بیرون پریشانی

هنوز از کنه ذاتش نیست و هم آگاه و می‌گوید

که اکثر گشته صرف خلقت او صنع یزدانی

ز دستش فیض زرباریست پیدا چون علامتها

که از باریدن باران بود در ابر بارانی

تقاضا می‌کند دور ابد پیوند دورانش

که چون ذات خدا باقی بماند عالم فانی

چو دولت را بر او بود اعتماد کل به این نسبت

ز القاب اعتمادالدولتش حق داشت ارزانی

قصیر و ناقص و کوته خیالست و زبون فکرت

برای فهم انسانیت وی فهم انسانی

چو زر از تنگنای آستین می‌ریزد آن یم دل

فلک را ظرف چندین نیست با این پهن دامانی

به گردون داده چندین چشم از آن رو خالق انجم

که در نظاره‌اش یک یک به فعل آرند حیرانی

اگر وقت غروب مهر تابد کوکب رایش

چو صبح از نور کسوت پوش گردد شام ظلمانی

عتابش وقت گرمی با هوا گر یابد آمیزش

ز خاک آتش برویاند مطرهای زمستانی

بوی زان پیشتر دولت قوی دستست در بیعت

که گردد گرد دستش آستین سست پیمانی

ایا فرمان ده یکتا و یا دستور بی‌همتا

که دولت را به جمعیت سوار فرد میدانی

وزیری چون تو می‌باید کز استیلای ذات خود

وزارت را کند تاج سر سلطانی و خانی

شوی گر مایل معماری ویرانهٔ عالم

ز ویرانی برون آیند ایرانی و تورانی

اگر تبدیل تحت و فوق عالم بگذرد در دل

زمین‌ها جمله فوقانی شوند افلاک تحتانی

به روز دولتت نازد جهان کز انبساط آمد

ز ایام دگر ممتاز چون نوروز سلطانی

حسد رخش تسلط بر ملوک نظم می‌تازد

تو سرور چون کمیت کلک را در نثر میرانی

ز طبعت بر بنان و از بنان بر خامه می‌ریزد

گوهر چندان که حصر آن تو خود تا حشر نتوانی

فدای نقطه‌های رشحه کلک تو می‌گردد

در بحری و سیم معدنی و گوهر کانی

نمی‌خواهم تو را ای کعبهٔ حاجات کم دشمن

که روز دولتت عید است و دشمن گاو قربانی

فلک را نیست چون یارا که گردد میزبان تو

سگانت را به خون دشمنانت کرده مهمانی

دلت بحریست آرامیده اما در غضب کرده

تلاطم‌هایش سیلی کاری دریای طوفانی

ز رشگ دست زر ریز تو بر سر خاک می‌بیزد

به غربیل مطر بیزی که دارد ابر نیسانی

تو در عالم چنان گنجیده‌ای کز معجز انشا

همان خود معنی صد فصل در یک سطر گنجانی

درند از رشگ بر تن شاهدان نظم پیراهن

تو چون بر شاهد معنی لباس نثر پوشانی

اشارات به نانت چرخ را دوار گرداند

اگر دوران ندارد دست ازین دولاب گردانی

پی ضبط جهان منصب دهان عالم بالا

جهانبانی به رغبت می‌دهندت گر تو بستانی

زمین گر ز آسمان لایق به شانت منبصی پرسد

به ظاهر آصفی گرید به زیر لب سیلمانی

سلیمانیت رامعجز همین بس کز تو می‌آید

که در وقت سیاست خاطر موری نرنجانی

نمی‌دانم عجب از گرمی بازار تدبیرت

ببرد زمهریر اعدای خود را گر بسوزانی

تو ای باد مراد ار بگذری بر طرف خارستان

فرستد گل به شهر از بوته‌ها خار بیابانی

و گر خصمت به گلزاری درآید گل شود غنچه

که در چشمش خلاند نوک هیاتهای پیکانی

چو ابر خوش هوا بر باغ بگذر کز سجود تو

خمد بهر هیات قوس و قزح سرو گلستانی

فلک بی‌رخصتت یک کار بی‌تابانه خواهد کرد

اگر در قتل خصمت از تو یابد دیر فرمانی

لباس خصم خود بینت قضا بی‌جیب می‌دوزد

که طوق لعنت شیطان کند آن را گریبانی

برای مدحتت در کی و حسی آرزو دارم

فزون از درک سحبانی زیاد از حس حسانی

تو را مداح جز من نیست اما می‌کند غیرت

زجاج سرخ را خون در دل از دل یاقوت رمانی

به طبع پست و نظم سست و مضمون فرومایه

میسر نیست بر گردون زدن کوس ثناخوانی

عرب تا عجم زد در ثنایت برهم آن گه شد

به سحبان العجم مشهور عالم‌گیر کاشانی

تو در آفاق ممتازی و ممتاز است مدحت هم

ز دیگر مدح‌ها ای خسرو ملک سخندانی

که از دل بر زبان نگذشته و از خامه بر نامه

ز دست به اذل ممدوح می‌بیند زرافشانی

جهان‌دارا مرا هر ساله از نزد تو مرسومی

مقرر بود و اخذش بود هم در عین آسانی

به من یک دفعه واصل گشت و بود امید کان مبلغ

مضاعف هم شود چون دولتت در دفعه ثانی

طمع چون در شتاب افتاد پا بیرون نهاد از ره

به دیوارش نخست از لغزش پا خورد پیشانی

سزای مرد طامع بس ز دوران پشت پا خوردن

گزیدن پشت دست یاس آنگاه از پشیمانی

الا ای پادشاه محتشم آنها که واقع شد

به من چرخ خصومت پیشه کرد از کین پنهانی

که در وضع جهان کرد اختراعی چند گوناگون

به آئینی که می‌بینی به عنوانی که می‌دانی

غرض کز غبن‌های فاحش ای اصل کفایتها

شدند اکثر فوائد ز آفت ایام نقصانی

ولی فاحش‌ترین غبن‌ها این بود داعی را

که از وصلت نشد واصل به صحبت‌های روحانی

ولی از ذوق گوشی از اشارات عیادت پر

دو چشم اندر ره حسن خرام و دامن‌افشانی

زبان آمادهٔ عرض ثنا و مدح خوانیها

ولی از کار رفته باوجود آن خوش الحانی

که ناگه خورد بر هم آن بساط و گرد موکبها

ز کاشان شد بهم آغوشی کحل صفاهانی

به معمار قضا فرما کنون کاندر زمان تو

بنای خانهٔ عیش مرا از نو شود بانی

ثنا چون با دعا اولیست ختمش هم بر آن بهتر

خصوصا این ثنا کز عرض حاجاتست طولانی

تفاوت تا بود با هم به قدر شان مناصب را

الا ای آفتاب آسمان مرتفع شانی

همایون منصب پر رونق بی‌انتقال تو

ز سلطانی و خانی باد افزون بل ز خاقانی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:07 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹ - وله ایضا من بدایع افکاره

از آنم شکوه است از طول ایام پریشانی

که پایم کوته است از درگه نواب سلطانی

به تنگ آورده‌ام خاصان دیوان معلی را

من دیوانه از عرض حکایت‌های طولانی

به این امید کان افسانه‌ها چون بشنود سلطان

کند از چاره‌سازی در اهتزازم از خوش الحانی

در آفاق ارچه ممتازم ولی می‌خواهم از خلقم

به عنوان غلامی بیش ازین ممتاز گردانی

مرا حالا عوام‌الناس از خاصان درگاهت

نمی‌دانند برنهج سلف زان سان که می‌دانی

سگ کوی توام اما به این کز درگهت دورم

مرا کم قدر می‌دانند و بی‌صاحب ز نادانی

گهی اطلاق اخراجات بر من می‌کند عامل

برای خویش و نامش می‌کند اطلاق دیوانی

گهی می‌خواهد از من پیشکش بهر تو دریادل

که دست درفشانت عار دارد از زرافشانی

مرا آب و زمینی هست در کاشان که مال آن

ز بسیاری برونست از قیاس و فهم انسانی

زمینم روی گردآلود کز خاک درت دورست

دو چشمم آبیار آن زمین از اشگ رمانی

بلی آب و زمین این چنین را مال می‌باشد

ولی برعکس یعنی بخشش و انعام سلطانی

تو سلطان زبان دانی و د رمدح و ثنای تو

هزاران بلبل شیرین تکلم در غزل خوانی

چرا سرخیل آن خوش لهجه‌ها را در گلستانت

بود احوال یکسان با کلاغان دهستانی

نشاط انگیز تا باشد بساط بزم جمعیت

تو باشی در نشاط و کامرانی و طرب رانی

به بازار سخن تا محتشم گوهر گران سازد

به او دارد خدا لطف ولی سلطانی ارزانی

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰ - وله ایضا فی مدح محمدخان ترکمان

بیا ای رسول از در مهربانی

به من یاری کن چون یاران جانی

چنان زین کن از سعی رخش عزیمت

که با باد صرصر کند همعنانی

چنان ره سر کن به سرعت که از تو

ز صرصر سبک‌تر گریزد گرانی

چو بر خنک سیلاب سرعت نهی زین

ز چشم من آموز سیلاب رانی

به جنبش در آر آنچنان باره‌ات را

که گردد روان بخش عزم از روانی

گرت نیست مشکل به شوکت پناهان

امانت سپاری ودیعت رسانی

غرض کاین گوهرهای بحر بلاغت

که دارند در وزن و قیمت گرانی

ازین کمترین بندهٔ کم بضاعت

ببر ارمغانی به نواب خانی

سمی محمد که یکتاست اسمش

در القاب تنزیلی آسمانی

به یک کارسازی که کاریست لازم

غمی رابه دل کن به صد شادمانی

جهان داوران را خداوند و صاحب

مصاحب به نواب صاحبقرانی

سکندر سپاهی که فرداست و یکتا

در اقلیم گیری و کشورستانی

ایالت پناهی که بختش رسانده

ز کرسی نشینی به کسری نشانی

پناه قزلباش کاندر شکوهش

قدر باشکوه قزل ارسلانی

سر چرخ را دیده با افسر خود

به درگاه خویش از بلند آستانی

ملقب به ظلم است از بس تفاوت

در ایام او عدل نوشیروانی

ز تهدید عدل شدید انتقامش

کند گله را گرگ سارق شبانی

درین دولت از روی نیروی صولت

قوی پشت ازو شوکت ترکمانی

به قدر دو عمر از جهان بهره دارد

شب و روز در عالم کامرانی

که بر دیدهٔ دولتش خواب گشته

حرام از برای جهان پاسبانی

اگر در سپه بعضی از سروران را

شد آهنگ دارائی آن جهانی

سر او سلامت که دارد ز رفعت

سزاواری فر تاج کیانی

زهی نیک رائی که معمار سعیت

بنای صلاح جهان راست بانی

اگر سد حفظ تو حایل نگردد

زمین پر شود ز آفت آسمانی

به دم دایم آتش فروزند مردم

ولیکن تو دانا دل از کامرانی

پی پستی شعلهٔ فتنه هرجا

دمیدی دمی کردی آتش نشانی

چو سهم جهادت به حکم اشارت

چو تیر قضا می‌رسد بر نشانی

سپاه تو را روز هیجا چه حاجت

بشست آزمائی و زورین کمانی

ز خاصیت خصمیت دشمنان را

کند موی سنجاب بر تن سنانی

جلالت کزین تنگ میدان برونست

از آن سو کند دهر را دیده‌بانی

به عهد تو حکم سلاطین دیگر

همه ناروان چون زر ایروانی

زبان صلاح تو شمشیر قاطع

در اصلاح آفات آخر زمانی

به این طینت ای زینت چار عنصر

بر آب و گلت می‌رسد قهرمانی

سرا سرورا داد از دست دوران

که داد از ستم داد نامهربانی

بر افروخته آتشی در عذابم

که دودش رسیده به چرخ دخانی

دورنگی و یک رنگ سوزیش دارد

رخم را به حیثیت زعفرانی

که چون رنگ کارم دگرگون نگردد

به این اشگ کولاکی ارغوانی

ز دولاب گردانی آن مشعبد

کز آن غرق فتنه است این مصرفانی

ز من یوسفی گشته امسال غایب

که هجرش مرا کرده یعقوب ثانی

چه یوسف عزیزی به صد گنج ارزان

به بازار سودائیان معانی

به بال و پر معرفت شاهبازی

به چرخ آشنا از بلند آشیانی

جلی اختری شبه اجرام گردون

نمایان دری رشگ درهای کانی

مرا وارث و یادگار از برادر

ولیعهد و فرزند و دلبند جانی

به چنگال اعراب افتاده حالا

چو گلبرگ در دست باد خزانی

چه اعراب قومی نه از قسم انسان

همه غول سان از عجاب لسانی

چو صید آدمی زان گر ازان گریزان

که دارند خوی سگان از عوانی

ملاقات یک روزهٔ آن لئیمان

مقابل به جان کندن جاودانی

که دارند اسیران خود را معذب

به صحرا نوردی و اشتر چرانی

پس از سالی آنگاهشان بر سر ره

به امید آمد شد کاروانی

به این نیت آرند کز عنف و غلظت

ستانند از یک به یک ارمغانی

فروشندشان بعد از آن همچو یوسف

به افسانه خوانی و جادو زبانی

جهان کارسازا من اکنون چه سازم

درین بینوائی به این ناتوانی

مگر حل این مشگل سخت عقده

تو سرور به عنوان دیگر توانی

وگرنه محال است آوردن او

به حجت نویسی و قاصد دوانی

قصیر است وقت و طویل است قصه

تو را نیز نفرت ازین قصه خوانی

محل تنگ‌تر زانکه من رفته‌رفته

کشم پرده از رازهای نهانی

سخن می‌کنم کوته آن گوهر آنجا

بزر در گرو مانده دیگر تو دانی

ولی زین سخن این توقع ندارم

من مفلس ای توامان امانی

که دست تو گرد سفر نافشانده

کند بر من و نظم من زرفشانی

بلی آن دو دعوی که تفصیل یک یک

شنیدست دارنده از من زبانی

چو نطقش به سمع معلی رساند

تو فرمان دهش گر به جائی رسانی

ازین کامیابی شود محتشم را

سرانجام عمر اول کامرانی

بود تا در آغاز عمر مطول

جوانی طراوت ده زندگانی

تو را ای جوانبخت از اقبال بادا

در انجام عمر طبیعی جوانی

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱ - ایضا فی مدح محمدخان ترکمان گفته شده

دوستان مژده که از موهبت سبحانی

می‌رسد رایت منصور محمد خانی

رایتی کرد سر علمش گردیده

همچو پروانهٔ جانباز مه نورانی

رایت رفعتش افکنده لباسی دربر

کز گریبان فلک می‌کندش دامانی

رایتی صیقلی مهجه نورانی او

برده از روی جهان رنگ شب ظلمانی

رایتی گرد وی از واسطهٔ فتح و ظفر

کار اصناف ملک آیت نصر خوانی

رایتی ذیل جلالش گه گرد افشاندن

کرده بر مهر جلی شعشعهٔ نورافشانی

رایتی رؤیتش افکنده فلک را به گمان

زد و خورشید که ثانیش ندارد ثانی

رایتی آیت فتح آمده از پا تا سر

همچو افراخته تیغ علی عمرانی

حبذا صاحب رایت که به همراهی شاه

شد مصاحب لقب از غایت صاحب شانی

سرو سر خیل قزلباش که بر خاک درش

می‌نهد ترک قزل پوش فلک پیشانی

خان اعظم که خواقین معظم را نیست

پیش فرماندهیش زهرهٔ نافرمانی

ای امیر فلک اورنگ که بر درگه توست

قسمی از پادشهی حاجبی و دربانی

شرفه غرفهٔ تحتانی قصرت دارد

طعنه بر کنگر این منظرهٔ فوقانی

کبریای تو محیطی است که پایانش را

پا به آن سوی جهات است ز بی‌پایانی

قصر جاه تو چنان ساخت که خالی نشود

بی‌زوالی که شد این دار فنا را بانی

چون سلیمان جلیلی که اگر مور ذلیل

یابد از تربیتت بهره کند ثعبانی

ضعفا را چو کند تقویتت جان در تن

ذره خورشید شود قطره کند عمانی

آن که با حفظ تو در حرب گه آید عریان

جلد فرسوده کند بر جسدش خفتانی

وانکه حفظش نکنی گر بود الماس لباس

بر تنش غنچهٔ بی‌خار کند پیکانی

در محیط غضبت پیکری لنگر خصم

کشتی نیست که آخر نشود طوفانی

خون دشمن شده در شیشهٔ تن صاف و به جاست

که کند خنجر خون‌خوار تو را مهمانی

عید خلقی تو و در عید گه دولت تو

خصم افراخته گردن شتر قربانی

جمع بی‌امر تو گر عازم کاری باشد

نکند ور کند از بیم کند پنهانی

باج ده فخر کند گر به مثل گیرد باج

بندهٔ هندیت از خسرو ترکستانی

در زمان تو اگر یوسف مصری باشد

خویش را بهر شرف نام کند کاشانی

عیب‌جو یافته ویران دل از این غصه که هیچ

نیست در ملک تو نایاب به جز ویرانی

بد سگالی که ز ملک تو شکایت دارد

هست جغدی که به تنگ است از آبادانی

با رعایای تو عیسی ز فلک می‌گوید

ای خوش آن گله که موسی کندش چوپانی

مرکز دایرهٔ عالم از آن مانده به جا

که تو پرگار درین دایره می‌گردانی

صیت این دولت بر صورت از آن است بلند

که تو صاحب خرد این سلسله می‌جنبانی

تیغ رانی شده ممنوع که بر رغم زمان

تو در اصلاح جهان تیغ زبان میرانی

بوعلی گر سخنان حسن افتاده تو را

نشنود نام برادر به حسن ترخانی

تا به عانت ز خوش آمد بعد و خوش نشوند

راه مردان نزند وسوسهٔ شیطانی

دولتت راست جمالی که تماشائی آن

چشم بر هم نزند تا ابد از حیرانی

حسن تدبیر تو نقشیست بدیع‌التصویر

که مگر ثانیش اندر قلم آرد مانی

قصر قدر تو رواقیست که می‌اندازد

سایه بر منظر کیوان ز بلند ایوانی

فیض دست تو پس از حاتم طی دانی چیست

بعد باران شتائی مطر نیسانی

کفه بر کفه نچربید ز میزان قیاس

وزن کردند چو خانی تو با خاقانی

به طریقی که محمد ز ولی‌الله یافت

قوت اندر جسد دین ز قوی پیمانی

ای سمی نبی از ملک تو دورست زوال

به ولیعهدی مبسوط ولی سلطانی

سر بدخواه تو خواهم که ز بازیچهٔ دهر

گوی میدان تو سازد فلک چوگانی

داورا چند نویسد به ملوک توران

شرح ویرانی دل محتشم ایرانی

وان زمان هم که شود فایده‌ای حاصل از آن

گردد از بد مددیهای فلک نقصانی

من یکی بلبلم اندر قفس دهر که چرخ

می‌کند بر من از انصاف مدایح خوانی

حیف باشد که شوم ضایع و خالی ماند

باغ پر دمدمه مدح محمد خانی

ای خداوند جهان مالک مملوک نواز

که توئی خسرو اقلیم دقایق رانی

عمرها داشتم امید که یک بار دگر

در صف خاک نشینان خودم بکشانی

گاه درد دل من از دل من گوش کنی

گاه داد غم من از غم من بستانی

پیش ازین گرچه روان بوده را پای روان

مشکلی بود قدم بر قدم آسانی

مشکلی زان بتر اینست که از ضعف امروز

زین مکان نیست مرا نقل مکان امکانی

همهٔ مرغان ادلی اجنحه در صحبت خان

بوستانی و من تنگ قفس زندانی

لیک با این همه دوری به خیال تو مرا

صحبتی هست که خواند خردش روحانی

سرورا می‌رسدت هیچ به خاطر که کجا

شرط کردم که تو چون رخش عزیمت رانی

به یساق جدل آغاز خصومت انجام

که فلک داشت درین ورطه سرفتانی

چون به دولت تو سپاه ظفر آثارت را

سر به آن دشت بلا داده روان گردانی

من هم از ادعیه در پی بفرستم سپهی

که توشان سد بلای سپه خود دانی

لله الحمد که آن شرط بجا آمد و داشت

به تو فتاح غنی فتح و ظفر ارزانی

حال بر تخت حضوری تو جهان داور و من

بی‌حضور از غم بیماری و بی‌سامانی

تو چنان باش که عالم به وجود تو به پاست

لیک نگذار چنین درد مرا طولانی

مرهمی بخش از آن پیش که از زخم اجل

دل ز جان برکنم از غایت بی درمانی

بنوازم به طریقی که بر آن رشگ برند

روح جنت وطن انوری و خاقانی

بیش ازین قوت گفتار ندارم اما

دارم امید که از موهبت ربانی

تا زمانی که ملک صورت قیامت بدمد

تو ز آفات فلک ایمن و سالم مانی

وآن زمان نیز نگردی ز بقا بی‌بهره

که خدای تو بود باقی و باقی فانی

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:08 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها