0

قصاید محتشم کاشانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - در مدح و منقبت حضرت امیرالمؤمنین علی‌ابن ابی‌طالب علیه‌السلام

باز نوبت زن دی بر افق کاخ فلک

می‌زند نوبت من ادر که البرد هلک

باز لشگر کش برد از بغل قلهٔ کوه

می‌دواند به حدود از دمه چون دود برگ

باز از پرتو همسایگی شعلهٔ نار

می‌فرستد ز دخان تحفهٔ سمندر به ملک

برف طراحی باغ از رشحات نمکین

آن چنان کرده که می‌بارد از اشجار نمک

بحر مواج چنان بسته که هر موجی از آن

اره پشت نهنگی شده بر پشت سمک

نکشد تا زیخ آهنگر بردش در غل

دست و پا می‌زند از واهمه در آب اردک

آب گرمابه چنان گشته مزاجش که از آن

نتوان تا ابد انگیخت بخار از آهک

یخ زجاجی شده از برد که می‌باید اگر

خردسالی کندش ضبط برای عینک

جمرات از دمه بر قله منقل زرماد

پشت گرمند بمانائی سنجاب و قنک

کف دریا شده از شدت سرما مشتاق

به گرانی که گر آید ز سر آب به تک

برف گسترده بساطی که زد هشت ننهند

پا به صحن چمن اطفال ریاحین به کتک

شده آن وقت که از خوف ملاقات هوا

به صد افسون نشود دود ز آهک منفک

سپه برد بهر بوم که تازد ز قفا

لشگر برف چو مور و ملخ آید به کمک

دمه سر کرده به یک سردمه بگریزاند

خیمه‌پوشان خزان را ز بساتین یک یک

برد چون قصد ریاحین کند اندازد پیش

چشم خود نرگس و دزدیده رساند چشمک

گر نهد موسی عمران ید و بیضا در آب

چون کشد جانب خود باشدش از یخ انجک

به مقر خود از آسیب هوا گردد باز

مهره‌ای کاتش داروش جهاند ز تفک

روبهی را که شود پشت به جمعیت موی

ذره گرم شود بر سر شیران شیرک

کرده یخ استره چرخ که گردیده از آن

حرف امید بهار از ورق بستان حک

کوه ابدال که از سبزهٔ پژمرده و برف

پوستین می‌کشد آن روز به زیر کپنک

مجمعی ساخته وز قهقهه انداخته‌اند

هرزهٔ خندان جبل جمله به او طرح خنک

نزهت انگیز هوائی که ز محروسهٔ باغ

کرده بیرون یزک لشگر بردش به کتک

رجعتش نیست میسر مگر آرد سپهی

از ریاض چمن شوکت مولی به کمک

آفتاب عرب و ترک و عجم کهف ملوک

پادشاه طبقات به شر و جن و ملک

حجةالله علی الخلق علی متعال

که در آئینه شک شد به خدائی مدرک

آن که چون گشت نمازش متمایل به قضا

بهر او تافت عنان از جریان فلک فلک

آن که بعد از دگران روی به خیبر چو نهاد

آسمان طبل ظفر کوفت که النصرة لک

بسته بر چوب ز اعجاز ظفر دست یلان

کرده هرگاه برون دست ولایت ز ملک

گاو از بیم شدی حمل زمین را تارک

خصم را ضربت اگر سخت زدی بر تارک

گر کشد بر کرهٔ مصمت خورشید کمان

همچو چرخش کند از ضربت ناوک کاوک

در پناهش متحصن ز ممالک صد ملک

در سپاهش متمکن ز ملایک صد لک

حکم محکم نهجش قوس قضا را قبضه

امر جاری نسقش تیر قدر را بی‌لک

او خدا نیست ولی در رخ او وجه‌الله

می‌توان یافت چو خطهای خفی از عینک

پیش طفل ادب آموز دبستان ویست

با کمال ازلی عیسی مریم کودک

بهر جمعیت خدام مزارش هر صبح

فکند سیم کواکب فلک اندر قلک

ای به جاهی که درین دایرهٔ کم پرکار

درک ذات تو به کنه آمده فوق المدرک

در زمان سبق عالم و آدم بوده

حق سخنگوی و تو آئینه و آدم طوطک

پایهٔ عون تو گردیده درین تیره مغاک

این مخیم فلک بی سر و بن را تیرک

پیلبانان قضا تمشیت جیش تو را

چرخ از اکرام به دست مه نوداده کچک

گر نیابد ز تو دستوری جستن ز کمان

در کمان خانه کند چله نشینی ناوک

دو جهانند یکی عالم فانی و یکی

عالم قدر تو کاندر کنف اوست فلک

واندرین دایره در پهلوی آن هر دو جهان

چرخ بسیار بزرگ است به غایت کوچک

گر کند نهی سکون امر تو در پست و بلند

تا دم صبح نه شور ای ملک انس و ملک

نستد آب ز رفتار و نه باد از جنبش

نه فتد مرغ ز پرواز ونه آهو از تک

با سهیل کرمت در چمن ار تیغ غرور

نشکافد سپر لالهٔ حمرا سپرک

رتبهٔ ذات تو را شعلهٔ انوار ظهور

تا به حدیست که بی‌مدر که گردد مدرک

داندت بی‌بصری همسر اغیار که او

تاج شاهی نشناسد ز کلاه ازبک

صیت عدل تو و آوازهٔ اوصاف عدوت

غلغل کوس شهنشاهی و بانگ تنبک

هم ترازوی تو در عدل بود آن که چو تو

سر نیارد به زر و سیم فرو چون عدلک

گر شود پرتو تمییز تو یک ذره عیان

زرد روئی کشد از پیشهٔ خود سنگ محک

از درت کی به در غیر رود هرکه کند

فهم لذات جنان درک عقوبات درک

بک فی دایرةالارض و ما حادیها

طرق سالکها فی کنف الله سلک

هر که ریزد می بغض تو به جام آخر کار

از سر انگشت تاسف دهدش دور گزک

به میان حرف تو در صفحهٔ دل کرده مقام

دگران جا به کران یافته چون نقطهٔ شک

پرکم از سجدهٔ اصنام نبد خصم تو را

نصب بیگانه به جای نبی و غصب فدک

از ازل تا به ابد بهره چه باید ز سلوک

سالکی را که ره حب تو نبود مسلک

محتشم صبح ازل راه به مهرت چون برد

لقد استعصم والله به واستمسک

گرچه هستش ز هوا و هوس و غفلت نفس

جرم بسیار و خطا بی‌حد و طاعت اندک

غیر از آن عروه وثقی و از آن حبل متین

نیست چیز دگرش در دو جهان مستمسک

دست چوبک زن تقریر به آهنگ رحیل

چون زند در دروازهٔ عمرش چوبک

به دعا بعد ثنا عرض چو شد خواهد بود

هرچه گویم بس ازین غیر دعا مستدرک

تا نهد شاهد روز از جهت سیر جهان

هر سحر بر جمل چرخ زر اندود کلک

آن فلک رتبه که شد باعث این نظم بلند

در فلک باد عماریکش او دوش ملک

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:02 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - فی مدح خلاصه الوزراء میرزا عبدالله جابری

همایون باد شغل آصفی بر آصف عادل

چه آصف ظل ظل‌الله عبداله دریا دل

خداوندا کف به اذل که کرد آیات احسان را

پس از شان خود ایزد یک به یک در شان او نازل

عموم سجدهٔ شکر ظهور او رسانیده

سر هاروت را هم بر زمین اندر چه بابل

فلک یابد زمین را بر زبر از نقطه کوچکتر

ز بار حلم او گر نقطه بارا شود حامل

عقیم‌الطبع شد در زادن شه مادر دوران

چو آن دستور اعظم شد در افعال جهان فاعل

خلایق ظرف را در پی دوند از بهر زر چیدن

چو پای کلک او گردد به راه جود مستعجل

خراج هند و باج صد قلمرو ضم کند باهم

مداد نازل از اقلام او هرگه شود به اذل

هزارش بنده بر در سر گران از بار تاج زر

همه مدرک همه زیرک همه قابل همه مقبل

به صد فرمانبری مسند بر خاصان او خاقان

به صد منت‌کشی طغراکش احکام او طغرل

نهد گر حکمت او بر خلاف رسم قانونی

که از قدرت نمائی هر محالی را شود شامل

مریض صرع را کافور در پیکر زند آتش

حرارت از مزاج صاحب حمی برد فلفل

نگیرد ماه تا نور ضمیر وی به رو تابد

میان آفتاب و او شود صد کوه اگر حایل

تصرف‌های طبع میرزا سلمانیش دارد

به عنوانی که یک دم نیست از ضبط جهان غافل

خروج زر ز مخزن‌های او وقت کم‌احسانی

خراج هفت اقلیم است بهر کمترین سایل

تعالی‌الله از آن دریا که از وی این در یکتا

برای تاج شاهان روزگار آورده بر ساحل

نبودی گر به گوهرخیزی او بحر ذخاری

در آفاق این در شهوار گشتی از کجا واصل

تعجب خود زبان گردیده سرتاپا و می‌گوید

که این گلزار دولت گشته پیدا از چه آب و گل

فلک را بر زمین بینند اگر قایم کند دیوان

جهان را در جهان یابند اگر سامان دهد محفل

اگر در هر نفس صد کاروان معنی از بالا

شود نازل به غیر از خاطر او نبودش منزل

مرا کایام از قدرت زبان دهر می‌خواند

در انشای ثنای او به عجز خود شدم قائل

الا ای نیر گیتی فروز اوج استیلا

که خشت آستانت راست سقف آسمان در ظل

تو نور تربیت از ثقبه میم کمال خود

اگر بیرون فرستی ذات هر ناقص شود کامل

ز روی خشم اگر چشم افکنی بر چشمهٔ حیوان

شراب وی به آن جان‌پروری زهری شود قاتل

عمل فرما توئی کاندر جهانند از هراس تو

همه عمال دیوان بهترین عمال را عامل

عجالت خواه شد خصم تو از دولت به حمداله

که بر وی زود شد ظاهر مل دولت عاجل

اکابر اعتضادا محتشم ادنی غلام تو

که هست از حق گذاریها به شغل مدحتت شاغل

ندارد هیچ چیز اما چو زلف عنبرین مویان

پریشان حالتی دارد مباش از حال او غافل

ز بخت سعد تا فرزند ذوالاقبال ذی فطرت

بجای جد و اب قائم‌مقامی را بود قایل

تو باشی جانشین اعتمادالدوله از دولت

دگر نایب مناب جد عالی داور عادل

خلایق تا امان یابند از دست اجل بادا

به قصد جان بد خواهت اجل عاجل امان راجل

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - قصیدهٔ در مدح یوسف عادل شاه فرماید

اقبال بین که از پی طی ره وصال

پرواز داده شوق به مرغ شکسته بال

بردمید از آن تن خاکی که جنبشش

صد ساله بعد داشت ز سر حد احتمال

افتاده‌ای که بود گران جان تر از زمین

شوقش به ره فکند شتابان تر از شمال

شد دست چرخ پر شهب از بس که می‌جهد

در زیر پای خیل بغال آتش از امال

احداث کرده جذبه راه دیار شوق

در مرکبان سست پی من تک غزال

دارد گمان زلزله از بی‌قراریم

سرهنگ جان که قلعهٔ تن راست کوتوال

منت خدای را که رفاهیت وطن

گر شد به دل به تفرقه کوچ و ارتحال

نزدیک شد که ذرهٔ بیتاب ناتوان

یابد به آفتاب جهانتاب اتصال

زد آفتاب چرخ که از دولت سریع

بعد از عروج روی کند در ره زوال

آن آفتاب کز سبب طول عهد او

جوید هزار ساله گران نقص از کمال

سلطان شاه مشرب کم کبر و پرشکوه

دارای داد گستر جم قدر یم نوال

آن برگزیدهٔ یوسف مصر صفا که هست

آئینه جمال خداوند ذوالجلال

در مصر سلطنت نه همین اسم بود و بس

میراث یوسفی که به او یافت انتقال

زان یوسف جمیل به این یوسف جلیل

دادند صد کمال کزان بد یکی جمال

بر خویش دیدگان و مکان را چو بیضهٔ تنگ

مرغ جلال او چو برآورد پر و بال

شاید که بهر نوبت سلطانیش قضا

بر طبل آسمان زند از کهکشان دوال

گردون برد پناه به تحت الثری ز بیم

آید گر آتش غضب او به اشتغال

نام مرا کسی نبرد روز حشر نیز

حلمش شود چه اهل گنه را قرین حال

گر باد عزم تو گذرد بر بلند و پست

بیرون رود سکون ز زمین نعل از خیال

دریا به لنگرش سپر خویش را به چرخ

باشد تحرکش چو زمین تا ابد محال

ای برقد جلال تو تشریفها قصیر

جز عز ذوالجلال که افتاده بی‌زوال

بر تاج خسروی که ز اسباب سروریست

فرق توراست منت تعظیم لایزال

حاتم ز صیت جود تو گشت از مقام خویش

راضی که در جهان نکشد از تو انفعال

این سلطنت که شاهد طاقت گداز بود

در ابتدای ناز نمود از تتق جمال

اینک جهان گرفته سراسر فروغ وی

که افزونی اندرون چو ترقیست در هلال

ای داور ملک صفت آسمان شکوه

وی سرور نکوسیر پادشه خصال

روزی که محتشم پی تقدیم تهنیت

آمد به نفس کامل خود بر سر جدال

وز تازیانه کاری تعجیل داد پر

آن باره را که بود تحرک در او محال

هریک قدم که مانده به ره نجم طالعش

گردید دور صد قدم از عقده وبال

یارب به لایزالی سلطان لم‌یزل

کز اشتغال سلطنت دیر انتقال

بر مسند جلال برانی هزار کام

با رتبهٔ جلیل بمانی هزار سال

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - وله فی مدیح سلطان خلیل ولد شمخال سلطان

داد کوشش اندر عزت مور ذلیل

سامی القاب سلیمان منزلت سلطان خلیل

کعبهٔ حاجات کز حاجت گشاده بر درش

از دو عالم صد طریق و صد صراط و صد سبیل

هم به بخشش بی‌مثابه هم بریزش بی‌همال

هم به همت بی‌مثال هم به احسان بی‌عدیل

بر صراطی چون دم شمشیر آسان بگذرد

نور او گر کور مادرزاد را گردد دلیل

اهل خلد از اهل دوزخ آب خواهند ار کند

سلسبیل لطف او یک رشحه بر دوزخ سبیل

شیر در پستان نهد بهر جنین سر در رحم

رازق واسع کند در رزق اگر او را کفیل

پاس او تاوان ز عزرائیل گیرد تا ابد

مردگان در دعوی جان گر کنند او را وکیل

نرگس اعمی ببیند روز بر گردون سها

حکمت او چون برد بیرون علل را از علیل

حدت طبعش شود بالفرض اگر کافور کار

در هوای زمهریر از وی دماند زنجبیل

نی دل و نی دین بماندنی روان نی عقل و هوش

گر قبول او فتد ماکان من هذاالقبیل

ای به مصر آفرینش آفریده ذوالجلال

سیرت ذات تو را چون صورت یوسف جمیل

شکوه ناکند از تو جمعی کز گریبان سخا

هر که در عهد تو سر بر زد فلک خواندش بخیل

از عناصر میل آتش می‌کند هر شب شهاب

تا کشد بر دیده کج بین اعدای تو میل

خصم الکن گز حدیث شکرینت زر دروست

در مزاجش گشته شیرینی به صفرا مستحیل

پشه ز امداد تو شاید گر به تار عنکبوت

پای میکائیل بندد بر جناح جبرئیل

دشمنت کامروز خود آهنین دارد به سر

خواهد از تیغ تو فردا داشت بر گردن دو بیل

خصم مقراض حیل هرچند سازد تیز تر

ای تو را در غالبیت مدت فرصت طویل

دست جرات ز آستین برزن که صورت یاب نیست

کندی چنگال شیر از کید روباه محیل

پشه‌ای کز وادی حلم تو خیزد گرد ناک

بال خود را گر غبار افشان کند بر پشت پیل

بنددش بر کوهه گاو زمین از تقل باد

ای غبار راه تمکین تو بر غبرا ثقیل

گر اثر را از مؤثر دور خواهی تا به حشر

بیضهٔ ابیض نگیرد رنگ در دریای نیل

در کف ساقی بزمت شد مزید عقل و هوش

رطل مرد افکن که آمد عقل عالم را مزیل

من که چون قربانی تیغ خلیل اندر ازل

داشتم در سر که در قربانگهت کردم قتیل

منت ایزد را که بر وفق مراد خویشتن

زود در خیل فدائی گشتگان گشتم دخیل

وز دل پر آتشم زد چشمهٔ مهر تو سر

آن چنان کز قعر دوزخ سر برآرد سلسبیل

سرو را بی آن که سازی در نظم محتشم

گوشوار گوش دراک از کثیر و از قلیل

قیمتش ارسال کردی خانه‌ات آباد باد

وز خدایت هم به این احسان جزائی بس جزیل

تا بود ظل طویل الذیل سلطان نجوم

بر جهان گسترده و مبسوط و ممدود و ذلیل

سایهٔ اقبال و احسان تو بادا مستدام

برغنی و بر فقیر و بر عزیز و بر ذلیل

بر فلک بهر تو بادا کوس دولت پر صدا

وز برای دشمنانت بر زمین طبل رحیل

ز آتش کید سپهرت دارد ایمن آن که گشت

مانع گرم اختلاطی‌های آتش با خلیل

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷ - در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علی‌ابن ابی‌طالب

خوش آن زبان که شود چون زبان لوح و قلم

به مدح و منقبت شاه ذوالفقار علم

خون آن بنان که چو در خامه آورد جنبش

نخست ثبت کند مدحت امام امم

خوش آن بیان که بود همچو لعل در دل سنگ

در مناقب شاه نجف در آن مدغم

دمی ز نخل خیالت ثمر دهد شیرین

که جز به مدح شه نخل برنیاری دم

به خاک رفته فرو نظم آبدار تو به

اگر از آن نشود باغ منقبت خرم

درین جهان به ستایش مشو ندیم کسی

که در جهان دگر همینت ندیم ندم

فسانه طی کن و در مدحت کریمی کوش

که در کرم سگ او عار دارد از حاتم

به مدح کام دهی عقد نطق بند کزو

شوی به منعی بکری زمان زمان ملهم

به مجلس کرم از ساقی طلب کن جام

که تا ابد نکنی عرض احتیاج به جم

برات خویش به مهر دهنده‌ای برسان

که در رکوع به خواهنده می‌دهد خاتم

حیات جو زدم زنده‌ای که می‌آید

ز طفل مکتب او کار عیسی مریم

به سایه اسدی رو که گرگ مردم خوار

ز بیم او نتواند شدن غنیم غنم

ببر به محکمه قاضی شکایت چرخ

که در میانهٔ بازو کبوتر است حکم

به صدق شو سگ آن آستان که محترمند

سگان شیر خدا همچو آهوان حرم

به دانکه در کتب آسمانی آمده است

ابوالحسن همه‌جا بر ابوالبشر اقدم

مهم خویش بود خلق را اهم مهام

مرا ثنای امام امم مهم اهم

رسید مطلع دیگر ز سکه خانهٔ فکر

که می‌دود چو زر سکه‌دار در عالم

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - تجدید مطلع

من و دو اسبه دوانیدن کمیت قلم

به مدح یکه سوار قلم رو آدم

من و مجاهده در راه دین به کلک و زبان

ز وصف شاه مجاهد به ذوالفقار دو دم

من و رساندن صیت ثنا ز غرفهٔ ماه

به آفتاب فلک چاکر فرشتهٔ حشم

ولی خالق اکبر علی عالی قدر

که هست ناطقه پیش ثنای او ابکم

علیم علم لدنی کزو ورای نبی

همین یگانه خداوند اعلم است علم

امین گنج الهی که راز خلوت غیب

تمام گفته به او مصطفی بوجه اتم

محیط مرکز دل کانچه در خیال هنوز

نداده دست بهم هست پیش او ملهم

شهی که خواهد اگر اتحاد نوع به جنس

دهند دست معیشت به هم رمض و اصم

و گر اراده کند فصل را مبه این نوع

کمند ربط و مساوات بگسلند ز هم

دل حقیر نوازش که جلوه‌گاه خداست

چو کعبه‌ایست که از عرش اعظم است اعظم

ز فرش چون ننهد پا به عرش بت‌شکنی

که بختش از بردوش نبی دهد سلم

به معجزش زد و صد ساله ره رساند باد

زبان ابکم فطری سخن به گوش اصم

به جنب چشمهٔ فیضش سر تفاخر خویش

به جیب جاه فرو برده از حیا زمزم

چه او که دیده امینی که در حریم وصال

میان سر خدا و نبی بود محرم

پس از رسول به از وی گلی نداد برون

قدیم گلبن گل بار بوستان قدم

در آمدن به جهان پای عرش سای نهاد

ز بطن شمسه برج شرف به فرش حرم

قدم نهاد برون هم به مسجد از دنیا

ز فتنه زائی افعال زاده ملجم

دو در یک صدفش را نمونه بودندی

به عیسی ار ز قضا موسی شدی توام

به بحر اگر فتد اوراق مدح و منقبتش

ز حفظ خالق یم تا ابد نگیرد نم

ببین چنین که رسیده است از نعیم عطا

به بلبلان گلستان منقبت چه نعم

علی‌الخصوص به سر خیل منقبت گویان

که ریختی در جنت بها ز نوک قلم

فصیح بلبل خوش لهجه کاشی مداح

که بود روضهٔ آمل ازو ریاض ارم

به مدح شاه عدو بندش از مهارت طبع

چو داد سلسلهٔ هفت بند دست بهم

اگر به سر خفی بود اگر بوجه جلی

برای او صله‌ها شد ز کلک غیب رقم

به پیروی من گستاخ هم برسم قدیم

به حکم شوق نهادم بر آن بساط قدم

به قدر وسع دری سفتم از تتبع آن

که گر ز من نبدی قیمتش نبودی کم

ورش خرد به ترازوی طبع سنجیدی

شدی هر آینه شاهین آن ترازو خم

در انتظار نشستم به ساحل امید

که موج کی زند از بحر من محیط کرم

کی از ریاض امل سر برآورد نخلی

کی از دلم برد آرد زمانه بیخ الم

رساند مژده به یک بار هاتفی که نوشت

برات جایزه شاه عرب به شاه عجم

سپهر کوکبه طهماسب پادشاه که برد

به یمن نصرت دین برنهم سپهر علم

مجاهدی که ز تهدید او بدیدهٔ کشند

غبار راه عباد صمد عبید صنم

شهی که خادم شرعند در عساکر او

ز مهتران امم تا به کهتران خدم

ز صیت تقویش از خوف نام خود لرزد

چو لاله در گذر باد جام در کف جم

ز بیم شحنهٔ ناموس او عیان نشود

ز سادگی نرسد تا بس که روی درم

ز دست از شفق آتش بساز خود زهره

که داده زان عملش اجتناب شاه قسم

سحاب با کف او داشت بحث بر سر فیض

ز شرم گشت عرق ریز بس که شد ملزم

دل و کفش گه ایثار در موافقت‌اند

دو قلزم متلاطم به یکدیگر منضم

سهیل لطفش اگر پرتو افکند بر زیر

ز آتش حسد آید به جوش خون به قم

مه سر علم او کند چو پنجه دراز

به اشتلم ز سر مهر برکند پرچم

عمود خاره شکن گر کند بلند شود

ز باد ضربت او کوره در کمر مدغم

خمد ز گرز گران سنگ او اگر به مثل

شود ستون سپر و دست و بازوی رستم

مبار زانش اگر تاخت بر زمانه کنند

دهند گاو زمین را ز فرط زلزله رم

به خیمه‌گاه سپاهش زمین کند پیدا

لکاشف از کشش بی‌حد طناب خیم

سگ درش نبود گر به مردمی مامور

به زهر چشم کند آب زهره ضیغم

فسون حفظش اگر بر زمین شود مرقوم

رود گزندگی از طبع افعی ارقم

ز شهسوار عرب کنده شد در از خیبر

ز شهریار عجم از زمانه بیخ ستم

فلک به باطن و ظاهر نمی‌تواند یافت

دو شهسوار چنین در قصیده عالم

جهان به معنی و صورت نمی‌تواند جست

دو شاه بیت چنین در قصیدهٔ عالم

عجب‌تر آن که یکی کرده با یکی ز خلوص

بهم علاقه فرزندی و غلامی ضم

فلک سئوال کنانست ازین تواضع و نیست

جز این مقاله جواب شه ستاره حشم

بدر که شاه ولایت بود چرا نزند

پسر که شاه جهان باشد از غلامی دم

مهم دنیی و عقبی فتاده است مرا

به این شهنشه اعظم به آن شه اکرم

کزو به روضهٔ رضوان رسم چه مرده به جان

وزین بلجهٔ احسان رسم چه تشنه بیم

یگانه پادشها یک گداست در عهدت

که رفع پستی خود کرده از علو همم

ز بار فقر به جانست و خم نکرده هنوز

به سجدهٔ ملکان پشت خود برای شکم

برون نرفته برای طمع ز کشور شاه

اگر به ملک خودش خوانده فی‌المثل حاتم

کنون که عادت فقرش نشانده بر سر راه

که روبراه نیاز آر یا به راه عدم

همان به حالت خویش است و بی‌نیازی را

شعار و شیوهٔ خود کرده از جمیع شیم

هان به وقت همت مدد نمی‌طلبد

ز اقویای جهان در میان لشگر غم

اگر کریم به بارد ز آسمان حاشا

که جز ز پادشه خود شود رهین کرم

چو داغ با دل خونین نشسته تا روزی

ز لطف شاه پذیرد جراحتش مرهم

قسم به شاه و به نعماش کانچه گفتم ازو

فلک مطابق واقع شنید و گفت نعم

چو محتشم شده نامش اگر مسمی را

به اسم ربط دهد شاه ازو چه گردد کم

همیشه تا ز پی بردن متاع بقا

کند فنا بره دست برد پا محکم

برای پاس بقای تو از کمند دعا

دو دست او به قفا بسته باد مستحکم

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علی‌ابن ابیطالب

ای نثار شام گیسویت خراج مصر و شام

هندوی خال تو را صد یوسف مصری غلام

چهره‌ات افروخته ماه درخشان را عذار

جلوه‌ات آموخته کبک خرامان را خرام

کاکلت بر آفتاب از ساحری افکنده ظل

سنبلت بر روی آب از جادوئی گسترده دام

طوبی از قدت پیاپی می‌کند رفتار کسب

طوطی از لعلت دمادم می‌کند گفتار وام

گل به بویت گرچه می‌باشد نمی‌باشد بسی

مه به رویت گرچه می‌ماند نمی‌ماند تمام

گر نسازم سر فدایت بر تو خون من حلال

ور نمیرم در هوایت زندگی بر من حرام

کوکب اوج جلالی باد حسنت لایزال

آفتاب بی زوالی باد ظلت مستدام

شاه خوبانی چو جولان می‌کنی بر پشت زین

ماه تابانی چو طالع می‌شوی از طرف بام

صد هزاران شیوه دارد آن پری در دلبری

من ندارم جز دلی آیا نهم دل بر کدام

یافتم دی رخصت طوف ریاض عارضش

زد صبا زآن گلستان بوی بهشتم بر مشام

روضه دیدم چو جنت از وی برده فیض

چشمه دیدم چه کوثر کوثر از وی جسته کام

بر لب آن چشمه از خالش نشسته هندوئی

چون سواد دیده مردم به عین احترام

مانع لب تشنها زان چشمهٔ زمزم صفات

ناهی دلخستها زان شربت عناب فام

غیرتم زد در دل آتش کز چه باشد بی‌سبب

هندوی شیرین مذاق از دلبر ما تلخ کام

خواستم منعش کنم ناگاه عقل دوربین

بانگ بر من زد که ای در نکته‌دانی ناتمام

هندوئی کز زیرکی و مقبلی رضوان صفت

گشته کوثر را حفیظ و کرده جنت را مقام

خود نمی‌گوئی که خواهد بود ای ناقص خرد

جز غلام شاه انجم چاکر کیوان غلام

سرور فرخ رخ عادل دل دلدل سوار

قسور جنگ آور اژدر در لیث انتقام

حیدر صفدر که در رزم از تن شیر فلک

جان برآرد چون برآرد تیغ خونریز از نیام

ساقی کوثر که تا ساقی نگردد در بهشت

انبیا را ز آب کوثر تر نخواهد گشت کام

فاتح خیبر که گر بودی زمین را حلقه‌ای

در زمان کندی و افکندی درین فیروزه بام

قاتل عنتر که بر یکران چه می‌گردد سوار

می‌فرستد خصم را سوی عدم در نیم گام

خواجه قنبر که هندوی کمیتش ماه را

خوانده چون کیوان غلام خویش به درش کرده نام

داور محشر که تا ذاتش نگردد ملتفت

بر خلایق جنت و دوزخ نیابد انقسام

بان عم مصطفی بحرالسخا بدرالدجی

اصل و نسل بوالبشر خیرالبشر کهف‌الانام

از تقدم در امور مؤمنان نعم‌الامیر

وز تقدس در صلوة قدسیان نعم‌الامام

آن که گر تغییر اوضاع جهان خواهد شود

شرق و مغرب غرب مشرق شام صبح و صبح شام

وانکه گر جمع نقیضین آید او را در ضمیر

آب و آتش را دهد با هم به یکدم التیام

آب پیکانش گر آید در دل عظم رمیم

از زمین خیزد که سبحان‌الذی یحیی‌العظام

سهمه فی قوسه کالطیر فی برج‌السما

سیفه فی کفه کالبرق فی جوف‌الغمام

پشت عصیان را به دیوار عطایش اعتماد

دست طاعت را به دامان قبولش اعتصام

گر نبودی صیقل شمشیر برق آئین وی

می‌گرفت آیینهٔ اسلام را زنگ ظلام

ور نکردی مهر ذاتش در طبایع انطباع

نور ایمان را نبودی در ضمایر ارتسام

ای که هر صبح از سلام ساکنان هفت چرخ

بارگاهت می‌شود از شش جهة دارالسلام

وی بهر شام از سجود محرمان نه فلک

هست قصر احترامت ثانی بیت‌الحرام

گر نبودی رایض امرت به امر هیچکس

توسن گردن کش گردون نمی‌گردید رام

ور نکردی پایهٔ عونت مدد افلاک را

این رواق بیستون ایمن نبودی ز انهدام

آب دریا موج بر گردون زدی گر یافتی

قطره‌ای از لجه قدر تو با وی انضمام

بس که دست انتقام از قوت عدلت قویست

لاله رنگ از خون شاهین است چنگال حمام

از ائمه ذات مرتاض تو ممتاز آمده

آن چنان کز اشهر اثنا عشر شهر صیام

ای مقالت مثل ما قال‌النبی خیرالمقال

وی کلامت بعد قرآن مبین خیرالکلام

من کجا و مدحت معجز کلامی همچو تو

خاصه با این شعر بی‌پرگار و نظم بی‌نظام

سویت این ابیات سست آورده و شرمنده‌ام

ز آن که معلوم است نزد جوهری قدر رخام

لیک می‌خواهم به یمن مدحتت پیدا شود

در کلام محتشم ایشان گردون احتشام

زور شعر کاتبی سوز کلام آذری

گرمی انفاس کاشی حدث‌ابن حسام

صنعت ابیات سلمان حسن اقوال حسن

لذت گفتار خواجو قوت نظم نظام

حاصل از اکسیر لطف چاشنی بخشت شود

طبع نامقبول من مقبول طبع خاص و عام

یک تمنای دگر دارم که چون در روز حشر

بر لب کوثر بود لب تشنگان را ازدحام

زان میان ظل ظلیلم بر سر اندازی ز لطف

وز شراب سلسبیلم جرعه‌ای ریزی به کام

مدعا چون عرض شد ساکت شو ای دل تا کنم

اختیار اختصار و ابتدای اختتام

تا درین دیرینه دیر از سیر سلطان نجوم

نور روز و ظلمت شب را بود ثبت دوام

روز احباب تو نورانی الی یوم‌الحساب

روز اعدای تو ظلمانی الی یوم‌القیام

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - ایضا فی مدیح ولیخان سلطان ترکمان

باد در عیش مدام از بهجت عید صیام

پادشاه محتشم سلطان گردون احتشام

داور مرفوع تخت خوش بساط خوش نشاط

سرور مسعود بخت نیک رای نیک نام

آفتاب اوج استیلا ولی سلطان که باد

بر سلاطین به سند اقبال مستولی مدام

در صبوح سلطنت می‌خواند از عظمش قضا

قیصر فغفور بزم اسکندر جمشید جام

هست طول روز اقبالش فزون از روز حشر

زان که از دنبال صبح دولت او نیست شام

چار رکن از صیت استقلال او پر شد که دور

از برایش پنج نوبت می‌زند در هفت بام

کار او هر روز می‌آرد قضا صد ساله پیش

بس که دارد در مهم احترامش اهتمام

در زمان او که ضدیت شد از اضداد رفع

صعوه با باز است یار و گرگ با میش است رام

رایض امروز بر دستش ز روی اقتدار

کرده خنگ بی‌لجام چرخ را بر سر لجام

آن که لطف و قهر او در یک طبیعت آفرید

آب و آتش را به قدرت داد باهم التیام

گر زمین ناروان راطبع او گوید برو

در شتاب افتاده دشت لامکان سازد مقام

ور سپهر تیز رو را امر او گوید بایست

تا دم صور قیامت گام نگشاید ز گام

از نفایس بخشی او صد هزار احسان خاص

هست روز بذلش اندر ضمن هر انعام عام

قطره‌ای از لجهٔ جودش توان کردن حساب

هفت دریا را اگر با هم توان داد انضمام

نیست باران بر زمین از آسمان باران که هست

ز انفعال ابر دستش در عرق ریزی غمام

ای تو را از قوت طالع درین نخجیرگاه

شاه‌بازان رام قید و شهسواران صید رام

از مهابت در ته چاه عدم گردد مقیم

گر در آئی با سپهر اندر مقام انتقام

مهر از بهر اجاق افروزی در مطبخت

روز تا شب می‌پزد سودا ولی سودای خام

هست بر درگاهت ای دریادل مالک رقاب

حاتم طی یک گدا و خسرو چین یک غلام

کم‌بضاعت‌تر ز قارون کس نماند در زمین

گر یک احسان تو یابد بر خلایق انقسام

مخزن خویش از زر انجم کند در دم تهی

گر فلک یکدم کند طبع درم بخش از تو وام

بس که از حصر افزون بس که رفت از حد برون

میل خاص و لطف عامت با خواص و با عوام

نیک و بد را با تو اخلاصیست کز آرام خود

دست می‌دارند تا آرام گردد با تو رام

آن زجاجی چامه هر شب بر تو می‌سازد حلال

خون خود تا بادلارایان بیارامی به کام

من ز چشم آرام غارت می‌کنم تا از دعا

خواب را بر دیدهٔ بخت تو گردانم حرام

وز پی حمل دعایت با خشوع بی‌شمار

زین بلند ایوان فرود آرم ملایک را تمام

سرورا در شکرستان ثنایت محتشم

کش خرد می‌خواند دایم طوطی شکر کلام

حال با صد تلخ کامی گشته در حبس قفس

مبتلای صد الم بند مؤید هر کدام

گر نمی‌بود این چنین می‌گشت گرد درگهت

با دگر خوش لهجه‌های باغ معنی صبح و شام

الغرض نواب سلطان را سلام و تهنیت

می‌تواند از زبان خامه گفتن والسلام

تا بود در روزگار آئین عید و تهنیت

خاصه بر درگاه تعظیم سلاطین عظام

از زبان لوح و کرسی و سپهر و مهر و ماه

تهنیت گویت لب روح‌الامین باشد مدام

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - وله ایضا من درر منظوماته فی مدح دستورالاعظم میرزامحمد

روزه رفت و آمد از نزدیک مخدوم الانام

بر سر من مشفقی با عیدی عید صیام

وه چه مخدوم آن که هست از رفعت ذات کریم

سرور اهل کرم سردار و سرخیل کرام

وه چه سر خیل آن که خیل خسروان عصر را

می‌تواند داد در یک بزم باهم انتظام

اختر بیضا تجلی گوهر دری شعاع

داور دارا تجمل والی والامقام

کار فرمایندهٔ طبعش زبان علم و حلم

سده فرزینه بزمش جبین خاص و عام

چرخ اعظم را مقابل قابل دیهیم و گاه

شاه عالم را مصاحب صاحب القاب و نام

روزگارش زان محمد خواند کاندر نه حرم

می‌ستایندش مقیمان سپهر از احترام

می‌زند مانند طفل مریم از اعجاز دم

هرچه طبع مبدعش می‌آفریند در کلام

نژاد زد میان نظم گوئی تیغ زد

ورنه چون بین‌المسارع منقطع شد التیام

معنی کز دل بود چون صید وحشی در گریز

خاطر او را بود چون مرغ دست آموز رام

بحر اول بر بقای خویش می‌لرزد که هست

کمترین قایم دست فیاضش غمام

قرص خورشید از عطا می‌افکند پیش گدا

طشت حاتم چون نیفتد در زمان او زبام

بی‌طلب چون کرد جیب و آستینم پر درم

یافتم کاندر کرم حاتم کدامست او کدام

مدح گفتن و آن گه از ممدوح جستن جایزه

نیست جز فعل ادانی نیست جز کار لئام

مدح کردن نیز گوش آنگه گشودن دست جود

در حقیقت هست سودای درم بخشیش نام

بخشش آن باشد که کس نادیده شخصی را به خواب

بخشد از خواب پریشانیش بیداری تمام

مدح گفتن آن چنان اولی که بی‌ذل طمع

در سخن مرد سخن گستر نماید اهتمام

زین دو حالت آنچه از من بود خود نامد به فعل

وین خجالت ماند بهر من الی یوم‌القیام

و آنچه زان دریادل زر بار گوهرریز بود

از وجود آمد به استمرار و ادرار و دوام

مالک الملک سخن خلاق اقوال حسن

سامی الرتبت سمی جد خود خیرالانام

پستی ما کردار تقصیر این فعل ارتکاب

وان بلندیهای همت کرد آن امر التزام

ای به دوران تو دولت را رواج اندر رواج

وی به تدبیر تو عالم را نظام اندر نظام

در ازل ذیل جلالت از غبار خود کشید

سرمهٔ امیدواری در دو چشم اعتصام

در عبارت آفرینی گرنه یکتائی چرا

خلقت خلاق و اقوال تو را نشاست نام

زین شرف کاندر بنان اشرف در جنبش است

تا به زانو می‌رود در مشگ کلک خوش‌خرام

کز لک مژگان خود چشمت برون آرد ز سر

سوی بدبینت اگر بینی به چشم انتقام

در ثنایت معترف گردم به عجز خویشتن

گرنه با طبع من اقبال تو یابد انضمام

سرورا بی‌جد و جهدی از ریاض لطف تو

محتشم را خورد اگر بوی عطائی بر مشام

طوق در گردن غلامی هم شدش پیدا که هست

در لقب مالک رقاب پادشاهان کلام

ابتدا به در دعا اکنون که گر سحرست شعر

پیش نازک طبع دارد لذت تام اختتام

تا سپهر پیر را در سایه باشد آفتاب

ز اقتصای وضع دوران سال و ماه و صبح و شام

ظل شاه نوجوان بر فرق فرقد سای تو

باد چون ظل تو بر فرق خلایق مستدام

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:04 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - فی مدح صدرالاجل امیر شمس‌الدین محمد کرمانی گفته

ایا صبا برسان تحفهٔ درود و سلام

ز کمترین خلایق به بهترین انام

پناه ملک و ملل پاسبان دین و دول

جهان علم و عمل کاشف حلال و حرام

سمی صدر رسل هادی جمیع سبل

سر رئوس امم تاج تارک اسلام

خدایگان صدور جهان که در آفاق

صدارت از شرفش در تفاخر است مدام

بگو ولی به زبانی کزو اثر بارد

که ای جلال تو را جلوه در لباس دوام

غلام بی بدلت محتشم که خواند اول

بر آسمان ملکش زیب و زینت ایام

بر او زمین وسیع آخر آن چنان شد تنگ

که گشت شیرهٔ جان در تنش فشرده تمام

نه پای راه نوردی که در گشایش کار

ره امید به دستش دهد گشایش کام

نه یک سرو تن فردی که سوی حاتم طی

کند به کبر نگاه و کند به ناز خرام

اگر چه گه گهش از شاخسار این دولت

سبک بهاثمری تازه می‌کند لب و کام

ولی ز گلشن جود شهش ز بخت زبون

نسیم لطف تمامی نمی‌رسد به مشام

که چون دهد به تنعم دماغ را ترطیب

شود ز فیض پذیرای صد هزار الهام

درین زمان که غم انگیز گشتنش می‌کرد

زمانه بادهٔ عیشی که ریختش درجام

همان رحیق روان کلام مولی بود

که بود هم طرب آغاز و هم نشاط انجام

کلام نی که زلالی بدیع سلسله‌ای

طراز دوش امم گوشوار گوش گرام

زهر دوا و مصرع آن گشته از فصاحت باز

دری جدید به روی دل ذوی الافهام

به مرده خضر کلامش چو داد آب حیات

حدیث زیره و کرمان ز کلک خوش ارقام

چنان نمود که شیرین تکلمان ظریف

نبات را به تکلف نهند حنظل نام

ز فیض ابر مقالت چو مستفیض شدند

به قدر جوهر ادراک خود خواص و عوام

ز سرزمین فصاحت روایح گلها

بسیط روی زمین را فرو گرفت تمام

در آن خجسته زمین هر غزل غزالی بود

به طبع مستمع از مردم آشنائی و رام

در آستین بودش دست صنع هر که ز لفظ

لباس برقد معنی برد به این اندام

بزرگوارا دارم دلی و صد امید

جهان مدارا دارم لبی و صد پیغام

که هست از مدد منعم غنی و قدیر

کریم عام کرم واهب جمیع مرام

بلای فقر درین عهد در تزلزل صرف

صلای جود درین دور در ترقی تام

مرا به طبع ز اشباه خود تفاوت خاص

تو را ز لطف به امثال من توجه عام

بود بعید که عرش مکان من نرسد

در ارتفاع به فرش مقام هیچکدام

ازین بعیدتر این کاندرین بساط وسیع

مهام را به ید قدرت شهیست زمام

که در نوازش و دریادلی و زربخشی

هزار حاتمش از روی نسبت است غلام

مضیق است زمان ای زمان مزین ساز

صحیفهٔ سخنت را به مهر ختم کلام

برای دولت دیر انتقال تا یابد

دعا به ذکر ثبات و دوام استحکام

ز پایداری اقبال باد مستحکم

صدارتت به ثبات و جلالتت به دوام

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:04 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳ - ایضا فی مدیحه

ای جهان را به دولت تو نظام

آسمان را به خدمت تو قیام

نقطهٔ پای کبریای تو راست

حیز افزون ز ساحت اوهام

آتش قهرت ار زبانه کشد

چون سپند از فلک جهند اجرام

گر شکوهت مکان طلب گردد

پا ز حیز برون نهند اجسام

کرده رایت برای راه صواب

بر سر بختی زمانهٔ زمام

گر نه سررشته در کف تو بود

بگسلد توسن سپهر لجام

تیغ که آیین اوست خونریزی

مانده در عهد تو به حبس نیام

صعوه در دور تو اسیر عقاب

باز در عهد تو اسیر حمام

گر زند بانگ بر جهان غضب

جهد از بیم تا عدم بدو گام

ور دهد مهلت زمان کرمت

پا به ذیل ابد کشد ایام

آید از همگنان خصایص تو

صمدیت گر آید از اصنام

سگ کوچکترین غلام تو را

مهتران بندهٔ آن دو بنده غلام

که در آفاق دیده از حکما

دین پناهی که بهر نفی حرام

در میان لای نفیش ار نبود

غیر اسمی نماند از اسلام

افتخار قبیلهٔ آدم

شاه بیت قصیدهٔ ایام

آصف جم صفات قاسم بیک

رای لقمان ضمیر خضر الهام

عامل کارخانهٔ رزاق

قاسم روزی خواص و عوام

کمترین پاسبان او کیوان

کمترین تیغ بند او بهرام

بهر طی ره ستایش او

اگر امروز تا به روز قیام

درید کاتبان هفت اقلیم

بر صحایف قدم زنند اقلام

طی نگردد ره آن قدر که بود

کلک را در میانه اقدام

ای پی طوف بارگاه شما

بسته خلق از چهار رکن احرام

من کوته قدم ز طول امل

به صد امید و صدهزار مرام

دو خزانه در از کلام بدیع

هر دری گوشوار گوش گرام

کردم ارسال از عراق به هند

بعد ابلاغ صد درود و سلام

که نثار دو بارگه سازند

حاملانش به اهتمام تمام

دو معاذ خلایق آفاق

دو معز مفاخر ایام

یکی از عین قدر قبلهٔ خاص

یکی از فرط فیض کعبهٔ عام

قصه کوته خلاصه دوسرا

مجلس شاه و محفل خدام

وز خداوند خود امیدم بود

که نهد حکمتش به دقت تام

دست بر نبض کار این بی‌کس

گوش بر شرح حال این گمنام

تا مزاج سقیم مطلب من

صحتی تام یابد از اسقام

یعنی از مال طفلم آن چه بود

در دکن پیش بد ادایان وام

به نخستین اشاره‌ای که کند

بستانند چاکران عظام

بلکه با آن به لطف ضم سازد

صله‌ای از شه بزرگ انعام

باری آنها فتاد در تعویق

از تقاضای بخت نافرجام

این زمان از کمال لطف و کرم

ای خجل از مکارم تو کرام

بهر عرض کلام من یملک

ای سخنهای تو ملوک کلام

به زکات قدوم فیض لزوم

وقت فرصت به بزم شام خرام

در میان مهم من نه پای

ساز کار مرا نظام انجام

گر نه پای تو در میان باشد

نرسد کار عالمی به نظام

نیست مخفی ز عالم و جاهل

که به توفیق خالق علام

می‌تواند نهاد حکمت تو

نرمی موم در مزاج رخام

می‌تواند شد از تصرف تو

نطفهٔ تغییریاب در ارحام

پس مهمات محتشم هرچند

گشته باشد ز بی‌کسی‌ها خام

دور نبود که پیش تدبیرت

گردد آسان‌ترین جملهٔ فهام

متصل خواهم از خدا که به دهر

ز اتصال لیالی و ایام

بس که عهدت شود طویل الذیل

سر برآرد ز جیب صبح قیام

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:04 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۴ - در شکایت اهل روزگار و حسب حال خود گفته

ز تاب مشگل اگر نگسلد رگ جانم

که کار تنگ شد از پیچ و تاب دورانم

نمی‌رود به جنان پای کس به این تعجیل

که دست من ز جنون جانب گریبانم

بجاست پردهٔ گوش فلک که بسته هنوز

درون سینه به زنجیر صبر افغانم

جهان ز فتنه چه دارد خبر که در بند است

هنوز سیل جهانگیر چشم گریانم

ستون کوه سکون بنای صبر مرا

خلل مباد که صد هزار طوفانم

عجب اگر نزند روح خیمه جای دگر

که سخت رفته ز جا جسم سست بنیانم

اگر بهم زنم از کین هزار سلسله را

عجب مدان که چو زلف بتان پریشانم

ازین بدتر گله‌ای نیست از زمانه مرا

که برده ریشه فرو در زمین کاشانم

ز بس نفاست ذاتی که خلق کاشان راست

من از صفات زبون ننگ شهر ایشانم

به من تراوش نزلی که لطف ایشان راست

نزول آیت بیزاریست در شانم

ازین ملک صفتان نفیس فطرت نیست

یکی که آورد اندر شمار انسانم

در این میانه من پست فطرتم خزفی

که منتظم شده در سلک درو مرجانم

شود نصیب که دامان سلک گوهرشان

ز گرد صحبت جان‌گاه خود بیفشانم

بزرگ این همه گر خلق مشفق خلقیست

به حاجتی من اگر در زمانه درمانم

برآورد به طریقی که عقل ماند مات

ولی غبار ز جسم و دمار از جانم

درین بلا که منم با وجود ضعف قوا

به جز جلای وطن نیست هیچ درمانم

مرا که دل کشد آزار رنج ویرانی

ازین چه سود که خوانند گنج ایرانم

مراست در ملکوت آشیان و همت پست

به خاک تیره در این ملک کرده یکسانم

ز حمل جور من این جا ذلیل در همه‌جا

عزیز پادشهان حاملان دیوانم

اگر به هند روم طوطیان ذخیره کنند

جهان شکر از ریزه چینی خوانم

و گر به چین کنم آهنگ نقش مانی را

کشد به خاک سیه کلک عنبرافشانم

ور انتخاب کنم از جهان خراسان را

کسی نبیند از اعدا دگر هراسانم

و گر به خاک سیاهم کشد زمانه هنوز

ز سرمه بیش بود قدر در صفاهانم

ز شاک شوق کشندم به پا خزاین لعل

اگر به خواب ببیند در بدخشانم

کشند رنج ستورانم از کشیدن گنج

اگر نصیب ز ایران برد به تورانم

به هم نمی‌رسد از شغل طرفةالعینی

چو چشم فکرت من چشم عیب جویانم

به سحر طبع مهندس اگر کنم هنری

که چشم دهر شود تا به حشر حیرانم

ز لفظشان نرسد شهد بارک‌الهی

به کام طوطی خوش لهجه زبان دانم

ور از زبان سخنی سر زند که باید شد

به حکم عقل از آن اندکی پشیمانم

کنند نسبت چندان خطا به من که مگر

به کفر کرده تکلم زبان ایمانم

اگر شوند ز تعلیم عندلیب زبان

هزار مرغ زبان بسته در گلستانم

همین که در سخن آیند از کمال غرور

کنند نام زبون لهجه و بد الحانم

حجاب یک دوکسم گشته بس که دامنگیر

ز داغ کاری خامان کشیده دامانم

رسد چو کار به این کان حجاب هم برود

چه شعله‌ها که برآید ز سوز پنهانم

من از ستایش اشراف ملک این دیدم

که رفته رفته سیه گشت روی دیوانم

هنوز با دل پرداغ و سینهٔ پردرد

زبان پر خطر خویش را نگهبانم

ز تاب رنگ بگرداند آفتاب آن روز

که من ز دفتر عزت ورق بگردانم

غرور غفلتشان بین که ایمنند به این

که در نیام شکیب است تیغ برانم

اگر چه نرم کمان آفریده‌اند مرا

گذار می‌کند از سنگ خاره پیکانم

به بی‌گزندی من نیست هیچ انسانی

ولی دمی که دمم گرم گشت ثعبانم

مرا به تیغ زبان رنجه کردن آسان نیست

که قتل عام جهانیست کار آسانم

گرفته‌ام دو جهان در هنر ولیک هنوز

برون نیامده الماس ریزه از کانم

اگرچه کرده خدا شیر بیشه سخنم

از آن ستمکش خلقم که کند دندانم

به دامن کسی از من نمی‌نشیند گرد

اگر کند ز مذلت به خاک یکسانم

بدین که سنگ گران نیست در ترازوی هجو

چه ارزن از سبکی کرده‌اند ارزانم

اگر به فرض زنم لاف کز جمیع جهات

منم که زینت و زیبت جهات و ارکانم

ور از یکانگی فطرت آورم به زبان

که کرده واحد یکتا وحید دورانم

و گر بلند بگویم که از بلندی نظم

رسیده نوبت زدن بر ایوانم

و گر ملوک سخن را به گردن از دعوی

کنم کمند که مالک رقاب ایشانم

که می‌زند در انکار این ز دشمن و دوست

به غیر من که ز خود کمتری نمی‌دانم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:04 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵ - در مدح شاه طهماسب صفوی

صد شکر کز شفای شهنشاه کامران

نوشد لباس امن و امان در بر جهان

از کسوت کسوف برون آمد آفتاب

وز قیروان کشید تتق تا به قیروان

ماهی که یک دو مرحله آمد فرو ز اوج

بازش نشانده است ولایت بر آسمان

نجم سپهر سلطنت آن رجعتی که داشت

با استقامت ابدی یافت اقتران

شهباز اوج ابهت از باد تفرقه

دل جمع کرد و شد متمکن بر آشیان

نخل بزرگ سایه بستان سروری

رو در بهار کرد و برون آمد از خزان

چابک سوار عرصهٔ اقبال زین نهاد

بر خنگ کامرانی و شد باز کامران

در ساحت وجود شه کامیاب شد

صحت گران رکاب و تکسر سبک عنان

از بهر زیب دادن اورنگ خسروی

شد بارگه نشین ملک پادشه نشان

طهماسب پادشاه که پیش درش به پاست

صد پاسبان همه ملک و پادشاه و خان

شاهنشهی که گشت ازو پای کاینات

در شاه راه مذهب اثنی عشر روان

فرمان دهی که رونق دین محمدی

داد آن چنان که بود رضای خدا در آن

زنجیر عدل بسته چنان که اعتماد پاس

دارد شبان به گرگ ستم پیشه عوان

در جنب کاخ رفعتش افتاده بس قصیر

ارکان قصر قیصر و ایوان اردوان

نوشیروان کجاست که بیند کمال عدل

طغرل تکین کجاست که بیند علوشان

در پای باد پای مرادش همیشه چرخ

گوئیست سر نهاده به فرمان صولجان

با قوت قضا نکند رخنه در هوا

کز بی‌نفاذ او بجهد تیری از کمان

روز دغا چو پای در آرد به رخش کین

گوش فلک گران شود از بانگ الامان

وقت سخا چو دست برآرد به کار بذل

در یک نفس دمار برآرد ز بحر و کان

یک فرد آفریده خدا کز ترحمش

غرق تنعمند درین تیره خاکدان

چندین هزار مفلس و محتاج و بینوا

چندین هزار عاجز و مسکین و ناتوان

داده است ذوالجلال به شخص جلالتش

تشریف عمر سرمدی و عز جاودان

هر یک نفس ز عمر ابد اقتران وی

روح جدید می‌دمد اندر تن جهان

امن و امان عالم کون و فساد راست

آن خسرو زمین و زمان تا ابد ضمان

خواهد نهاد غاشیه مدت حیات

آن شهسوار بر کتف آخرالزمان

تخت بلند پایه بنو زیب ازو چه یافت

بخت جهان پیر دگر باره شد جوان

دشمن که بسته بود به قصد جدل کمر

فتح آمد از کنار و زدش تیغ بر میان

هرکس که دعوی فدویت به شاه داشت

گر بود از ته دل و گز از سر زبان

چرخ از دو روزه عارضه آن جهان پناه

در دوستی و دشمنیش کرد امتحان

تا دشمنان آن ملک و انس و جان شوند

از یاس پشت دست گران جیب جان دران

دستی ز غیب آمد و صد ساله راه بست

سدی میان دست و گریبان انس و جان

یارب مباد عهد شبان دگر نصیب

آن گله را که موسی عمران بود شبان

شکر خدا که تخت خلافت ز فر شاه

باز از زمین رساند سر خود بر آسمان

شکری دگر که از اثر صدق این خبر

زد تیر مرگ بر دل اعدا خبر رسان

وز لطف بر جراحت ما مرهمی نهاد

کاسوده گشت از آن دل و آرام یافت جان

معمورهٔ جهان که نبود ایمن از خطر

بخشید از انقلاب زمان ایزدش امان

شکر دگر که در حرم آن جهان پناه

ضایع نگشت خدمت معصومهٔ جهان

زهرا ز هادتی که ندادست روزگار

شهزاده‌ای به طاعت و تقوای او نشان

مریم عبادتی که سزد گر سپهر پیر

سجاده‌اش به دوش کشد همچو کهکشان

بلقیس روزگار پریخان که روزگار

از صبر بر مراد خودش ساخت کامران

واندر تن مبارکش از محض لطف کرد

جانی دگر ز صحت شاه جهانیان

وان سیل غم که در پی آن شاه‌زاده بود

از وی گذشت و شد متوجه به دشمنان

وان آتشی که مضطربش داشت چون سپند

ابر کرم ز غیب برو شد مطر فشان

تابنده باد در دو جهان کوکبش که هست

شاه سپهر کوکبه را شمع دودمان

عمرش دراز باد که تدبیر صایبش

دولت سرای شاه جهان راست پاسبان

وقتست کز نتایج اقبال بشنوند

اهل زمین دو تهنیت از آسمانیان

مفهوم عام تهنیت اول آن که رفت

بیرون ز طالع شه صاحبقران قران

در عرصه‌ای که بود عنان خطر سبک

زان شهسوار گشت رکاب ظفر گران

بر ضعف پشت کرد و به قوت نهاد روی

دین نبی به عون خدا ز آن خدایگان

بستان شرع مرتضوی زاب تیغ وی

شاداب شد چنان که سبق برد از جنان

مضمون خاص تهنیت دیگر آن که شد

قربانی برای شه آماده بی‌گمان

کز وی جسیم ترغنمی در بسیط خاک

دوران نداده بود به دورانیان نشان

آری برای دفع بلای شهی چنین

دهر احتیاج داشت به قربانی چنان

وآن اضطراب کشتی او در میان خوف

تسکین‌پذیر گشت وشد از ورطه بر کران

در چارماهه خدمت خود در طریق صدق

صد ساله راه بیشتر آمد ز همگنان

در خیرهای مخفی و طاعات مختفی

کاری که داشت ساخت ز معبود غیب‌دان

ایزد برای حکمتی از نور فاطمه

کرد آن ستاره بر فلک احمدی عیان

وز بهر خدمتی که نیامد ز دست غیر

داد این یگانه را به شه پادشه نشان

منت خدای را که دل شاه دین پناه

آیینه است و نیست درو صورتی نهان

تابیده بر ضمیر همایونش از ازل

نوعی که بوده صورت اخلاص این و آن

شاها غلام ادعیه خوان تو محتشم

کز به دو فطرت آمده مداح خاندان

واندر صفات کوکبه پادشاهیش

سی سال شد که کلک به ناله است در بنان

وز بهر جان درازی نواب کامیاب

کوته نمی‌کند ز دعا یک زمان زبان

امروز پای بادیه پویش روان چو نیست

کاید دوان به سجده آن خاک آستان

بهر یگانه پادشه خود که در دو کون

فرض است شکر سلطنتش بر یکان یکان

هر لحظه می‌کند ز دعاهای بی‌ریا

صد کاروان به بارگه کبریا روان

یارب به صفدری که اگر اتصال شرق

خواهد به غرب واسطه برخیزد از میان

کز بهر استقامت دین ساز متصل

این سلطنت به سلطنت صاحب‌الزمان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:04 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در مدح شاهزاده شهید سلطان حمزه میرزا

رایت فتح جدید گفت شه کامران

داور نصرت قرین خسرو صاحبقران

حمزهٔ ثانی که کرد صیت جهانگیریش

گام خبرها سبک گوش فلکها گران

مژدهٔ اقبال او شد متحرک جناح

پیش رو صد هزار مرغ بشارت رسان

دهر به یکدم چنان شد متغیر که گشت

ظلم مبدل به عدل فتنه به امن و امان

کشتی عالم که داشت صد خطر اندر قفا

او به کارش رساند یک نفس اندر میان

شخص اجل آنچه داشت در پس دندان صبر

گفت با اعدای خویش او به زبان سنان

روز مصافش چو خصم در جدل و انقیاد

کرد به خود مشورت با دل و جان طپان

حوصله یک بار اگر گفت بگو القتال

واهمه صد بار بیش گفت بگو الامان

وقت فرس تاختن میفکند بر زمین

زلزله انگیزیش غلغله در آسمان

می‌برد از اژدها افعی رمحش سبق

می‌دهد از ذوالفقار شعلهٔ تیغش نشان

چون کشش شست او پشت کمان خم کند

جان ز جسد رم کند تیر همان در کمان

لنگر صبر و سکون بگسلد از اضطراب

گوی زمین در کفش بیند اگر صولجان

روز مصافش کند حلقهٔ زه گیر را

کوچهٔ راه گریز پیل بزرگ استخوان

خصم به قدر الم گر بخروشد شود

پنبه گوش فلک نقطهٔ غین فغان

شوق بلند آرزو تا به جنابش رسد

خواسته از نه فلک آلت یک نردبان

دور دو شه در میان گشت به او منتقل

با دو جهان عدل و داد دولت طهماسب خان

شاه قزلباش اگر راه فدائی دهد

گرد سرش پر زند روح قزل ارسلان

تا کرم و عدل او نوبت شهرت زدند

سخرهٔ عالم شدند حاتم و نوشیروان

روز کم احسانیش نشئه دریا دلی

گرد برآرد ز بحر دود برآرد ز کان

ای مترشح سحاب کز تو و دوران تو

ملک جهان خرم است خلق جهان شادمان

آن چه تو کردی نبود مدرکه را در خیال

بلکه گذر هم نداشت واهمه را در گمان

تا به میان آمدی با سپه عدل و داد

ظلم سپاهی نهاد پا ز میان بر کران

رخنه گر ملک را زود کشیدی به خاک

ورنه کجا می‌گذاشت خاک درین خاکدان

نقش حیل را بر آب فایده‌هائی که کرد

روبه کج باز رنگ پنجهٔ شیر ژیان

تیغ تو داسیست تیز کز مدد موج خون

از رخ خصم خجل می درود زعفران

کین تو صد خانه داد بیش به باد فنا

خوش اثر نیک داد کینهٔ این خاندان

ظل تو عالم گرفت گرچه نیفتد به خاک

سایهٔ پروسعت از مرغ بلند آشیان

باد مرادی که هست عزم تواش پیشرو

بحر سپر می‌کند کشتی بی‌بادبان

چرخ ز پستی خورد کوب ز سم ستور

موکب جاه تو را گر رود اندر عنان

رستم زور آزما باز نبندد کمر

زور تو را گر شود در صدد امتحان

هم ز تلاشت بود پیل دمان را خطر

هم ز مصافت رسد شیر ژیان را زیان

چشم جدل دیدگان دیده به عین‌الیقین

با ظفر حیدری تیغ تو را توامان

تیغ تو کز خون خصم قطره‌چکان آمده

گلشن فتح تو راست شاخ گل ارغوان

چرخ زبردست اگر با تو فتد در تلاش

بر کمرش بگسلد منطقهٔ کهکشان

عظم تو گنجد در آن لیک چه در قطرهٔ بحر

گر به مکان ضم شود مملکت لامکان

قبله معین نبود تا به زمان تو گشت

بر دو جهان فرض عین سجدهٔ یک آستان

شعشعه را گر کند روی تو مشرق فروز

صد چوبت خاوری سر زند از خاوران

مشعله را گر کند حسن تو مغرب طراز

از عدم آفتاب شام نگردد عیان

گرم به خورشید اگر بنگری از تاب تو

در ظلماتش کنند مهر پرستان نهان

دهر علیل تو شد خسته عیسی طبیب

خلق ذلیل از تو گشت گلهٔ موسی شبان

ضابطه تا دم به دم رو به ترقی نهد

بهر جهان لازم است پادشه نوجوان

گویم اگر کرده است کار مسیح افعی

وجه بپرس و بنه سمع تهور بر آن

کرد مسیحا اگر در بدن مرده روح

در جسد ملک کرد افعی رمح تو جان

گر نه اجل را یکی داشته بودی به کار

جود تو دادی به خلق عمر ابد رایگان

خسرو هند ار دهد خط به غلامی به تو

بی‌طلب از چین رود باج به هندوستان

ای ملک نامدار سایهٔ پروردگار

دادگر کامکار پادشه کامران

گر نشدی بهر فتح قفل جهان را کلید

رمح تو کشورگشا تیغ تو گیتی ستان

ور نه ز فتح تو و رفع مخالف شدی

دفع پریشانی از خاطر کاشانیان

آن چه ز ایشان رسید و آن چه بر ایشان گذشت

حرف به حرف آمدی کلک مرا بر زبان

اول از آن ظلم عام دیگر از آن قتل خاص

وان حرکتها که گشت باره از آن سر گران

فرض شمردن دگر سنت ابن زیاد

بر لب لب تشنه‌ها بستن آب روان

غارت و قتل دگر در دم تسخیر شهر

کز تف این فتنه خاست دود ز صد دودمان

الغرض اینها که شد نیست از آن هیچ باک

کز شفقت گستریست لطف تو تن خواه آن

از همه آن به که هست در عقب از عهد تو

این غم ده روزه را خوش دلی جاودان

پادشها سرور اگر ز طواف درت

از دگران باز ماند محتشم ناتوان

واسطه این است این کز ستمش کرده است

دهر بلیت گمار چرخ اذیت رسان

خسته و مشکل علاج کم زر و پر احتیاج

راجل بی‌دست و پا مفلس بی خانمان

ور ز شعف کرده است مرغ تمنایش را

بیشتر از بیشتر گرد سرت پر زنان

از شعرای زمان داد گرا یک کس است

عابد شب زنده‌دار قاری و اورادخوان

پاس خود اندر دعا از دی وی جو که نیست

ملک بقای تو را بهتر ازین پاسبان

ای شه فرمانروا کز قروق حکم تو

نیست عجب گر شود حکم قضا ناروان

پادشهان در جهان حکم روان تا کنند

پای جهان گرد باد حکم تو را در جهان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:04 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷ - ایضا در مدح شاهزاده حمزه میرزا

بود به چنگ درنگ جیب مهم جهان

تا به میان زد قضا دامن آخر زمان

در طبقات ملوک پادشهی برگزید

تیغ زن و صف‌شکن شیردل و نوجوان

خوانده ز آیندگی خطبهٔ پایندگی

بسته ز پایندگی راه بر آیندگان

خسرو مهدی ظهور کز نصفت گستری

ریشه دجال ظلم کند ازین خاکدان

پادشه نامدار کز ازل از بخت داشت

منت هم نامیش حمزهٔ صاحبقران

آن که در آغاز عمر گشت به تایید حق

ملک و ملل را حفیظ امن و امان را ضمان

فرش نگارنده‌اش چهرهٔ حور پری

سده فشارنده‌اش جبههٔ خاقان و خان

ساقی بزمش به بذل تاج به فغفور بخش

صاحب قصرش به حکم باج ز قیصرستان

وانکه چو شد دهر را واسطهٔ دفع شر

گشت قوی خلق را رابطهٔ جسم و جان

میوه چش باغ او ذائقهٔ حسن و ناز

نازکش داغ او ناصیهٔ انس و جان

رشحهٔ فیضش کشد زر ز مسامات ارض

تا با بد مشنواد بوی بهار این خزان

حکمت او چون کند آتش تدبیر تیز

باز تواند گرفت مال صعود از دخان

نال قلم گر شود از کف حفظش علم

چرخ تواند زدن بر سر آن آسمان

موی اگر پل شود در کنف حفظ وی

تا ابدش نگسلد پویه پیل دمان

بس که به سر گشته است چرخ بگرد درش

آبله بر فرق سر یافته از فرقدان

تا رودش در رکاب چرخ طویل انتظار

بر کنفش شد کهن غاشیهٔ کهکشان

گر به جهان افکند مصلحتش پرتوی

پرتو مهتاب را صلح فتد با کتان

بهر تو طاعت تمام جبهه و لب می‌شود

می‌رسد از رهروان هرچه بر آن آستان

حکمتش اندر خزان بیشتر از سرخ بید

سازد و بیرون کشد خون ز رگ زعفران

بگذرد از خاره‌تیر گرچه در اثنای کار

نرم کند مشت او مهرهٔ پشت کمان

مادر جود از سخا حامله چون شد فتاد

با کرم حیدری همت او توامان

ای به صلابت سمر وی به سیاست مثل

وی به شجاعت علم وی به مهابت نشان

از تو که سر تا قدم شعلهٔ سوزنده‌ای

نایرهٔ مرکز فتاد دایرهٔ عظم و شان

شیهه شبدیز تو سینهٔ رستم خراش

نیزهٔ خون ریز تو آتش جرات نشان

نور ضمیرت که تافت بر صفت ماه تاب

شد به کتان هم مزاج پردهٔ راز نهان

از اثر نار بغض یافته مانند مار

خصم تو بر زیر پوست آبله بر استخوان

کاه تو با کوه خصم سنجد اگر روزگار

سایه به چرخ افکند پایهٔ کوه گران

عهد تو تا زودتر روی به دهر آورد

سیلی سرعت کند رنجه نشای زبان

چرخ گری را اگر پاس تو گردد حفیظ

با دل جمع ایستد بر سر نوک سنان

گر به شتابندگان نهی تو گردد دچار

پای صبا را نخست رعشه کند تاروان

تنگ قبا شاهدیست عزم تو گوئی که ساخت

قدرت پروردگار کاستش اندر مکان

زور تخلخل اگر عرصه نکردی وسیع

تنگ فضائی بدی بر تو فضای جهان

دشمن از ادبار اگر در ره رمحت فتد

آید از اقبال تو کار سنان از بنان

پیش کفت دوده ایست صرصری اندر قفا

هرچه ازل تا ابد کرده بهم بحر و کان

آن که تو را مدعاست تیر جگر دوز تو

منکر شان تو را ساخته خاطر نشان

ز آفت بخت نگون خصم تو را در مزاج

غیر گل گرد میخ نشکفد از زعفران

کعبه کوکب که هست راه دو عالم درو

صد ره و یک مشتریست هر ره و صد کاروان

گر به زمین بسپری نعل سمند جلال

آینه دانی شود سربه سر این خاکدان

بارهٔ خورشید را هر سحری می‌کنند

بر زبر چرخ زین تا کشی‌اش زیر ران

لیک به روی زمین از حرکات سریع

داردش اندر سبل رخش تو سیلاب ران

شایدش از پویه خواند کشتی دریای خشک

عزمش اگر کوه را بگذرد اندر کمان

چنبر چرخش برون بفشرد ار وقت لعب

بر کفل اندازدش سایهٔ دوال عنان

صبح گرش سر دهی بگذرد از ظهر چاشت

بس که ز همراهیش باز پس افتد زمان

در کفلش چون کشند از حرکاتش زند

طعنه به بال ملک دامن بر گستوان

گر بکند کام خویش تنگ به حیلت‌گری

باشد از امکان برون تاختنش بر مکان

کاسهٔ سمش هزار کاسهٔ سر بشکند

بانگ هیاهوی رزم بشنود ار ناگهان

نیک توان یافتن صنعت او در یورش

لیک از ابعاد اگر رفت تناهی توان

جامه قطع مکان دوخته هرکه که کس

بر قد صد ساله راه بوده رسانیم آن

بس که سبک خیزیش جذب کند ثقل وی

بر شمرد بحر را در ره هندوستان

خلقه حاتم کند مس سراپای وی

مرد برو گر زند هی ز پی امتحان

با کفل همچو کوه دانهٔ تسبیح را

رشته شود وقت کار آن فرس کاروان

باد ز پس‌ماندگی پیش فتد هم گهی

گرد جهان گر بود در عقب او دوان

در ره باریک کرد پویهٔ او بی‌رواج

کار رسن با زر ابر زیر ریسمان

بر زبر چار سم کرده سبک خشکیش

از ره او گاه گاه نیم بلالی عیان

چون شده آن تیز گام هم تک باد صبا

یافته حسن زمین کام صبا را گران

خنک فلک را اسمش داغ نهد بر سرین

گرچه ز سطح زمین پا ننهد بر کران

باشد این شهسوار بهتر ازین صد هزار

توسن فربه سرین تازی لاغر میان

من که زبان جهان در ازلم شد لقب

در صفتش خویش را یافتم الکن زبان

دادگرا سرورا شیردلا صفدرا

گرچه درین دولتست محتشم از مادحان

لیک به شغل دعا است آن قدرش اشتغال

کز صفتش عاجز است صاحب طی لسان

پاس حیاتش بدار ز آن که بحر ز دعا

حفظ و نگهبانیست ختم بر این پاسبان

طول ز حد شد برون به که سخن را کنون

ختم کند بر دعا کلک مطول بیان

ملک جهان تا رود بر نهج رسم دهر

دست به دست از ملوک ای شه کشورستان

از اثر طول عهد مهد زمین را ز تو

کس نستاند مگر مهدی صاحب زمان

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:05 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها