0

قصاید محتشم کاشانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - قصیدهٔ در مدح مرتضی نظام شاه بحری

زهی محیط شکوه تو را فلک معبر

سفینهٔ جبروت تو را زمین لنگر

ضمیر خازن رای تو را ز دار قضا

زبان خامهٔ حکم تو هم زبان قدر

ز نعل رخش تو روی زمین پر از خورشید

ز عکس تیغ تو سطح زمین پر از جوهر

ز قبهٔ سپرت لامع آسمان شکوه

ز مهجه علمت طالع آفتاب ظفر

ز خاکروبی کاخ تو کام جو خاقان

ز پاسبانی قصر تو نام جو قیصر

ز آفتاب اگر نیم شب سراغ کنی

به جذبهٔ تو ز تخت الثری برآرد سر

و گر به بزم گه عیش طول شب خواهی

فلک چدار کند دست و پای توسن خور

ز ابر لطف تو گر رشحه‌ای رسد به جماد

هزار گونه ثمر سر بر آورد ز حجر

و گر رسد اثری از صلابتت به نبات

به جای میوه برآید حجر ز شاخ شجر

کند چو ساقی لطفت می کرم در جام

شود به آن همه زردی رخ طمع احمر

نظر به جود تو بخلی ز حد بود بیرون

اگر دهی به گدائی خراج صد کشور

و گر به شورهٔ زمین بگذری ز رهگذرت

سر از سراب برآرند زمزم و کوثر

و گر به چشمهٔ حیوان نهد عدوی تو رو

به غیر خاک سیه هیچ نایدش به نظر

میان مردم و یا جوج ظلم دیواری

کشیده عدل تو مانند سد اسکندر

چو اشبهت گه جولان جهد به شکل شهاب

ز عرصه گرد رساند به هفتمین اختر

تبارک‌الله ازین پیکر پری تمثال

که مثل او نکشیده است دست صورتگر

کجا رسد به عقاب براق پویهٔ تو

اگر گرنک فلک چون ملک برآرد پر

ز گوش تا سردم نازکی و حسن سکون

ز کوهه تا کف سم چابکی و لعب و هنر

بلند کوهه و کوتاه پشت و کوه سرین

کشیده گردن فربه تن میان لاغر

پلنگ مشرب و آهو تک و نهنگ شکوه

جبال گرد و بیابان نورد و بحر سپر

سبک تکی که اگر هم سمند و هم او را

بروی بحر دوانی سمش نگردد تر

گه روش که ملایم رود چو آب روان

نیابد از حرکت کردنش سوار خبر

گه شتاب که چون برق گرم قهر شود

بود میان عرق آتشی جهنده شرر

اگر به دعوی با مهر تازیش دم صبح

رسد به مغرب و بر پیکرش نتابد خور

خلا محال نباشد گه دویدن او

کز التفای هوا سیر اوست چابکتر

به پیش رو فکند راکبش اگر تیری

رسد ز پویه بر نشانه از پی سر

به چشم وهم نماید به سرعتش ساکن

چو وقت پویه سر اندر پیش نهد صرصر

چنان بره رود آزاد کش نلغزد پای

چو آسمان گره گر ببیند از مه و مهر

اگر بسان بشر حشر وحش کردندی

به نیم چشم زدن کردی از صراط گذر

به قدر رتبه اگر خطبه‌ات بلند کنند

بر آسمان فکند سایه پایهٔ منبر

کمیت ناطقه در عرصهٔ ستایش او

بماند از تک و وصفش نگفته ماند اکثر

شهنشها ملکا داورا جهان دارا

زهی ز داوریت در جهان جهان دگر

به صعوهٔ تو بود باز را هزار نیاز

ز روبه تو بود شیر را هزار خطر

چنان شده است جهان فراخ بر من تنگ

که در بدن نفسم را نمانده راه گذر

اگر نیافتی از منهیان عالم غیب

دلم ز لطف تو در عالم مثال خبر

مثال نال شدی در مضیق ناکامی

من گداخته جان را تن بلا پرور

غریب واقعه‌ای بود کز وقوعش شد

دل مرا غرفات نشاط و عیش مقر

قصیده‌ای دگر از بهر شرح آن گویم

که بر ضمیر منیرت سخن شود اظهر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:00 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - قصیدهٔ در مدح مرتضی نظام شاه بحری

زهی محیط شکوه تو را فلک معبر

سفینهٔ جبروت تو را زمین لنگر

ضمیر خازن رای تو را ز دار قضا

زبان خامهٔ حکم تو هم زبان قدر

ز نعل رخش تو روی زمین پر از خورشید

ز عکس تیغ تو سطح زمین پر از جوهر

ز قبهٔ سپرت لامع آسمان شکوه

ز مهجه علمت طالع آفتاب ظفر

ز خاکروبی کاخ تو کام جو خاقان

ز پاسبانی قصر تو نام جو قیصر

ز آفتاب اگر نیم شب سراغ کنی

به جذبهٔ تو ز تخت الثری برآرد سر

و گر به بزم گه عیش طول شب خواهی

فلک چدار کند دست و پای توسن خور

ز ابر لطف تو گر رشحه‌ای رسد به جماد

هزار گونه ثمر سر بر آورد ز حجر

و گر رسد اثری از صلابتت به نبات

به جای میوه برآید حجر ز شاخ شجر

کند چو ساقی لطفت می کرم در جام

شود به آن همه زردی رخ طمع احمر

نظر به جود تو بخلی ز حد بود بیرون

اگر دهی به گدائی خراج صد کشور

و گر به شورهٔ زمین بگذری ز رهگذرت

سر از سراب برآرند زمزم و کوثر

و گر به چشمهٔ حیوان نهد عدوی تو رو

به غیر خاک سیه هیچ نایدش به نظر

میان مردم و یا جوج ظلم دیواری

کشیده عدل تو مانند سد اسکندر

چو اشبهت گه جولان جهد به شکل شهاب

ز عرصه گرد رساند به هفتمین اختر

تبارک‌الله ازین پیکر پری تمثال

که مثل او نکشیده است دست صورتگر

کجا رسد به عقاب براق پویهٔ تو

اگر گرنک فلک چون ملک برآرد پر

ز گوش تا سردم نازکی و حسن سکون

ز کوهه تا کف سم چابکی و لعب و هنر

بلند کوهه و کوتاه پشت و کوه سرین

کشیده گردن فربه تن میان لاغر

پلنگ مشرب و آهو تک و نهنگ شکوه

جبال گرد و بیابان نورد و بحر سپر

سبک تکی که اگر هم سمند و هم او را

بروی بحر دوانی سمش نگردد تر

گه روش که ملایم رود چو آب روان

نیابد از حرکت کردنش سوار خبر

گه شتاب که چون برق گرم قهر شود

بود میان عرق آتشی جهنده شرر

اگر به دعوی با مهر تازیش دم صبح

رسد به مغرب و بر پیکرش نتابد خور

خلا محال نباشد گه دویدن او

کز التفای هوا سیر اوست چابکتر

به پیش رو فکند راکبش اگر تیری

رسد ز پویه بر نشانه از پی سر

به چشم وهم نماید به سرعتش ساکن

چو وقت پویه سر اندر پیش نهد صرصر

چنان بره رود آزاد کش نلغزد پای

چو آسمان گره گر ببیند از مه و مهر

اگر بسان بشر حشر وحش کردندی

به نیم چشم زدن کردی از صراط گذر

به قدر رتبه اگر خطبه‌ات بلند کنند

بر آسمان فکند سایه پایهٔ منبر

کمیت ناطقه در عرصهٔ ستایش او

بماند از تک و وصفش نگفته ماند اکثر

شهنشها ملکا داورا جهان دارا

زهی ز داوریت در جهان جهان دگر

به صعوهٔ تو بود باز را هزار نیاز

ز روبه تو بود شیر را هزار خطر

چنان شده است جهان فراخ بر من تنگ

که در بدن نفسم را نمانده راه گذر

اگر نیافتی از منهیان عالم غیب

دلم ز لطف تو در عالم مثال خبر

مثال نال شدی در مضیق ناکامی

من گداخته جان را تن بلا پرور

غریب واقعه‌ای بود کز وقوعش شد

دل مرا غرفات نشاط و عیش مقر

قصیده‌ای دگر از بهر شرح آن گویم

که بر ضمیر منیرت سخن شود اظهر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:00 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - تجدید مطلع

شبی به دایتش از روزگار هجر به تر

نهایتش چو زمان وصال فیض اثر

شبی در اول دی شام تیره‌تر ز عشا

ولی در آخر او صبح پیشتر ز سحر

شبی عیان شده از جیب او ره ظلمات

ولی زلال بقا زیر دامنش مضمر

شبی چو غره ماه محرم اول او

ولی ز سلخ مه روزهٔ آخرش خوش‌تر

شبی مشوش و ژولیده موی چون عاشق

ولی به چشم خرد سیم ساق چون دلبر

شبی جواهر فیضش ز افسر افتاده

ولی رسیده به زانویش از زمین گوهر

شبی ز آهن زنگار بسته مغفروار

ولی به پای تحمل کشیده موزهٔ زر

ز شام تا به دو پاس تمام آن شب بود

مرا صحیفهٔ حالات خویش مد نظر

زمان زمان به سرم از وساوس بشری

سپاه غم به صد آشوب می‌کشید حشر

گهی ز وسوسه بی کسی و تنهائی

چو غنچه دست من تنگ دل گریبان در

گهی ز کید اعادی دلم در اندیشه

که منزوی شده بر روی خلق بندد در

گهی ز فوت برادر غمی برابر کوه

دل مرا ز تسلط نموده زیر و زبر

گهی ستاده مجسم به پیش دیده و دل

پسر برادرم آن کودک ندیده پدر

که در ولایت هند از عداوت گردون

فتاده طفل و یتیم و غریب و بی‌مادر

گذشت برخی از آن شب برین نمط حاصل

که دل فکار و جگر ریش بود جان مضطر

چو بعد از آن سپه خواب براساس حواس

گشود دست و تنم را فکند در بستر

گذشت اول آن خواب اگرچه در غفلت

ولی در آخر آن فیض بود بی‌حد و مر

چه دید دیدهٔ دل‌افروز عالمی که در آن

گوهر به جای حجر بود و در به جای مدر

ز مشرقش که نجوم بروج دولت را

ز عین نور صفا بود مطلع و مظهر

ستاره‌ای بدرخشید کز اشعهٔ آن

فروغ بخش شد این کهنه تودهٔ اغبر

سهیلی از افق فیض شد بلند کزان

عقیق رنگ شد این کهنه گنبد اخضر

غرض که پادشهی بر سریر عزت و جاه

به من نمود جمالی ز آفتاب انور

من گدا متفکر که این کدام شه است

که آفتاب صفت سوده بر سپهر افسر

ز غیب هاتفی آواز داد که ای غافل

برآوردندهٔ حاجات توست این سرور

پناه ملک و ملل شاه و شاهزادهٔ هند

که خاک روب در اوست خسرو خاور

فلک سریر و عطارد دبیر و مهر ضمیر

ستارهٔ لشگر و کیوان غلام و مه چاکر

نظام بخش خواقین دین نظام‌الملک

کمین بارگه کبریا شه اکبر

نطاق بند خواقین گره گشای ملوک

خدایگان سلاطین جسم جهان داور

بلند رتبه سورای که رخش سرکش او

نهد ز کاسهٔ سم بر سر فلک مغفر

هژبر حملهٔ دلیری که شیر چرخ پلنگ

چنان هراسد ازو کز درندهٔ شیر نفر

مصاف بیشه نهنگی که زورق گردون

ز پیش او گذرانند حاملان به حذر

ز جا بجنبد اگر تند باد صولت او

ز هیبتش گسلد کشتی زمین لنگر

گهی ز دغدغهٔ ناقه کش بر افتد نام

چو فاق تیر مرا کام پر ز خون جگر

گر استعانه کند ماه ازو به وقت خسوف

زمین ز دغدغه از جا رود به این همه فر

و گر مدد طلبد مهر ازو محل کسوف

ز جوز هر جهد از سهم وی چو سر قمر

چو خلق او ره آزار را کنند مسدود

گشاید از بن دندان مار جوی شکر

ز گرمی غضبش سنگ ریزه در ته آب

ز تاب واهمه یابد حرارت اخگر

مهی بتافت که از پرتو تجلی آن

فرود دیدهٔ ایام را جلای دیگر

سپهر مرتبهٔ شاها به رب ارض و سما

به شاه غایب و حاضر خدای جن و بشر

به شاه تخت رسالت محمد عربی

حریف غالب چندین هزار پیغمبر

به جوشن تن خیرالبشر علی ولی

حصار قلعهٔ دین فاتح در خیبر

که نور چشم من آن کودک یتیم غریب

که دامن دکن از آب چشم او شده تر

به لطف سوی منش کن روانکه باقی عمر

مرا به بوی برادر چه جان بود در بر

امید دیگرم اینست و ناامید نیم

که تا جهان بودی خسرو جهان پرور

به اهل بیت محمد که ذیل طاهرشان

بود ز پردهٔ چشم فرشتگان اطهر

به آب چشم یتیمان کربلا که بود

بر او درخت شفاعت از آن خجسته ثمر

به دفتر کرامت نام این گدا بنگار

به حال محتشم ای شاه محتشم بنگر

چنان به کام تو باشد که گر اراده کنی

سفال زر شود و خاک مشک و خار گوهر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:00 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - در ستایش جلال‌الدین محمد اکبر پادشاه فرماید

چو از جوزا برون تازد تکاور خسرو خاور

تف نعلش برآرد دود ازین دریای پهناور

فتد در معدنیان آتشی کز گرمی آهن

زره سازی کند آسان‌تر از داود آهنگر

گر افتد مرغی از تاب هوا در آتش سوزان

پی دفع حرارت تنگ گیرد شعله را در بر

سمندر گر برون آید ز آتش دوزخی بیند

که تا برگردد از تف هوا در گیردش پیکر

گنه‌کاران سمندر سان به آتش در روند آسان

نسیمی گر ازین گرما وزد بر عرصهٔ محشر

یخ اندر زیر و آتش بر زبر یابند بالینه

به تخت اخگر و تخت هوا از عجز خاکستر

به جز سطح معقر آن هم از نزدیکی آتش

نماند هیچ جز وی مضحل ناگشته از مجمر

به نوعی مایعات بیضه گردد صلب از گرمی

که هرچندش به جوشانی شود صلبیتش کمتر

نظیر این هوا ظاهر شود اما به شرط آن

که در هر ذره از اجزاش باشد دوزخی مضمر

بود در شدت حدت مساوی هر دو را مدت

ازین گرما اگر یخ در گدازید و اگر مرمر

شود نقش حجر زایل ولی از حفظ یزدانی

نگردد زایل از زر سکهٔ شاه جهان پرور

محیط مرکز دوران طراز سکهٔ شاهی

که می‌گردند گوئی گرد نامش سکه‌ها بر زر

جهان سالار اعظم حارس محروسهٔ عالم

قوام طینت آدم دلیل قدرت داور

جلال‌الدین محمد اکبر آن خاقان جم فرمان

حفیظ عالم امکان عزیز خالق اکبر

جهانبانی که گر طالب شود دربسته ملکی را

فلک صد عالم در بسته را به روی گشاید در

سلیمانی که گر خواهد صبا را ز یرران خود

تکاسف کرده سازد جای یک زین پشت پهناور

قدر امری که گر در قطرهٔ عظم او دمد بادی

کند در شش جهت هفت آسمان را از تخلخل تر

نظیر شام اجلاسش بساط صبح نورانی

عدیل روز اقبالش شب معراج پیغمبر

به یک احسان کند از روی همت کار صد حاتم

به یک سائل دهد در روز بخشش باج صد کشور

برد باد از شکوه صعوهٔ او شوکت عنقا

شود آب از هراس روبه او زهره قصور

زند گر بر زمین رمح دو سر از زورمندیها

رود از ناف گاو و سینهٔ ماهی برون یکسر

صف‌آرای یزک داران خیلش خسرو خاقان

پرستار کشک داران قصرش کسری و قیصر

هنوز اندر دغانا گشته گرد آلود می‌آرد

به جنبش بهر گرد افشاندنش روح‌الامین شهپر

به یک هی بر درد از هم اگر هفتاد صف بیند

در آن مرد آزما میدان و چون حیدر شود صفدر

نچربد یک سر مو راست بر چپ ز اقتدار او

کند چون در کشش تقسیم ترک تارک و مغفر

اگر جنبد ز جا باد قیامت جنبش قهرش

تزلزل بشکند نه کشتی افلاک را لنگر

سم گاو زمین یابد خبر از زور بازویش

زند چون بر سر شیر فلک گر ز جبل پیکر

اگر راند به خاور خیل زور آور شود صدجا

خلل از غلظت گرد سپه در سد اسکندر

به عزم کبریا با خسروان گر سنجدش دروان

ز دیوار آید آواز هوالاعظم هوالاکبر

زهی شاه بزرگ القاب کادنی بندگانت را

به خدمت نیز اعظم نویسد ذرهٔ احقر

اگر خواهی ز دوران رفع ظلمت در رسد فرمان

که در ظلمات از هر ذره خورشیدی برآرد سر

و گر تاریک خواهی دهر را چون روز خصم خود

به جای مشعل بیضا برآید دود از خاور

بروز باد اگر خواهی روان جسم جمادی را

جبل را چون حمل در جنبش آرد جنبش صرصر

به جیب جوشن جیشت سراغ مثل اسب خود

در و دروازه کنکان زند هنگامهٔ محشر

وجودنازکت رونق ده بازار حلاجی

هراس نیزه‌ات غارتگر دکان جوشن گر

ز تاب شعلهٔ رمحت درخت فتنه بار افکن

ز آب چشمه تیغت نهال فتح بارآور

در آن عالم که می‌گنجد شکوهٔ کبریای تو

زمین و آسمان دیگر است و وسعت دیگر

سرایت گر کند در عالم استغنای ذات تو

رضیع از خشک لب سیر و نگیرد شیر از مادر

اگر تبدیل طبع آب و خاک اندر خیال آری

بجنبد کشتی اندر بحر چون صرصر دود دربر

وگر حفظت به حال خویشتن خواهد طبایع را

کبود از سیلی سرما نگردد چهرهٔ اخگر

خورد گر بر زمین و آسمان زور تلاش تو

زمین را بگسلد لنگر فلک را بشکند محور

ز مصباحی که خواهی کلبهٔ احباب از آن روشن

نخیزد دود تا محشر چه قندیل مه انور

وزان آتش که خواهی تیره از وی خانهٔ اعدا

تولد یابد از هر یک شرر صد تودهٔ خاکستر

شها مشتاق خاک هند ایرانی غلام تو

که از توران بر او بار است محنتهای زور آور

اگر می‌داشت تا غایت شفیعی کز رحیق او

کند پر ساقیان بزم شاهنشاه را ساغر

درین ملک از خرابیها نمی‌دیدند چون دریا

لبش خشک و کفش خالی و آهش سرد و چشمش تر

به این بعد مسافت چشم آن دارد که خسرو را

ز مدحت گستری گردد به قرب معنوی چاکر

که چون مرغان بی‌بال و پر از بار دل ویران

ز ایران نیستش جنبش میسر گرد برآرد پر

در اقطار جهان تا ز اقتضای گردش دوران

به نوبت بر سر شاهان نهد ظل هما افسر

نهد بر سر یکایک مستعدان خلافت را

کلاه پادشاهی سایهٔ شاه همایون فر

تو بر روی زمینی آن بلند اقبال کز گردون

رسد در روز هیجا به هر عون عسکرت لشگر

نهد یک دم به نظم این غزل سمع همایون را

که هست از مخزن پرگوهرش کوچکترین گوهر

بگو ای نامه‌بر به یار کای منظور خوش منظر

ملایم خوی زیبا روی مشگین موی سیمین بر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:00 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲ - قصیده

سهی بالای بزم آرای مه سیمای مهرآسا

قدح پیمای غم‌فرسای روح‌افزای جان‌پرور

سرت گردم چه واقع شد که در مجموعهٔ یاری

رقم‌های محبت را قلم بر سر زدی اکثر

ازینت دوستر دانسته بودم کز فراق خود

گماری دشمنی از مرگ بدتر بر من ابتر

نه من آن کوچه پیمایم که شبها تا سحر بودی

برای شمع راه من چراغ روزن و منظر

چه شد آن مهربانیها که دایم بود در مجلس

ز تر دامانی چشم نمینم آستینت تر

کجا رفت آن خصوصیت که از همدم نوازیها

نبود آرام از آن دست نگارین حلقه را بردر

گمان دارد دلم زین سرکشی ای شمع بی‌پروا

که داری از هوای دل سر پروانه‌ای دیگر

ز پایت برندارم سر اگر دارم کنی برپا

ز کویت وانگیرم پا اگر تیغم زنی برسر

تو را بازار گرم و من زرشک نو خریداران

از آن بازار در آزار از آن آزار در آذر

من از تشویش جان با این گران باری سبک نمکین

تو از تمکین دل با آن سبک روحی گران لنگر

ازین پس محتشم مشکل که آن صیاد مستغنی

کند ضایع خدنگ خویش بر صیدی چنین لاغر

بساط عاشقی طی ساز کز بهر دعای شه

در نه آسمان باز است و آمین گوت هفت اختر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:00 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - وله ایضا

رفتی به حرب باد رفیقت درین سفر

فتح از قفای فتح و ظفر از پی ظفر

باد از حفیظ ایزدیت خاطر خطیر

هم مطمئن رافت و هم ایمن از خطر

گفتند تیغ بار که هست از ازل تو را

عین فراخ دامن عون خدا سپر

ای تاج بخش فرق سلاطین کامکار

وی نور بخش چشم خوانین نامور

هستم امیدورا که چون باد برگ ریز

بر هر زمین که روز جدال افکنی گذر

رمحت ز صدر زین برباید هزار تن

تیغت به خاک معرکه ریزد هزار سر

عیش تو را زیاد کند عون کردگار

جیش تو را حصار شود حفظ دادگر

تیغت شود مقلد سبابه نبی

خصمت اگر کند سپر از قبهٔ قمر

بر خرمن حیات عدو برگ ریز باد

چون تیغ شعله‌اش ز نیام‌آوری به در

بار زره بر آن تن نازک منه که من

افکنده‌ام ز داعیه صد جوشنت ببر

بر لشگر خود آیت امید خوانکه زود

می‌آید از دعا ز قفا لشگری دگر

دشمن اگر شود به مثل کوهی از حدید

خواهد به خون نشست ز تیغ تو تا کمر

خصمت که کرده است به زر ساز کارزار

از بهر خود خریده همانا بلا بزر

تو می‌روی و گریهٔ این بی‌دل اسیر

در سنگ خاره می‌کند از دوریت اثر

چون استجابت دعوات از ریاضتست

ای قبلهٔ امم چه مطول چه مختصر

با محتشم گرت همهٔ عالم دعا کنند

آیا بود کدام دعا مستجاب‌تر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:00 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - ایضا فی مدح

وقت کم بختی که مرغ دولتم می‌ریخت پر

بهر دفع غم شبی در گلشنی بردم بسر

از قضا در حسب حال من به آواز حزین

بلبلی با بلبلی می‌گفت در وقت سحر

کاندرین خاکی رباط پرملال کم نشاط

وندرین سفلی بساط کم ثبات پرخطر

ذره‌ای را آفتابی بر گرفت از خاک راه

ساختندش حاسدان یکسان به خاک رهگذر

صعوه‌ای را شاهبازی ساخت هم پرواز بخت

واژگون بختان شکستندش ز غیرت بال و پر

تشنه‌ای را کام بخشی شربتی در کام ریخت

مفسدان کردند کامش راز حنظل تلخ تر

بینوائی راسخی طبعی به یک بخشش نواخت

از حسدهای گدا طبعان رسیدش صد ضرر

بر غریبی شهریاری از تفقد در گشود

در به روی خیربندان بر رخش بستند در

صیدی ازنخچیر بندی بود در قید قبول

رشگ مردودان به صحرای هلاکش دادسر

بود ویران کلبه‌ای از لطف گردون رتبه‌ای

در بلندی طاق دوران ساختش زیر و زبر

قصه کوته ماه ایران میر میران کایزدش

کرد ازبس سربلندی سرور جن و بشر

وز طلوع آفتاب دولتش از فرش خاک

سر به سر ذرات عالم را به عرش افراخت سر

از ترشح کردن ابر کف کافیش داشت

محتشم از پیشتر چشم تفقد بیشتر

آن ترشح بی‌خطائی ناگهان باز ایستاد

و آن تفقد بی‌گناهی گشت مسدودالممر

من نمی‌دانم چه واقع شد که کرد از جرم آن

لطف آن سرور ز جیب سر گرانی سر بدر

و اندر اوقات مریدی جز خلوص از وی چه دید

آن سرو سرخیل افراد بشر از خیر و شر

آن خدنگ اندازی از قوس دعا صبح و مسا

یا نه آن بیداری از عین بکا شام و سحر

یا نه آن بی‌عیب مدحت‌ها که از انشای آن

ذیل گردون پر در است و جیب دوران پر گوهر

یا نه آن بی‌ریب یاربها که از دل بر زبان

نارسیده می‌کند از سقف این منظر گذر

یا نه آن اخلاص ورزیها که اخلاص فقیر

با نصیر ملت اندر جنبش آمده مختصر

بلبل افسانه گو چون پرده از مضمون کشید

بلبل مضمون شنو گفت ای رفیق چاره‌بر

خیز و در گوش دل آن بی‌گنه خوان این سرود

کای ز طبعت جلوه گر اشخاص معنی در صور

آن که در دانستن قدر سخن همتاش نیست

کی معطل می‌کند او چون توئی را این قدر

در تو پوشانند اگر از عیب مردم صد لباس

کی شود پوشیده پیش خاطر او این هنر

کز نی خوش جنبش کلک تو در اوصاف او

می‌رود زین شکرستان تا به خوزستان شکر

وز ثنایش طبع مضمون آفرینش می‌کند

در تن شخص فصاحت هر زمان جان دگر

وز مدیحش کاروان سالار فکرت می‌دهد

کاروانهای جواهر را سر اندر بحر و بر

گر نصیحت می‌پذیری خیز و در باغ خیال

از زلال نظم کن نخل قلم را بارور

وز سحاب تربیت هرچند بر کشت دلت

ز اقتضای خشگ سال لطف کم ریزد مطر

آن چنان رو بر سر مدحش کز اعجاز سخن

از حجر دهقانی طبعت برانگیزد شجر

وز شجر بی‌انتظار مدت نشو و نما

دامن آفاق هم پر گل شود هم پر ثمر

من که بر لب داشتم ز افسردگی مهر سکوت

بر گرفتم مهر و بگرفتم ثنا خوانی ز سر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:01 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - تجدید مطلع

ای به فر ذات بی‌همتا دو عالم را مقر

سایهٔ خورشید عونت هفت گردون را سپر

بهر حمل بار حملت کاسمان هم سنگ اوست

کوه می‌بندد خیال اما نمی‌بندد کمر

چرخ کاندر ضبط گیتی نیست رایش را نظیر

نسخهٔ قانون تدبیر تو دارد در نظر

از تو عالم کامرانست ای کریم کامکار

چون زبان از نطق و گوش از سامعهٔ چشم از بصر

آسمان عظم تو سنجید و شکستی شد پدید

در یکی از کفه‌های اعظم شمس و قمر

هیئتت وقت ظفر چون جبنبش آرد در زمین

گوید از دهشت زمین با آسمان این المفر

کاروان سالار فتحت چون رسد از گرد راه

از سپاه خصم بربندد ظفر بار سفر

دولتت نخلی است کز خاصیت فطری مدام

نصرتش شاخ است و فتحش برگ و اقبالش ثمر

گر پناه محرمان گردی نباشد هیچ جا

فتوی آزارشان از هیچ مفتی معتبر

گر کنی استغفرالله قصد تا مجرم کشی

گردد اندر هفت ملت خون معصومان هدر

از کمال افزائی اکسیر حکمت‌های تو

می‌توان نقص جمادیت بدر برد از مدر

ز اقتضای عهد استغنا خواصبت می‌شود

حالت جر زود در ترکیب رفع از حرف جر

دیدهٔ جن و ملک کم دیده در یک آدمی

ای خدیو نامدار نامجوی نامور

این همه فر و جلال و این همه شان و جمال

این همه لطف مقال و این همه حسن سیر

گردد از افراط مالامال نعمت صد جهان

توشمالت بهر یک مهمان چو آرد ماحضر

بر درت کانجا مکرر گنج‌ها را برده باد

نیست در چشم گدا چیزی مکررتر ز زر

وقت زر بخشیدنت گردد زمین هم پر نجوم

بس که شهری را درد دامن سپاهی را سپر

شهریارا سروران عالم مدارا داورا

ای ضمیرت با قضا در کشتی دانش قدر

دارم از کم لطفیت در دل شکایت گونه‌ای

ز اعتماد عفوت اما می‌کنم از دل بدر

در تمام عمر امسال این شکست آمد مرا

کز ممر مسکنت شد خانه‌ام زیر و زبر

وز سموم فاقه در کشت وجود من نماند

یک سر مو نشاهٔ نشو و نما در خشک و تر

وز ضرورت بر درت هرچند کردم عرض حال

از جوابی هم نشد گوش امیدم بهره‌ور

در چه دوران رشک نزدیکان شدند امسال و پار

از درت من دورتر هر سال از سالی دگر

چشم این کی از تو بود ای داور کی اقتدار

کاندرین حالت به خویشم واگذاری این قدر

من نه آخر آن ثناخوانم که در بزم تو بود

مسندمنصوب من از همگنان مرفوع تر

زر برایت در قطار اهل دعوت داشتند

بختیان من به پیش‌آهنگی از گردون گذر

وین زمان هم هر شب از شست دعایم بهر تو

قاب و قوسین است آماج سهام کارگر

دشمن از بی‌مهریت آرد اگر روزم به شام

پشت من گرم است ازین ای آفتاب بحر و بر

کانکه می‌داند که شبها در چه کارم بهر تو

باز شامم می‌تواند کرد از مهرت سحر

هست چون زیب لب اطناب مهر اختصار

بر دعای او کن ای داعی سخن را مختصر

تا ز اخیار است رضوان روضهٔ آرای جنان

تا ز اشرار است مالک آتش افرزو سقر

از سعادت دوستانت را جنان بادا مکان

وز شقاوت دشمنانت را سقر بادا مقر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:01 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - ایضا در مدح شاه‌زاده پریخان خانم فرماید

گشت در مهد گران جنبش دهر آخر کار

خوش خوش از خواب گراندیدهٔ بختم بیدار

ادهم واشهب پدرام شب و روز شدند

زیر ران امل از رایض صبرم رهوار

داروی صبر که بس دیر اثر بود آخر

اثری داد که نگذشت ز دردم آثار

کشتی را که به یک جذبهٔ گرداب تعب

دور می‌برد به ته بخت کشیدش به کنار

دیر شد خسرو بهجت سپه‌انگیز ولی

زود از خیل غم و درد برآورد دمار

آخر آن کلبه که زیبش ز حجر بود اکنون

بدر و گوهرش آراسته شد سقف و جدار

خشک بومی که برو چشم جهان زار گریست

شد به یک چشم زدن رشک هزاران گلزار

این نسیم چه چمن بود که از بوالعجبی

در خزان زد به مشام دل من بوی بهار

این رحیق چه قدح بود که بر لب چو رسید

دگر از ذوق نیابد به زبان نام خمار

منم آن نخل خزان دیده که دارم امروز

به بشارات بهار ابدی استبشار

گلشن بخت من است آن که ز اقبال درو

زده صد خرمن گل جوش زهر بوتهٔ خار

به زمین دشمن سرکوفته‌ام رفته فرو

ز جهان حاسد کم‌حوصله‌ام کرده فرار

این ازان رشک که الحال از آن حالت پیش

آن ازین غصه که امسال به صد عزت بار

کرده از قوت امداد خودم رتبه بلند

داده در ساحت اعزاز خودم رخصت یار

پایهٔ تقویت زهرهٔ برجیس مقام

سایهٔ تربیت شمسهٔ بلقیس وقار

پادشاه ملک و انس پریخان خانم

که ز شاهنشهی حور و پری دارد عار

مریم فاطمه ناموس که ناموس جهان

دارد از حسن عفافش چو ملک هفت حصار

قسمت آموخته در گه رزاق کبیر

که کفش واسطهٔ رزق صغار است و کبار

آن که با عصمت او رابعهٔ حجلهٔ چرخ

در پس پرده به رسوائی خود کرد اقرار

وانکه با عفت وی کوه گران سنگ نمود

دعوی وزن ولی پیش خرد کرد انکار

تا درین قصر مقرنس نتواند دادن

کش نشان از رخ آن شمسهٔ خورشید عذار

به کسی بخت به خوابش هم اگر بنماید

نگذارد که شود تا به قیامت بیدار

عهد علیای کمین جاریه‌اش بندد اگر

چرخ بر ناقهٔ خود گیردش از بهر مهار

درکشد ناقهٔ مهار از کف او گر نکند

سر تانیث خود اول به ضرورت اظهار

عطر پروردهٔ هوای حرم عالی او

بر زمین مشک فشان چون شود و عالیه بار

جنبش از باد برد حکمت بی چون بیرون

که مبادا به مشامی کند آن نفخه گذار

ماه کز خیل ذکور است ز غم می‌کاهد

که ز نامحرمیش نیست در آن حضرت بار

مهر کز سلک اناث است امیدی دارد

که به آئین کنیزان شودش آینه دار

ماه اگر برقع از آن رخ به غلط بردارد

غضبش حسن بصیرت ببرد از ابصار

نیست بر دامن پاک آنقدرش گرد هوس

که بر آئینهٔ مهر از اثر هیچ غبار

لرزد از نازکی خوی لطیفش چون بید

باد چون بر قدمش گل کند از شاخ بهار

شمع بزمش اگر از باد نشیند مه و مهر

سر بر آرند سراسیمه ز جیب شب تار

سایه را خواهد اگر از حرم اخراج کند

مانع پرتو خورشید نگردد دیوار

ای کهان سپه صف شکنت پیل شکوه

ای سگان حرم محترمت شیر شکار

حکم جزمت همه جا همچون قضا بی‌مهلت

تیغ قهرت همه دم همچون اجل بی زنهار

تقویت جسته ز عونت قدر ذی قدرت

تربیت دیده به دورت فلک بی‌پرگار

صیت انصاف تو چون آبروان در اطراف

ذکر الطاف تو چون باد وزان در اقطار

بر نشان کف پایت رخ صد ماه جبین

بر هلال سم رخشت سر صد شاه سوار

در رکابت همه اصناف ملک غاشیه کش

از صفات همه اوراق فلک غاشیه‌دار

از برای مدد لشکر منصور تو بس

نصرت و فتح که تازان ز یمین‌اند و یسار

گر فتد بر ضعفا پرتوی از تربیتت

ای قدر قضا قدرت گردون مقدار

پشه و مور و ملخ فی‌المثل ار عظم شوند

همه پیل افکن و اژدر در و سیمرغ شکار

من کزین بیشتر از رهگذر پستی بخت

داشتم تکیه که از خار و خس راهگذار

این دم از لطف تو ای شمسهٔ ایوان شرف

این دم از عون تو ای زهرهٔ گردون وقار

پای بر مسند مه می‌نهم از استیلا

تکیه بر بالش خود می‌کنم از استکبار

وین هنوز اول آثار ترقیست که من

تازه باغ شجرانگیزم و تو ابر بهار

بنده پرور ملکا گر چه ز دارائی ملک

داری از هند و حبش تا بدر چین و تتار

جان فشانند غلامان فدائی بی‌حد

مدح خوانند مطیعان ثنائی بسیار

یک غلام است ولیکن ز سیاه و ز سفید

یک مطیع است ولیکن ز کبار و ز صغار

که اگر دست اجل جیب حیاتش بدرد

وندرین بقعه کند نقد بقا بر تو نثار

وز گلستان ثنای تو به حسرت به برد

بلبل نطق وی آن طایر نادر گفتار

جای او هیچ ستاینده نگیرد در دور

گر کند تا باید سعی سپهر دوار

محتشم لاف گزاف این همه سبحان‌الله

خود ستائیست کند به که کنی استغفار

پیش بلقیس و شی کز پیش از حور و پری

فوج فوج‌اند دوان بنده‌وش و چاکروار

تو که باشی که کنی چاکری خود ظاهر

تو که باشی که کنی بندگی خود اظهار

از تو این بس که دهی آینهٔ او ترتیب

از تو این بس که کنی ادعیهٔ او تکرار

آفتابا به خدائی که خداوندی اوست

سبب ظابطه رابطهٔ لیل و نهار

به رسولی که شب طاعت از افراط قیام

خواند مزملش از غایت رافت جبار

به امیری که در احرام نمازش هر شب

بانگ تکبیر ز تکبیر رسیدی به هزار

کاندرین ظلمت شب کز اثر خواب گران

نیست جز چشم من و چشم کواکب بیدار

آن قدر می‌کنم از بهر بقای تو دعا

که مرا می‌رود از کار زبان زان اذکار

آنقدر ذکر تو می‌آورم از دل به زبان

که مرا میفکند کثرت نطق از گفتار

تا شود ظل همای عظمت گسترده

ز خدیوان جهان حارث گیتی سالار

ظل نواب همایون نشود کم ز سرت

وز سر خلق جهان ظل تو تا روز شمار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:01 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در مدح شاهزاده پریخان خانم بنت شاه طهماسب صفوی

دارم از گلشن ایام درین فصل بهار

آن قدر داغ که بیرون ز حسابست و شمار

اولین داغ تف آتش و بیداد سپهر

کز تر و خشک من زار برآورده دمار

داغ دیگر روش طالع کج‌رو که شود

کشتی نوحم اگر جای نیفتد به کنار

داغ دیگر نظر دوست به دشمن که از آن

دلم از رشگ فکار است و رخ از اشک نگار

داغ دیگر ستم‌اندیشی اعدا که نیند

راضی الا به هلاک من آزرده زار

داغ دیگر غم افتادگی از پا که مدام

به عصا دست و گریبانم ازو نرگس وار

داغ دیگر اسف و قر خود آن کوه گران

که شدش از سبب فقر سبک قدر و عیار

داغ دیگر سبب انگیختن از بهر طلب

که ازین شغل خسیس‌اند عزیزان همه خوار

اثری مانده ز هر داغ وزین داغ عجب

این اثر مانده که نگذاشته از من آثار

کاش صد داغ دیگر بودی و بر دل نبدی

زخم این داغ کزو جان عزیز است فکار

ای فلک این چه بهارست که از بوالعجبی

می‌نماید به من از هیات گل هیبت خار

غنچه در دیدهٔ من اخگر و گل آتش تیز

ارغوان بر سر آن شعلهٔ ریزنده شرار

لالهٔ پیراهنی آلوده به خونابهٔ داغ

چاک چون جیب شکیب من بی‌صبر و قرار

می‌نماید به نظر سایهٔ سرو و چمنم

روز پرنور چو گیسوی شب صاعقه بار

بر لب آب روان سبزه شبنم شسته

مژه اشک فشانیست به چشم من زار

نیست در گوشه باغم متمیز در گوش

بانگ زاغ و زغن و نغمهٔ قمری و هزار

کرده از سلسله جنبانی سلطان جنون

صبر و آرام و قرار از من دیوانه فرار

از ثریا به ثری برده فرو بخت نگون

مهجه رایت اقبال مرا از ادبار

از ریاض طرب آورده به دشت تعبم

چرخ غدار که بر کینه نهاده‌ست مدار

دهر مشکل که ازین پستیم آرد بیرون

دور هیهات کزین ورطه‌ام آرد به کنار

مگر از زیر و زبر کردن بنیاد غمم

قدرت خویش کند آینهٔ دهر اظهار

مریم ثانیه کز رابعهٔ چرخ اسیر

سجده خواهند کنیزان وی از استکبار

آسمان کوکبه شهزاده پریخان خانم

کاسمان راست به خاک در او استظهار

آفتابی که اگر از تتق آید بیرون

ظلمت اندر پس صد پرده گریزد به کنار

کامیابی که اگر طول بقا در خواهد

بر حیاتش کشد ایزد رقم استمرار

حفظ او گر نبود دست بدارد از هم

چون حباب این کروی قلعه روئینه حصار

حرف تانیث گر از آینه گردد منفک

نیست ممکن که برو عکس فتد زان رخسار

ز جهان راندنش از غیرت هم نامی خود

گر پری همچو بشر جلوه کند در ابصار

از نگارین صور جاریه‌های حرمش

صورتی را که کشد کلک مصور به جدار

ز اقتضای قرق عصمت او شاید اگر

روی برتابد و از شرم کند در دیوار

در ریاض حرم او که دو صد گلزار است

نکند آب و هوا تربیت نرگس زار

که مبادا فتد از هیات نرگس چشمی

به گل عارض آن شمسهٔ خورشید عذار

گر به سیمای وی از روزن جنت حوری

خفته خواب عدم را به نماید دیدار

تا نگوید که چه دیدم فلکش گرچه ز نو

بدهد جان ولی از وی بستاند گفتار

گر زمین حرمش از نظر نامحرم

روز و شب مخفی و مستور ندارد ستار

سایه زان پیکر پر نور بی‌فتد به زمین

نه به اعجاز به میراث رسول مختار

قصد ایثار ذخایر چکند در یک دم

بحر ذخار برآرد ز کف او زنهار

بهر یک تن چو کند قافلهٔ جود روان

نگسلد تا به دم صور قطارش ز قطار

عدل او چون شکند صولت سر پنجهٔ ظلم

خنده بر باز زند کبک دری در کوهسار

سایهٔ بخت سیاه از سر خصمش نرود

گر شود فی‌المثل از مرتبهٔ خورشید سوار

سروراوندی دلشاد که از مرتبه است

فرش روبندهٔ کنیزان تو را ز آنها عار

وز دل و دست تو بر دست و دل با ذلشان

بیش از آنست تفاوت که زیم بر انهار

یافت از جایزه مدحت ایشان سلمان

آن قدر رتبه که گردید سلیمان مقدار

من که سلیمان زمان توام از طبع سلیم

وز در مدح تو بر بحر و برم گوهربار

وز سخنهای قوی خلعت پر زور مدام

بختیانم به قطارند و روان در اقطار

وز جواهر کشی بار دواوین منست

حاملان را همه‌جا گرم‌تر از من بازار

با چنین قدر رفیعی که درین قصر وسیع

بر دل تنگ حسود آمده آشوب گمار

آن چنانم که اگر حال مرا عرض کند

به جناب تو خبیری به سبیل اخبار

دهی انصاف که اعجاز بود ناکردن

با چنین خاطر افکار خطا در افکار

طرفه حالی است که گر خاک مرا باد برد

از تبرک به خطا و ختن و چین و تتار

دور نبود که ز انصاف سپهر کحلی

توتیا وار عزیزش کند اندر انظار

وندرین ملک اگر راه کنم در بزمی

یا به راهی ابدالدهر نشینم چو غبار

به سخط کس نکند با من بیچاره سخن

به غلط کس نکند بر من افتاده گذار

گرچه از بی‌بدلی مرکز نه دایره‌ام

نیست دیار به من یار درین طرفه دیار

قصد کوته ملکا بلبل خوش لهجهٔ تو

محتشم نادره اندیشهٔ شیرین گفتار

دارد آزرده درونی ز وضیع و ز شریف

دارد اشفته دماغی ز صغار و ز کبار

حال خود عرض نمی‌دارد از آن رو که مباد

طبع علیا کشد از رهگذر آن آزار

یک دعا می‌کند اما و دعا این که ز غیب

فکند در دل الهام پذیرت جبار

که ز افراد بشر پیش ز فوق بشری

کیست مشغول دعایت به عشی و ابکار

وز غلامان تو آن بندهٔ بی‌همتا کیست

که مباهیست به او دور سپهر دوار

وز کدامین فدوی چاکر کار آمدنی

خواهد آمد به زبان تو ز یاد از همه کار

وز کجا نظم که خواهد به میان باقی ماند

نام نواب معلی تو تا روز شمار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:01 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - این قصیدهٔ را به جهت محمد نامی گفته

به ساحل خواهد افتادن دگر بار

دری از جنبش دریای اسرار

بنان در کشف رازی خواهد آورد

زبان کلک را دیگر به گفتار

حدیث لطف و بی‌لطفی مولی

لب تقریر خواهد کرد اظهار

چه مولی آن که در بازار معنی است

سخن را بهترین میزان و معیار

بلیغی کاندر اوصاف کمالش

به عجز خود بلاغت راست اقرار

مهین دستور اعظم رای اکبر

کز اخلاصند شاهانش پرستار

سمی نیر اوج رسالت

محمد مهرانور نور انوار

که بر روی زمینش خالق‌الارض

ز آفات زمان بادا نگهدار

به بازارش سه در برد از من ایام

یکی فرد و دو از نسبت بهم یار

چه درها گنج‌های خسروانه

ز حمل هر یکی گیتی گران بار

ولی از همت آن فرزانه گنجور

چو از من آن در را شد خریدار

دو در را ثلث یک در داد قیمت

وزین خاطر نشینم شد که این بار

در این بازار از بخت بد من

از آن سودا به غایت بود بیزار

خدا را ای صبا در گوش آصف

بگو آهسته کای دانای اسرار

شناسای دم و نطق گهر ریز

خداوند دل و دست درم بار

شنیدم از بسی مردم که داری

به مروارید و گوهر میل بسیار

و گر گاهی به دست در فروشی

به کف می‌آیدت یک در شهوار

چو باد گل‌فشان می‌ریزی از دست

زر سرخش بپا خروار خروار

بفرما کز گهرها چیست حالی

تو را در مخزن ای دریای ذخار

که می‌نازد به آنها گوش شاهان

جز آنها کت من آوردم به بازار

به تخصیص آن چنان کز بهر شهرت

بر آن نام خوشت کندم نگین‌وار

خموش ای محتشم کز بالغان است

به غایت خود ستائی ناسزاوار

درین سان سرزمینی تخم دعوی

نمی‌آرد به جز شرمندگی بار

در نظم تو را با این زبونی

بهائی داد آن رای جهاندار

که در چشم دل از صد گنج بیش است

به قیمت نه به عظم و قدر و مقدار

سراسر تحفه‌های برگزیده

علم از بی‌نظیری‌ها در انظار

اگر دیگر دری داری بیاور

کزین به نیست در عالم خریدار

شروع اندر ثنایش کن که چون او

کریمی نیست در بازار اشعار

زهی برگرد قصرت پاسبان‌وار

بسر تا روز گردان چرخ دوار

زهی اعظم وزیری کز شکوهت

وزارت راست از شاهنشهی عار

زهی گردون سریری کز سرورت

ابد سیر است چنگ زهره بر تار

تو آن مسند نشینی کایستاده

ز تعظیمت به خدمت چرخ سیار

تو آن آصف نشانی کاوفتاده

ز توصیف سلیمانی در اقطار

اگر بالفرض باشد رای امرت

برون آید چو تیغ از جلد خودمار

و گر در جنبش آید باد نهیت

بره سیل نگون ماند ز رفتار

کنی گر منع وحشت از طبایع

به شهر آیند یک سر وحش کوهسار

چراغ دین چو گردد از تو ذوالنور

بسوزد کافر صد ساله زنار

اگر جازم شود دهقان سعیت

دماند در جبل ز احجار اشجار

نیابد در پناه حفظت آسیب

حریر برگ گل از سوزن خار

و گر ماه از تو پوشد کسوت نور

شود از روز روشن‌تر شب تار

اگر یکبار خواهی رفع ظلمت

برآرد خور سر از ظلمات ناچار

گر از حکمت زنی دم در زمانت

چه عنقا و چه اکسیر و چه بیمار

اگر حیز طلب گردد جلالت

برون تازد فرس زین چار دیوار

دو عالم بر در و گوهر شود تنگ

شوی غواص چون در بحر افکار

ز گل گر پیکری سازی و در وی

دمی یک نفخه گردد مرغ طیار

جهان را سر به سر این قابلیت

نبود ای قیصر اسکندر آثار

که گرد خوب و زشتش باشد از حفظ

حفیظی چون تو گردانندهٔ پرگار

اگر کس از سر ملکت گزینی

جرون را حالیا تالار سالار

و گرنه گر بدی در بسته از تو

همهٔ انصار بی‌اعوان و انصار

چنان حفظش نمودی کز دل مور

ضمیر انورت بودی خبردار

سرای جغد هم گشت از تو معمور

چو گردیدی درین ویرانه معمار

گر از مرغان این گلشن مرا نیز

که جز شکر نمی‌ریزم ز منقار

دهی زین بیش ره در گلشن خویش

شود شکرستان این طرفه گلزار

وز اوصافت چنان عالم شود پر

که بر امسال صد حسرت برد پار

غرض کز بهر ترتیب ثنایت

من از بحر ضمیر معجز آثار

کشم در رشتهٔ فکرت لالی

ز آغاز لیالی تا به اسحار

خموش ای دل که از بسیارگوئی

دل نازک دلان می‌یابد آزار

عنان تاب از ره افکار شو هان

که شد ز اطناب پای خامهٔ افکار

به تنگ آمد ثنا از دست نطقت

دعا نوبت طلب شد دست بردار

درین سطح از پی رسم دوایر

بود تا گردش پرگار در کار

ز امرت هر که در دوران کشد سر

چو پرگارش فلک سازد نگون‌سار

بود تا ملک جسم از خسرو روح

بود تاسر بر آن اقلیم سردار

تو سردار جهان باشی و دایم

بود جای سر خصمت سر دار

به کینت هر که بر بالین نهد سر

نگردد تابه صبح حشر بیدار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:01 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - ایضا من نتایج طبعه فی مدح سلطان الافهم محمد امین سلطان ترکمان

بیماریی به پای حضورم شکسته خار

کز رهگذار عافیتم برده بر کنار

بر تافتست ضعف چنان دست قوتم

کز سر نهادنم به زمین هم گذشته کار

جسمم که گرد راه عیادت نقاب اوست

پامال عالمی شده چون خاک رهگذار

نیلوفر ریاض ریاضت رخ من است

از سیلی که می‌خورم از دست روزگار

هرگز ز هم نمی‌گسلد کاروان لعل

زان قطره‌ها که بر رخ من می‌شود قطار

دست فلک ز رشتهٔ تدبیر تافتن

دامان من به جیب زمین بسته استوار

تدبیر این که پیش عزیزان مصر جود

خود را نسازم از سبکیها ذلیل و خوار

واندر فضای عالم علوی به طعمه‌ای

شهباز همتم نکند پستی اختیار

با آن کزین سکون قوی لنگرم ز کوه

سنگین‌تر است کفه میزان اعتبار

غبنی است بس گرانم از این رهگذر که نیست

پایم روان به درگه نواب نامدار

سلطان کامکار محمد امین که هست

نازان به آفریدن او آفریدگار

آن قبلهٔ امم که به تنگ است سده‌اش

از اختلاط ناصیهٔ شاه و شهریار

وان قلزم کرم که کشیده ز ساحلش

تا سقف عرش بر سر هم در شاه‌وار

گشت از صلای موهبتش گوشها گران

وز حمل بار مکرمتش دوشها فکار

در کلک صنع صانع او عز شانه

هر دقتی که بوده در او گشته آشکار

دارم گمان که خالق مخلوق آفرین

کرده در آفریدنش اظهار اقتدار

عکس جمال او به جمادات اگر فتد

بر دلبری مدار نهد صورت جدار

ذرات خاک پاش شمارند اگر به فرض

مه در حساب ناید و خورشید در شمار

آهو شکاری از سگ آن نامجو مجو

کز مردمی سگان ویند آدمی شکار

امرش به سیر گوی زمین حکم اگر کند

بی دست و پا فتد بره از روی اضطرار

نهیش به روی سیل نگون دست اگر نهد

پس خم زنان رود به عقب تا به کوهسار

بر رخش گرم جوش ببین گر ندیده‌ای

کانسان ز اقتدار بود اژدها سوار

از هم بپاشد و تل خاکستری شود

بیند اگر به قهر درین نیلگون حصار

هست از برای سوختن خرمن عدو

کافی ز آتش غضبش گرمی شرار

ای مالک رقاب ملوک سخن که هست

بر مدحت تو سلسلهٔ نظم را مدار

هرکس به مدعای دگر از سحاب نظم

بر کشت دولت تو ز شعر است رشحه بار

مقصود ومدعای من اما ز مدح تو

اینست این که نام تو سلطان نامدار

زیب کلام و زینت دیوان من شود

گوش قوای مدرکه را نیز گوشوار

هر نقطه هم شود ز سوادش به هند و روم

داغ دل هزار خدیو بزرگوار

زین لاف و دعوی احسن و اولاست محتشم

خاموش گشتن و به دعا کردن اختصار

تا نام داوران به دواوین شود رقم

وز خوش کلامی شعرا یابد اشتهار

از نام آن سپهر امارت کلام من

مشهور شرق و غرب بود آفتاب‌وار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:02 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - وله ایضا فی مدح بنت شاه دین پناه شاه طهماسب انارالله برهانه

بر دوش حاملان فلک باد پایدار

برجیس وار هودج بلقیس کامکار

مریم عفاف فاطمه ناموس کش سپهر

خواندست پادشاه خوانین روزگار

مخدومهٔ جهان که اگر ننهد آسمان

بر رای او مدار نیابد جهان قرار

تاج سر زمان که زمین حریم او

فرسوده شد ز ناصیهٔ شاه و شهریار

تا کار آفتاب بود سایه گستری

گسترده باد بر سر او ظل کردگار

ای شمسهٔ جهان که جهان آفرین تو را

بر هرچه اختیار کنی داده اختیار

دارم طویل عرضه‌ای اما به خدمتت

خواهم نمود عرض به عنوان اختصار

شش سال شد که راتبه من شدست هشت

در دفتر عنایت نواب نامدار

اما نداده‌ام من زار از دو سال پیش

دردسر سگان در آن جهان مدار

از بس که بوده‌ام ز عطاهاش منفعل

از بس که بوده‌ام ز کرم‌هاش شرمسار

حاصل که از تکاهل من بوده این فتور

نی از درنگ بخشش آن حاتم اشتهار

حقا که گر چنین بشدی جان گداز من

این فقر خانه سوز کزو مرد راست عار

جنبش نکردی از پی خواهش زبان من

گر آتشم زبانه زدی از دل فکار

حالا که ناامیدم ازین بخت بی‌هنر

وز لطف پروندهٔ خویشم امیدوار

آن زهرهٔ سپهر شرف گر مدد کند

گردون کند خزاین زر بر سرم نثار

تا پایهٔ سپهر بود زیر طاق عرش

بادا بنای جاه تو را پایهٔ استوار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:02 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - در مدح فرهاد بیک غلام حاکم دارالسلطنه اصفهان

در نسبت است خسرو شاهان نامدار

فرهاد بیک معتمد شاه کامکار

خورشید رای ماه لوای فلک شکوه

نصرت شعار فتح دثار ظفر مدار

زور آور بلند سنان قوی کمند

شیرافکن نهنگ کش اژدها شکار

رستم شجاعتی که چو دست آورد به حرب

صد دست از نظارهٔ حربش رود به کار

دریا سخاوتی که چو گرم سخا شود

بحر از کفش برآورد انگشت زینهار

کوه وجود خصم ز باد عمود او

چون بیستون ز تیشهٔ فرهاد شد غبار

در گوی باختن نبود دور اگر کند

گوی زمین ز هیبت چوگان او فرار

گر در مقام تربیت ذره‌ای شود

در دم رساندش به فلک آفتاب‌وار

ور التفات تقویت پشه‌ای کند

خوش خوش برآرد از دم پیل دمان دمار

بر مرد عرصه تنگ کند وقت دارو گیر

بر خصم کارزار کند روزگار زار

ای شهسوار عرصهٔ قدرت که ایزدت

بر هرچه اختیار کنی داده اختیار

دارم حکایتی به تو از دور آسمان

دارم شکایتی به تو از جور روزگار

سی سال شد که از پی هم می‌کنم روان

از نظم تحفه‌ها بدر شاه شهریار

وز بهر من ز خلعت و زر آن چه می‌رسد

بیش از دو ماه یا سه نمی‌آیدم به کار

وز بیع سست مشتریانم همیشه هست

ز افکار خویش نفرت وز اشعار خویش عار

حالا که بی‌هدایت تدبیر همرهان

یعنی به همعنانی تقدیر کردگار

فرهاد شد دلیل و به خسرو رهم نمود

وز بیستون زحمتم آورد بر کنار

دارم امید آن که بود ز التفات او

در یک رهم تردد و بر یک درم قرار

وز بهر یک کریم مطاع سخن نهم

بر تازه بختیان ز یکی تا ز صد هزار

وانعام اولین که بامداد او بود

ممتاز باشد از همه در چشم اعتبار

وان لاف‌ها که من زده‌ام از حمایتش

بر مرد و زن نتیجه آن گردد آشکار

وین پا که من برای امیدش نهاده‌ام

دست مرا به سر ننهد ناامیدوار

وان نرد غائبانه که با من فکند طرح

کم نقش اگر شود ننهد بر عقب مدار

حاصل که همعنانی همت نموده چست

بر توسن مراد به لطفم کند سوار

ای هادی طریق مراد از قضا شبی

بودم ز نامرادی خود سخت سوگوار

کانروز گرد راه پیام آوری برون

وز غائبانه لطف توام ساخت شرمسار

کای خوش کلام طوطی بستان معرفت

وی شوخ لهجه بلبل گلزار روزگار

شعر تو کسوتیست شهانش در آرزو

نظم تو گوهریست سرانش در انتظار

هر دوش نیست قابل این نازنین وشق

هر گوش نیست لایق این طرفه گوشوار

گر صاحب بصارت هوشی متاع خویش

در بیع آن فکن که دهد در خورش نثار

یعنی ولیعهد شهنشاه تاج بخش

شهزادهٔ قدر خطر صاحب اقتدار

امید محتشم که بماند مدار دهر

بر ذات این یگانه جهانگیر کامکار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:02 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - وله ایضا من لطف انفاسه فی مدح اعتمادالدوله میرزا سلمان جابری

در وثاق خاص خود گرد یساق افشاند باز

آصف کرسی نشین مسند فراز سرفراز

باشکوه دور باش صولت هیبت لزوم

با فروغ آفتاب دولت حاسد گداز

وه چه آصف آن که در حصر صفاتش لازم است

با علو فطرت و طی لسان عمر دراز

اصل قانون بزرگی میرزا سلمان که هست

بینوایان را ز کوچک پروری‌ها دلنواز

از دعای او به آهنگ اجابت در عراق

راست جوش کاروانست از صفاهان تا حجاز

ترک و تازی از مخالف تا مؤالف نسپرند

راه ایوان همایون گر ازو نبود جواز

رای ملک آرا که کرد از دانش عالم فروز

بی‌مشقت بر رخ دشمن در عالم فروز

گر نبودی سد او بودی چو سیلاب نگون

ظلم را بر ملک عیش ترک و تازی ترکنار

هست نازش بر نیاز پادشاهان دور نیست

گر به ایجاد چنین ذاتی بنازد بی‌نیاز

کارسازیهای او در سازگار سلطنت

هست نقش منتخب از نقش دان کارساز

محض اعجاز است در اثنای حکم دار و گیر

از تعدی اجتناب و از تطاول احتراز

بر خلاف رای او گر آسمان را از کمان

تیر تدبیری جهد گرداندش تقدیر باز

خوانده خوان نوال از همت او جن و انس

رانده ملک وجود از بخشش او حرص و آز

ای صبا در گوش شه گو کای سلیمان زمان

بر سلیمان ناز کن اما به این آصف بناز

می‌شود ز آهنگ دور اما محل نفخ صور

بهر دفع ظلم قانونی که عدلش کرده ساز

در حقیقت آن قدرها از مزاج اوست فرق

بر مزاج پادشاهان کز حقیقت بر مجاز

ای مهین آصف که بر گرد سرت در گردشست

مرغ روح آصف‌بن برخیا از اهتزاز

برخی از اوصاف ذاتت طبع ازین طرز جدید

تا نکرد تا انشا به کام دل نشد دیوان طراز

نیست روزی کز برای ضبط گیتی نشنود

گوش تقدیر از زبان شخص تدبیر تو راز

آستانت را خرد با آسمان سنجید و یافت

عرش آن را در نشیب وفرش این را برفراز

گر کنی در ایلغاری حکم بی‌مهلت روند

بختیان آسمان در زیر بارت بی‌جهاز

هست در چنگال عصفور تو عنقای فلک

راست چون پر کنده گنجشکی به چنگ شاهباز

مصر دولت را عزیزی و به منت می‌کشند

یوسفان با آن همه نازک دلیها از تو ناز

بس که با یک یک ز مملوکان خویشی مهربان

کار عشق افتاده یک محمود را با صد ایاز

خصم کج بنیاد اگر زد با تو لاف همسری

راستان را در میان باز است چشم امتیاز

در مشام جان خیال عطر نرگس پختهٔ عشق

گو علم برمیفراز از خامی سودا پیاز

ناتوان بازار رشک از بهر خصم ناتوان

گرم می ساز و بهر وجهش که خواهی می‌گداز

دشمن آهن دلت از سختی اندر بغض و کین

کام خواهد یافتن آخر ولی در کام گاز

داری اندر جمله معنی هزاران پردگی

همچو من شیدای هر یک صد هزاران عشقباز

نظم لعب آیین ما نسبت به آن لفظ متین

چون معلق‌های طفلانست در جنب نماز

تا ره خواهش به دست آز پوید پای فقر

تا در دلها ز تاب فقر کوبد دست آز

چون در رزق خدا بر روی درویش و غنی

بر گدا و محتشم بادا در لطف تو باز

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:02 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها