0

قصاید محتشم کاشانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصاید محتشم کاشانی

با سلام و عرض ادب

 

در این تایپیک  قصاید محتشم کاشانی گرد آوری شده و در اختیار راسخونیهای عزیز قرار خواهد گرفت.

 

با ما همراه باشید

 

کمال‌الدین علی محتشم کاشانی شاعر ایرانی عهد صفویه و معاصر با شاه طهماسب اول است. وی در سال ۹۰۵ هجری قمری در کاشان زاده شد و بیشتر دوران زندگی خود را در این شهر گذراند. نام پدرش خواجه میراحمد بود. کمال‌الدین در نوجوانی به مطالعهٔ علوم دینی و ادبی معمول زمان خود پرداخت. معروفترین اثر وی دوازده بند مرثیه‌ای است که در شرح واقعهٔ کربلا سروده است. مرثیهٔ دیگری نیز در مرگ برادر جوان خود سروده که بسیار سوزناک است. مجموعه‌ای از غزلیات عاشقانه با نام «جلالیه» نیز از وی باقی مانده است. وی در ربیع الاول سال ۹۹۶ هجری قمری (به روایتی ۱۰۰۰ هجری قمری) درکاشان درگذشت.
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  9:38 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در توحید حضرت باریتعالی و موعظه

 

نفیر مرغ سحر خوان چو شد بلندنوا

پرید زاغ شب از روی بیضهٔ بیضا

طلایه‌دار سپاه حبش که بود قمر

ربود رنگ ز رویش خروج شاه ختا

سوار یک تنه چین دواسبه تاخت چنان

که خیل زنگ شد از باد او به باد فنا

گریخت گاو شب از شیر بیشهٔ مشرق

وز آن گریز برآمد ز خامشان غزا

غراب شب که سحر شد کلاغ ابیض بال

عقاب خور ز سرش پوست کند از استیلا

هزار چشم ز انجم گشوده بود هنوز

که برد دزد سحر خال شب ز روی هوا

چو صبح بر محک شب کشیده شد زرمهر

به یکدم آن سیه آیینه گشت غرق جلا

ریاض چرخ ز انجم شکوفهٔ نارنج

چو ریخت در دو نفس شد برش ریاض آرا

ترنج دافع صفراست وین عجب که نبرد

ترنج مهر ز طبع جهان به جز سودا

به روی تختهٔ افلاک چون ز مهرهٔ مهر

بیاض صبح به آن طول و عرض یافت صفا

نشان میر ختن شد چنان نوشته که هیچ

نماند دوده درین کاسهٔ نگون برجا

سحر ز یوسف گم‌گشته پیرهن چو نمود

ز مهر دیدهٔ یعقوب دهر شد بینا

ز صبح سینه صافی نمود ماهی شب

که روی یونس خورشید بود ازو پیدا

گلیم تیره فرعون شب در آب انداخت

ید کلیم کزو یافت بر و بحر ضیا

گشود شب در صندوق آبنوس از صبح

وز آن نمود زری سکه‌اش به نام خدا

اگر نه سکه به نام خدا بر او بودی

چنین روان نشدی در بسیط ارض و سما

چه سکه است بر این زر که نیستش کاری

بکار خانه تغییر تا به روز جزا

چه داور است جهان را که سکهٔ خانهٔ اوست

رواق چرخ پرانجم به آن شکوه و بها

چه کردگار ستائیست این خموش ای نطق

بوادی به ازین کن روان سمند ثنا

زری که در خور آئین پادشاهی اوست

به جنب او زر مهر است کم ز سیم بها

زهی به ذات جلیلی که برقد صفتش

قصیر مانده لباس فصاحت فصحا

زهی به وجه جمیلی که شخص معرفتش

به صد حجاب کند جلوه پیش ذهن و ذکا

کشنده طبقات نه آسمان برهم

بهر یک از جهتی سیر مختلف فرما

برآورنده ز شرق و فرو برنده به غرب

لوای زرکش خورشید هر صباح و مسا

فزون کننده و کاهنده قمر به مرور

ره حساب شهور و سنین به خلق نما

به امتزاج عناصر ز عالی و سافل

وجود بخش خلایق ز اسفل و اعلا

به دست قابلی محرمان خلوت قرب

جمیله شاهد اعجاز را جمال آرا

برون کشنده حوا ز پهلوی آدم

خمیر مایهٔ ده نسل آدم از حوا

برنده بر فلک ادریس را و بر تن او

برنده رخت اقامت به قامت دنیا

نقاب بند ز طوفان به چهرهٔ عالم

به استغاثهٔ نوح از تنور چشمه گشا

ز قوم هود که یک نیمه در زمین رفتند

درو کننده نیمی دگر به داس صبا

ز سنگ خاره برون آورنده ناقه

دعای بندهٔ صالح شنو به سمع رضا

حرارت از دل آتش ستان برای خلیل

اثر ز دست مؤثر به دست صنع ربا

روان کننده به هنگام ذبح اسماعیل

بشیر حکم که گردد برندهٔ نابرا

برآورنده به عیوق شهر مردم لوط

نگون کننده ز وارونه رائی فسقی

لباس باصره پوشان بدیدهٔ یعقوب

ز بوی پیرهن یوسف فرشته لقا

بطی خشک و تر الیاس و خضر را چو ملک

ز خلق خاکی و آبی کننده مستثنی

عطا کننده به او وعدهٔ بعید به موت

بقا دهنده به این تا قریب صبح جزا

به بانگ صیحه روح‌الامین ز قوم شعیب

دهنده خرمن جانها به تند باد فنا

قوی کنندهٔ دست کلیم لجه شکاف

روان کنندهٔ احکام وی به چوب و عصا

در آب کوچه پدید آورنده از هر سو

به محض صنع مشبک کننده دریا

درآورنده موسی ز گرد راه به بحر

روان کنندهٔ فرعون مدبرش ز قفا

ز انتقام به زاری کشنده فرعون

وز التفات به ساحل کشنده موسی

به بطن حوت مقید کنندهٔ یونس

به جرم سرکشی از قوم مبتلا به بلا

دگر به لطف ز قید جسد گداز چنان

گرفته دست امید افکننده‌اش به عرا

به مال و ملک و باولاد و عترت ایوب

زننده برق فنا وز قفا دهندهٔ بقا

مزاج موم به آهن ده از ید داود

به زیر ران سلیمان ستور کش ز صبا

به عهد شیب ز همخوابه عقیم‌الطبع

به حضرت زکریا دهنده یحیا

ز ابر صلب بشر قطره ناچکانیده

صدف گران کن مریم ز گوهر عیسا

به یک اشاره ز انگشت آفتاب رسل

محمد عربی شاه یثرب و بطحا

شکاف در قمر افکن به آسمان بلند

به دهر غلغله افکن ز بانگ و اعجبا

مزاج آتش سوزنده را رماننده

ز قصد موی دلاویز بوی آن مولا

برای گفتن تسبیح خویش در کف وی

زبان دهنده و ناطق کننده حصبا

بذئب و ضب سخن آموز کز نبوت او

خبر دهنده به ناقاتلان آن دعوا

ز دشت سوی وی اشجار را دواننده

که ستر خویش کند آن یگانه دو سرا

مکان دهندهٔ آن مهر منجلی در غار

کشان ز تار عناکب بر او نقاب خفا

سر نیاز غضنفر نهنده بر ره عجز

بر کمینه محبش به کوری اعدا

به دست خادم وی چوبی از ارادهٔ او

بدل کننده به شمع منیر شعشعه زا

گه از میان دو انگشت معجز آثارش

به آب مرحمت آتش فشان مسرب‌ها

گه از کفش به طعام قلیل بخشنده

کفایتی که به خلق کثیر کرده وفا

هم از سحاب برد سایبان فرازنده

هم از تنش نرساننده سایه بر غبرا

برآورنده ز حنانه دور ازو ناله

چو تکیه‌گاه دگر شد ز منبرش پیدا

زبان به بره بریان دهنده تا نشود

ز شکر انا املح دهان به زهر آلا

لبن کش از بز پستان اثر ندیده ز شیر

به یمن مس سر انگشت آن طلم گشا

کننده شجر از جا برای معجز او

کننده ره سپرش سوی وی به یک ایما

دگر باره حکمش دو نیم سازنده

کشنده نیمی از آنجا و در کشنده به جا

مراجعت ده نیمی دگر به موضع خویش

که جلوه‌گر شود از هر دو وحدت اولا

به سرعتی گذراننده‌اش ز هفت سپهر

برای گفتن اسرار خود شب اسرا

که از حرارت بستر هنوز بود اثر

به خوابگه چو ز معراج شد رجوع نما

به یکدو چشم زدن ز آب چشمه دهنش

دهنده چشم رمد دیده را کمال شفا

ید مؤید حیدر علی عالی قدر

کننده در خیبر کننده در هیجا

عنان مهر ز مغرب کشنده تا نزند

نماز کامل او خیمه در فضای قضا

سخن به گوش رسان وی از زبان زمین

شب وقوع زفافش به بهترین نسا

پی جواب حسن در سؤال ابن اخی

به نطق ضبی زبان بسته را لسان آرا

غزاله را بندائی روان کننده ز دشت

به مسجد از پی تسکین سیدالشهدا

تکلم از حجرالاسود آورنده به فعل

به استغاثه سجاد آن محیط بکا

به باقر از لغت گرگ آگهاننده

حقیقت مرض جفت وی برای دوا

دهنده از دم صادق به چار طیر قتیل

حیات نو که خلیل این چنین نمود احیا

به آب چاه نداده که دلو افتاده

پی طهارت کاظم ز ته برد بالا

به شیر پرده حوالت کن هلاک عدو

پی رضای امام امم علی رضا

به محه‌ای ثمرتر ز نخل خشگ رسان

ز فیض آب وضوی تقی شد اتقا

صفای جان صعالیک ده ز حور و قصور

برغم باز رهان نقی در آن ماوا

به صیقل سر انگشت نور بخش ز کی

برون ز دیده اعمی برنده رنگ عما

هزار ساله شرافت به مهد مستی بخش

ز مهدی آن مه غایب به غیبت کبرا

ز نور مخفی او تا به انقراض جهان

فروغ ده به چراغ بقیه دنیا

در التفات نهانی به این اجله دین

که حصر معجزشان نیست کم ز حصر و حصا

اگر نه طی مباحث شود چگونه بود

به قدر شاهد معنی لباس لفظ رسا

درین قصیده که سر رشتهٔ کلام کشید

به یک خزانه گهر جمله ناگزیر احصا

ملول اگر نشدی باش مستمع که کنم

قصیده‌ای دگر از بحر معرفت انشاء

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  9:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در توحید حضرت باریتعالی و موعظهقصیدهٔ شمارهٔ ۲ - قصیده

ز خاک هر سر خاری که میشود پیدا

بشارت است به توحید واحد یکتا

ز سبزه هر رقم تازه بر حواشی جوی

عبارت است ز ابداع مبدع اشیا

به دست شاهد بستان زهر گل آینه‌ایست

در او نموده رخ صنع بوستان آرا

هزار شاخ ز یک آب و گل نموده نمو

که کس ندیده یکی را به دیگری مانا

هزار برگ زهر شاخ رسته کز هر یک

علامتی دگر است از مغایرت پیدا

یکی اگر نه بهر یک تشخصی داده

که شاخ و برگ نینداز چه رو به یک سیما

تصور حکما آن که می‌کنند پدید

قوای نامیه در چوب خشگ نشو و نما

توهم دگران این که می‌زند شه گل

به طرف باغچه خر گه ز لطف آب و هوا

گرفتم این که چنین است اگرچه نیست چنین

کز اقتدار که زین سان قویست دست قوا

دگر ز آب و هوا هم شکفته گلشن و گل

که تربیت ده آب و هواست ای سفها

چه شاخ و برگ و چه نور و ثمر چه خار و چه گل

یکایکند خبرده ز فرد بی‌همتا

درون مهد زمین صد هزار طفل نبات

به جنبشند به جنبش دهنده راه نما

ز طفل مریم بی‌جفت حیرت افزاتر

منزه آمده از امهات و از آبا

در آسمان و زمین کردگار را مطلب

که بی‌نیاز نباشد نیازمند به جا

به عقل خواهش کنهش چنان بود که کنند

به نور مشعله مهر جستجوی سها

مدار امید به کس کز خدا خبر دهدت

چه عالم و چه معلم چه مفتی و ملا

به ورطه‌ای که شوی ناامید از همه‌کس

ببین به کیست امیدت بدانکه اوست خدا

خدای ملک و ملک سیر بخش فلک و فلک

حفیظ سفل و علو پادشاه ارض و سما

مصور صور بی‌مثال در ارحام

بنان کرده قلم کش قلم مرکب سا

جهنده قطره‌ای اندر مشیمه سازنده

چمنده سرو سمن چهره و سهی بالا

دگر ز غیرت آن حسن کز زوال بریست

چو چنگ نخل جنان را کننده پشت دوتا

کسی که در ظلمات رحم کند تصویر

که در بصیرت او شک کند به جز اعما

زهی حکیم علیمی که در طلسم نبشت

هزار باب وقوف از قوای خمسه کجا

دهد به باصره نوری که بیند از پی مهر

هلال یک شبه را چاشت بر فلک مجرا

دهد به سامعه در کی که فرق یابد اگر

برآید از قدم آشنا و غیر صدا

دهد به شامه آگاهی که گم نشود

نسیم غنچه و گل بی‌تفاوتی ز صبا

دهد به ذائقه لذت شناسی که کند

ز هم دو میوه یک شاخ را به طعم جدا

دهد به لامسه حسی که در تحرک نبض

کند میان صحیح و سقیم تفرقه‌ها

هزار رمز به جنبیدن زبان در کام

فرستد از دل گویا به خاطر شنوا

هزار راز ز سائیدن قلم به ورق

به دیده‌ها سپرد تا به دل کند انها

هزار قلعهٔ دانش به دست فهم دهد

که گر تهی کند از کنگرش کمند رجا

هزار گنج ز معنی به پای فکر کشد

که خسروان جهان را بر آن نباشد پا

طلسم دیده چنان بسته کز گشودن آن

شود حباب حقیری محیط ارض و سما

به نیم چشم زدن پیک تیز گام نظر

عبور می‌کند از هفت غرفه والا

به این سند که ز برهان قاطعند برین

اکابر علما و اجلهٔ حکما

که تا خطوط شعاعی نمی‌رسد ز بصر

به مبصرات نهانند در حجاب خفا

پس از نگه به ثوابت ظهور آن اجرام

ز هفت پرده به کرسی نشاند این دعوا

کدام جزو ز اجزای آدمیست که نیست

دلیل حکمت او عز شانهٔ الاعلا

ز جنبش متشابه زبان به قدرت کیست

زمان رمان به عبارات مختلف گویا

به شغل و شعر و معما بنان فکرت را

که می‌کند همه دم عقده بند و عقده گشا

که ساخته است دهن کیست آن معین دو دست

که هر یک از هنری حاجتی کنند روا

ز قوت عصبانی برای طی طرق

تکاوران قدم را که می‌کند اقوا

چه راست داشته یارب به خویش لنگر او

علی‌الخصوص در ایجاد چرخ مستعلا

خیال بسته که این طاق خود گرفته علو

قدیری از ید علیا نکرده این اعلا

قرار داده که این گوی بی‌قرار ز خویش

وجود دارد و دارد ز موجد استغنا

لجاج ورزی و این کار حسن به این غایت

اثر عجب که کند در دل اسیر عما

نظر به خانهٔ زنبوری افکن ای منکر

ببین بنای چنان ممکن است بی‌بنا

پس این رواق مقرنس ببین و قایل شو

بنائی که نهاده است این بلند بنا

به حشر مرده اجزا به باد بر شده را

به یک اشارهٔ او منتقل شود اعضا

ز صد هزار حکیم اینقدر نمی‌آید

که گر کنند پر پشه‌ای نهند به جا

ز آفریدن دیو و پری و انس و ملک

ز خلق کردن وحش زمین و طیر هوا

به پوش چشم به موری نظر فکن که بود

به دیدهٔ خرد احقر ز اکثر اشیا

که چون اراده جنبش کند نمی‌گردد

سکون پذیر به سحر ابوعلی سینا

و گر ز جنبش خود باز ماند و افتد

به اهتمام سلیمان نمی‌شود برپا

کدام شیوه ز حسن صفات او گویم

که شیوه‌ای دگرم در نیاورد به ثنا

کدام شاه غنی کز نیاز ننهاده

نظر به مائدهٔ رزق او فقیر آسا

گهی جبابره دهر را رسد که زنند

سرادق عظمت بر لب محیط غنا

که روزی از لب نانی زیند مستغنی

دو روز بر دم آبی زنند استغنا

ازین جماعت محتاج کز تسلط من

همیشه بر در رزقند چون گروه گدا

چه طرفه بود که بعضی به دعوی صمدی

نموده‌اند بسی را ز اهل جهل اغوا

چنین کسان به خداوندی ارس زا باشند

بتان به این سمت باطلند نیز سزا

هزار نفس ز بیم هلاک خود فرعون

به خنجر ستم و تیغ کین فکند از پا

یکی نگفت که معبودی و هراس اجل

به کیش کیست درست و به مذهب که روا

خدا و بیم ز مخلوق خود معاذالله

خران سزاست که با این کنند استهزا

خدائی آن صمدی را رسد که گرد و جهان

بهم خورد نهراسد بقای او ز فنا

چرا به زمره شدادیان نگفت کسی

که ای ز نادقهٔ معبود ناسزای شما

اگر ز تخت زراندود خود نمی‌جنبد

ز فضله می‌کند آن را به یک دو روز اندا

ندارد آن که دو روز اختیار پیکر خویش

چه‌سان بود گه و بیگه حفیظ هیکل ما

سخن کشید باطناب و در نصیحت نفس

نگشت بلبل باغ بلاغ نغمه سرا

مگر قصیده دیگر به سلک نظم کشم

که گوش هوش پر از در شود در آن اثنا

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  9:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - تجدید مطلع

گرت هواست که دایم درین وسیع فضا

بود قضا به رضایت بده رضا به قضا

هوا بهر چه رضا ده شود مشو راضی

خدا بهر چه نه راضی بود مباش رضا

مریض جهلی از آن کت هوس بود نشکیب

که جز غذای مضر نیست مرضی مرضا

نشان رخصت عیشت نویسد ارشه دل

طلب نمای ز دستور عقل هم امضا

بگرد مفسد مسری مرض مرو که مدام

مریض مهر الهیست را ده مرضا

ز صولت صمدی باش همچو بید ز باد

مدام رعشه بر اندام و لرزه بر اعضا

چو بی گمان اجلت می‌رسد تو آب کسی

رضا نجسته مخور بر امید استرضا

مساز شعبده با آن که قدرتش هر شام

شکسته در کله چرخ بیضهٔ بیضا

چنان به خلق به آهستگی بزی که زند

فرشته بر تو برین بام چرخ کوس وفا

ز شش جهت نکشی دردسر اگر نکشی

نفس مبند درین هفت گنبد مینا

فراز قاف قناعت گر آشیان سازی

فروتنی نکشد پشه تو از عنقا

مباش عاشق افراط و مایل تفریط

کزین دو خصلت بد خسروان شوند گدا

نکوترین صور در معاشت از کم و بیش

توسطت که بخیرالامور اوسطها

ولی ز خرج تو گر بحر و بر شود بهتر

که قطره‌ای ز کف ممسکت شود دریا

گه سخا مکن ابرو ترش ز عادت کبر

تو چون حلاوه فروشی مباش سرکه نما

اگر نهی قدمی بی‌رضا دوست بنه

هزار بار جبین بر زمین به استعفا

به آب حلم بشو روی تابناک غضب

چو آتش تو نیاید به هیچ رو اطفا

به هیچ خلوتی از روی راز خلق مشو

نقابکش که محال است در زمانه خلا

به باغ روی کسی کز محرمات بود

چو محرمان مبر آهوی چشم را به چرا

مگرد گرد عروس جهان به خاطر جمع

که او عقیم نما جادوئیست تفرقه‌زا

به پای نفس جنون پیشه بند محکم نه

که این سرآمد دیوانه‌ایست سلسله خا

نظر به پوش ز خوان طمع که مائده‌ایست

پر از گرسنه ربا طعمه‌های جوع فزا

به دست صبر ز خالق نعیم باقی گیر

بخوان خلق بنانی مشو بنان آلا

به نفس بانگ زنان آگهش کن ازو یلی

که کس بر آن نکند غیر بانک واویلا

بگرد قلعهٔ دین آن‌چنان حصاری بند

که عاجز آید از آن صد هزار قلعه گشا

به تازیانه همت براق سان برسان

کمیت نفس به میدان عالم بالا

برای عزم تو زین بسته‌اند بر فرسی

که هست غاشیه‌اش چرخ را کتف فرسا

تو پای خود به رکابی رسان که چون مه نو

بود بنعل سمندت فرشته ناصیه سا

فکن گذار به جائی که نعل اگر فکند

تکاور تو مکرر شود هلال سما

گرت هواست ز شاخ بلند گل چیدن

مکش ز زیر قدم بوته‌های خار جفا

دلیر باش که صبرآزمائی است غرض

تو را چو بر سر خوان بلا زنند صلا

به درد کو مرض خود که درد چاربریست

به داغ سوزنشان و به زخم ریش دوا

چو گیردت تب شهوت به نیش نهی بزن

رگ هوس که بود فصد ماحی حما

بکوش کز چمن تن چو مرغ روح پرد

رسد ز سیر ریاض دگر به برگ و نوا

ازین منازل اسفل چنان گذر که شود

نزول گاه تو این طرفه غرفهٔ اعلا

نه آن چنان که قدم زین سرا نهی چو برون

کنی سرای دگر را ز نوحه نوحه‌سرا

متاز در عقب عیش دنیوی که هم اوست

برندهٔ تو بسوی عقوبت عقبا

چه حرص معصیت این که هیچ صید گنه

نمی‌شود ز کمند تعلق تو رها

به مشرب تو چنان شربت حرام خوش است

که شرب آب به طبع مریض استسقا

ز نشه‌های جزا غافلی و میسازی

مفرح گنه خویش را تمام اجزا

فغان از آن که شود نشهٔ بقا آخر

دمند بهر جزا صور نشهٔ اخرا

تو با بضاعتی از طاعت ریائی خویش

کزان کننده معاذالله ار رسد به سزا

چنان خجل ز احد سر برآوری ز لحد

که بیشتر کنی از حشر دوزخ استدعا

چو از عدم بوجود آمدی خطا پیشه

اگر به خطه اولا روی بود اولی

نعوذبالله اگر خود ز بیشه امروز

کنند بهر تو آماده توشهٔ فردا

کلاه ترک به دست نصیحتت بر سر

چنان نهم که تو را یک سر است و صد سودا

سر و کلاه عجب گر به باد بر ندهی

که چون حباب هوا در سری و سر به هوا

ریای محضی و محض ریا و هر عملی

که بی‌ریاست به کیش تو باطل است و هبا

اگر برابر مردم به طاعتی مشغول

نماز مغربت ار طول می‌کشد به عشا

و گر نمی‌کنی از نقص دین نماز تمام

نگشته در ته پای تو گرم روی روا

عبارت تو به شکل نخست بدشکلی است

پی فریب به رخ بسته به رقع زیبا

به صورت دوم آن زشت روی بی‌شرم است

که خویش را کند از پرده افکنی رسوا

به هیچ فعل دنی ننگرم ز افعالت

که نایدم به نظر دیگری از آن ادنا

دو روز اگر ملک از آب و نان کند منعت

نه وعده‌ای ز عطا و نه مژده‌ای ز سخا

نه آن خطر که اگر داد اکل و شرب دهی

به خلوتی که تو دانی از آن شود دانا

ز بس که خوف بری از سیاست قروقش

ز بس کزو بودت بیم در خلا و ملا

به آب لب نکنی تر زتاب اگر سوزی

بنان بنان ننهی گر شوی ز ضعف دوتا

ولی ز فعلی اگر آفریدگار ملوک

دهد به منع تو فرمان به وعده‌های عطا

تو را ز دست نیامد که در شب دیجور

به حیله جنبش موئی ازو کنی اخفا

ز شیشه‌های هوس از شراب کم حذری

ز بس که پر بودت کاسهٔ سر شیدا

چنان قروق شکن او شوی که پای نهد

به سبزه پدر خویش طفل ناپروا

چنین شعاری و اسلام شرم دار ای نفس

اگر رسی به جزا وای بر تو روز جزا

دگر به بزم شه اندر سلوک خویش نگر

ببین که طاعت او می‌کنی چگونه ادا

که موی بر بدنت از ادب نمی‌جنبد

مگر بر رعشه ز خوف وی وز فرط حیا

به صد هزار تعشق به جای می‌آری

هزار حکم اگر بر تو می‌کند اجرا

چو برگ بید زبانت ز بیم می‌لرزد

به عرض حاجتی از خود چو میشوی گویا

به آن شهی که شهان آفریدگان ویند

چو در نماز سخن می‌کنی صباح و مسا

ببین که صد یک آن بیم هست در دل تو

به آن ادب نفسی می‌شوی نفس پیما

به خویش هست گمانت که هرگز آن خدمت

ملول ناشده آورده‌ای تمام به جا

اگر بساط ریائی نبوده گسترده

ز سرعتت متمیز شدست دست از پا

از بن شعار تو صد ره صنم پرستی به

که با ملک به خلوصی و با خدا به ریا

روایت است که عبدالله مبارک داشت

هوای سرو قدی از بتان مه سیما

شبی که بود چنان برف از آسمان باران

که بر عباد پس از توبهٔ رحمت مولا

شبی که استره آبدار سرما بود

به دست باد ز رخسار مرد موی ربا

به پای منظر وی آنقدر به پای استاد

که شد بلند ز هر سو ندای حی علی

گمان به بانگ عشا برده بود تا در دید

رسانده بود به عیوق شاه صبح لوا

ز جان غریو برآورد و بانگ زد بر نفس

که ای ز بوالهوسی ننگ کافر و ترسا

گر از شبی دو نفس می‌کنی به طاعت صرف

نمی‌شوی نفس نفس را سکون فرما

هلاک سوره کوچکتری که زود ترک

ز امر حق بگریزی چو مجرم از ایذا

ور آیدت به زبان سوره قریب به طول

به آن رسد که کنی از ملال جبه قبا

ز شام تا سحر امشب برای بی‌خبری

ستاده‌ای نه ز سر باخبر نه از سرما

عجب‌تر آن که شبی رفته و تو یک ساعت

خیال کرده‌ای از شغل عشق وسوسه‌زا

به گفت این وره قبلهٔ حقیقی جست

نشان حسن ازل را به چشم سر جویا

بسی نرفت که دیدند خفته در چمنش

مگس نموده بر او از جوانب استیلا

گرفته ماری از اخلاص نرگسی به دهن

ز بس ملاحظه او را مگس پران ز قفا

تو هم اگر به خود افتی ز کوی بوالهوسی

شوی رهی و کنی دامن مجاز رها

تو هم به شهد حقیقت اگر لب آلائی

کند هوای مگس رانی تو بال هما

در آخر سخن ای نطق بهره‌ای برسان

به آن بهار هوس زان نصیحت عظما

الا یگانه جگرگوشه کز تو دارد و بس

فروغ نسل محقر چراغ دودهٔ ما

ایا نتیجهٔ آمال کز برادر من

تو مانده‌ای به من اندر امل سرای بقا

به نفس اگرچه خطائی که در نصایح تند

ز روی قصد تو بودی مخاطبش همه جا

بیا که ختم نصیحت کنم به حرف دگر

به شرط آن که به سمع رضا کنی اصغا

قدم نهاده‌ای اندر رهی که وادی امن

دروست منحصر اندر منازل اولا

به قطع پانزدهم منزلی در آن وادی

که بر تو نیست گرفتی ز کج روی قطعا

ز چار منزل دیگر چو بگذری و کنی

به باج خانهٔ تکلیف خیمه‌ها برپا

وزان تجارت کم مدت سبک مایه

اثر ز سود و زیان عمل شود پیدا

پی حساب تو خواهند طرح کرد به حکم

محرران فصول عمل مفصل‌ها

که گر خوری لب نانی بر آن شود مرقوم

و گر کشی دم آبی در آن بود مجرا

غرض همین که چو فارغ شوی ز شغل و عمل

تو را به فاضل و باقی دهند اجر و جزا

پس از تو گر عملی سر زند که به نشود

به فاضلت قلم کاتبان لسان فرسا

نه به بود که ز باقی به قیدهای الیم

تن الم زده فرسایدت هلال آسا

جزای بد عملی نیست تازیانه و چوب

که سوز آن بود امروز به شود فردا

جزای بد عملی تابه ایست تابیده

تن تو ماهی آن تابه خالدا ابدا

نه آنقدر ز مکافات می‌دهم بیمت

که بندی از رخ رحمت به یاس چشم رجا

نه آنقدر دلت از عفو می‌کنم ایمن

که کم زند در طوف دل تو خوف خدا

به صد ثواب ازو گر چه ایمنی غلط است

به صد هزار خطا ناامیدیست خطا

کسی که سجدهٔ او نارواست در کیشش

هزار باره ازو حاجتش شده است روا

تو کز سعادت اسلام بهره‌ای داری

عجب که تشنه روی از کنار بحر عطا

گناه بندهٔ نادم ز فعل نامرضی

اگر بزرگ‌تر از عالم است و مافیها

فتد به معرض عفو غفور چون شوید

به آب توجه رخ معصیت کمای رضا

ولی بدان که گناه و خطای توبه پذیر

ز غیر حق خدا خارج است و مستثنا

چو یافت موعظه اتمام سعی کن که تمام

بیاد داری و آری تمام عمر به جا

کشی هزار زیان گر یکی ازین سخنان

رود زیاد تو تا وقت رفتن از دنیا

به قصد تزکیه نفست از نصیحت و پند

چو گشت خاتمه یاب این قصیدهٔ عزا

به عهد کردم از آن ذکر دایمش تاریخ

که دایم این بودت ذکر در خلا و ملا

دگر تو دانی و رایت که رایت فکرت

بلند شد به مناجات حی بی‌همتا

بزرگوار خدایا که ذات بی‌چونت

که بسته عالمیان را زبان ز چون و چرا

به کنز مخفیت آن شاهد نهفته جمال

که تا ابد نکند جلوه بر دل عرفا

به اسم اعظمت آن گنج بی‌نشان که اگر

فتد به دست نهد غیر پا بکوی فنا

به آن گروه که از انقیاد فرمانت

به جنس خاک نکردند از سجود ابا

به انبیای اولوالعزم خاصه پاد شهی

که راند رخش عزیمت بر اوج او ادنا

به اولیای ذوالحزم خاصه کراری

که بر تو نقد بقا می‌فشاند روز دغا

بلابه لب لبیک گوی کعبه روان

به کعبه و عرفات و به مشعر و به منا

به مجرمان پشیمان که از حیا سوزند

اگر کنند سر از بهر معذرت بالا

به تائبان موفق که در رسند به عفو

ز گفت شان چو ظلمنا رسد به انفسنا

به بیگناهی زندانیان شحنهٔ عشق

به بی‌نشانی سرگشتگان دشت بلا

به پاکدامنی عاشقان عصمت دوست

که جیب خاطرشان کم کشیده دست هوا

به گریه‌های زمان غریو خیز وداع

که سنگ را اثر آن درآورد به بکا

به آب چشم یتیمان چهره گرد آلود

که تاب دیدنشان ناورد دل خارا

به بی‌زبانی طفلان مضطرب در مهد

که دردشان نپذیرد ز نطق بسته دوا

به مادران جگرگوشه در نظر مرده

که از فلک گذرانند بانگ واولدا

به آن کثیر عیالان بینوا که مدام

خیال بیع مصلی کنند و رهن ردا

بسوز قافله مبتلا به غارت جان

که آهشان نگذارد گیاه در صحرا

به درد پرد گیانی که دست حادثه‌شان

کشد ز هودج عصمت برون به ظلم و جفا

به طول طاعت ترسندگان ز صبح نشور

که روی خواب نبینند در شب یلدا

به غازیان مجاهد که در تکاور شوق

کنند جان خود از بهر نصرت تو فدا

بهر چه نزد تو دارد نشان خیر و بهی

بهر که پیش تو از اهل عزتست و بها

که چون لوای شفاعت نهی به دوش نبی

دوانی اهل گنه را به ظل آل عبا

چنان کنی که شود محتشم طفیل همه

یکی ز سایه نشینان آن خجسته لوا

که جرم کافر صد ساله می‌توان بخشید

به یک شفاعت او یا رسول اشفعنا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  9:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در مدح شاهزاده شهید سلطان حمزه میرزا

ای ماه چارده ز جمال تو در حجاب

حیران آفتاب رخت چشم آفتاب

شیدائی خرامش قد تو سرو باغ

سودائی سلاسل موی تو مشگناب

خورشید در مقدمهٔ شب کند طلوع

بعد از غروب اگر ز جمال افکنی نقاب

ماه نو از نهایت تعظیم گشته است

بر آسمان نگون که ببوسد تو را رکاب

رضوان اگر شود به سکان تو مختلط

از اختلاط حور بهشتی کشد عذاب

از بهر گردن سگ زرین قلاده‌ات

حور آورد ز گیسوی خود عنبرین طناب

از ترک چشمت آرزوی کاینات را

در هر نگه هزار سوالی است بی‌جواب

بیدار از انفعال نگردند تا ابد

حور وپری جمال تو بیند اگر به خواب

در بزم از فرشته عجب نبود ار خورد

از دست ساقیان ملک پیکرت شراب

در رزم از هزار چه رستم عجب بود

کارند در مقابل یک حملهٔ تو تاب

تیغت اگر رسد به زمین سازدش دو نیم

دارد نشان ضربت شمشیر بوتراب

از جوف هر حباب جهانی شود پدید

چون نقش پادشاهیت دوران زند بر آب

یزدان که شاه حمزه غازیت نام کرد

از زور حمزه در ازلت ساخت بهرهٔاب

صد بحر را اگر به یکی شعله سر دهند

با حفظ کامل تو نیفتد ز التهاب

خود را ز چرخ در ظلمات افکند ز هم

بر آفتاب اگر نظر اندازی از عتاب

ترسیده چشم ظلم چنان از عتاب تو

که آرامگاه صعوه شود دیدهٔ عقاب

خواهی که پای بندی اگر جبرئیل را

دست فرشتگان شود از حکم رشتهٔ تاب

اجزاش التزام معبت کنند اگر

سیماب را ز تفرقه فرمائی اجتناب

چون قوت تو دست ضعیفان کند قوی

سیمرغ را فرو کشد از آسمان به آب

گر عنکبوت را به مثل تقویت کنی

در لعب کوه را کند آویزهٔ لعاب

بر آستانت آن که کند بی‌ریا سجود

تعظیم ذوالمنن کندش آسمان حباب

در خجلت است از دل بخشنده‌ات محیط

در شرمساری از کف پاشنده‌ات سحاب

در دست خازنان تو ماند زر و گهر

غربال را اگر به توان ساخت ظرف آب

ای شاه و شاه زادهٔ دوران من حزین

کز شمع نطقم انجمن افروز شیخ و شاب

با آن که خسروان اقالیم نظم را

هم صاحب‌الرسم و هم مالک‌الرقاب

با آن که در مزارع نظم از کلام من

هر دانه گشته است ز صد خرمن از سحاب

با آن که در ممالک هند و بلاد روم

نظم من است خال رخ لؤلؤ خوشاب

این جا که نسبتش به فغانست این و آن

بی وجه و ناروا و بعید است و ناصواب

یک مصرعم به جایزه هرگز نمی‌رسد

زان رو که خرمنم به جوی نیست در حساب

دیوان ثانی غزل من که حال هست

زیب کتابخانه نواب کامیاب

آرند اگر به مجلس عالی و یک غزل

خوانند حاضران سخن سنج از آن کتاب

ظاهر شود که لاف گزافی نبوده است

این حرف شاعرانهٔ که شد گفتهٔ بی‌حجاب

حال از برای شاهد آن دعوی این عزل

شد ضم به این قصیده زبر وجه انتخاب

ای زیر مشق سر خط حسن تو آفتاب

در مشق مد کشیدن زلف تو مشگناب

بس نقش خامه زیر و زبر گشت تا از آن

نقشی چنین ز دقت صانع شد انتخاب

عکست که جای کرده در آب ای محیط حسن

می‌بیندت مگر که چنین دارد اضطراب

در عالمی که رتبهٔ حسن از یگانگی است

نه آینه است عکس‌پذیر از رخت نه آب

هیهات ما و عزم وصال محال تو

کان کار و هم فعل خیالست و شغل و خواب

از من نهفته مانده به بزم از حجاب حسن

روئی که آن نهفته نمی‌گردد از نقاب

بیتی شنو ز محتشم ای بت که بهتر است

یک بیت عاشقانه ز بیتی پر از کتاب

تا در خراب کردن عالم کنند سعی

شور و فتور و فتنه و آشوب و انقلاب

ملکت نگردد از مدد حفظ ایزدی

از صدهزار حادثه این چنین خراب

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  9:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در مدح پریخان خان خانم

تا نقش ناتوانی من چرخ زد بر آب

شد چون حباب خانهٔ جمعیتم خراب

از کاو کاو تیشه پیکر خراش درد

بنیاد من رساند سپهر نگون به آب

جسمم ز تاب درد سراسیمه کشتی است

لنگر گسل ز جنبش دریای اضطراب

ز انسان که گرگ در غنم افتد غنیم‌وار

در لشکر حواس من افکنده انقلاب

دهرم به حال مرگ نشانداست در حیات

دورم شراب شیب چشانده است در شباب

پیوند تن نمی‌گسلد جان که تا رهم

با آن که چرخ می‌دهدش صد هزار تاب

مرغیست بخت سوخته من که آمده

هم پیشهٔ سمندر وهم کسوت عراب

افسرده‌ام چنان که اگر آه سرد من

بر دوزخ افکند گذراند ازدش زتاب

اما خوشم که اخگر خس پوش دل ز غیب

می‌آید از خجسته نسیمی به التهاب

بوی بهشت می‌شنوم از ریاض لطف

گوئی خلاص می‌شوم از دوزخ عذاب

از درگهی که هست سگش آهوی حرم

در گردنم به یک کشش افکنده صد طناب

لیکن چو نیست پای تردد چه سان شوم

بهر شرف ز سجده آن سده بهره یاب

یک ذره‌ام توان چو نمانداست چون کنم

خورشیدوار ناصیه سائی بر آن جناب

برخیز ای صبا که ازین پس نمی‌شود

شوق سبک عنان متحمل گران زکاب

از من دعا و از تو شدن حاملش چنان

کارام را وداع کند عزمت از شتاب

از من ثنا و از تو رساندن دوان دوان

جائی که قطرهٔ بحر شود ذرهٔ آفتاب

یعنی جناب عالی بلقیس روزگار

یعنی حریم حرمت نواب مستطاب

شهزادهٔ زمان و زمین شمسهٔ جهان

زهرای زهره حاجبهٔ مریم احتجاب

شاه‌پری و انس پری خان که گر بدی

بلقیس پادشاهی ازو کردی اکتساب

خیرالنساء عهد که دوران جز او نداد

عز مشارکت احدی را به این خطاب

معصومهٔ زمان که نبات زمانه‌اند

از احتسا عصمت او عصمت احتساب

هودج کشان شخص عفافش نمی‌کشند

بر دیدهٔ ملک ز ورع دامن ثیاب

گردیده دایم‌الحرکت از عبادتش

دست فرشتگان ز رقم کردن ثواب

می‌سنجدش به زهد و طهارت خرد مدام

با طاهرات حجره زهرا و بوتراب

از بهر پادشاهی نسوان قضا نکرد

فردی ز کاینات به این خوبی انتخاب

مهر فلک کنیزک خورشید نام اوست

کاندر پس سه پرده نشست است از حجاب

وز شرم کس نکرده نگه در رخش درست

از بس که دارد از نظر مردم اجتناب

در خواب نیز تا نتواند نظر فکند

نامحرمی بر آن مه خورشید احتجاب

نبود عجب اگر کند از دیده ذکور

معمار کارخانه احساس منع خواب

خود هم به عکس صورت خود گر نظر کند

ترسم که عصمتش کند اعراض در عتاب

فرمان دهد که عکس پذیری به عهد او

بیرون برد قضا هم از آئینه هم ز آب

آن مریم زمان که به عفت سرای او

بوی کسی نبرده نسیمی به هیچ باب

از عصمتش بدیع مدان کز کمال شرم

دارد جمال خود ز ملک نیز در نقاب

گر خاکروبه حرم او که می‌برند

از بهر کحل دیدهٔ ملایک به صد شتاب

در دامن سحاب فتد ذره‌ای از آن

تا دامن ابد دمد از خاک مشگناب

بر بام قصر اگر شب مهتاب پا نهد

گردون به چشم ماه کشد میل از شهاب

می‌بود مهر اگر چو کنیزان دیگرش

هرگز نمی‌فکند ز رخ برقع سحاب

در جنب فر معجر ادنی کنیز او

آرد شکوه افسر قیصر که در حساب

هست از غرور صنعه تانیث صعوه را

در عهد او نظر به حقارت سوی عقاب

گر بگذرد بر آب نسیم حمایتش

گدست صباد دگر ندرد پردهٔ حباب

ناهید همچو عود بر آتش فکنده چنگ

تقویش ساز کرده چو قانون احتساب

چون گشته شخص شوکت او مایل رکوب

گردون رکاب داری او کرده ارتکاب

سرلشگران عسکر او صاحب الرؤس

گردن کشان لشگر او مالک الرقاب

هردم کند ظفر ز پی زیب دولتش

دست عروس ملک به خون عدو خضاب

از باد حملهٔ سپه او سپاه خصم

بر هم خورد چنان که ز صرصر صف ذباب

چون خلق در مقام سبک روحی آردش

در زیر پای او نبود مور در عذاب

اما نهد به هیبت اگر پای بر زمین

بیرون برد مهابت او جنبش از دواب

بر درگهش گدای کمین مملکت مدار

در خدمتش غلام کمین سلطنت مب

ای سجدهٔ درت همه را مقصد و مرام

وی خاک درگهت همه را مرجع و مب

ای قدرت تو چشمهٔ گشاینده از رخام

وی حکمت تو تشنهٔ نوازنده از سراب

رای تو در امور کلید در صلاح

فکر تو در مهام دلیل ره صواب

محتاج یک حدیث توام در مهم خویش

ای هر حدیث از تو برابر به صد کتاب

سی‌سال شد که طبع من از گوهر سخن

گردیده گوشواره کش گوش شیخ و شباب

از معنی لباب کلامست نظم من

تحید و نعت و منقبتم لب آن لباب

چون سینهٔ صدف صدف سینه‌ها تمام

در عهد من گران شده از گوهر مذاب

سرتاسر جهان ز در نظم من پر است

الا خزانه دل نواب کامیاب

من در زمان این ملک مشتری غلام

با این همه در رچو محیطم در اضطراب

یک در به بیع طبع همایون او رسان

تا وارهم ز فاقه من خانمان خراب

بر جان من ترحمی ای ابر مرحمت

کز تاب آفتاب حوادث شدم کباب

از کاینات رو به تو آورده محتشم

ای قبلهٔ مراد ازو روی بر متاب

کاندر ستایش تو ز درهای مخزنی

داده است دقت نظرش داد انتخاب

وقت دعا رسید دعائی که از مجیب

بر اوج لامکان به سمعنا شود مجاب

تا در دعا تضرع والحاح سائلان

در جنبش آورد به اجابت لب جواب

بهر تو دعا که کند در دلی گذر

از دل گذر نکرده به لب باد مستجاب

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  9:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - وله فی مدیح نواب ولی سلطان‌بن محمدخان

ناگهان بر گرد بخت ملک سر از مهد خواب

چشم تا میزد جهان بر هم برآمد آفتاب

آفتاب مشرق دولت که باشد نوربخش

شرق و غرب و بحر و بر را گر فرو گیرد سحاب

آفتاب مطلع رفعت که خواهد قرص مهر

بهر خود شکل هلالی تا شود او را رکاب

والی یم دل ولی سلطان که در دوران او

دفتر احسان حاتم را سراسر برد آب

داور دارا حشم دریا کف صاحب کرم

سرور بیضا علم گردنکش گردون جناب

بر سمند سخت سم گردافکنان لشگرش

لرزه در گورافکنان رستم و افراسیاب

می‌شود سیماب وش پنهان ز بیم ار می‌جهد

از کمان چرخ بی‌فرمان او تیر شهاب

بر زبردستان کند گر زیر دستان را دلیر

از عقاب و صعوه خیزد بانک و زنهار از عقاب

باد پروازش کند گوی زمین را بی‌سکون

گر نویسد بر پر خود آیت عونش ذباب

عنکبوتی را کند گر تقویت بالا کشد

چون شترکش گاو ماهی را به زنجیر لعاب

ناظران را نسخهٔ ایام می‌شد ذات او

نسخهٔ‌های آفرینش یافت صد بار انتخاب

پر شود در روز روشن عالم از خفاش ظلم

آفتاب عدلش ار یکدم بماند در نقاب

امتیاز بزم سلطانیش این بس کاندران

خون بدخواهش شرابست و دل خصمش کباب

گنج تمکینش که پا افشرده بر جا همچو کوه

باشد اندر خانه خود گر شود عالم خراب

اتفاق افتد ملک را صحبت مرغا بیان

آتش قهرش گر آید بر زمین در التهاب

ای ز رفعت سروران دهر را صاحب رئوس

وی ز شوکت گردنان ملک را مالک رقاب

یک سر مو کم شمردن یک جهان بی‌دانشی است

کامکاری چون تو را از خسروان کامیاب

کاسه‌های هفت دریا از کف در پاش تو

خالیند و سرنگون و باد در کف چون حباب

انتقامت پای پیچیده است در دامان صبر

بخششت سر کرده بیرون از گریبان شتاب

خاطر خصم تو را تسکین توان دادن ز خوف

گر توان بردن برون از طبع سیماب اضطراب

از ثبات خیمه‌گاه دشمن آرا که نه ای

روی دریا نیست پر از خیمه‌های بی‌طناب

تا عنان برتافتی زین بلده سرگردان شدند

چون سگ گم کرده صاحب صد گروه از شیخ شاب

منت ایزد را که آب رفته باز آمد به جو

و آمد از هر گلبنی بیرون به جای گل گلاب

کارهای خام یعنی پخته گردیدند و صبر

غوره را انگور کرد انگور را می‌های ناب

وان دعاها را که بد پای اجابت در وحل

یافت چون فرصت محل گشتند یک یک مستجاب

ای تو را هر راست پیمانی به ملکی در گرو

وی ترا هر لطف پنهانی به جائی در حساب

رخت عالم گشته بیش از حدتر از باران ظلم

آفتاب عالمی زین بیش به سر عالم به تاب

تا سمر گردی به اعجاز مسیحائی بریز

شربت لطفی به کام زهر نوشان عتاب

محتشم در پاس این دولت که بادا لم‌یزل

دعوتی کز حق گذاری کرده بی‌ریب ارتکاب

از کسی جز وی نمی‌آید که شب بیداریش

آشنائی برده بیرون از مزاج چشم و خواب

تا شهان را ملک گردد منقلب دل مضطرب

ای ز شاهان کم نه کشور داریت در هیچ باب

تا محل کر و فر صور بادا مطمئن

خاطرت از اضطراب کشوری از انقلاب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  9:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - وله ایضا من بدایع افکاره

سرورا ادعیه‌ات تا برسانم به نصاب

از دعا هر نفسم نقش جدیدیست بر آب

سپه ادعیه‌ام روی فلک می‌گیرد

تا تو را می‌رسد از روی زمین پا به رکاب

آنچنانست دلم بهر تو از ادعیه گرم

که فلک از نفسم می‌شنود بوی کباب

می‌کنم هر سو مویت به دعائی پیوند

من که پیوند بر دیدهٔ خویشم از خواب

کرده‌ای داعیهٔ حرب و حصارت شده است

آن قدر ادعیه کافزون ز شمار است و حساب

از که از گوشه‌نشینی که به بیداری کرد

چشم خود را تبه از بهر تو در عین شباب

بهر خود خصمت اگر قلعهٔ آهن سازد

عنکبوتیست که بر خود تند از لعب لعاب

ای گزین طیر همایون که درین طرفه چمن

شاهبازی تو و بدخواه سیه بخت غراب

بادی از جنبش شهبال تو می‌باید و بس

که شود در صف هیجا سپه آشوب ذباب

بال بگشای که از گلشن روم آمده‌اند

فوجی از صعوه به صباغی چنگال عقاب

این مثل ورد زبانهاست که دیر آوردست

هست یعنی رهی از صوب تامل به صواب

کار چون هست به هنگامی و وقتی موقوف

چه تقدم چه تاخر چه تانی چه شتاب

تیر و شمشیر شوند از عمل خود معزول

در سپاهی که نگاهی کنی از عین عتاب

ذره ذره مگر از آتش غم افروزی

ورنه اجرام بر افلاک بسوزند ز تاب

موج بحر غضبت خیمه و خر گاه عدو

عنقریب است که آورده فرو همچو حباب

محتشم دعوت خود کن یزک لشگر و ساز

خانهٔ دشمن خان پیشتر از حرب خراب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  9:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - فی مدح محراب بیک

جهان جهان دگر شد چو گشت زینت یاب

ز شهسوار بلند اختر هلال رکاب

زمان زمان دگر گشت چون رواج گرفت

ز شهریار فلک مسند رفیع جناب

سپهر طرح نسق ریخت چون مهم جهان

نصیب شد که رسد زان جهانستان به نصاب

بزرگ حوصلهٔ محراب بیک دریادل

که ابر همت او می‌دهد به دریا آب

مبارزی که چو تیعش علم شود در رزم

سپر ز واهمه در سر کشد فلک ز سحاب

تهمتنی که ز آشوب صیت رستمیش

گرفته تربت رستم طبیعت سیماب

اگر ز روی عتاب اندر آسمان نگرد

کند مهابت او آفتاب را مهتاب

و گر ز عین عنایت نظر کند به زمین

به آب خضر مبدل شود تراب سراب

رسیده حسن سکوتش به آنکه آموزند

ز داب او همه شاهان و خسروان آداب

مفاخرند به عهدش لیالی و ایام

مباهیند به ذاتش اسامی و القاب

چو سر به دعوی مالک رقابی افرازد

نهند گردن تسلیم مالکان رقاب

جهان نهفته ز اعمی نباشد ار باشد

جمال او به دل آفتاب عالمتاب

فروغ سلطنت او فرو گرفته جهان

هنوز اگرچه نهان است در نقاب حجاب

گشوده بر رخ عزمش زمانه صد در فتح

نکرده سلطنت او هنوز فتح‌الباب

به ناز گام به ره می‌نهد تصرف او

اگر چه سلطنت افتاده در پیش بشتاب

بسی نمانده که در چار رکن دهر کنند

خلایق دو جهان سجده پیش یک محراب

در آن امور که باشد قضا تقاضائی

قدر چکار کند جز تهیهٔ اسباب

ز آسمان به زمین سیم و زر شود باران

محیط همت او آب اگر دهد به سحاب

درنده بغل و دامن است آن زر و سیم

که سایلان درش می‌برند از همه باب

فلک اگر به در او رود بزر چیدن

کند ز ننگ زر آفتاب را پرتاب

سپهر منزلتا به هر عذر تقصیری

عریضه‌ایست رهی را به خدمت نواب

دمی کز آمدن موکب سبک جنبش

شد این زمین چو سپهر از نجوم زینت یاب

من فتاده بی‌قدرت گران حرکت

که پای جنبشم از بخت خفته بود به خواب

به علت دگرم نیز عذر لنگی بود

که بسته بود رهم را بر آن خجسته جناب

اگر چه خسته و بیمار آمدن بدرت

نبود نزد خرد خارج از طریق صواب

ولی ز غایت آزار بود در جنبش

ز جزو جزو تنم موجب هزار عذاب

کز آفت تف تابنده بودم اندر تب

وز آتش تب سوزنده بودم اندر تاب

کنون که شعلهٔ تب اندکی شکسته فرو

بهانه را چو مرض داده‌ام به حکم جواب

شود گر از عقب عذر باز کاهلی

ز محتشم به گناه اعتراف و از تو عقاب

همیشه تا خرد اندر حساب مدت عمر

به شام شیب رساند سخن ز صبح شباب

ز طول عهد سر از جیب شیب برنکند

حساب مدت عمر تو تا به روز حساب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  9:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - فی مدح محراب بیک

جهان جهان دگر شد چو گشت زینت یاب

ز شهسوار بلند اختر هلال رکاب

زمان زمان دگر گشت چون رواج گرفت

ز شهریار فلک مسند رفیع جناب

سپهر طرح نسق ریخت چون مهم جهان

نصیب شد که رسد زان جهانستان به نصاب

بزرگ حوصلهٔ محراب بیک دریادل

که ابر همت او می‌دهد به دریا آب

مبارزی که چو تیعش علم شود در رزم

سپر ز واهمه در سر کشد فلک ز سحاب

تهمتنی که ز آشوب صیت رستمیش

گرفته تربت رستم طبیعت سیماب

اگر ز روی عتاب اندر آسمان نگرد

کند مهابت او آفتاب را مهتاب

و گر ز عین عنایت نظر کند به زمین

به آب خضر مبدل شود تراب سراب

رسیده حسن سکوتش به آنکه آموزند

ز داب او همه شاهان و خسروان آداب

مفاخرند به عهدش لیالی و ایام

مباهیند به ذاتش اسامی و القاب

چو سر به دعوی مالک رقابی افرازد

نهند گردن تسلیم مالکان رقاب

جهان نهفته ز اعمی نباشد ار باشد

جمال او به دل آفتاب عالمتاب

فروغ سلطنت او فرو گرفته جهان

هنوز اگرچه نهان است در نقاب حجاب

گشوده بر رخ عزمش زمانه صد در فتح

نکرده سلطنت او هنوز فتح‌الباب

به ناز گام به ره می‌نهد تصرف او

اگر چه سلطنت افتاده در پیش بشتاب

بسی نمانده که در چار رکن دهر کنند

خلایق دو جهان سجده پیش یک محراب

در آن امور که باشد قضا تقاضائی

قدر چکار کند جز تهیهٔ اسباب

ز آسمان به زمین سیم و زر شود باران

محیط همت او آب اگر دهد به سحاب

درنده بغل و دامن است آن زر و سیم

که سایلان درش می‌برند از همه باب

فلک اگر به در او رود بزر چیدن

کند ز ننگ زر آفتاب را پرتاب

سپهر منزلتا به هر عذر تقصیری

عریضه‌ایست رهی را به خدمت نواب

دمی کز آمدن موکب سبک جنبش

شد این زمین چو سپهر از نجوم زینت یاب

من فتاده بی‌قدرت گران حرکت

که پای جنبشم از بخت خفته بود به خواب

به علت دگرم نیز عذر لنگی بود

که بسته بود رهم را بر آن خجسته جناب

اگر چه خسته و بیمار آمدن بدرت

نبود نزد خرد خارج از طریق صواب

ولی ز غایت آزار بود در جنبش

ز جزو جزو تنم موجب هزار عذاب

کز آفت تف تابنده بودم اندر تب

وز آتش تب سوزنده بودم اندر تاب

کنون که شعلهٔ تب اندکی شکسته فرو

بهانه را چو مرض داده‌ام به حکم جواب

شود گر از عقب عذر باز کاهلی

ز محتشم به گناه اعتراف و از تو عقاب

همیشه تا خرد اندر حساب مدت عمر

به شام شیب رساند سخن ز صبح شباب

ز طول عهد سر از جیب شیب برنکند

حساب مدت عمر تو تا به روز حساب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  9:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در مدح حضرت ختمی ماب صلوات الله علیه

از بس که چهره سوده تو را بر در آفتاب

بگرفته آستان تو را بر زر آفتاب

از بهر دیدنت چو سراسیمه عاشقان

گاهی ز روزن آید و گاه از در آفتاب

گرد سر تو شب پره شب پر زند نه روز

کز رشگ آتشش نزند در پر آفتاب

گر پا نهی ز خانه برون با رخ چه مهر

از خانه سر بدر نکند دیگر آفتاب

گرد خجالت تو نشوید ز روی خویش

گردد اگر چه ریگ ته کوثر آفتاب

از بس فشردن عرق انفعال تو

در آتش ار دود به در آید تر آفتاب

گوئی محل تربیت باغ حسن تو

معمار ماه بوده و برزیگر آفتاب

آئینه نهفته در آئینه دان شود

گیرد اگر به فرض تو را در بر آفتاب

از وصف جلوه قد شیرین تحرکت

بگداخت مغز در تن بی‌شکر آفتاب

گر ماه در رخت به خیانت نظر کند

چشمش برون کند به سر خنجر آفتاب

نعلی ز پای رخش تو افتد اگر بره

بوسد به صد نیاز و نهد بر سر آفتاب

از رشک خانه سوز تو ای شمع جان‌فروز

آخر نشست بر سر خاکستر آفتاب

صورت نگار شخص ضمیر تو بوده است

در دودهٔ سر قلمش مضمر آفتاب

نبود گر از مقابله‌ات بهره‌ور کز آن

پیوسته چون هلال بود لاغر آفتاب

در آفتاب رنگ ز شرم رخت نماند

مثل گل نچیده که ماند در آفتاب

در روز ابر و باد کرائی برون ز فیض

از ابر و ماه بارد و از صرصر آفتاب

بهر کتاب حسن تو بر صفحهٔ فلک

می‌بندد از اشعهٔ خود مسطر آفتاب

ترتیب چون بساط نشیب و فراز چید

شد ز ورق جمال تو را لنگر آفتاب

ای خامه نیک در ظلمات مداد رو

گر ذوق آیدت به زبان خوشتر آفتاب

بنگار شرح گفت و شنیدی که می‌کند

بر آسمان طراز سر دفتر آفتاب

دی کرد آفتاب پرستی سؤال و گفت

وقتی که داشت جلوه برین منظر آفتاب

از گوهر یگانگی ار کامیاب نیست

پس دارد از چه رهگذر این جوهر آفتاب

دادم جواب و گفتم ازین رهگذر که هست

جاروب فرش درگه پیغمبر آفتاب

مهر نگین حسن تواش خواندی نه مهر

کردی اگر خوشامد من باور آفتاب

گر از تنور حسن تو انگشت ریزه‌ای

بر آسمان برند بچربد بر آفتاب

فرداست کز طپانچه حسنت به ناظران

روئی نموده چون گل نیلوفر آفتاب

در روضه‌ای اگر بنشانی به دست خویش

نخلی شکوفه‌اش بود انجم بر آفتاب

از نقش نعل توسن جولانگرت زمین

گشت آسمان و انجم آن اکثر آفتاب

گنجی نهاد حسن به نامت که بر سرش

گردید طالع از دهن اژدر آفتاب

در پای صولجان تو افتاد همچو گوی

با آن که مهتریش بود در خور آفتاب

هنگام باد روی تو بر هر چمن که تافت

گلهای زرد را همه کرد احمر آفتاب

مه افسر غلامیت از سر اگر نهد

همچون زنان کند به سرش معجر آفتاب

بشکست سد شش جهت و در تو مه گریخت

چون مهره‌ای برون شد از ششدر آفتاب

بهر قلاده‌های سگان تو از نجوم

دائم کشد به رشتهٔ زر گوهر آفتاب

نعلین خود دهش به تصدق که بر درت

در سجده است با سر بی‌افسر آفتاب

بیند زمانه شکل دو پیکر اگر به فرض

خیزد ز خواب با تو ز یک بستر آفتاب

آخر زمان به حرف مساوات اگر چه گشت

هیهات آتشی تو و خاکستر آفتاب

شب نیست کز شفق نزند ز احتساب او

آتش به چنگ زهره خنیاگر آفتاب

ریزد به پای امت او اشگ معذرت

بر حشرگاه گرم بتابد گر آفتاب

فردا شراب کوثر ازو تا کند طمع

حال از هوس نهاده به کف ساغر آفتاب

از حسن هست اگرچه درین شعر خوش ردیف

زینت ده سپهر فصاحت هر آفتاب

کوته کنم سخن که مباد اندکی شود

بی‌جوهر از قوافی کم زیور آفتاب

سلطان بارگاه رسالت که سوده است

بر خاک پاش ناصیه انور آفتاب

شاه رسل وسیله کل هادی سبل

کز بهر نعت اوست برین منبر آفتاب

یثرت حرم محمد بطحائی آن که هست

یک بنده بر درش مه و یک چاکر آفتاب

بالائیان چه خط غلامی بوی دهند

خود را نویسد از همه پائین‌تر آفتاب

از بنده زادگانش یکی مه بود ولی

ماهی که باشدش پدر و مادر آفتاب

نعل سم براق وی آماده تا کند

زر بدره بدره ریخته در آذر آفتاب

بی‌سایه بود زان که در اوضاع معنوی

بود از علو مرتبه مشرف بر آفتاب

از بهر عطر بارگه کبریای اوست

مجمر فروز بال ملک مجمر آفتاب

در جنب مطبخش تل خاکستریست چرخ

یک اخگر اندران مه و یک اخگر آفتاب

تا شغل بندگیش گزید از برای خویش

گردید بر گزیده هفت اختر آفتاب

خود را بر آسمان نهم بیند ار شود

قندیل طاق درگه آن سرور آفتاب

هر شب پی شرف زره غرب می‌برد

خاک مدینه تا بدر خاور آفتاب

جاروب زرفشان نه به دست مفاخرت

دارد برای مشعله دیگر آفتاب

یک ذره نور از رخ او وام کرده است

از شرق تا به غرب ضیاگستر آفتاب

شاه شتر سوار چو لشگرکشی کند

باشد پیاده عقب لشگر آفتاب

خود را اگر ز سلک سپاهش نمی‌شمرد

هرگز نمی‌نهاد به سر مغفر آفتاب

در کشوری که لمعه فرو شد جمال او

باشد شبه فروش در آن کشور آفتاب

از خاک نور بخش رهت این صفا و نور

آورده ذره ذره به یکدیگر آفتاب

یا سیدالرسل که سپهر وجود را

ایشان کواکب‌اند و تو دین‌پرور آفتاب

یا مالک‌الامم که به دعوی بندگیت

بنوشته از مبالغه صد محضر آفتاب

آن ذره است محتشم اندر پناه تو

کاویخته به دست توسل در آفتاب

ظل هدایتش به سر افکن که ذره را

ره گم شود گرش نبود رهبر آفتاب

تا در صف کواکب و در جنب عترتت

گاهی نماید اکبر و گه اصغر آفتاب

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  9:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - در مدح مختارالدوله مرشد قلی‌خان استاجلو علیه‌الرحمه گفته

سرای دهر که در تحت این نه ایوان است

هزار گنج در او هست اگرچه ویران است

بسیط خاک که در چشم خلق مشت گلی است

هزار صنع در او آشکار و پنهان است

بساط دهر که اجناس کم‌بهاست در آن

گران‌تر است ز صد جان هر آن چه ارزان است

دو جوهرند چراغ جهان مه و خورشید

که کار روز و شب از سیرشان به سامان است

یکی که شمع جهان‌تاب مشرق و فلکست

به روز شعشعه بر غرب پرتو افشان است

دو مظهرند پذیرایشان زمین و فلک

که آن چه مایهٔ شانست شغل ایشان است

زمین که پایه تخت فلک کشیده به دوش

سریر دار مه و آفتاب رخشان است

فلک که حلقهٔ زر کرده از هلال به گوش

غلام حلقه به گوش فدائی خان است

سپهر کوکبه مرشد قلی جهان جلال

که کبریایش برون از جهات و امکان است

خدیو تخت نشین خان پادشاه نشان

که در دو کون نشان از بلندی شان است

سپه ز جمله جهانست و او سپهدار است

جهان ز شاه جهانست و او جهانبانست

در ثناش به خانی چه سان زنم کورا

چو کسری و جم و دارا هزار دربان است

ز اعظم او که جهان ظرف تنگ حیز اوست

شکافها به لباس جهات و ارکان است

چنان زمانه جوان گشته در زمانهٔ او

که پشت گوژ همین پشت قوس و میزان است

ولی ز قوس برای هلاک دشمن او

که مستعد ملاقات تیر پران است

ولی ز پیکر میزان به بازوان نقود

که در خزاین او وقف بر گدایان است

کسی که بر سر اعداش میفشاند خاک

به هفت دست برین هفت غرفهٔ کیوان است

به او مخالف دولت به کینه گو میباش

شکسته عهد که دولت درست پیمان است

به یک گدا عدد کوه زر ز ریزش او

زیاده از عدد ریک صد بیابان است

ز حسن خلق به جائی رسیده مردمیش

که وقت خشم هم اندر خیال احسان است

هزار خسرو و خان می‌دوند ناخوانده

گهی که بر سر خوانش صلای مهمان است

به پیش ابر نوالش کسی که با لب خشک

به دست کاسهٔ چوبین گرفته عمان است

خبر رسیده به توران که یک جهان آراست

که در عمارت ویران سرای ایران است

علو همت عالیش در جهانگیری

بری ز نصرت انصار و عون اعوان است

لباس کوشش صد ساله در قرار جهان

نظر به سعی جمیلش به قد یک آن است

ظهور جو هر صمصام اوست تا حدی

که در غلاف به چشم غنیم عریان است

ایا خدیو سلیمان سپه که هر مورت

درندهٔ جگر صد هزار ثعبان است

و یا محیط تلاطم اثر که هر شورت

بلند موج تراز صد هزار طوفان است

فتد به زلزله گوی زمین اگر بیند

که بر جبین تو چین در کف تو چوگان است

سر فلک در قصر تو را زمین فرساست

پر ملک سر خوان تو را مگس ران است

ز باد پویه به زانو زمین جهان پیماست

گهی که جنبش رانت مشیر یک ران است

به قدر جود تو در نیست در خزاین تو

اگرچه بیشتر از قطره‌های باران است

ز بعد نامتناهی به طول برده سبق

تباعدی که کمال تو را ز نقصان است

بر آستان تو دایم گدا ز کثرت زر

چو گل جدید لباس و دریده دامان است

حسود نیز ازین غصهٔ جنون افزا

چو لالهٔ داغ به دل چاک در گریبان است

چو تیر رخصت قتل مخالفت خواهد

به دستبوس که رسم اجازه خواهان است

بی‌جواب تواضع دو تا کند قد خویش

کمان که قبضهٔ او بوسه گاه پیکان است

پر است عرصهٔ عالم ز شهسوار اما

یکی ز شاه سواران سوار میدان است

هزار نجم همایون طلوع گشته بلند

ولی یکیست که خورشید وش نمایان است

اگرچه در جسد هر زمین روان آبیست

همین یکیست که نام وی آب حیوان است

عزیز کرده هر مصر یوسفیست ولی

یکی به شعلهٔ حسن آفتاب گنجان است

شدست دست زبردست آفریده بسی

ولی یکیست که در آستین دستان است

نهند تخت نشینان به دوش خلق سریر

به دوشن باد ولی مسند سلیمان است

پدید گشته به طی زمان کریم بسی

ولیک حاتم طی پادشاه ایشان است

بر آسمان عدالت ستاره‌ها کم نیست

ولی ستارهٔ نوشیروان فروزان است

بسی در صدف افروز می‌شود پیدا

ولی کجا بدر شاهوار یکسان است

هزار ابر مطر ریز هست لیک یکی

که دایه بخش صدفهاست ابر نیسان است

هماست از همهٔ مرغان که هر گدا که فتاد

به زیر سایهٔ او پادشاه دوران است

ز نوع نوع خلایق جهان پر است ولی

یکی که اشرف خلق خداست انسان است

هزار قلعه گشا هست در خبر اما

یکیست قالع خیبر که شاه مردان است

ز حصر اگرچه فزون است نسخهٔ‌های فصیح

یکی که ختم فصاحت بر اوست قرآن است

جهان مدار امیرا به آن امیرکبیر

که نام عرش مکانش علی عمران است

که با خیال توام غائبانه بازاریست

که جنس کاسب ارزان در آن همین جان است

اگر چه با تو ز عین درست پیمانی

هزار صاحب ایمان مشدد ایمان است

یکیست کز فدویت رهین سودایت

به عقل و هوش و دل و جان و دین و ایمان است

وگرچه در سپهت از پی ثنا خوانی

ظریف و شاعر و شیرین زبان فراوان است

یکی است آن که ز اقلام نیشکر عملش

ز شرق تا بدر غرب شکرستان است

هزار قافلهٔ شکر به ملک بنگاله

بجنبش نی کلکش روان ز کاشان است

ولی ز غایت کم حاصلیش افلاسی است

که محتشم لقبیهاش محض بهتان است

ز شش جهت در روزی بروست بسته و او

به ملک نظم خداوند هفت دیوان است

ولی به دولت مدح تواش کنون در گوش

نوید حاصل صد بحر و معدن و کان است

همیشه تا فلک آفتاب دهر فروز

زوال یاب ز تاثیر چرخ گردان است

ز آفتاب جلال تو دور باد زوال

که کار دهر فروزی به دستش آسان است

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  9:55 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - در مدح میر محمدی خان فرماید

چو گل ز صد طرفم چاک در گریبانست

نهال گلشن دردم من این گل آنست

من شکسته دل آن غنچه‌ام که پیرهنم

چو لالهٔ سرخ ز خوناب داغ پنهان است

گلی ز باغ جهان بهر من شکفت کزان

چو عندلیب مرا صد هزار افغانست

غمی که داده به چندین هزار کس دوران

مرا ز گردش دوران هزار چندانست

زمانه داد گریبان من به دست بلا

ولیک تا ابدش دست من به دامان است

به بحر خون شدم از موج خیز حادثهٔ غرق

نگفت یک متنفس که این چه طوفان است

ز آه و گریهٔ من خون گریست چشم جهان

کسی نگفت که آه این چه چشم گریان است

چو شانهٔ باد سر مدعی باره فکار

کزو چه زلف بتان خاطرم پریشان است

ز بس که مست می جهل بود می‌پنداشت

که شیشهٔ دل مردم شکستن آسان است

ز کینه ساخت مراپایمال و داشت گمان

که من ز بی‌مددی مورم او سلیمان است

ولی نداشت ازینجا خبر که صاحب من

امیر عادل اعظم محمدی خان است

اسد مخافت و ضیغم شکار و لیث مصاف

که صید ارقم تیغش هزار ثعبان است

قمر وجاهت و مریخ تیغ و زهرهٔ نشاط

که داغ بندگیش بر جبین کیوان است

یگانه‌ای که درین شش دری سرای سپنج

پناه شش جهة و پشت چار ارکان است

سکندری که ز سد متین معدلتش

همیشه خانهٔ یاجوج ظلم ویران است

زهی رسیده به جائی که کبریای تو را

نه ابتدا نه نهایت نه حد نه پایان است

محیط جود تو بحریست بی‌کران که در آن

حبابها چو سپهر برین فراوان است

ز لجه کرمت قلزمیست هر قطره

چه قلزمی که در آن صد هزار عمان است

تو آفتابی و کیوان بر آستانهٔ تو

به آستین ادب خاکروب ایوان است

ز عین مرتبه ذرات خاک پای تو را

هزار مرتبه بر آفتاب رجحان است

ز ترکتاز تو بر ران آسمان مه نو

نشان تازه‌ای از زخم نعل یکران است

تن فلک هدف ناوک زره بر تست

که از ستاره بر او صد هزار پیکان است

سپهر منزلتا سرو را اگرچه مرا

هزار گونه شکایت ز دست دوران است

ولی به خوشدلی دولت ملازمتت

هزار منتم از روزگار بر جان است

به یک عطیه ز لطف تو می‌شوم قانع

که فی‌الحقیقه به از صد هزار احسان است

اجازه ده که ز احوال خویش یک دو سه حرف

ادا کنم که سزاوار سمع سلطان است

عدوی سرکش من آتشی است تیز و مرا

برای کشتن او صد دلیل و برهان است

منم که در چمن مدح حیدر کرار

همیشه بلبل طبعم هزار دستان است

سیه دلی که بود در دلش عداوت من

بسان هیمهٔ دوزخ سزاش نیران است

منم فصیح زبان عندلیب خوش نفسی

که باغ منقبت از طبع من گلستان است

منافقی که هلاک من از خدا خواهد

هلاک ساختن او رواج ایمان است

منم فدائی آل علی و مدعیم

به این که دشمن من گشته خصم ایشان است

رعایت دل من واجبست کشتن او

گناه نیست که کفارهٔ گناهان است

شعار من شب و روزست مدح حیدر و آل

گواه دعوی من کردگار دیان است

فعال خصم بدافعال من ز اول عمر

چو ظاهر است چه حاجت به شرح تبیانست

دل مکدرش از زنگ جهل خالی نیست

ولی تنش ز لباس کمال عریان است

غرور مال چنان کرده غارت دینش

که غافل از غضب شاه و قهر سلطان است

به قبض روح پلیدش فرست قورچه‌ای

کنون که قابض تمغای ملک کاشان است

که از توجه پاکان و آه غمناکان

درین دو روزه به خاک سیاه یکسان است

به او مجال حکایت مده که هر نفسش

در آستین حیل صد هزار دستان است

بزرگوارا امیرا اگرچه نظم فقیر

نه در برابر شعر ظهیر و سلمان است

ولی به تربیت روزگار در دل کان

حجر که تیرهٔ جمادیست لعل رخشان است

عروس فکرت ایشان ز فکر شاه و امیر

به جلوه آمده در حجله گاه دیوان است

اگر تو نیز به اکسیر تربیت سازی

مس وجود مرا زر درین چه نقصان است

چه محتشم به طفیل سگ تو گشت انسان

گر از سگان تو دوری کند نه انسان است

همیشه تا ز تقاضای چرخ شعبده‌باز

زمانه حادثه انگیز و دهر فتان است

ز حادثات نهان سایهٔ حمایت شاه

پناه ذات تو بادا که ظل یزدان است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  9:55 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - قصیدهٔ در مدح امیر قاسم بیک طبیب فرماید

آن که درد همه کس رابه تو فرمود علاج

ساخت پیش از همه ما را به علاجت محتاج

آن که مفتاح در گنج شفا دارد به تو

خانهٔ صحت من کرد به حکمت تاراج

حکمت این بود که مثل تو مسیحا نفسی

دهدم صحت جاوید به اعجاز علاج

بر سرم نیست طبیبی که با شفاق آید

بهر تشخیص مرض بر سر تصحیح مزاج

چه مزاجی که فتد لرزه بر اعضای طبیب

گر نهد دست به نبضم ز پی استمزاج

با دلم عقدهٔ درد از گره ابروی بخت

می‌کند آن چه کند سنگ فلاخن به زجاج

زورق طاقت احباب به گرداب افتد

گر شود نیم نفس قلزم دردم مواج

می‌کند هر نفس این درد به صد گونه نهیب

طایر روح مرا از قفس تن اخراج

من به این زنده که از پیر خرد می‌شنوم

که ای دل غمزده‌ات تیز الم را آماج

نسخهٔ لطف حکیمی است علاجت که کنند

از شفاخانهٔ او شاه و گدا استعلاج

غرهٔ ناصیهٔ ملک و ملل قاسم بیک

که سهیل نسقش دین ودول راست سراج

سرفرازی که به دست نصف کرده بلند

فرق شاهی ز سر سلطنت از تاج رواج

مصلحی کز اثر مصلحتش شاید اگر

خسرو هند ستاند ز شه روم خراج

سروری کو به بلند اختری او که بود

پادشه را در تقویتش زینت تاج

کو حریفی به حریف افکنی او که برند

از تنزل به درش باج ستانان هم باج

چتر دارائی ازو گشت مرتب نه ز غیر

اطلس چرخ محال است که سازد نساج

چه سراجیست فروزندهٔ رخ همت او

که رخ فقر ندید آن که ازو کرد اسراج

ای تو را پایهٔ حکمت ز فضیلت بر عرش

همچو پای نبی از فضل خدا بر معراج

کرده بی‌منهج اسباب و علامات بیان

از اشارات به قانون شفا صد منهاج

خلق در طوف درت مرغ بقا صید کنند

در حرم گرچه مجوز نبود صید از حاج

فوج فوج ملکت گرد سرادق گردند

چون به گرد حرم از نادرهٔ مرغان افواج

همه‌گان در دل شه جای نسازند به نام

که به اسم فقط از حاج نباشد حجاج

قوس کین زه کند ار حاسد جاه تو ز سهم

تیر کی کارگر آید ز کمان حلاج

می‌شود خصم تو محتاج به نانی آخر

قرص زر باشد اگر خیمهٔ او را کوماج

روز اقبال تو را ربط ندادست به شب

آن که شب را بکند رابطه در استخراج

سطح نه گنبد میناست بهم پیوسته

یا برآورده محیط جبروتت امواج

طبع در پوست نمی‌گنجد ازین ذوق که تو

می‌کنی مغز معانی ز سخن استمزاج

به خلاف دگر اعیان که عجب باشد اگر

جلد آهوی ختن فرق کنند از تیماج

نه مه از ماهچه دانند و نه مهر از مهره

نه در از درد شناسند و نه درج از دراج

مشک یابند ز مشکوت و صباح از مصباح

ملح فهمند ز ملاح و سراج از سراج

ای چو خورشید به اشراق مثل چند بود

روز ارباب سخن تیرهٔ مثال شب داج

آن که طبعش به مثل موی شکافد در شعر

شعر بافی کند از واسطهٔ مایحتاج

زر موروث من سوخته کوکب در هند

بیش از فلس سمک بنده به فلسی محتاج

شور بختی است مرا واسطهٔ تلخی کام

که طبر زد چو شود روزی من گردد زاج

ضعف طالع سبب خفت مقدار من است

که شود صندل و عودم ز تباهی همه ساج

همه صاحب سخنان محتشم از فیض سفر

که رساننده به آمال بود طی فجاج

محتشم مفلس از امارگی نفس لجوج

که به صد حجت و برهان نکند ترک لجاج

مانده پا در گل کاشان مترصد شب و روز

که ز غیبش به سر از سرور هند آید تاج

بر خود از قید برآورده و در سیر جهان

چون کسی کش بود از علت پیری افلاج

ای ز ادراک و جوانبخت‌ی و دانائی تو

گشته پیدا همه ابکار سخن را ازواج

سخنی دارم و دارم طمع آن که بر آن

گذری چون به سعادت نفتد در ادراج

متاهل شدن من چه قیاسی است عقیم

که از آن عقم بود در تتق غیب نتاج

غیر بی‌حاصلی و بوالهوسی هیچ نبود

ازدواج من دیوانه و ترتیب دواج

قرةالعین من آن اختر برج اخوی

هم نیامد که سراجم شود از وی وهاج

نشود منضج این مادح کز حکمت تو

محتمل نیست ز جلاب صبوری انضاج

کوکب لطف تو گر دروتد طالع من

آید اقبال مساعد شودم زان هیلاج

گرچه شد داخل این نظم قوافی خنک

بود ناچار چو در آش مریض اسفاناج

طبع در مدح تو زه کرده کمانی که از آن

کس به بازوی فصاحت نکشد یک قلاج

شعر بافان سخن گرچه به این رنگ کشند

لیک در جنب مزعفر چه نماید تتماج

آن چه درد یک خیالم پزد از ذوق چشد

نکند از مزه رد گر همه باشد اوماج

شور چون گشت ز اطناب سخن ختم اولی

که اگر نیز ملیحست چو ملحست اجاج

تا قضا با قدر از انجم ثاقت هر شب

چند از لعب برین تخته همه مهرهٔ عاج

فارد عرصه تو باشی و به اقبال بری

نرد دولت که حریف ار همه باشد لیلاج

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  9:55 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - وله ایضا

تا هست جهان به کام خان باد

خان کام‌ستان و کامران باد

تا هست زمانهٔ آن یگانه

سر خیل اعاظم زمان باد

هر بندهٔ بارگه نشینش

در مرتبهٔ باد شه نشان باد

خشت ته فرش آستانش

بر تارک هفتم آسمان باد

ماوای همای دولت او

بالاتر از این نه آشیان باد

ذاتش که یگانهٔ زمانه است

ز آفات زمانه در امان باد

دستش که همیشه تاج‌بخش است

افسر نه فرق فرقدان باد

اقبال که مطلق‌العنان است

با او همه‌وقت همعنان باد

نصرت ز پی عساکر او

پیوسته چو بی‌روان روان باد

فتحش به ملازمت شب و روز

در سلسلهٔ ملازمان باد

هر فتح که رخ نماید از خان

فتحی دگر از قفای آن باد

از خیل غنیم او غنیمت

در لشگر وی جهان جهان باد

خصمش که ز عمر می‌کشد رنج

منت کش مرگ ناگهان باد

امروز چو شاه محتشم اوست

لطفیش به محتشم نهان باد

او باقی و دولتش مقارن

بادولت صاحب الزمان باد

این نظم بدیهه چون دعائیست

معروض به خان نکته‌دان باد

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  9:55 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها