پاسخ به:غزلیات از رسالهٔ جلالیه محتشم کاشانی
شده خلقت چو گریبان کش دلهای همه
چون روان بر سر کویت نبود پای همه
بر آتش که شده کوی تو جای همه کس
وای اگر بر دل گرم تو بود جای همه
آنچه در آینهٔ روی تو من میبینم
گر ببیند همهکس وای من و وای همه
آه من در صف عشاق به گردون شده آه
گر چنین دود کند آتش سودای همه
دامن خلعت لطف تو دراز آمده وای
اگر این جامه شود راست به بالای همه
چه شناسی تو ز اندوده مس قلب دلان
بر محک تا نزنی نقد تمنای همه
محتشم رفع گمان کن که بنا بر غرضی است
آن مه مملکت آشوب دلارای همه
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
دانسته باش ای دل کزان نامهربانت میبرم
گر باز نامش میبری بیشک زبانت میبرم
با شاهد دلجوی غم دست وفا کن در کمر
کامروز یا فردا از آن نازک میانت میبرم
چون از چمن نخل جوان برد به زحمت باغبان
با ریشهٔ پیوند جان از وی جنانت میبرم
مردانه دندان سخت کن وز تیغ هجران سر مکش
گر سخت جانی تا ابد زان دلستانت میبرم
زان میوه ارزان بها گر نگسلی پیوند خود
چون تاک ازین پس یک به یک رگهای جانت میبرم
گر از ره بیغیرتی دیگر به آن کو میروی
از اره غیرت روان پای روانت میبرم
شرح غم من محتشم زین پیش میگفتی به او
گر باز میگوئی زبان زین ترجمانت میبرم
به بازی آفتاب را چه گفتم ماه رنجیدی
دلیرم کردی اول در سخن آنگاه رنجیدی
ز من در باب آن زلف و زنخدان خواستی حرفی
چو من از ریسمانت رفتم اندر چاه رنجیدی
به تیغت نیم به سمل گشته بود ای ماه مرغ دل
چو از تقصیر خویشت ساختم آگاه رنجیدی
به کشتن سر بلندم دیر میکردی چه گفتم من
که بر قدم لباس شوق شد کوتاه رنجیدی
دهانت را چه گفتم هیچ بر من خرده نگرفتی
ولی این حرف چون افتاد در افواه رنجیدی
ز ره صد ره برون شد غیر و طبعت زو نشد رنجه
چرا زین بی دل گمره به یک بیراه رنجیدی
حدیث محتشم بر خاطرت ماند گران اول
چو بد تاویل کرد آن حرف را بدخواه رنجیدی
به مهر غیر در اخلاص من خلل کردی
ببین کرا به که در دوستی بدل کردی
چه اعتماد توان کرد بر تو ای غافل
که اعتماد بر آن مایهٔ حیل کردی
مرا محل ستادن نماند در کویت
ز بس که با دگران لطف بیمحل کردی
بر آن شدی که کنی نام خویش بر دل غیر
خیال سکه زدن بر زر دغل کردی
نبود بد عمل من چرا در آزارم
عمل به قول رقیبان بدعمل کردی
بسی مدد ز اجل خواست روزگارو نکرد
مرا به گور ولیکن تو بیاجل کردی
نبود مثل تو اول کسی چرا آخر
بناکسی همه جا خویش را مثل کردی
و گر چه پاس تو دارم به چشم رمز شناس
که آنچه در نظرم بود محتمل کردی
حدیث نیک دهد یار محتشم دیگر
بگو چو ختم حکایت برین غزل کردی
گشت دیگر پای تمکینم سبک در راه او
صبر بی لنگر شد از شوق تحمل گاه او
داد شاه غیرتم تشریف استغنا ولی
راست برقدم نیامد خلعت کوتاه او
شوق او را خفت تمکین من در خاطر است
من گرانی چون کنم برعکس خاطرخواه او
دل به حکم خویش میباشد چو غالب شد هوس
گرچه عمری اورعیت بود و غیرت شاه او
شد به چشمم باز شیرین خوش، خوش آن زهر عتاب
کز دم ابرو چکاند حاجب درگاه او
دل ز پابوس سگش گر مهر ننهادی به لب
گوش بگرفتی جهانی از سفیر آه او
محتشم زود از ره رنجش بدانش پا کشید
ور نه غیرت کنده بود از کین درین ره چاه او
چون جلوهگر گردد بلا از قامت فتان تو
صد ره کنم در زیر لب خود را بلاگردان تو
در جلوهٔ تو نازک میان کوشیده بهر من به جان
من کرده در زیر زبان جان را فدای جان تو
در رقص هرگه بستهای زه بر کمان دلبری
من تیر نازت خورده و گردیدهام قربان تو
چون رفتهای دامنکشان من از تخیل سودهام
بر پردههای چشم خود منت کشان دامان تو
هر شیوه کز شرم و حیا در پرده بودت ای پری
از پرده آوردی برون ای من سگ عرفان تو
از حاضران در غیرتم با اینکه هست از یک دلی
روی اشارتها به من از عشوهٔ پنهان تو
کاکل پریشان چون روی گامی گران کن جان من
تا جان فشاند محتشم بر جعد مشک افشان تو