پاسخ به:غزلیات از رسالهٔ جلالیه محتشم کاشانی
کسی هم بوده کز شوخی بزور یک نظر کردن
تواند صد هزاران خانه را زیر و زبر کردن
کسی هم بوده کز مردم اگر عالم شود خالی
تواند در دل جن و ملک مهرش اثر کردن
کسی هم بوده از دلها اگر نبود اثر پیدا
تواند تیر عشقش از دل خارا گذر کردن
کسی هم بوده کز عشاق چون یک زنده نگذارد
تواند مردهٔ افسرده را خون در جگر کردن
کسی هم بوده کز شهری چو گیرد باج در خوبی
به تنهائی تواند کار صد بیدادگر کردن
کسی هم بوده کز عاشق زبانیها به یک ایما
تواند مهر لیلی از دل مجنون بدر کردن
کسی هم بوده کز شوق وصالش کوه کن آسان
تواند دست با هجران شیرین در کمر کردن
کسی هم بوده کز حسنش ترنج از دست نشناسان
توانند از جمال یوسفی قطع نظر کردن
کسی هم بوده زین سان محتشم کز شوکت خوبی
تواند خسروان را چون گدایان دربدر کردن
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
برای خاطر غیرم به صد جفا کشتی
ببین برای که ای بیوفا کرا کشتی
بران دمی که دمیدی نهان بر آتش غیر
چراغ انجمن افروز عشق ما کشتی
رقیب دامن پاکت گرفت و پاک نسوخت
دریغ و درد که زود آتش حیا کشتی
چو من هلاک شوم از طبیب شهر بپرس
که مرگ کشت مرا یا تو بیوفا کشتی
کسی ندیده که یک تن دو جا شود کشته
مرا تو آفت جان صد هزار جا کشتی
سرم ز کنگر غیرت بر اهل درد نما
مرا چو بر در دروازه بلا کشتی
حریف درد تو شد محتشم به صد امید
تو بیمروتش از حسرت دوا کشتی
آن که شد تا حشر لازم صبر در هجران او
مرگ بر من کرد آسان درد بی درمان او
من که بی او زنده تا یک روز دیگر نیستم
چون نباشم تا ابد در دوزخ حرمان او
دارم اندر پیش از دوری ره مشکل که هست
در عدم ماوا گرفتن منزل آسان او
من گریبان چاکم از یکروزه هجران وای اگر
تا ابد کوته بماند دستم از دامان او
روشن از سوز وداعم شد که میماند به دل
تا قیامت آرزوی قامت فتان او
کاش بردی همره خویشم که گردانیدمی
در بلاهای سفر خود را بلاگردان او
جان بزور صبر میبرد از فراقش محتشم
یاد خلق و خوی آن مه شد بلای جان او
قیاس خوبی آن مه ازین کن کز جفای او
به جان هرچند رنجم بیشتر میرم برای او
به کارم هر گره کاندازد آن پیمان گسل گردد
مرا دلبستگی افزون به زلف دلگشای او
دل آزارست اما آنقدر دانسته دلداری
که بیزار است از آزادی خود مبتلای او
جفاکار است لیکن میدهد زهر جفاکاری
چنان شیرین که از دل میبرد ذوق وفای او
بلای جان ناساز است و جانبازان شیدا را
میسر نیست یکدم شاد بودن بیبلای او
شه اقلیم بیداد است و مظلومان محنت کش
برای خود نمیخواهد سلطانی ورای او
نخواهد محتشم جز آستانش مسندی دیگر
که مستغنی است از سلطانی عالم گدای او
چو دلگشای رقیبان شوی به لطف نهانی
زبان بنده ببندی به التفات زبانی
چو تیر غمزه نهی در کمان کشی همه بر من
ولی کنی به توجه دل رقیب نشانی
چو تیغ ناز کشی منتش کشم من غافل
ولی به علم نظر زخم بر رقیب رسانی
چو دلبری کنی آغاز من نخست دهم دل
ولی تو سنگ دل اول دل رقیب ستانی
شکر برای من ارزان کنی گه سخن اما
نهان به جنبش لب جمله بر رقیب فشانی
چو کوه اگر همه تمکین شوی بروی خوشم من
و گرچه بادروی چون رسد رقیب بمانی
بلی گهی که نهی در کمان خدنگ تغافل
تغافل از دل مجروح محتشم نتوانی
نخست آنکس که شد در بند انکار تو من بودم
ولی آن کس که گشت اول گرفتار تو من بودم
زدند از من حریفان بیشتر لاف خریداری
ولی اول کسی کامد به بازار تو من بودم
به سیم و زر طلبکار تو گردیدند اگر جمعی
کسی کوشد به جان و سر خریدار تو من بودم
من اول از تو کردم احتراز اما اسیری هم
که کرد آخر سر خود در سر و کار تو من بودم
به بیماری کشید از حسرت کار دگر یاران
ولی آن کس که مرد از شوق دیدار تو من بودم
حریفان جان سپر کردند پیشت لیک جانبازی
که ضربت خورد از شمشیر خونخوار تو من بودم
چو نظم محتشم خوانی بگو کای بلبل محزون
کجا رفتی چه افتادت نه گلزار تو من بودم
گرچه دیدم بر عذار عصمتت خال گناه
چشم از رویت نبستم روی چشم من سیاه
کم نگه کردم که رویت را ندیدم سوی غیر
غیرتم بنگر که دیگر میکنم سویت نگاه
مدعی سررشتهٔ وصلت به چنگ آورده است
هست زلف در همت اینک به این مغنی گواه
غیر پر کید و تو بیقید و من از مجلس برون
جز خدا دیگر که پاس عصمتت دارد نگاه
حکم غیرت نیست در ملک دلم جاری بلی
از سیاستهای پیشین تایب است این پادشاه
گردد ای بت تا کی ازین جنگهای زرگری
از تو ضایع ناوک بیداد و از من تیر آه
از ته دل با کسان میدار صحبت بعد از آن
میشو از لطف زبانی محتشم را عذر خواه
شدم از گریه نابینا چراغ دیدهٔ من کو
سیه گزدید بزمم شمع مجلس دیدهٔ من کو
عنان بخت هر بی دل که بینی دلبری دارد
نگهدار عنان بخت بر گردیدهٔ من کو
به میزان نظر طور بتان را جمله سنجیدم
ندیدم یک کران تمکین بت سنجیدهٔ من کو
بود دامن به دست صد خس این گلهای رعنا را
گل یکرنگ دامن از خسان برچیدهٔ من کو
چو مجنونی ببینی در بیابانها بپرس ای مه
که مجنون بیابان گرد محنت دیدهٔ من کو
چو ناوک خورده صیدی را تنی بسمل بگو با خود
که صید زخمی در خاک و خون غلطیدهٔ من کو
ز اشک محتشم افتاد شور اندر جهان بی تو
تو خود هرگز نگفتی عاشق شوریدهٔ من کو
چون نیست دلت با من از وصل تو هجران به
این لطف زبانی هم مخصوص رقیبان به
چون لطف نهان تو پیداست که باغیر است
مهری که مرا با تو پیدا شده پنهان به
اغیار چو بسیارند در کوی تو پا کوبان
بنیاد وصال مازین زلزله ویران به
عشاق چه غواصند در بحر وصال تو
کشتی من از هجران در ورطهٔ طوفان به
چون آینهٔ رویت دارد خطر از اشگم
چشمی که بود بینم بر روی تو حیران به
چون من ز میان رفتم دامن بکش از یاران
در حشر گرت باشد یکدست بدامان به
امشب که هم آوازند با غیر سگان تو
گر محتشم از غیرت کمتر کندافغان به
یزک سپاه هجران که نمود پیشدستی
عجب ارنگون نسازد علم سپاه هستی
ز می فراق بوئی شده آفت حضورم
چه حضور ماند آن دم که رسد زمان مستی
عجب است اگر نمیرم که چو شمع در گدازم
ز بلند شعله وصلی که نهاده روبه پستی
چه کنی امیدوارم به بقای صحبت ای گل
تو که پای بر صراحی زدی و قدح شکستی
چه دهی تسلی من به بشارت توقف
تو که محمل عزیمت ز جفا به ناقه بستی
بجز این که نقد دین را همه صرف کردم آخر
تو ببین چه صرف کردم من ازین صنمپرستی
به دو روزه وصلی باقی چه امید محتشم را
که بریده بیم هجرش رگ جان به پیشدستی
هر کجا حیرانم اندر چشم گریانم توئی
روی در هرکس که دارم قبلهٔ جانم توئی
گرچه در بزم دگر شبها چو شمعم در گداز
آن که هر دم میکشد از سوز پنهانم توئی
گرچه هستم موج خور در بحر شوق دیگری
آن که از وی غرقه صد گونه طوفانم توئی
گرچه خالی نیست از سوز بت دیگر دلم
آن که آتش میزند در ملک ایمانم توئی
گرچه بنیاد حضورم نیست زان مه بیقصور
جنبش افکن در بنای صبر و سامانم توئی
گرچه زان گل همچو بلبل نیستم بینالهٔ
غلغلافکن در جهان از آه و افغانم توئی
گرچه نمناکست زان یک دانهٔ گوهر دیدهام
قلزم انگیز از دو چشم گوهر افشانم توئی
گرچه میآلایم از دیدار او دامان چشم
گلرخی کز عصمت او پاک دامانم توئی
گرچه جای دیگرم در بندگی چون محتشم
آن که او را پادشاه خویش میدانم توئی
دگر از بهر من زد دار عبرت سرو بالائی
حریفان میکنید امروز یا فردا تماشائی
دگر خواهند دید احباب در بازار رسوائی
دوان عریان تنی ژولیده موئی وحشی آسائی
دگر دیوانهای از بند خواهد جست پر وحشت
کزو در هر سر کو سر زند شوری و غوغائی
دگر گرینده چشمی خواهد از سیلاب رانیها
زهر تفتنده دشت انگیخت شورانگیز دریائی
دگر پست و بلند ملک غم را میکند یکسان
پی صحرانوردی کوه گردی دشت پیمائی
ز تخم اشگ دیگر لاله خواهد کشت در صحرا
چو مجنون دامن هامون به خون دیده آلائی
وداع همدمان کن محتشم تا فرصتی داری
که ایام فراغت نیست جز امروز و فردائی
بود دی در چمن ای قبلهٔ حاجتمندان
دل ز هجر تو و وصل دگران در زندان
پر گره گشت درونم ز تحمل چون مار
بر جگر به سکه در آن حبس فشردم دندان
صد تن آنجا به نشاط و ز فراق تو مرا
غصه چندان که نخواهی و الم صد چندان
کام پر زهر و جگر پر نمک و دل پرخون
مینمودم به حریفان لب خود را خندان
در ببستند ز اندیشه پس خم زدنم
در عشرت به رخ اهل محبت بندان
حرف دلکوب حریفان به دلم کاری کرد
که مگر حدت حداد کند با سندان
بیحضور تو من و محتشم آنجا بودیم
بر طرب غصه گزینان به الم خورسندان
پس رفتم و این غزل به دستش دادم
بیرون شدم از بزمت ای شمع صراحی گردنان
هم دشمنی کردم به خود هم دوستی با دشمنان
دامنفشان رفتم برون زین انجمن وز غافلی
نقد وصالت ریختم در دامن تر دامنان
چون رفتم از مجلس برون غافل ز ارباب غرض
کارم به یکدم ساختند آن فتنه در بزم افکنان
از نیم شب برگشتنم یاران به طعن و سرزنش
ز انگیز آن ابرو کمان بر جان من ناوک زنان
من سر به جیب انفعال استاده تا بر جرم من
دامان عفوی پوشد آن سرخیل گل پیراهنان
از بهر عذر سهو خود هرچند کردم سجدها
چون بت نجنبانید لب آن زبده سیمین تنان
لازم شد اکنون محتشم کری کنون شمشیر هم
تا من به زنهار ایستم بر دست این در گرد نان
دارم از دست تو بر سر افسر بیغیرتی
میبرم آخر سر خود با سر بیغیرتی
سر چو نقش بستر از جا برندارد هرکه او
همچو من پهلو نهد بر بستر بیغیرتی
از جبینم کوکبی میتابد و میخوانمش
بندهٔ داغ عشق و غیرت اختر بیغیرتی
هست در زیر نگینم کشوری عالی سواد
نام او در ملک غیرت کشور بیغیرتی
در ریاض وصل میبینم بری از حد برون
بر نهال عشق خود اما بر بیغیرتی
بشکنید ای دوستان دستم که تا بنشستهام
بر در غیرت زدم صد ره در بیغیرتی
شاه غیرت گو که بنهد همچو ملک بیملک
شهر دل را در میان لشگر بیغیرتی
ای دل آتشپارهای بودی تو در غیرت چرا
بر سر خود بیختی خاکستر بیغیرتی
یا مبر نام غزالان محتشم یا همچو من
نام دیوان غزل کن دفتر بیغیرتی