0

غزلیات وحشی بافقی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات وحشی بافقی

گو حرمت خود، ناصح فرزانه نگه دار

خود را ز زبان من دیوانه نگه دار

جا در خور او جز صدف دیدهٔ من نیست

گو جای خود آن گوهر یکدانه نگه دار

زاهد چه کشی اینهمه بر دوش مصلا

بردار سبوی من و رندانه نگه دار

هر چیز که جز باده بود گو برو از دست

در دست همین شیشه و پیمانه نگه دار

پروانه بر آتش زند از بهرتو خود را

ای شمع تو هم حرمت پروانه نگه دار

آن زلف مکن شانه که زنجیر دل ماست

بر هم مزن آن سلسله را شانه نگه دار

وحشی ز حرم در قدم دوست قدم نه

حاجی تو برو خشت و گل خانه نگه دار

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:52 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات وحشی بافقی

روزی این بیگانگی بیرون کند از خوی خویش

آشنای ما شود مارا بخواند سوی خویش

هم رسد روزی که در کار بد آموز افکند

این گره کامروز افکنده‌ست بر ابروی خویش

لازم ناکامی عشق است استغنای حسن

نیست جای شکوه گر میراندم از کوی خویش

چون پسندم باز فتراک تو ، زیر پا فکن

این سری کز بار او فرسوده‌ام زانوی خویش

سود وحشی چهره بر خاک درش چندان که شد

هم خجل از راه او هم منفعل از روی خویش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:55 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات وحشی بافقی

کردیم نامزد به تو نابود و بود خویش

گشتیم هیچکارهٔ ملک وجود خویش

غماز در کمین گهرهای راز بود

قفلی زدیم بر در گفت و شنود خویش

من بودم و نمودی و باقی خیال تو

رفتم که پرده‌ای بکشم بر نمود خویش

یک وعده خواهم از تو که گردم در انتظار

حاکم تویی در آمدن دیر و زود خویش

از چشم من به خود نگر و منع کن مرا

بی اختیار اگر نشوی در سجود خویش

گو جان و سر برو، غرض ما رضای تست

حاشا که ما زیان تو خواهیم و سود خویش

بزم نشاط یار کجا وین فغان زار

وحشی نوای مجلس غم کن سرود خویش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:55 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات وحشی بافقی

در مانده‌ام به درد دل بی علاج خویش

و ز بد مزاجی دل کودک مزاج خویش

مهر خزانه یافت دل و جان و هر چه بود

جوید هنوز ازین ده ویران خراج خویش

جان را مگر به مشعلهٔ دل برون برم

زین روزهای تیره و شبهای داج خویش

فرهاد را که بگذرد از سر چه نسبت است

با آنکه مشکل است بر او ترک تاج خویش

عذب فرات گو دگری خور که ما خوشیم

با آب شور دیده و تلخ اجاج خویش

ای صاحب متاع صباحت تلطفی

کاورده عاجزی به درت احتیاج خویش

وحشی رواج نیست سخن را ، زبان به بند

تا چند دعوی از سخن بی رواج خویش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:55 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات وحشی بافقی

بند دیگر دارم از عشقت به هر پیوند خویش

جذبه‌ای خواهم که از هم بگسلانم بند خویش

عشق خونخوار است با بیگانه و خویشش چه کار

خورد کم خونی مگر یعقوب از فرزند خویش

ایستادن نیست بر یک مطلبم در هیچ حال

بر نمی‌آیم به میل طبع ناخرسند خویش

اینچنین مستغنی از حال تهی دستان مباش

آخر ای منعم نگاهی کن به حاجتمند خویش

وحشی آمد از خمار زهد خشکم جان به لب

کو صلای جرعه‌ای تا بشکنم سوگند خویش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:55 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات وحشی بافقی

تو و هر روز و بزم عشرت خویش

من و شبها و کنج محنت خویش

منم با محنت روی زمین خوش

نگه دار آسمان گو راحت خویش

ز هجران مردم و بر سر ندیدم

کسی را غیر سنگ تربت خویش

مکش زحمت برای راندن ما

که ما خواهیم بردن زحمت خویش

به زیر تیغ او نالید وحشی

فتادش سربه پیش از خجلت خویش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:55 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات وحشی بافقی

ریخت خونم را و برد از پیش آن بیداد کیش

خون چون من بیکسی آسان توان بردن ز پیش

هست بیش از طاقت من بار اندوه فراق

بیش ازین طاقت ندارم گفته‌ام سد بار بیش

ناوکت گفتم زدل بگذشت رنجیدی به جان

جان من گفتم خطایی مگذران از لطف خویش

از کدامین درد خود نالم که از دست غمت

سینه‌ام چون دل فکار است و درون چون سینه ریش

نوش عشرت نیست وحشی در جهان بی نیش غم

آرزوی نوش اگر داری منال از زخم نیش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:55 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات وحشی بافقی

 

الاهی از میان ناپسندان بر کران دارش

ز دام حیلهٔ مردم فریبان در امان دارش

صدای شهپر شاهینی از هر گوشه می‌آید

تذرو غافلی دارم مقیم آشیان دارش

خدایا با منش خوش سر گران داری و خرسندم

نه تنها با من و بس ، با همه کس سرگران دارش

پدید آرد هوس از عشق با مردم جفا کاری

نمی‌خواهم بر این باشد ، خداوندا برآن دارش

تغافل کیش و کین اندیش و دوری جوی و وحشی خوی

عجب وضعیست خوش یارب همیشه آنچنان دارش

زمان اول حسن است و هستش فتنه‌ها درپی

الاهی در امان از فتنهٔ آخر زمان دارش

خدایا فرصت یک حرف پند آمیز می‌خواهم

نمی‌گویم که با وحشی همیشه همزبان دارش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:55 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات وحشی بافقی

ما در مقام صبر فشردیم گام خویش

یک گام آن‌طرف ننهیم از مقام خویش

این مرغ تنگ حوصله را دانه‌ای بس است

صیاد ما به دانه چه آراست دام خویش

فارغ نشین که حسن به هر جا که جلوه کرد

مخصوص هیچکس نکند لطف عام خویش

دل شد کبوتر لب بامی که سد رهش

سازند دور و باز نشیند به بام خویش

وحشی رمیده‌ایست که رامش کسی نساخت

آهوی دشت را نتوان ساخت رام خویش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:55 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات وحشی بافقی

مستحق کشتنم خود قائلم زارم بکش

بی گنه می‌کشتیم ، اکنون گنهکارم بکش

تیغ بیرحمی بکش اول زبانم را ببر

پس بیازار و پس از حرمان بسیارم بکش

جرم می‌آید زمن تا عفو می‌آید ز تو

رحم را حدیست ، از حد رفت ، این بارم بکش

وحشیم من کشتن من اینکه رویت بنگرم

روی خود بنما و از شادی دیدارم بکش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات وحشی بافقی

کوهکن بر یاد شیرین و لب جان پرورش

جان شیرین داد و غیر از تیشه نامد بر سرش

آنکه مشت استخوانی بود بگذر سوی او

تا ببینی ز آتش هجران کفن خاکسترش

جمله از خاک درش خیزند روز رستخیز

بسکه بیماران غم مردند بر خاک درش

دست برخنجر خرامان می‌رود آن ترک مست

مانده چشم حسرت خلقی به دست و خنجرش

فکر زلفت از سر وحشی سر مویی نرفت

گر چه مویی گشت از زلف تو جسم لاغرش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات وحشی بافقی

با جوانی چند در عین وفا می‌بینمش

باز با جمع غریبی آشنا می‌بینمش

باز تا امروز دارد با که میل اختلاط

زانکه از یاران دیروزی جدا می‌بینمش

ماه رخسارش که چون آیینه بودی در صفا

بی‌صفا گردید با من بی‌صفا می‌بینمش

آنکه هر دم در ره او می‌فکندم خویش را

راه می‌گردانم اکنون هر کجا می‌بینمش

مرغ دل وحشی که از دامی به چندین حیله جست

از سرنو باز جایی مبتلا می‌بینمش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات وحشی بافقی

بست زبان شکوه ام لب به سخن گشادنش

عذر عتاب گفتن و وعدهٔ وصل دادنش

بود جهان جهان فریب از پی جان مضطرب

آمدن و گذشتن و رفتن و ایستادنش

ناز دماند از زمین، فتنه فشاند از هوا

طرز خرام کردن و پا به زمین نهادنش

جذب محبتش کشد، هست بهانه‌ای و بس

اینهمه تند گشتن و در پی من فتادنش

وحشی اگر چنین بود وضع زمانه بعد ازین

وای بر آن که باید از مادر دهر زادنش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات وحشی بافقی

بر میان دامن زدن بینند و چابک رفتنش

تا چو من افتاده‌ای نا گه بگیرد دامنش

مرغ فارغ بال بودم در هوای عافیت

از کمین برخاست ناگه غمزهٔ صید افکنش

عشق لیلی سخت زنجیریست مجنون آزما

این کسی داند که زنجیری بود در گردنش

سر به قدر آرزو خواهم که چون راند به ناز

گرد آن سر گردم و ریزم به پای توسنش

این سر پرآرزو در انتظار عشوه ایست

گوشه چشمی بجنبان و بینداز از تنش

سود پیراهن بر آن اندام و ما را کشت رشک

تا قیامت دست ما و دامن پیراهنش

وحشیم حیران او از دور و جان نزدیک لب

کار من موقوف یک دیدن ز چشم پر فنش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات وحشی بافقی

نیستم یک دم ز درد و محنت هجران خلاص

کو اجل تا سازدم زین درد بی درمان خلاص

کار دشوار است برمن ، وقت کار است ای اجل

سعی کن باشد که گردانی مرا آسان خلاص

کشتی تابوت می‌خواهم که آب از سرگذشت

تا به آن کشتی کنم خود را ازین توفان خلاص

چند نالم بردرش ای همنشین زارم بکش

کو رهد از درد سر ، من گردم از افغان خلاص

بست وحشی با دل خرم ازین غمخانه رخت

چون گرفتاری که خود را یابد از زندان خلاص

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:57 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها