شمارهٔ ۲ - وله فیالمثنوی
گران کرد از منادی گوش ایام
که طالع گشت خورشید جهانتاب
جهان بگشود چشم خفته از خواب
به سالاری جهان سالار اعظم
زمین از آسمان شد تهنیت جو
دم و پشت کمان فتنه شد نرم
زبان هرکه میجنبید در کام
به سامع نکتهای میکرد اعلام
بیان هرکه حرف آغاز میکرد
دری ز ابواب دعوی باز میکرد
که عالم را ز نو آباد کردم
فلک میگفت بود از پرتو من
ملک میگفت از تسبیح من بود
که از کار جهان این عقده بگشود
کزین گفت و شنو یک دم کند بس
مرا هم خورد حرفی چند بر گوش
که میبرد استماع آن ز دل هوش
یکی زان حرفهای راست تعبیر
درو وحشت به دامن پا کشیده
من بی دل که از خوابم ملال است
نه چشمم خفته بود آن شب نه بیدار
درین اندیشه بودم کایزد پاک
چه نیکو داشت پاس خطهٔ خاک
چه ملکی را ز نو دارالامان کرد
چه جانی در تن خلق جهان کرد
چه شمعی را به محض قدرت افروخت
که خصم از پرتوش پروانهوش سوخت
چه شاهی را دگر کرسی نشین ساخت
که عزمش باره بر چرخ برین تاخت
ز بس کاین ذوق میبرد از دلم هوش
دل اما داستانی گوش میکرد
که از کیفیتم مدهوش میکرد
ز آغاز شب این افسانه تا روز
ز بلقیس جهان میکرد تقریر
تو آن شمع جهانتابی که یک یا چند
جمالت بوده بر مردم تتق بند
من آن پروانهٔ شب زندهدارم
که پاس شمع دولت بوده کارم
که افسون خواندهام بر پیکر شاه
گذشته پرمهی از غره تا سلخ
که بر خود خواب شیرین کردهام تلخ
یکی را زین الم میسوخت دامن
ولی من بودم ای شاه جهانبان
که هم تن هم دلم میسوخت هم جان
به گرد پیکرت پروانهٔ کردار
بسی پر میزدند ای شمع سرکش
ولی من میزدم خود را بر آتش
مرا دل بود از بهر تو در بند
مرا جان بود با جان تو پیوند
وگر تخفیفی از آزار مییافت
دلم یک دم ز غم زنهار مییافت
که آن حالت که شاه به جرو برداشت
مرا در آب و آتش بیشتر داشت
رضا بودم که هستی بخش عالم
زبانم بس که مشغول دعا بود
نمیگفتم گرم صد مدعا بود
همینم بود روز و شب مناجات
نهان از خلق با قاضی حاجات
که ای دانای حکمتهای مکنوز
هزاران بوعلی را حکمتآموز
به مخفی رشحههای لجهٔ جود
چنان کز چنگ چندین اژدها گنج
به نوعی کاین شهان را داشتی پاس
به حکمتهای کس ناکرده احساس
چو نخلتر برانگیزش ز بستر
به صحت کن به دل بیماریش را
فلک را آن چنان کن پاسبانش
چراغ دودهٔ انسان همین اوست
کسی در فکر درویشان جز او نیست
خبر دار از دل ایشان جز او نیست
نهتنها هاتف این افسانه میگفت
که این در هرکه درکی داشت میسفت
مرا هم هرچه امشب بر زبان بود
به گوشم آن چه میآمد همان بود
بقا ده این شه صاحبقران را
که دیگر دهر ار ارحام واصلاب
چنین ذاتی نخواهد دید در خواب
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 9:20 PM
تشکرات از این پست