پاسخ به:رباعیات محتشم کاشانی
این آب که شعلهٔوش ز جا میخیزد
وز میل به ذیل باد میآویزد
ماناست به اشگ محتشم کز تف دل
میجوشد و از درون برون میریزد
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
آن ابر عطا که حاتمش کرده سجود
پیوسته چو بسته بر رخ مادر جود
ناچار ما چار شدیم از کرمش
راضی و ازو نیامد آن هم به وجود
ای بی تو چو هم دم به من خسته نموده
آیینه که بینم این تن غم فرسود
آمد به نظر خیالی اما آن نیز
چون نیک نمود جز خیال تو نبود
در بزم حکیمان ز می شورانگیز
نیتاب نشستن است و نی پای گریز
از بهر من تنگ سراب ای ساقی
مینا به سر پیاله کجدار و مریز
آن ماه که در خوبی او نیست خلاف
ور مهر منیر خوانمش نیست گزاف
در خلوت خواب او فلک دانی چیست
چادر شب زرنگار بالای لحاف
چادر شب بستر خود ای طرفهنگار
گر شب بسر افکنی و گردی سیار
از شمع و چراغ پر شود روی زمین
وز شعشعهٔ پر ز مه سپهر سیار
در عهد تو کامرانی خواهم کرد
از عمر گروستانی خواهم کرد
دست چو ز تحفه کوتهست از پی عذر
در پای تو جان فشانی خواهم کرد
ای کوی تو قبلهگاه ارباب قبول
بیسجدهٔ تو طاعت ما نا مقبول
محراب بلند کعبهٔ ابرویت
کز دور مرا به سجده دارد مشغول
سلاخ که ساختی به پردانی خویش
کار همه جز عاشق زندانی خویش
میمیرم از انتظار کی خواهی کرد
سلاخی گوسفند قربانی خویش
این بنده که ملک نظم پیوستش بود
تسخیر جهان مرتبهٔ پستش بود
در دست نداشت غیر اشعار نفیس
در پای تو ریخت آنچه در دستش بود
ای جلوهات از قامت چابک نازک
وی نخل قد تو را تحرک نازک
از بس که لطیفی قدمتتر نشود
گر به خرامی بر آب نازک نازک
میکرد چو سکه حی صاحب تنزیل
نقدی که عیار بودش از اصل جلیل
سکه چو رسانید به تمییز قبول
فرق که و مه داد به شاه اسمعیل
آن راه که از حال سهیلی است جمیل
از میل درو به که نمایم تعجیل
کاشوب و نوای فرح نو در دل
افکنده طرب نامهٔ شاه اسمعیل
این ساعی اگرچه باشد از حسن قلیل
بیدانائی و راه علم و تحصیل
در هر فنش دلا نه از اهل جهان
دانند به لاف مهر شاه اسمعیل
بر پیکر آن سرور خورشید علم
کز عارضهای گشته مزاجش درهم
چندان به دمم دعا که برباد رود
از آینهٔ وجود او گرد الم