پاسخ به:رباعیات محتشم کاشانی
سلطان جهان که ماه تا ماهی ازوست
وین زینت و زیب چرخ خرگاهی ازوست
در روضهٔ سلطنت چو نخلست قدش
کارایش تشریف شهنشاهی ازوست
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
اسلام که صید اهل ایمان فن اوست
دام دل و دین طرز نگه کردن اوست
خون دل عاشقان که صید حرمند
در گردن آهوان صید افکن اوست
چیزی که به گل داده خدا زیبائیست
وان نیز که داده سرور ار عنائیست
اما به تو آن چه داده از پا تا سر
اسباب یگانگی و بیهمتائیست
آن فتنه که در سربلند افسرتوست
ریزنده خونها ز سر خنجر توست
در سرداری که عالمی را بکشی
قربان سرت شوم چها در سر توست
فرهاد ز کوه کندن بیبنیاد
آوازهٔ شهرتش در افاق افتاد
این نادرهٔ فرهاد اگر کوه نکند
صد کوه طلا به منعم و مفلس داد
خورشید سپهر سر بلندی بهزاد
کز مادر دهر از همه عالم زیر سرت
گفتند که بر بستر ضعف است ملول
بهر شعفش به دلف بشین باد آن ضاد
ای گشته وثاق کمترین مولایت
پرنور ز نعلین فلک فرسایت
پا اندازی به رنگ رخسارهٔ تو
آورده ز خجلت که کشد در پایت
آزار تو دور از تن زیبای تو باد
بهبود تو خاطر اعدای تو باد
تا درد ز پای تو شود بر چیده
هر سر که بود فتاده در پای تو باد
این حوض که دل هلاک نظارهٔ اوست
صد آیهٔ فیض بیش دربارهٔ اوست
در دعوی اعجاز زبانیست بلیغ
آبی که زبانه کش ز فوارهٔ اوست
خواهمچو جزا طرح عقاب اندازد
جرم دو جهان به جرم من ضم سازد
تا عفو که چشم کائناتست بر آن
چشم از همه پوشیده به من پردازد
یاری که به نیش غم دلی ریش نکرد
بر من ستم از طاقت من بیش نکرد
هرچند که انتظار بسیارم داد
آخر نه وفا به وعده خویش نکرد
گردون که به امر کن فکان چاکرتست
فرمانده از آنست که فرمانبر توست
در سایه محال نیست خورشید که تو
خورشیدی و سایهٔ خدا بر سر توست
خسرومنشی که دور خواندش فرهاد
در واقعه دیدم که به من اسبی داد
این واقعه را معبران میگویند
تعبیر مراد است مرادست مراد
آن خسرو فرهاد لقب کز ره جود
هر ساتل به من تفقدی میفرمود
بیلطفیش امسال اگر وزن کنم
هم سنگ به کوه بیستون خواهد بود
بیتحفه نبرد اگرچه زین خسته نهاد
پیغام رسان رقعه به ان بحر و داد
چشمی به سواد رقعه بنده نکرد
کاهی به بهای تحفهٔ بنده نداد