پاسخ به:رباعیات سعدی
مندیش که سست عهد و بدپیمانم
وز دوستیت فرار گیرد جانم
هرچند که به خط جمال منسوخ شود
من خط تو همچنان زنخ میخوانم
آرام دل خویش نجویم چه کنم؟
وندر طلبش به سر نپویم چه کنم؟
گویند مرو که خون خود میریزی
مادام که در کمند اویم چه کنم؟
خیزم قد و بالای چو حورش بینم
وآن طلعت آفتاب نورش بینم
گر ره ندهندم که به نزدیک شوم
آخر نزنندم که ز دورش بینم
من با تو سکون نگیرم و خو نکنم
بی عارض گلبوی تو گل بو نکنم
گویند فراموش کنش تا برود
الحمد فراموش کنم و او نکنم
میآیی و لطف و کرمت میبینم
آسایش جان در قدمت میبینم
وآن وقت که غایبی همت میبینم
هر جا که نگه میکنمت میبینم
ما حاصل عمری به دمی بفروشیم
صد خرمن شادی به غمی بفروشیم
در یک دم اگر هزار جان دست دهد
در حال به خاک قدمی بفروشیم
من با دگری دست به پیمان ندهم
دانم که نیوفتد حریف از تو به هم
دل بر تو نهم که راحت جان منی
ور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم؟
بگذشت بر آب چشم همچون جویم
پنداشت کزو مرحمتی میجویم
من قصهٔ خویشتن بدو چون گویم؟
ترکست و به چوگان بزند چون گویم
یاران به سماع نای و نی جامهدران
ما، دیده به جایی متحیر نگران
عشق آن منست و لهو از آن دگران
من چشم برین کنم شما گوش بر آن
چون میکشد آن طیرهٔ خورشید و مهم
من نیز به ذل و حیف تن در ندهم
باری دو سه بوسه بر دهانش بدهم
وانگه بکشد چو میکشد بر گنهم
من خاک درش به دیده خواهم رفتن
ای خصم بگوی هرچه خواهی گفتن
چون پای مگس که در عسل سخت شود
چندانکه برانی نتواند رفتن
مه را ز فلک به طرف بام آوردن
وز روم، کلیسیا به شام آوردن
در وقت سحر نماز شام آوردن
بتوان، نتوان تو را به دام آوردن
یرلیغ ده ای خسرو خوبان جهان
تا پیش قدت چنگ زند سرو روان
تا کی برم از دست جفای تو قلان
نی شرع محمدست نی یاسهٔ خان
در دیده به جای سرمه سوزن دیدن
برق آمده و آتش زده خرمن دیدن
در قید فرنگ غل به گردن دیدن
به زانکه به جای دوست، دشمن دیدن
ای دوست گرفته بر سر ما دشمن
یا دوست گزین به دوستی یا دشمن
نادیدن دوست گرچه مشکل دردیست
آسانتر ازان که بینمش با دشمن