پاسخ به:رباعیات سعدی
بستان رخ تو گلستان آرد بار
وصل تو حیات جاودان آرد بار
بر خاک فکن قطرهای از آب دو لعل
تا بوم و بر زمانه جان آرد بار
هرچند که هست عالم از خوبان پر
شیرازی و کازرونی و دشتی و لر
مولای منست آن عربیزادهٔ حر
کاخر به دهان حلو میگوید مر
از هرچه کنی مرهم ریش اولیتر
دلداری خلق هرچه بیش اولیتر
ای دوست به دست دشمنانم مسپار
گر میکشیم به دست خویش اولیتر
امشب نه بیاض روز برمیآید
نه نالهٔ مرغان سحر میآید
بیدار همه شب و نظر بر سر کوه
تا صبح کی از سنگ به در میآید
ای دست جفای تو چو زلف تو دراز
وی بیسببی گرفته پای از من باز
ای دست از آستین برون کرده به عهد
وامروز کشیده پای در دامن باز
تا سر نکنم در سرت ای مایهٔ ناز
کوته نکنم ز دامنت دست نیاز
هرچند که راهم به تو دورست و دراز
در راه بمیرم و نگردم ز تو باز
نامردم اگر زنم سر از مهر تو باز
خواهی بکشم به هجر و خواهی بنواز
ور بگریزم ز دست ای مایهٔ ناز
هر جا که روم پیش تو میآیم باز
یا روی به کنج خلوت آور شب و روز
یا آتش عشق بر کن و خانه بسوز
مستوری و عاشقی به هم ناید راست
گر پرده نخواهی که درد، دیده بدوز
رویی که نخواستم که بیند همه کس
الا شب و روز پیش من باشد و بس
پیوست به دیگران و از من ببرید
یارب تو به فریاد من مسکین رس
ای ماه شبافروز شبستانافروز
خرم تن آنکه با تو باشد شب و روز
تو خود به کمال خلقت آراستهای
پیرایه مکن، عرق مزن، عود مسوز
منعم که به عیش میرود روز و شبش
نالیدن درویش نداند سببش
بس آب که میرود به جیحون و فرات
در بادیه تشنگان به جان در طلبش
نونیست کشیده عارض موزونش
وآن خال معنبر نقطی بر نونش
نی خود دهنش چرا نگویم نقطیست
خط دایرهای کشیده پیرامونش
گویند مرا صوابرایان به هوش
چون دست نمیرسد به خرسندی کوش
صبر از متعذر چه کنم گر نکنم
گر خواهم و گر نخواهم از نرمهٔ گوش
گر بیخبران و عیبگویان از پس
منسوب کنندم به هوی و به هوس
آخر نه گناهیست که من کردم و بس
منظور ملیح دوست دارد همهکس
یا همچو همای بر من افکن پر خویش
تا بندگیت کنم به جان و سر خویش
گر لایق خدمتم ندانی بر خویش
تا من سر خویش گیرم و کشور خویش