0

قصاید قاآنی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۹ - در ستایش پادشاه جمجاه ناصرالدین شاه خلدالله ملکه در زمان ولیعهدی گوید

سه هفته پیبشرک زین شبی به ماه صفر

چو سال نعمت و روز وصال جان ‌پرور

شبی‌که‌گردون بروی نموده بود نثار

هر آن سعود که اجرام راست تا محشر

شبی شرافت روحانیان درو مدغم

شبی سعادت ‌کروبیان درو مضمر

بجنبش آمده هر ذره در نشاط و طرب

چنانکه در شب معراج پاک پیغمبر

ستارگان بستایش ستاده صف در صف

فرشتگان بنیایش نشسته پر در پر

زمین ز برف چو آموده دشی از نقره

فلک ز نجم چو آکنده بحری ازگوهر

هوا مکدر و صافی چو طرهٔ غلمان

زمانه تیره و روشن چو چهرهٔ قنبر

هوای تیره شده بادبان برف سفید

چنانکه پرده ‌کشد دود پیش خاکستر

ز عکس برف‌ که تابید بر افق‌ گفتی

سیده سرزده پیش از خروش مرغ سحر

هوای تیره میان سپهر و خاک منیر

چو در میان دو یزدان پرست یک‌کافر

نشسته ‌بودم مست ‌آنچنانکه دوکف خویش

نیافتم‌ که ‌کدام ایمن و کدام ایسر

ز بس‌که باده شده سرخ چشم من‌گفتی

درو ستارهٔ‌ کف‌الخضیب جسته مقر

که ناگه از ره پیکی رسید و مژده رساند

چه‌ گفت‌ گفت‌ که ای آفریدگار هنر

چه خفته‌ای‌ که ولیعهد شد سوی تبریز

به حکم محکم ‌گیهان خدای ‌کیوان فر

چو نصرت از چه نپوییش همره موکب

چو دولت از چه نتازیش از پس لشکر

یکی بچم که ببوسی رکاب او چو قضا

یکی بپو که بگیری عنان او چه قدر

مرا ز شادی این مژده هوش گوش‌ برفت

چنان شدم‌ که تو گویی‌ کسم نداد خبر

پیاله خواستم و نقل و عود و رود و رباب

کباب وشاهد وشمع وشراب وشهد وشکر

چمانی و نی و سنتور و تاره و سارنگ

چغانه و دف و طنبور و بربط و مزهر

دو چشم دوخته بر ساقیان سیمین تن

دوگوش داشته زی مطربان رامشگر

بدان رسید که خون از رگم جهد بیرون

ز بس‌که باده به خون تنگ‌ کرده راه‌گذر‌

نشسته در بر من شاهدی چو خرمن ماه

ده‌ر ذوذنابه به دوشش معلق از عنبر

سهیل قاقم پوش و شهاب ساغرنوش

تذرو عنقاگیر و غزال شیر شکر

خطش ز تخمهٔ ریحان تنش ز بطن حریر

رخش ز دودهٔ آتش دلش ز صلب حجر

لبش به رنگ جگرگوشهٔ عقیق یمن

وزان عقیق مرا چون عقیق خون به جگر

سواد طرهٔ او پای تخت حسن و جمال

بیاض طلعت او دست پخت شمس و قمر

در آ‌ب دیدهٔ من عکس قد و روی و لبش

چو عکس سرو و گل و لاله اندر آب شمر

دو چشم من چو زره گشت پر ز بند و گره

ز عکس پیچ و خم زلفکان آن دلبر

میی به دستم‌ کز پرتوش به زیر زمین

درون دانه عیان بود برگ و بار و شجر

چنان لطیف شرابی که بس که می‌زد جوش

همی تو گفتی خواهد بپّرد از ساغر

چه درد سر دهمت تا سه هفته روز و شبان

نشسته بودم درنای و نوش و لهو و بطر

پس از سه هفته ‌که چون شیر نر غزالهٔ چرخ

نمود پنجهٔ خونین ز بیشهٔ خاور

ز خواب خادمکی‌کرد مر مرا بیدار

به صد فریب و فسونم نشاند در بستر

گلاب و صندل برجبهتم همی مالید

که تا خمار شرابم فرو نشست از سر

بگفتمش چه خبر ماجرای رفته بگفت

ز خون دو عبهر من شد دو لالهٔ احمر

به جبهه سرکه نمودم همی زرشک درون

به چهره برکه فشاندم همی ز اشک بصر

ز جای جستم و بستم میان و شستم روی

ز مهر گفتمش ای خادمک همان ایدر

برو به آخور و اسب مرا بکش بیرون

هیون و استر و زین آر و ساز برگ سفر

چو این بگفتم نرمک به زیر لب خندید

جواب داد مرا کای حکیم دانشور

کدام زین وکدام آخور وکدام اسباب

کدام اسب و کدام اشتر و کدام استر

به‌خرج باده‌شدت هرچه‌بود و هیچت نیست

به غیرکودن لنگی که نیست راهسپر

گمان بری به دل نعل بر قوائم او

به ساحری که فولاد بسته آهنگر

به سوی مرگ نکو جاریست چون‌کشتی

به جای خویش همه ساکنست چون لنگر

بودم چو جسم مثالی ز لاغری تن او

که تنگ می‌نکند جا به چیزهای دگر

به‌گاه پویه نماید ز بس رکوع و سجود

چو سایه افتان خیزان رود به راه اندر

نعوذ بالله در ری اگر وزد بادی

به یک نفس بردش تا به ملک ‌کالنجر

کنون چه چاره سگالی ‌که بر تو از شش سو

رونده چرخ فروبسته است راه مقر

به خشم ‌گفتمش ایدون ز چرخ نهراسم

که چرخ‌‌ گردان زیرست و بخت من به زبر

مرا به نوک قلم بحری آفرید خدای

که از دوات عمان سازم از مداد گهر

بهر کجا که رود شعر من چو نافهٔ چین

بهای او همه سیم آورند و بدرهٔ زر

به ویژه همچو ولیعهد داوری دارم

که بینیش دو جهان جان درون یک پیکر

یکی چکامه فرستم برش‌ که بفرستد

بسیج راه و بخواند مرا بدان کشور

برای آنکه ز چشم حسود خون بچکد

ز نوک خامه زنم بر رگ سخن نشتر

بگفتم این و به‌ کف ناگرفته خامه هنوز

ز عرش یزدان در مغز من دوید فکر

ز حرص مدح ولیعهد از سر قلمم

فرو چکید معانی به جای نقش و صور

چو روی دولت او تازه ‌کردم این مطلع

که گنج مدح و ثنا را بدو گشایم در

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  9:56 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۰ - مطلع ثانی

زهی‌گرفته تیغ و سنان چه بحر و چه بر

زهی‌گشو‌ده به‌کلک و بنان چه‌خشک و چه‌تر

عطای دمبدمت کاروان ملک وجود

کمند خم به خمت نردبان بام ظفر

زبان تیغ تو ضرغام مرگ را ناخن

جناح چتر تو سیمرغ‌ بخت را شهپر

چو نام خنگ ترا بر زبان برد نراد

برون جهد اگرش مهره‌ایست در ششدر

و گر به کان نگرد دشمن ترا آهن

برد گلویش ناگشته ناوک و خنجر

تو چون به باغ چمی بهر کندن گل و سرو

به باغبانان چشمک زند همی عبهر

به رزم و بزم تو داند مگر به کار آید

که نی نروید از خاک جز که بسته کمر

حدیث تیغ تو تا بر زبان خلق گذشت

بریده ‌گشت حروف هجا ز یکدیگر

حلولی ار نه جمال تو دید پس ز چه گفت

حلول‌ کرده خداوند در نهاد بشر

ترا و شاه جهان را مگر نصاری دید

که‌گفت روح‌الله مر خدای راست پسر

حکیم گوید جان را به چشم نتوان دید

نکرده است مگر بر شمایل تو نظر

نسیم حزم تو گر بر مشام نطفه وزد

شگفت نیست‌که بالغ شود به پشت پدر

به عقل گفتم با جود ناصری عجبست

که بچه خون خورد اندر مشیمهٔ مادر

جواب دادکه خون خو‌ردنش ز فرقت اوست

غذای مردم مهجور چیست خون جگر

قلوب خلق ز مهرت چنان لبالب گشت

که در ضمیر بر اندیشه تنگ شد معبر

خطیب نام ترا چون برد ز وجد و سماع

بر آن شود که بر افلاک پرّد از منبر

ادیب مدح ترا چون کند ز شور نشاط

گمان بری‌که بود مست بادهٔ خلر

به وصف خنگ تو غواص خامه‌ام دی خواست

ز بحر طبع فشاند به نامه سلک درر

نقوش وصفش ازان پیشتر که جنبد کلک

ز بس روانی از دل بجست در دفتر

عجبتر آنکه ز بس چابکست توسن تو

حروف نامش جنبد به نامه چون جانور

چنان فضای جهان را گرفته هیبت تو

که می‌نیارد بیرون شدن نگه ز بصر

شها مها ملکا دادگسترا مَلَکا

منم‌که مدح تو شعر مرا بود زیور

سخن به مدح تو گویی ز آسمان آرم

که می‌نریزد از خامه‌ام به جز اختر

تو آفتابی و تا گشتی از دو چشمم دور

سیاه شد به جهان بین من جهان یکسر

چنان ضعیف شدستم‌که صفحه راکاتب

ز استخوان تن من همی‌کشد مسطر

چه راحتست مرا بی‌حضور حضرت تو

چه هستیست عرض را به طبع بی‌جوهر

کمم ز خاک ‌گرفتی‌ که چون غبار مرا

نبردی افتادن خیزان به همره لشکر

به خاکپای تو کز طعن دشمنان و شب و روز

بحیرتستم و گویم چه روی داد مگر

که شاه ناصردین را ز یاد قاآنی

شود فرامش فالله خالقی اکبر

همیشه تا که رسن تاب از پس آید پیش

که تا رسن را آرد ز حلقه در چنبر

هر آنکه سرکشد از چنبر ولای تو باد

قدش چو حلقه نگون جسم چون رسن لاغر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  9:56 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۱ - من نتایج طبعه

سیه زلف از بر آن چهر دلبر

چو دود می‌پیچد به مجمر

از آن پیوسته می‌بینی‌ که دارد

فضای عالم از طیبت معطر

سیه چون قلب نمرودست و باشد

در آذر همچو ابراهیم آزر

ز چینش طلعت دلبر فروزان

چو جِرم ماه از برج در پیکر

تو گویی بیضهٔ بیضا گرفته

عقابی تیره پیکر زیر شهپر

معاذالله به صید طایر دل

عقابی کی چنین باشد دلاو‌ر

بود همرنگ زاغ ار هیچگه زاغ

خرامد اندر آذر چون سمندر

علی‌الله زاغ هرگز می‌نگیرد

مکان همچون سمندر اندر آذر

ز سر تا پا همه تابست و حلقه

ز پا تا سر همه چینست ‌و چنبر

بهر تاریش تاتاریست پنهان

بهر چینیش صد چینست مضمر

بود تحریر اقلیدس تو گویی

زده بس دایره سر یک به دیگر

قمر را متصل دارد زره‌پوش

زره گویمش مانا یا زره‌گر

در او بس طیب و تاریکی تو گویی

بود مشکش پدر عودش برادر

سراپا ظلم و چون انصاف مطبوع

همه ‌تن ‌‌کذب و چون ‌صدقست در خور

ره دلها زند هر دم به رنگی

زهی نیرنگ ساز و سحرپرور

همه اقلیم دل او را مسلم

همه اقطار حسن او را مقرر

به صورت عقرب و خورشید بالینش

به طینت افعی و سوریش بستر

نه موسی و ید بیضاش در جیب

نه زندان و مه ‌کنعانش در بر

به‌گونه تیره و درکینه چیره

چو غژمان افعی و پیچنده اژدر

ندیدم ای شگفت از مشک افعی

نباشد ای عجب اژدر ز عنبر

به افعی‌ کی شود مینو مقابل

باژدر کی ارم گردد مسخر

بود همسنگ‌ کفر از بس مشوّش

بود همرنگ شام از بس مکدّر

قرین گر کفر با ایمان صادق

رهین گر شام با صبح منور

به صید و قید دل دامان کینش

چو دزدان تا کمر دایم مشمّر

به قطع دست سارق شرع را حکم

ولی باید برید این دزد را سر

مرا زین ‌کهنه دزد از لعل جانان

نگردد هیچگه عیشی میسّر

دو سیصد بار افزون آزمودم

همی ملسوع را تلخست شکر

نه آدم را مگر از فتنهٔ مار

فراق افتاد با فردوس و کوثر

فری آن زلف مشک‌افشان که گویی

مر او را نافهٔ آهوست مادر

ازو در صفحهٔ آفاق طبیعت

وزو در چهرهٔ دلدار زیور

پرند و شین‌ که از سودای جانان

پریشانتر بدم از زلف دلبر

به رشک لعبت فر خار و کشمیر

درآمد از درم آن سرو کشمر

به عارض هشته یک خرمن شقایق

به مژگان بسته سیصد جعبه نشتر

دو زلفش هر یکی یک دشت سنبل

دو چشمش‌ هر یکی یک باغ عبهر

ز مشکش در قمر درعی هویدا

ز سیمش در کمر کوهی مستّر

مرا زان کوه غم چون‌ کوه فربه

مرا زان مشک تن چون موی لاغر

کمر همواره در کوهست و او را

بود زیر کمر کوهی موقر

به‌کوه او زبر هر کس فرا شد

شود بر هر مراد دل مظفر

غرض بنشست و ساغر خورد و بشکفت

رخش‌ گل‌ گل چو باغ از آب ساغر

چو دور هشت و نه طی شد ز مستی

قرین فرش بستر کرد پیکر

من از جا جستم و بوسیدم لبش

کشیده همچو جانش تنگ در بر

گرفتم کام دل چونان که دانی

که دیو نفس غالب بود بی‌مرّ

به خود گفتم که قاآنی بهش باش

که راه دین زند نفس بد اختر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  9:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۲ - در ستایش امیر الامرا‌ٔ العظام نظام ا‌لدوله حسین ‌خان دام ‌مجده ا‌لعالی حکمران فا

شادان رسید دوش نگارینم از سفر

وزگرد راه غالیه پاشیده بر قمر

زانسان که هست بر رخ من نقش آبله

از گرد راه مانده به رخسار او اثر

گفتی دو زلف او دو فرشته است عنبرین

بر چهر آفتاب بریشیده بال و پر

از وهم کرده دایره‌ای‌کاین مرا دهان

بر هیچ بسته منطقه‌ای‌کاین مراکمر

معلوم من نشد که تنش بود یا حریر

مفهوم من نشد که لبش بود یا شکر

دستی زدم به زلفش و از هم‌گشودمش

فی‌الحال بوی مشک برآمد ز بوم و بر

گویند روز محشر یک نیزه آفتاب

تابد فراز خاک و صحیحست این خبر

یک نیزه هست قد وی و رویش آفتاب

زان رو فتاده غلغلهٔ حشر در بشر

زنجیر زلف او چو اسیران زنگبار

دلها قطار بسته به دنبال یکدگر

از تاب زلف و آب رخش جسم و چشم من

پرتاب چون شرر شد و پرآب چون شمر

در زلفکانش بس که دل افتاده روی دل

در حلقه‌های او نبود شانه را گذر

دندانه‌های شانه چو بر زلف او رسید

از هر کران زند به دل خلق نیشتر

گفتی دو چشم عاریه فرموده از غزال

و آن را به سحر تعبیه‌ کردست بر قمر

چشم خروس را که همه خلق دیده‌اند

دزدیده کاین مراست لب سرخ جان شکر

مانا که حسن هر دو جهان را بیافرید

در جزو جزو صورت او واهب‌الصور

حیران شدم که تا به چه عضوش کنم نگاه

زیرا که بود آن یک ازین یک بدیع‌تر

سوگند خورده است که از شرم پیکرش

تاجر به فارس نارد دیبا ز شوشتر

دستم اشاره‌یی به لب لعل او نمود

ز انگشت من دمید همه شاخ نیشکر

رویش به موی دیدم و بگریستم بلی

مه چون به عقرب آید بارد همی مطر

باری ز جای جستم و بوسیدمش رکاب

زودش پیاده‌کردم و بگرفتمش ببر

وانگه که موزهٔ سفر از پا کشیدمش

بر سیم ساق او چوگدا دوختم نظر

گفتا به ساق من چکنی این‌قدر نگاه

گفتم بسی به سیم تو مشتاقم ای پسر

خندید و گفت‌ کس ندهد سیم خود به ‌مفت

یک مشت زر بیاور و سیم مرا بخر

گفتم که زر ندارم لیکن گرت هواست

از مدح خواجه بر تو فشانم همی ‌گهر

کان هنر سپهر ظفر صاحب اختیار

سالار ملک فارن حسین‌خان نامور

آن سروری که پیشی بر وی نیافت کس

جز آنکه پیش پیش رکابش دو‌د ظفر

جز خشکی لب و تری دیده خصم او

در بحر و بر نصیب نیابد ز خشک و تر

کس را به غیر تیر نراند ز پیش خویش

وان نیز بهر دفع حسودان بد سیر

ای در جهان شریفتر از روح در بدن

وی در زمان عزیزتر از نور در بصر

امضا دهد عزایم قدر ترا قضا

اجراکند اوامر امر ترا قدر

از روی ورای تو دو نمونه است ماه و مهر

وز مهر وکین تو دو نشانه است خیر و شر

در روز حشر آید هر چیز در شمار

جز جود دست تو که برونست از شمر

گر‌ بوالبشر لقب نهمت بس غریب نیست

کامروز خلق را به حقیقت تویی پدر

کوته بود ز قامت بخت بلند تو

گر روزگار ابره شود چرخ آستر

زان در شبان تیره گریزد عدوی تو

کز سهم تو ز سایهٔ خود می‌کند حذر

پشتی‌که همچو تیغ نشد خم به پیش تو

او را به راستی چو قلم می‌برند سر

رضوان خلد اگر تف تیغ تو بنگرد

حسرت خورد که کاش بدم مالک سقر

صدرا حکایت من و یار قدیم من

بشنو که گوش دشمنت از غصه باد کر

امروز گاه آنکه برون آمد آفتاب

ماهم چو یک سپهر سهیل آمد از سفر

ننشسته و نشسته رخ از گرد راه ‌گفت

فرسودهٔ رهم به می‌ام خستگی ببر

زان باده بردمش‌ که اگر قطره‌یی از آن

ریزی به سنگ خاره شود سنگ جانور

نوشید و تندگشت و ترش‌کرد ابروان

گفتا شراب شیرین تلخی دهد ثمر

شرب‌م بد ای‌ن شراب وز طعم همی مرا

افسرده‌گشت خاطر و آزرده شد جگر

گفتم هلا چه جرم و خیانت به من نهی

بگشای چشم و بر لب و دندان خود نگر

زیرا ز بس‌ که هست دهان تو شکرین

شرین شود شراب چو در وی‌کند گذر

این باده تلخ بود به مانندهٔ‌گلاب

شیرین شد این زمان ‌که درآمیخت با شکر

خندید و دوستانه به دشنام لب گشود

کای فتنهٔ جهان چکنی این همه هنر

خلاق نظم و نثری و مشهور شرق و غرب

سحار نکته سنجی و معروف بحر و بر

نبود عجب‌ که شعر ترا در بهشت حور

از بـهر دلفـریبی غــلمان ‌کــند ز بــر

وانگه ز هرکران سخنی رفت در میان

تا رفته رفته جست ز احوال من خبر

گفتم هزار شکر که صیتم چو آفتاب

از خــاوران‌ گــرفته هـمی تـا به بـاختر

تا صاحب اختیار به شیراز آمدست

هر روز کار من بود از خوب خوبتر

در عهد او غمی به خدا در دلم نبود

غیر از غم فراق تو ای سرو سیمبر

وانهم به سر رسید چو از در در آمدی

گفتا که در زمانه رسد هر غمی به سر

پس‌ گفت این‌ زمان به چه‌کاری و باکه یار

گــفتم بــه‌ کــار بـاده و بــا یــار سیمبر

گفتا که ‌کیست یار تو گفتم بتان همه

در حیرتم‌ که تا به ‌کدامین‌ کنم نظر

خوبان شهر با دل من جسته‌اند خوی

هر روز می‌کنند به بنگاه من حشر

گه شعر کی ملیح سرایم به مدح این

وانگه شویم دوست چو پرویز با شکر

با این‌ کنم مطایبه از صبح تا به شب

بــا آن‌ کــنم مـلاعبه از شـام تـا سحر

گفتا دریغ ازین دلک هرزه‌گرد تو

کاو چون گدای خانه به دوشست دربدر

یاری چو من‌ گزین‌ که نماید ترا به طبع

مسـتغنی از مــحبت تــرکان‌ کــاشغر

گفتم تو آفتابی و خوبان شعاع تو

در شرق و غرب از ره وصل تو پی‌سپر

هرگه که دست من به مؤثر نمی‌رسد

نــاچارم ای پســر کـــه شتابم پـــی اثـــر

گفت این زمان‌ که آمدم و باز دیدیم

حالت چگونه باشد گفتم ز بد بتر

زانسان به خشم رفت که گفتی ز مژگانش

بارد همی به پیکر من ناچخ و تبر

گفت از چه رو ز بد بتری ‌گفتمش ز شرم

نقدی به‌ کف ندارم جز نقد جان و سـر

شرم آیدم‌ که تا کنمت خرج آب و نان

حیرانم از کجا دهمت و جه خواب خور

گفت این زمان تو گفتی‌ کز صاحب اختیار

هر روز کار من شود از خوب خوب‌تر

مرسوم پار را مگـرت مرحـمت نکـرد

گــفتم مطوّلست و بگـویمت مــختصر

یک نـیمه را حـوالهٔ عمال کرد و باز

فرمود نقد می‌دهمت نیمهٔ دگر

آن نیمهٔ حواله سپردم به قرض خواه

زین نیم نقد باید ترتیب ما حضر

شرم آیدم‌ که زحمت خدام او دهم

کان نیم نقد یابم و آسایم از خطر

گفتا ترا حکیم‌ که خواند که ابلهی

نادیده‌ام نظیر تو در هیچ بوم و بر

دانی‌که عاشقست‌ کف صاحب اختیار

بر هر لبی‌که خواهد ازو گنج سیم و زر

تو چون ‌گدای‌ کاهل جاهل نشسته‌ای

بر در خموش و خانه خدا از تو بی‌خبر

شیئی اللهی بزن‌که برآید ز خانه بانگ

یا اللهی بگو که‌ گشایند بر تو در

الحق خجل شدم‌ که به تحقیق هرچه‌‌ گفت

حق بود و حرف حق را در دل بود اثر

اکنون تو دانی وکرم خویش وفضل خویش

تو مفتخر به فضلی و ما جمله مفتقر

من بندهٔ توام تو خداوند نعمتی

کافیست عرض حال خود از بنده این‌قدر

تا جن و انس و وحش و دد و دام می‌کنند

در بر و بحر نعت خداوند دادگر

شکر تو باد شیوهٔ سکان آب خاک

مدح تو باد پیشهٔ قطان بحر و بر

هرکاو عدوی جان تو مالش بود هبا

هرکاو حسود بخت تو خونش بود هدر

پشتش ز بار غم نشود گوژ چون‌کمان

هرکاو به راستی به تو پیوست چون وتر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  9:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۳ - د‌ر ستایش پادشاه جمجاه محمدشاه غازی طاب‌ا‌لله ثراه‌ گوید

شباهنگام ‌کز انبوه اختر

فلک چون چهرهٔ من شد مجدّر

درآمد از درم آن ترک فرخار

گلش پر ژاله خورشیدش پراختر

ز جز عینش روان لولوی سیال

در الماسش نهان یاقوت احمر

تو گفی خفته در چشمانش افعی

توگفتی رسته از مژگانش خنجر

دو چشمش خیره همچون جان عفریت

دو زلفش تیره همچون قلب ‌کافر

دویدم ‌کش نشانم تا فشانم

غبار راهش از جعد معنبر

چه ‌گفتم‌ گفتم ای خورشید نوشاد

چه‌گفتم‌گفتم ای شمشادکشمر

رخت بر قد چو بر شمشاد سوری

لبت بر رخ چو در فردوس ‌کوثر

اسیر برگ شمشادت ضمیران

غلام سرو آزادت صنوبر

چرا بر ماه ریزی عقد پروین

چرا بر سیم باری‌ گنج‌ گوهر

چه خواهی‌کان ترا نبود مسلم

چه جویی‌ کان ترا نبود میسر

گرت سیم آرمان‌ها اشک من سیم

گرت زز آرزوها چهر من زر

چو این ‌گفتم ز خشم آنسان برآشفت

که از بحران سقیم‌. از باد آذر

گسست آن‌گونه تار گیسوان را

که‌ گفتی بر رگ جان‌ کوفت نشتر

چنان بر باد داد آن تار زلفان

که ‌گیتی از شمیمش شد معطّر

بگفتا ای فصیح عشقبازان

که هیچت نیست جز قولی مزور

فصاحت را بهل بزمی بیارا

بلاغت را بنه خوانی بگستر

فصاحت درخور پندست و تعلیم

بلاغت لایق وعظست و منبر

چرا خود را چنین عاشق شماری

بدین خَلق ‌کریه و خُلق منکر

به ترک عشق گوی و عشوه مفروش

که عاشق می‌نشاید جز توانگر

نه جز بکر سخن بکریت در بزم

نه جز فکر هنر فکریت در سر

سقیم این فکرت از تحصیل اسباب

عقیم آن بکرت از تعطیل شوهر

تو نیز از خوان یغما غارتی‌ کن

تو نیز، ارگنج نعمت قسمتی بر

بگفتم خوان یغما خودکدامست

بگفتا جود سلطان مظفر

بگو مدحی ملک را ملک بستان

بیا رنجی ببر گنجی بیاور

محمد شاه غازی ‌کز هراسش

بگرید طفل در زهدان مادر

شهنشاهی‌که در ذاتش خداوند

نهان‌کرد آفرینش را سراسر

چه دیبا پیش شمشیرش چه خفتان

چه خارا پیش صمصامش چه مغفر

نوالش با دو صد دریا مقابل

جلالش با دو صد دنیا برابر

همه‌گنج وجود او را مسلّم

همه ملک شهود او را مسخر

زکاخش بقعه‌یی هر هفت‌گردون

ز ملکش رقعه‌یی هر هفت ‌کشور

تعالی همتش از ذکر بیرون

تقدّس حشمتش از فکر برتر

در اقلیمش جهان‌ کاخی مسدس

به چوگانش فلک‌گویی مدور

جهان بی‌چهر او تنگست در چشم

روان بی‌مهر او تنگست در بر

گهر اندر صدف می‌رقصد از شوق

که شاهش بر نهد روزی بر افسر

به لنگر نام عزمش‌گر نگارند

خواص بادبان خیزد ز لنگر

بنامیزد سمند باد پایش

که با او یال نگشاید کبوتر

زگردش هرکجا دشتی محدب

ز نعلش هر کجا کوهی مقعّر

موقر با تکش باد مخفّف

محقر با تنش‌ کوه موقر

عنان بین بر سرش تا می‌نگویی

نشاید باد را بستن به چنبر

چو خوی ریزد ز اندامش توگویی

ز چرخ همتش می‌بارد اختر

چو خسرو را بر آن‌ بینی عجب نیست

که گویی آن براقست این پیمبر

و یاگویی یکی دریای زخّار

نهاد ستند برکوهان صرصر

شها ای لشکرت در آب و آتش

همال ماهی و جفت سمندر

فنا با تیر دلدوزت بنی عم

قضا با تیغ خونریزت برادر

به‌کاخت خانه روبی خان و فغفور

به قصرت ره نشینی رای و قیصر

بر آنستم‌ که‌ کان زاسیب جودت

توانگر می‌نگردد تا به محشر

صبا در پویهٔ رخش تو مدغم

فنا در قبضهٔ تیغ تو مضمر

تویی‌گر مکرمت‌گردد مجسم

تویی گر معدلت آید مصور

شهنشاها دو چشم خون‌فشانم

که پر خونند چون از می دو ساغر

دو مه بیشست تا با من به‌ کینند

بدان آیین ‌که با دارا سکندر

همی‌ گویند کای بی‌مهر بدعهد

همی‌گویند کای مسکین مضطر

نه آخر ما دو را از لطف یزدان

رئیس عضوها فرموده یکسر

چراگوش و زبان خویشتن را

مقدم داری و ما را مؤخر

زبانت بشمرد اخلاق خسرو

دو گوشت بشنود اوصاف داور

زبان از گفتن و گوش از شنفتن

بود همواره توفیقش مقرر

نه آخر ما دو سال افزون نخفتیم

ز شوق روی شاه ملک پرور

چه باشد جرم ما اجحاف بگذار

جنایت بازگو ز انصاف مگذر

ندانمشان جواب ایدون چه گویم

مگر حکمی‌کند شاه فلک فر

پری را تا بود نفرت ز آهن

عرض را تا بود الفت به جوهر

عدویت را خسک بارد به بالین

خلیلت را سمن روید ز بستر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  9:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۴ - در ستایش وزیر بی‌نظیر حاج میرزا آقاسی

شب‌ گذشته ‌که همزاد بود با محشر

وز آفرینش گیتی کسی نداشت خبر

سپهرگفتی فرسوده‌گشته از رفتار

بمانده بهر سکون را به نیم راه اندر

شبی چنان سیه و سهمناک‌ کز هر سو

به چشم گوش فرو بسته راه سمع و بصر

شبی چنانکه تو گویی جهان شعبده‌باز

بر آستین فلک دوخت دامن اختر

به غیر چشم من و بخت خواجه زیر سپهر

جهانیان همه در خواب رفته سرتاسر

ز بس ‌که بودم ز اندوه دل خمول و ملول

یکی به زانوی فکرت فرو نهادم سر

به عقل‌گفتم‌کاندر جهان‌کون و فساد

چه موجبست‌ کزینگونه خیر زاید و شر

بهم فتاده‌ گروهی سه چار بیهده‌ کار

گهی به ‌کینه و گاهی به صلح بسته ‌کمر

نه ‌کس ز مقطع و مبدای ‌کینشان آگاه

نه کس به مرجع و منشای صلحشان رهبر

هزار خرگه و نوبت زنی نه در خرگاه

هزار لشکر و فرماندهی نه در لشکر

جواب داد که در این جهان تنگ فضا

ز صلح و کینه ندارندکاینات‌گذر

ندیده‌یی که دو تن چون بره دوچار شوند

بهم‌ کنند کشاکش چو تنگ شد معبر

ولی چو ژرف همی بنگری به کار جهان

یکی جهان فراخست در جهان مضمر

درین جهان و برون زین ‌جهان چو جان در جسم

درین‌جهان و فزون زین‌جهان چو جان در بر

گدا و شاه به یک آستان‌ گرفته قرار

سها و ماه به یک آسمان نموده مقر

نه حرف میم مباین در او نه حرف الف

نه نقش سیم مخالف در او نه نقش حجر

مجاورین‌ دیارش به ‌هر صفت موصوف

مسافرین بلادش بهر لغت رهبر

درون و بیرون چون نور عقل در خاطر

نهان و پیدا چون جان پاک در پیکر

مخوف و ایمن چون اهل نوح درکشتی

روان و ساکن چون قوم عاد از صرصر

چو نقش دریا در سینه جامد و جاری

چو عکس‌ کوه در آیینه فربه و لاغر

دراز و کوته چون عکس سرو در دیده

نگون و والا چون نور مهر در فرغر

در آن جهان ز فراخی به هرچه درنگری

گمان بری‌ که جز او نیست هیچ چبز دگر

بلی تنافی اضداد و اختلاف حروف

ز تنگ ظرفی هستیست در لباس صور

همه تنزل بحر محیط و تنگی اوست

که‌ گه خلیج شود گاه رود و گاه شمر

برون ازین‌همه ذاتیست‌کز تصور آن

به فکرتند عقول و به حیرتند فکر

خیال معرفتش هرچه‌کرده‌اند هبا

حدیث منزلتش هرچه‌گفته‌اند هدر

مگر به حکم ضرورت همین قدر دانیم

که ناگزیر ز فرماندهست و فرمانبر

و گرنه نحل چه داند که از عصارهٔ شهد

مهندسانه توان ساخت خانهٔ ششدر

و یا به فکرت خود عنکبوت چتواند

که از لعاب ‌کند نسج دیبهٔ ششتر

و یا چه داند موری‌ که تخم ‌کزبره را

چهار نیمه ‌کند تا نروید از اغبر

زگرک بره بفرمودهٔ‌ که جست فرار

ز باز کبک به دستوری ‌که ‌کرد حذر

هنوز چون و چرا بد مراکه چون دم شیر

پدید گشت تباشیر صبح از خاور

بتم درآمد بر توسنی سوار شده

که گاه حمله ز سر تا سرین‌ گرفتی پر

ز جای جستم و او را سبک ز خانهٔ زین

بکش‌ کشیدم و تنگش‌ گرفتم اندر بر

همی چه‌گفتم‌ گفتم بتا درآی درآی

که نار با تو بهشتست و خلد بی ‌تو سقر

جحیم و طوفان بر من برفت از دل و چشم

ز بس‌که آتش و آبم گذشت بی‌تو ز سر

به ‌گریه‌ گشت روان از دو چشم من لؤلؤ

به خنده ‌گشت عیان از دو لعل او گوهر

تو گفتی آن لب و آن چشم هردو حامله‌اند

یکی به گوهر خشک و یکی به گوهر تر

به صد هراس درآویختم به زلفینش

برآن نمط ‌که به مار سیاه افسونگر

همه ‌کتاب مجسطیست‌ گفتی آن‌سر زلف

ز بس‌ که دایره سر کرده بود یک بدگر

به‌چشم بود چو آهو به‌زلف چون افعی

ولی خلاف طبیعت نمود هر دو اثر

فشانده آن عوض مشک زهر جان‌فرسا

نموده این بدل زهر مشک جان‌پرور

به حجره بردم و آوردمش به پیش میی

که داشت ‌گونه یاقوت و نکهت عنبر

از آن شراب‌که از دل چو در جهد به دماغ

سپید مغز بتوفد به رنگ سرخ جگر

چو رنگ باده دوید از گلوی او در چهر

ز روی مهر به سیمای من فکند نظر

چه‌گفت ‌گفت ‌که چون بر تو می‌رود ایام

درین زمانه‌که رایج بود متاع هنر

به مویه‌ گفتمش ای ترک از این حدیث بگرد

به ناله‌ گفتمش ای شوخ ازین سخن بگذر

ز مهر خواجه حسودان به من همان‌ کردند

که بر به یوسف اخوان او ز میل پدر

چو این شنید فروبست چشم از سر خشم

بر آمد از بن هر موی من دوصد نشتر

بخشت وری و فرو ریخت بسد از بادام

بکند موی و برانگیخت لاله از عبهر

دوید بر مهش از دیده خوشهٔ پروین

دمید بر گلشن از لطمه شاخ نیلوفر

به پنج ماهی سیمین طپانچه زد بر ماه

به ده هلال نگارین همی شخود قمر

ز قهر گفت به یک حبل ‌که ‌کرد حسود

ترا که ‌گفت ‌که در کاخ خواجه رخت مبر

ثنای خواجهٔ ایام حرز جان تو بس

تو مدح‌ گوی و میندیش از هزار خطر

ظهیر ملک عجم اعتضاد دولت جم

خدایگان امم قهرمان نیک سیر

معین ملت اسلام حاجی آقاسی

سپهر مجد و معالی جهان شوکت و فر

جلال او بر از اندیشهٔ‌ گمان و یقین

نوال او براز اندازهٔ قیاس و نظر

چو مهر رایت او را به هر دیار طلوع

چو ابر همت او را بهر بلاد سفر

به روز باد گر از حزم سخن رانند

درون دریا کشتی بیفکند لنگر

ز سیر عزمش اگر آفریده گشتی مرغ

نداشتی‌گه پرواز هیچ حاجت پر

ز فیض رحمت و انعام گونه‌گونهٔ اوست

که‌ گونه‌گونه بروید ز هر درخت ثمر

سخای دست وی اندر سخن نگنجد هیچ

بر آن مثابه‌ که در قطره بحر پهناور

ز دست جودش اگر سایه بر سحاب افتد

سهیل و ماه فشاند همی به جای مطر

زهی به ذات تو اندر بلند و پست جهان

چنان‌که‌گوهر اشیا در اولین جوهر

قبول مهر تو فطریست مر خلایق را

چنان که خاصیت نطق در نهاد بشر

ز بس نوال تو آمال خلق بپذیرد

گمان بری‌ که هیولاست در قبول صور

ندیم مجلس عدل تواند امن و امان

مطیع موکب بخت تواَند فتح و ظفر

ز فرط حرص تو اندر سخا عجب نبود

که سکه‌ کرده ز معدن همی برآید زر

به کین خصم تو درکان آهن و فولاد

سزد که ساخته بینند تیغ و تیر و تبر

مگر ز پنجهٔ عزم تو لطمه‌یی خورده

که هر کرانه سراسیمه می‌دود صرصر

مگر ز آتش خشم تو شعله‌ای دیده

که در دویده ز دهشت به صلب سنگ شرر

شمول فیض تو گر منقطع شود ز جهان

ز روی مهر نماند به هیچ ‌چیز اثر

شفا ز مهر تو خیزد چو شادی از باده

بلا ز قهر تو زاید چو شعله از اخگر

حدیث مهر تو خوانند گر به گوش جنین

ز شوق رقص ‌کند در مشیمهٔ مادر

به نفس نامیه‌ گر هیبت تو بانگ زند

ز هیچ عرصه نروید گیاه تا محشر

شکوه حزم تو در راه باد عاد کشد

ز بال پشهٔ نمرود سد اسکندر

به هستی تو مباهات می‌کند گیتی

چنان‌ که دودهٔ آدم به ذات پیغمبر

ز تف هیبت تو شعله خیزد از دریا

ز یمن همت تو رشحه ریزد از آذر

اگر جلال تو در نه سپهرگیرد جای

ز تنگ ظرفی افلاک بشکند محور

ثنای عزم تو نارم نبشت در دیوان

که همچو باد پراکنده می‌کند دفتر

به عون چرخ همان‌ قدر حاجت است تو را

که بهر صیقلی آیینه را به خاکستر

خدایگانا گویند حاسدی گفتست

که ناسزا سخنی سر زدست از چاکر

چگونه منکر باشم‌ که در محامد تو

ثنای ناقص من چون هجا بود منکر

گر این مراد حسودست حق به جانب اوست

ز حرف حق نشود رنجه مرد دانشور

وگر مراد وی ازین سخن عناد منست

کلیم را چه زیان خیزد از خوار بقر

حسود اگر همه تیر افکند نترسم از آنک

ز مهر تست مرا درع آهنین در بر

ز من نیاید جز بوی عود مدحت تو

گرم بر آتش سوزان نهند چون مجمر

همیشه تاکه به شکل عروس قائمه را

مساویست به سطح و دو ضلع سطح وتر

عروس ملک ترا دولت جهان کابین

جمال بخت ترا کسوت امان در بر

ترا ستاره مطیع و ترا زمانه غلام

ترا فرشته معین و ترا خدا یاور

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  9:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۵ - در ستایش امیر الامرا النظام میرزا نبی خان رحمه الله فرماید

شد کاسه‌ام از باده تهی کیسه‌ام از زر

زان رو نکند یاد من آن ترک ستمگر

پارینه مرا برگ و نوا بود فراوان

واسباب فراغت به همه حال میسر

شهد و شکر و شیشه و شمّامه و شاهد

رود و دف و طنبور و نی و بربط و مزهر

هم بودکباب بره هم نقل مهنا

هم بود طعام سره هم آش مزعفر

هم سادهٔ سیمین بدو هم بادهٔ رنگین

هم جوز منقا بد و هم لوز مقشر

هیچ از بر من یار نرفتی به دگر جای

زانسان‌که زن صالحه از خانهٔ شوهر

که طرهٔ مشکینش سرم را شده بالین

گه سینهٔ سیمینش برم را شده بستر

بر ساق سپیدش چو فرا بردمی انگشت

زانو بگشادی‌ که برم دست فراتر

بر سینهٔ سیمینش چو بر میزدمی پشت

بازو بگشادی ‌که مرا گیرد در بر

گه ریشک رشکین من از روی تملق

بوییدکه بخ بخ بنگر مشک معطّر

گه چهرهٔ پرچین من از فرط تعلق

بوسید که هی هی بنگر ماه منوّر

گه آبله‌گون صورت من دیدی وگفتی

خورشیدکه دیدست بدین‌گونه پر اختر

هروقت‌که خمیازه‌کشیدم ز پی می

برجستی و می ریختی از شیشه به ساغر

هرگه‌ که تمنای یکی بوسه نمودم

لب بر لب من دوختی آن ترک سمنبر

صد بوسه اگر می‌زدمش باز به شوخی

لب غنچه نمودی‌که بزن بوسهٔ دیگر

شعرم چو شنیدی متمایل شدی از ذوق

کاین شعر نه شعرست که قندی است مکرر

نثرم چو شنیدی متحرک شدی از ذوق

کاین نثر نه نثر است‌ که عقدی است ز گوهر

وامسال‌که هم‌کیسه و هم‌کاسه تهی شد

آن از می پالوده و این از زر احمر

ماهم شده دمساز به ترکان سپاهی

یارم شده هم راز به رندان قلندر

هرگه‌که مرا بیند درکوچه و بازار

چشمک زند از دور به صد طعنه و تسخر

کاینست همان شاعرک خام طمع‌ کار

کاینست همان مفلسک زشت بداختر

بر بوی بت ساده روانست به هرکوی

بریاد بط باده دوانست بهر دَر

شعرش همه ژاژست وکلامش همه یاوه

نثرش همه خامست و بیانش همه ابتر

ها صورت زشتش نگر و قد خمیده

ها هیکل نحسش نگر و روی مجدر

بیکارتر از این نبود در همه اقلیم

بیعارتر از این نبود در همه ‌کشور

یارب به دلش چیست ز من یار جفاکار

کز کردهٔ من هست بدین‌گونه مکدر

حالی چو هلالی شدم از غصه ازیراک

انگشت‌نما کرده مرا طعنهٔ دلبر

آن به‌ که نمایم سفر اندر طلب سیم

تاکار من از سیم شود ساخته چون زر

ای سیم ندانم تو به اقبال‌که زادی

کز مهر تو فرزند کشد کینه ز مادر

مقصود سلاطینی و محسود اساطین

آرایش شاهانی و آسایش لشکر

بی‌ یاد تو زاهد نکند روی به محراب

بی‌مهر تو واعظ ننهد پای به منبر

شوخی‌که به دیهیم شهان ننگرد ازکبر

پیش تو سجده آرد و بر خاک نهد سر

ای سیم تو خیزی زدل سنگ و هم از تو

هر سنگدلی سیمبری‌ گشته مسخر

ای‌سیم‌چو جان‌سخت‌عزیزی تو به ‌هرجای

جز در کف شمس‌الامرا میر مظفر

سالار نبی اسم و نبی رسم‌که تیغش

آمدگه‌کین با ملک‌الموت برابر

تسخیر جهان راکرمش مهر سلیمان

یاجوج زمان را سخطش سد سکندر

جوییست ز بحرنعمش لجهٔ عمّان

گوییست ز جیب شرفش چرخ مدوّر

ای برگ دو عالم به‌کف جود تو مدغم

وی مرگ دوگیتی به دم تیغ تو مضمر

از دوزخ و محشر خبری بود و عیان شد

تیغت صفت دوزخ و رزمت صف محشر

از جنت و کوثر سخنی بود بیان شد

از مجلس تو جنت و از جام توکوثر

دیوان دغا را خم فتراک تو زندان

نیوان وغا را دم شمشیر تو نشتر

با حزم توکوهیست‌ گران‌ کاه مخفف

با عزم توکاهیست سبک‌کوه موقر

تدبیر تو است ار خردی هست مجسم

شمشیر تو است ار ظفری هست منور

تفتیده شود چون شرر از تیغ تو دریا

کفتیده شود چون زره از تیر تو مغفر

در بزم بنانت به ‌گه رزم سنانت

آن رزق مقرر بود این مرگ مقدر

بدخواه تو یابد ز حسامت به وغا تاج

بدکیش توگیرد ز سهامت ‌گه ‌کین پر

ای دشمن بیباک پری تیغ تو آهن

ای هستی افلاک عرض ذات تو جوهر

دیریست تو دانی‌که‌مرا در دل وجان هست

آهنگ زمین بوس شهنشاه فلک فر

چندان ‌که اجازت ز تو جستم همی از مهر

گفتی‌ که بمان تات دلیل آیم و رهبر

خود واسطهٔ‌ کار تو گردم بر خسرو

خود رابطهٔ مدح تو باشم بر داور

از لطف تو آسوده و با خویش سرودم

الحمد خدا را که امیرم شده یاور

بالله که اگر قرض مرا افکند از پای

از امر امیرالامرا می‌نکشم سر

در این دو سه مه فی‌المثل از جوع بمرم

با مهر امیرم نبود غم به دل اندر

شد پنج مه ایدون ‌که به شیراز بماندم

با خاطر آشفته و با عیش محقر

اکنون ‌که سپه راند شه از ری به سپاهان

ار جو که مرا بار دهد میر دلاور

تا بو که ز خاک قدم شاه جهاندار

در چشم‌ کشم سرمه و بر سر نهم افسر

تا پیک مه و مهر بگردند شب و روز

اقبال تو هر روز ز دی باد فزون تر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  9:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۶ - در تهنیت ورود قایم‌مقام طاب ثراه به خراسان

شکر که آمد ز ری به خطهٔ خاور

موکب قایم مقام صدر فلک فر

طوس غمبن بود بی‌لقای همایونش

بر صفت مکه بی‌حضور پیمبر

آمد و شد خار وادیش همه سنبل

آمد و شد خاک ساحتش همه عنبر

بود فراقش به جان بلای مجسم

گشت وصالش به تن توان مصور

رفت چو آمد بهار لیک مبیناد

هیچ جهان بین چنین بهاران دیگر

آخر اردیبهشت مه که به جوزا

کرد عزیمت ز ثور خسرو خاور

صدر قضا قدر با شمایل چون بدر

راند ز خاور سوی عراق تکاور

طوس‌که می کوفت کوس عیش علی‌روس

گشت مکدر از آن قضای مقدر

اهل خراسان همه ز غصه هراسان

صعب هراسانشان ز شومی اختر

پبر و جوان مرد و زن غریب و مسافر

خرد و کلان خوب و بد فقیر و توانگر

در غمش از مویه همچو موی تناتن

بی‌رخش از ناله همچو نای سراسر

نام نه برجا ز صدر و مسند و ایوان

رسم نه باقی ز فرو خامه و دفتر

صالح از غصه رو نکرد به محراب

طالح از مویه لب نبرد به ساغر

روح به تنشان چنان سطبر که سندان

موی به ‌سرشان چنان درش که خنجر

لاله رخان را ز سقی نرگس شهلا

یاسمن دیدگان چو لالهٔ احمر

شام و سحر صدهزارگوش به پیغام

صبح و مسا صدهزار چشم به معبر

تا که بشارت دهد که میر موید

تاکه اشارت‌کندکه صدر مظفر

آمد و آمد توان تازه به قالب

آمد و آمد روان رفته به پیکر

آمدنش برد آنچه رفتنش آورد

زانده بی‌منتها و کلفت بی‌مر

خلق تو با باربار عود مطرا

نطق تو با تنگ تنگ قند مکرر

ملک تو تاریخ آفرینش گردون

دور تو فهرست روزنامهٔ اختر

روزی از آن با هزار سال مقابل

آنی ازین با هزار عمر برابر

کلک تو نظمی دهد به ملک‌که ناید

ده یکش از صدهزار بادیه لشکر

کلک تو لاغر وزان خلیل تو فربه

بخت تو فربه وزو عدوی تو لاغر

خون ز نهیبت بسان صخرهٔ صما

بفسرد اندر عروق خصم بداختر

جان ز هراست بسان شوشهٔ پولاد

سخت شود در وجود حاسد ابتر

خشتی ازکاخ تست بیضهٔ بیضا

کشتی از وجود تست ‌گنبد اخضر

نام تو در روز کین حراست تن را

به بود از صدهزار جوشن و مغفر

عون تو هنگام رزم دفع عدو را

به بود از صد هزار گرد دلاور

نیست عجب گر جنین ز هیبت قهرت

پیر برون آید از مشیمهٔ مادر

گر بنگارند نام عزم تو بر کوه

کوه زند طعنه از شتاب به صرصر

ور بدهند آیتی ز حزم تو بر باد

بادکند سخره از درنگ به اغبر

طبع روان تو زنده رود صفاهان

زنده از آن بوستان طبع سخنور

نیست دیاری ‌که سوی او نبرد بخت

نامهٔ فتح ترا به سان‌کبوتر

تربیت دین‌کند به دست تو خامه

بر صفت ذوالفقار در کف حیدر

تا به بهاران چو خط لاله عذاران

سبزه بر اطراف جویبار زند سر

خصم تو گریان چنانکه ابر در آذار

یار تو خندان چنانکه برق در آذر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  9:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۷ - وله ایضاً رحمه‌لله

صبح چون مهر سرزد از خاور

مهربان ماه من رسید از در

جعد چین چین فتاده تا به میان

زلف خم خم رسیده تا به‌ کمر

هان مگو زلف یک چمن سنبل

هان مگو چشم یک دمن عبهر

آمد از در چه دید دید مرا

زار و بیمار خفته در بستر

پوستینی چو قُنفُذ اندر پشت

شب‌کلاهی چو هدهد اندر سر

بینی و چانه رفته پست و بلند

سبلت و ریش‌گشته زیر و زبر

همچو بوزینه پوز و لب باریک

همچو چلپاسه دست و پا منکر

ناخنم همچو ناخن‌گربه

چانه‌ام همچو چانهٔ عنتر

موی ریشم ز رشک‌ گشته سفید

چون پلاس سیه ز خاکستر

پیکرم از عروق برجسته

دفتر درد و رنج را مسطر

گفت چونی چگونه‌یی چه شدی

من بخوابستم ای شگفت مگر

تو نه آنی‌ که چون سرین منت

بدنی بود بلکه فربه‌تر

چه شدی چون لبان من باریک

چه شدی چون میان من لاغر

چشم بیمار من مگرگفتت

که به بیماری اندر آری سر

یا دهان منت چو خود خواهد

که نماند ز هستی تو اثر

گفتم این جمله هست لیک مرا

چشم بد دور علتیست دگر

هشت نه روز مانده از رمضان

شوق می در سرم نموده حشر

نذرکردم چو روز عید رسد

داد خود خواهم از می احمر

عوض سجه می بگردانم

به سر انگشت هر زمان ساغر

شب اول هلال نادیده

کنم اندر هلال جام نظر

یارکی داشتم قلندروار

دور از جان تو ز بنده بتر

عاشق می چنان ‌که تشنه به آب

تا به آخر برین قیاس شمر

شب عیدم به خانه برد و بداد

میکی نوش جان و نور بصر

میکی‌کاندرو همی دیدم

حالت کاینات سرتاسر

صبح عید از گلاب شستم روی

خلعت شاه‌کردم اندر بر

رفتم و بار یافتم بر شاه

عزتم‌کرد و جاه داد و خطر

چون برون آمدم ز درگه او

از خود آن پایه نامدم باور

سرم از ناز پر ز عجب و غرور

تنم از فخر پر زکبر و بطر

خود به‌خود گفتم ای حکیم زمان

این تویی یا سلالهٔ سنجر

نرمکی عقل ‌گوش من مالید

کاین همه پایه یافتی ز هنر

رفتم القصه تا به خانهٔ خویش

نرمگک حلقه‌کوفتم بر در

خادم آمد که کیستی گفتم

صهر خاقان نبیرهٔ قیصر

خادمک در گشود و با خود گفت

خواجه امروز سرخوشست مگر

چون مرا دید بادها به بروت

گشته هر موی راست چون نشتر

گفت ای خواجه بوالعلی چونی

که نگنجی ز کبر در کشور

چشم مخمور کرده سر پر باد

گفتم ای خادمک مپرس خبر

خیز و در ده صلای عام به می

تا درآیند مومن و کافر

تا من این هفته را به یاد ملک

بگذرانم به عیش سرتاسر

به یکی چشم زد مهیاکرد

ساز و برگ نشاط را یکسر

می و مینا و شاهد و ساقی

نی و طنبور و بربط و مزهر

بره وکبک و تیهو و دراج

تره و نقل و شاهد و شکر

یک طرف ساقیان مشکین موی

یک طرف مطربان رامشگر

یک طرف شاعران شیرین‌گوی

یک طرف شاهدان سیمین‌بر

چارده سالگان نو بالغ

نغز و رنگین چو میوهٔ نوبر

برتن از چین زلفشان جوشن

بر سر از موی جعدشان مغفر

نه فزون ساده نه فزون قلاش

هم وفاجوی و هم جفاگستر

مهرشان همچو قهر زودگسل

صلحشان همچو جنگ زودگذر

این به‌ کف جام دادیم ‌که بگیر

وان ز لب نقل دادیم‌که بخور

گه ز رخسار آن یکم بالین

گه زگیسوی آن یکم بستر

قرب یک هفته‌گفتی از خلار

سیلی آمد ز بادهٔ احمر

بی‌خود آن یک فتاده در دهلیز

بیهش این یک غنوده در بستر

آن یکی‌ گفت چشم انجم‌ کور

وین یکی ‌گفت ‌گوش ‌گردون ‌کر

بنده آنجا نشسته با خواجه

عاشق اینجا غنوده با دلبر

دادی آن ساغرم‌که ها بستان

زدی این بوسه‌ام‌ که ها بشمر

آن یکی ساق آن نهاده به دوش

وان دگر شخص این‌کشیده ببر

بالش از جام‌کرده باده‌گسار

تکیه بر چنگ‌کرده خنیاگر

جفت جفت از دور رو بتان خفته

چون دو کودک به بطن یک مادر

متراکم سرین به روی سرین

متهاجم سپر به روی سپر

کهنه رندان مست امرد خوار

درکمین بتان به هر معبر

چون‌ سگ صید رفته از پی بو

وانگه از بو به صید برده اثر

قصه‌ کوتاه قرب یک هفته

داد خود دادم از می احمر

شدم آخر چنان شراب زده

که نمودم ز بوی باده حذر

وز تب و لرز پیکرم‌گفتی

شده مقهور آتش و صرصر

واینک از بیم خواجه عزرائیل

ازگریبان برون نیارم سر

گفت ازین خستگیت نرهاند

جز ثنای خدیوگیهان‌فر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  9:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۹ - در ستایش شاهنشاه اسلام پناه ناصرالدین شاه غازی خلدالله ملکه‌گوید

فرو بگرفته‌ گیتی را به باغ و راغ وکوه و در

نم ابرو دم باد و تف برق و غو تندر

شخ از نسرین هوا از مه چمن ازگل تل از سبزه

حواصل‌بال و شاهین‌چشم و هدهدتاج و طوطی‌پر

ز ابرو اقحوان و لاله و شاه اسپرم بینی

هوا اسود زمین ابیض دمن احمر چمن اخضر

عقیق و کهربا و بُسّد و پیروزه را ماند

شقیق و شنبلید و بوستان‌ افروز و سیسنبر

ز صنع ایزدی محوند و مات و هائم و حیران

اگر لوشا اگر ارژنگ اگر مانی اگر آزر

کنون‌کز سنبل و شمشاد باغ و بوستان دارد

چمن تزیین دمن تمکین زمین آیین زمان زیور

به صحن باغ و طرف راغ و زیر سرو و پای جو

بزن گام و بجو کام و بخور جام و بکش ساغر

به ویژه با بتی شنگول و شوخ و شنگ و بی‌پروا

سخن‌پرداز و خوش‌آواز و افسونساز و حیلت‌گر

سمن‌خوی و سمن‌بوی و سمن‌روی و سمن‌سیما

پری‌طبع و پریزاد و پریچهر و پری‌پیکر

برش‌ا دیبا فرش زیبا قدش طوبی خدش جنت

تنش روشن خطش جوشن رخش ‌گلشن لبش شکر

به بالاکش به سیما خوش به مو دلکش به خو آتش

به چشم آهو به قد ناژو به خد مینو به خط عنبر

چو سیمین ‌سرومن، ‌کش‌‌هست‌روی‌و موی‌و چهر و لب

مه روشن شب تاری‌گل سوری می احمر

کفش رنگی دلش سنگین خطلش مشکین لبش شیرین

به خو توسن به رو سوسن به رخ گلشن به تن مرمر

دو هاروت و دو ماروت و دوگلبرگ و دو مرجانش

پر از خواب و پر از تاب و پر از آب و پر از شکر

مرا هست از غم و اندیشه و فکر و خیال او

بقا مشکل دو پا درگل هوا در دل هوس در سر

ز عشقش چون انار و نار و مار و اژدها دارم

بری ‌کفته دلی تفته تنی چفته قدی جنبر

ولیکن من ازو شادم‌که سال و ماه و روز و شب

به طوع و طبع و جان و دل ثنای شه ‌کند از بر

طراز تاج و تخت و دین و دولت ناصرالدین شه

که جوید نام و راند کام و پاشد سیم و بخشد زر

ملک ‌اصل و ملک ‌نسل و ملک ‌رسم و ملک ‌آیین

ملک‌طبع و ملک‌خوی و ملک‌روی و ملک‌منظر

عدوبند و ظفرمند و هنرجوی و هنرپیشه

عطابخش و صبارخش و سماقدر و سخاگستر

قوی‌حال و قوی‌یال و قوی‌بال و قوی‌بازو

جهانجوی و جهانگیر و جهاندار و جهانداور

شهنشاهی‌که هست او را به طوع و طبع و جان و دل

قضا تابع قدر طالع ملک خادم فلک چاکر

حقایق‌خوان دقایق‌دان معارک‌جو بلارک‌زن

فلک‌پایه گرنمایه هماسایه همایون‌فر

ز فیض فضل و فرط بذل و خلق خوب و خوی خوش

دلش صافی‌کفش‌کافی دمش شافی رخش انور

به رای و فکرت و طبع و ضمیرش جاودان بینی

خرد مفتون هنر مکنون شَغَف مضمون شرف مضمر

زهی ای بر تن و اندام و چشم و جسم بدخواهت

عصب‌زنجیر و رگ‌شمشیر و مژگان‌تیر و مو نشتر

حسام فر و فال و بخت و اقبال ترا زیبد

سپهر آهن قضا قبضه شرف صیقل ظفر جوهر

در آن روزی‌که‌گوش وهوش و مغز و دل ز هم پاشد

غوکوس و تک رخش و سرگرز و دم خنجر

ز سهم تیر و تیغ و گرز و کوپال ‌گوان ‌گردد

قضاهایم قدر حیران زمان عاجز زمین مضطر

خراشد سنگ و پاشدگرد و ریزد خاک و سنبدگل

به سم اَشهَب به دم ابرش به تک ادهم به نعل اشقر

بلا گاز و بدن آهن سنان آتش زمین کوره

تبر پتک و سپر سندان نفس دم مرگ آهنگر

دلیران از پی جنگ و نبرد و فتنه و غوغا

روان در صف دهان پر تف سنان برکف سپر بر سر

تو چون ببر و پلنگ و پیل و ضرغام ازکمین خیزی

به‌کف تیغ و به بر خفتان به تن درع وبه سر مغفر

به زیرت او همی چالاک و چست و چابک و چعره

شخ‌آشوب و زمین‌کوب و ره‌انجام و قوی‌پیکر

سرین و سم و ساق و سینه و کتف و میان او

سطبر و سخت و باریک و فراخ و فربه و لاغر

دم و اندام و یال و بازو و زین و رکاب او

شراع و زورق و بلط و ستون و عرشه و لنگر

پیش باد و سمش سندان تنش ابر و تکش طوفان

کفش برف و خویش باران دوش برق و غوش تندر

به‌ یک آهنگ و جنگ و عزم و جنبش در کمند آری

دو صد دیو و دو صد گیو و دو صد نیو و دو صد صفدر

به یک ناورد و رزم و حمله و جنبش ز هم دری

دو صد پیل و دو صد شیر و دو صد ببر و دو صد اژدر

به دشت از سهم تیر و تیغ و گرز و برزت اندازد

سنان قارن‌، سپر بیژن‌،‌کمان بهمن‌،‌کمر نوذر

شها قاآنی از درد و غم و رنج و الم‌گشته

قدش چنگ و تغش تار و دمش نای و دلش مزهر

سزد کز فیض و فضل و جود و بذلت زین سپس آرد

نهالش بیخ و بیخش شاخ و شاخش برگ و برگش بر

نیارد حمد و مدح و شکر و توصیفت‌گرش باشد

محیط آمه شجر خامه فلک نامه جهان دفتر

الا تا زاید و خیزد الا تا روید و ریزد

نم از آب‌و تف از نار وگل از خاک و خس از صرصر

حسود و دشمن و بدگوی و بدخواه ترا بادا

به سرخاک و به چشم آب و به لب باد و به دل آذر

به سال و ماه و روز و شب بود بدخواه جاهت را

کجک برسر نجک دردل حسک بالین خسک بستر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  9:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۰ - در تعریف کتاب باده بی‌خمار و ستایش خاقان خلد آشیان فتحعلی شاه طاب‌الله ثراه گوید

لبالب کن ای مهربان ماه ساغر

از آن آب‌گلگون از آن آتش تر

کزان آتش تر بسوزیم دیوان

وز آن آب‌گلگون بشوییم دفتر

همای من ای باز طوطی تکلم

تذرو من ای ‌کبک طاووس پیکر

چو مرغ شباهنگ بی‌زاغ زلفت

پرد کرکس آهم از چرخ برتر

چو دمسیجه بسیار دم لابه‌کردم

نگشی چو عنقا دمی سایه‌گستر

اگر خواهیم همچو ساری نواخوان

اگر خواهیم همچو قمری نواگر

چو بلبل برون آور از نای آوا

چو طوطی فرو ریز از کام شکر

چو طاووس برخیز ه از بط بیفشان

به ساغر میی همچو خون‌کبوتر

شرابی که گر در بن خار ریزی

گل و سنبل و ارغوان آورد بر

شود صعوه از وی همای همایون

شود عکه از آن عقاب دلاور

شرابی ازان جان آفاق زنده

چو از نار سوزنده جان سمندر

بدو چشم بیننده تابنده عکسش

چو خورشید رخشان به برج دو پیکر

چه نستوده مر دستی ای باغ پیرا

چه آشفته مغزستی ای‌ کیمیاگر

نه شدیار خواهد نه تیمار دهقان

نه فرار باید نه گوگرد احمر

از آن‌می‌که چون‌برگ‌‌گل‌ هست حمرا

از آن‌ می ‌که چون‌ رنگ‌ زر هست اصفر

به‌گل پاش تا گل شود منبت‌ گل

به مس ریز تا مس شود شوشهٔ زر

مراد من ای چشم عابدفریبت

جهانی خداجوی راکرده‌کافر

شنیدم‌ که سیمست در سنگ پنهان

ترا سنگ خاراست در سیم مضمر

مکرر از آنست قند لبانت

که مدح جهاندار خواند مکرر

ابوالفتح فتحعلی شاه‌کی فر

که‌گیردگه رزم از چرخ‌کیفر

به‌گاه سخا چیست جودی مجسم

به روز وغاکیست مرگی مصور

طلوع سهیل از یمن ‌گر ندیدی

ببین بر یمینش فروزنده ساغر

به‌ کشتی نگارند اگر نام حلمش

نخواهد به‌گاه سکون هیچ لنگر

مقارن شود چون به خصم سیه دل

قران زحل بینی و سعد اکبر

به ایوان خرامد یمی‌ گوهرافشان

به میدان شتابد جمی‌کینه‌آور

رقم‌کرده‌کلکش یکی نغز نامه

فروزنده بر سان خورشید انور

مرتب زده حرف نامش‌ که باشد

به هر هفت از آن ده حواس سخنور

نخست از همه باکه تایش نبینی

بجز بای بسم الله از هیچ دفتر

یکی صولجان زاب نوس است گویی

از آن‌گشته پرتاب‌گویی ز عنبر

دویم حرف او چارمین حرف زیبا

به زیبندگی چون درخت صنوبر

دو چیز است آن را به گیتی مماثل

یکی قد جانان یکی سرو کشمر

سیم حرف آن اولین حرف دیوان

ولیکن به هفتاد دیوان برابر

دو نقشست او را به دوران مشابه

یکی قامت من یکی زلف دلبر

ورا حرف چارم سر هوش و هستی

که هشیار را هست از آن هوش در سر

دو شکل است آن را به‌‌گیهان مشاکل

یکی شکل هاله یکی شکل چنبر

ز حرف نخستین شش شعر شیوا

شوم رمزپرداز شش حرف دیگر

بر آن خامه‌کاین نامه‌کردست انشا

هزار آفرین از جهاندار داور

یکی نغز تشبیه مطبوع دلکش

سرایم از آن خامه و نامه ایدر

خود آن خامهٔ دو زبان‌گر نباشد

پی نظم دین نایب تیغ حیدر

مر این نامه در زیر این تند خامه

چرا همچو جبریل گسترده شهپر

اگر تنگ مانی چنین نغز بودی

بماندی بجا دین مانی مقرر

روان خردمند از آن جفت شادی

چو جان مغان ز آتشین آب خلر

از این چارده برج دری نامش

بتابد چو ماه دو هفته ز خاور

اگر نام این نامهٔ نامور را

نگارند بر شهپر مرغ شبپر

چو عیسی به‌خورشید همسایه گردد

کسی را که از آن فتد سایه بر سر

ور از حشو اوراق او یک ورق را

ببندند بر پر و بال‌کبوتر

دلاور عقابی شود صیدافکن

همایون همایی شود سایه‌گستر

به از تنگ لوشا و ارتنگ مانی

به از نقش شاپور و بیرنگ آزر

از آن روح لوشاو مانی به مویه

وز آن جان شاپور و آزر در آذر

از آن نور و ظلمات با هم ملفق

در آن مشک و کافور با هم مخمر

توگویی‌ که در تیر مه جیش زنگی

زدستند در ساحت روم چادر

شنیدستم از عشقبازان‌گیتی

که‌گلچهرگان‌راست رسمی مقرر

که هنگام پیرایه و شانه مویی

که می‌بگسلدشان ز جعد معنبر

بپیچند آن را به پاکیزه بردی

چنان مشک تبت به دیبای ششتر

فرستند زی دوستان ارمغانی

چنان نافهٔ چین چنان مشک اذفر

همانا که در خلد حور بهشی

دلثش گشته مفتون شاه سخنور

ز تار خم طرهٔ عنبرافشان

در استبرق افکند یک طبله عنبر

به دنیا فرستاده زی شاه چونان

هدیت به درگاه خاقان ز قیصر

سپهریست آن نامه فرخنده ماهش

فروزنده نام خدیو مظفر

ابوالفتح فتحعلی شاه غازی

که غازان ملکست و قاآن ‌کشور

کفش ابر ابریکه بارانش لولو

دلش بحر بحری‌ که طوفانش‌ گوهر

چو گردد نهان در چه در درع رومی

چوگیرد مکان بر چه بر پشت اشقر

نهنگی دمانست در بحر قلزم

پلنگی ژیانست برکوه بربر

نزارست از بسکه خون خورد نیغش

بلی شخص بسیار خوارست لاغر

به روز وغا برق تیغش درخشان

بدانسان‌ که اندر شب تیره اخگر

وجود وی و ساحت آفرینش

مکینی معظم مکانی محقر

بر البرز بینی دماوند کُه را

ببینی اگر تارکش زیر مغفر

ز ظلمات جویی زلال خضر را

بجویی اگر چهرش ازگرد لشکر

چو تیره شب از قلهٔ‌ کوه آتش

فروزانش از پشت شبدیز خنجر

دو طبعست در طینت ره‌نوردش

یکی طبع‌کوه و یکی طبع صرصر

چو جولان ‌کند تفت بادی معجل

چو ساکن شود زفت کوهی موقر

بود رسم اگر مادر مهربانی

دهد دختر خویشتن را به شوهر

گر آن دخت را سر به مهرست مخزن

بر آبای علوی‌کند فخر مادر

کنون نظم من دختر و پادشه شو

گزین خاطرم مادر مهرپرور

سزد مادر طبعم ار چون عروسان

ببالد از آن‌کش بود بکر دختر

بر آن نامه قاآنیا چون سرودی

ثنایی نه لایق سپاسی نه درخور

سوی پاک یزدان بر آن نغز نامه

دعا را یکی دست حاجت برآور

بماناد این نامهٔ خسروانی

چنان نام محمود تا روز محشر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  9:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۱ - در ستایش محمد شاه گوید

ماه رمضان آمد ای ترک سمنبر

برخیز و مرا سبحه و سجاده بیاور

واسباب طرب را ببر از مجلس بیرون

زان پیش گه ناگاه ثقیلی رسد از در

وان مصحف فرسوده‌که پارینه ز مجلس

بردی به شب عید و نیاوردی دیگر

باز آر و بده تاکه بخوانم دو سه سوره

غفران پدر خواهم و آمرزش مادر

می خوردن این ماه روا نیست‌ که این ماه

فرمان خدا دارد و یرلیغ پیمبر

در روز حرامست به اجماع ولیکن

رندانه توان‌خورد به شب یک دو سه ساغر

بیش از دو سه ساغر نتوان خوردکه تا صبح

بویش رود ازکام و خمارش رود از سر

یا خورد بدانگونه ببایدکه ز مستی

تا شام دگر برنتوان خاست ز بستر

تا خلق نگویند که می خورده فلانی

آری چه خبر کس را از راز مُستّر

من مذهبم اینست ولی وجه میم نیست

وین‌کار نیاید به جز از مرد توانگر

ناچار من و مصحف و سجاده و تسبیح

وان ورد شبانروزی و آن ذکر مقرر

و آن خوب ‌دعایی‌که ابوحمزه همی‌خواند

ما نیز بوانیم به هر نیمه شب اندر

ای دوست حدیثی عجبت باز نمایم

از حال یکی واعظ محتال فسونگر

دی واعظکی آمد در مسجد جامع

چون برف همه جامه سفید از پا تا سر

تسبیحک زردی به‌ کف از تربت خالص

مهری به بغل صد درمش وزن فزونتر

دو آستی خرقه نهاده ز چپ و راست

زانگونه ‌که خرطوم نهد پیل تناور

تحت الحنکی از بر دستار فکنده

چون جیب افق از بر گردون مدور

داغی به جبن برزده از شاخ حجامت

کاین جای سجودست ببینید سراسر

چشمیش ‌به سوی ‌چپ و چشمی به ‌سوی راست

تا خود که سلامش‌ کند از منعم و مضطر

زانسان‌که خرامد به رسن مرد رسن‌باز

آهسته خرامیدی و موزون و موقر

در محضر عام آمد و تجدید وضو کرد

زانسان‌که بود قاعده در مذهب جعفر

وز آب به بینی زدن و مضمضهٔ او

گر می‌بدهم شرح دراز آید دفتر

باری به شبستان شد و در صف نخستین

بنشست و قران خواند و بجنباند همی سر

فارغ نشده خلق ز تسلیم و تشهد

برجست چو بوزینه و بنشست به منبر

وانگه به سر وگردن و ریش و لب و بینی

بس عشوه بیاورد و چنین‌کرد سخن سر

کای قوم سر خار بیابان‌که‌کند تیز

وآن بعرهٔ بز راکه‌کندگرد به معبر

وان گرز گران را که سپردست به خشخاش

وان قامت موزون زکجا یافت صنوبر

بر جیب شقایق که نهد تکمهٔ یاقوت

بر تارک نرگس‌که نهد قاب مزعفر

القصه بترسید ز غوغای قیامت

فی‌الجمله بپرسید ز هنگامهٔ محشر

و آن کژدم و ماران که چنینند و چنانند

نیش و دمشان تیزتر از ناچخ و خنجر

و آن‌ گرزهٔ آتش که زند بر سر عاصی

آن لحظه ‌که در قبر نکیر آید و منکر

زان موعظه مردم همه از هول قیامت

گریان و من از خنده چوگل با رخ احمر

خندیدم و خندیدنم از بهر خدا بود

زیراکه بد آن موعظه مکذوب و مزور

وعظی‌که بود بهر خدا با اثر افتد

وز صفوت او تازه شود قلب مکدر

گفتم برم این قصه به دیوان عدالت

تا زین خبر آگاه شود شاه مظفر

دارای جوانبخت محمد شه غازی

سلطان عجم ماه امم شاه سخنور

دولت چمنی تازه و او سرو سرافراز

شوکت فلکی روشن و او ماه منور

شاها تو سلیمانی و بدخواه تو هدهد

هدهد نشود جفت سلیمان به یک افسر

خنجر چه زنی بر تن بدخواه‌ که در رزم

هر موی زند بر تنش از خشم تو خنجر

گر آیت حزم تو نگارند به‌کشتی

از بهر سکونش نبود حاجت لنگر

هر باز که بر ساعد جود تو نشیند

زرین شودش چنگل و سیمین‌ شودش بر

هر نخل‌که در مغرن فضل تو نشانند

زمرد شودش شاخ و زبرجد بودش بر

قاآنی تا چندکنی هرزه‌درایی

هشدار که آزرده شود شاه هنرور

بس کن به دعاکوش و بگو تاکه جهانست

سالار جهان باد شهنشاه فلک‌فر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  9:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۲ - ‌در ستایش امیرکبیر میرز تقی خان رحمه‌آلله فرماید

یازده ماه ‌کند روزه به هر سال سفر

پس ز راه آید و سی روز کند قصد حضر

زان‌گرامیست ‌که دیر آید و بس زود رود

خرم آنکوکند اینگونه به هر سال سفر

غایب آنگاه‌ گرامیست ‌که آید از راه

میوه آن وقت عزیزست که باشد نوبر

روز وروز و شب قدر چو هر سال یکیست

خلق را چون ‌دل ‌و جان ‌سخت ‌عزیزست‌ به ‌بر

روزه چون عید اگر سالی یک روز بدی

حرمتش بودی صد بار ز عید افزونتر

روزه یک‌چند عزیزست بر خلق آری

شخص یک‌چند عزیزست چو آید ز سفر

خور چو تابستان زود آید و بس دیر رود

از ملاقاتش دارند همه خلق حذر

در زمستان همه زان منتظر خورشیدند

که بسی دیر طلوعست و بسی زودگذر

از عزیزیست مه یک‌ شبه انگشت ‌نمای

زانکه روزی دو نهان‌گردد هر مه ز نظر

روزه امسال چو در موسم تابستان بود

خانهٔ طاقت ما گشت ازو زیر و زبر

کم‌شبی بود که بر چشمهٔ خورشید ز خشم

خلق دشنام نگویند ز تشویش سحر

بد هواگرم بدانسان‌که چوگرمازدگان

باد هردم سر و تن شستی در آب شمر

گرم می‌جست بدانسان نفس خلق ز حلق

که به نیروی دم ازکورهٔ حداد شرر

سایه اول قدم از شخص بریدی پیوند

بسکه بگداختیش زآتش‌ گرما پیکر

نور خورشید چو بر روی زمین می افتاد

برنمی‌خاست ز گرما که رود جای دگر

ربع مسکون سر آن داشت که دریاگردد

خاکش از تف هوا آب شود سرتاسر

سایه ازگرما زآنسان به زمین می‌غلطید

که سیه ماری سرکوفته بر راهگذر

گلرخان دیدم امسال درین ماه صیام

رنگشان‌گشته ز بی‌آبی چون نیلوفر

شکرین لبشان بگداخته از بی‌آبی

گرچه رسمست‌ که بگدازد در آب شکر

رویشان زرد چو نی‌ گشته و شیرین لبشان

همچو یک تنگ شکر گشته در آن نی مضمر

چون مه چارده رخشان ز صباحت فربه

لیک تنشان ز نقاهت چو مه نو لاغر

لیک با این همه آوخ‌که مه روزه‌گذشت

کاش صد سال بمانیم و ببینیمش اثر

روزه خضریست مبارک‌پی و فرخنده‌لقا

که بشارت دهد از رحمت یزدان به بشر

سیر چشمان‌ را گر گرسنه‌ می‌داشت چه غم

یک‌جهان ‌گرسنه زو سیر شدی شام و سحر

ز اغنیا آنچه ‌گرفتی به فقیران دادی

گویی از عدل خداوند در او بود اثر

شهریاریست تو گویی که به هر شهر و دیار

برکشد رخت‌و نهد تخت‌به‌صدشوکت‌و فر

سی سوار ختنی واقفش اندر ایمن

سی غلام حبشی ساکنش اندر ایسر

آن سواران همه را جامهٔ احرام به دوش

وین غلامان همه را چادر رهبان در بر

از بر بارخدا آمده از عرش به فرش

وز مه نو زده یرلیغ الهی بر سر

پیش رویش ز مه یک‌شبه سیمین علمی

که نبشتست بر او حکم حق آیات ظفر

زاهدان را دهد از پیش به هنگام پیام

واعظان راکند از خویش به تأ‌کید خبر

که بکوبید هلا نوبت من در محراب

که بخوانید هلا خطبه من بر منبر

روز باشید چو خور تا که ننوشید طعام

شب بشویید چو مه روی و بدارید سهر

چند ترسم هله آن به ‌که سخن گویم راست

راستی هست درختی‌که نجات آرد بر

روزه نگذاشت اثر ازکس وگر میر نبود

روزه‌خور نیز بنگذاشتی از روزه اثر

شوکت روزه بیفزود خداوند جهان

کش بیفزاید هر روز خدا شوکت و فر

صدر دین خواجهٔ آفاق مهین میر نظام

پنجهٔ شیر قضا جوهر شمشیر قدر

خرد یازدهم چرخ دهم خلد نهم

دوم عقل نخستین سیم شمس و قمر

آنکه اطوار ورا نیست چو ادوار حساب

وانکه اخلاق ورا نیست چو ارزاق شمر

زنده از عدلش اسلام چو از روح بدن

روشن از رایش ایام چو از نور بصر

شنود جودش ‌گفتار امانی ز قلوب

نگرد حزمش رخسار معانی بصور

ای جهاندار امیری‌ که ز بیم تو شود

آهوی‌گم شده را راهنما ضیغم نر

گ‌ر تواش نظم نبخشی به چه‌کار آید ملک

قیمت رشته چه باشد چو نداردگوهر

جود را بی‌کف راد تو محالست وجود

مر عرض را نبود هیچ بقا بی‌جوهر

ملت از سعی‌تو شد زنده چو سام از موسی

دولت از نظم تو شد تازه چو گلبن ز مطر

ملک‌ایران به تو نازان چو سپهر از خورشید

چرخ ایمان به تو گردان چو فلک از محور

مکنت خصم تو گردد سبب نکبت او

مور در مهلکت افتد چو برون آرد پر

اگر این بخت که داری تو سکندر می‌داشت

اندران وقت‌ که می‌کرد به ظلمات‌ گذر

چون سکندر که دویدی ز پی چشمهٔ خضر

چشمه خضر دویدی ز پی اسکندر

سرفرازان جهان ‌گر همه همدست شوند

قدر یک ناخن پای تو ندارند هنر

کار یک بینا ناید ز دو صد گیهان‌ کور

شغل یک شنوا ناید ز دو صد گیتی کر

فعل یک فحل نیاید ز هزاران عنین

کار یک خود نیاید ز هزاران معجر

با یکی شعلهٔ افروخته پهلو نزند

گر همه روی زمین پر شود از خاکستر

نیروی مملکت از تست نه ازگنج و سپاه

فرهٔ ملک ز شاهست نه از تاج و کمر

خاصهٔ تست به یک خامه‌گرفتن به‌گیتی

خاص موسی‌ است ز یک‌چوب نمودن اژدر

هنر تست ‌کز او قدر و شرف دارد ملک

دم عیسی است‌ کزو روح پذیرد عاذر

حرمت ملت اسلام چنان افزودی

که به تعظیم برد نام مسلمان‌کافر

چون تویی باید تا نظم پذیرد گیتی

حیدری باید تا فتح نماید خیبر

مرزبانی چو تو باید بر سلطان عجم

تا شود هفت خط و چار حدش فرمان‌بر

قهرمانی چو علی باید در جیش رسول

تا به یک زخم به دو پاره نماید عنتر

بدسگال تو به حیلت نشود ملک روا

هیزم خشک به افسون ندهد میوهٔ تر

این هنرهاکه بود بخت جهانگیر ترا

عشوهٔ زال جهانش نکند محو اثر

جلوهٔ حسن عروسان ختن‌کم نشود

از دلالی که کند پیرزنی در چادر

حاسدت را نکند جامهٔ دیبا زیبا

زشت را زشتی زایل نشود از زیور

داورا راد امیرا ز خلوص تو مرا

جای آنست‌که جان رقص‌کند در پیکر

چون‌کنم مدح توکوشم‌که سخن رانم بکر

تا مرا طعنهٔ حاسد نکند خون به جگر

چون منی بهر مدیح تو ز مادر بنزاد

هم مگر باز مرا زاید از نو مادر

ز انکه رسمست که مادر چو دهد دخت به شوی

خوار گردد اگرش بکر نباشد دختر

بفسرد طبع من ار چون تو نبیند ممدوح

خون خورد باکره گر فحل نیابد شوهر

آب دارد سخنم‌گو نپسندد جاهل

سگ گزیده چه کند گر نکند زاب حذر

تا ازبن‌کورهٔ فیروزه‌که نامش فلک است

مهر هر روز برآید چو یکی بوتهٔ زر

هرکرا بوتهٔ دل از زر مهر تو تهیست

باد چون کوره‌اش از کین تو دل پر آذر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  9:59 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۳ - د‌ر نعت خاتم‌الانبیا صلی‌لله علیه و آله و ستایش پادشاه غازی محمدشاه طاب ثراه فرم

آفتاب و سایه می‌رقصند با هم ذره‌وار

کافتاب دین و سایه حق شد امروز آشکار

دفتر ایجاد را امروز حق شیرازه بست

تا درآرد فرد فرد اوصاف خود را در شار

گلشن ابداع را امروز یزدان آب داد

تا ز سیرابی نهال صنع ‌گیرد برگ و بار

کلک قدرت صورتی‌بر لوح هستی برنگاشت

وز تماشای جمال خود بدوکرد اقتصار

صورت‌و صورت‌نگار از هم اگر دارند فرق

از چه این‌ صورت ندارد فرق با صورت‌نگار

عکس صورتگر توان دید اندرین صورت درست

تا چه‌ معجز برده ‌صورتگر درین صورت به ‌کار

راست پنداری به جای رنگ سودست آینه

تا در آن صورت ببیند عکس خویش آیینه‌وار

قدرت حق آشکارا کرد امروز آنچه بود

کز تماشای جمال خویشتن بد بیقرار

در تمنای وصال خویش عمری صبر کرد

دست شوق آخر فرو درید جیب انتظار

ناقد عشق آتشی زانگیز غیرت برفروخت

تا بدو نقد جمال خویش راگیرد عیار

تا به‌کی در پرده‌گویم روز مولود نبی است

کاوست‌اندر پرده هم خود پردگی هم پرده‌دار

احمد محمود ابوالقاسم محمد عقل‌کل

مخزن سر الهی رازدار هشت و چار

همنشین لی مع الله معنی نون والقلم

رهسپار لیله الاسری سوی پروردگار

در حجاب‌کنت کنزاً بود حق پنهان هنوز

کاو خدا را بندگی کردی به قلب خاکسار

ازگل آدم هنوز اندر میان نامی نبود

کاو شمار نسل آدم ‌کرد تا روز شمار

نار و جنت بود در بطن مشیت مختفی

کاو گروهی را به جنت برد قومی را به نار

آنکه ‌هر وصفی ‌که‌ گویی ‌در حقیقت ‌وصف اوست

راست ‌پنداری سخن‌ با نعت ‌او جست انحصار

پیش از آن کز دانه باشد نام یا زین خاک نود

برگ و بار هر درختی دیدی اندر شاخسار

آسمان عدل بد پیش از وجود آسمان

روزگار فضل بد پیش از ظهور روزگار

پیش ازین لیل و نهار اندر قرون سرمدی

موی و روی احمدی واللیل بود و والنهار

پیش‌ازآن کز صلب‌حکمت‌قدرت‌آبستن شود

در مشیمهٔ مام دادی قوت طفل شیرخوار

بچهٔ امکان هنوز اندر مشیمهٔ امر بود

کاو یتیمان را سر از رحمت ‌گرفتی در کنار

گر مصورگشتی اخلاق‌کریمش در قلوب

ور مجسم‌گشتی اوصاف جمیلش در دیار

بر حقایق در ضمایر تنگ بودی جایگاه

بر خلایق در معابر ضیق جستی رهگذار

چون ‌به‌ هر دعوی ‌دو شاهد باید، او مه ‌را دو کرد

زان‌دوشاهد دعوی دینش پذیرفت اشتهار

سوماری‌ کاو سخن‌ گفتست‌ با شاهی چنان

بوسه جای انبیا زیبد لب آن سوسمار

خلق از معراج او آگاه و او خود بیخبر

زانکه بیخود رفت در خلوتسرای‌کردگار

شور عشق احمدی بازم به جوش آورد دل

بلبل آری در خروش آید ز بوی نوبهار

عشق‌را معنی‌بلندست‌و خردها سخت پست

دوس‌راقربان‌عزیزست ‌و روانهاسخت خوار

ای‌ که یار نغز جویی *‌پای تا سر مغز شو

زانکه طبع دوست را از پوست ‌گیرد انزجار

غرق عشق یار شو چونان‌که سر تا پای تو

ذکر حسن دوست‌گوید هر زمان بی‌اختیار

گر ندانی عاشقی‌کردن ز مطرب یادگیر

کاو همی بی‌اختیار از شوق ‌گوید یار یار

عشق را جایی رسان با دوست‌کز هر موی تو

جلوه‌های طلعت معشوق گردد آشکار

عشق ‌چون ‌کامل ‌شود معشوق و عاشق را ز هم

می‌نشاید فرق کرد الا ز روی اعتبار

باورت ناید به چشم سرّ نه با این چشم سر

فرق‌کن از روی معنی خواجه را با شهریار

خسرو ایران محمد شه‌ که اسم و رسم او

تا به روز حشر ماند از محمد یادگار

آنکه جامهٔ قدرتش را در ازل نساج صنع

از مشیت رشت پود و از حمیت بافت تار

خلق می‌گویند چون خورشید بنشیند به‌کوه

روز ش‌گردد خلاف من‌که دیدم چند بار

شه‌ به ‌شب ‌خو‌رشید سان‌ بر اسب که ‌پیکر نشست

وز جمالش‌گشت همچون روز روشن شام تار

آیت والنجم را آن لحظه بینی‌کز هوا

در جهد پیکان او بر خود خصم بد شعار

خصم چون زلزال بأسش را نمی‌بیند به چشم

خفته غافل ‌کش به سر ناگه فرود آید حصار

فتح ‌و فیروزی به‌ جاهش خورده سوگند عظیم

کش دوند اندر عنان آن از یمین این از یسار

خسروا از نوک‌کلک خواجه پشت دولتت

دارد آن گرمی که دین مصطفی از ذوالفقار

راست پنداری ‌که ‌کلک او شهاب ثاقبست

دولت تو چرخ و بدخواه تو دیوی نابکار

تا همی تارکتان از تاب مه ریزد ز هم

تا همی آب بحار از تف خورگردد بخار

باد بختت تاب ماه و حاسدت تار کتان

باد تیغت تف مهر و دشمنت آب بحار

لاف مسکینی مزن قاآنیا زانرو که هست

آستین خاطرت مملو ز در شاهوار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  9:59 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۴ - د‌ر تعربف مصور و توصیف تصویر فرماید

آفرین برکلک سحرانگیز آن صورت‌نگار

کز مهارت برده معنیها درین صورت به ‌کار

راست پنداری مثالی ‌کرده زین تمثال نقش

از عروس ملک و شوی بخت و زال روزگار

کرده یکسو نوعروسی نقش‌ کاندر صورتش

هر که بگشاید نظر عاشق شود بی‌اختیار

از تنش ‌بیدا نزاکت همچو نرمی از حریر

در رخش پنهان لطافت همچو گرمی از شرار

خیزران‌قد ارغوان‌خد ضیمران‌مو مشک‌بو

سیم‌سیما سروبالا ماه‌پیکر گلعذار

چشم‌او بی‌سمه‌همچون‌چشم‌نرگس‌دلفریب

زلف او بی‌شانه همچون زلف سنبل تابدار

بی‌عبارت رازگوی و بی‌اشارت رازجوی

بی‌تکلم دلفریب و بی‌تبسم جان‌شکار

بی‌سروداز وجد در حالت‌چو شمشاداز نسیم

بی‌سروراز رقص‌در جنبش‌چو گل‌بر شاخسار

از دو زلف او ودیعت هرچه درگردون فریب

در دو چشم او امانت هرچه در مستی خمار

فتنهٔ خوابیده در چشمش گروه اندر گروه

عنبر تابیده در زلفش قطار اندر قطار

نونهال قامتش را لطف و خوبی برگ و بر

پرنیان پیکرش را ناز و خوبی پود و تار

جادویی خیزد ز چشمش همچو وسواس از جنون

خرمی زاید ز چهرش چون طراوت از بهار

در بهاران باغ دیدستی ‌که بار آورده سرو

سرو قد او نگر باری ‌که باغ آورده بار

آنچه او دارد ز خوبی‌گر زلیخا داشتی

با همه عصمت ازو یوسف نمی‌کردی فرار

همچنان‌کاشفته‌گردد صرع دار از ماه نو

ز ابرویش آشفته‌ گردد ماه نو چون صرع دار

وز دگر سو روی بر رویش یکی زیبا پسر

کز جمالش خیره‌ گردد مغز مرد هوشیار

صورتی بیجان ولیکن هرکسش بیند ز دور

زود بگشاید بغل‌ کش تنگ ‌گیرد در کنار

فتنهای چشم او چون جور گیتی بی‌حساب

حلقهای زلف او چون دور گردون بی‌شمار

شهوت ‌انگیز است ‌رویش همچو سیمین‌ ساق ‌دوست

عنبرآمیزست زلفش همچو مشکین‌زلف یار

گر چنین ‌رویی به ‌شب در مجلسی حاضر کنند

شمع بی‌پروا زند خود را بر او پروانه‌وار

وز قفای او عجوزی دیو-خوی و زشت-‌روی

کز بنی الجان مانده در دوران آدم یادگار

بینیش چون خرزهٔ خر خاصه هنگام نعوظ

چانه‌اش چون خایهٔ غرخاصه هنگام فشار

موی او باریک و چرکین همچو تار عنکبوت

روی‌او تاریک و پرچین همچو چرم سوسمار

چانه و بینیش گویی فربهی دزدیده‌اند

از دگر اعضاکه آنان فربهند اینان نزار

بسکه در رخسارزشش چین بود بالای چین

زو نظر بیرون نیارد رفت تا روز شمار

چانه و بینیش پنداری بهم‌چشمی هم

گوی و چوگان ساختندی از برای ‌کارزار

بسکه‌ پی آورده سر گویی‌ که نجوی می کنند

بینی او با زنخدان چانهٔ او با زهار

در همه‌ گیتی بدین زشتی نباشد هیچ‌کس

ور بود باری نباشد جز حسود شهریار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  9:59 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها