0

قصاید قاآنی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۴ - د‌ر ستایش و‌زیر بی‌‌نظیر کهف‌الادانی و الاقاصی جناب حاجی آقاسی گوید

چو حسن تربیت ‌گردد قرین با پاکی ‌گوهر

ز رشحی آب خیزد در ز مشتی خاک زاید زر

سرشت خاک کان با آب نیسان‌گرچه پاک آید

ولی از فیض خورشیدست کان زر گردد این گوهر

بسی زحمت برد دهقان‌که در زیرزمین تخمی

پذیرد بیخ و یابد شاخ وگیرد برگ و آرد بر

اگر فولادکانی را نبودی تربیت لازم

ز کانها ساخته زادی سنان و ناوک و خنجر

به عمری بندگان را تربیت از خواجگان باید

که شاگردی شود استاد و گردد کهتری مهر

سواری چون علی باید که تا یک قبضه آهن را

نماید ذوالفقاری اژدها اوبار و ضیغم در

شعیبی باید و صدیق بی‌عیبی‌که چون موسی

شود بعد از شبانیها کلیم‌الله و پیغمبر

رسولی باید و نفس مسلمانی که چون سلمان

رود اندر مداین صیت او همدوش با صرصر

چنان چون حاجی آقاسی بباید خواجه‌یی دانا

که سربازی کهین را با مهین گردون کند همسر

بلی در راه طاعت چون حسین‌خان هرکه سر بازد

ستاره بایدش خادم زمانه بایدش چاکر

ز سربازی سرافرازی به حدی یافت در خدمت

که پرّ ابلقش ساید بر اوج گنبد اخضر

چو در تبریز شد لبریز از خون جگر چشمش

ز حرمان حضور شه چنان کز سرخ می ساغر

به ری آمد ز آذربایجان وز یاری یزدان

همای همت خواجه فکندش سایه بر پیکر

سفیر روم و افرنجش نمود و شد به روم از ری

بدان شوکت که از یونان به ایران آمد اسکندر

هنرها کرد و خدمتها نمود و رفت و بازآمد

دلش از مهر شه فربه تنش از رنج ره لاغر

ملک منشور یزدش داد و سالی چند بود آنجا

که شد در فارس غوغایی و خواند او را به ری داور

به فر شاه و عون خواجه شد سالار ملک جم

به یزد افزوده شد شیراز و تنها شد بدان‌ کشور

به ماهی فتنهٔ سالی نشاند و کاخ و بستان را

عمار‌ت‌ کرد و کشت افزود و نهر آورد و جوی و جر

پس از سالی دو کاندر مرز خاور زادهٔ آصف

چو اهریمن خیال خودسری افتادش اندر سر

به حکم خواجه زی خاور روان شد لشکری از ری

چو صنع سرمدی بی‌حد چو علم احمدی بى‌مر

سپاهی مشتشان کوپال و سرشان خود و تن جوشن

نگهشان تیر و مژگانشان سنان ابرو پرندآور

به جای تن نهفته یک چمن شمشاد در جوشن

به جای سر نهاده یک احد فولاد در مغفر

به همراه سپه سی توپ رعد آوا که در هیجا

بتوفد از دهان هر یکی چندین هزار اژدر

گلوشان خوابگاه مرگ و دلشان نایب دوزخ

دهانشان رهگذار برق و غوشان نایب تندر

سپاه شه چو در بسطام شد با خصم رویارو

غریو توپ رعد آشوب بر گردون شد از اغبر

اجل شدگاز و تن آهن حوادث دم زمین‌کوره

تبرزین پتک و سر سندان و مرد استاد آهنگر

ازین سو جیش شه نابسته صف چون مژهٔ جانان

از آن سو جیش خصم آشفته شد چون طرهٔ دلبر

غرض زان پیش کاین آشوب خیزد میر ملک جم

به ری رفت و نمود ایثار جیش شاه دین‌پرور

چو پویان باد صد اسب و چو گردون تاز صد بختی

چوگان بس صرهٔ‌ سیم و چنان چون که دو صد استر

به عون خواجه هر روزش فزون شد شوکت و عزت

چو ماه نوکش افزاید فروغ از خسرو خاور

نظام‌الدوله کردش نام و شاهش داد شمشیری

که بینی بر نیامش آنچه درکانها بودگوهر

حمایل چون نمود آن تیغ را گفتی معلق شد

ز خط استوا ماه نوی آموده از اختر

هم از الماس بخشیدش نشانی‌ کز فروغ او

شب تاریک بنماید خط باریک در دفتر

مر آن فرخ‌نشان چون بر تن آویزد بدان ماند

که از بالای شمشادی دمد یک بوستان عبهر

یکی خضرا حمایل نیز دادش کز پس شاهان

سپهداران و نویینان اعظم را بود درخور

هم او را خواجه تکریمات بی‌حدکرد و بخشیدش

همایون جبه‌یی تا جنهٔ جان سازد از هر شر

لباسی تار و پودش از شعاع مهر و نور مه

که روشن شمسهایش شمس گردون را سزد افسر

دو شمسه بر وی از الماس و مروارید آویزان

یکی چون شمس بر ایمن یکی چون بدر بر ایسر

قلمدانی مرصع نیز بخشیدش‌ که پنداری

سراپا ساعد حور از لآلی گشته پر زیور

هم او را داد رخشان خاتم لعلی بدین معنی

که چون این‌ لعل بادت چهره سرخ از رحمت داور

همانا هفته‌یی نگذشت‌ کش باز از سر رحمت

قبای خویشتن بخشید گیهانبان‌ کیوان‌فر

مگو جامه لباسی ز آفرینش وسعتش افزون

سعادتها درو مدغم شرافتها درو مضمر

به سرهنگان لشکر داد فرمان خواجهٔ اعظم

که گرد آیند با افواج سلطانیش در محضر

گلاب و شکر آمیزند و نقل و شهد و شیرینی

دف و شیپور بنوازند و رود و شندف و مزهر

مر او را تهنیت‌گویند بر تشریف شاهنشه

دل بدخواه او سو زند جای‌عود در مجمر

قبایی را که تاری زو اگر در دست حور افتد

پی تعویذ روح او را نهد بر گوشهٔ معجر

پی حرمت به سر بنهاد و شبهت خاست خلقی را

که شاهنشاه گیهانش قبا بخشیده یا افسر

چو زیب تن ‌‌شدش آن ‌جامه گردون گفت در گوشش

همایون‌پیکری‌کش یک جهان جان‌گیرد اندر بر

الا تا مشک از چین آورند و گوهر از عمان

الا تا شکر از هند آورند و دیبه از ششتر

ز خُلق شاه مشکین باد مغز ملک چون نافه

ز نطق خواجه شیرین باد کام بخت چون شکر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۵ - د‌ر ستایش پادشاه رضوان جایگاه محمدشاه طاب الله ثراه و فتح خراسان گوید

چو زآشیانهٔ چرخ این عقاب زرین‌پر

به هر دریچه ز منقار ریخت شوشهٔ زر

دریچهٔ فلک از نقرهٔ سپید گشود

وز آن میانه فرو ریخت دانهای ‌گهر

برین سپهر رَمادی یکی نُعامهٔ زرد

گشود بال و فرو خورد هرچه بود اخگر

غریق نیل فلک شد ستاره چون فرعون

نمود تا ید بیضا ز خور کلیم سحر

ز آب خیزد نیلوفر و شگفت اینست

که خاست چشمهٔ آب ازکنار نیلوفر

بسان بخت شهنشه ز خواب شستم روی

که تا چو خامه ببندم به مدح شاه‌کمر

هنوز خانه نیالوده بُد به مشک دهان

که آن غزال غزلخوان رسید مست از در

بر آفتاب پریشیده پرّ و بال غراب

به لاله برگ نهان‌ کرده تُنگهای شکر

ز لعل سرخ حصاری کشیده گرد عدم

ز مشک ناب هلالی نموده زیر قمر

به زیر قرص قمر کنده چاهی از سیماب

فراز تنگ شکر بسته جسری از عنبر

ز ره نیامده بر جست از نشاط و سرور

چه‌ گفت‌ گفت‌ که از فتح شه رسید خبر

چو داد این‌ خبر اعضای من ز غایت شوق

در استماع سخن جمله گوش شد چو سپر

هنوز بود معلق سخن درو‌ن هوا

که جان گرفت و چو هوشش به مغز داد مقر

به خویش‌ گفتم آیا ملک چه ملک ‌گشود

که بود خصمش و بر وی چگونه یافت ظفر

مگر جهان دگر آفرید بارخدای

که شد مسخر کیهان خدای‌ کیوان‌ فرّ

و یا قضا و قدر با ملک شدند عدو

که ‌گشت شاه جهان چیره بر قضا و قدر

به یار گفتم‌ کای برتر از بهشت خدای

برافکن از سر مستورهٔ سخن معجر

سخن چو رشتهٔ امید من مکن کوتاه

که هرچه چون سر زلفت دراز اولیتر

ندانم از دو جهان‌ کشوری به‌ غیر عدم

که جیش شه نزند پرّه اندر آن ‌کشور

نبینم از همه عالم به‌ غیر آن سر زلف

سیه‌دلی که ز فرمان شه بپیچد سر

چه‌گفت‌گفت مگر هیچت آگهی نبود

ز فتنه‌ای ‌که برانگیخت خصم بدگوهر

کمینه بنده‌ای از بندگان شاه جهان

که بود تالی ابلیس در نهاد و سیر

سه مه فزون ‌که به‌‌ کیهان خدای طاغی شد

بر آن مثابه‌ که ابلیس با مهین داور

ز نام خود به طمع اوفتاد غافل ازین

که هدهدی نشود پادشا به یک افسر

ز ری شهنشه اعظم پی سیاست او

گسیل ‌کرد سپاهی چو مور بی‌حد و مر

به جای تن همه البرز بسته در جامه

به جای دل همه الوند هشته در پیکر

نهفته عاریه چنگال شیر در شمشیر

نموده تعبیه دندان ‌گرک در خنجر

چهل عرادهٔ ‌گردنده توپ قلعه‌ گشای

نهنگ هببت و تندرخروش و برق‌شرر

همه جحیمی و دیوار آن جحیم آهن

همه سحابی و باران آن سحاب آذر

سپاه شاه چو با خصم‌ گشت رویارو

ز هرکرانه برو تنگ بست راه‌گذر

رسید کار به جایی ز ازدحام عدو

که در قلوب بر اوهام تنگ شد معبر

هنوز مهرهٔ آن مارهای مور اوبار

نگشته چرخ‌گرای و نگشته باره سپر

که خصم شاه‌ که بادش زبان ‌کفیده چو مار

پی ‌گریز برآورد همچو موران پر

به طالع شه و تأیید خواجه لشکر خصم

چنان شدند گریزان ‌که پشه از صرصر

نگار من چو بدین جایگه رساند سخن

چه ‌گفت‌ گفت ‌که‌ای پیشوای اهل هنر

ز بهر تهنیت شاه و‌ فتح لشکر شاه

ترا سزد که سرایی چکامه‌یی ایدر

به خنده‌ گفتمش ای شوخ این سخن‌ بگذار

زبان ببند و ازین مدح و تهنیت بگذ‌ر

حسود را چه‌کنم یاد در برابر شاه

جهود را چه برم نام نزد پیغمبر

مگر ندانی شه را به طبع ننگ آید

که نام خاقان پیشش برند یا قصر

خدای را چه فزاید ازین‌ که شیطان را

ذلیل‌کرد و نمود انتقام و راند ز در

وز این‌ نشاط‌ ‌که گو‌ساله را بسوخت کلیم

کلیم را نبود مدح و تهنیت در خور

روان مهدی آخر زمان چه فخر کند

ازین نویدکه دجالی اوه‌تاد ز خر

به صعوه‌ای‌که زند لاف سلطنت با جفت

کجا سلیمان بندد به انتقام کمر

کی از طنین ذبابی پلنگ راست زیان

کی از حنین حبابی نهنگ راست حذر

بسست بخت شهه و عون خواجه ناظم ملک

نه جهد لشکر باید نه رنج تیغ و تبر

به هرچه در دو سرا قاهرند بی‌آلت

به هرکه در دو جهان قادرند بی‌لشکر

سلاحشان گه دشمن کشیست مرگ و سقام

سپاهشان‌گه لشکرکشیست جن و بشر

به ترک چرخ گر آن گوید این حصار بگیر

به‌ گرگ مرگ ‌گر این ‌گوید آن سوار بدر

نه ترک چرخ ز احکام آن بتابد روی

نه گرک مرگ ز فرمان این بپیچد سر

وگر به قتل بداندیش خود خطاب‌ کند

به آهنی‌ که به‌ کان اندرون بود مضمر

به‌کوره ناشده از بطن‌ کان هنوز آهن

برد به‌ گونهٔ خنجر حسود را حنجر

وگر به نطفهٔ اعدای خویش‌ خشم آرند

در آن زمان‌که رود در رحم ز صلب پدر

به شکل حلقهٔ زنجیر بر تنش پیچد

هر آن عصب‌ که بود در مشیمهٔ مادر

هماره تاکه به شکل عروس ‌قائمه را

برابر ست به سطح دو ضلع سطح وتر

عروس بخت شهنشاه را به حجلهٔ ملک

خلود بادا مشاطه و بقا زیور

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۶ - ‌در ستایش امیرکبیر و وزیر بی‌نظیر میرزا تقی خان طاب الله ثراه‌گوید

چو عید آمد و ماه صیام ‌کرد سفر

امید هست ‌که یابم به‌ کام خویش ظفر

‌کنون ‌که ماه مبارک نمودم عزم رحیل

بهل ‌که تا برود رفتنش‌ مبارکتر

اگرچه بود مه روزه بس عزیز ولی

عزیزتر بود اکنون که کرد عزم سفر

نه هرکه بست لب از آب و نان بود صایم

نه هرچه جمع شود در صدف شود گوهر

چو واعظ آنچه دهد پند خلق خود نکند

نشسته بر زبر دار به‌که بر منبر

به زرق مرد ریاکار خوب می‌نشود

که زشت هرگز زیبا نگردد از زیور

چو هر چه‌ گفت زبان دل بود مخالف آن

مسیست تیره‌ که اندود کرده‌اند به زر

کسی‌که وعظ ریایی‌کند به مجمع عام

برای‌ خود شبه ست و برای خلق‌ گهر

به‌ گوش کس نرود وعظ واعظ از ره‌ کذب

چو خود ثمر نبرد کی برند خلق ثمر

کرا موافق‌ گفتار بنگری‌ کردار

مده ز دست اگر مؤمنست اگر کافر

یکی منم نه ریا دانم و نه تزویری

بط شراب همی خواهم و بت دلبر

گهی شرابی نوشم به بوی همچو گلاب

گهی نگاری بوسم به روی همچو قمر

گناه هر دو جهان دارم و ندارم باک

که هست در دل من مهر پاک پیغمبر

چو در ولای پیمبر رهین بود دل من

خلل بدو نرسانند ساقی و ساغر

مرا ز لاله‌رخان دلبریست غالیه‌موی

ستاره‌ طلعت و سیمین‌عذار و سیمین‌بر

به آب خضر لبش بسته بندی از یاقوت

به دور ماه خطش هسته دامی از عنبر

کشیده بر لب جانبخش خط مشکینش

بر آب خضر ز ظلمات سد اسکندر

لبش ز روزه چو اندیشهای من باریک

تتش ز غصه چو اندامهای من لاغر

گداخته لب چون شکرش ز بی‌ آبی

اگرچه می‌بگدازد همی در آب شکر

گرفته‌ گونهٔ خیری شکفته سرخ‌ گلش

بلی ز آتش احمر همی شود اصفر

دلی که در بر سیمینش سخت چون سندان

ز تف روزه برافروختست چون اخگر

به هر طرف متمایل قدش‌ ز سورت صوم

چنان‌که تازه نهال از وزیدن صرصر

ببسته لب ز خور اندر هوای باغ بهشت

بهشتئی ‌که بهشتش به تازگی چاکر

به جای حرز یمانی ز شعر قاآنی

همی مدیح خداوند می‌کند از بر

مهین اتابک اعظم‌ که ماه تا ماهی

به طوع طبع ورا چاکرند و فرمانبر

‌‌کتاب‌رحمت و فهرست فضل و دفتر فیض

سجل دانش و طغرای جود و فر هنر

رواج فضل و خریدار هنگ و رونق هوش

کساد ظلم و نمودار عدل و اصل ظفر

طراز مسند و ایوان و نام‌آور رزم‌

عدوی معدن ه‌ر دریا ه‌ر بدسگال ذر(

جهان مجد و محیط سخا و ابر کرم

سهیل رتبت و چرخ علا و بحر نظر

به طبع پاک خداوندگار مهر منیر

به دست راد خجالت‌فزای یم و مطر

به نزد دستش ابرست در حساب دخان

به پیش طبعش بحر است در شمار شمر

همه نواهی ‌او را مطاوعست قضا

همه اوامر او را متابعست قدر

بزرگوارا گردنده آسمان بلند

نهاده از پی رفعت بر آستان تو سر

کمال و فر و هنر بر خجسته پیکر تو

چنان ملازم‌کاندر ده‌ر دیده ت‌رر بصر

مدد ز چرخ نخواهی اگرچه آینه را

ز بهر صیقل حاجت بود به خاکستر

فلک ضمانت ملک آن زمان سپرد ترا

که بود ایران ویران و ملک زیر و زبر

ز دجله تا لب جیحون ز طوس تا به ارس

ز پارس تا در شوشی ز رشت تا ششتر

نه‌گنج بود و نه لشکر نه ملک و نه مال

نه ساز بود و نه سامان نه سیم بود و نه زر

تو رنج بردی ‌و از خاینان‌ گرفتی‌ گنج

به ‌گنج و خواسته هر روز ساختی لشکر

پس آنقدر به همه سو سپه فرستادی

که تا نبیند دانا نیفتدش باور

سپاهی از مژهٔ مرگشان به دست سنان

ز ناخن ملک‌الموتشان به‌کف خنجر

همه جای تن به الوند هشته در جوشن

به جای سر همه البرز بسته بر مغفر

گرفته برق یمان را به دست جای سنان

نهفته‌کوه‌گرن را به سینه جای جگر

سخن‌کشد به دراز آنچنان به همت تو

گرفت ایران زیب‌و ف‌روغ ه‌ر شوکت ه‌ر فر

که طعنه می‌زند ایدون بهشت باغ بهشت

ز بس به زینت و زیبندگی بود اندر

اگر بگویم در خاوران چهاکردی

سخن درازکشد تا به دامن محشر

وگر ز فتنهٔ مازندران سخن رانم

ز شاهنامه بشویند نام رستم زر

به ملک‌کرمان راندی و با زبان سنان

خیانتی ‌که عدو‌ کرد دادیش‌ کیفر

اگر ز خطهٔ شیراز و یزد شرح دهم

چنان درازکه شیرازه بگسلد دفتر

هنوز اول اردیبهشت طالع تست

شکوفه ‌کرده درختان و نانموده ثمر

هنوز خاقان فارغ نشسته بر دیهیم

هنوز فغفور آسوده خفته در منظر

هنوز چیپال از هند می‌ستاند باج

هنوز هرقل‌ در روم می‌نهد افسر

به یک دو ماه اگر باج خواهی از خاقان

به یک دو سال اگر تاج گیری از قیصر

زنی سرادق خرگه ‌فراز نه ‌گردون

نهی لوای شهنشه به دوش‌ هفت اختر

کشی جنیبت سلطان به‌ مرز قسطنطین

بری‌ کتیبت دارا به ملک کالنجر

بساط خاک طرازی برای مهر ضیا

بسیط‌کیهان‌گیری به تیغ خصم شکر

به هرکنار کنی روی شوکتت ز قضا

به هر دیار نهی پای نصرتت باثر

سپاه شاه به بخت تو است مستوثق

بقاع ملک به عدل تو است مستظهر

به‌کاخ قدر توگیتی چو آستانهٔ‌کاخ

به باغ جاه توگردون چو شاخ سیسنبر

جهان چه باشد کز امر تو بتابد روی

فلک که باشد کز حکم تو بپیچد سر

خبرز مردم پیشینه بود در فر و هوش

عیان نمود وجود تو آنچه بود خب‌ر

سرای جاه تو هرجا نهند حلقهٔ چرخ

ز بسکه خرد نماید چنان‌که حلقه به در

به فر بخت تو بادا قوام‌کار جهان

بود قوام عرض تا همیشه از جوهر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۷ - در ستایش امیر با احتشام عزیز خان سردار کل نظام فرماید

خرم بهار من‌که ز عیداست تازه‌تر

در اول بهار چو عید آمد از سفر

از راه نارسیده شوم راست از زمین

کارم همی به‌بر قدم آن سروکاشمر

خندان به نازگفت‌که آزاده سرو را

نشنیده‌ام هنوزکسی آورد به‌بر

باری به ‌برگرفتم و بوسیدمش چنانک

دارد هنوزکام و لبم طعم نیشکر

بنشاندمش به پیش و مئی دادمش‌کزو

همرنگ لاله شد رخ آن ماه‌کاشغر

می‌درجگر چو رفت‌شودخون‌و زان‌می‌اش

عارض به رنگ خون شد نارفته در جبر

گفتم‌کنون‌که روی تو از می چو‌ گل شکفت

قدری شکرفشان ز لب خویش ای پسر

زیرا که هست چشم تو بیمار و لازمست

بهر علاج مردم بیمار گلشکر

گفت ای حکیم حکمت مفروش و می بنوش

ناید هنر به‌کار کن فکر سیم و زر

حال بگو که سال کهن بر تو چون‌‌ گذشت

‌فتم نکوگذشت ز الطاف دادگر

از حال سال تازه‌که آید خبر مپرست

خود بنگری عیان و عیان بهتر از خبر

گر دست من تهی بود از سیم و زر چه باک

دارم دلی چو دریا لبریز ازگهر

گنج رضا وکنج قناعت مرا بس است

حاصل ‌ز هر چه‌ هست به‌‌ گیتی ز خشک و تر

در تن چو رو‌ح دارم‌گور عور باش‌ تن

در سر چو مغز دارم‌ گو عور باش‌ سر

پشمی‌کلاه را چکند ماه مشک‌بوی

مشکین لباس را چکند یار سیمبر

من همچو قطب ساکن و شعرم چو آسمان

دایم به‌گردش‌ است ز خاور به باختر

چون آفتاب همت پروین‌گرای من

بگرفته شرق و غرب جهان زیر بال و پر

صد سال هست نانم بر سفرهٔ قضا

آماده است و آبم در کوزه قدر

دی رفت و روزی آمد و امروز هم‌ گذشت

فردا چو شد هم آید روزیش بر اثر

فردا هنوز نامده و نانموده جرم

روزیش از چه برد رزاق جانور

دی چون ‌گذشت و خواندی فرداش روز پیش

پس هرچه ‌هست فردا چون دیست در‌گذر

عز و جلال من همه در مهر مصطفی است

وین شعر ترکه هستش روح‌القدس پدر

هر شعر ترکه‌گویم در مدح مصطفی

روحم ز عرش گویدکاحسنت ای پسر

زان پس فرشتگان را ز ایزد رسد خطاب

کاین مرغ را به شاخهٔ طوبی سزد مقر

وانگه فرشتگان را با حیرتی عظیم

گویند نرم نرمک پنهان به یکدگر

بخ‌بخ بر این جلال ‌که چشم ستاره ‌کور

هی‌هی ازین مقال‌ که ‌گوش زمانه ‌کر

چون ماهم این مقالت شیرین ز من شنید

زانگونه مات ‌گشت‌ که در روشنی بصر

آنگه به‌ رقص ‌و وجد و طرب آمد آنچنانک

از جنبش نسیم درختان بارور

گفتا پس‌ از ولای خدا و رسول و آل

از مردمان عزیزترت‌ کیست در نظر

گفتم توگرچه هستی چون جان برم عزیز

مهر عزیز خان بود از تو عزیزتر

عنوان آفرینش و قانون داد و دین

دیباچهٔ جلالت و فهر ست فال و فر

میری که نام او را بر دانه‌ گر دمند

ناکشته ریشه آرد و نارسته برگ و بر

ای‌ کز هراس تیغ تو هنگام‌ گیر و دار

خصم ترا شود مژه در چشم نیشتر

مغز و دل است‌ گویی اندام تو تمام

کز پای تا به سر همه هوشستی و هنر

شاهنشه و اتابک اعظم‌ که هر دو را

آ‌رد سجود روز‌ و شب از چرخ ماه و خور

آن شمس نوربخش است این ماه نورگیر

تو بسته پیش‌هر دو به‌طاعت‌همی‌کمر

وان ‌شمس و آن‌ قمر را زان ‌رو نظر به تست

کاندر سعادتی تو چو برجیس مشتهر

از هر نظر فزون به سعادت شمرده‌اند

تثلیث مشتری را با شمس و با قم‌ر

بر درگه ملک ‌که سلیمان عالمست

خدام تو ز مور و ملخ هست بیشتر

زان گونه منkیند خرگوش مادهحی

کزهیبت تو بیند درحمله شیر نر

سروی‌ که روز جود تو کارند بر زمین

آن سروگونه‌گونه چو ط‌ربی دهد ثمر

یزدان گذاشت نام ترا از ازل عزیز

نامی که او گذارد اینسان کند اثر

قاآنیا عنان سمند سخن بکش

اندیشه‌ کن ز کید حسودان بد سیر

تو مشک می‌فشانی و دارد عدو زُکام

وز بوی مشک گیرد مزکوم دردسر

کید عدو اگرنه سبب شد چرا چنین

نزد عزیز مهتر خود خوارم این قدر

گر ناله‌ای نمود نهان ابر کلک من

از رعد چاره نیست چو ریزد همی مطر

تا صلح و جنگ هر دو بود در میان خلق

تا شر و خیر هر دو بود قسمت بشر

جنگت نصیب دشمن و صلحت نصیب دوست

تا زین خلیل خیر برد زان حسود شر

ایزد کنار در دو جهانت عزیز و باز

بر هرچه دوست دارد بخشد ترا ظفر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۸ - در تهنیت عید نوروز و مدح شاهنشاه فیروز محمد‌شاه غازی طاب‌الله ثراه گوید

در شب عید آن سمن عذار سمن‌بر

با دو غلام سیه درآمدم از در

هر دو غلامش به نام عنبر و ریحان

یعنی زلف سیاه و خط معنبر

هر دو رخش یک حدیقه لاله حمرا

هر دو لبش یک قنینه بادهٔ احمر

ترک ختا شوخ چین نگار سمرقند

ماه ختن شاه روم شاهد کشمر

جستم و بوییدمش دو دستهٔ سنبل

رفتم و بوسیدمش دو بستهٔ شکر

گفت مگر روزه باشدت به شب عید

کت نبود راح روحبخش به ساغر

خیز و زمانی سر از دریچه برون ‌کن

تاکندت بوی‌گل مشام معطر

ابر جواهر نثار بین‌ که ز فیضش

گشته جواهر نثار تودهٔ اغبر

طرف دمن بین ز لاله معدن یاقوت

صحن چمن بین ز ژاله مخزن‌ گوهر

ابر به صحراگسسته رشتهٔ لؤلؤ

باد به بستان‌ کشیده پشتهٔ عنبر

رشتهٔ باران چو تار الفت یاران

بسته و پیوسته‌تر ز ابروی دلبر

فکر بط باده‌کن‌که بابت ساده

می‌نشود عیش بی‌شراب میسر

سرخ مئی آنچنان ‌که در شب تاریک

شعله‌کشد هر زمان به‌گونهٔ آذر

وجه می ار نیست‌کهنه خرقهٔ پاری

رهن می ناب را برون‌ کن از بر

خرقهٔ پارین ترا به کار نیاید

کوه موقر کجا و کاه محقر

بر تن همچون تویی نزیبد الاک

خلعت میمون پادشاه مظفر

خرقهٔ ننگین بهل‌که خلعت رنگین

آیدت از خازنان حضرت داور

خاصه که عیدست و داد شاه جهانبان

مر همه را اسب و جامه و زر و زیور

گفتمش ای ترک ترک این سخنان گوی

خیز و مریز آبروی مرد سخنور

محرم‌کیشم نیی به خویشم بگذار

مرهم ریشم نیی ز پیشم بگذر

طلعت شه بایدم نه خلعت زیبا

پرتو مه شایدم نه تابش اختر

شاه‌پرستم نه مال و جاه‌پرستم

عاشق‌گنجینه‌ام نه شایق اژدر

مهر ملک به مرا ز هرچه در اقلیم

چهرکا به مرا ز هرچه به‌کشور

مال مرا مار هست و جاه مرا چاه

بیم من از سیم و زاریم همه از زر

احمد مختار و یاد طوبی و غلمان

حیدرکرار و حرص جنت و کوثر

شایق فردوس نیست عاشق یزدان

مایل افسار نیست حامل افسر

یار دورنگی دگر درنگ مفرما

خیز و وداعم بکن صداع میاور

فصل بهارم خوشست و وصل نگارم

لیک نه چندان‌که مدح شاه فلک فر

آنکه ز شاهان به رتبتست مقدم

گرچه ز شاهان به صورتست مؤخر

همچو محمد کز انبیا همه آخر

لیک به رتبت ز انبیا همه برتر

مرگ مخالف نه بلکه برگ موالف

هر دو به‌جانسوز برق تیغش مضمر

آری نبود عجب‌کز آذر سوزا

سنبل و ریحان دمد به زادهٔ آزر

گنج موافق نه بلکه رنج منافق

هر دو به جان بخش ابر دستش اندر

آری نیلی‌کزوست سبطی سیراب

خون شود آبش به‌کام قبطی ابتر

کاسهٔ چینی به خوانش از سر فغفور

دیبهٔ رومی به قصرش از رخ قیصر

لطفش هنگام بزم عیش مجسّم

قهرش در روز رزم مرگ مصور

باکف زربخش چون نشیند بر رخش

ابر گهر خیز بینی از بر صرصر

تفته شود از لهیب تیغش‌ جوشن

کفته شود از نهیب‌ گرزش مغفر

خیلش چون سیل‌کوه جاری و غران

فوجش چون موج بحر بی‌حد و بی‌مر

تیغ سرافشان او به دست زرافشان

یا که نهنگی دمان به بحر شناور

خون ز هراسش بسان صخرهٔ صمّا

بفسرد اندر عروق خصم بد اختر

نامش هنگام ‌کین حراست تن را

به بود از صد هزار گرد دلاور

کلکش لاغر و زو خلیلش فربه

گرزش فربه و زو عدویش لاغر

خشتی ازکاخ اوست بیضهٔ بیضا

کشتی از جود اوست‌گنبد اخضر

ای ملک ای آفتاب ملک‌که آید

قهر تو مبرم‌تر از قضای مقدر

کافر در دوزخست و اینت شگفتی

تیغ تو چون دوزخست در دل‌ کافر

نیست عجب‌ گر جنین ز هیبت قهرت

پیر برون آید از مشیمهٔ مادر

دولت بالد به شه نه شاه به دولت

افسر نازد به شه نه شاه به افسر

مجمر مشکین ز عود و باغ ز لاله

لاله نه بویا ز باغ و عود ز مجمر

گردون روشن ز مه نه ماه ز گردون

کشور ایمن ز شه نه شاه زکشور

نیست شه آنکو همی به لشکر نازد

شاه تویی ‌کز تو می‌بنازد لشکر

نام تو آمد رواج درهم و دینار

وصف تو آمدکمال خطبه و منبر

وصف نبوت بلوغ یافت ز احمد

رسم ولایت ‌کمال جست ز حیدر

عرش و رواقت زمین و عرش معظم

مهر و ضمیرت سها و مهر منور

نیست دیاری ‌که سوی آ‌ن نبرد بخت

نامهٔ فتح ترا بسان‌ کبوتر

رفت دو سال ای ملک که طلعت شاهم

بود به خاطر ولی نبود برابر

جفت حنین بودم از فراق شهنشه

راست چو حنانه بی ‌لقای پیمبر

لیک مرا زآتش فراق تو شاها

گشت ارادت از آنچه بود فزون تر

وین‌ نه عجب زانکه بویشان بفزاید

مشک چو در آتشست و عود در آذر

می‌نرود از دلم ارادت خسرو

گر رودم جان هزار بار ز پیکر

رنگ زداید کسی ز لالهٔ حمرا

بوی‌ رباید تنی ز نافهٔ اذفر

تا به بهاران چو خط لاله‌عذاران

سبزه ز اطراف جویبار زند سر

خصم تو گریان چنان‌ که ابر در آذار

یار تو خندان چنان‌ که برق در آذر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۹ - د‌ر ستایش مهد کبری و ستر عظمی کافلهٔ‌الملک عاقلهٔ‌الدوله مام پادشاه

دلکا هیچ خبر داری‌ کان ترک پسر

دوشم از ناز دگر بار چه آورد به سر

با لب نوش آمد شب دوشین به سرای

حلقه بر در زد و برجستم و بگشودم در

تنگ بگرفتمش اندر بر و بر تنگ دهانش

آنقدر بوسه زدم‌کز دو لبم ریخت شکر

گفت قاآنیا تا کی خسبی به سرای

خیز کز روزه شد اوضاع جهان زیر و زبر

غالباً مست چنان خفته‌یی اندر شعبان

کز مه روزه و از روزه ترا نیست خبر

گفتم ای ترک دلارام مگر بازآمد

رمضان آن مه شاهد کش زاهد پرور

گفت آری رمضان آمد و گوید که به خلق

رقم از بار خدا دارم و از پیغمبر

راست‌ گویی‌ که ز نزد ملک‌الموت رسید

که ز ره نامده روح از تن من‌ کرد سفر

رمضان کاش نمی‌آمد هرگز به جهان

تا نمی‌رفت مرا روح روان از پیکر

مر مرا روزه یک ‌روزه درآورد ز پای

تا دگر روزهٔ سی‌روزه چه آرد بر سر

من شکر بودم و بگداختم از بی‌آبی

گرچه رسمست که بگدازد از آب شکر

من‌ گهر بودم و آوردم دریا ز دو چشم

گرچه شک نیست‌ که از دریا آرند گهر

می‌شنیدم‌ که ز همسایه به همسایه رسد

گه‌ گه آسیب و نمی‌کردم از آن‌کار حذر

دیدی آخر که ز همسایگی زلف و میان

شد چسان رویم باریک و سرینم لاغر

مردم دیده‌ام از جنبش صفرای صیام

صبح تا شب یرقان دارد همچون عبهر

شام زاندوه علایق شودم تیره روان

صبح زانبوه خلایق شودم خیره بصر

بَدَل بانگ نیم بانگ مؤذن درگوش

عوض خون رزم خون دل اندر ساغر

خلق گویند در آتش نگدازد یاقوت

بالله این حرف دروغست و ندارم باور

زانکه یاقوت لبم ز آتش صفرای صیام

صاف بگداخت بدانسان ‌کهازو نیست اثر

غُصّه ‌ها دارم نا گفتنی از دور سپهر

قصه‌ها دارم نشنفتنی از جور قدر

وقت آن آمد کان واعظک از بعد نماز

همچو بوزینه به یکبار جهد بر منبر

آسیا سنگی بر فرق نهد از دستار

ناو آن آس شود نایش و گردن محور

من ‌که بی‌ غمزه نمی‌خواندم یک روز نماز

ورد بوحمزه چسان خوانم هر شب به سحر

گفتم ای روی تو بر قد چو به طوبی فردوس‌

گفتم ای زلف تو بر رخ چو بر آتش عنبر

خط تو برجی از مشک و د ر ‌آن برج سهیل

لب تو دُرجی از لعل و در آن درج ‌گهر

زلف چون غالیه‌ات غالی اگر نیست چرا

نرسد زآتش روی تو بدو هیچ ضرر

زهر چشم تو چرا زان حط مشکن افزود

راستی دافع زهرست اگر سیسنبر

از دل سخت تو شد چهره‌ام از اشکم سیم

وین عجب نی که زر و سیم برآید ز حجر

دل من رهرو و زلفت شب و رخسارت ماه

شب همان به‌ که به مهتاب نمایند سفر

ز لفکانت دو غلامند سیه‌ کاره و دزد

که نهادستند از خجلت بر زانو سر

یا دوگبرند سیه‌چرده‌که آرند سجود

چون براهیم زراتشت همی بر آذر

یا نه هستند دو هندو که به بتخانهٔ‌ گنگ

پشت ‌کردستند از بهر ریاضت چنبر

یا نه دو زنگی جادوگر آتشبازند

که همی بر زبر سرو فروزند اخگر

یا نه بنشسته به زانو بر ماه مدنی

از سوی راست بلال از طرف چپ قنبر

ان‌ا عجب نیست به هر خانه‌که تویر بود

گر در آن خانه ملک را نبود هیچ گذر

عجب آنست که هر جا تو ملک‌وار روی

خلق حیرت‌زده مانند به مانند صور

غم‌مخور زآنکه‌ به‌ یک‌حال ‌نماندست جهان

شادی آید ز پس غصه و خیر از پی شر

به‌کسوف اندر پیوسته نپاید خورشید

به وبال اندر همواره نماند اختر

رمضان عمر ملک نیست ‌که ماند جاوید

بلکه چون خصم ولیعهد بود زودگذر

ماه شوال ز نزدیکی دورست چنانک

مردم چشم ز نزدیکی ناید به نظر

اینک از غرهٔ غرارگره بازگشای

که بر آن طرهٔ طرارگره اولی‌تر

نذرکردم صنما چون مه شوال آید

نقل و می آرم و طنبور و نی و رامشگر

صبح عید آن‌گه کز کوه برآید خورشید

کوه را جامهٔ زربفت نماید در بر

وام یک‌ماهه‌کت از بوسه به من باید داد

همه را بازستانم ز تو بی‌بوک و مگر

بوسه‌ائی‌که در آن تگ‌دهان جمع‌شدست

بشمار از تو بگیرم سپس یکدیگر

همی همی بوسمت از شوق و تو چون ناز کنی

به ادب گویمت ای ماه غلط شد بشمر

تا تو هم وارهی از زحمت یک‌ماه صیام

مدح مستورهٔ آفاقت خوانم از بر

مهد علیا ملک دهر در درج وجود

سترکبری فلک جود مه برج هنر

قمر زهره بها زهرهٔ خورشید شرف

هاجر ساره لقا سارهٔ بلقیس‌گهر

شمس‌‌خوانث به‌عفت نه قمرکاهل لغت

مهر را ماده شمارند همه مه را نر

همچو خورشید عیانست‌و ز خلقست‌نهان

که هم از پرتو خویشست مر او را معجر

ای به هرحال ترا بوده ز باری یاری

وی به هر کار ترا آمده داور یاور

عکسی ار افتد زآیینهٔ حسن تو به زنگ

می‌نماند ز سیاهی به همه زنگ اثر

در ازل آدم اگر مدح تو می‌کردی ‌گوش

هیچ کس تا ابد از مام نمی‌زادی کر

ور به ظلمات جمال تو فکندی پرتو

ایمن از وحشت ظلمات شدی اسکندر

گر زنان حبشی روی تو آرند به یاد

بجز از حور نزایند همی تا محشر

واجب آمدکه مشیت نهمت نام از آنک

آفرینش ز توگردید عیان سرتاسر

آفرینش ز تو پیدا شد ها منکرکیست

تاش گویم به سراپای ولیعهد نگر

ثانی رابعه‌یی در ورع و زهد و عفاف

تالی آمنه‌یی درکرم و حسن سیر

عیسی از چرخ زند عطسه اگر روح‌القدس

عوض عود نهد موی ترا بر‌ مجمر

مگر از عصمت تو روح و خرد خلق شدند

که به آثار عیانند و به صورت مضمر

گر در آن‌دم‌که خلیل‌الله بتها بشکست

نقش رخسار تو بر بت بکشیدی آزر

من برانم‌که براهیم ستغفارکنان

بت بنشکستی و برگشتی زی‌ کیش پدر

بس ‌عجب‌نیست‌که از یمن عفافت تا حشر

مادر فکرت من بکر بزاید دختر

عصمتت‌بر خون‌ گر پرده‌کشیدی به عروق

خون برون نامدی از رگ به هزاران نشتر

وندر اوهام اگر عفت تو جستی جای

نام مردان جهان راه نبردی به فکر

نسلها قطع شدی ورنه پس از زادن تو

نطفه‌یی در رحم مام نمی‌گشت پسر

سدی از عصمت تو گر به ره بادکشند

تا به شام ابد از جای نجبند صرصر

تا دمد نیلوفر افتان خیزان به چمن

باد افتان خیزان خصم تو چون نیلوفر

لاله‌سان لال بود خصمت و بادا شب و روز

خون سرخش به ‌رخ و داغ سیاهش به جگر

شعر قاآنی اگر نطفه به زهدان شنود

از طرب رقص نماید به مشیمهٔ مادر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۰ - در ستایش شاهزاده رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب ثراه و تخلص به معراج

دو سال بیش ندانم‌گذشت یاکمتر

که دور ماندم از ایوان شاه‌کیوان‌فر

کجا دو سال که هر روز آن دو سال بود

ز روز خمسین الفم‌ هزار بار بتر

من از ملک نشدم دور دورکرد مرا

سپهر کشخان‌ کش خانه باد زیر و زبر

اگر عنایت شه یاریم کند امسال

ازین‌ کبود کهن پشته برکشم‌ کیفر

سپهر ازرق داند که من چو کین ورزم

به روی هرمز وکیوان همی‌کشم خنجر

اگرچه‌کرد مرا آسمان ز خدمت دور

نگشت دور ز من مهر شاه دین‌ پرور

چو هست قرب نهان گو مباش قرب عیان

که نیست قرب عیان را به نزد عقل خطر

مگر نه مهر به چارم سپهر دارد جای

و زو فروزان هر روز تودهٔ اغبر

مگر نه عقل‌ کزان سوی حیزست و مکان

جدا نماند لختی ز مغز دانشور

مگر نه یزدان‌کز فکرت و قیاس برون

به ماست صدره نزدیکتر و سمع و بصر

غلام قرب نهانم‌که از دو صد فرسنگ

کند مجسم منظور را به پیش نظر

ملک به خطهٔ کرمان و من به طوس برش

ستاده دست بکش همچو چاکران دگر

چه سود قرب ملک خصم راکه نفزاید

ز قرب احمد مختار جایگاه عمر

مرا به قرب عیان‌ گوش هوش نگراید

که هست قرب عیان را هزارگونه خطر

مگر نبینی کز قرب آفتاب منیر

همی چگونه به هر مه شود هلال قمر

مگر نبینی کز قرب آتش سوزان

همی چگونه شود چوب خشک خاکستر

مگر نبینی‌ کز قرب شمع بزم‌افروز

همی چگونه پروانه را بسوزد پر

من آن نیم‌که به من هرکسی شود چیره

بجز خدا و خداوند آسمان چاکر

هرآن جنین‌که ورا داغ‌کین من به جبین

دریده چشم و نگونسار زاید از مادر

من آن گران سر سندان آهنینستم

که برده سختی من آب پتک آهنگر

کس ار به دندان خاید ز ابلهی سندان

به سعی خویش ‌رساند همی به‌ خویش ضرر

مرا خدای نگهبان و چارده تن پاک

که رفته‌ گویی یک جان به چارده پیکر

یکی خورست درخشان ز چارده روزن

یکی مهست فروزان ز چارده منظر

یکیست‌چشمه‌و جاری‌از آن چهارده جوی

یکیست خانه و برگرد آن چهارده در

ز آب هر جو نوشی‌کند ز چشمه حدیث

به نزد هر در پویی دهد ز خانه خبر

پس از عنایت یزدان و چارده تن پاک

خجسته خسرو آفاق به مرا یاور

ابوالشجاع حسن شه جهان مجد که هست

به نزد بحر کفش بحر در شمار شمر

به جنب حلمش‌ گوییست‌ گنبد مینا

به نزد جودش جوییست لجهٔ اخضر

به راغ شوکت او چرخ سبزهٔ خضرا

به باغ دولت او مهر لالهٔ احمر

به هرچه جزم‌ کند کردگار یاری‌بخش

به هر چه عزم‌ کند روزگار فرمان‌بر

ز ابر دستش رشحیست ابر فرو‌ردین

به بحر طبعش موجیست بحر پهناور

به سنگ اگر نگرد سنگ راکند لولو

به خاک اگر گذرد خاک را کند عنبر

مطیع خدمت او هرچه بر فلک انجم

رهین طلعت او هرچه بر زمین ‌کشور

زمانه چیست‌ که از امر او بتابد روی

ستاره ‌کیست‌ که از حکم او بپیچد سر

به‌ گرد معرکه شمشیر او بدان ماند

که تیغ حیدرکرار در دل‌ کافر

چو رخ نماید گیهان شود پر از خورشید

چو لب‌ گشاید گیتی شود پر از گوهر

به روزگار نماند مگر به روز وغا

که‌ کینه توزد چون روزگار کین‌گستر

به بحر ماند اگر بحر پر شود لبریز

به مهر ماند اگر مهر برنهد افسر

که دیده بحر که در بر همی‌ کند خفتان

که دیده مهر که بر سر همی نهد مغفر

حسام او ملک الموت را همی ماند

که جان ستاند تنها ز یک جهان لشکر

بسان روح خدنگش مکان‌ کند در دل

به جای هوش حسامش نهان شود در سر

اگر ندیدی خورشید را به‌گاه خسوف

نهفته بین رخ رخشانش را به زیر سپر

فنای هرچه به‌ گیتی به قهر او مدغم

بقای هرچه به‌گیهان به مهر او مضمر

شگفت آیدم از ابلهی‌ که رزم ترا

همی بیند و انکار دارد از محشر

اگرچه از در انصاف جای عذرش هست

که این مقام شهودست و آن مقام خبر

من آنچه دیدم از خنگ برق رفتارت

به هر که ‌گویم نادیده نیستش باور

به صدهزاران مصحف اگر خورم سوگند

همی فسانه شمارد حدیث من یکسر

چگونه آری باور کند که کوه‌ گرن

به گاه پویه همی باج گیرد از صرصر

بود خیال مجسم وگرنه همچو خیال

چگونه آسان می‌بگذرد به بحر و به بر

بود گمان مصور و گرنه همچو گمان

چگونه یکسان می‌بسپرد نشیب و زبر

به‌گرد نقطهٔ پرگار چون خط پرگار

همی بگردد و ساکن نمایدت به نظر

از آنکه چون خط پرگار بر یکی نقطه

به‌ گردش آید و بر وی‌ کند سریع‌ گذر

ز چابکی‌ که ورا هست خلق پندارند

که قطب‌سان به یکی نقطه ساکنست ایدر

اگر به سمت فلک سیر او بدی مقدور

به عون تربیت رایض قضا و قدر

مجال شبهه نبودی ‌که از سمک به سماک

شدی چگونه به یکدم براق پیغمبر

مجال شبهه‌ کسی راست در عروج براق

که‌ چشم‌ عقلش‌ کورست و گوش هوشش کر

عنان خیل خیالم‌ گرفت رایض طبع

که از حکایت معراج مصطفی مگذر

بگو که شاه جهان را خوش آید این گفتار

چنان‌که خاطر پرویز را حدیث شکر

چو ابتدای ثناکردی از مدیح رسول

در انتهای سخن آبروی نظم مبر

اگر قریحهٔ نظمت بود ز غصه مرنج

بخوان زگفتهٔ من این قصیده را از بر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۱ - مطلع ثانی

شبی به عادت روز شباب عیش آور

شبی به سیرت صبح وصال جان‌پرور

شی ز بسکه زمین روشن از فروغ نجوم

چو برک لاله عیان از درون سنگ شرر

شبی زگنبد نیلوفری عیان پروین

چو هفت نرگس شهلا ز شاخ نیلوفر

شبی به ‌گونهٔ مشاطگان به‌ گرد عروس

هجوم‌کرده ز هر سو نجوم‌ گرد قمر

رسول امّی مشگوی ام هانی را

نموده از رخ و لب رشک جنت و کوثر

که جبرئیل امین فر خجسته پیک خدای

به امر ایزد دادار حلقه زد بر در

ز بانگ حلقه سر حلقهٔ انام ز شوق

بسان حلقه ندانست پای را ازسر

چو حلقه ساخت دل از یاد ماسوا خالی

که تا ز حلقه جیب فنا برآرد سر

درون حلقهٔ امکان نماند هیچ مقام

کزو چو رشته نکرد از درون حلقه‌ گذر

خطاب‌ کرد به جبریل‌ کای امین خدای

بگو پیام چه داری ز حضرت داور

جواب دادش جبریل‌ کای پیمبر پاک

تو خود پیام‌دهی و تو خود پیام‌آور

سخن ز دل به زبان وز زبان به دل گذرد

درین میانه زبان منهی است و فرمان‌بر

اگرچه آینه خالی بود ز صورت شخص

بود به واسطهٔ شخص شخص را مظهر

بر از شکوفه برون آید و شکوفه ز شاخ

گمان خلق چنان کز شکوفه خیزد بر

ثمر نهفته ز اصل است و آشکار ز فرع

کنون تو اصلی و من فرع و سرّ وحی ثمر

گرت هوس‌ که ز من بشنوی‌ حکایت خویش

درون آینهٔ حق‌نمای من بنگر

ولی چو آینهٔ من محیط ذات تو نیست

حکایتش ز تو ناقص نماید و ابتر

من و ملایک سکان آسمان و زمین

تمام مظهر ذات توییم ای سرور

هزار آینه بنهاده است خرد و بزرگ

درین هزار یکی را هزارگونه صور

یکیست عین هزار ارچه هست غیر هزار

که مختلف به ظهورند و متفق به‌گهر

یکیست ساقی و هر لحظه در یکی مجلس

یکیست شاهد و هر لحظه در یکی زیور

کنون مجال سخن نیست برنشین به براق

کز انتظار تو بس دیده است در معبر

همی برآمد چون برق بر براق و نخست

به بیت مقدس چون پیک وهم‌کردگذر

وزان به مسجد اقصی چمید و شد ز کرم

خجسته روح رسل را به سوی حق رهبر

فزود پایه و بخشید مایه داد فروغ

به هر فرشته به هر آسمان به هر اختر

به سدره ماند ز ره جبرئیل و زانگونه

که بازماند از پیک عقل پیک نظر

رسول‌ گفتش‌ کای طایر حظیرهٔ قدس

سبب چه بود که‌ کردی به شاخ سدره مقر

جواب دادش‌ کای محرم حریم وصال

من ار فراتر پرم بسوزدم شهپر

تویی که داری در کاخ لی مع‌الله جای

تویی‌که داری از تاج لا به سر افسر

تو شه‌نشانی و ما شه تو شاه و ما بنده

تو آفتابی و ما مه تو ماه و ما اختر

تو نیز هستی خویش اندرین محل بگذار

بسیج بزم بقا کن وزین فنا بگذر

براق عقل رها کن برآ به رفرف عشق

که عقل را نبود با فروغ عشق اثر

به پشت رفرف برشد نبی ز پشت براق

چنان‌که مرغ ز شاخ نگون به شاخ زبر

ز سدره شد به مقامی‌که بود بیگانه

در آن مقام تن از جان و جانش از پیکر

صعود کرد به اوجی کز آن نمود هبوط

ر*‌ع یافت به ملکی‌‌ز. آن نمود س‌حر

ز سدره صد ره برتر چمید از پی آنک

ز سدره آید و از جیب لا برآرد سر

دو قوس دایره در ملتقای نقطهٔ امر

سر از دوسو بهم آورد چون خط پرگر

به عالمی شد کانجا نه اسم بود و نه رسم

به‌محفلی شد‌ کانجا نه خواب بود و نه خور

وجود شاهد و مشهود اتحادگزید

چو اتحاد فروغ بصر به ذات بصر

نه اتحاد و حلولی که رای سوفسطا

بود به نزد خر‌دمند زشت و ژاژ و هدر

بل اتحاد وجودی که نیست هستی وصف

بغیر هستی موصوف هیچ چیز دگر

میان‌هستی‌موصوف و وصف فرق این بس‌

که متحد به وجودند و مختلف به صور

یکیست‌ اصل ‌و حقیقت ‌یکیست ‌فرع‌و مجاز

یکیست عین و هویت یکیست تیغ و اثر

کمال و نقصان کرد از یکی مقام ظهور

وجوب و امکان کرد از یکی گریبان سر

به یک خزینه درآمیخت قرصهٔ زر و سیم

ز یک دریچه عیان‌گشت تابش مه و خور

نشسته ناظر و منظور در یکی بالین

غنوده عاشق و معشوق در یکی بستر

دو ماهتاب فروزنده از یکی مطلع

دو آفتاب درخشنده از یکی خاور

دو تاجدار مکان کرده در یکی اورنگ

دو گلعذار نهان گشته در یکی چادر

شنیده‌ام که نبی آن شب از ورای حجاب

به گو‌شش آمد آواز حیدر صفدر

و دیگر آنکه به هنگام بازگشت بدو

نمود حمله یکی شرزه شیر اژدر در

به ‌کام شیر سلیمان فکند خاتم و داد

پس از نزول علی را از آن حدیث خبر

ز گفت خاتم پیغمبران ز خاتم لعل

فشاند حیدر کرار تنگ تنگ شکر

یس از تبسم جان‌بخش خاتمی ‌که سپهر

بود چو حلقه حاتم ز شرم او چنبر

زکان جیب برآورد و کرد گوهروار

نثار خاتم پیغمبران بشیر بشر

ز نعت حیدر کرار لب فروبندم

ز بیم آنکه مسلمان نخواندم ‌کافر

منم ثناگر آل رسول و حاسد من

خرست اگر بفروشد هزار عشوه مخر

مرا ز کین خران باک نیست زانکه بود

سه گز فسار و دو چنبر چدار چارهٔ خر

به پیش دشمن یاجوج‌ خو کشیدستم

ازین قصیدهٔ ستوار سدّ اسکندر

برین صحیفهٔ دلکش به جای نظم دری

ز نوک خامه برافشانده‌ام عقود دُرر

اگر قبول ملک افتد این چکامهٔ نغز

به آب سیم نگارمش بر صحیفهٔ زر

پسند حاسد اگر نیست گو مباش که هست

گنه به شرع نگارنده نی به شعر اندر

به خالقی که دماند به سعی باد بهار

ز ناف صخرهٔ صمّا شقایق احمر

به قادری‌ که ز پستان ابر نیسانی

به کام کودک دُر دایه‌سان نماید دَر

بدانکه گشته ز صنعش دو فلک چرخ و زمین

روان و ساکن بی‌بادبان و بی‌لنگر

به جان شاه هلاگو که هر دوگیتی را

بیافریده خداوند در یکی پیکر

که‌ گر خدیو جهان التفات ننماید

برین قصیده‌که پیرایه بر عروس هنر

دگر نه نظم نگارم زکلک در دیوان

دگر نه نثر نویسم ز خامه در دفتر

شنیده‌ام‌ که حسودی به شه چنین‌ گفته

که بسته است رهی بر هجای شاه‌کمر

چگونه منکر باشم‌که در محامد تو

ثنای ناقص من چون هجا بود منکر

هر آن مدیح‌ که ممدوح را سزا نبود

به کیش من ز دو صد قدح ناسزاست بتر

چگونه‌ کور کند مدح چشمهٔ خورشید

چگونه‌ کر شمرد وصف نالهٔ مزهر

همیشه تا نبود جسم را ز روح‌گزیر

هماره تا نبود مست راز راح‌گذر

به قلب‌ گیتی امرت چو روح در قالب

به جسم گیهان حکمت چو راح در ساغر

هوای خدمت تو همچو روح راحت‌بخش

سپاس حضرت تو همچو راح انده‌بر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۲ - در تهنیت عید غدیر و ستایش شاهزاده ی بی‌نظیر فریدون میرزا طاب ‌ثراه ‌گوید

دوش چو شد بر سریر چرخ مدور

ماه فلک جانشین مهر منوّر

طرفه غزالم رسید مست و غزلخوان

بافته از عنبرش به ماه دو چنبر

تعبیه‌ کردست‌ گفتی از در شوخی

ماه منور به چین مشک مدور

غرّهٔ غَرّار او به طرهٔ طرّار

قرصهٔ‌ کافور بد به طبلهٔ عنبر

یا نه تو گفتی زگرد موکب دارا

گوشهٔ ابرو نمود تیغ سکندر

تافته رویش به زیر بافته مویش

بر صفت ذوالفقار در دل‌ کافر

گفته چه خسبی ز جای خیز و بپیمای

باده‌یی از رنگ و بو چو لالهٔ احمر

باده ای ار فی‌المثل به سنگ بتابد

گویی برجست از آن شرارهٔ آذر

تا شودم باز چهره چون پر طاووس‌

از گلوی بط به زیر خون‌ کبوتر

گفتمش ای ترک ساده باده حرامست

خاطر بر ترک خمر دار مخمّر

گفت چه رانی سخن ندانی فردا

هرچه خطا از عطا ببخشد داور

رقص‌کند از نشاط صالح و طالح

وجد کند بر بساط مومن و کافر

خلق جهان را دو عشرتست و دو شادی

اهل زمان را دو زینتست و دو زیور

شادی عامی ز بهر حیدرکرار

عشرت خاصی ز چهر خسرو صفدر

آن شده قایم مقام ماه رسالت

این شده نایب مناب شاه فلک فر

گفتمش اَستار این‌ کنایت برگیر

گفتمش اسرار این حکایت بشمر

حال مسمی بگو ز تسمیه بگریز

حل معما بکن زتعمیه بگذر

گفت که فردا مگر نه عید غدیرست

عیدی بادش چو بوی عود معطر

د‌ر به چنین روزی از جهاز هیونان

ساخت نشستنگهی رسول مطهر

.گرد وی انبوه از مهاجر و انصار

فوجی چون موج بحر بی‌حد و بی‌مر

خرد و کلان خوب و زشت بنده و آزاد

پیر و جوان شیخ و شاب منعم و مطر

برشد و گفتا الست اولی منکم

گفتند آری ز ما به مایی بهتر

د‌ست علی را سپس‌ ‌گرفت و برافراخت

قطب هدی را پدید شد خط محور

گفت‌که ای خلق بنگرید تناتن

گفت‌ که ای قوم بشنوید سراسر

هرکش مولا منم علیش مولاست

اوست پس از من به خلق سید و سرور

یارب خواری ده آنکه او را دشمن

یارب یاری ‌کن آنکه او را یاور

حرمت این رو‌ز را سه روز پیاپی

بگذرد از جرم خلق خالق اکبر

شادی دیگر ازین در است که فردا

شاه فریده‌رن بر آفتاب زند بر

تیغی کش پادشاه کرده عنایت

راست حمایل نمایدش چو دو پیکر

تیغی ‌کان را شه از میان بگشاده

او به‌کمر استوار بندد ایدر

تیغی لاغرتر از خیال مهندس

تیغی نافذتر از قضای مقدّر

تیغی درکام خصم زهر مجسم

تیغی در روز رزم مرگ مصوّر

جوهر آن تیغ بر صحیفهٔ آن تیغ

مورچگانند در محیط شناور

درکلف خسرو بگویمت به چه ماند

رود رو‌ران درکنار بحر مقعر

درکمر شاه لاغرست و عجب نیست

ماه بکاهد ز قرب خسرو خاور

حرمت شه را روا بود که ببوسد

صفحهٔ آن تیغ را خدیو دلاور

ورنه ندیدم که کس نماید معجون

سودهٔ الماس را به قند مکرر:

یا نشنیدم‌که هیچگه ملک‌الموت

غوطه زند اندر آب چشمهٔ ‌کوثر

تیغ‌ که باید همی به زهرش آلود

شاهش آلوده دارد از چه به شکر

نی‌نی از آن تیغ پادشاه ببوسد

تاش مرصع‌کند به لؤلؤ و گوهر

گفتمش ای شوخ ازین عبارت شیرین

شور برآو‌ردی از روان سخنور

لیک مرا عیش تلخ‌ گشت از یراک

کند زبانم به مدح شاه مظفر

گفت تو امشب به عیش‌ کوش‌که فردا

من بر شه این قصیده خوانم از بر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۳ - مطلع ثانی

از دو محمد زمانه یافته زیور

گر چه مر آن مهترست و این یک کهتر

آن شه دین بود و این شهنشه دنیا

آن مه رخشان‌ و این سهیل منور

شیوهٔ آن در جهان‌کفالت امّت

پیشهٔ این در زمان کفایت لشکر

ختم بر آن شد همه رسالت عظمی

ختم بر این شد همه ریاست ‌کشور

دودهٔ عدنان از آن همیشه مکرم

شوکت قاجار ازین هماره مشهر

زان یک بنیان شرع‌کشته مشید

زین یک دامان عدل گشته مُشَمَّر

بر سر آن از پی رسالت دستار

بر سر این از در جلالت افسر

این ز در مجد پا نهاده بر اورنگ

آن ز پی وعظ پا نهاده به منبر

این ز همه خسروان به بخت مقدم

آن ز همه انبیا به وقت موخر

آن پس چل سال شد رسول موید

این پس سی سال شد خدیو مظفر

ساخته بر فرش این رواق مقرنس

تاخته بر عرش آن براق تکاور

امر خلافت سپرد آن به پسر عم

کار ولایت گذاشت این به برادر

آن علی مرتضی امام معظم

طاق‌ کرم ساق عرش ساقی‌ کوثر

این‌ ملک ملک‌بخش راد فریدو‌ن

صدر امم بدر فارس فارس لشکر

داده بدین تیغ فتنه‌بار شهنشه

داده بدان تیغ ذوالفقار پیمبر

در بر آن یک نموده احمد جوشن

بر سر این‌ یک نهاده سلطان مغفر

شاهی عقبی بدان شدست مسلم

ملکت دنیا بدین شدست مقرر

باد بر او مرحبا زکشتن مرحب

باد بر این آفرین ز جود موفّر

آن سر عنتر فکند و این سر فتنه

این در احسان‌ گشود و آن در خیبر

دشمن آن بد اگر مرادی بدفعل

دشمن اینست نامراد بداختر

این‌ یک در مهد عهد قائل تکبیر

آن یک در عهد مهد قاتل اژدر

این یک با سکه بست نامش دایه

آن یک با خطبه چید نافش مادر

دشمن آن هرکه هست چاکش‌ در دل

دشمن این هر که هست خاکش بر سر

الحق قاآنیا کلام تو زیبد

گوش‌ به گوهر همی‌کنند برابر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۴ - در ستایش نواب فریدون میراز طاب ثراه‌ گوید

دوشینه‌ کاین نیلی صدف‌ گشت ازکواکب پر درر

در زد یکی گفتم کیی گفتا منم بگشای در

جستم ز جا رفتم دوان آسیمه‌سر دل‌دل‌کنان

تا جویم از نامش نشان تا گیرم از حالش خبر

پرسیدم آخر کیستی دزدی گدایی چیستی

بی‌موجبی را نیستی همچون غریبان دربدر

رین پاسخ آ‌مد در غضب برزد صداکای بی‌ادب

رهزن نیم‌کاین نیمه‌شب آرم به هرکویی‌گذر

بگشای در تا دانیم جان بر قدم افشانیم

بر چشم و سر بنشانیم سازی حکایت مختصر

از آن صدای آشنا در موج خون‌ کردم شنا

جانم ز خجلت در عنا هوشم ز حیرت در فکر

ناگه به خود لرزیدما وانگه به سر لغزیدما

مانا خطا ورزیدما کز آن خطا دیدم خطر

آسیمه‌سار و سرنگون او از برون من از درون

او غرق خوی من غرق خون او منتظر من محتضر

القصه با صد پیچ و تاب از جای جستم باشتاب

از خجلتم جان در عتاب از حسرتم خون در جگر

در باز کردم بر رخش دیدم جمال فرخش

وز شرم شیرین پاسخش افتاده در بوک و مگر

ترکی درآمد خوی زده یک ساتکینی می زده

خوی بر جمال وی زده چون بر گل سوری مطر

خویش چو آتش توسنا، رویش به خوبی سوسنا

کالریم غنجاً اذرنا و البدر حسناً ان سفر

غنجش‌ فزون نازش فره جعدش‌ همه بند و گره

گیسو فتاده چون زره از طرف دوشش‌ تا کمر

روشن‌رخ و تاریک‌مو شیرین‌زبان و تلخ‌گو

دشمن نهاد و دوست‌رو نیکوجمال و بدسیر

گیسو زره قامت‌سنان مژگان‌خدنگ ابروکمان

دل آهن و تن‌پرنیان خط‌جوشن و صورت‌ سپر

فربه‌سرین لاغرمیان اندک‌سخن بسیاردان

خورشید رو ذره‌دهان فولاددل سیماب‌بر

باری چو آمد در سرا دید آنچنان پژمان مرا

گفتاکه بی‌موجب چرا از وصل من جستی حذر

من ماهم و در تیره‌شب از من رمیدی بی‌سبب

در تیره‌شب ماه‌ای عجب نیکوتر آید در نظر

گفتم خطا کردم خطا ایدون عطا باید عطا

ای رویت آرزم ختا ای مویت آشوب تتر

گفتا بهل این های و هو عذر گنه چندین مجو

برخیز و سنگین‌کن سبو زان بادهٔ پر شور و شر

زان باده‌ کز وی خار خشک آرد دو صد من بید مشک

از رنگ‌و بو چون ‌لعل ‌و مشک ‌از زیب‌ و فر چون ماه و خور

دفع کرب رفع تَرَح کان طرب جان فرح

ریحان دل روح قدح نیرام غم نور بصر

بویش به عنبر ماندا رنگش به ‌گوهر ماندا

بیجادهٔ‌تر ماندا لؤلؤی خشک مستقر

هم عقل را پیوند ازو هم جان و دل خرسند از او

هم اهرمن در بند ازو هم زو معاصی مغتفر

از بسکه صافست و روان هم ظاهرست و هم نهان

همچون مضامین در بیان همچون معانی در صور

بق زان خورد پیلی شود در جو چکد نیلی شود

وز آن ابابیلی شود خجلت‌ده طاووس نر

نادان از آن‌ گر نوشدا از تنگ ظرفی جوشدا

تا روز حشر ار کو شدا در گل فروماند چو خر

حالی ز جا برخاستم خاطر ز غم پیراستم

بزم نشاط آراستم ترتیب دادم ماحضر

آماده کردم بهر وی تار و رباب و چنگ و نی

نقل و کباب و جام و می اسباب عشرت سربه‌سر

بگشودمش بند قباگفتم زهی شیرین‌لبا

اهلا و سهلا مرحبا اشرب فقد حان السحر

زینسان که آرام دلی زینسان که شمع محفلی

عیش جهان را حاصلی نبود ز وصلت خوبتر

بیگانگی از سر بنه بیگانگی جستن نه به

بنشین بخور بستان بده شادی بیاور غم ببر

هم بذله بشنو هم بگو هم دل بجو هم‌ گل ببو

هم ساتکین کش هم سبو هم انگبین خور هم شکر

خواهد گذشتن چون جهان زان رخش غم بیرون جهان

کز نقش پیدا و نهان باقی نمی‌ماند اثر

شادی خوشست و خرمی‌ کز نقش بیشی و کمی

جز عیش‌ جان آدمی نخل بقا ندهد ثمر

اینست نقد حال ما کز اوست فرخ فال ما

قسمت ز ماه و سال ما جز آن نباشد ای پسر

امشب من از وصلت خوشم فردا ز غم در آتشم

زیرا که فردا می‌کشم رخت عزیمت بر سفر

نام سفر چون برده شد آن شوخ‌چشم آزرده شد

وز غم چنان افسرده شد کاندر خزان شاخ شجر

زالماس مرجان‌سای شد از جزع مرجان‌زای شد

از دست رفت از پای شد هی زد برو.هی زد به سر

هی ‌گریه ‌کرد و هی جزع هی ناله ‌کرد و هی فزع

هی‌گفت اسکت یا لکع عذبت طرفی بالسهر

خیری نمود از ارغوان چنبر نمود از خیزران

افشاند برگل ضیمران آزرد یاقوت ازگهر

پرتاب کرد از سر کله از ده هلال آزرد مه

صد خنجرش در هر نگه صد ناچخش در هر نظر

هی ریخت برگل‌گوهرا هی بیخت بر مه عنبرا

هی بر سمن از عبهرا بارید مروارید تر

جوشیدش از تنور دل آبی که طوفان زو خجل

چون نوح هردم متصل‌گویان‌که ربی لاتذر

گفتم چرا گشتی چنین گفتا برو خامش نشین

چندم ز خود سازی غمین چندم ز بد گویی بتر

می‌بینمت چون بوالهوس مشتاق چیزی هر نفس

چون غافلان از پیش و پس‌ آشفته‌حال آسیمه‌سر

گه پیشه‌یی را مخترع‌ گه شیوه‌یی را متبع

فاخش الاله سوء فلعلک و احذرن کل الحذر

نه عارفی نه متقی نه باده‌خواری نه شقی

نه پاک‌دامن نه نقی نه پیش‌بین نه پس‌نگر

این آرزو باری بهل‌کز من نخواهی شد بحل

دانم خجل گردی خجل گر رخت بندی از حضر

حالی سفر کردن چرا رنج سفر بردن چرا

جان و دل آزردن چرا از بهر مشتی سیم و زر

چند از پی خیل و رمه این های و هوی وین دمدمه

دنیا نماند این همه‌گیتی نیرزد اینقدر

گیرم سفرکامت دهد خورشیدسان نامت دهد

یک صبح تا شامت دهد از خاوران تا باختر

چندان نیرزد این عناکز حضرتی ‌گردی جدا

کاو را ظفر بخشد خدا بر خسروان نامور

شاه آفریدون‌کز سمک بررفته صیتش تا فلک

با خلق و کردار ملک با خلق و دیدار بشر

فرخنده شاه راستین‌کش‌کان بود در آستین

با قدر او گردون زمین با جود او دریا شمر

مغلوب حکمش‌ چار حد منکوب قهرش دیو و دد

هم حکمران بر نیک و بد هم قهرمان بر خیر و شر

بر عالم و آدم‌کیا کاخش مطاف ازکیا

جنت ز خلقش یک‌گیا دوزخ ز قهرش یک شرر

عین زمین عون زمان شاه جهان ماه مهان

غیث‌کرم غوث امان فصل ادب اصل هنر

کان بهی بحر بها هم با دَها هم با نُها

خورشید با رایش سها یاقوت با جودش‌ مدر

مذبوح از تیغش سمک مجروح از رمحش فلک

مرجوح با خلقش ملک مطروح با نطقش شکر

خشمش چو دوزخ جانگزا قهرش چو جنت جانفزا

هم تابع حکمش قضا هم پیرو امرش قدر

عالم ز عدل او حرم رایج به عهد اوکرم

بابی ز خلق او ارم تابی ز تیغ او سقر

ای چون شعاع مهر و مه تیغت گشوده خشک و تر

وی چون فروغ صبحگه صیتت‌ گرفته بحر و بر

خنگت صبا تیغت وبا از این وبا وز آن صبا

خاک بداندیشان هبا خون ستم‌کیشان هدر

بر هر بلیدی قهر ران بر هر بلادی قهرمان

بر هر امینی مهربان در هر زمینی مشتهر

روزی که از تیغ گوان از خاک روید ارغوان

وز نوک ناوک خون روان گردد چو پشت نیشتر

از گرد و خون خاک زمین ماند به جامهٔ اهل چین

کز اطلس استش آستین وز قندز استش آستر

از بس سنان و تیغ و شل بارد به تنها متصل

وز بس خدنگ جان‌گسل‌گردد به دلهاکارگر

گویی خدای آسمان می‌نافرید اندر جهان

جز خنجر و تیغ و سنان جز ناچخ و تیر و تبر

وز بسکه جان اهل کین با خاک ره گردد عجین

گویی همه خاک زمین جان داردی چون جانور

چون از کمین آیی برون جاری کنی جیحون خون

از نیش تیغ آبگون وز نوک تیغ جان شکر

رمحت بدرد تا فلک تیغت ببرد تا سمک

نقش بقا سازند حک این از نشیب آن از زبر

گوید عدویت دمبدم از خوف جان در هر قدم

یا حبذا دارالعدم یا مرحبا دارالسقر

گوید ز بس خوف قصاص آین المفر آین المناص

اَین النجاهٔ اَین الخلاص اَین المقام اَین المقر

شاها مرا یک ملتمس باقیست بشنو یک نفس

کافکنده چرخم در قفس چون طایر بی‌بال و پر

سالیست افزون تا مرا زاقران نمودی برترا

هم سیم داد هم زرا هم‌ گنج دادی هم‌ گهر

بس زر و سیم و خواسته بخشیدیم ناخواسته

واکنون ز جا برخاسته عزمم به آهنگ سفر

نه اسب دارم نه رهی وز سیم و زر جیبم تهی

هم در سرم فکر مهی هم در دلم عزم خطر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۵ - من افکاره العالی

دی آمد از در من آن دلفریب پسر

افکنده دام بلا زلفش به روز مطر

بودی به رنگ قمر رخشنده چهره او

نه ‌کی ز سرو روان تابیده جرم قمر

بر سرو قامت او افتاده همچو کمند

پرحلقه سلسله‌یی همرنگ مشک تتر

حاشانه مشک تتر هرگزکه از بر سرو

چندین شکنج و شکن سر داده یک به دگر

گفتی دوهندوی مست‌گردیده ازپی لعب

آسیمه‌سار و نگون آون ز شاخ شجر

یا نی دو مار سیه آسیمه سارودمان

دارد به سایهٔ سرو از آفتاب‌گذر

یا نی دو دزد دغل پی برده‌اند به‌گنج

از بهر غارت سیم یازیده دست ظفر

آری نگار ختن دارد ز سیم سرین

گنجی نهفته همی بیغش به زیر کمر

دارند خلق جهان ازگنج فربه او

از غصه‌ کو به دل از ناله دست به سر

وان ترک تنگ دهان از بس بخیل بود

پیوسته منع ‌کند آن سیم را زنفر

غافل‌ که سیم خود ار بر مستحق دهد

از بذل سیم شود نامش به دهر سمر

ای‌کاش نقره ی او بودی مرا که همی

می‌داد می‌ که مرا گردد فزوده خطر

باری به خلوت من آن غارت دل و دین

چون در رسید ز راه چون برگزید مقر

گفتم بیا صنما ای‌کز فروغ رخت

روشن شدست مرا دیوار و خانه و در

خواهم‌که بوسه زنم بر تنگ شکر تو

تا کام و لب ز لبت شیرین‌ کنم به مگر

خندید وقت ولی از روی عادت و رسم

نشنیده‌ام‌ که دهد کس بوسه بر به شکر

ویژه ز بس‌ که لطیف این شکری‌ که مرا

بگدازد ار کندی بر در نسیم‌ گذر

کی احتمال‌کند دمهای سرد ترا

کامد به نزد خرد از زمهریر بتر

یک ره در آینه بین بر خلق منکر خود

تا دانی آنکه ترا باشد چگونه سیر

چندانکه هست ترا پروای خدمت من

باشد اضافه مرا از صحبت تو حذر

گر میل صحبت من داری و بوس و کنار

ایدون به نقد بزن دستی به‌کیسهٔ زر

کام از لب و دهنم بی‌زر کسی نستد

ها زر بیار و فزون زین عرض خود بمبر

گفتم بلای نپسندی ار به بلا

جانم ز سر بهلا این عجب و کبر و بطر

هر چند کیسه و جیب از زر تهی بودم

دارم ز نظم دری آماده‌ گنج و گهر

گفتا که ‌گنج و گهر گر باشدت بفروس

آنگه به مشت زرم این ‌گنج سیم بخر

ور نه مخار زنخ‌ کوتاه ساز سخن

دانی‌که شاخ هوس‌ک‌ب را نداده ثمر

قاآنیا جوِ زر در چشم سیمبران

صد ره ‌گزیده ترست از صد هزار هنر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۶ - در ستایش پا‌دشاه جمجاه محمدشاه غازی و فتح خوارزم‌ گوید

رسید چه‌؟ خبر فتح‌کی رسید؟ سحر

کجا؟ به نزد مالک از چه ملک؟ از خاور

خبر چه بود؟ شکست عدو که‌ گفت‌؟ بشیر

عدو شکست چِسان خورده؟ ‌گشت زیر و زبر

مصافگاه ‌کجا بود؟ ساحت بسطام

که بر شکست عدورا؟ سمی بن آزر

دگر که ناصر او بود؟ نصرت‌الدوله

چه بود منصبش از شه‌؟ امارت لشکر

کدام لشکر?‌ آن لشکری‌ که رفت زری

کجا؟ به طوس‌، چرا؟ بهر نظم آن‌ کشور

سپاه را که فرستاد؟ خواجه، ‌‌کی‌؟ شعبان

کدام خواجه‌؟ مهین خواجهٔ عطاگستر

دگر سپاه فرستد؟ بلی چه مه‌؟ شوال

چه روز؟ عیدکی آن روز می‌رسد؟ ایدر

گذشت روزه‌؟ بلی ماه نو نمود؟ نعم

چه‌وقت‌؟ دوش کجا؟ درجنوب ‌چون لاغر

کنون چه باید؟ ساغر چگونه باید؟ پر

پر از چه باشد؟ از می چه می‌؟ می خلر

قدح چه باشد؟ نقره چه نقره‌؟ نقرهٔ خام

قدح گسارکه‌؟ ترکی چگونه‌؟ سیمین بر

قدح به یاد که بخشد؟ بهٔاد روی ملک

قدح نخست‌که نوشد؟ حکیم دانشور

مرآن حکیم‌ که باشد؟ حکیم قاآنی

چو خورد می‌چکند؟ مدح شاه‌ کیوان فر

کدام شه‌؟ شه ایران چه‌کس‌؟ محمدشاه

ورا لقب چه‌؟ ابوالسیف از که‌؟ از داور

ز نسل کیست‌؟ ز ترک از چه ترک‌؟ از قاجار

شهش ‌که ‌کرد؟ نیا جانشینش‌ کیست‌؟ پسر

کشد که‌؟ حزمش‌ ‌چه‌؟ باره ‌از چه‌؟ از انصاف

کجا؟ به ملک چرا؟ بهر دفع فتنه و شر

بود چه تیغش؟ چون پاسبان دولت و دین

رود چه‌ رخشش‌؟ چون همعنان فتح و ظفر

مسلمست‌؟ بلی در چه‌؟ در سخا و سخن‌

مقدمست‌؟ نعم برکه‌؟ بر قضا و قدر

گذشته‌چه‌؟ صیتش تاکجا؟ ‌به‌شرق و غرب

رسیده چه‌؟ نامش تاکجا؟ به بحر و ببر

بود که دشمن او؟ چون رمیده کی‌؟ شب و روز

ز چه‌؟ ز سایهٔ خ‌رد درکجا؟ به سنگ و مدر

دهد چه‌؟ زرکی‌؟ دایم چگونه‌؟ بی‌منت

به که‌؟ به عارف و عامی چه‌قدر؟ بی‌حد و مر

نظیر اوست چه‌؟ عکسش‌کجا؟ در آیینه

به معنی است نظیرش؟ نه از طریق نظر

به‌دور وی که خورد خون‌؟ دو کس کجا؟ به دو جا

به دشت رزمش تیغ و به مجلسش ساغر

همی‌گشاید چه‌؟ تیغ او چه چیز؟ حصار

همی فشاند چه‌؟ رمح او چه چیز؟ شرر

ز فر او شده‌کاسد چه چیز؟ ذلّ و هوان

ز جود شده رایج چه چیز؟ فضل و هنر

گشاید آسان چه‌؟ رمح او چه‌؟ بارهٔ سخت

دهد فراوان‌که‌؟ دست او چه‌؟ بدرهٔ زر

کسی به عهدش پیچد به خویشتن‌؟ آری

کمند درکف او زلف بر رخ دلبر

دلی ز جودش نالد به روزگار؟ بلی

به‌کوه سیم و به دریا در و به‌کان‌گوهر

تنی‌گدازد در مجلسش به عید؟ نعم

درون مجمر عود و میان آب شکر

به هیچ ‌کشور سرباز او شود حاکم‌؟

بلی‌کجا؟ همه جاکیستند؟ ها بشمر

به‌ملک فارس حسین‌خان به‌مرز چین خاقان

به ارض زنگ نجاشی به رومیان قیصر

همیشه تاکه دمد چه‌؟‌گل ازکجا؟ز چمن

شکفته باد چه‌؟ بختش‌ چگونه‌؟ چون عبهر

بودچه؟ یارش ‌که‌؟ حق دگر که؟ احمد و آل

کجا؟ به هر دو سرا تا چه روز؟ تا محشر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:51 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۷ - د‌ر منقبت هژبرالسالب اسد الله الغالب علی‌بن بیطالب علیه السّلام و فتح قلعه خیبر

سحر چو زمزمه آغازکرد مرغ سحر

بسان مرغ سحر از طرب ‌گشودم پر

هنوز نامده سلطان یک سواره برون

شدم به مشکوی جانان دو اسبه راه سپر

هنوز ناشده‌ گرم چرا غزالهٔ چرخ

برآن غزال غزلخوان مرا فتاد نظر

به آب شسته رخش ‌کارنامهٔ مانی

به باد داده لبش بارنامهٔ آزر

تنش به نرمی خلاق اطلس وقاقم

رخش به خوبی سلطان سوسن و عبهر

زرنگ عارض او سقف بنگهش بلور

ز عکس ساعد او فرش مشکویش مرمر

گرفتم آنکه نیارند گوهر از عمان

به یک تکلم او سنگ و گل شود گوهر

گرفتم آنکه نیارند شکر از اهواز

به یک تبسم او خار و خس شود شکر

گرفتم آنکه نیارند عنبر از دریا

به یک تحرک زلفش‌ گیا شود عنبر

دو خال برلب نوشش دو داغ بر لاله

دو زلف بر سر دوشش دو زاغ بر عرعر

غنوده این چو دو زنگی به سایهٔ طوبی

نشسته آن چو دو هندو به چشمهٔ‌ کوثر

دو سوسنش را از برگ ضیمران بالین

دو سنبلش را از شاخ ارغوان بستر

مرا چو دید هراسان ز جایگه برخاست

بدان مثابه‌ که خیزد سپند از مجمر

چو طوق حکم خداوند بر رقاب امم

دو سیمگون قلمش شد بنای من چنبر

به صدرخواست نشستم ولی بگفت سپهر

نه او نه من بنشستیم هر دو بر در بر

از آن سپس چو غریبان به جایگاه غریب

نظاره‌ کردم شیب و فراز و زیر و زبر

چمانه دیدم و چنگ و چمانی و طنبور

پیاله دیدم و تار و چغانه و مزهر

به طرز بیضهٔ بیضاش درکفی مینا

به رنگ لوء لوء لالاش در کفی ساغر

میان این یک تابیده پرتو خورشید

درون آن یک رو‌ییده لالهٔ احمر

گلوی شیشهٔ صهبا گرفته اندر چنگ

چنانکه گیرد خصمی گلوی خصم دگر

به نای بُلبُله ساغر فروگشاده دهن

چو شیرخواره پستان مهربان مادر

ز حلقِ‌مرغِ‌صحرایی چو مرغِ‌حق حق‌گوی

فرو چکید همی قطره قطره خون جگر

به‌سان مرغک آذر فروز از منقار

همی به بال و پر خویش برفشاند آذر

قنینه را خفقان و پیاله را یرقان

ز عکس سرخ می و رنگ بادهٔ اصفر

ز فرط خشم فروچیدم از غضب دامن

چو زاهدی ‌که نماید به باده خوار گذر

به طنزگفتمش ای خشک مغزتر دامن

به طعن راندمش ای خوب چهر بد گوهر

حرام صرف بود باده خاصه بر ساده

تو ساده‌رویی ساقی مخواه و باده مخور

به ساده‌رویی باکی نداری از مردم

ز باده خواری شرمی نداری از داور

ز بی عفافی مانا نباشدت میسور

که بگذرانی یک روز بی می و ساغر

گشاده چشم جهان بین به راه باده‌گسار

نهاده‌ گوش نیوشا به لحن خنیاگر

به خنده گفت مرو صبر کن غضب بنشان

صواب دیدی بنشین وگرنه رخت ببر

مگر نگفته نبی تا به روز باز پسین

خدای هردو جهان توبه را نبندد در

شراب‌ خوردن و آسایش از وساوس نفس

به از سپاس بزرگان و احتمال خطر

شراب خوردن و آسوده بودن از بد و نیک

به از تحمل چندین هزار بوک و مگر

شراب خوردن از آن به‌ که در زمین امید

نهال مدح نشانی و فاقه آرد بر

شراب خوردن از آن به‌ که در سرای امیر

به‌غرچه‌یی دو سه بی‌پا و سر شوی همسر

نچیده میوهٔ شرم و نبرده نام حیا

ندیده سفرهٔ مام و نخورده نان پدر

ز تنگ چشمی هم چشم در زن در زی

ز سخت‌رویی هم دس تیشهٔ درگر

نه شُربشان به جز از ریم و پارگین و زقوم

نه خوردشان به جز ازگوز وگندنا وگزر

ز هرکدام پژوهش‌کنی ز باب و نیا

جواب ندهد جز نام مادر و خواهر

بدان صفت‌که تفاخر به نام مام‌کند

کس ار زباب پژوهش نماید از استر

به خشم‌ گفتمش ای زشت خوی دست بدار

حجاب عصمت آزادگان بخیره مدر

مخور شراب مبر نام میر و حضرت میر

قفای شیر مخار و متاع طعن مخر

مگر ندانی ‌کاندر سرای خواجه مراست

چه مایه مهتر نیکو نهاد نیک سیر

همه خجسته فعال و همه درست آیین

همه فرشته خصال و همه نکو مخبر

به ویژه پیرو سالار هاشمی هاشم

که هست هاشم اعدا به تیغ خارا در

به زهد و پاکی دامان همال با سلمان

به صدق و نیکی ایمان نظیر با بوذر

به خنده پاسخم آورد کای سپهر کمال

زبان دَقّ مگشای و ز راه حق مگذر

بدان خدای‌ کزین بحر باژگون هرشب

هزار زورق سیمین نماید از اختر

بدان مشاطه‌ که بر چهرهٔ عروس جهان

فروهلد به شب تیره عنبرین چادر

به ذات احمد مرسل‌که‌گشت هستی او

ظهور دایرهٔ ممکنات را پرگر

به فر حیدر صفدر که ‌گشت هستی او

وجود سلسلهٔ‌کاینات را مصدر

به حسن عالم سوز و به عشق عالم‌گیر

به چشم صورت بین و به ‌کلک صورتگر

به شوق خانه فروش و به ذوق بی‌طاقت

به فقر خانه بدوش و به صبر با لنگر

به عشوه‌های پیاپی ز دلبر طماع

به ‌گریه‌های دمادم ز عاشق مضطر

به عجز این‌که بده بوسه تا فشانم جان

به‌کبر آن‌که مکن مویه تا نیاری زار

که ‌گر به قدح ملکزاده برگشایم لب

و یا به طعن بزرگان رادکش چاکر

و‌لی مراست جگرخون ازین که ‌غرچهٔ چند

زبابکان همه حیز و ز ما مکان همه غر

در آستانهٔ میرند و نی عجب‌کاخر

کند بدیشان در خاصگان میر اثر

هزار مرتبه ما نافزون شنیدستی

که یار بد بود از مار بد جانگزای بتر

نه از قرآن زحل مشتری شود منحوس

چو از تقارن مریخ زهرهٔ ازهر

نه ‌گر به عضوی رنج شقا قلوس افتد

به چند روز سرایت ‌کند به عضو دگر

نه صحن مسجد یابد کثافت از سرگین

نه قلب مومن ‌گیرد کدورت از کافر

نه قیرگون شود از الفت زگال پرند

نه زهرگین شود از صحبت شرنگ شکر

نه شام تاری ‌گردد حجاب چهرهٔ روز

نه ابر مظلم آید نقاب پیکر خور

نه صحن‌گلشن‌گردد ز خار وار و زبون

نه آب روشن آید ز لای تار و کدر

نه تلخ ‌گردد زاب دِرَمنه طعم دهن

نه تار آید ازگرد تیره نور بصر

نه شاخ تازه بخوشد ز الفت لبلاب

نه شمع زنده بمیرد ز صحبت صرصر

جواب را ز سر خشم برگشادم لب

به طنزگفتمش ا‌ی سرو قد سیمین بر

سرای میر جهان و بود جهان چونان

ندارد از بد و خوب و پلید و پاک ‌گذر

رواق خواجه بود بحر و بحر بی‌پایان

سرای میر بود رود و رود پهناور

نه رودگردد از غوطهٔ‌گرز پلید

نه بحر آید ز آمیزش براز قذر

بخنده‌ گفت‌ که نیکو تشبهی‌ کردی

به رود و بحر و جهان‌کاخ خواجه را ایدر

اگر جهان نبود از چه بر مثال جهان

بود هماره دانا گداز و دون‌پرور

‌وگرنه رود و نه دریا چرا چو خار و حشیش

اگر نه رود و نه دریا چرا چو سنگ و گهر

در آن‌ گزیده ‌گرانمایگان نشست نشیب

در آن‌ گرفته سبک پایگان ‌قرار زیر

چو این بگفت بخوشید خونم اندر تن

چو این بگفت به توفید جانم اندر بر

سرو دمش نه هر آن را که در فراز مقام

سرودمش نه هر آن را که در فرود مقر

از آن فراز فزاید ورا نبالت و قدر

ازین فرود کم آید ورا جلالت و فر

به‌کاخ خواجه ‌که میزان دانش و هنرست

ز فرط وقع بود انحطاط دانشور

نگر دو کفهٔ میزان که مایلست در آن

گران به ‌سمت نگون و سبک به سوی زبر

نه بادبان گه طوفان طیاره غرق شود

گرش زمام نگیرد گرانی لنگر

در آن مکابره من تندگشته با جانان

در آن محاوره من‌ گرم ‌گشته با دلبر

که ناگه از در پیری خمیده قد چو کمان

دمان درآمد با موی شیرگون از در

قدش به هیات‌ گفتی‌ کمان حلاجست

شمیده پنبهٔ محلوجش از کرانهٔ سر

مرا ز حالت آن پیر حالتی رو داد

که پای‌تا سر حیرت شدم چو نقش صور

همین نه یاد نگارین شدم ز یاد برون

که یاد هر دو جهانم شد از خیال بدر

سرودمش چه‌کسی ‌گفت پیریم سیاح

گهی چو باد شتابان به بحر وگاه ببر

به دهر دیده بسی سوک و سور و سود و زیان

فراز و پست و نشاط و ملال و نفع و ضرر

ز بصره و حلب و شام و مصر و قسطنطین

ز نوبه و حبش و چین و روم وکالنجر

همه بدایع ایام‌کرده استیفا

ز هر صنایع آفاق‌ گشته مستحضر

سرودش ز نوادر بدیع‌تر سخنی

که نقش می نپذیرد چنان به لوح فکر

شنیده ای ز کسی در زمانه‌ گفت بلی

شنیده‌ام سخنی غم بر و نشاط آور

قصیده‌ایست موشح به صدهزار حلی

چکامه‌ایست مطرز به صدهزار غرر

ز نعت احمد مختار بینیش زینت

ز مدح حیدرکرار یابیش زیور

قویم ‌گشته بدو حسن ملت احمد

سدیدگشته به دو سور مذهب جعفر

سطور او همه تابنده چون به چرخ نجوم

نقوش او همه رخشنده چون به باغ زهر

ز نقش نون خطوطش فلک ‌کند یاره

ز شکل میم حروفش فلک‌کند پرگر

بدایتش همه در قدح ‌گردش‌ گردون

نهایتش همه در مدح خواجهٔ قنبر

سرودمش‌ ز کدامین ‌کس آن چکامه‌؟ سرود

ز بوالفضایل قاآنی آسمان هنر

بگفت ‌این و به ‌زانو نشست و یال فراخت

ز سر نهاده‌ کلاه از میان ‌گشاد کمر

بدان فصاحت ‌کاحسنت خاست از خاره

به لحن دلکش برخواند این قصیده زبر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:51 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۸ - مطلع ثانی

مباش غره دلا در جهان به فضل و هنر

که شاخ فضل و هنر فقر و فاقه آرد بر

به خاک دانش هرگز مکار تخم امید

ز شاخ آهو هرگز مدار چشم ثمر

به مرد سفله مکن در هوای نان تکریم

به عرق مرده مزن از برای خون نشتر

کریم اگر نبود بهره‌ کی برد دانا

مسیح اگر نبود زنده‌کی شود عاذر

چو راد رفت ز گیهان چه حمق و چه دانش

چو مرد رفت ز میدان چه خود و چه معجر

زمانه نیست مگر رذل جوی و رذل‌پرست

ستاره نیست مگر دون‌نواز و دون‌پرور

چنان بود طلب مردمی ز مردم دون

که ‌کس ‌کند طمع التیام از خنجر

سهر سهم سعادت نهد به شست‌ کسی

که فرق می نکند قاب و قوس را زَوتر

ز مشک لخلخه سازد جعل خصالی را

که اختیار کند پشک را به مشک تتر

کسی‌که باز نداند دخیل را ز روی‌

کسی‌که فرق نیارد سهل را ز قمر

زبان طعن ‌گشاید به شعر خاقانی

سجل طنز نگارد برای بومعشر

چه روی مهر به قومی ‌که مهرشان همه ‌کین

چه رای سود ز خیلی که سودشان همه ضر

به نیش ‌کژدم هرگز بود ز مهر نشان‌؟

به ناب افعی هرگز بود ز سود اثر؟

پی سلامت خود در تواتر حدثان

هنودوار ندارند باکی از آذر

ز خاربن نکند مرد آرمان رطب

ز پارگین نکند شخص آرزوی ‌گهر

پلید جفت پلیدست و پاک همسر پاک

ز جنس جنس ندارد به هیچ روی‌ گذر

ز علو قطره از آن‌ها بطست سوی نشیب

ز سفل شعله از آ‌ن ساعدست سوی زبر

به دیوپا چکنی مدح سبعهٔ الوان

به خنفسا چه بری وصف نافهٔ اذفر

برازی این را خوشتر ز دستهٔ سوری

ذبابی آن را بهتر ز بستهٔ شکر

مجو زگنبد نیلوفری وفاق آزانک

کس آرزو نکند از سراب نیلوفر

ازین مسدس‌گیتی مدار چشم خلاص

که مهره راه رهایی ندارد از ششدر

خدنگ حادثه را نیست به زعجز زره

پرنگ نایبه را نیست به ز فقر سپر

به راه صعب فنا درگذر نخست ز جان

به بحر ژرف رضا برشکن نخست ز سر

گرت سیاحت باید بهل اساس ازبار

ورت سباحت باید بکن لبان از بر

مزن به‌گام هوس در طریق فقر قدم

مکن به پای هوا در دیار عشق سفر

تو نرم نرم خرامی و دشت بی‌پایان

تو لنگ لنگ سپاری و راه پر کردر

به پهنه‌ای‌که در آن راه‌گم‌کند خورشد

به لجه‌ای‌که در آن گام نسپرد صرصر

به توسنی چه بر آیی‌ که نیستش ‌کامه

به زورقی چه نشینی که نیستش لنگر

ز که سوال نمایی جوابت آرد لیک

به جز سوال ازان نشنوی جواب دگر

ز آری آری‌گوید جواب و از لالا

مرادش آنکه به جزکرده نبودت‌کیفر

تو بدسگالی و نیکی طمع ‌کنی هیهات

ز خیر خیر تراوش نماید از شر شرّ

علو منزلت از نیستی بخواه و مگوی

که خط روح‌کی از نیستی شود اوفر

نگر به ‌صفر که هیچست و در طریق حساب

اقل هر عدد از یاریش شود اکثر

ترا که چشم دوبین با هزارگونه حول

به ‌گنج خانهٔ توحید کی شود رهبر

دوربین چگونه دهد فرع را ز اصل تمیز

دو بین چسان دهد از فرق کل و جزو خبر

بخوان فقر بری دست و آرزو به‌کمین

به راه عشق نهی پای و اهرمن به اثر

هوای مائده داری و زهر در سکبا

خیال بادیه‌ داری و دزد در معبر

به بحر فقر ز تسلیم بایدت زورق

به دشت عشق ز توحید بایدت رهور

که تا رهاندت این یک ز صد هزار بلا

که تا جهاندت آن یک ز صدهزار خطر

ز خود مجرد بنشین نه از عقار و حشم

ز خود تفرد بگزین نه از دیار و حشر

سبع نیی‌که تجنب‌کنی ز یار و دیار

ضَبُغ نیی‌که تنفرکنی ز مال و نفر

پی مجاهدهٔ نفس تن بهست نزار

که گاه معرکه رهوار به بود لاغر

ز خویشتن چو گذشتی به خویشتن مگرای

ز جان و تن‌ چو رهیدی به جان و تن منگر

ستون خانه شکستی فرود آن منشین

طناب خیمه ‌گسستی به شیب آ‌ن مگذر

مه حقیقت جویی به بام عشق برآی

ره طریقت پویی طریق فقر سپر

به جنگ خیبر خیل رسول را صف‌دار

به صف صفین جیش جهول را صفدر

هزار جنت در یک تو جهش مدغم

هزار دوزخ در یک تعرضش مضمر

به نزد حلمش الوند در حساب طسوج

به پیش جودش اروند در شمار شمر

ز مکنتش پر کاهیست گنج افریدون

ز ملگش‌کف خاکیست ملک اسکندر

به یک اشارتش اندر فنای صد اقلیم

به یک بشارتش اندر بقای صدکشور

پرند مصری او را قضا بود قبضه

کمند چینی او را فنا بود چنبر

کمینه خادم خدمتگران او خاقان

کهیه بندهٔ خر بندگان او قیصر

مقیم حضرت‌او باج خواهد از سنجار

گدای درگه او تاج‌گیرد از سنجر

به نزد جودش کز نجم آسمان افزون

به پیش رایش‌ کز جرم آفتاب انور

یکی نفایه سفالست جام‌کیخسرو

یکی شکسته ‌کلوخست‌ گنج بادآور

ثبات خاک نبینی دگر به زیر سپهر

مدار چرخ نیابی دگر به ‌گرد مدر

فلک ندارد با باد عزم او جنبش

زمین ندارد باکوه حزم او لنگر

قضا به رشتهٔ محور کشد دوال سپهر

که بهر کودک اقبال او کند فرفر

ز مسلخ‌ کرمش روزگار اجری‌خور

ز مطبخ نعمش‌کاینات روزی بر

به‌کاخ شوکت او هفت پرده شادُروان

به‌خوان نعمت او هشت روضه خوالیگر

چه مایه دارد در پیش طبع او دریا

چه پایه دارد در نزد آسکون فرغر

همان نشاط ز حزمش سپهر نیلی را

که هوش پارسیان را ز حسن نیلوفر

به زیر پایه فضل اندرش چه‌کوه و جه دشت

به ظل رایت عدل اندرش چه خشک و چه تر

بانصرام زمان قهرش ار دهد فرمان

به انهدام جهان خشمش ارکند محضر

دگر نبینی زین تخت چارپایه نشان

دگر نیابی زین‌کاخ هفت پرده اثر

چنان‌ گذر کند از نه سپهر بیلک او

که نوک درزن درزی ز دیبهٔ ششتر

به نوک ناوک او سم صد هزار افعی

بناب ناچخ او زهر صدهزار اژدر

کنایتست ز دست تو ابر در آذار

حکایتیست ز تیغ تو برق در آذر

هم آن در آزار از همت تو در آزار

هم این در آذر از هیبت تو در آذر

به هرچه رای‌ کنی چرخ از آن نتابد روی

به هرچه حکم کنی دهر از آن نپیچد سر

پری به امر تو تعویذ سازد از آهن

عرض به‌نهی ‌تو اعراض ‌جوید از جوهر

هژبر خشم ترا دهر خستهٔ چنگال

عقاب قهر ترا چرخ مستهٔ ژاغر

مکارم تو چو اسرار سرمدی بی‌حد

محامد تو چو اوصاف احمدی بیمر

به حصر آن یک اشجار اگر شود خامه

به عد این یک اوراق اگر شود دفتر

نه یک بدیههٔ آن را مصورست حساب

نه یک خلاصهٔ این را میسرست شمر

پس از نبرد بنی‌المصطلق به سال ششم‌ا

رسول خواست شود با یهود کین‌گستر

هزار و چارصد از برگزیدگان بگزید

همه هژبر و توانا و گرد و کند آور

نگاشت پورابی‌ نامه‌یی به خیل یهود

وز آنچه دیده و دانسته بد بداد خبر

ازین خبر همه موسائیان ز آب و چشم

چو ریش فرعون آمود چهرشان به دُرر

سپس به چاره بدینسان شدند دستان زن

کمان ز یاری غطفان گروه نیست گذر

یکی فرسته فرستیم پر فرست و فریب

مگر به یاریمان یارد آورد یاور

گر آن‌ گره نگشایند این‌ گره ازکار

درست خانه و خونمان شود هبا و هدر

یکی ز خیل نضیر و قُریظه‌ یاد آرید

کشان چه آمد ازکین مصطفی بر سر

سپس فرسته شد و گرد کرد چار هزار

از آن‌ گروه همه نامجوی و نام‌آور

چو آن‌ گروه دو فرسنگ راه ببریدند

به امر یزدان پروای و ویل شدکه ودر

بدان نهیب ‌که در خیلشان فتاد نهاب

به جز ایاب نجستند هیچ چار و چدر

وزان ‌کران به شب تیره آفتاب رسل

بسان انجم پویانش از قفا لشکر

یکی دلیرکه بد نام او عباد بشیر

یزک نمود بشیر عباد خیر بشر

عباد اهرمنی را به ره‌ گرفت و گرفت

خبر ز خیر و شد زی رسول راهسپر

چو روز روشن خورشید دی در آن شب تار

به پای باره برافراشت بر فلک اختر

یهود بی‌خبر اندر کَریجها خفته

یکی نهاده ‌کلاه و یکی ‌گشاده‌ کمر

به امر بار خدا تا به صبح ازین باره

نشان نیافت ‌کسی از صدای یک جانور

نه از نباح‌کلاب و نه از نبوح یهود

نه از نهیق حمار و نه از خوار بقر

به بامداد به هنگام آنکه فصل بهار

به شاخ سرخ‌گل آوا برآورد تندر

دمید مهر جهانتاب ازکرانهٔ چرخ

بسان سوسن زرد از کنار سیسنبر

فلک فکند ز سر طیلسان راهب و دوخت

به سفت همچو یهودان ز خور قوارهٔ زر

هزار پشهٔ سیمین به چرخ‌گشت نهان

به برگ لاله بدل شد درخت لامشگر

شبان و زارع و دهقان و نخل بند و اْکار

برون شدند ز در همچو روزهای دگر

کشیده پیل به‌سفت و گرفته داسه به دست

نهاده خیش به‌گاو و فکنده خوره به خر

به دشت رانده سراسرگواره وگله

به‌گاو بسته تناتن‌گوآهن و ایمر

پی درودن غلات همچو گاز گراز

به دست زارعشان داستغاله و دَستَر

چو خارپشتی آونگ از درخت چنار

به سفت راعیشان از پلاس پاره‌گذر

به‌کشتمند تناتن چمان و غافل ازین

که جای‌ گندم و جو رسته ناوک و خنجر

به هرطرف نگرستند گرز بود و کمان

بهر کجا که ‌گذشتند تیغ بود و تبر

زمین ز سم مراکب چوگوی در طبطاب

فلک ز تف قواضب چو موم بر آذر

به در شدند برآشفته حال و از مویه

فشانده سودهٔ پلپل به دیدگان اندر

سلام نام یکی پیر بد در آن‌باره

فراشت بال ‌که جز چنگ چاره نی‌ایدر

در ار بر وی ببندیم‌ کار بسته شود

به آنکه در بگشاییم تا گشاید در

گزیر نیست ‌کسی را ز حادثات قضا

خلاص نیست تنی را ز نایبات قدر

ز برگ عبهر گر سر زند دو صد پیکان

ز نیش پیکان‌گر بردمد دو صد عبهر

چو سرنوشت زیان باشد این ندارد سود

چوکردگار امان بخشد آن ندارد ضر

هرآنچه چاره سگالید غیر ازین ناقص

هر آنچه یاوه سرایید غیر ازین ابتر

بگفت آن دد گوساله خوی سامریان

بتافتند دگرباره روی از داور

یکی درخت‌کهن‌سال بد به قرب حصار

سطبر شاخه قوی بن زمردین پیکر

بخفت سایهٔ یزدان فرود سایهٔ آن

زهی درخت‌که خلد مجسم آرد بر

زهی درخت‌که هژذه هزار عالم را

به زیر سایهٔ او کردگار داده مقرّ

چو شد به خواب یکی اهرمن ز خیل یهود

گشاد از کمر جم پرند خارا در

ولی زمین درنگی ورا درنگ نداد

که ماه نو برباید ز آسمان ظفر

دوگام آن دَدِ آهن جگر به‌ کام زمین

چو خار چینهٔ آهن به‌گاز آهنگر

نبی نریخت ورا خون از آنکه نالاید

به خون روبه چنگال شیر شرزهٔ نر

که ناگه از طرف دز یکی غبار بخاست

بر آن صفت ‌که نهان‌گشت تودهٔ اغبر

نشسته دیوی بر بادپا و اینت شگفت

که دیو گردد چون جم سوار بر صرصر

رسول خواست ابوبکر را و داد برو

درفش و گفت که کیفرستان ازین کافر

شنیده‌ای‌که ابوبکر رخ بتافت ز جنگ

چنانکه روز دوم بهر پاس عمر عُمر

ز روی طیش چنین‌ گفت آفتاب قریش

که بامداد چو خور برزند سر از خاور

دهم لوا به‌کسی‌ کش خدای هردو جهان

چو من ستاید و او هر دو را ستایشگر

سحرگهان‌که شهشاه باختر در چشم

به میل خط شعاعی کشید کحل سهر

هزار شاهد چشمک‌زن از نظارهٔ او

نهفت چهرهٔ سیمین به نیلگون معجر

ز بیم ترک ختن رومیان زنگی خوی

نهان شدند عرب‌وار در سیه چادر

ز خواب ختم رسل چشم برگشود و سرود

کجاست چشم من آن توتیای چشم ظفر

کجاست مردمک دیدگان حق بینم

که هست سرمه‌کش دیدهٔ جلال و خطر

کجاست شیر حق‌ آن کو به صدهزاران چشم

بود به مهر رخش چرخ خیره شام و سحر

جواب داد یکی‌ کای فروغ چشم جهان

ز چشم زخم سپهرش دو چشم دیده خطر

دو چشم حق نگر خویش بسته از عالم

که هیچ‌ کس به جز از حق نیایدش به نظر

گشوده‌اند از آن روی صعوگان پر و بال

که از چو باز فروبسته چشم ، راست نگر

ز گرد راه و تف آفتاب و گرمی روز

دو عبهرش شده تاری دو نرگسش مغبر

شده دو جزع یمانی دو حقهٔ یاقوت

شده دو نرگس شهلا دو لالهٔ احمر

کسی ‌که مکه ‌غبارش کشد چو سرمه به چشم

به چشم سرمهٔ مکی ‌کشد ز بیم حَسَر

کس که چشمهٔ آتش‌فشان به چشمش تار

ز چشم چشمهٔ آبش روان ز آفت حرّ

رسول گفت گرش سوی من فراز آرید

منش ز چشمهٔ حیوان کنم بصیر بصر

یکی‌روان شد و دست علی گرفت ‌به دست

ز دستگیری او دست یافت بر اختر

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  9:56 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها