0

قصاید قاآنی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۸۹ - در ستایش‌ کهف ا‌لا‌دانی و الاقاصی وزیر بی‌نظیر جناب حاجی آقاسی

از شب نرفته دوش پاسی دو بیشتر

من‌ پاسدار آنک آن مه ‌کند گذر

هردم به خویشتن‌گویان به زیر لب

کایدون شب مرا طالع شود سحر

بربوی آنکه ‌کی خورشید سر زند

می‌رفت وقت من با بوک و با مگر

بسته روان دو چشم بر چرخ تیره جرم

وز روشنان چرخ در چشم من سهر

بس فکرها که‌ کرد اندر دلم‌ گذار

بر طمع اینکه یار بر من‌ کند گذر

گردون باژگون بر من نمود عِرض

از سیر دم به دم بس‌اگونگو صور

تمثالهای نغز بارو‌ی تابناک

آورد نو به نو از پشت یکدگر

گفتی نشسته‌اند در آبگون غراب

خوبان قندهار ترکان غاتفر

کیوان نموده چهر چون پیر منحنی

بهرام تفته رخ چون ترک کینه‌ور

ناهید و مشتری چون اهل زهد و لهو

آن ارغنون به ‌کف این طیلسان بسر

ماهی و گاو را جایی شده مقام

خرچنگ و شیر را سویی شده مقر

هم خوشه هم بره بی‌دانه و سُروی

هم‌کژدم و کمان بی‌چشم و بی وتر

نسر و سماک او بد جفت و بر خلاف

آن رامح این به‌عزل آن ساکن این‌ بپر

گردان بنات نعش ‌گر‌د جدی چنانک

افلاک را مدار پیرامن مدر

گفتی‌که آسمان‌گردیده آسکون

زو ماهیان سیم آورده سر به‌در

یا نی یکی ارم آکنده از سمن

یا نی یکی صدف آموده از دُرر

من بر مدار چرخ بردوخته دو چشم

تاکی زمان هجر آید همی به‌سر

تاگاه آنکه ماه بنشست بر زمین

ناگاه بر فلک برخاست بانگ در

زان سهمگین صدا جستم فرا ز جا

آسیمه سر دوان رفتمش ‌بر اثر

هم برگمان غیر اندر دلم هراس

هم با خیال یار اندر سرم بط‌ر

با خوف و با رجا گفتم‌ کیی هلا

کاین ‌وقت ‌شب ‌گذشت ‌نتوان به بوم و بر

دزدی و یا قرین در صلح یا به‌ کین

باری‌ که‌یی چه‌یی بنمای و برشمر

با خشم‌ گفت هی هوش حکیم بین

کا-‌ه‌از آشنا نشناسد از دگر

بگش‌ای در مایست تا بنگری‌که‌کیست

ای دلت منتظر ای جانت محتضر

در باز کردمش حیران و تن زده

تا بنگرم‌ که‌ کیست آن دزد خانه‌بر

چون بنگریستم دزدیده زیر چشم

دیدم ‌که بود یار آن ترک سیمبر

از شو‌ق مقدمش چرخی زدم سه چار

می‌خواست از تنم ‌کردن روان سفر

گفتم به چشم من بخ‌بخ درآ درآ

ای شمع کاشغر ای سرو کاشمر

بردمش در وثاق‌ گفتمش از وفاق

هان برفکن‌کله هین برگشاکمر

بنشست و برفکند از روی دلبری

زان چهر دلستان آن زلف دل‌شکر

گفتی طلوع‌کرد در آن فضای تنگ

یک چرخ مشتری یک آسمان قمر

خالش به تیرگی آزرم زنگبار

چهرش به روشنی آشوب‌ کاشغر

قد یک بهشت سرو رخ یک سپهر ماه

این ماه سرو چرخ آن سرو ماه‌بر

از زلف خم به‌خم یک شهربند ه دام

از چشم باسقم یک دهر شور و شر

سنگیش در بغل باغیش در رخان

کوهیش در ازار موییش در کمر

لب یک ‌بدخش لعل خط یک تتار مشک

لعلی‌ گهرفشان مشکی قمر سپر

رخسار و زلف او جبریل و اهرمن

گفتار و لعل او یاقوت و نیشکر

یاقوت را بود گر نیشکر بدل

جبریل را بودگر اهرمن به بر

چشمش‌ گه نگه‌ گفتی‌ که بسته است

در هر سر مژه صد جعبه نیشتر

مطبوع و دلربا از فرق تا قدم

منظور و دلنشین از پای تا به سر

شاید که تاجری از شرم پیکرش

در پارس‌ ناورد دیبای شوشتر

باری نگار من ننشسته بر بساط

گفتا شراب سرخ آور به جام زر

داری به چهر من تاکی نظر هلا

برخیز و برفکن درکار می نظر

بی‌نقل و بی‌نبید دل را رسد حزن

بی‌جام و بی‌قدح جان را بود خط‌ر

گرچه بودگنه مندیش‌ و می بده

با فضل‌ کردگار جرمست مُغتفر

برجسته در زمان آوردمش به پیش

زان جوهر خرد زان پایهٔ ظفر

زان می‌که مور ازو گر قطره‌یی خورد

در حمله برکند چنگال شیر نر

زان می ‌که گر فروغش‌ افتد به شوره‌زار

خاکش شود سمن سنگش شود گهر

زان می ‌که جسم ازو یکسر خرد شود

نارفته در گلو نگذشته در جگر

وان رشک حور عین از شیشه ی بلور

در جام زر فکند آن لعل معصفر

چون خورد ساغری پر کرد دیگری

بر من بداد و گفت ای مرد هوشور

از می شدن خراب آید نکوترم

چون منقلب بود اوضاع دهر در

بگذشته زان ‌که مرد اندر طریق فقر

مقبول‌تر بود چندان‌که بی‌خبر

مظور چون یکیست از این همه برون

با این رمه چری تاکی به جوی و جر

تن خانه فناست ویران شدنش به

جان آیت بقاست آباد خوبتر

در پیش عاشقان هستی بود و بال

درکیش بیدلان مستی بود هنر

تن کوی خواهشست دل کاخ آرزو

زین کوی شو برون زین کاخ رو بدر

در عالم بقا بس عیشها کنی

بتوانی ارگذشت زین عیش مختصر

از خویش درگذرگر یار بایدت

تا هستی تو هست یارست مستتر

در جلوه‌‌گاه دوست بود توشد حجاب

این پرده برفکن آن جلوه درنگر

از هٔد هست و نیست وارسته شو هلا

گر در حریم دوست بایدت مستقر

وارستگی بهست از قید کفر و دین

وارستگی خوشست از فکر نفع و ضر

زین چار مادرت باید گریختن

خواهی‌مسیح‌وش‌ گر رفت زی پدر

هرکس طلب‌ کند با یار خرگهی

وصل مدام را در شام و در سحر

سودای عم و خال دارد همی وبال

برخیز و از جهان بگریز و از پسر

وارستگان نهند بر فرق چرخ پای

آزادگان زنند با آفتاب بر

وارسته در جهان دانی‌کنون ‌کی است

مولای نامدار دستور نامور

گردون هنگ و هش دریای عز و مجد

گیهان داد و دین دنیای فال و فر

آقاسی آنکه هست شخصش درین جهان

چون روح در بدن چون نور در بصر

جودش چو فیض ‌ابر نازل به ‌خار و گل

فیضش‌چو نور مهر شامل‌به خشک و تر

ازکاخ قدر او طاقیست نه رواق

از ملک جاه او شبریست بحر و بر

نفس شریف اوست گر هیچ جلوه‌کرد

تأیید آسمان در کسوت بشر

هرچند بوالبشر نسرایمش ولیک

امروز خلق را باشد همی پدر

بر یاد قهر او سم زاید از عسل

وز باد مهر او گل روید از حجر

با ابر دست او ابرست چون دخان

با بحر طبع‌ او بحرست چون شمر

در حفظ مملکت ‌کلکش قو‌یترست

از رمح سام یل از تیر زال زر

او قطب وقت و دهر گردان به‌گرد او

چونان‌ نه فلک پیراهن مدر

دل در هوای او نیندیشد از جنان

جان با ولای او نهراسد از سفر

بر هرچه امر اوست اجرا دهد قضا

بر هرچه حکم اوست اذعان‌کند قدر

آنجا که قدر اوست‌ گردون بود زمین

آنجاکه قهر اوست دوزخ بود شرر

با عزم ثاقبش‌ صرصر بود گران

با رای روشنش‌ انجم بود کدر

در حفظ تن بود نامش به روز کین

بهتر ز صد سپاه افزون ز صد سپر

آنجاکه تیغ اوست از امن نی نشان

آنجاکه‌کلک اوست از ظلم نی خبر

در عهد عدل او اندر تمام ملک

جایی نمانده است از ظلم وکین اثر

کلب ه‌گ‌ثث‌ «- است تا روز وایسیا

میزان داد و دین رزّاق رزق بر

ای صدر راستین ای بدر راستان

کز وصف ذات تو عاجز بود فکر

ایدون‌که درکف یزدان ودیعه هشت

آمال انس و جان ارزاق جانور

دورست‌ چون منی‌ ،‌ هشیار نکته‌ دان

در عهد چون تویی بردن چنین خطر

با آن‌که در سخن همواره ‌کلک من

ریزد به یک نفس یک آسکون غرر

گاه حساب مال صفرست دست من

بر عیش سالیان زان نبودم ظفر

ارجو که جود تو آسوده داردم

از فکر آب و نان از یاد خواب و خور

تا در جهان رود از مهر و مه سخن

تا در زمین بود از آب و گل ثمر

جان عدوی تو از اشک دیده‌ گل

جاه حبیب تو از اوج ماه بر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۰ - و له ایضاً مدحه

اقبال و بخت و نصرت و فیروزی و ظفر

کشتند با رکاب من امسال همسفر

ز‌یرا که من به طالع میمون و فال نیک

کردم بسیج بزم خداوند نامور

اکسیر فضل جوهر جان ‌کیمیای عقل

رکن وجود رایت جود آیت هنر

میقات علم مشعر دانش مقام فیض

میزان علم‌کعبهٔ دین قبلهٔ هنر

توقیع مجد فرد بقا فذلک وچود

نفس جلال شخص شرف عنصر خط‌ر

غیث همم غیاث امم غوث داوری

یمن مهان یمین جهان فخر بوم و بر

تا‌ج خرد نتاج ابد زادهٔ ازل

باب هنر کتاب ظفر خصم سیم و زر

‌دیوان فضل نظم بقا شاه انسی هرجان

عنوان بذل ناهب‌ کان واهب ‌گهر

معمار کاخ ملت و معیار داد و دین

منشار شاخ ذلت و منشور فال و فر

جلاب جام عشرت و قدب جان جور

طلاع‌‌‌ره شو ه‌ر ه‌لاع تث‌رر ه‌ر تشر

فهرست آفرینش و دیباچهٔ وجود

گنجور حکمرانی و گنجینهٔ ظفر

آقاسی آنکه رفعت جاه قدیم او

جایی بود که نیست ز امکان در او اثر

آجال نارسیده عیان دیده در قضا

آمال نانوشته فرو خوانده در قدر

ای خلقت از طراوت خلاق نوبهار

وی نطقت از حلاوت رزاق نیشکر

نقش جمال خویش پراکنده در رقم

بر لوح‌ کُن‌فکان قلم صنع دادگر

یک جای جمع‌ گشت تفاریق صنع او

آن لحظه‌کافرید ترا واهب الصور

پیوسته چون ‌کمان دهدش چرخ‌ گوشمال

هر کاو چو نی نبندد در خدمتت ‌کمر

ازکام روز مهر تو مشکین جهد نفس

از خاک‌گاه جود تو زرین دمد شجر

روزی ‌که باد قهر تو بر خاک بگذرد

آب روان جهد عوض آتش از حجر

مرغی‌که بی‌رضای تو پرّد ز آشیان

زنجیر آهنین شودش بر به پای پر

آنجاکه هست ذکر عدوی تو در میان

وانجا که هست روی حسود تو جلوه گر

حسرت خورد دو دیدهٔ بینا به چشم‌کور

شنعت برد دو گوش نیوشا ز گوش کر

تا بنگرد جمال ترا هر شب آسمان

تا بشنود صفات ترا نیز هر سحر

گه پای تا به سر همه چشمت چون زره

گه فرق تا قدم همه‌گوشست چون سپر

گر بوالبشر لقب‌ نَهَمت بس شگفت نیست

کامروز خلق را به حقیقت تویی پدر

تو مرکز وجودی و لابد به سوی تو

مایل شود خطوط شعاعی ز هر بصر

همچون خطوط قطرکه بر سطح دایره

ناچار از آن بود که به مرکز کند گذر

فصاد روز جود تو آن را که رگ زند

مرجانش جای خون جهد از جای نیشتر

در عهد دولتت نگدازد ز غصه‌کس

جز شمع مجلس تو که بگدازدش شرر

گرچه درین گداختن از اصل حکمتی است

کافزون شود ز دیدن او خلق را عبر

خواهی به خلق باز نمایی‌که مرد را

در زجر جسم اجر روانست مستتر

فرهاد بیستون را از پیش برنداشت

تا از خیال شیرین نگداخت چون شکر

تا مرد حق‌پرست ز طاعت نکاست تن

روحش نشد ز عالم لاهوت باخبر

آن نص مصحفست ‌که یک نفس در بهشت

نارد گذشت تا نکند جای در سقر

در نافهٔ غزال‌گیاهی نگشت مشک

تا رنگ خون نگشت ز آغاز در جگر

تا دانه تن نکاهد اول به زیر خاک

آخر به باغ می‌نشود نخل بارور

ناطور از نخست برد شاخ و برگ تاک

تاکز بریدنش شود انگور بیشتر

وانگور تا به خم نخورد صدهزار لت

رنج هزار ساله‌ کی از دل‌ کند به‌در

چون چهر شه نیابد در روشنی‌کمال

تا همچو تیغ شه نشود کاسته قمر

در بزم خواجه‌کس ز سعادت نیافت بار

تا همچو حلقه بر در طاعت نکوفت سر

فولاد تا نگردد زاتش‌ گداخته

کی بهر دفع خصم شود تیغ جان ‌شکر

خاک سیاه تا نخورد صدهزار بیل

کی مغرس شجر شود و منبت زهر

از لوم قوم تا نشود خسته روح نوح

کی مستجاب‌گردد نفرین لاتذر

موسی نکرد تا که شبانی شعیب را

در رتبه ‌کی ز غیب رسیدیش ماحضر

عیسی ندید تا که دوصد ذلت از یهود

کی صیت‌ ملتش به جهان ‌گشت مشتهر

تا خاکروبه بر سر احمد نریختند

زین خاکدان نشد به سوی عرش رهسپر

تا مرتضی به عجز در نیستی نزد

هستی ز نام وی نشد اینگونه مفتخر

درکربلا حسین علی تا نشد شهید

کی می‌شدی شفیع همه خلق سر به‌سر

ای خواجه‌یی که حزم تو نارسته از زمین

یاردکه برگ و بار درختان‌کند ثمر

ای مهری‌که نطفهٔ اطفال در رحم

گویند شکر جود تو ناگشته جانور

برجیست آفرینش و درجیست روزگار

آن برج را ستاره و آن درج را گهر

این سال چارمست‌ که دور از جناب تو

هر صبح و شام بوده ز بد حال من بتر

دیو غمم به ملک سلیمان اسیر داشت

هدهدصفت ازان زدمی بر به خاک سر

وز طلعتت چو چشم رمد دیده ز آفتاب

محروم داشت چشم مرا چرخ بدسیر

تاج خروس بد مُژَگانم ز خون دل

تا چرخ بسته بود چو باز از توام نظر

چشمم چو غار و اشک برو تار عنکبوت

کرده در آن خیال تو چون مصطفی مقر

منت خدای را که چو بلبل به شاخ گل

اکنون سرود وصل تو خوانم همی زبر

خاک ره تو سرمهٔ مازاغ گشت و باز

روشن شد از جمال توام چشم حق‌نگر

تا از مسام خاک به تاثیر آفتاب

گاهی بخار خشک جهدگه بخار تر

از آن بخار خشک بزاید همی نسیم

وز این بخار رطب ببارد همی مطر

جزکام خشک و دیدهٔ تر دشمن ترا

از خشک و تر نصیب مبادا به بحر و بر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۱ - در زمان ولیعهدی شاهنشاه اسلام‌پناه ناصرالدین شاه غازی خلد الله ملکه فرماید

الا ای خمیده سر زلف دلبر

که همرنگ مشکی و همسنگ‌گوهر

چو فخری عزیز و چو فقری پریشان

چو کفری سیاه و چو ظلمی مکدر

همه سایه در سایه‌یی همچو بیشه

همه پایه در پایه‌یی همچو منبر

به شب شمع و مه دیدم اما ندیدم

شب تیره در شمع و ماه منور

شمیمی ‌که از تارهای تو خیزد

کند تا به محشر جهان را معنبر

چو بپریشدت باد بر چهر جانان

پریشیده‌ گردند دلها سراسر

بلی چون پریشان شود آشیانی

درافتند بر خاک مرغان بی‌پر

ز شرمی فرومانده در چهر جانان

به عجزی سرافکنده در پای دلبر

به طرزی ‌که در پیش جبریل شیطان

بر آنسان‌که در نزد کرّار قنبر

قضا کاتبست و نکویی ‌کتابت

رخ یار من صفحه تارتو مسطر

چو دیوی که با جبرئیلی مقابل

چو مشکی‌که با سیم نابی برابر

دخانی تو وان رخ فروزنده آتش

بخاری تو وان چهره خورشید انور

ترا عود بابست و ریحان پسرعم

ترا مشک مامست و عنبر برادر

به تن عقرب و سم تو نافهٔ چین

به شکل افعی و زهر تو مشک اذفر

به خورشیدگه سجده آری چو هندو

به بتخانه‌ گه چهره سایی چو کافر

به ترکیب سر زان مدور نمایی

که‌ شخص و تن نیکویی را تویی سر

به خورشیدگردی از آنی به رشته

به فردوس خسبی از آنی معطر

ترا تا به عنبر همانندکردم

همه قیمت جانگرفتست عنبر

بسوزندگی آتش افروز مانی

که خم‌گشته دم می‌دمند اندر آذر

و یا چون دو هندوکه اندر بر بت

به زانو کنند از دو سو دست چنبر

و یا چون دو کودک‌ که نزد معلم

سبقهای مشکل نمایند از بر

به دفتر شبی از تو وصفی نوشم

همان دم پریشان شد اوراق دفتر

سیه چادری را به ترکیب مانی

کش از رشتهٔ جان بود بند چادر

غلام ولیعهد از آنی زدستی

سراپرده بر روی خورشید خاور

ولیعهد شاه جهان ناصرالدین

که دین ناصرش باد و داورش یاور

چنان دوربین است حزمش‌که داند

به صلب مشیت قضای مقدر

به خشمش نهانست مرگ مفاجا

به جودش موطست رزق مقرر

به هر عرق او یک فلک عقل مدغم

به هر عضو او یک جهان هوش مضمر

مقدم به هفت آسمان چار طبعش

بر آنسان ‌که بر نه عرض پنج جوهر

شکر را شرف بود بر جان شیرین

گر از ظق او خلق می‌گشت شکر

گهر را صدف بود چشم ملایک

گر از رای او تاب می‌جست‌گوهر

تعالی الله از توسن برق سیرش

که از نسل بادست و از صلب صرصر

دُم افشاند و روبد اجرام انجم

سم افشارد وکوبد اندام اغبر

عرق ریزد از پیکرش گاه پویه

چو از ابر باران چو از چرخ اختر

چو برقست اگر برق را بر نهی زین

چو وهمست اگر وهم‌ گردد مصور

فلک‌تاز و مه‌سیر وکه‌کوب و شخ‌بر

کم‌آسای و پر تاب و ره‌پوی و رهبر

به شب بیند اوهام اندر ضمایر

چو در روز اجرام بر چرخ اخضر

چنان‌گرم برگرد آفاق‌گردد

که پرگار برگرد خط مدور

به آنی چنان ملک هستی نوردد

که بارهٔ عدم را نمایان شود در

فلک را گهی بسپرد چون ستاره

زمین راگهی طی ‌کند چون سکندر

تنش کشتی و قلزمش دشت هیجا

دمش بادبان چار سم چار لنگر

عجبتر که آن بادبانست ساکن

ولی لنگرش بادبان وار رهور

زهی هرچه جویی ز بختت مسلم

خهی هرچه خواهی ز چرخت میسر

زگردون جلال تو صد باره افزون

ز هستی رواق تو یک شبر برتر

مگر خون همی‌گرید از هیبت تو

کزین گونه سرخست روی غضفر

جنین در رحم ‌گر جلال تو دیدی

ز شوق تو یک‌روزه زادی ز مادر

گوان را ز پیکان تیرت به تارک

یلان را از آسیب‌گرزت به پیکر

شود خود صد چاک برسان جوشن

شود درع یک لخت مانند مغفر

ز عکس لبت هر زمان‌کاب نوشی

شود جام بلور یاقوت احمر

پرندوش من مرگ را خواب دیدم

برهنه‌تن و خون‌چکان و مجدر

تنش همچو کشتی لبالب ز جانها

فرومانده در ژرف بحری شناور

سحر گشت تعبیر آن خواب روشن

چو دیدم به دست تو جانسوز خنجر

الا یا جوانبخت شاهی ‌که داری

ز مهر شهنشاه بر فرق افسر

به عمدا ترا شاه خواندم‌ که ایدون

تو شاهی و خسرو شهنشاه‌ کشور

چو فیروزی و فتح و اقبال دایم

ستاده به نزد شهنشاه صفدر

محمد شه آن کز هراسش نخسبد

نه در خانه خان و نه در قصر قیصر

جهانندهٔ توسن از شط‌گردون

گذارندهٔ نیزه از خط محور

چو سنجیدش ایزد به میزان هستی

فزون آمد از آفرینش سراسر

خلد تیرش آنگونه در سنگ خارا

که در جامه سوزن در اندام نشتر

رود حکمش آنگونه اندر ممالک

که در آب ماهی در آتش سمندر

تف ناری از قهر او هفت دوزخ

کف خاکی از ملک او هفت کشور

الا یا ولیعهد دارای دوران

الا یا دو بازوی شاه مظفر

به مدح تو قاآنی الکن نماید

بر آنسان‌ که حسّان به نعت پیمبر

پس از دیگران ‌گفت مدح تو آری

مقدم بود نطفه انسان مؤخر

پس از سنعل آید به‌گلزر سوری

پس از سبزه بالد به بستان صنوبر

رسالت پس از انبیا جست احمد

خلافت پس از دیگرن یافت حیدر

شوی‌گر توام ناصر بخت قاصر

وگر یاورم‌ گردد الطاف داور

سخن را ز رفعت به جایی رسانم

که روح‌القدس‌گوید الله اکبر

الا تا همی حرف زاید ز نقطه

الا تا همی فعل خیزد ز مصدر

بود جاودان مهرت اندر ضمایر

چو فاعل در افعال معلوم مضمر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۳ - د‌ر ستایش پا‌دشاه ماضی محمد شاه غازی طاب‌الله ثراه گوید

الحمد که از موهبت ایزد داور

زد تکیه بر اورنگ حمل خسرو خاور

الماس‌فشان شد فلک از ژالهٔ بیضا

یاقوت‌نشان چمن از لالهٔ احمر

در دامن ‌گل چنگ زده خار به خواری

زانگونه که درویش به دامان توانگر

در لاله وگل خلق خرامان شده چونانک

در آذر نمرود براهیم بن آزر

نرگس به جمال گل خیری شده خیره

زانگونه که بیمار کند میل مزعفر

لاله چو یکی حقهٔ بیجاده نمودار

در حقهٔ بیجاده نهان نافهٔ اذفر

گل ‌گشته نهان در عقب شاخ شکوفه

چون شاهد دوشیزه‌یی اندر پس چادر

از بوی مل و رنگ گل و نکهت سنبل

مجلس همه پر غالیه و بسد و عنبر

وقتست که در روی در آید کرهٔ خاک

چون شاخ‌گل از نغمهٔ مرغان نواگر

از فر گل و لاله و نسرین و شقایق

چون روز به شب ساحت باغست منور

برکوه همی لالهٔ حمرا دمد از سنگ

زانگونه‌ که از سنگ جهد شعلهٔ آذر

از لاله چمن تا سپری معدن مرجان

از ژاله دمن تا نگری مخزن ‌گوهر

خار ار نبود گرم سخن‌چینی بلبل‌

در گوش گل سرخ فرابرده چرا سر

از آب روان عکس‌گل و لاله پدیدار

زانگونه‌که عکس می‌گلرنگ ز ساغر

دل‌گر به بهاران شده خرم عجبی نیست

کاو نیز هم آخر بودن شکل صنوبر

پیریست جوانبخت‌که از بخت جوانش

کیهان کهن‌سال جوانی کند از سر

آن خال سیاهست بر اندام شقایق

یا هندوی شه مشک برآکنده به مجمر

دارای جوانبخت محمد شه غازی

کز صولت او آب شود زهرهٔ اژدر

گردی ز گذار سپهش خاک مطبق

موجی ز سحاب کرمش چرخ مدور

شیپور نظامش نه اگر صور سرافیل

خیزد ز چه از نفخهٔ او شورش محشر

ای‌ گوهر تو واسطه عقد مناظم

ای دولت تو ماشطهٔ شرع پیمبر

گه زلزله از حزم تو بر پیکر الوند

گه سلسله از عزم تو برگردن صرصر

گویی مه نوگشته زکوه احد آونگ

وقتی‌که حمایل شودش تیغ به پیکر

گردی که ز نعلین تو خیزد گه رفتار

در چشم خرد با دو جهانست برابر

چون تافته ماری شده ازکوه سراشیب

فتراک تو آویخته از زین تکاور

تنگست فراخای جهان بر تو به‌حدی

کت نیست تمایل به چپ و راست میسر

سیمرغ که بر قلهٔ قافست مطارش

گنجش ندهد لانهٔ عصفور و کبوتر

صفرت ز وجل خیزد از آنست‌که دینار

هست از فزع جود تو باگونهٔ اصفر

جز تیغ تو که چشمهٔ فتحست‌ که دیده

ناری‌که شود جاری از آن چشمهٔ کوثر

باس تو نگهداشته ناموس خلایق

چندان‌که اگر سیرکنی در همه‌کشور

یک قابله اندرگه میلاد موالید

از شرم پسر را نکند فرق ز دختر

نیران غضب شعله کشد در دل دشمن

از صارم پولاد تو ای شاه دلاور

خاره است دل خصم تو و تیغ تو فولاد

از خاره و پولاد فروزان شود آذر

دریا شود از تفّ حسام تو چنان خشک

کز ساحت او بال ذبابی نشود تر

شاها ملکا دادگرا مُلک‌ستانا

ای بر ملکان از ملک‌العرش مظفر

امروز به بخت تو بود نازش اقلیم

امرو‌ز به تخت تو بود بالش‌کشور

امروز تویی چرخ خلافت را خورشید

امروز تویی بحر ریاست راگوهر

امروز تویی‌کز فزع چین جبینت

در روم نخسبد به‌شب از واهمه قیصر

امروز تویی ‌کز غو شیپور نظامت

خوارزم خدا را نشود خواب میسر

امروز ز تو تخت مهی یافته زینت

امروز ز تو تاج شهی یافته زیور

امروز تویی آنکه ز شمشیر نزارت

بخت تو سمین‌ گشت و بداندیش تو لاغر

امروز تویی آن مهین‌گنبدگردول

در جنب اقالیم تو گوییست محقر

فرداست ‌که تاریک کند چون شب دیجور

گرد سپهت ساحت‌ کشمیر و لهاور

فرداست‌که در روم به هر بوم ز بیمت

فریاد زن و مردکندگوش فلک‌کر

فرداست‌ که شیپور تو از ساحت خوارزم

از یاد برد طنطنهٔ نوبت سنجر

فرداست ‌که‌ گیتی شودت جمله مسلم

فرداست‌که‌گیهان شودت جمله مسخر

ای شاه ترا موهبتی هست ز یزدان

کان موهبت از هر دو جهانست فزونتر

ناگفته هویداست ولی‌ گفتنش اولی است

تا گوش مزین شود و کام معطر

پیریست جوانبخت‌که از بخت جوانش

گیهان‌ کهن‌سال جوانی‌کند از سر

صدریست قَدَر قدر که با جاه رفیعش

گردون به همه فر و جلالت نزند بر

نوک قلمش صید کند جمله جهان را

چون چنگل شاهین ‌که ‌کند صید کبوتر

در پیکر اقلیم تو جانیست مجسم

درکالبد ملک تو روحیست مصور

زیبدکه بدو فخر کنی بر همه شاهان

زانگونه‌که از همرهی خضر سکندر

تکرارکنم مدح تو شاها که مدیحت

قندست و همان به‌ که شود قند مکرر

آنی تو که در روز و غا آتش خشمت

کاری کند از شعلهٔ کین با تن کافر

ک‌ز سهم تو بی‌پرسش یزدان به قیامت

از سوق سوی نارگریزد چو سمندر

زانرو که یقین داردکز فرط عنایت

در خلد ترا جای دهد ایزد داور

تا صفحه گردون به شب تار نماید

چون چهر من از ثابت و سیاره مجدر

خاک ه‌دمت باد چو روی من وگردون

پر آبله از بوسهٔ شاهان فلک فر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۴ - د‌ر ستایش امیرکبیر میرزا تقی خان رحمه‌الله فرماید

امسال عید اضحی با نصرت و ظفر

با موکب امیر نظام آمد از سفر

عید و امیر هر دو رسیدند و می‌ربود

یک روز پیش از آنکه بدش بیش فال و فر

قربان عید کرده همه میش و خویش را

قربان نمود عید بر میر نامور

میران پی پذیره‌ گروه از پی‌ گروه

باکوس و با تبیره حشر از پس حشر

خوبان‌گرفته از لب و دندان روح‌بخش

نعل سمند او را در لعل و در گهر

یکساله هجر عید اگرچند صعب بود

شمشه فراق میر از آن بود صعبتر

شمشه فراق خواجه و یکساله هجر عید

بگذشت و باز شاخ طرب یافت برگ و بر

فهرست کامرانی و دیباچهٔ وجود

گنجور حکمرانی و گنجینهٔ ظفر

تاج امم اتابک اعظم نتاج مجد

کان‌کرم مکان خرد منزل هنر

معمار کاخ احسان معیار داد و دین

منشار شاخ عدوان منشور کام و کر

میقات علم و مشعر دانش مقام فضل

کعبهٔ صفا منای منی قبلهٔ بشر

از نوک‌کلکش ار نقطی بر زمین چکد

از خاک تا به حشر دمد شاخ نیشکر

میرا سپهر مرتبتا جز کف تو نیست

صورت‌پذیر گردد اگر فیض دادگر

از حرص جود دست ‌تو قسمت ‌کند به‌ خلق

صد قرن پیش از آنکه شود خاک سم و زر

از شوق بذل طبع تو بی‌منت صدف

هر قطره‌یی دهد به هوا صورت‌گهر

در چشم ملک صورت کف و بنان تو

نایب‌ مناب خط شعاعست و جرم‌خور

گردون مگر ‌سُرادِق عز و جلال تست

کز خاوران ‌کشیده بود تا به باختر

ظل ضمیر تست مگر نور آفتاب

کز شرق تا به غرب کشاند همی حشر

گر نام تو به نامهٔ صورتگران برند

جنبندد حالی از پی تعظیم او صور

امضای تیر و تیغ تو لازم‌تر از قضا

اجرای امر و نهی تو نافذتر از قدر

از کام روز مهر تو مشکین جهد نفس

از خاک‌گاه جود تو زرین دمد شجر

در روز بخشش تو ز شرم عطای تو

زی ابر باژگونه بتازد همی مطر

خون ‌شد ز بیم ‌تو جگر خصم ‌از آن شناخت

دانا که هست خون را تولید در جگر

آنسان‌که ناوک تو ز سندان‌گذرکنل

اندر بدن فرو نرود نوک نیشتر

نبود مجال پرسش خلق ار به روز حشر

یک روزه خرج جود تو آرند در شمر

زاغاز صبح خلقت تا روز واپسین

حزم تو دید صورت اشیا به یک نظر

فانی شود دو عالم از یک عتاب تو

زانسان که قوم نوح ز نفرین لاتذر

تا جیب قوس را چو مضاعف ‌کند حکیم

آن قوس را به نسبت حاصل شود وتر

هر کاو ز قوس حکم تو چون سهم بگذرد

جیش دریده بادا از سینه تا کمر

تا از مسام خاک به تاثیر آفتاب

گاهی بخار خشک جهد گه بخار تر

از آن بخار خشک برآید همی نسیم

وز این بخار رطب ببارد همی مطر

جز کام خشک و دیدهٔ تر دشمن ترا

از خشک و تر نصیب مبادا به بحر و بر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۲ - در زمان ولیعهدی شاهنشاه ماضی محمد شاه غا‌زی طاب‌لله ثراه گوید

الحمد خدا را که ولیعهد مظفر

شد ناظم ملک پدر و دین پیمبر

شد منتظم از همت او ملت احمد

شد مشتهر از نصرت او مذهب جعفر

اقلیم خراسان که در آن شیر هراسان

یک ره چو خور آسان بدو مه ‌کرد مسخر

چون خو‌ر که جهان ‌گیرد بی‌نصرت انجم

بگرفت جهان را همه بی‌یاری لشکر

ای ‌گرز تو چون بخت نکوخواه تو فربه

ای تیغ تو چون جسم بداندیش تو لاغر

در فصل زمستان‌ که‌ کس ازکنج شبستان

گر مرغ شود سوی‌گلستان نزند پر

بستی و شکستی سپه خصم تناتن

رفتی و گرفتی ‌کرهٔ خاک سراسر

صدباره به یکباره ترا گشت مسلم

صد بقعه به یک وقعه تراگشت مقرر

تو بحر خروشانی و شاهان همه قطره

با بحر خروشان نشود قطره برابر

یک دشت پلنگستی و یک چرخ ستاره

یک‌ بحرنهنگشی‌ و یک بیشه‌ غضنفر

البرز بر برز تو و گرز تو گویی

کاهیست محقر به برکوه موقر

با سطوت تو شیر اَجَم ‌کلب معلم

با رایت تو مهر فلک ماه منور

با هوش فلاطونی و با توش فریدون

با عزم سلیمانی و با رزم سکندر

از عدل تو آهو بره درکام پلنگان

ایمن تر از آن طفل ‌که در دامن مادر

در روز وغا از تف شمشیر توگردون

ماند به یکی آهن تفتیده در آذر

از ناچخ تو نامی و ولوال به سقسین‌ا

از خنجر تو یادی و زلزال به‌کشمر

آنکو که بر البرز ندیدست دماوند

گو گرز تو بیند ز بر زین تکاور

از سطوت تو ویله به خوارزم و بخارا

از صولت تو مویه به ‌کشمیر و لهاور

شبرنگ‌‌گر‌ان‌سنگ سبک‌هنگ تو در جنگ

کوهیست‌ که با باد وزان‌ گشته مخمر

آنگونه ‌که بر چرخ بود حکم تو غالب

نه باز به کبکست و نه شاهین به کبوتر

از زخم خدنگت تن افلاک مشبک

وز گرد سمندت رخ اجرام مجدر

با خشم تو خشتیست فلک در ره سیلاب

با قهر تو خاریست جهان در ره صرصر

در دولت تو حال من و حالت دهقان

یکسان بود ای شاه ملک خوی فلک‌فر

لیکن بر شه جز سخن راست نشاید

با حالت من حالت دهقان نزند بر

او داس به‌کف دارد و من ‌کلک در انگشت

او تخم به‌گل‌ کارد و من شعر به دفتر

او تخم فشاند که به یک سال خورد بار

من مدح نمایم ‌که به یک عمر برم بر

او حاصل ‌کشتش نه به جز گندم و ارزن

من حاصل‌گفتم نه به جز لولو وگوهر

هم تقویت ‌کشت وی از آب بهاری

هم تربیت شخص من از شاه سخنور

خود قابل مداحی و خدمت نیم اما

تضمین‌کنم ازگفت خود این قطعه مکرر

تو ابری و چون ابر زند کله به‌گردون

تو مهری و چون مهر کند جلوه ز خاور

زان شاخ گل و برگ گیا هر دو مطرا

زین قصر شه و کوی ‌گدا هر دو منور

تا آب به حیلت نشود سوده به هاول

تا باد به افسون نشود بسته به چنبر

بخت تو فروزنده‌تر از بیضهٔ بیضا

تخت تو فرازنده‌تر از گنبد اخضر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۵ - د‌ر ستایش نور حدیقه احمدی فاطمه اخت علی‌بن‌موسی علیه‌السلام

ای به جلالت ز آفرینش برتر

ذات تو تنها به هرچه هست برابر

زادهٔ خیرالوری رسول مکرم

بضعهٔ خیرالنسا بتول مطهر

از تو تسلی گرفته خاطر گیتی

وز تو تجلی نموده ایزد داور

عالم جانی و عالم دو جهانی

اخت رضایی و دخت موسی جعفر

فاطمه‌ات نام و از سلالهٔ زهرا

کز رخ او شرم داشت زهرهٔ ازهر

ای تو به حوا ز افتخار مقدم

لیک ز حوا به روزگار موخر

تاج ویستی و از نتاج ویستی

وین نه محالست نزد مرد هنرور

ای بس بابا کزو به آید فرزند

ای بس ماما کز او به آید دختر

شمس‌که او را عروس عالم خوانند

به بود از خاوران‌که هستش مادر

گوهر ناسفته‌کاوست دخترکی بکر

مر صدفش مادریست دخترپرور

مادر آن را زنان برند به حمام

دختر این را شهان نهند به افسر

سیم به از سنگ‌ هست و خیزد از سنگ

لاله به از اغبرست و روید ز اغبر

منبر و تخت ار چه تخته‌اند ولیکن

تخته نه با تخت برزند نه به منبر

تا که ترا نافریده بود خداوند

شاهد هستی نداشت زینت و زیور

بهر وجود توکرد خلقت‌گیتی

کز پی روحست آفرینش پیکر

دانه نکارند جز که از پی میوه

حقه نسازند جزکه از پی‌گوهر

چیست مراد از سپهر گردش انجم

چیست غرض از درخت میوهٔ نوبر

علت ایجاد اگر عفاف تو بودی

نقش جهان نامدی به چشم مصور

عصمتت ار پیش چرخ پرده کشیدی

بر به زمین نامدی قضای مقدر

پیر خرد بد طفیل ذات تو گرچه

کشت به طفلی ترا سپهر معمر

صبح صفت ناکشیده یک نفس از دل

روز تو شد تیره‌تر ز شام مکدر

چشم و دل عالم و زمانه تو بودی

شخص ‌تو زان خرد بود و شکل تو لاغر

لیکن چون چشم و دل بدان همه خردی

هر دو جهان بود در وجود تو مضمر

عمر تو چون لفظ کاف و نون مشیت

کم بد و زو زاد هرچه زاد سراسر

صورت‌ کن را نظر مکن ‌که به معنی

بود دو عالم در آن دو حرف مستر

هست ز یگ نور پاک ایزد ذوالمن

ذ‌ات تو و حیدر و بتول و پیمبر

گر ز یکی شمع صد چراغ فروزند

نور نخستین بود که ‌گشته مکرر

ورنه چرا نورها ز هم نکنی فرق

چون شود از صد چراغ خانه منور

دانه نگردد دو از تکثر خوشه

شعله نگردد دو از تعدد اخگر

تا تو به خاک سیاه رخ بنهفتی

هیچکس این حرف را نکردی باور

کز در قدرت خدای هر دو جهان را

جای دهد در دوگز زمین مقعر

چرخ شنیدم‌که خاک در برگیرد

خاک ندیدم که چرخ گیرد در بر

گر به ‌گل اندوده می‌نگردد خورشید

چون به گل اندودت این سپهر بد اختر

پیشتر از آنکه رخ به خاک بپوشی

جملهٔ ‌گلها شکفته بود معطر

چون تو برفتی و رخ به‌گل بنهفتی

حالت‌گلها به رنگ و بو شد دیگر

تیره شد از بسکه سوخت سینهٔ لاله

خیره شد از بس‌گریست دیدهٔ عبهر

جامهٔ ماتم‌ کبود کرد بنفشه

پیرهن از غصه چاک زد گل احمر

طرهٔ سنبل شد از کلال پریشان

گونهٔ خیری شد از ملال معصفر

چون علوی‌زادگان به سوک تو در باغ

غنچه به سر چاک زد عمامهٔ اخضر

وز پی خدمت چو خادمان به مزارت

بر سر یک پای ایستاده صنوبر

فاخته کو‌کو زنان ‌که ‌کو به‌ کجا رفت

سرو دلارای باغ حیدر صفدر

گرچه نمردی و هم نمیری ازیراک

‌جانی و جان را هلاک نیست مقرر

لیک چو نامحرمست دیدهٔ عامی

بکر سخن به نهفته در پس چادر

بس کن قاآنیا ثنای‌کسی را

گثن ملک‌العرش مادحست و ثناگر

عرصهٔ بحر محیط نتوان پیمود

ماهیک خرد اگرچه هست شناور

رو ببراین شعر را به رسم هدیت

نزد مشیر جهان امیر مظفر

صدر مؤید مهین اتابک اعظم

کاو به ‌شرف خضر هست‌ و شاه سکندر

عمر وی و بخت بی‌زوال شهنشه

باقی و پاینده باد تا صف محشر

هم ز دعا دم مزن‌که اصل دعا اوست

کش همه آمال بی‌دعاست میسر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۶ - در ستایش زهره ی زهرای آسمان شهریاری عزیزالدوله که شاهنشاه ماضی را بهین د‌ختر و خس

ای طرهٔ مشکین تو همشیرهٔ قنبر

وی خال سیه‌ فام تو نوباوهٔ عنبر

دنبالهٔ ابروی تو در چنبر گیسو

چون قبضهٔ شمشیر علی درکف قنبر

بر چهرهٔ تو طرهٔ مشکین تو گویی

استاده بلال حبشی پیش پیمبر

من چشم به زلفت نکنم باز که ترسم

چشمم چو زره پر شود از حلقه و چنبر

گیسوی تو بر قامت رعنای تو گویی

ماری سیه آویخته از شاخ صنوبر

زنهار که ‌گوید که پری بال ندارد

اینک رخ خوب تو پری زلف تواش پر

پرسی همی از من‌ که لب من به چه ماند

قندست لب لعل توگفتیم مکرر

خواهم شبکی با تو به‌ کنجی بنشینم

جایی ‌که در آنجا نبود جز می و ساغر

بر کف قدحی باده‌ که امی ز فروغش

برخواند از الفاظ معانی همه یکسر

وز پرتو جامش بتوان دید در ارحام

هر بچه‌ که زاید پس ازین تا صف محشر

آنقدر بنوشیم‌که می در عوض خوی

بیرون جهد از هرچه مسام است به پیکر

من خنده‌کنان خیزم و بر روی تو افتم

چون ماه تو در زیر و چو مریخ من از بر

هی بویمت و هی زنم از بوی تو عطسه

هی بوسمت و هی خورم از بوس تو شکر

چندان زنمت بوسه ‌که سر تاقدمت را

از بوسه نمایم چو رخ خویش مجدر

ای طرهٔ مشکین تو با مشک پسرعم

وی چهرهٔ سیمین تو با سیم برادر

چشم و مژه‌ات هیچ نگویم به چه ماند

ترکی ‌که شو‌د مست و برد دست به خنجر

مسکین‌دلکم چون رهد از چنبر زلفت

در پنجهٔ شاهین چه برآید ز کبوتر

رفتم به میان تو کنم رخنه چو یأجوج

بستی ز سرین در ره من سد سکندر

پیوسته زمین تر شدی از آب رخ تو

گر آب رخت را نبدی شعلهٔ آذر

رخساره نمودی و دلم بردی و رفتی

مانا صنما از پریان داری‌ گوهر

زلف تو به روی تو سر افکنده ز خجلت

بنیوش دلیلی ‌که نکو داری باور

زنگی چو در آیینه رخ خویش ببیند

شرم آیدش از خویش و به زانو فکند سر

جز بر رخ زردم مفکن چشم ازیراک

بیمار غذایی نخورد غیر مزعفر

گر صورت بازی شدی از حسن مجسم

مژگان تو چنگش بدی و زلف تو شهپر

هرگه فکنم چشم بر آن ‌کاکل پیچان

هرگه که زنم دست بر آن زلف معنبر

زین ‌یک شودم مشت پر از کژدم اهواز

زان یک شودم چشم پر از افعی حَمیَر

یک روز اگرت تنگ در آغوش بگیرم

تا صبح قیامت نفسم هست معطر

منگر به حقارت سوی قاآنی‌ کز مهر

شد مشتری دانش او زهرهٔ‌کشور

دخت ملک ملک‌ستان آسیه سلطان

کش عصمت و عفت بود از آسیه برتر

او جان شه و مردمک دیدهٔ شاهست

زانروست عزیزش لقب از شاه مظفر

جز دامن شاهش نبود جایگه آری

جز در دل دریا نبود مسکن گو‌هر

چون چهره نهد شاه به رخسارش‌گویی

از چرخ درآمد به زمین برج دو پیکر

هر صبح که رخسار خود از آب بشوید

هر قطره از آن آب شود مهر منور

فربه شود از قرب شهنشاه اگرچه

نزدیکی خورشید کند مه را لاغر

ای زینت آغوش و بر داور دوران

کزصورت تو معنی جان‌گشته مصور

خیزد پی تعظیم رخ خوب تو هر روز

خورشید ز گردون چو سپند از سر مجمر

از نور تو در پردهٔ اصلاب توان دید

ایمان ز رخ مومن وکفر از دل‌کافر

تو مرکز حسنی و ملک دایرهٔ جود

زان است تو را جا به دل شاه دلاور

شه را تو به برگیری و بسیار عجیبست

مرکز که همی دایره را گیرد در بر

گویند ملک می نخورد پس ز چه بوسد

لبهای تو کش نشوه ز می هست فزونتر

در دفتر اگر وصف عفاف تو نگارند

همچون پری از دیده نهان ‌گردد دفتر

انصاف ده امروز به غیر از تو که دارد

مهتاب به پیراهن و خورشید به معجر

مامت بود آن شمسهٔ ایوان جلالت

کز بدر رخش جای عرق می‌چکد اختر

وز بس‌ که بر او عفت او پرده ‌کشیدست

عاجز بود از مدحت او وهم سخنور

تنها نه همین پوشد رخساره ز مردان

کز غایت عصمت ز زنانست مستر

از حجره برون ناید الا به شب تار

تا سایه همش نیز نبیند به ره اندر

در آینه هرگه نگرد عکس رخ خویش

بیگانه شماردش رود در پس چادر

جز او که بر او پرده‌ کشد عصمت زهرا

مردم همگی عور درآیند به محشر

در بطن مشیت‌که خلایق همه بودند

نامحرم و محرم بر هم خفته سراسر

او درکنف فاطمه دور از همه مردم

محجوب بد اندر حجب رحمت داور

گویی‌ که خدیجه است هم آغوش محمد

زیراکه بتولی چو ترا آمده مادر

ای دخت شه ای مردمک چشم شهنشاه

ای همچو خردکامل و چون روح مطهر

بی پرده برون آ که کست روی نبیند

بنیوش دلیل و مشو از بنده مکدر

گویند حکیمان‌ که رود خط شعاعی

از چشم سوی آنچه به چشمست برابر

تا خط شعاعی به بصر باز نگردد

در باصره حاصل نشود صورت مبصر

حسن تو به حدیست‌که آن خط ز رخ تو

برگشتنش از فرط وله نیست میسر

مشاطهٔ حسن تو بود سلطان آری

هم مهر بباید که کند مه را زیور

چون شانه کند موی ترا جیب و کنارش

تا روز دگر پر بود از نافهٔ اذفر

چون‌ روی ‌ترا شو‌ید و ساید به رخت دست

فی‌الحال بروید ز کفش لالهٔ احمر

از جنت و کوثر نکند یاد که او را

رخسار و لب تست به از جنت و کوثر

تا از اثر نامیه هر سال به نوروز

بر فرق نهد لاله ‌کله ‌گوشهٔ قیصر

آغوش ملک باد شب و روز و مه و سال

از چهره و چشم تو پر از لاله و عبهر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۷ - گریز این قصیدهٔ د‌ر نسخهٔ دیگر به‌ نام امیر دیوان میر‌زا نبی خان ‌دیده شد لهذا از

ای طرهٔ مشکین تو با مشک پسرعم

ای خال تو با مردمک دیده برادر

بی‌رابطه آن یک را عودست همی خال

بی‌واسطه این یک را عنبر شده مادر

رخسار تو در طلعت حوریست بهشتی

گر حور بهشتی بود از مشکش معجر

هر رنگ‌ که در‌ گیتی در روی تو مدغم

هر سحر که در عالم در چشم تو مضمر

زودست ‌کز آن اشک شود عاشق رسوا

زودست‌کز آن فتنه برآشوبدکشور

ای ترک یکی منع دو چشمان بکن از سحر

ارنه رسد آسیبت از میر مظفر

سالار نبی رسم و نبی اسم که شخصش

از فضل مجسم بود از جود مخمر

تیغش به چه ماند به یکی سوزان آتش

عزمش به چه ماند به یکی پران صرصر

زان ‌یک زند آندم همه گر چوب و اگر سنگ

این یک همی از سنگ برون آرد آذر

خنگش به چه ماند به یکی باد سبک‌سیر

گرزش به چه ماند به یکی کوه گرانسر

رمحش به چه ماند به یکی نخل‌که ندهد

در وقعه به جز از سر دشمنش همی بر

درکشتی اگر آیت حزمش بنگارند

حاجت نبود درگه طوفانش به لنگر

دولت شده بر چهر دلارایش شیدا

صولت شده بر شخص توانایش چاکر

آنجا که بود کاخ جلال وی و گردون

آن سطح محدب بود این سطح مقعر

بخشنده کف رادش چندان که تو گویی

در حوزهٔ او گشته ضمین رزق مقدر

ابنای زمان را در او کعبهٔ حاجت

از بس که همی سیم بر افشاند و گوهر

مسکین نرودش از در جز با دل خرم

زایر نشودش از بر جز با کف پر زر

بالاست همی بختش و افلاک بود دون

روشن بودش رای و خورشید مکدر

خواهم چو همی مدحت خلقش بنگارم

ننگاشته چون باغ ارم گردد دفتر

آزاده امیرا سوی این نظم نظر کن

کاید ز قبول تو یکی تافته اختر

خلاق سخن ‌گر نبود مردم به یکدم

چندین گهر از طبع برون نادر ایدر

تا آنکه چو خورشید به برج حمل آید

شام سیه و روز سپیدست برابر

اعدای ترا تیره چو شب باد همی روز

احباب تو را شب همه چون روز منور

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۸ - در ستایش شاهزاده ی رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا گوید

بحمدالله که باز از یاری گیهان خدا داور

درخت بخت شد خرم نهال فتح بارآور

بحمدالله که بگشود از هوای فتح باز از نو

همای عافیت بر فرق فرقدسای شه شهپر

بحمدالله که از نیروی بخت بی‌زوال شه

عدوی ملک و ملت را شکست افتاد در لشکر

بحمدالله که از فر همایون فال شاهنشه

شد از خاورزمین طالع همایون نجم فال و فر

شهنشاه جهان فتحعلی شه خسروی کآمد

وجودش خلق و خالق را یکی مُظهر یکی مظهر

جهاندار و کنارنگی که ذات بی‌زوال او

قوام نه عرض یعنی که نه افلاک را جوهر

جهانداری‌ که شد پهلوی ملک و پیکر اعدا

ز تیغ لاغرش فربه ز خت فربهش لاغر

ز تیغش‌یادی و ولوال اندر ساحت سقسین

زگرزش ذکری و زلزال اندر مرز لوهاور

شود از اهتزاز باد گرزش نُه فلک فانی

بدان آیین‌که بر دریا حباب از جنبش‌ب صرصر

نهنگی‌غوطه‌زن‌در نیل‌چون‌پوشدبه‌تن‌جوشن

دماوندی به زیر ابر چون بر سر نهد مغفر

به یال خصم پیچان خم خامش بر بدان آیین

که پیرامون ناپاک اژدها ماری زند چنبر

اگر بر کوه خارا برق تیغش را گذار افتد

شود کوه از تف خارا گدازش تل خاکستر

نیوشاگوش او را چاشی بخشای یک رامش

فغان بربط و سورغین نوای شندف و مزهر

دلارارای او را تهنیت آرای یک خواهش

صهیل ارغن و ارغون فرار ادهم و اشقر

نهنگ تیغ او را جسم دیوان طعمهٔ دندان

عقاب تیر او را لاش شیران مستهٔ ژاغر

کهین چوبک زن بامش‌ اگر مریخ اگرکیوان

کمین دست افکن جاهش اگر سلجوق اگر نجر

زگفتش حرفی و قعر بحار و لولو لالا

ز خلقش ذکری و ناف غزال و نافهٔ اذفر

به فرمان اندرش فرمانروا رادان فرمانده

بجز فرماندهٔ‌کش هرچه فرمان‌گوی فرمانبر

چم‌ر بر روشن‌تنش‌جوشن‌عیان‌خو‌رشد از روزن

و یا از پشت پرویزن فروزان‌گنبد اخضر

نوال ‌دست ‌جودش زانچه ‌درخورد قیاس ‌افزون

عطای طبع رادش زانچه در وهم و گمان برتر

اگر دربان درگاهش فشاند گردی از دامن

پس از قرنی ‌کند ماوا برین فیروزه گون منظر

به دارالضرب گیتی بی‌قرین ضراب بخت او

هماون سکه ی صاحبقرانی زد به سیم و زر

کمان و تیر و تیغ و کوس او در پرهٔ هیجا

یکی ابر و یکی باران یکی برق و یکی تندر

هر آن کو بنگرد آشوب‌زا میدان رزمش را

به چشمش‌ بازی طفلان نماید شورش محشر

عروس مملکت زان پیش‌ کاندر عقد شاه آید

به‌هیات ‌بود بس هایل به ‌صورت ‌بود بس منکر

کنون نشکفت اگر از زیور عدل ملک زیبا

چه باک ار زشت‌رویی طرفه ‌زیباگردد از زیو‌ر

نیایش لاجرم درده بر آن معبود بی‌همتا

که بی‌یاریست با یارا و هر بی‌یار را یاور

به پای انداز آ‌ن‌کز فر این‌ دارانسب خسرو

به دست ‌آویز آن کز بخت این گیتی خداداور

شد از تیغ‌ شجاع ‌السلطنه دشت قرابوقا

ز خون قنقرات زشت‌سیرت بحر پهناور

به اژدرکوه رسد از خون اژدرکوهه عفریتان

ز آب چشمهٔ تیغش هزاران لالهٔ احمر

زکلک رمح آذرگون ملک بر رقعهٔ هامون

رقم‌کرد از مداد خون به قتل دشمنان محضر

در آن میدان پر غوغا که بانگ‌ کوس تندرسا

درید از هیبت آوا دل گردان کنداور

هوا از گرد شد ظلمات ‌و نصرت ‌چشمهٔ‌ حیوان

بلند اقبال رهبر خضر گشت و شاه اسکندر

بسان ‌گرزه مار جانگزا در دست مارافسا

سنان مار شکل اندر کف شیران اژدر در

ز موج فوج و فوج موج خون شد عرصهٔ هامون

چو دریابی‌که پیدا نَبوَدش از هیچ سو معبر

بدن‌شد باده‌نوش‌و دشت‌کین‌بزم‌و اجل ساقی

شرابش‌خون و جان‌دادن‌خمّار و تیغ‌شه ساغر

زمین از لطمهٔ موج حوادث مرتعش اعضا

بسان زورقی کاندر محیطش بگسلد لنگر

اجل‌شد گاز و تن‌آهن‌حوادث‌دم‌زمین کوره

تبرزین پتک و سرسندان و مرد استاد آهنگر

ز پیل اوژن هژبران پرهٔ پیکار شد ارژن

ز شیرافکن پلنگان پهنهٔ مضمار شد بربر

چنان در عرصهٔ میدان طپان دل در برگردان

کز استیلای درد و بیم جان بیمار در بستر

نیوشاگوش را زی من‌گرایان دار ای دانا

که رانم داستان فتح دارا را ز پا تا سر

سحرگاهی‌که از اقلیم خاور خیمه زد بیرون

به عزم ترکتاز جیش انجم خسرو خاور

بشیری برکشید آواز کز اورکنج‌ ای خسرو

قضا آورده بهر غازیانت گنج بادآور

به یغمای دیار خاوران نک نامزد کرده

کهین پورشه خوارزم انبوهی فزون از مر

ز مرو و اندخود و خانقاه و قندز و خیوق‌

ز خرمند و سرخس و بلتخان و بلخ وکالنجر

چنان بشکف اعوان ملک را زین بشارت دل

که انصار ‌بیمبر را ز فتح قلعهٔ خیبر

تو ای‌ضرغام‌پیل‌افکن‌چو بیرون راندی از مکمن

روان‌ شد فتحت‌ از ایمن‌ دوان‌ شد بختت‌ از ایسر

کشیدی‌زیر ران‌کوهی‌که‌هی‌هی‌رهسپر توسن

گرفتی‌اژدری برکف‌که‌وه‌وه‌جانستان خنجر

یکی در سرکشی قایم‌مقام طرهٔ جانان

یکی در خون خوری نایب مناب غمزهٔ دلبر

بر آن خونخواره عفریتان بدان‌سان حمله آوردی

که بر خیل‌ گراز ماده آرد حمله شیر نر

پرندت‌چون‌برون‌شد از قراب‌قیرگون گفتی

ز قیرآلود غاری رخ نمود آتش‌فشان اژدر

*‌اس‌افکندٻی‌چندین‌هزاراسب‌افکن افکندی

. ترکان هزار اسب‌ا از فراز اسب‌که پیکر

چنان ‌کردی جر خون از بن هر موی تن جاری

که‌ گفتی‌ زد به‌ هفت اندامشان هر موی تن نشتر

هلال‌آسا حسامت ترک را بر تارک ترکان

چنان شق زد که جرم ماه را انگشت پیغمبر

ز تاب‌تف‌،تیغت،‌سوخت‌کشت‌عمرشان چونان

که افتد در میان خرمن خاشاک خشک آذر

چنان‌گرزگران را سر زدی بر ترک بدخواهان

که بیرون شد ز بطن‌گاو ماهی آهن مغفر

به‌خصم‌از شش جهت‌راه هزیمت بسته شد آری

چسان بیرون‌ شود آن مهره‌یی کافتاد در ششدر

ز‌هی بخت تو در عالم به الهام ظفر ملهم

فنا در خنجرت ‌مدغم اجل در صارمت مضمر

عروس عافیت را عقد دایم بسته اقبالت

به عالم انقطاعی نیست این زن را ازین شوهر

ولیکن تا نیفتد بر جمالش چشم بیگانه

حجاب رخ‌کندگاهی ز عصمت‌گوشهٔ معجر

گریزد در تو دوران از جفای آسمان چونان

که طفل خردسال از جور اقران جانب مادر

شود مست از می خون مخالف شاهد تیغت

بدان آیین‌که رند باده‌خوار از بادهٔ احمر

ثبات خصم در میدان رزمت بیش از آن نبود

که مرغ پخته بر خوان و سپند خام در مجمر

اجل مشتاق‌تر زان بر می خون بداندیشت

که رندان قدح‌ پیما به رنگین بادهٔ خلر

گر از کانون قهرت اخگری اندر جهان افتد

سوزد شعلهٔ او مرغ و ماهی را به بحر و بر

مگر از گرد راه توسنت پر گرد شد گردون

که هر شب چشم‌ گردآلود را برهم زند اختر

اگر رشحی فشانی زآب‌لطف خویش بر نیران

شود جاری ز هر سویش هزاران چشمهٔ کوثر

به ‌کوه و دشت اگر بارد نمی از فیض احساث

شود خارش همه سوری شود سنگش‌همه گوهر

ز چینی‌ جوشنت ‌صد چین‌ حسرت ‌بر رخ‌ خاقان

ز رومی مغفرت صد زنگ انده بر دل قیصر

ثنای شاه را نبود کران قاآنیا تاکی

فزایی رنج ‌کتاب و مداد و خامه دفتر

بجوشد تا میاه از انشراح خاک در اردی

بخوشد تا گیاه از ارتجاح باد در آذر

به‌کام بدسگالش شهد شیرین زهر تن‌فرسا

به جام نیکخواهش زهر قاتل شهد جان‌پرور

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۹ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان آرامگاه نواب فریدون میرزا طاب ثراه گوید

بستم به عزم پارس چو از ملک ری ‌کمر

زین برزدم به‌ کوهه ی یکران رهسپر

اسبی به گاه پویه سبکروتر از خیال

اسبی به‌گاه حمله مهیاتر از نظر

اسبی ز بسکه چابک گویی‌که تعبیه است

درگام ره‌نوردش یک آشیانه پر

اسبی‌ که هست جنبش او در بسیط خاک

ساری‌تر از حیات در اندام جانور

من بر جهان‌نوردی چونین‌که‌گفتمت

بنشسته چون بر اوج هوا مرغ نامه‌بر

بس دشتها بریدم دنیا درو سراب

بس‌کوهها نوشتم‌گردون بروکمر

گاهی به یال شیر فلک بد مراگذار

گاهی به ناف ‌گاو زمین ‌بُد مرا گذر

یکران من معاینه‌گفتی‌که رفرفست

من مصطفی و قلهٔ‌ که عرش دادگر

اطوار سیر بنده چو ادوار روزگار

گه پست و گه بلند و گهی زیر و گه زبر

ای بس‌ا شگفت رودکه بروی بسان باد

بگذشت باد پایم و گامش نگشت تر

در جان مرا ز دزد هراس از پی هراس

در دل مرا ز دیو خطر از پی خطر

غولان خیره ‌چشم ‌گروه از پی ‌گروه

دیوان چیره‌ خشم حشر از پی حشر

کوتاه‌ گشت عمر من از آن ره دراز

وز آن ره درازم انده درازتر

باری چو داستان نزولم به ملک پارس

چون صیت عدل شاه جهان‌‌ گشت مشتهر

در وجد از ورود من احباب تن به تن

در رقص از قدوم من اصحاب سربه‌سر

ناشسته روی و موی هنوز از غبار ره

کامد دوان دوان برم آن یار سیمبر

آشوب هند فتنهٔ چین آفت ختا

خورشید روم ماه ختن سروکاشمر

چین چین فتاده‌گیسویش از فرق تا قدم

خم خم نهاده سنبلش از دوش تاکمر

قد یک بهشت طوبی و لب یک یمن عقیق

خط یک بهار سنبل و رخ یک فلک قمر

ز‌لف مسلسلش زده بر مشک و ساج طعن

ساق مخلخلش زده بر سیم و عاج بر

در دست ترک چشمش از غالیه‌کمان

در پیش ماه رویش از ضیمران سپر

گیسوش زاده الله یک قیروان ظلام

دندانش صانه الله یک ‌کاروان‌ گهر

باری چه‌گفت‌گفت‌که این نظم و نثر تو

چون زر و سیم در همه آفاق مشتهر

چونی چه ‌گو‌نه یی چه‌ خبر سرگذشت چیست

چون آمدی ز راه و چه آوردی از سفر

یارت‌ که بود و یار چه بود و عمل‌ کدام

نخل دو ساله هجرت باری چه داد بر

گفتم حدیث رفته نگارا چو زلف تو

گرچه مطولست بگویمت مختصر

ره‌تم بری شدم بر شه‌گفتمش ثنا

کرد آفرین و داد صله ساخت مفتخر

ایدون مرا به فارس ندانم وظیفه چیست

گفتا وظیفه مدحت سلطان دادگر

دارای عهد شاه فریدون ‌که جز خدای

از هرچه پادشاه فزونتر به فال و فر

گفتم مرا وسیله به درگاه شاه نیست

جز یک جهان امید که هابوک و هامگر

نه نصرتم‌ که‌ گیرم در موکبش قرار

نه دولتم‌ که یابم در حضرتش مقر

گفتا بر آستانهٔ شاه هنرپرست

ایدون‌کدام واسطه خواهی به از هنر

بوی‌ گلست رابطه‌ گل را به هر مشام

نور مهست واسطه مه را به هر بصر

معیار هر وجود عیان‌گردد از صفات

مقدار هر درخت پدید آید از ثمر

مهر منیر راکه معرف به از فروغ

ابر مطیر را که مؤید به از مطر

بر فضل تیغ پاکی جوهر بود نشان

بر قدر مرد نیکی‌گوهر بود اثر

عود از نسیم خویش در ایام شد مثل

مشک از شمیم خویش در آفاق شد سمر

هست از ظهور طلعت خود ساده را قبول

هست از بروز شیوهٔ خود باده را خطر

از ثروت سپهر کواکب کند حدیث

از نزهت بهار شقایق دهد خبر

احمد که ‌کس نبود شناسای قدر او

گشت از ظهور معجز خود سیدالبشر

یزدان‌که‌کس ندید و نبیندش در جهان

گشت از بروز قدرت خود واهب‌الصور

باری چو برشمرد از اینگونه بس حدیث

بوسیدمش دهان و لب و دست و پا و سر

زان پس به مدح خسرو عالم به عون‌کلک

بنوشتم این قصیدهٔ شیرین‌تر از شکر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۰ - مطلع ثانی

کای ‌همچو ابر جود تو فایض به خشک و تر

چون مهر و ماه نام تو معروف بحر و بر

هم طپع بی‌قرین تو صراف بحر وکان

هم حزم پیش‌بین تو نقاد خیر و شر

از روی و رای تو دو بریدند مهر و ماه

وز لطف و عنف تو دو رسولند نفع و ضر

خیزد به عهد عدل تو از خار پرنیان

روید به دور مهر تو از سنگ جانور

روزی‌که زاد عدل تو معدوم شد ستم

روزی‌که خاست لطف تو منسوخ شد ضرر

دستت به بزم چون ملک‌العرش کام‌بخش

تیغت به رزم چون ملک‌الموت جان‌شکر

حکمت به هرچه صادر امضا شد قضا

منعت به هرکه وارد اجرا کند قدر

با هیبت تو خون چکد از شاخ ارغوان

با رحمت توگل دمد از نوک نیشتر

در راه خدمت تو دو پیکست روز و شب

بر خوان نعمت تو دو قرصست ماه و خور

هنگام خشم غالب بر هر که جز خدای

در روز رزم سابق بر هر که جز ظفر

در دولت تو شیر به آهو برد پناه

درکشور تو باز ز تیهوکند حذر

روید به عون لطف تو از خار پرنیان

خیزد به یمن مهر تو از پارگین‌گهر

در راه طاعت تو شب و روز ره‌نورد

بر خوان نعمت تو تر و خشک ماحضر

اجرام بی‌قبول تو احکامشان هبا

افلاک بی‌رضای تو ادوارشان هدر

گردون به پیش ‌کاخ تو خجلت‌ بر از زمین

دریا به نزد جود تو حسرت‌کشدز شمر

هر هشت جنت از گل مهر تو یک نسیم

هر هفت دوزخ از تف قهر تو یک شرر

گر آفتاب رای تو تابد به زنگبار

تا حشر زنگیان را رومی بود پسر

ور شکل حنجر تو نگارند در بهشت

مؤمن‌ کشد نفیرکه یا حبذا سقر

داغی‌که بر سرین ستوران نهند خلق

بنهاده بدسگال ترا چرخ بر جگر

قارون اگر شمارم خصم ترا سزاست

کش اشک‌گنج سیم بود چهره‌کان زر

حالی ز هیبت تو روا باشد ار رود

قارون ‌صفت به زیر زمین خصم بد سیر

معمار صنع بارهٔ قدر تو چون‌ کشید

نه چرخ همچو حلقه بماند از برون در

خیاط فیض جامهٔ بخت تو چون برید

از اطلس سپهر برین‌کردش آستر

روز وغا که از تک اسبان ره‌نورد

سیماب‌وار لرزه درافتد به بوم و بر

سندان به جای ژاله همی بارد از هوا

پیکان به جای لاله همی روید از مدر

در طاس چرخ ویله ز آوای‌ گاودم

در جسم خاک لرزه ز هرای شاد غر

از گرد ره چو زلف عروسان شود زره

از رنگ خون چو تاج خروسان شود تبر

اسبان چو صرع دار کف آرند بر دهان

چون بر هلال تیغ یلانشان فتد نظر

طوفان خون بر اوج فلک موج‌زن شود

هرگه چو نوح خشم تو گوید که لاتذر

از تیغ تو سران را همچون‌گوزن شاخ

وز تیر تو یلان را همچون عقاب پر

در دم هلال تیغت چون نور آفتاب

از خاوران بگیرد تا ملک باختر

نایب مناب روح شود ناوکت به دل

قایم‌مقام هوش شود صارمت به سر

تیرت فروزد آتش‌کین در دل عدو

آری به ضرب آهن آتش دهد حجر

شاها هزار شکر که از دار ملک ری

همت به آستان توام ‌گشت راهبر

ارجوکه از خواص تباشیر مهر تو

سودای حادثات نسازد دلم‌ کدر

گر با تو جز به‌ صدق ‌و صفا دم زنم چو صبح

هرگز مباد شام امید مرا سحر

تا سهم قوس دایره الاکه سهم قطر

هست از طریق نسبت‌ کوته ‌تر از وتر

گوشی که در مدح تواش گوشوار نیست

بادا همی چوگوش صدف تا به حشرکر

عدل مویدت ز ستم خلق را مناص

بخت مظفرت ز فنا ملک را مفرّ

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۱ - د‌ر تغزل و تشبیب

بس دلبرکانند به هر بوم و به هر بر

یارب چکند یک دل با این همه دلبر

آن‌ می‌بردش از چپ‌ و این می‌کشد از راست

مسکین‌دلکم مانده در این‌کشمکش اندر

گه می‌کشدش این به دو ابروی مقوس

گه می‌کشدش آن به دو گیسوی معنبر

این می‌کندش صید بدو تافته چوگان

آن می‌نهدش قید به دو بافته چنبر

این می‌کشدش گه به رخ از ابرو شمشیر

آن می‌زندش‌ گه به تن از مژگان خنجر

گاهی غمش از شوق سرینی شده فربه

گاهی تنش از عشق میانی شده لاغر

گه تاب برد آن یکش از تاب دو سنبل

گه خواب برد آن یکش از خواب دو عبهر

گه می‌چرد از زلف بتی سنبل بویا

گه می‌خورد از لعل لبی قند مکرر

مسکین‌ دلکم راکه خدا باد نگهدار

خود را نتواند که نگهدارد در بر

بیند لب آن را لبش از غصه شود خشک

بیند رخ این را رخش از گریه شود تر

گه طرهٔ آن بیند و اندوه‌ کند ساز

گه غرهٔ این بیند و فریاد کند سر

گه موی مهی بیند بر روی پریشان

از مویه به خود پیچد چون موی بر آذر

گه خال بتی بیند چون عود بر آتش

واهش ز درون خیزد چون دود ز مجمر

چون تاب ‌گهی جای ‌کند در شکن زلف

چون خال‌ گهی پای نهد بر رخ دلبر

من این دل سودازده بالله که نخواهم

بیرون ‌کشمش با رگ و با ریشه ز پیکر

بفروشمش ار کس خرد از من به زر و سیم

کامروز همم سیم به ‌کار آید و هم زر

ور کس به زر و سیم دل از من نستاند

بشتابم و سوداکنمش با دل دیگر

نی‌نی غلطم کس دل دیوانه نخواهد

دیوانه بود هرکه به دیوانه‌کند سر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۲ - در مرثیهٔ امیرزادهٔ فردوس و ساده فاطمه‌سلطان صبیهٔ امیر دیوان طاب ثراه

به هر بهارکل از زیرکل برآرد سر

گلی برفت‌ که ناید به صد بهار دگر

گلی برفت‌ کز امروز تا به دامن حشر

گلاب اوست‌که جاری بود ز دیدهٔ تر

گلی برفت ‌که با آنکه غنچه بود هنوز

دو غنچه داشت به هریک هزار تنگ‌ شکر

گلی ‌برفت ‌که ‌از مشک‌ چین دو سنبل داشت

نهان به زیر دو سنبل دو لالهٔ احمر

هلا که بود و کجا آمد و چه‌ گفت و چه شد

که هرچه بینم ازآن هر چهار نیست خبر

چه‌شمع‌بودکه‌روش‌نگشته گشت خموش

چه شعله بود که ناجسته‌ گشت خاکستر

چرا چو نجم سحر نادمیده‌کرد غروب

چرا چو صبح دوم نارسیده ‌کرد سفر

برفت از صدف خاک‌گوهری بیرون

که خلق‌ را صدف دیده‌ گشت پرگوهر

فتاد از فلک مجد اختری به زمین

که جان خلق از آن اخترست پر اخگر

شبیه شمس و قمر بود در شمایل حسن

چو او بمرد تو گفتی بمرد شمس و قمر

مدار عقل و هنر بود در فصاحت و نطق

چو او بمرد تو گفتی برفت عقل و هنر

رخش کبود شد از سیلی اجل عجبست

که‌ گل بنفشه شود یا که لاله نیلوفر

به‌وقت زندگی ا ز حسن و وقت مرگ از غم

به هر دو حال جهان را نمود زیر و زبر

گمان برم که جهان را خدا عقوبت‌ کرد

چراکه هجر وی از هر عقوبتیست بتر

گشاده بود رخش بر جهان دری ز بهشت

نهفت چهره و شد بسته بر جهان آن در

به باغ خلد خرامید و از شمایل خویش

به باغ خلد بیفزود باغ خلد دگر

مگو که زیور حسنش فزون شود ز بهشت

که او ز چهره فزاید بهشت را زیور

چه بود این خبر این قاصد ازکجا آمد

که‌کاش نامده بود و نداده بود خبر

به حق‌ پناه برم ‌کاین خبر نباشد راست

به حیرتم‌که چگویم چسان ‌کنم باور

گل شکفته به یکدم چگونه ریخت ز شاخ

مه دو هفته به یک ره چگونه شد ز نظر

بهار تازه به آنی چگونه‌گشت خزان

درخت میوه به بادی چگونه ریخت ثمر

شنیده‌ایدکه نشکفته بفسرد لاله

شنیده‌اید که نارسته پژمرد عبهر

امیرزاده نه ما جمله چاکران توییم

ترا که ‌گفت‌ که بی‌چاکران روی سفر

تراکه نفع سخایت به مور و مار رسید

به مور و مار سپردیم خاکمان بر سر

تراکه از کرمت شاد بود دشمن و دوست

زکف چو دشمن دادیم دوستی بنگر

ز رفتن تو اگر رفتگان خوشند چسود

که ماندگان ترا ماند داغها به جگر

پدر هنوز درین ذوق بود کز سر شوق

هزار تحفه فرستد ترا ازین ‌کشور

برای بازوی تو حرز سازد از یاقوت

ز بهر فرق تو افسر فرستد ازگوهر

تراکه‌گفت‌که از چوب نخل سازی حرز

ترا که‌ گفت‌که از خاک ره‌کنی افسر

پدر هنوز علی‌رغم دشمنان می‌خواست

که بسترت ‌کند از سیم و بالشت از زر

ترا که‌ گفت‌ که از لوح قبر کن بالین

ترا که ‌گفت ‌که از خاک ‌گور کن بستر

پدر هنوزت طوق‌ کمر نساخته بود

که دست مرگت شد طوق و طاق گور کمر

به جای آنکه به تخت جلال بنشینی

دریغ بود که بر تخته افتدت پیکر

به جای آنکه‌ کنندت به‌بر لباس حریر

دریغ بود ز بردت‌کفن‌کنند به‌بر

به جای آنکه نهی سر فراز بالش زر

دریغ بود به خشت لحد گذاری سر

دریغ بود که کافور مردگان پاشند

به‌گیسویی‌که ز خود داشت نکهت عنبر

تو آن کبوتر عرشی‌ کنون ز غصه منال

گر از قفس به سوی آشیان‌گشودی بر

ترا خدای دهد جای در کنار نبی

چه این نبی پدرت باشد و چه پیغمبر

تراست جای به هرحال در کنار رسول

مشو غمین‌ که جدا ماندی از کنار پدر

بزرگوار امیرا به بندگان خدای

بسی نخواسته دادی هزار گنج‌ گهر

اگر خدای تو یک گوهر از تو خواست مرنج

که ترسم از تو برنجد حکیم دانشور

که‌ گو‌هری چو نبخشی ‌که خواست از تو خدای

چرا نخواسته بخشی به بغده بی‌حد و مر

و دیگر آنکه تو دانی خدای با هرکس

هزار بار بود مهربانتر از مادر

هزار مادر اگر بشمریم تا حوا

تمام صادر از اوییم و او بود مصدر

ولیک حکم قضا و قدر بدان رفتست

که در زمانه نبینیم غیر رنج و خطر

نهاده راحت ما را به رنج و ما غافل

سپرده عشرت ما را به مرگ و ما ابتر

گهی به طعنه‌که داد آفرین چه راند جور

‌گهی به شکوه‌ که خیرآفرین چه جوید شر

اگرچه حق ز پی امتحان دانش ما

دو صد مثال نهادست در نهاد بشر

مگر نه داروی تلخ حکیم ‌گاه علاج

به ‌کام ما دهد از روی طبع طعم شکر

مگر نه این رگ شریان ‌که رشتهٔ تن ماست

دهیم مزد به فصاد تا زند نشتر

ز باده تلختری نیست‌کش خوریم به ذوق

که تلخیش به طبیعت حلاوت آرد بر

ز بانگ زیر و بم چنگ‌ کی به رقص آییم

اگر بر آن نزند زخمه مرد خنیاگر

ولی چو عشرت عقبی نهان ز دیدهٔ ماست

خواص مرگ ندانیم وزان‌کنیم حذر

به عیش فانی دنیا خوشیم و غافل ازین

که سود او همه سوم‌ست و نفع او همه ضر

بر اسب چوبین کودک چه آگهی دارد

که چیست تخت سلبمان و رخشِ رستم زر

رئیس ده چو به دهقان همی دهد فرمان

همی چه داند خاقان کدام یا قیصر

ز آب شور بیابان عرب به وجد آید

چه آگهیش‌ که تسنیم چیست یا کوثر

چو عنکبوت مگس‌گیرد آنچنان داند

که اژدهای دمان را کشد به‌کام اندر

چوگربه حمله به موشان برد چنان داند

که قلب لشکر دارا دریده اسکندر

به کرم سیب کس ار داستان پیل کند

به خویش پیچد و افسانه داندش یکسر

مگس بپرد و در چشم نایدش سیمر

فرس بپوید و در وهم نایدش صرصر

گمان برد حبشی در حبش‌که چهرهٔ او

همی به فر و بها باج‌گیرد از قیصر

ولی اگر به سیاحت رود به خطهٔ روم

ز شرم همچو زنان چادر افکند بر سر

ز شوق این سخن آن صفدران خبر دارند

که پیش تیر بلا جان و دل‌کنند سپر

بلا به لفظ عرب امتحان بود یعنی

که بنده را به بلا امتحان‌کند داور

ولا بزرگ بود چون بلا بزرگ بود

نشان فراخور شأن‌ست و جامه درخور بر

هزار سال فزونست تا حسین علی

شهیدگشته و نامش هنوز بر منبر

خدای در همه حالی منزه ست از خلق

ولی ز غایت لطفست خلق را رهبر

برای ماست‌گر ایمان وکفر بخشد سود

خدای را چه‌ که ما مومنیم یا کافر

اگر بهشت و سقر فرق دارد از پی ماست

خدای را چه تفاوت ‌کند بهشت و سقر

ستاره تابد و پیشش یکیست پاک و پلید

سحاب بارد و نزدش یکیست خار و شجر

اگر مراد تو یزدان بود مراد مخواه

رضای دوست طلب وز رضای خود بگذر

ز من امیرا یک نکتهٔ دیگر بنیوش

عبث مجوی ‌کت از دست رفت یک گوهر

تو مال خویش سپاری به هرکه چاکر تست

بدین بهانه‌که‌گویی امین بود چاکر

چنان خدای ‌که خود چاکر آفرین دانیش

به حفظ مال تو از چاکری بود کمتر

تو بشنو اندکی امروز پند قاآنی

که‌ کارت آید فردا به عرصهٔ محشر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح جناب میرزا آقاسی گوید

پیک دلارام دی درآمدم از در

نامه‌یی آورد سر به مهر ز دلبر

جستم و بگرفتم وگشودم و دیدم

یار نوشتست ‌کای ادیب سخنور

خیز و مبوی ار به دست داری سنبل

خیز و منوش ار به‌کام داری ساغر

آب بزن حجره را گلاب بیفشان

برگ بنه خانه را شراب بیاور

یار بخوان می بخواه بزم بیارا

نقل بهل گل بریز فرش بگستر

چون سر زلفم بسای مشک به هاون

چون خم جعدم بسوز عود به مجمر

عیش موفا کن از شراب مصفا

بزم معطر کن از گلاب مقطر

ساز سماع مرا بساز ز هر باب

برک نشاط مرا بخواه ز هر در

نقل ‌و می شمع ‌و شهد و شکر و شاهد

رود و نی و تار و عود و بربط و مزهر

هیچ خبر نیستت مگر که دل من

زین سفر دیر بازگشته مکدر

هشت مه افزونترست ‌کافتان خیزان

گرد صفت می‌شتابم از پس لشکر

زین سر از یال اسب دارم بالین

زیر تن از زین رخش دارم بستر

دشت مرا مجلسست و هامون محفل

گرد مرا خیمه است و گردون چادر

خیمهٔ من چرخ هست و حجره بیابان

مسند من زین و خوابگاه من اشقر

چرم تن من مراست ‌گویی جوشن

مغز سر من مراست ‌گویی مغفر

گویی با جوشن آفریدم ایزد

گویی با مغفر آوریدم داور

تختم یکران شدس و چترم خورشید

خودم زینت شدست و دِرعم زیور

غالیه‌ام‌گرد راه و شانه سرانگشت

ماشطه‌ام آفتاب و آینه خنجر

گرد رهست ار به چشم دارم سرمه

خاک رهست ار به زلف پاشم عنبر

شیب و فراز جهان بریدم و دیدم

معظم معمورهٔ جهان چو سکندر

گه به مغاکی شدم بر آن روی ماهی

گه به ستیغی شدم بدان سوی اختر

گه به نشیبی ز حد هستی بیرون

گه به فرازی ز آفرینش برتر

رخت سپردم‌ گهی به مخزن قارون

تخت نهادم ‌گهی به پشت دو پیکر

گاه ز سرما لبم‌ کفیده چو پسته

گاه زگرما تنم تفیده چواخگر

بسکه ببوسید نعل موزهٔ عزمم

موم‌صفت نرم شد رکاب تکاور

خودم فرسوده‌گشت و درعم سوده

زخشم آسیمه‌‌گشت و شخصم مضطر

بارم درگل نشست و خارم در دل

تابم از رخ پرید و خوابم از سر

رخشم نالان‌ که بس کن آخر بنشین

از در رحمت یکی به حالم بنگر

مرغ نیم تا یکی پرم ز بر و زیر

برق نیم تا به‌ کی جهم به‌ که و در

چرخ نیم تا به ‌کی خرامم ایدون

باد نیم تا به‌ کی شتابم ایدر

چند دوم چون نیم نبیرهٔ‌ گردون

چند روم چون نیم سلالهٔ صرصر

من نه خیالم چنین چه پویم ایدون

من نه‌گمانم چنین چه رانم ایدر

رانت مگر آهنست و گامت فولاد

جانت مگر خاره است و جسمت مرمر

چند دهم شرح هیچ دیده مبیناد

آنچه بدیدم ز رنج و انده بی‌مر

جسمم بیتاب‌ گشته چهرم بی‌ آب

چشمم بی‌خواب گ‌‌شته جانم بی‌خور

گر تو ببینی مرا یقین نشناسی

ورت بگویم منم نداری باور

جز که به‌ گرمابه تن بشویم و رخسار

گرد برافشانم از دو زلف معنبر

غالیه سایم به زلف و غازه به ‌رخسار

رنگ‌کلف بسترم ز ماه منور

هی بزنم شانه برد و بیچان سنبل

هی بکشم سرمه در دو مشکین عبهر

تا زند این راه جان به شوخی غمزه

تا شود آن دام دل به حلقهٔ چنبر

باده خورم یک دو ساتکین سپس هم

تا دو رخم بشکفد چو لالهٔ احمر

وانگه بر عادت قدیم‌ که دانی

مدحت فخرالانام خوانم از بر

اصل طرب فصل جود میر معظم

بحرکرم بدر ملک صدر مظفر

فارس دولت نظام ملک شهنشاه

حارس ملّت قوام دین پیمبر

حاجی آقاسی آنکه خاک درش را

میران آیین‌ کنند و شاهان افسر

از کرم اوست هرچه رزق به ‌گیتی

وز قلم اوست هرچه عیش به‌ کشور

روزی او می‌خورند عارف و عامی

نعمت‌ او می‌برند مومن وکافر

همّت او چون ابد ندارد پایان

فکرت اور چون فلک ندارد معبر

زایر درگاه او به‌ گام نخستین

پای‌ گذارد به فرق چرخ مدور

ای نفست نفس را به یزدان داعی

وی سخنت عقل را به یزدان رهبر

راز بیان تو خواست تا بنماید

ایزد از آن آفرید چشمه کوثر

سر جلال تو خواست تا بگشاید

باری‌ از آن خلق ‌کرد گنبد اخضر

فیض نیارد ز هم گسست وگرنه

با تو تمامست آفرینش‌ داور

حبر سر خامه‌ات چکیده به عمّان

وررنه ز عمّان نزاید این همه گوهر

مَنبت کلک تو بود هند وگرنه

این همه از هند می ‌نخیزد شکر

آیت عزمت به ‌کشتی ار بنگارند

باز ناستد به صد هزاران لنگر

خاطر خصمت به آذر ار بنمایند

می‌برود گرمی از طبیعت آذر

حکمت ‌کونین در وجود تو مدغم

دولت جاوید در رضای تو مضمر

مور شود با اعانت تو سلیمان

باز شود با اهانت تو کبوتر

گویا زاید ز حرص مدح تو کودک

بینا روید ز شوق روی تو عبهر

خشم تو است ار شود هلاک مجسّم

لفظ تو است ار شود حیات مصوّر

برگ درختان بود به مدح تو گویا

ریگ بیابان شود ز وصف تو جانور

رقص کند ز اهتزاز مدح تو دیوان

وجد کند ز اشتمال وصف تو دفتر

جود تو همچون ابد ندارد پایان

فکر تو همچون فلک ندارد معبر

جوهر امر تو با قضاست مرکب

گوهر ذات تو با سخاست مخمّر

چشم ضمیرت به نور علم ببیند

نیک وبد خلق تا به عرصهٔ محشر

نقد هنر با دوام جود تو رایج

ذات عرض با قوام عدل تو جوهر

ساکنی وصیت تو چو پرتو خورشید

هر روز از باختر رود سوی خاور

ثابتی و عزم تو چو کوکب سیار

گردد دایم به گرد تودهٔ اغبر

خشم تو بر دوستان تست عنایت

کاتش سوزان بود حیات سمندر

لطف تو بر دشمنان تست سیاست

کاب روان بود مرگ قبطی ابتر

کلکت شهباز حکمتیست‌که او را

علم‌ و هنر بال‌ هست و فتح و ظفر پر

پوید و در پویه‌اش نظام ممالک

جنبد و در جنبشش قضای مقدر

گل خورد و دز شاهوارکند قی

ره برد و راز روزگار کند سر

هست دو انگشت نی بویژه‌که اورا

گشته جهان قاف تا به قاف مسخّر

هیچ شنیدی خدایگانا کز تب

تافت تن‌ و جان من چو بوتهٔ زرگر

گر نبد از هیبت جلال تو از چه

زینسان تب‌لرزه‌ام افتاد به پیکر

زیر و زبر باد روزگار عدویت

تا که زمین زیر هست و گردون از بر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:34 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها