0

قصاید قاآنی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴ - ‌در ستایش شهنشاه ماضی محمد شاه غازی فرماید

سرین دلبر من سیم ناب را ماند

ز بسکه نرم و لطیفست آب را ماند

هنوز نامده در چشم من روز از هوش

به‌خاصیت همه گویی‌که خواب را ماند

درست نقطهٔ سرخی که در میان ویست

به جام سیمین‌گلگون شراب را ماند

کنار او همه رخشان میان او همه چین

بدن‌‌دو وصف‌یکی‌شیخ‌ و شاب را ماند

به ماه ماند و در وی نشان بوسهٔ من

گمان بری‌کلف ماهتاب را ماند

شعاع او همه چشم مرا کند خیره

اگر غلط نکنم آفتاب را ماند

به روی یکدیگر افتد از دو سو گویی

که جمله دفتر اهل حساب را ماند

چو در ازار قصب یار سازدش پنهان

سهیل رفته به زیر سحاب را ماند

به روی او ز قفا طرهٔ نگارینم

غلاله‌های خطا بر ثواب را ماند

فراز تحسین یا نی نویشته نفرین

به روی غفران یا نی عذاب را ماند

و یا به خر‌من نسرین ز بر به شکل‌ کمند

همی نگون شده شاخهٔ سداب را ماند

و یا به قرص قمر برهمی به هیات مار

به خویش حلقه زده مشک ناب را ماند

و یا به خیمهٔ سیماب ‌رنگ سیمین‌ لون

همی ز عنبر سارا طناب را ماند

و یا به پرّ حواصل ‌که برزده خرمن

پراکنیدهٔ پر غراب را ماند

و یا به برزو برو کتف پور کیکاووس

کمند پر خم افراسیاب را ماند

و یا به پهلوی بدخواه شه فراز رکاب

دوال خسرو مالک رقاب را ماند

خدیو راد محمدشه آفتاب ملوک

که برق او به وغا التهاب را ماند

بسان شیر دژ آگه بود پیادهٔ شاه

به‌روز جنگ و عدویش‌کلاب را ماند

به هرکجاکه فرازد خیام دولت و فر

بلندگردون بر آن قباب را ماند

سپهر توسن‌گویی بودکمیت ملک

که ماه یکشبه به روی رکاب را ماند

نهیب تیغ‌ملک چیست بوم و جان عدو

که جای ا و بر و بوم خراب را ماند

بلارکش بود الماس رنگ و آتش فعل

ولی به واقعه لعل مذاب را ماند

به شیر ماند در خوردن و فش‌اندن خون

چنانکه دشمن خسرو دواب را ماند

ز بسکه‌شادی‌خیزبت‌عهد دولت شاه

همی معاینه عهد شباب را ماند

ثنا و منقبت من به چهر دولت شه

بر آفتاب درخشان نقاب را ماند

دوام دولت او تا گهی‌که حاجب او

بگوید ایدون یوم‌الحساب را ماند

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۷۵ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده شجاع السطنه حسنعلی میرزا طاب‌الله ثراه فرماید

غم و شادیست‌که با یکدگر آمیخته‌اند

یا مه روزه به نوروز درآمیخته‌اند

درکفی رشتهٔ تسبیح و کفی ساغر می

راست با عقد ثریا قمر آمیخته‌اند

تردماغ از می شب خشک‌لب از روزهٔ روز

ورع خشک به دامان تر آمیخته‌اند

در کف شیخ‌ عصا در کف میخواره قدح

اژدها با ید بیضا اثر آمیخته‌اند

همه را چهره چو صندل شده از ره‌زه ولی

صندلی هست‌ که با دردسر آمیخته‌اند

مطرب و ناله نی واعظ و آوازه وعظ

لحن داود به صوت بقر آمیخته‌اند

تا چرا روزه به نوره,ز درآمیخته است

خلق با وی ز سرکینه درآمیخته‌اند

همه با روزه بجنگند و علاجش نکنند

روبهانندکه با شیر ن‌ر آمیخته‌اند

باز نوروز شود چیره هم آخرکه‌کنون

نیمی از خلق بدو بیخبر آمیخته‌اند

رو‌رزه‌کس را ندهد چیز و کند منع ز خور

ابله آنان‌که بدو بی‌ثمر آمیخته‌اند

گرچه بر روزه به شورند هم آخر که سپاه

با ملوک از پی تحصیل خور آمیخته‌اند

خوان نوروز پر از نعمت الوان با او

زین سبب مردم صاحب هن‌ر آمیخته‌اند

منع می هم ند زانرو با اه سپهی

همچو رندان جهان معتبر آمیخته‌اند

زاهدان را اگر از سبحه‌کرامت اینست

که یکی رشته به صد عقده‌ بر آمیخته‌اند

ساقیان ‌راست ازین معجزه‌ کز ساغر می

آب و آتش را با یکدگر آمیخته‌اند

کرده در جام بلورین می چون لعل روان

نی نی الماس به یاقوت تر آمیخته‌اند

آتش طور عجین با ید بیضاکردند

نار نمرود به آب خضر آمیخته‌اند

باده درکام فروریخته از زرّین جام

خاو‌ران ‌گو‌یی با باختر آمیخته‌اند

سرخ مرجان تر آمیخته با لؤلؤ خشک

تا به ساغر می مرجان گهر آمیخته‌اند

رنگ و بو داده به‌می لاله‌رخان از لب و زلف

یا شفق را به نسیم سحر آمیخته‌اند

کرده در جام هلالی می خورشید مثال

یا هلالیست‌که با قرص خور آمیخته‌اند

قطره‌یی آب بهم بسته ‌که هیچش‌ نم نیست

با روان آتش نمناک درآمیخته اند

آب بی‌نم نگر و آتش پر نم‌ که به طبع

هر نمش را به هزاران شرر آمیخته‌اند

اشک می پاک‌کند خون جگر را گرچه

رنگ آن اشک به ‌خون جگر آمیخته‌اند

نی خبر می‌دهد از عشق و خبردار مباد

گوش و هوشی که نه با آن خبر آمیخته‌اند

شکل ماریست‌ که باده دهش نیست زبان

طبع زهرش به مزاج شکر آمیخته‌اند

چنگ در چنگ خوش‌آهنگی کز آهنگش

هوش شنوایی با گوش کر آمیخته‌اند

شاهدان بسته کمر کوه‌کشی را به میان

زان سرینهاکه به موی‌کمر آمیخته‌اند

هنت سین کز پی تحویل گذارند به خوان

گلرخان رنگی از آن تازه‌تر آمیخته‌اند

ساعد و سینه و سیما و سر و ساق و سرین

هفت سین‌آسا با سیم بر آمیخته‌اند

گویی از لخلخهٔ عود و سراییدن رود

بوی‌ گل با دم مرغ سحر آمیخته‌اند

مهوشان قرص تباشیر ز اندام سفید

از پی راحت قلب‌کدر آمیخته‌اند

تا همی از زر و یاقوت مفرح سازند

می یاقوتی با جام زر آمیخته‌اند

گلعذاران شکرلب به علاج دل خلق

هر زمان از رخ و لب گلشکر آمیخته‌اند

همه‌مشکین‌خط وشیرین‌لب‌و سیمین ‌عارض

نوبه و هند عجب با خزر آمیخته‌اند

نقشبندان قضا بر ز بر دیبهٔ خاک

نقشها تازه‌تر از شوشتر آمیخته‌اند

جعد سنبل جو زره عارض نسرین چو سپر

از پی کینه زره با سپر آمیخته‌اند

مقدم اهل خرد غالیه‌بو بسکه به باغ

عطرگل در قدم پی سپر آمیخته‌اند

شجر باغ چمان از چه ز تحریک صبا

گرنه روح حیوان با شجر آمیخته‌اند

حجر از فرط لطافت ز چه ناید به نظر

گرنه جان ملکی با حجر آمیخته‌اند

چشم نرگس ز چه بر طرف چمن حادثه‌بین

گرنه چشمش به خواص نظر آ‌میخته‌اند

از مطر زنده چرا پیکر بیجان نبات

دم عیسی نه اگر با مطر آمیخته‌اند

شاهد گل شده بازاری و از مقدم آن

نکهت نافه به هر رهگذر آمیخته‌اند

آب همرنگ زمرّد شده از بسکه به باغ

حشر سبزه بهر جوی و جر آمیخته‌اند

بسکه در نشو و نمایند ریاحین‌گویی

طبعشان زاب و گل بوالشر آمیخته‌اند

سوسن و عبهر و گل لاله و ریحان و سمن

رسته در رسته حشر در حشر آمیخته‌اند

گویی از خیل خدیوان معظم گه بار

نقش بزم ملک دادگر آمیخته‌اند

خسرو راد حسن‌شاه که از غایت لطف

روح پاکانش با خاک درآمیخته‌اند

جرأت‌انگیز ز بس موقف رزمش‌گویی

خاکش از زهرهٔ شیران نر آمیخته‌اند

یک الف ترهٔ خشکیست به خوان‌کرمش

هر تر و خشک‌ که در بحر و بر آمیخته‌اند

اجر یک‌روزهٔ سگبان جلالش نبود

هرچه در خوان بقا ماحضر آمیخته‌اند

ابر و دریا نه ز خود اینهمه‌گوهر دارند

باکف داور فرخنده‌فر آمیخته‌اند

دوست ‌سازست‌ و عدو سوز همانا زنخست

طینتش را ز بهشت و سقر آمیخته‌اند

خاک راه تو شد اکسیر ز بس شاهانش

با بصر از پی ‌کحل بصر آمیخته‌اند

روزی از گلشن خُلقت اثری‌ گشت پدید

هشت جنت را زان یک اثر آمیخته‌اند

رقتی ار آتش قهرت شرری شد روشن

هفت دوزخ را زان یک شرر آمیخته‌اند

ظفر از جیش تو هرگز نشود دور مگر

طینت جیش ترا از ظفر آمیخته‌اند

پاس ایوان ترا شب همه شب انجم چرخ

دیده تا وقت سحر با سهر آمیخته‌اند

صارمت صاعقهٔ خرمن عمرست مگر

جوهرش با اجل جان‌شکر آمیخته‌اند

نیزه از بسکه‌گشاید رگ جان پنداری

با سنانش اثر نیشتر آمیخته‌اند

یابد آمیزش جان جسم یلان با جوشن

گویی ارواح بود با صور آمیخته‌اند

بسکه در خود یلان نیفکند جاگویی

خود ابطال به تیغ و تبر آمیخته‌اند

تیرها بسکه نشیند به زره پنداری

عاشقان با صنمی سیمبر آمیخته‌اند

پدران خنجر خونریز ز مغلوبی جنگ

روستم‌وار به خون پسر آمیخته‌اند

پسران دشنهٔ فولاد ز سرگرمی‌کین

همچو شیرویه به خون پدر آمیخته‌اند

تیغت آنگاه‌که بر فرق عدوگیرد جای

ماه نو گویی با باختر آمیخته‌اند

گاو سرگرز به دریای‌کفت پنداری

کوه البرز به بحر خزر آمیخته‌اند

گوهر نظم دلارای ترا قاآنی

راستی‌گرچه به سلک‌گهر آمیخته‌اند

خازنان ملک از بهر خریداری آن

هر دو سطرش‌ به دو مثقال زر آمیخته‌اند

کم شود قیمت‌کالا چو فراوان‌گردد

با فراوانی کالا ضرر آمیخته‌اند

به دل و دست ملک بین‌که دُرّ و گوهر را

بسکه بخشیده چسان با مدر آ‌میخته‌اند

تاکه همواره ز همواری و ناهمواری

که به نیک و بد دور قمر آمیخته‌اند

تلخی‌ کام بود لازم شیرینی عیش

شهد با زهر و صفا با کدر آمیخته‌اند

تلخی‌ کام تو دشنام تو بادا به عدو

گرچه دشنام تو هم با شکر آمیخته‌اند

و‌انچنان عیش‌ تو شیرین که خود اقرار کنی

که ازو شربت جان بشر آمیخته‌اند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۷۶ - در مدح امیرالامراء نظام الدوله حسین خان در ایام حکومت فارس

دلی که هر چه کند بر مراد یار کند

نخست ترک مراد خود اختیارکند

گرچه ترک مراد خود اختیاری نیست

که عاشق آنچه نماید به اضطرارکند

غریب را که به غربت اسیر یاری شد

که گفته بود اقامت در آن دیارکند

به اضطرار کمندش برد به جانب شهر

غزال را که به صحرا کسی شکار کند

ولی غزال از آن پس که شد اسیرکمند

جز آنکه گردن طاعت نهد چکار کند

ز قید صورت و معنی کسی تواند رست

که در هوای یکی ترک صدهزار کند

نخست آیت فرقان عاشقی حمدست

که حمد پیشه‌ کند هرکه رو به یار کند

نه با ارادت او نام مال و جاه برد

نه با محبت او فکر ننگ و عارکند

بلاست یکه‌سواری ستاده در صف عشق

کسیست مرد که آهنگ آن سوار کند

محیط دایره آن‌کس به‌سر تواند برد

که پای جهد چو پرگار استوار کند

نه عاشقست‌کسی‌کز ملامت اندیشد

که هرکه می‌طلبد صبر بر خمارکند

نه رستمست‌کسی‌کز مصاف رویین‌تن

سپر بیفکند و ترک‌ کارزار کند

نه عاشقست چو بلبل‌ کسی به صورت ‌‌گل

که احتراز ز گلچین و زخم خار کند

به ‌کیش عشق کمان‌وار گوشمالش ده

چو تیر هرکه ز قربان شدن فرارکند

به اتفاق بزرگان کسیست طالب‌گنج

که مشت تا به ‌کتف در دهان مار کند

کسیست طالب یوسف به اعتقاد درست

که صد رهش چو زلیخا عزیز خوار کند

روان فدای خلیلی نما چو اسماعیل

ورت زمانه چو ابلیس سنگسار کند

چنانکه من ز رخ ماه خود نتابم مهر

به صد بلا اگرم عشق او دچارکند

هزارگونه جفا دیدم از جهان و هنوز

دلم متابعت مهر آن نگارکند

نگار نام بتست و بتی بود مه من

که ماه سجده بر او صد هزار بارکند

دمیده مشک ‌خطش ‌گویی آن دو آهوی ‌چشم

بر آن سرست‌که مشک خود آشکارکند

رخش سیه شده اندک ز همنشینی زلف

سیاه‌کار نکو را سیاه‌کار کند

به ملک روم اگر چین‌ زلف بگشاید

فضای مملکت روم زنگبار کند

به وقت ناز چو کاکل به روی بپریشد

چو شعر من همه آفاق مشکبار کند

چو شام تیره حصاری کشد ز چنبر زلف

چو ماه چارده جا اندران حصار کند

به وصل عکس رخ او به هجر خون دلم

به هر دو وقت مرا د‌یده لاله‌زار کند

به حیله ‌کس نتواند برو چشاند زهر

که زهر را لب او شه خوشگوار کند

مرا بهار و خزان هر دو پیش یکسان است

که او به چهره خزان مرا بهارکند

وگر بهشت دهندم‌ کناره می‌گیرم

در آن زمان‌که مرا -ای درکنار‌ند

هرآنکه هست خریدار ماه صورت او

فلک ز مهر بر او مشتری نثار‌ند

چگونه‌در شب تاریک خوانمش بر خویش

که جلوهٔ رخ او لیل را نهار کند

دکان مشک فرو شست گویی آن سر زلف

که طبله طبله برو مشک چین قطار کند

خلیفهٔ شب و روزست زانکه‌گیتی را

به چهره روشن سازد به ط‌ره تار کند

به جبر بوسه زند بر لب و دهان کسی

که مدح و منقبت صاحب اختیار کند

کهینه بندهٔ خسرو مهینه خواجهٔ عصر

که روزگار به ذات‌ وی افتخارکند

فضای مملکت عصر را مساعی او

بدان رسیده ‌که آزرم قندهار کند

به روز همتش ار دانه بر زمین پاشند

هنوز ناشده در خاک، برگ و بار کند

کس ار به باع برد نام او عجب نبوذ

که مرغ مدحش‌ از اوج شاخسار کند

ز شرم همت او بحرها عرق ریزند

اگر به عزم سفر رو سوی بحار کند

وگر زبانه‌کشد تیغ او به بحر محیط

هرآنچه آب بود اندرو بخارکند

همین نه مدحت خسرو کند به بیداری

که چون به خواب رود مدح شهریار کند

به حزم توسن اجرام را نماید زین

به بخت بُختی افلاک را مهار کند

به تیغ روز وغا ملک را سمین سازد

به‌کلک‌گاه سخا‌گنج را نزارکند

چنان بود کف او زرفشان ز فرط کرم

که نامه را گه تحریر زرنگار کند

عدو ز فکرت شمشیر او به روز نبرد

اگر به خلد برندش‌ خیال نارند

به روز رزم‌ که‌ گردون سیاه‌پوش شود

ز بسکه‌ گرد سپه بر فلک‌گذار ‌کند

بر آفتاب شود شاهراه منطقه‌ گم

همی ز هر طرف آسیمه‌سر مدار کند

ز بسکه حادثه بارد ز آسمان به زمین

زمین چو منهزمان بانگ زینهار کند

امل به روز بقا خنده قاه‌قاه زند

اجل ز بیم فنا گریه زار زار‌ کند

به‌گرد معرکه‌گرده‌ن ستاده سرگردان

که در میانه اگر گم شود چه کار کند

سپهر پشت نماید زمین ‌شکم دزدد

دمی ‌که دست بر آن‌ گرز گاوسار کند

سنان نیزهٔ او را زمانه از سر خصم

گمان شاخ درختان میوه‌دار کند

زهی‌ سخای‌ تو چندان‌ که حرص‌ همت تو

گهر ز سنگ و زر از خاک شوره زار کند

مخالفت چوشود کشته سرفرازترست

از آنکه جا ز زمین بر فراز دار کند

به چشم فتنه‌که در خواب باد تا محشر

بلارکت اثر برگ کو کنار کند

کند ز عدل تو گرگ آنچنان حراست میش

که دایه تربیت طفل شیرخوار کند

ز اهتمام تو ملک آنچنان بود ایمن

که عنکبوت نیارد مگس شکار کند

به ضرب آهن تیغش برآری از دل سنگ

به سنگ خصمت اگر جای چون شرار کند

حساب نیک و بد خلق را به روز جزا

به نیم لحظه تواندکه‌‌ کردگار کند

ولیک روز جزا زان دراز شد کایزد

عطا و جود تو ‌را یک‌ به یک شمار کند

بزرگوارا این خادمت ز بیجایی

بدان رسیده ‌که از مملکت فرار کند

نه آتشست‌که بالا رود به چرخ اثیر

نه صرصرست که در بحر و بر گذار کند

نه شیر شرزه‌ که در بیشه معتکف‌ گردد

نه مارگرزه‌که آرامگه به غارکند

نه قمری است ‌که بر شاخ سرو گیرد جای

نه مرغ‌زارکه مأوا به مرغزار کند

نهنگ نیست که ساکن شود به لجهٔ بحر

پلنگ نیست ‌که مسکن به ‌کوهسار کند

فرشته نیست‌که بر آسمان‌گشاید بال

ستاره نیست‌ که گرد فلک مدار کند

نه خاک تاری تا رو نهد به مرکز خویش

نه آب جاری تا جا به جویبار کند

نه عقل صرف‌که در لامکان مکان‌گیرد

نه جان پاک‌ که بی‌جایی اختیار کند

نهنگ لجهٔ فضلست و دست او دریا

از آن عزیمت دریا نهنگ‌وار کند

گرفتم آنکه بود در شاهوار سخن

نه جایگه به صدف دُرّ شاهوار کند

گرفتم آنکه بود مهر نوربار هنر

نه جایگه به فلک مهر نور بار کند

ز التفات تو دارد طمع‌که چون خورشید

به خانه‌یی چو چهارم فلک مدارکند

حکیم‌ گوید کاینده را همی زیبد

که حال خود را از رفته اعتبارکند

هزار خانه وکشور بدان‌کسی دادی

که مرگشان به دو قرن دگر شکار کند

همان نه خانه بجا ماند و نه خانه خدای

که انقلاب جهان هر دو را غبارکند

مگر مدایح من در زمانه ماند و بس

کش از محامد تو چرخ یادگار کند

سپهر از آن همه دلکش قصور محمودی

به مدح عنصری امروز افتخار کند

جهان از آن همه آواز سنج سنجرشاه

به شعر انوری امروز اختصارکند

بسی ز بخت خود اندر زمانه نومیدم

مگر که لطف تو بازم امیدوار کند

به هرکه تاکه بود نام از یسار و یمین

قضا یمین ترا مایهٔ یسار کند

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده قهرمان میرزا حکمران آذربایجان طاب‌ثراه فرماید

هر کرا ایزد اختیار کند

در دوگیتیش‌ بختیارکند

وانکه را کردگار کرد عزیز

نتواند زمانه خوارکند

بس نماید مدار چرخ‌کهن

تا یکی را جهان مدار کند

صه‌ چون شاه خاوران ملک

که بدو ملک افتخار کند

قهرمان میرزاکه از سخطش

ملک الموت زینهارکند

آنکه چون پا به ‌کارزار نهد

بر بداندیش کارزار کند

خنگش از گرد در بسیط زمین

هرچه دشت‌است کوهسار کند

تبرش از سهم در دیار عدو

هرچه چشمست‌اشکبار کند

تیغش ار نیست نو بهار چرا

دامن خاک لاله‌زارکند

باش‌ تا بوم روم را ز غبار

تیره چون اهل زنگبارکند

باش تا عزم مملکت‌گیرش

فتح‌ کشمیر و قندهار کند

باش تا موکب جهانگردش

عزم فرغانه و حصارکند

جیشش از مور تیغ و مار سنان

پهنه را پر ز مور و مار کند

قتل و تاراج و اخذ مال و منال

به یکی حمله هر چهارکند

در مذاق عدو مهابت او

شهد را زهر ناگوارکند

دشمن از ملک او برون نرود

مگر از این جهان فرارکند

نفس باد عنبرین ‌گردد

چون به خاک درش گذار کند

با تن دشمنان‌ ک‌ند قهرش

آنچه با پرنیان شرارکند

با دل دوستان ‌کند مهرش

آنچه با بوستان بهارکند

کس نیارد که تا به روز شمار

جود یک‌روزه‌اش شمارکند

آ‌فتابیست بر فراز سپهر

جا چو بر خنگ راهوار کند

ای امیری‌که یک پیادهٔ تو

کار یکم مملکت سوارکند

در جهان هیچ راز پنهان نیست

کش نه رای تو آشکارکند

نبرد جان عدو ز سطوت تو

گر ز پولاد صد حصار کند

فلک سفله را قضا نه عجب

گر به کاخ تو پرده‌دار کند

لاجرم عنکبوت پرده زند

چون نبی جایگاه به غار کند

بس ‌عجب نیست‌ کز رعایت تو

پشه سیمرغ را شکار کند

در صف کینه خنجرت کاری

با تن خصم نابکار کند

کافریدون به خیره سر ضحاک

همی ازگرزگاو سارکند

گوش آفاق را مشاطهٔ صنع

از عطای تو گوشوار کند

شهریارا سزدکه دولت تو

فخر از صدر روزگار کند

دولت تست چرخ و او اختر

چرخ از اختر افتخارکند

آن امیری‌که‌کوه را سخطش

همچو سیماب بی‌قرارکند

آنکه در چشم فتنه انصافش

اثر برگ کوکنار کند

خرد پیر راکیاست او

سخرهٔ طفل شیرخوار کند

بحر عمان‌کهین عطیهٔ اوست

که به هنگام اضطرار کند

ورنه‌در یک نفس دو عالم را

خود به یک سایلی نثارکند

حزم او آبگینه را به مثل

همچو البرز استوار کند

نکند تکیه برکسی الاک

تکیه بر عون‌کردگارکند

به دو انگشت نی سرانگشتش

کار صد تیغ آبدارکند

هست یک‌تن ولی به‌جودت رای

روز کین کار صدهزار کند

ابر دستش به دشت اگر بارد

دشت را بحر بی‌کنار کند

خسروا به‌که در محامد تو

فکر قاآنی اختصارکند

تا همی خاک را عبیرآگین

نفس باد نوبهارکند

ابر اردیبهشت بستان را

مخزن در شاهوار کند

دولتت را چو حزم آصف عهد

ملک العرش پایدارکند

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۷۸ - در ستایش شاهزاده مبرور شجاع السلطنه حسنعلی میرزا گوید

قضا چو مسند اقبال در جهان افکند

به عزم داوری شاه‌کامران افکند

ابو الشجاع حسن‌ شه که شیر گردون را

مهابتش تب و لرز اندر استخوان افکند

تهمتنی ‌که به یک چین چهره سطوت او

هزار لرزه بر اندام آسمان افکند

دلاوری‌که ز یک خم خام پر خم و تاب

هزار سلسله بر بال‌کهکشان افکند

به نیم‌کاوش فکرت ز رای موی‌شکاف

هزار رخنه در ابداع کن‌فکان افکند

ز قطره‌ای‌ که چکد ز ابر دست او بر خاک

توان بنای دوصد بحر بیکران افکند

فتد زکاخ وی ار سنگ‌ریزه‌یی به زمین

ازو اساس جهان دگر توان افکند

تنی که کرد خیال خلاف او به ضمیر

اجل به دودهٔ او مرگ ناگهان افکند

ز بس که دهرهٔ او بحر بهرمان آورد

به دهر طنطنه در کان بهرمان افکند

گره‌ گشود ز کار زمانه شمشیرش

گره چو در خم ابروی جانستان افکند

فلک‌ ز بهر زمین‌بوس آستانهٔ او

به لابه خود را در پای پاسبان افکند

بر آستان ز فرومایگی چو بار نیافت

به عذر فعل خطا خاک در دهان افکند

تویی ‌که ابر کفت دودهٔ دنائت را

ز یک افاضهٔ فیضی ز خانمان افکند

تویی‌که نسخهٔ دیباچهٔ جلادت تو

حدیث رستم دستان ز داستان افکند

اساس فتنه برافتاد آن زمان ز جهان

که جوش جیش تو آشوب در جهان افکند

سنان قهر تو در خرق و التیام فلک

حکیم فلسفه را باز درگمان افکند

نبود خون عدو آنچه روزکین بر خاک

پرند قهر تو چون نقش پرنیان افکند

حسامت از تب لازم چو گشت لاغر و زرد

پی علاج خو‌د از چهره ناردان افکند

فضای درگهت از نه فلک وسیع‌ترست

عجب ‌که وقعه درین تیره خاکدان افکند

نیام تیغ تو آن برغمان تیره دلست

که‌گاه‌کینه‌وری دوزخ از دهان افکند

بلارک تو اگر نیست خیره‌سر بهمن

گذر ز بهر چه در کام برغمان افکند

زمانه عرض غلامان درگهت می‌داد

سپهر خود را دزدیده در میان افکند

شها ز قهر پرندوشت آتشین آهم

شرار در دل ابنای انس و جان افکند

روا مدار که خلقی زنند شکرخند

که ذره را ز نظر شاه خاوران افکند

کسی‌که معدن چندین هزار فضل بود

نشایدش به چنین رنج بیکران افکند

ز من جهانی در خنده زانکه سطوت تو

به سرخ چهرهٔ من رنگ زعفران افکند

ز یک شکنج به روی مهابت تو به من

دو قوم را به‌گمان عقل نکته‌دان افکند

یکی بر آنکه به ظاهر ز بهر سود نهان

به‌نام او ملک این قرعهٔ زیان افکند

برای برتری پایه سایه بر سر او

همای تربیت شاه‌کامران افکند

یکی بر آنکه به باطن شه از ظهور خطا

مرا ز چشم مقیمان آستان افکند

ز قهر بارخدایی بسان بارخدای

چو پست پایه عزازیلش از جنان افکند

به‌راستی‌که خود اندر تحیرم‌که ملک

به من ز بهر چه این خشم ناگهان افکند

خلاصه کز پی تشکیک خلق از در لطف

به ناتوان تن من خلعتی توان افکند

به دهر تاکه سرایند ان‌س و جان‌که رسول

صلای دین شریعت در انس و جان افکند

ز امن عدل تو افکنده باد رسم ستم

چنانکه معدلت‌کسری از جهان افکند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹ - در مدح امیر بی شبیه و عدیل سلیل جلیل خلیل منیع جود و سخا آقاخان متخلص به عطامه ظل

.آدمی باید به‌گیتی عمر جاویدان‌ کند

تا یکی از صد تواند مدح آقاخان کند

محکمران خطهٔ‌کرمان‌که ابر دست او

خاک را بیجاده سازد سنگ را مرجان‌ کند

در بر اوکمترست از پیر زالی پور زال

او زکین‌گر بهر هیجا جای بر یکران‌کند

خصم ‌را گو پیش تیغش جوشن و خفتان مپرس

مرگ را کی چاره هرگز جوشن و خفتان کند

خنجر آتش‌فشانش از لباس زندگی

خصم‌راعریان‌کند چون‌خویش راعریان‌کند

صیت اه بگرفت‌م‌یتی را چو ور مهر و ماه

نور مهر و ماه را حاسد چسان پنهان‌کند

خاک ره را مهر او همسان‌ کند با آسمان

واسمان را قهر او با خاک ره یکسان کند

گردش چشمش به‌ یک ایمای ابروگاه خشم

موی مژگان را به چشم بدکنش سوهان کند

خود به سیر لاله و ریحان ندارد احتیاج

کز نگاهی خاک وگل را لاله و ریحان کند

آب تیغش ملک ویران را ز نو آباد کرد

هرکجا ویرانه آری آبش آبادان کند

نسبت‌جودش به‌عمان‌کی دهم‌کاو هر زمان

جیب سائل را ز گوهر غیرت عمان‌ کند

اوج‌‌ردون‌در حضیض جا او مشکل رسد

بر فلک بیچاره خود را چند سر‌گردان‌ کند

نرم‌‌ گر‌دد خصم‌شوم‌از ضرب‌‌ گرز او چو موم

گر براز آهن دل از رو پیکر از سندان‌کند

چرخ ‌با وی ‌چون ستیزد کانکه خاید پتک را

ز ابلهی بیچاره باید چارهٔ دندان‌ کند

صاحبا قاآنی از شوق تو در اقلیم فارس

روز و شب در دل خیال خطهٔ ‌کرمان ‌کند

یاد آن شب کز خیالت چشم من پر نور بود

تیره چشمم را ز سیل قطره چون قطران کند

عیش‌ آن‌شب را اگر با صد زبان خواهد بیان

نیستش پایان و گر خود عمر بی‌پایان کند

دارد از جود دو دستت‌آرزو یکدست فرش

تا طراز بزمگاه و زینت ایوان‌کند

هم ز بهر گلرخی ‌کز وی و ثاقم‌ گلشنست

تحفه‌یی بایدکه او را همچوگل خندان‌کند

تحفه‌اش شالیست تا سالی ببندد بر میان

برتری زامثال جوید فخر بر اقران‌کند

خود تو دانی گر دلی باشد مرا در پیش اوست

اختیار او راست‌ گر آباد و گر ویران ‌کند

من به قدر همت خودکردم استدعا و تو

همتت دیگر ندانم تا چه حد احسان‌ کند

باد دور دولتت ایمن زکید روزگار

تا به‌ گرد خاک ساکن آسمان جولان‌ کند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰ - در شکایت از ممدوح پیش و مدح یکی از احباء خویش که مکنی به ابوالفضل است فرماید

ن‌هرچون‌نیرگ‌سازد چرخ‌چون‌دستان‌کند

مغز را آشفته سازد عقل را حی‌ران‌م‌ند

آن‌ کلاه نامرادی بر سر دانا نهد

این قبای کامرانی در بر نادان‌ کند

گاه آن بر خواری دانا دوصد بهتان زند

گاه این بر یاری نادان دو‌صد برهان ‌کند

در بر دانا اگر بیند لباس عبقری

تارتارش را به سختی اره و سوهان کند

بر تن نادان اگر یابد پلاس دیلمی

موی مویش را به نرمی توزی و کتان‌ کند

گه به ‌کین ناصر خسرو فروبندد کمر

تا مر او را در بدخشان محبس‌ از یُمگان کند

گه سعایتها کند دربارهٔ مسعود سعد

تا مر او را در لهاور سکنه در زندان‌ کند

گه نماید انوری را سخرهٔ اوباش بلخ

تیره‌رای روشنش را چون شب تاران ‌کند

گه‌کند فردوسی فردوس فکرت را غمین

تا مر آن میمندی ناپاک را شادان‌کند

گاه در بزم امیری لولوی همچون مرا

همچو لالا زیر دست لولی‌ کرمان ‌کند

تا نپنداری‌ کنون ‌کفران نعمت می‌کنم

نعمتی ناچار باید تاکسی ‌کفران کند

چون‌کند کفران‌نعمت ‌آنکه در ده سال و اند

مدح بی‌انعام‌ گوید شکر بی‌احسان‌ کند

گر سگی یک‌ هفته بر خوانی نیابد استخوان

از پی تحصیل ستخوان ترک آن سامان ‌کند

آدمی آخر کم از سگ نیست چون ناچار شد

رو به درگاه فلان از خدمت بهمان‌ کند

چون سگان راضی بدم بالله به‌جای نان خشک

میر دیرینم غذا از پارهٔ ستخوان‌کند

تا نگوید جاهلی در حق من ‌کاین ناسپاس

از چه ترک میر دیرین از در عصیان‌کند

کس شنیدستی ‌چو من هر بامداد ازفرط‌ جوع

قرصهٔ خورشید تابان را خیال نان‌ کند

کس ‌شنیدستی‌چو م‌ن بی‌خرگه و بی‌سایبان

در صحاری جایگه ایام تابستان کند

کس‌شنیدستی‌چو من‌در سردفصل مهرگان

بر شواهق خواجگه با پیکر عریان‌ کند

کس تواند صد هزاران نامه آراید چو من

در مدیح‌خواجه‌هریک‌را دوصدعنوان‌کند

دوش ‌گفتم با خرد کای آفتاب همتت

خاک را بیجاده سازد سنگ را مرجان‌ کند

تا یکی برق سحابی ‌گر همی بینم ز دور

جان عطشانم ‌گمان چشمهٔ حیوان‌ کند

با چنین شعری‌ که گر بر خاره برخواند کسی

لب‌گشاید وافرین بر قدرت یزدان‌ کند

کیست تا درد درون و زخم بیرون مرا

ازکرم مرهم‌ گذارد وز وفا درمان‌ کند

کیست‌ کز نیشم نماید نوش و از خارم رطب

محنتم را چاره سازد مشکلم آسان‌ کند

صاحبی کو تا ز بهر دفع ماران عجم

نطق را سازد کلیم و خامه را ثعبان‌ کند

عقل گفتا حل این مشکل نیارد کرد کس

هم مگر بوالفضل راد از فضل بی‌پایان‌ کند

آسمان فضل و دانش آنکه از باران فضل

ذره را خورشید سازد قطره را عمان ‌کند

آ‌نکه رایش در اصابت خنده بر بیضا زند

آنکه‌ظقث‌در فصاحت‌م‌ء‌یه بر سحبان‌کند

آنکه نَبّال خلافش بر تن اهل نفاق

صد هزاران تیر توزی از رگ شریان‌ کند

آنکه معمار رضایش از پی اهل وفاق

صد هزاران باغ سوری از تف نیران ‌کند

د‌ست‌ جودش در سخاوت ‌طعنه ‌بر حاتم زند

طبع رادش در کرامت فخر بر قاآن‌ کند

گفت او برهان‌ گفت عیسی مریم بود

رای او اثبات دست موسی عمران ‌کند

خلق‌و خویش ‌را نظرکن تا بدانی ‌کاسمان

هم ز خاک ری تواند بوذر و سلمان‌ کند

جهدها دارد جهان تا درگه عالیش را

قبلهٔ احرار سازد کعبهٔ ایمان‌ کند

آسمان قدرا روا باد فریدی همچو من

خنده بر کار جهان و گریه بر سامان‌ کند

.چون پسندی ‌کاسمان در دولت صاحبقران

بی‌قرینی چون مرا دست‌افکن اقران‌ کند

.آنکه‌قهر و خشمش ‌‌اندرچشم‌وجسم‌بدسگال

روح را سندان نماید مژه را پیکان‌کند

باش تاختلی سمندش از غبار کارزار

طرح‌ گردونی دگر در ساحت ختلان‌ کند

باش تا بینی ز لاش شیر مردان ختن

دیو و دد را تا قیامت ناچخش مهمان‌ کند

باش تا از بانگ شیپورش به مرز قندهار

هر نفس افغان خدا از بیم جان‌افغان‌کند

باش تا شیران تبت را کشد در پالهنگ

واهوان تبتی را شیر در پستان‌کند

سعیها دارد فلک‌ کز همت صاحبقران

بر جهانش از قیروان تا قیروان سلطان‌کند

تا همی‌ گوی زمین زیر فلک ساکن بود

تا همی خنگ فلک‌ گرد زمین جولان ‌کند

از امیران باج‌ گیرد جان ستاند بر خورد

بر دلیران ملک بخشد زر دهد فرمان‌کند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱ - در ستایش شاهزاده آزاده نواب فیروز میرزا فرماید

آنچه با برگ درختان ابر نوروزی‌کند

با تهیدستان کف فیاض فیروزی‌ کند

زان سبب فیروز شد نامش‌ که از آیات او

بخت هر روز آشکار آیات فیروزی‌ کند

هست چهرش گنج فیروزی و گردد آشکار

هرکرا آن‌گنج ‌روزی خدا روزی‌کند

آفتاب روی جانبخش به‌ هر مجلس ‌که تافت

شمع نتواند که دیگر مجلس‌ افروزی کند

بر بسوزان خنجر او امر فرماید خدای

قهر جباریش اگر عزم جهانسوزی ‌کند

سنگلاخ‌ کوهساران را تواند زیر پای

باد رفقش نرمتر از قاقم و توزی‌ کند

ای که هر کس یاد جودت کرد یزدان تا به حشر

بی‌نیازش زاکتساب رنج هر روزی‌کند

گر بخواهد پیر عقلت‌ دانش آموزد خطاست

طفل نتواند به لقمان حکمت آموزی کند

چنگ عزراییل گویی در دم شمشیر توست

زان بمیراند جهانی را چو کین ‌توزی ‌کند

گر به شکل گوژ خواهد به سطح کاخ تو

گنبد پیروزه‌گون اظهار پیروزی کند

عقل داند عین نقص‌است از فضولی نطفه‌‌یی

از شکم بر پشت آید بچه را قوزی‌کند

یا چو خیاطست تیغت ‌کز حریر سرخ خون

حصم را بی‌رشته و سوزن کفن‌دوزی کند

سرو ر‌ا سرسبزی بخت سرافراز تو نیست

ذره چون‌ شمسی نماید سبزه‌کی توزی‌کند

شهدگفتار توزهرکژدم اهواز را

در حلاوت قند مصر و شکر خوزی‌ کند

گنج ‌هر رو‌زیست ‌جودت‌ وانکه ‌را روزی‌ شود

رحمت حق بی‌نیاز از رنج هر روزی‌کند

شیر چرخ‌از مهر و مه قلاده سازد ماه و سال

بویه در نخجیرگه روزی ترا یوزی‌کند

هر که روزی پوز جنباندکه بدگوید ترا

چون سگ آلوده‌دهان از باد بد پوزی‌کند

از پی خاموشی جاوید فرماید خدای

تا بر اطراف دهانش مرگ بتفوزی‌کند

عزم بازی‌ گرکنی ساعات روز و شب بهم

جمع‌‌مردد ناه نردی وه دوزی‌کند

قافیه تنگست و من دلتنگ‌تر زانرو که طبع

خواهد استیفای وصفت بهر بهروزی‌کند

می‌تواند وضع لفظ خوش ز بهر قافیه

هم بود ازکودنی‌گر قافیه بوزی ‌کند

مرچه برخی از قوافی نیز زشت افتاد لیک

با قبولت چون رخ زیبا دل‌افروزی‌کند

تا دهان غنچه پرگردد ز مروارید تر

چون به زیر لب ثنای ابر نوروزی ‌کند

غنچه‌سان خندان و کامش پر ز مروارید باد

چون‌صدف‌هر کاوبه‌مدحت‌گو‌هراندوزی‌کند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۸۲ - د‌ر ستایش پا‌دشاه ماضی محمد شاه غازی طاب ا‌لله ثراه ‌گوید

هر دل اسیر زلف تو بیدادگر بود

کارش ز تار زلف تو آشفته‌تر بود

آشوب ملک شاهی و بیدادکار تست

ترکی و ترک لابد بیدادگر بود

در ملک حسن شاهی زان شور و شرکنی

شک نیست حس چونین با شور و شر بود

شمشاد مهرچهری و خورشید مه‌جبین

مانات مهر مادر و ماهت پدر بود

باور نیفتدم ‌که بدین حسن و دلبری

نقشی به چین و سروی در غاتفر بود

در چین و کاشغر ز پی چون تو دلفریب

همواره پای اهل نظر رهسپر بود

ورنه چو بست صورت با چون تویی وصال

خواهم نه چین بماند و نه‌کاشغر بود

هرجاکه جلوه سازکنی‌گشت قندهار

هر جا خرام ناز کنی‌ کاشمر بود

هرگه به زلف شانه زنی تبتست ‌کوی

ور برکشی نقاب سرا شوشتر بود

رویت به نور با مه‌ گردون برابرست

زلفت به رنگ دایهٔ مشک تتر بود

ماه فلک نه حاشاکی مشک پرورد

مشک تتر نه‌ کلاکی با قمر بود

ر‌وی تو ماه باشد و طرفه بود که ماه

برجرم روشنش زره از مشک تر بود

چندان ‌که وصف خوبی یوسف نموده‌اند

ستوار نایدم‌که ز تو خوبتر بود

یوسف اگر به چاهی وقتی نهفت چهر

چاهی ترا به‌گرد زنخ مستتر بود

یاقوت را به‌ گونه همی ماند آن دو لب

الّا که در میانش دو رشته‌ گهر بود

پر حلقه طرهٔ تو کتاب مجسطی است

سر داده بسکه دایره یک با دگر بود

کژدم سپر به سالی یک مه شد آفتاب

دایم بر آفتاب تو کژدم سپر بود

(:‌ر حیرتم‌که چشم تو ماند از چه رو سقیم

با اینهمه‌که در لب تو نیشکر بود

داند دل جریح ‌که ‌گاه نگه ترا

درنوک مژه تعبیه صد نیشتر بود

د‌ر زیر دام زلف تو از خال دانه‌ایست

کاین دانه دام مردم صاحبنظر بود

قدت صنوبرست و ندیدم صنوبری

کوهیش بر به زیر و مهی بر زبر بود

باشد به حکم عادت سیم و کمر به‌کوه

چونست‌کوه سیم ترا درکمر بود

پیمای نیست‌کوه سرین تو در خرم

لرزان مدام از چه سبب اینقدر بود

بلور ساده است‌ که چونین ز عکس او

روشن سر او بام و در و بوم و بر بود

اندر ازار سرخ بجای سرین تو

نسرین به بار و سیم به خروار در بود

مسکین دلم‌که در طلب سیم تو مدام

همچون گدای گرسنه دل دربه‌در بود

بی‌زر به‌کف نیاید سیم تو مر مرا

اشکی بسان سیم و رخی همچو زر بود

با زر چهر و سیم سرشکم بود محال

کم بر مراد خاطر هرگز ظفر بود

من آن زمان‌ که دادم تن در بلای عشق

گشتم یقین‌ که جان و تنم در خطر بود

چون نیست درکنارم سروقدت چسود

گر بی‌تو از سرشک‌کنارم شمر بود

ای غیرت ستاره ز هجر تو تا به‌ کی

شب تا به صبح چشمم اختر شمر بود

یک ره در آ به‌کلبه مسکین اگرچه تو

قدت بزرگ وکلبهٔ ما مختصر بود

چندین متاز توسن و دل را مکن خراب

زین فتنه ترسمت‌که در آخر ضرر بود

آخر نه خانهٔ دل ما ملک پادشاست

دانی‌که شاه از همه جا باخبر بود

شاهنشه زمانه محمد شه آنکه مهر

هر صبح از سجود درش مفتخر بود

گیهان خدای آنکش در حل و عقد ملک

دستی قضا به قدرت و دستی قدر بود

ظل خدا خدیو بشر کز طریق حق

دارای ملک و ملت خیرالبشر بود

د‌ر روزکین به نهب روان‌ گفتئی اجل

تیغ خمیده قامت او را پسر بود

گردون به‌کاخ‌دولت او چیست قبه‌ایست

گیتی ز ملک شوکت او یک اثر بود

جوییست از محیط عطایش هرآنچه یم

خشک و ترش به خوان کرم ماحضر بود

از مهر او بهشت برینست یک ورق

وز قهر او لهیب سقر یک شرر بود

صدره به چرخ نازد خاک از برای آنک

رامش در او گزیده چنین تاجور بود

د‌ر روز رزم و بزم ز شمشیر و جام می

دستش هماره حامله خیر و شر بود

وقتی‌که جام جوید گوهرفشان شود

وقتی‌ که تیغ‌ گیرد دشمن شکر بود

هرجا به عودسوزی رامش طلب ‌کند

هرجا به‌کینه‌توزی پرخاشخر بود

جامش‌ موالیان را کوثر شود به طعم

تیغش مخالفان را سوزان سقر بود

تا از پس شکوفه شجر بارور شود

یارب نهال دولت او بارور بود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۸۳ - در ستایش نواب فریدون میرزا فرماید

هرکرا دل سپیدکار بود

با سیه طرگانش یار بود

شود از قیدکفر و دین آزاد

بسته هر دل به زلف یار بود

به کمند بتان گرفتارست

زی من آن‌کس ‌که رستگار بود

چون به کاری نهاد باید دل

خود ازین خوبتر چکار بود

زنده‌یی را که میل خوبان نیست

مرده است ارچه زنده‌وار بود

تجربت رفت و جز به عشق بتان

مرد را فوت روزگار بود

خاصه چون یار من که از رخ و زلف

رشک‌کشمیر و قندهار بود

چین زلفش حصار ماه و به حسن

شور چین فتنهٔ حصار بود

گرد رخ زلفکانش پنداری

روم محصور زنگبار بود

یا همی صف‌ کشیده بر در چین

از دو سو لشکر بهار بود

قامتش یک بهشت سرو و به سرو

کی شقیق و بنفشه یار بود

عارضش یک سپهر ماه و به ماه

کی زره زلف مشکبار بود

لبش اهواز نیست لیک در او

شکر و قند بار بار بود

چشمش آهوست در نگاه اگر

دیدی آهو که جان‌شکار بود

زلفش افعی بود گر افعی را

هیچگه لاله درکنار بود

چشم او کافر آمدست و چسانش

تکیه بر تیغ ذوالفقار بود

ور همی نرگسست از مژه چون

گرد نرگس دمیده خار بود

لب او لعل و لعل کس نشنید

صدف در شاهوار بود

غبغبش چاه‌گفتم ار به مثل

چاه را ماه در جوار بود

رخ او لاله است و این عجبست

کز رخش لاله داغدار بود

تخم فتنه است خال و در ره دل

رخ رنگینش فتنه‌زار بود

دیدم آن چهر و زلف و دانستم

صبح را پرده شام تار بود

بجز از چشم او ندیده‌کسی

ترک بی‌باده در خمار بود

وصف چهرش نگفته دفتر من

همچو ارژنگ پرنگار بود

به لب لعل او اشارت‌کرد

کلک من زان شکرنثار بود

وصف چشمش نموده‌ام زانرو

سخنم سحر آشکار بود

دیده روی ستاره کردارش

چشمم از آن ستاره بار بود

به خیال دو زلف و سبز خطش

خاطرم پر ز مور و مار بود

فکر مژگانش در دلم بگذشت

سینه‌ام زان سبب فکار بود

دیدم آن روی‌ کاو مرا دیگر

نه‌ گلستان نه نوبهار بود

کز بهار و چمن فراغت نه

هرکرا چشم پرنگار بود

کی چمیدن‌کند چو قامت یار

سرو گیرم به جویبار بود

کی دمیدن‌ کند چو طلعت دوست

لاله ‌گیرم‌ که در ایار بود

کی بود همچو ترک من خندان

کبک‌ گیرم به ‌کوهسار بود

کی خرام آورد چو دلبر من

گیرم آهو به هر دیار بود

‌گفتم از چشم همچو اوست گوزن

کی قدح‌گیر و میگسار بود

در خرامست‌گر تذرو چو دوست

کی زره‌پوش و کین‌گذار بود

ترک من نوش جان و نوش لبست

خاصه وقتی‌که باده‌خوار بود

وقتی ار شورشی‌کند سهلست

کانهم از تلخی عقار بود

کبک‌وگور وگوزن‌و نیک تذرو

یار خوشتر ز هر چهار بود

گلشنی نوشکفته است و لیک

هرکنارش دو صد هزار بود

سر نهد در کف ارادت او

هر کرا در کف اختیار بود

دلفریبست گاه بردن دل

حیله‌پرداز و سحرکار بود

زره رستمست زلفش و دل

همچو خود سفندیار بود

سنگ در سنگ سنگ در دل کوه

واو بر این هر سه کامگار بود

لیک سنگش به زیر سیم نهان

کوه سیمینش در ازار بود

کشد این‌کوه را به هر طرفی

با میانی ‌که موی‌وار بود

تن ما نیست آن میان نحیف

اینقدر از چه بردبار بود

وین عجب‌کش‌گه خرام آن‌کوه

همچو سیماب بیقرار بود

راست پنداری از نهیب ملک

پیکر خصم نابکار بود

دادگر آفتاب ملک و ملک

کش فلک خنگ راهوار بود

شاه فیروز فر فریدون شه

کافریدونش پرده‌دار بود

آنکه در پیش شیر شادروانش

بی‌روان شیر مرغزار بود

روز کین از سنان نیزهٔ او

جرم‌ گردون به زینهار بود

هرکجا تافت رای روشن او

قرص خورشید سخت تار بود

بخت او را اگر کنند لبوس

فر و اقبالش پود و تار بود

عدل او دهر را شدست پناه

تیغ او ملک را حصار بود

چون ز آهن‌کند حصارکسی

لاجرم سخت استوار بود

منصب خود به تیغ او سپرد

اجل آنجاکه‌کارزار بود

جان کش از دست تیغ او نبرد

خصم اگر یک اگر هزار بود

کوه بینی درون بحر چو او

درکفش گرزگاوسار بود

آفتابیست بر سپهر برین

چون به خنگ فلک سوار بود

با کف درفشان بود چو سحاب

چون که بر تخت روزبار بود

عالمی را یسار داده یمینش

که یمینش جهان یسار بود

جام بلور در کفش ‌گویی

آفتابی ستاره‌بار بود

ابر جوشنده‌ایست ناشرگنج

گر به رامش درونش یار بود

ببر کوشنده‌ایست ناهب جان

چون خداوند گیرودار بود

بحر آنجا همی‌کند افغان

چرخ اینجا به زینهار بود

معدن آن‌جا فقیر و مفلس گشت

دشمن اینجا ضعیف و زار بود

اندرین ‌‌هر دو وقت ‌دشمن ‌و دوست

لاجرم صاحب اقتدار بود

دوستان بر به تخت دارایی

دشمنان بر فراز دار بود

زر به هر جا بود عزیز آید

جز که در دست شاه خوار بود

عدل او را درون چشم فتن

اثر برگ کوکنار بود

دشمن‌ گوهرست و سیم‌ کفش

چون‌ که بر تخت زرنگار بود

عالم خلق را چو درنگری

از وجود وی افتخار بود

وصف او کس یکی ز صد نکند

وقتش ار تا صف شمار بود

لیک قصد من آنکه داند خلق

کز مدیح ویم دثار بود

نه فلگ را به‌گرد مرکز خاک

تا روان روز و شب مدار بود

بر سر خلق و حکم جاویدان

حکم‌فرما و تاجدار بود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۸۴ - در ستایش شاهزاده مبرور فریدون میرزا فرماید

هرجاکه پارسی بت من جلوه‌گر شود

بس شیخ پارسا که به رندی سمر شود

گر در طراز شاهد من بگذرد به ناز

از طلعتش‌ طراز طراز دگر شود

و‌ر بگذرد به عزم سیاحت به روم و چین

هرجا بتی است سنگدل و سیمبر شود

ور بنگرد به باغ‌ گل از بهر دیدنش

با آنکه جمله روست سراپا بصر شود

زان‌رو به چشم من مژگان نیشتر شده

تا خون‌فشانیم ز غمش بیشتر شود

یزدان‌که آفریده مژه بهر پاس چشم

پس چون همی به چشم مرا نیشتر شود

زان نیش تر چو شیشهٔ حجام هر دمم

لبریز خون دو دیدهٔ حسرت‌نگر شود

در موج خون دو دیدهٔ من ماندی بدان

کوه عقیق سایه‌فکن در شمر شود

ای لعبت حصار ز رخ پرده برفکن

زان پیش‌کاب دیدهٔ من پرده‌در شود

بنیاد صبر و طاقتم از روی و موی تو

تاکی چو روی و موی تو زیر و زبر شود

زیر و زبر همی ‌چکنی ‌روی ‌و موی ‌خویش

مگذار ابر تیره حجاب قمر شود

حالم تبه نخواهی خال سیه بپوش

کان دانه دام مردم صاحب‌ظ‌ر شود

ر‌خسار آبدار تو در زلف تابدار

ماند به ‌گرد ماه ‌که ‌کژدم سپر شود

.کژدم سپر شود مه‌گردون وای شگفت

در پیش‌گرد ماه توکژدم سپر شود

بیداد گرچه عادت ترکان بود

ترکی ندیده‌ام چو تو بیدادگر شود

هر جا که قدفرازی جانها هبا بود

هرجاکه رخ‌فروزی خونها هدر شه‌رد

با آنکه از غم تو به عالم شدم عَلَم

هر روز حال من علم‌الله بتر شود

د‌ل ‌رند و لاابالی و شیدا شد از غمت

خرم غمی‌که مایهٔ چندین هنر شود

تو دل بری و رو‌زی ما خون دل بود

تو می خوری و قسمت ما دردسر شود

گویی دو چشم من شمری پر کواکبست

هر شب‌که بی‌رخ توکواکب‌شمر شود

آیی شبی به دامنم ای‌کاش مر مرا

تا دامنم ز سروقدت‌کاشمر شود

زی مرز غاتفر به ساحت چرا رویم

هرجا تو پرده برفکنی غاتفر شود

و‌ر نسخه‌ یی برند ز رو‌یت به زنگبار

یغما شود حصار شود کاشغر شود

چونان‌که سیم اشک من از رنگ لعل تو

مرجان شود عقیق شود معصفر شود

ای ترک جز لبت شَهِدالله نیافتم

شهدی که پرده‌دار سی و دو گهر شود

جز زلف تیرهٔ تو ندیدم‌که زاغ را

ماه دو هفته تعبیه در زیر پر شود

آهو کند ز خون جگر مشک و مشک را

زاهوی مشکبار تو خون در جگر شود

خالت به زیر زلف‌ گرید به رخ چنانک

هندویی از حبش به سوی شوشتر شود

ترکا توبی‌ که از دل سختت بر آب جوی

افسونی ار دمند به سختی حجر شود

یا حسرتا بدین دل سختی‌که مر مراست

مشکل‌که تیر نالهٔ ماکارگر شود

ازعشق ‌روی‌ و موی ‌تو بی‌خواب‌وخور شدم

وین‌ عیش ‌عاشقست ‌که بی خواب و خور شود

برخیز و می بیاور و بنشین و بوسه ده

تا جیب و آستین و لبم پر شکر شود

یک ره میان بزم به عشرت کمر گشای

تا بویه دست من به میانت‌کمر شود

از فر بخت تخت سلیمان دهم به باد

گر دل مرا به مور خطت راهبر شود

طوبی لک ای نگار بهشتی‌که قامتت

طوبی‌صفت هماره به خوبی سمر شود

برجه بیا بگو بشنو می بده بنوش

مگذار عمر بر سر بوک و مگر شود

وز بهر آنکه رنج جهانت رود ز یاد

چندان بخوان مدیح ملک کت ز بر شود

تا تنگ شکرت‌که در آن جای بوسه نیست

باشد که بوسه جای شه نامور شود

شاه جهان فریدون‌کاندر صف نبرد

گردون چوگرد خنگ ورا بر اثر شود

آن بوالمظفری ‌که غبار سمند او

هنگام وقعه سرمهٔ چشم ظفر شود

نه‌ وهم با رکایب او همعنان رود

نه چرخ با عزایم او همسفر شود

هر آهویی ‌که در کنف حفظ او گریخت

نشگفت اگر معاینه چون شیر نر شود

جایی نبیند از جهت جاه او برون

تا هر کجا که پیک نظر پی‌سپر شود

تا گه بود بر ایمن و گاهی بر ایسرش

گه ماه تیغ ‌گردد و گاهی سپر شود

ماند همی به ‌گرز تو در دست راد تو

گرکوه بوقبیس به بحر خزر شود

صیت عطای تست‌ که چون نور آفتاب

یک چشم زد ز خاور تا باختر شود

تا پشت بوالبشر بگریزد ز بیم تو

گر نطفهٔ عدو ز سنانت خبر شود

کمتر نتیجه‌یی بود از لطف و عنف تو

هر خیر و شر که حاملهٔ نفع و ضر شود

کمتر وسیله‌یی بود از مهر وکین تو

هر نفع و ضر که رابطهٔ خیر و شر شود

هرخشک ‌و هر تری‌که‌به‌هر بحر و هر بریست

گاه نوال جود ترا ماحضر شود

حزم تو اختراع وجود و عدم‌ کند

رای تو پیشکار قضا و قدر شود

لله درّک ای ملکی‌ کز هراس تو

در چشم مور شیر ژیان مستتر شود

نبود عجب‌ که نطفهٔ خصمت ز بطن مام

از بیم باژگونه به صلب پدر شود

تنها نه جانور شود از هیبتت‌ گیا

کز رحمت تو نیزگیا جانور ش‌رد

هر نطفه‌یی زکلک تو تخم عنایتیست

کز آن هزار شاخ امل بارور شود

بر نیل مصر تابد اگر برق تیغ تو

آبش شرار گردد و موجش شرر شود

در بزم مادح تو فلک پهن‌ کرده‌ گوش

تا از مدایحت چو صدف پر درر شود

بر درگهت نماز برد از در نیاز

هر صبح ‌کافتاب ز مشرق بدر شود

از بیم برق تیغ تو در دودمان خصم

مشکل‌که هیچ ظفه ازین پس پسر شود

زان ساده شد چو اطلس رومی مهین سپهر

تا جامهٔ جلال ترا آستر شود

آتش ‌کشد نفیر و ز دل برکشد زفیر

خصم ترا به حشر مقر گر سقر شود

خصم ترا به جنت اگر جا دهد خدای

جنت سقر شود چو مر او را مقر شود

روزی‌که از هزاهز ترکان فتنه‌جوی

اقطاع روزگار پر از شور و شر شود

مغز ستاره از شرر تیغ بردمد

گوش زمانه از فزع‌ کوس‌ کر شود

گردون شود چو بیشهٔ شیران مردمال

از تیر چوبهاکه به عیوق بر شود

ای بس صلیبها که شود در هوا پدید

چون تیرها برنده با یکدگر شود

احجار پهنه جوشن و خود و زره شود

اشجار عرصه ناوک و تیغ و تبر شود

نوک سنانت از جگر خصم نابکار

خون آن قدر خورد که به رنگ جگر شود

از آب هفت دریا تف سنان تو

نگذارد آن قدر که پی مور تر شود

دیبای سرخ‌ گسترد از بس پرند تو

دشت وغا معاینه چون شوشتر شود

تا بنگرد نبرد تو در دشت‌ کارزار

خود یلان چو درع سراپا بصر شود

در دست دشمن تو زبانی شود سنان

تا سر کند فغان و بر او نوحه‌گر شود

شاهاگر این قصیده شود مر ترا پسند

چون صیت همتت به جهان مشتهر شود

چون سیم و زر عزیز بود لیک خود مباد

کاو نزد شاه خوارتر از سیم و زر شود

او چون‌گهر یتیم بود شه یتیم‌دوست

شایدگر از قبول ملک مفتخر شود

گو شاهم اعتبار کند گرچه‌ گفته‌اند

«‌یارب مباد آنکه ‌گدا معتبر شود»‌

گرچه ز طول مدح تو کس را ملال نیست

لیکن به ار ثنا به دعا مختص شود

چون جیب قوس سینهٔ خصمت دریده‌ باد

چندان‌که خط سهم عمود وتر شود

جاری چو آب امر تو درکوه و دشت باد

ساری چو باد حکم تو در بحر و بر شود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۸۵ - د‌ر ستایش پادشاه جمجاه ناصرا‌لدین شاه غازی طال‌الله بقاه و تال اللّه مناه د‌ر زما

تمام‌ گشت مه روزه و هلال دمید

هلال عید به ماهی تمام باید دید

بنوش جام هلالی به یاد ابروی یار

که همچو ابروی یار از افق هلال دمید

لب سوال ببند و دهان خم بگشای

که روزه رفت و ندارم مجال‌ گفت و شنید

ز زاهدان چه سرایی به شاهدان بگرای

بس است نقل و روایت بیار نغل و نبید

رسید عید و گذشت آن مهی‌ که در کف ما

مدام در عوض جام سبحه می‌گردید

بریز خون صراحی‌ که قهرمان سپهر

به خنجر مه نو حنجر صیام برید

جراحتی به دل از روزه داشت شیشهٔ می

چو پنبه از سر زخمش فتاد خون بچکید

مگر هلال درین ماه روزه داشت چو من

که‌ گونه زرد شدش از ملال و پشت خمید

نشان داغ ولیعهد اگر نداشت هلال

چرا ز دیدن او رنگ آفتاب پرید

هنوز در دل من هست ذوق حالت دوش

که ترک نوش لب من ز راه مست رسید

اگرچه قافیه یابد خِلل ولی به مثل

چو‌گل نباشد در باغ هم خوشست خوید

دو زلف‌داشت‌مهم‌چون دو شب برابر روز

و یا دو هندوی عریان مقابل خورشید

چو نقطهٔ دهنش تنگ و در وی از تنگی

سخن چو دایره برگرد خویش می‌گردید

سواد مردمک چشم من به عارض او

چو گوی ساج به‌میدان عاج می‌غلطید

غرض بیامد بنشست و با هزار ادب

به رسم عادت احباب حال‌ من پرسید

.چه‌گفت‌گفت‌که ماه صیام شد سپری

وز آسمان پی قتلش هلال تیغ کشید

یار باده‌ که از عمر تا دمی باقیست

به عیش و شادی باید همی چمید و چرید

رفیق تازه بجوی و رحیق‌ کهنه بخواه

که بحر رنج و فنا را کناره نیست پدید

بدادمبش قدحی می که همچو جوهر عقل

نرفته در لبش از جام در دماغ دوید

مئی چوکاهربا زرد وکف نشسته بر او

چو در حدیقهٔ بیجاده شاخ مروارید

و یا تو گفتی در بوستان به قوت طبع

همی شکوفه بر اطراف سندروس دمید

چو مست‌گشت ولیعهد را ثنایی‌گفت

که چرخ در عوض ‌کام ‌گام او بوسید

روان نصرت و بازوی فتح ناصر دین

که هرچه تیغش بگرفت خامه‌اش بخشید

هنوز مهر رخش بود در حجاب عدم

که ‌همچو صبح ز شوقش ‌وجود جامه درید

شها تویی‌ که‌ گه حشر مست برخیزد

ز جام تیغ تو هر کاو شراب مرگ چشید

تویی ‌که‌ کان هنر راست خامهٔ تو گهر

تویی‌که قفل ظفر راست خنجر تو کلید

سر سنان تو ضرغام مرگ را ناخن

زه‌ کمان تو بازوی فتح را تعوید

کلف‌ گرفت چو رخسار ماه پنجهٔ مهر

ز رشک روی ‌تو از بسکه پشت دست‌‌ گزید

وجود حاصل چندین هزار ساله فروخت

بهای آن مه یک روزه طاعت تو خرید

مگرکه‌گیتی غارست و تو رسول‌ که چرخ

به ‌گرد گیتی چون عنکبوت تار تنید

مگر شرارهٔ تیغ تو دید روز مصاف

که آتش از فزع او به صلب خاره خزید

مشام غالیه و مغز مشک یافت ز کام

نسیم خلق تو تا بر دماغ دهر وزید

ز ننگ آنکه ‌کمانت نمود پشت به خصم

خم کمند تو بر خود چو مار می‌پیچید

چو دید منتقم قهرت آن‌ کژی ز کمان

فکند زه به‌ گلوی و دو گوش او مالید

چه وقت طایر تیر تو پر گشاد ز هم

که نسر چرخ چو بسمل میان خون نطپید

به مهد عهد تو آن لحظه خفت کودک امن

که شیر فتح ز پستان ناوک تو مکید

هماره تاکه در آفاق هست پست و بلد

همیشه تا که در ایام هست زشت و پلید

چو دهر درکنف دولتت بیارامد

هر آن‌ کسی‌ که چو دولت ز دشن تو رمید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۸۶ - د‌ر مدح حسین‌خان صاحب‌اختیار فرماید

بهار آمدکه ازگلبن همی بانگ هزار آید

به هر ساعت خروش مرغ زار از مرغزار آید

تو گویی ارغنون بستند بر هر شاخ و هر برگی

ز بس بانگ تذرو و صلصل و دراج و سار آید

بجو‌شد مغز جان ‌چون ‌بوی ‌گل ‌از گلستان خیزد

بپرد مرغ دل چون بانگ مرغ از شاخسار آید

خروش عندلیب و صوت سار و ناله ی قمری

گهی ازگل گهی از سروبن گه از چنار آید

تو گویی ساحت بستان بهشت عدن را ماند

ز بس غلمان و حور آنجا قطار اندر قطار آید

یکی‌گیرد به‌کف لاله‌که ترکیب قدح دارد

یکی برگل ‌کند تحسین ‌کزو بوی نگار آ‌ید

کی با دلبر ساده به طرف بوستان ‌گردد

یکی با ساغر باده به طرف جویبار آید

یکی بیند چمن را بی‌تأمل مرحبا گوید

یکی بوید سمن را مات صنع‌کردگار آید

یکی بر لاله پاکوبد که هی‌هی رنگ می‌دارد

یکی از گل به وجد آید که بخ‌بخ بوی یار آید

یکی بر سبزه می‌غلطد یکی بر لاله می‌رقصد

یکی ‌گاهی رود از هش یکی‌ گه هوشیار آید

ز هر سوتی نواش، ارغنون و چگ و نی آید

ز هرکویی صدای بربط و طنبور و تار آید

کی آنجا نوازد نی یکی آنجاگسارد می

صدای های و هوی و هی ز هر سو صدهزار آید

به هر جا جشنی و جوشی به هر گامی قدح نوشی

نماند غالبا هوشی چو فصل نوبهار آید

مگر در سنبلستان ماه من ژولیده‌گیسو را

که از سنبل به مغزم بوی جان بی‌اختیار آید

الا یا ساقیا می ده به جان من پیاپی ده

دمادم هی خور و هی ده که می‌ترسم خمار آید

سیه شد از ریا روزم بده آب ریا سوزم

به جانت گر دوصد خرمن ریا یک جو به کار آید

نمی‌دانی‌کنار سبزه چون لذت دهد باده

خصوص آن دم‌ که از گلزار باد مشکبار آید

به حق باده‌ خوارانی‌ که می نوشد با خوبان

که بی‌خوبان به‌کامم آب‌کوثر ناگوار آید

شراب تلخ می‌خواهم به شیرینی‌که از شورش

خرد دیوانه‌ گردد کوه و صحرا بی‌قرار آید

دلم بر دشت شوخی شاهدی شنگی که همچو او

نه ماهی از ختن خیزد نه ترکی از حصار آید

چو باد آن زلف تاریکش به رخسارش بشوراند

پی تاراج چین‌گویی سپاه زنگبار آید

دمی‌ کز هم‌گشایم حلقهای زلف مشکینش

به مغزم‌ کاروان در کاروان مشک تتار آید

به جان اوکه هرگه‌کاکل وگیسوی او بینم

جهان ‌گویی به چشم من پر از افعیّ و مار آید

چو بو‌سم لعل شیرینش لبم هندوستان‌ گردد

چو بینم روی رنگینش دو چشمم قندهار آید

نظر از بوستان بندم اگر او چهره بگشاید

کنار از دوستان‌گیرم‌گرم او درکنار آید

کنار خویش را پر عقرب جراره می‌بینم

دمی ‌کاندر کنارم با دو زلف تا بدار آید

نگاهم چون همی‌غلطد ز روی او به‌موی او

به چشمم عالم هستی پر از دود و شرار آید

و خط و زلف و مژه و ابرو وگیسویش

جهان‌تاریک‌در چشمم‌چو یک‌مشت‌غبار آید

چه‌رمزست ‌این نمید‌‌انم‌ که چون ‌زلف و رخش بینم

به چشمم هر دوگیتی ‌گاه روشن‌گاه تار آید

رخش اهواز را ماند کزو کژدم همی خیزد

دمی‌کان زلف پر چینش به روی آبدار آید

کشد موی میانش روز و شب‌کوه‌گران‌گویی

مرا ماند که با این لاغری بس بردبار آید

لب قاآنی از وصف لبش بنگاله را ماند

کزو هردم نبات و قند و شکر باربار آید

الا یا سرو سیمینا ببین آن باده و مینا

که گویی از کُهِ سینا تجلی آشکار آید

مرا گویی که تحسین‌ کن چو سرتاپای من بینی

تو سر تا پای تحسینی تو را تحسین چه کار آید

بجو‌شد مغز من‌ هرگه ‌که ‌گویی فخر خوبانم

تو خلاق نکویانی ترا زین فخر عار آید

‌گلت‌خوانم‌ مهت دانم نه هیچت وصف نتوانم

که حیرانم نمی‌دانم چه وصفت سازگار آید

تو چون ‌در خانه ‌آیی خانه رشک بوستان ‌گردد

اگر فصل خزان در بوستان آیی بهار آید

غریبی‌کز تو برگردد به شهر خویش می‌نالد

که پندارد به غربت از بر خویش‌ و تبار آید

چرا باید کشیدن منت نقاش و صورتگر

تو در هر خانه‌کآیی خانه پر نقش‌ا و نگار آید

نگارا صبح نوروزست‌ و روز بوسه‌ات امروز

که در اسلام این سنت به هر عیدی شعار آید

به یادت‌هست ‌در مستی ‌دو مه ‌زین‌ پیش‌ می‌گفتم

که چون نوروز آید نوبت بوس وکنار آید

تو شکر خنده‌ می‌کردی‌ و نیک‌ آهسته می‌گفتی

بود نوروز من روزی که صاحب‌اختیار آید

حسین‌خان‌ میر ملک‌جم‌ که ‌چون در بزم بنشیند

نصیب اهل‌گیتی از یمین او یسار آید

به‌گاه‌کینه‌گر تنها نشیند از بر توسن

بد اندیشش چنان داند که یک دنیا سوار آید

به‌گاه خشم مژگانهای او در چشم بدخواهان

چو تیر تهمتن در دیدهٔ اسفندیار آید

چو از دست زرافشانش نگارد خامه‌ام وصفی

ورق اندر در و دیوان شعرم زرنگار آید

حکیمی ‌گفته هر کس خون خورد لاغر شود اکنون

یقینم ‌شد که ‌شمشیرش ‌ز خون‌خو‌ردن ‌نزار آید

به روز رزم او در گوش اهل مشرق و مغرب

به هر جانب که رو آرند بانگ زینهار آید

ز شوق آنکه بر مردم‌ کف رادش ببخشاید

زر از کان سیم از معدن دُر از قعر بحار آید

به‌روز واقعه‌زالماس ‌تیغش‌بسکه خون جوشد

توگویی پهنهٔ‌گیتی همه یاقوت زار آید

محاسب گفت ‌روزی ‌بشمرم‌ جودش‌ ولی ترسم

ز خجلت برنیارد سر اگر روز شمار آید

گه ‌کین با کف زربخش چون بر رخش بنشیند

بدان ماند که ابری بر فراز کوهسار آید

حصاری نیست ملک آفرینش را مگر حزمش

چه غم جیش فا راکاندران محکم حصار آید

فلک قد را ملک صد را بهار آید به هر سالی

به بوی آنکه از خلقت به‌گیتی یادگار آید

به‌عیدت‌تهنیت‌گویند ومن‌گویم‌توخود عیدی

به عیدت تهنیت هر کاو نماید شرمسار آید

مرا نوروز بد روزی که دیدم چهر فیروزت

دگر نوروزها در پیش من بی‌اعتبار آید

الا تا نسبت صد را اگر با چارصد سنجی

چنان چون نسبت ده با چهل‌یک با چهار آید

حساب ‌دولتت ‌افزون‌از آن‌کاندر حساب افتد

شمار مدتت بیرون ازان ‌کاندر شمار آید

تو پنداری دهانت بحر عمانست قاآنی

که از وی رشته اندر رشته در شاهوار آید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۸۷ - د‌ر جشن میلاد حضرت ظل‌ اللهی ناصرالدین شاه غازی خلدالله ملکه ‌گوید

دوش برگردون بسی تابان شهاب آمد پدید

بس درخشان موج زین دریای آب آمد پدید

تخت شاهنشاه ایرانست گفتی آسمان

بسکه از انجم درو در خوشاب آمد پدید

سبز دریای فلک از هر کران شد موج‌زن

بر سر از موجش‌بسی سیمین‌حباب آمد پدید

نسر طایر بیضهٔ شهباز و شب همچون غراب

بیضهٔ شهباز بنگر کز غراب آمد پدید

تا شب زنگی سلب خرگاه مشکین برفراشت

کهکشان‌ همچون‌ یکی سمین‌ طناب آمد پدید

من نشسته با نگاری کز لب میگون او

در دو چشم من همی رشک شراب آمد پدید

خانه ‌گلشن شد چو مهرش از نقاب آمد برون

حجره‌ روشن‌ شد چو رویش‌ بی‌نقاب‌ آمد پدید

ل‌ب‌گشود از ناز و هستی از عدم‌گشت آشکار

رخ‌نمود از زلف و رحمت از عذاب آمد پدید

با سرانگشتان خود زلفین خود را تاب داد

صد زره بر عارضش‌از مشک‌ناب‌آمد پدید

چین زلفش را گشودم همچو کار روزگار

زیر هر تارش هزاران ‌گیرودار آمد پدید

زیر آن گیرنده مژگان چشم خواب‌آلود او

چون غزالی خفته در چنگ عقاب آمد پدید

برکفم جام می یاقوت‌گون‌ کز عکس آن

در سرانگشتان من رنگ خضاب آمد پدید

بر کنارم مطربی کز نالهٔ دلسوز او

ناله ی طنبور و آواز رباب آمد پدید

برق‌سان آمد بشیری رعدسان آواز داد

گفت‌کز ابر عنایت فتح باب آمد پدید

دست‌افشان پایکوبان دف زنید و صف زنید

زانکه عیشی خوشتر از عیش شباب آمد پدید

د‌اده امشب شاه را یزدان یکی فرخ‌پسر

ها شگفتی بین ‌که در شب آافتاب آمد پدید

الله الله لب نیالوده هنوز از شیر مام

در تن شیران ز سهمش‌ اضطراب آمد پدید

لله الله ناشده یک قطره آبش در جگر

هفت دریا را ز بیمش انقلاب آمد پدید

لیلهٔ‌البدرین اگر خوانند امشب را رواست

کز زمین و آسمان دو ماهتاب آمد پدید

عالمی دیگر فزود امشب درین عالم خدای

این به بیداریست یارب یا به ‌خواب آمد پدید

جود را بخشنده دستی زآستین آمد برون

فخر را رخشنده تیغی از قراب آمد پدید

فیض قدسی از دم روح‌القدس گشت آشکار

نقش فال رحمت از ام‌الکتاب آمد پدید

سنجری از دودهٔ الب‌ارسلان شد حکمران

شیده‌یی از تخمهٔ افراسیاب آمد پدید

یوسفی دیگر ز گلزار خلیل افروخت چهر

شبّری دیگر ز صلب بوتراب آمد پدید

د‌ادگر هوشنگ را قائم‌ مقام آمد عیان

نامور جمشید را نایب مناب آمد پدید

طبع گیتی تازه شد کز مل طرب گشت آشکار

مغز دوران عطسه زد کز گل‌ گلاب آمد پدید

ابر می‌بالد که فیض ابر رحمت شد عیان

ملک می‌رقصد که شِبل شیر غاب آمد پدید

د‌فع جور دهر را نوشیروان گشت آشکار

رجم دیو ملک را سوزان شهاب آمد پدید

شهریارا تا چنین فرخ پسر دادت خدای

هرچه بد در غیب پنهان بی‌حجاب آمد پدید

تو سحاب فیض بودی منت ایزد را کنون

کانچان باران رحمت زین سحاب آمد پدید

خلد پاداش ثوابست و ز بس ‌کردی ثواب

این بهشی‌رو به پاداش ثواب آمد پدید

چون سلیمان خواستی ملکی ز حق بی‌منتها

زین‌کرامت زان دعای مستجاب آمد پدید

تا ازین پس خود چه کامی خواست خواهی از خدای

کاینچنین پوریت میر و کامیاب آمد پدید

باد یارب در پناه دولتت فیروز روز

تا نگوید کس‌ که در شب آفتاب آمد پدید

سال عمرت باد تا روزی که گوید روزگار

اینک اینک شورش یوم‌الحساب آمد پدبد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۸۸ - ‌در مدح یکی از علمای علّام و فضلای ذوی‌العزّ والاحترام گوید

مقتدای انس و جان آمد پدید

پیشوای این و آن آمد پدید

فیض فیاضی ز دیوان ازل

بر که بر پیر و جوان آمد پدید

نور اشراقی ز خلاق زمن

بر چه بر اهل زمان آمد پدید

حامل اسرار وحی ایزدی

بر زمین از آسمان آمد پدید

مفخر آیات غیب سرمدی

با ضمیر غیب‌دان آمد پدید

واصل‌ کوی فنا شد جلوه‌ گر

حاصل ‌کون و مکان آمد پدید

یک جهان تسلیم و یک عالم رضا

از بر یک طیلسان آمد پدید

یک فلک تحقیق و یک ‌گیتی هنر

درد و مشت استخوان آمد پدید

از رخش‌کازرم باغ جنتست

یک‌گلستان ارغوان آمد پدید

قاف تا قاف جهان شد پر ز جان

تاکه آن جان جان آمد پدید

قیروان تا قیروان از خلق او

مشک و عود و ضیمران آمد پدید

ملک دین را حکمران شد جلوه گر

سرّ حق را ترجمان آمد پدید

راز دل را رازدان شد آشکار

ملک جان را قهرمان آمد پدید

زد بسی بیرنگ نقاش قضا

تا چنین نقش از میان آمد پدید

نقش مقصود اوست وین بیرنگها

بر سبیل امتحان آمد پدید

صورت فیض ازل شد جلوه‌گر

معنی سرّ نهان آمد پدید

وصف آن جان را که جویا بود جان

با تنی خوشتر ز جان آمد پدید

آنچه را در آسمان می‌جست دل

بر زمین خوش ناگهان آمد پدید

گو نهان ‌شو از نظر باغ جنان

غیرت باغ جنان آمد پدید

گو برون رو از بدن روح روان

حسرت روح روان آمد پدید

کی نماید جلوه در هفت آسمان

آن چه در این خاکدان آمد پدید

تهنیت را یک به یک‌ گویند خلق

عارف آن بی‌نشان آمد پدید

آنچه بر زاندیشه آمد آشکار

آنچه بیرون ازگمان آمد پدید

آنکه می‌گفتیم وصف حضرتش

می‌نیاید در بیان آمد پدید

آنکه می‌گفتیم حرف مدحتش‌

می‌نگنجد در زبان آمد پدید

آب شد از رشک سر تا پا محیط

کان محیط بیکران آمد پدید

عطسه‌زن شد خلق جان‌افروز او

زان بهشت جاودان آمد پدید

شعله‌ور شد خشم عالم‌سوز او

زان جحیم جان‌ستان آمد پدید

از دل و دستش‌ که جود مطلقند

خواری دریا و کان آمد پدید

با دو چشم حق‌نگر شد آشکار

با دو دست دُر فشان آمد پدید

جاودان آباد باد آن سرزمین

کاین سپهر جود از آن آمد پدید

در مدیحش بیش از این گفتن خطاست

کاینچنین یا آنچنان آمد پدید

مختصر گویم هرآن رحمت ‌که بود

در حجاب سرّ همان آمد پدید

تا به فصل دی همی‌گویند خلق

وقت سیر گلستان آمد پدید

عمر او چندان‌ که‌ گوید روزگار

مهدی آخر زمان آمد پدید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  11:32 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها