0

قصاید قاآنی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - در گله از حاج اکبر نواب و مدح فخرالعلماء و ذخرالفضلاء ابولحسن الفسوی الشهیر به خا

ترک من آفت چینست و بلای ختن است

فتنهٔ پیر و جوان حادثهٔ مرد و زن است

در بهر زلفش یک کابل وجدست و سماع

در بهر چشمش یک بابل سحرست و فن است

دوش تا صبح به هر کوچه منادی ‌کردم

زان سر زلف‌ که هم دلبر و هم دل شکن است

کایها القوم بدانید که آن زلف سیاه

چو‌ن غرابیست‌ که هم رهبر و هم راهزن است

ذره را نیست به خورشید فلک راه و بتم

ذره را بسته به خورشیدکه اینم دهن است

خنجر آهخته ز بادام‌که اینم مژه است

گوهر افشانده ز یاقوت‌که اینم سخن است

قرص خورشیدکه معروف بود در همه شهر

بسته ‌بر سرو و به‌جد گو‌ید کاین روی من است

قد خود داند و چون بینم نخل رطبست

روی خود داند و چون بینم برگ سمنست

گه مراگوید ها طره و رخسارم بین

چون نکو یینم آن سنبل و ابا نسترنست

نارون را قدخود خواند ومن خنداخند

گویم ای شوخ بمفریبم‌ کاین نارونست

یاسمن را رخ خود داند و من نرمانرم

گویم ای‌گل مدهم عشوه ‌که این یاسمن است

آن نه‌گیسوست معلق به زنخدان او را

که به ‌سیمین چهی آویخته‌مشکین رسن است

ساخته از مه نخشب چه نخشب آونگ

طرفه‌تر اینکه به جد گوید کاینم ذقن است

شمع رویش همه نورست همانا خرد است

چین زلفش همه مشکست همانا ختن است

طرهٔ او دل ما برده ازان پرگر هست

زلف او بر رخ ما سوده ازان پر شکن است

تاکند آتش رویش جگر خلق ‌کباب

لب لعلش نمکست و مژه‌اش بابزن است

تا نگردد همی آن آتش رخساره خموش

زلفش آن آتش افروخته را بادزن است

روی او آینه رنگست همانا حلبست

خط او غالیه بویست همانا چمنست

نور اگر نیست چرا تازه به رویش بصرست

روح ا‌گر نیست چرا زنده به‌ عشق بدن است

شوق چهرش نبود عقل و چو عقلم به سرست

یاد مهرش نبود روح و چو روحم به تن است

عاشقش را به مثل حالت شمعست ازانک

هر نفس شمع صفت زنده به گردن زدن است

روی رخشان وی اندر کنف زلف سیاه

صنمی هست‌که اندر بغل برهمن است

دوش آمد به وثاق من و ننشسته بخاست

مرغ‌گفتی ز هوا بر سر سایه فکن‌است

گفتم اهلالک سهلا بنشین رخت مبر

گفت تبآ لک خاموش چه‌جای سخن است

هان بمازار دلم راکه نه شرط ادبست

هین بماشوب غمم را که نه رسم فطن است

رو ز نخ ‌کم زن و دم درکش و بیهوده ملای

که‌مرا جان و دل از غصه شجن در شجن است

خیز و زان بادهٔ دیرینه‌گرت هست بیار

ورنه زینجا ببرم رخت که بیت‌الحزن است

تنگ ظرفست قدح خیز و به پیمای دنم

زانکه صاحب دلی امروز اگر هست دن است

باده آوردم و هی دادم و هی بستد و خورد

هی‌همی ‌گفت ‌که می‌ داروی رنج ومحن است

مست ‌چون ‌گشت به‌رخ خون‌جگر ریخت چنانک

رُخش از خون جگر گفتی‌ کانِ یمن است

چهرش از اشک چنان شد که مثل را گفتم

قرص خورشید فلک مطلعِ عقد پرن است

گفتم آخر غمت از کیست میندیش و بگو

گفت آهسته به ‌گو‌شم که ز صدر ز من است

حاجی اکبر فلک دانش و فر کاهل هنر

هر روایت‌که نمایند ز خلقش حسن است

آنکه بر لب نگذشته ز سخا لاولنش

در کلام تواش ایدون سخن از لا و لن است

طنز در شعر تو می‌راند و خود می‌داند

که سخن‌های تو پیرایهٔ درّ عدن است

حق‌گواهست‌که‌گفتار تو درگوش خرد

گوهری هست که ملک دو جهانش ثمن است

جای آنست‌که بر شعر تو تحسین راند

طفل یک روزه کش آلوده لبان از لبن است

وصف زلفم چو کنی ساز جدل ساز کند

گویی از زلف منش در دل کین کهن است

کژدم زلف منش بس‌که‌گزیدست جگر

عجبی‌نیست‌ گر ازمدحت آن‌ممتحن است

نیست بیمش ز سر زلف من ان شاء‌الله

عاقبت دزد سر زلف منش راهزن است

گفتم ای تُرک بگو ترکِ شکایت‌ که خطاست‌

گله از صدر که هم عادل و هم موتمن است

کینه با شعر من و شعر تور جست رواست

فتنه‌اند این دوو آن در پی دفع فتن است

گفتش انصاف گر این باشد ماشاء‌الله

می‌توان‌‌ گفت در این‌ قاعده استاد فن است

راستی منصفی امروز در اقطاع جهان

نیست ور هست خداوند جهان بوالحسن است

صدر و مخدوم م آنکو ز شرف پنداری

دوجهان روح مجرّد به یکی پیرهن است

عقل از آنست معظم‌که بدو مفتخر است

روح از آنست مکرم‌ که بدو مفتتن است

ملک را خنجر او ماحی کفر و زللست

شرع را خاطر او حامی فرض و سنن است

تیر اه‌ر در صف پیکار روان از پی خصم

همچو سوزنده شهابی ز پی اهریمن است

برق پیکانش به هر بادیه کافروخت شرر

سنگ آن بادیه تا روز جزا بهر من است

آفتاب از علم لشکر او منخسف است

روزگار از شرر خنجر او مرزغن است

مهر او ماهی‌کش جان موالی فلک است

رمح او شمعی‌ کش قلب اعادی لگن است

گرنه روحی تو خود این عقده گشا از دل خلق

که دل خلق به مهر تو چرا مرتهن است

بخرد ماند شخص تو ازیراک همی

فخر عالم به وی و فخر وی از خو یشتن است

گوهر مهر ترا جان موالف صدف است

سبزهٔ تیغ ترا مغز مخالف چمن است

الفت‌فضل و دلت الفت شیر و شیرست

قصهٔ جود وکفت قصهٔ تل و دمن است

هرکجا مهر تو در انجمنی چهر افروخت

عیش تا روز جزا خادم آن انجمن است

خصم را تن چو زره سازی و قامت چو مجن

گر زنجمش زر هست ارز سپهرش مجن است

هرکجا ذکر ولای تو طرب در طرب است

هرکجا فکر خلاف تو حزن در حزن است

بدسگال تو به جان سختی اگرکوه شود

گرز فولاد تو فرهاد صفت‌کوهکن است

خود گرفتم شرر کین تو اندر دل خصم

آتشی هست کش اندر دل خارا وطن است

گر ز فولاد تو آتش ‌کشد از خاره برون

ور به تن خاره شود خصم تو خارا شکن است

صاحبا صدرا سوگند به جانت‌که مرا

جان ز آزار حسودان شکن اندر شکن است

گرچه زین پیش ز نواب شکایت کردم

لیک او خود به همه حال خداوند من است

گله‌ام از دگرانست و بدو بندم جرم

رنج آهو نه ز صیاد بود کز رسن است

مرگ سهراب نهانی بود از مرگ هجیر

گرچه زخمش به تن از تیغ‌ گو پیلتن است

بلبل از گل به چمن نالد و گل مقصد اوست

نفرت او همه از نالهٔ زاغ و زغن است

سخت پژمانم و غژمانم ازین قوم جهول

کز در گبر سخنشان همه از ما و من است

صله‌یی از من و ماشان نشود عاید کس

من و ماشان علم‌الله‌که‌کم از ما و من است

همه در جامهٔ فضلند ولی از در جهل

مردگانند تو گویی‌ که به تنشان ‌کفن است

فضل من بر هنر خویش چرا عرضه دهند

بحر را پایه بر از حوصلهٔ رطل و من است

من کلیمستم و این قوم بن اسرائیلند

نظم و نصر منشان نعمت سلوی و من است

همه را سیر و پیازست به از سلوی و من

این‌مرض زادهم‌الله‌همه را راهزن است

خویش را پیل شمارند و ندانندکه پیل

پس بزرگست ولی مهتر از آن ‌کرگدن است

من و ایشان همه از پارس بزادیم ولی

نه هرآنکو ز قرن زاد اویس قرن است‌

خواهم از تیغ به جاشان بدرم پوست به تن

لیگ دستوریم از عقل‌بلا تعجلن است

تاعجم را صفت از باده و عیش و طرب است

تا عرب را سخن از ناقه و ربع و دمن است

دامن خصم تو از خون جگر باد چنانک

گوییش خون جگر لاله و دام دمن است

اگر این شعر فتد در خور درگاه وصال

یک‌ جهان‌ نور نثارش به‌ سر از ذوالمنن است

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - و‌له ایضاً فی مدحه

ملک ز انصاف شه بهشت برین است

دوزخیم بالله ار بهشت چنین است

گرمی بازار دین چنانکه در اقلیم

کفر وقایع نگار دین مبین است

منت بیمر خدای عزوجل را

کانچه هوا خواه خلق بود همین است

تا چه‌کند دادگر دگرکه زدادش

ملک سراسر نگارخانهٔ چین است

عروهٔ وثقی است اعتصام جهان را

ملک مخوانش دگر که حبل متین است

فتنه چنان شدکه صبح اول عمرش

پیشرو شام روز باز پسین است

از چه نباشد چنین‌ که دور زمان را

تکیه به عهد خدایگان زمین است

خسرو غازی ابوالشجاع حسن شه

کش همه‌ چیزی به ‌جز قران و قرین است

آنکه یمین فلک ز یمن یسار است

وآنکه یسار جهان ز یسر یمین است

آنکه ز بس ایمنی هماره حسامش

از پی آشوب با نیام به ‌کین است

تالی عرش خدای و عقل نخستین

از چه ز قدر بلند و رای رزین است

همت عامش حروف مهمله نگذاشت

فی‌المثل اندرکلام سین همه شین است

وین زره رسم خط نه‌کز پی فرقست

کان سه نقط بر نشیب مدهٔ سین است

ای که ز بخت سمین و تیغ نزارت

پیکر بیداد و داد غث و سمین است

ساکن دوزخ اگر حسام تو بیند

باورش آید که در بهشت برین است

باکرمت تاب یک اشاره ندارد

هرچه در اجزای‌ کان و بحر دفین است

نزد کمالت به هیچ وهم نیرزد

هرچه به تصدیق‌کاینات یقین است

تیر تو معجون مهلکیست‌که نوکش

با گل تشویش و آب مرگ عجین است.

در دل خورشید اژدها زده چنبر

یا به جبین در به روی قهر تو چین است

پیرو خصمت به غیر سایه‌ کسی نیست

وان همش از بهر قصد جان به ‌کمین است

تیغ تو پهلو زند به آتش سوزان

گرچه ز جوهر قرین ماء معین است

خاک حریمت نشان آبله دارد

بس‌ که درو جای صدهزار جبین است

خصم توگر پی بردبه چشمهٔ حیوان

زلال خضر بهر زوالش معین است

تیغ به سر پنجهٔ تو طرفه هلالی

درکف خورشید آسمان برین است

یا بدم اژدری نهنگ و یا نی

شاخ‌گوزنی به چنگ شیر عرین است

یا ز پی قتل دشمنان ملک الموت

تعبیه در دست جبرئیل امین است

بر تن هر جانور که‌ کسوت هستی است

داغ تواش در مشیمه نقش جبین است

کرد رقم خنجرت به ناصیهٔ‌ کفر

هرچه ضروریهٔ مسائل دین است

عرشهٔ جم بر فراز باد سبک سیر

یا ز بر خنگ باد پای تو زین است

بیلک پیل افکنت به چشم بداندیش

رشته و سوزن شهاب و دیو لعین است

دست تویم را چنان ز پای در آورد

کز بن هر موجه‌اش هزار انین است

طبع توکان را چنان به مویه درافکند

کاشک روانش به جای در ثمین است

دیدهٔ نرگس ‌که از مشاهده عاری است

با مدد بینش تو حادثه‌بین است

از اثر عدل تست اینکه در آفاق

فننه به‌چشمان مست‌گوشه‌نشین است

ملک ستانا بسیج رزم هری را

کت ظفر و نصرت از یسار و یمین است

بر دم‌گرگ آشتی زند به تو بدخواه

گوش بمالش ‌که هان هژبر عرین است

ور همه رویین تنست دیده بدوزش

بخت ترا ناصرو خدای معین است

تا به جهان از مسیر ثابت و سیار

گه اثر صلح و گه مآثر کین است

با‌د بهر آن بجزو عمر تو داخل

هرچه به هم‌کردهٔ شهور و سنین است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۷ - د‌ر فتح شهر یزد به اهتمام امیرزاد‌هٔ آزاد‌ه هلاکوخان بن شجاع‌السلطنه و تفنن به مدح حسینعلی

تا سلیمان زمان زندان اسکندر گرفت

کار عالم خاصه ایران رونقی دیگر گرفت

خسرو غازی هلاکوخان‌ که از هر حمله‌ای

پشت صد لشکر شکست و روی صد کشور گرفت

کرد تنها فتح یزد از یاری یزدان ولی

صیت فر و شوکتش آفاق سرتاسر گرفت

خصم را کز جا نمی‌جنبید چون البرزکوه

بخت‌عالمگیرش ازیک جنبش‌لشکر‌گرفت

صیت او خورشید را ماند که در یک نیمروز

از حدود باختر تا ساحت‌خاور گرفت

یزد را کش خصم پیکر خواند و خود را جان کنون

شه به پیکر داد جان تا جانش از پبکر گرفت

از پس صاحبقران‌کش خلد باد آرامگاه

شرن تاغرب جهان را ناوک و خنجر‌رفت

از خیال مهتری هر کهتری بی‌نام و ننگ

در حدود مرز ایران ساز شور و شر گرفت

خسرو اقلیم جم فرمانده ملک عجم

از پی احبای داد و دین بسر افسر رفت

همت دست ودلش چون بحر و کان ازهرکران

پای تا سر عالمی را در زر و زیورگرفت

سوی‌کرمان زی حسن شد کرد پیغامی‌ گسیل

با سبک پیکی که در تک پیشی از صرصر گرفت

کاینک ای فرخ برادر باید از کرمان و فارس

موکبی بی‌حدکشید و لشکری بی‌مررفت

زانکه بر چرخ خلافت آفتاب خسروان

از کسوف مرگ چهرش رنگ نیلوفر‌ گرفت

زین پیام جانگزا دارای گردون آستان

از تلهف آستین بر خون ‌فشان عبهر گرفت

زان سپس از بهر احیای رسوم سلطنت

ساز و برگ رزم باگردان‌کنداورگرفت

مر مهین فرزند رادش از پی تسخیر یزد

عجز را در حضرت یزدان قدم از سر‌رفت

چنگ زد در عروه‌الوثقای عون‌کردگار

کردگار عالمش از عالمی برتر گرفت

سوی ملک‌یزدکرد آهنگ و از ده روزه راه

آنچنال خصمش گریزان شد ‌که گویی پرگرفت

آتش کین عدو بر وی گلستان شد مگر

جا در آذر باز ابراهیم بن آزر گرفت

باکف زربخش‌ گفتی از بر تازنده رخش

جای بر باد سبک پی گنج بادآور گرفت

شد چو مجنون بادپیما توسنش وز گرد آن

همچو لیلی آسمان جا در سیه چادر گرفت

رخش او هر جا که رو آورد چون باد بهار

خاک راه ازگرد نعلش نکهت عنبرگرفت

آفتاب خاوری چون نوعروس سوگوار

بر سر از گرد سمندش نیلگون معجر گرفت

تاگشاید خون چو فصاد از رگ جان عدو

از سنان رمح برکف خون‌فشان نشتر‌ گرفت

جلوهٔ رخسار و گرد جیش و بانگ توسنش

تاب‌از خور رنگ ازشب رونق ازتندر‌ گرفت

یزد گنجی بود و خصمش اژدها اینک به جهد

گنج را شاه جهانبان از دم اژدرگرفت

نانموده عزم روم و چین به یک تسخیر یزد

باج بر خاقان نهاد و تاج از قیصر گرفت

یزد پنداری‌کلید فتح‌گیهان بد از آنک

تا‌گرفت آن راجهان را صیت‌او یکسر‌گرفت

تهنیت را هر وشاقی سیم ساق از هر کران

درکفی نای صراحی درکفی ساغر گرفت

در کنار جام می هر کودکی زیبا خرام

جا چو ط‌اووس بهشی بر لب‌ کوثر ‌گرفت

هر یکی را حلقه زن برگرد خط زلف سیا

چون سیه ماری‌که دردم برگ سیسنبرگرفت

هفت دوزخ را قضا در صولتش‌ مدغم نمود

هشت جنت را قدر در دولتش‌ مضمرگرفت

ای‌ همان دارای شیر اوژن‌ که‌‌ گاه خشم او

ملک فربه شد به ‌کف تا صارم لاغر‌ گرفت

وهم‌گویدکاین‌ دماوندست بر البرزکوه

هر ز‌مان ‌کاو جایگه برکوههٔ اشقر گرفت

عقل پنداردکه خورشیدست در تاریک ابر

هر زمان‌ کاو از پی هیجا به سر مغفر‌ گرفت

برکف بخشنده ‌گویی خنجر رخشنده‌اش

جا نهنگی آتشین در بحر پهناور گرفت

جنبش‌ جیشش‌ بدان ماند که سیلی خانه‌کن

در بهار از تند کوهی راه هامون برگرفت

نیزهٔ خونخوار در چنگش هرآن کو دید‌ گفت

گرزه ماری جانگزا بنگر کش افسونگر گرفت

روز کین شمشیر او گفتی فراز زنده پیل

آتش سوزنده جا بر تل خاکستر گرفت

نی نی ار پاس ادب موجب نبودی‌گفتمی

ذوالفقار مرتضی جا در دل ‌کافر گرفت

ذوالفقار مرتضی دارای دین دانی چکرد

گه‌ روان از عمرو بستُد گه‌ سر از عنتر‌ گرفت

گاه کشت آنگونه مرحب راکه از حیرت نبی

مرحبا گویان به لب انگشت جان‌پرور گرفت

گاه در صفین وگه در نهروان‌گاهی جمل

قلب ‌از قالب‌، دل ‌از بر، روح ‌از پیکر گرفت

برشد از دوزخ خروش قد کفانی بر سپهر

بس ‌که در بدر و احد از کافران‌ کیفر گرفت

چون به شکل ماه نو از بدر گردید آشکار

ماه نواز بدر خود را در شرف برترگرفت

تا همی‌گویند کز زور امامت مرتضی

با دو انگشت یداللهی در از خیبر گرفت

باد هر روزش ز نو فتحی‌ که تا گوید خلق

شاه‌ کشورگیر اینک ‌کشوری دیگر گرفت

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - در مدح شاهزادهٔ رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب ثراه فرماید

باز با صعوه ندانم ز چه رو رام ‌گرفت

بازگیتی مگر از عدل شه آرام‌گرفت

آنکه چون آتش آین سوخت به مه‌تاب افکند

وآنکه چون مجمره افروخت ز جم جام‌ گرفت

حامی ملت اسلام حسن شه‌ که به دهر

رونق از خنجر او ملت اسلام گرفت

آ‌نکه از تیغ یلی شد ز یلان سینه شکاف

وآنکه کوپال گران ازکف بهرام گرفت

قدر بازار صدف از گهر نطق شکست

رونق ابرکرم ازکف اکرام‌گرفت

قایل دانش او قول قضا خوار شمرد

سخن پختهٔ او حرف قدر خام‌ گرفت

سعی او معنی تهدید ز انذار ربود

جِدّ او آیهٔ تجدید زالهام‌ گرفت

بر درش بانی ‌گردون ز ازل سدی بست

راه آمد شد بی‌حاصل اوهام‌ گرفت

روز ناورد کلاه از سر گرشاسب‌، ربود

درگه ‌کینه ‌سنان از کف رهام گرفت

هر چه افزود فلک قیمت‌ کالای هنر

مشتری شد وی و از مجمع هنگام‌ گرفت

ای‌ که چرخ از روش عزم تو آموخت شتاب

ای ‌که خاک از مدد حزم تو آرام گرفت

بود انگشت نمای همه خصمت زان رو

خویش را از فرغ بأس تو گمنام‌ گرفت

امهات از وَجَع حمل بنالند همی

بعد نه مه‌که ظف جای در ارحام‌ک‌فت

نطفهٔ خصم تو ناآمده از صلب برون

که ز شومیش وجع در رحم مام‌ گرفت

قطرهٔ ابر چو دست‌ گهر افشانت دید

قهقرا شد به فلک صورت اجرام گرفت

کوه از فرّ و شکوه تو به پا بند نهاد

چرخ از بأس‌ تو تب لرزه بر اندام گرفت

روز را رای تو در عرصهٔ اظهار آورد

شام را قهر تو در پردهٔ اظلام‌گرفت

دَهرهٔ قهر تو در دهر چو شد زهرآلود

با تن زهره صفت زهرهٔ ضرغام‌ گرفت

کرد در مرتبهٔ ذات وجود تو صعود

رست از قید هیولا ره ابهام‌ گرفت

هرکجا قهر تو در دیدهٔ اعدا ره یافت

حال بیداریشان صورت احلام گرفت

سلم از لطمهٔ‌ کوپال تو بگرفت دُوار

سام از صدمهٔ صمصام ت‌و سرسام‌ گرفت

فرع انجام ز اصل تو پذیرفت آغاز

نفس آغاز هم از کلک تو انجام گرفت

چرخ از ابرش عزم تو روش عاریه ساخت

مهر از طلعت رأی تو ضیا وام ‌گرفت

از صفا معرفت‌کوی توگردون دریافت

کعبه وش در حرم جاه تو احرام‌ گرفت

ملک مدح تو مسخر نکند قاآنی

گرچه از تیغ سخن عرصهٔ ایام‌گرفت

تا بود نام بقا نام تو باقی بادا

زانکه از نام بقای تو بقا نام‌گرفت

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در ستایش حاجی آقاسی رحمه‌الله فرماید

شب ‌گذشته‌ که آفاق را ظلام‌ گرفت

ز تاب مهر زمین رنگ سیم خام‌ گرفت

شب سیاه چو دزدان ز تاب ماه‌کمند

به کف نهاد و همی راه کوی و بام گرفت

به سام روز مگر نوح دهر نفرین کرد

که بی‌جنایت معهود رنگ حام‌گرفت

چو یام گشت جدی‌غرقه چون ‌طلیعهٔ صبح

نمود جودی وکشتی بر او مقام‌ گرفت

طناب فکرتم آن شب چنان دراز کشید

که رفت و دامن این نیلگون خیام گرفت

خیال خلق پیمبر گذشت در دل من

ز بوی مشک مرا عطسه در مشام گرفت

براق مدح چنان ‌گرم بر فلک راندم

که توسنم را روح‌القدس لجام‌گرفت

سمند کلک من آن سو ترک ز عرش‌ چمید

چو در میان سه انگشت من خرام گرفت

فضای خلوت دل تنگ شد به شاهد رو‌ح

ز بس که عیش و طرب بر دلم زحام گرفت

چو بخت خواجه بدم تا سحر‌هان بیدار

چو بختش این صفت از حی لایام گرفت

سحر چو ریخت فلک ‌گرد مهر‌های سپید

ز جرم خور به سر این طشت‌ زردفام‌‌ گرفت

ز کُه برآمد آن سرخ شیر زرد مژه

که گرد خود مژهٔ زرد خود کنام گرفت

سپید آهوکان خورد آن غضنفر سرخ

که زرد مژهٔ او تیزی از سهام ‌گرفت

چو صایدان بگرفت آن سپید طایرکان

چو بر کتف زرسنهای زرد دوام ‌گرفت

بتم چو یوسف مصری رسید و نیل خطش

سواد خطهٔ ری در سواد شام‌گرفت

مَهَم ز ابرو آهیخت تیغ و مهر از نور

از این دو تیغ ندانم جهان کدام گرفت

به ماه چهره پریشید طُرَگان سیاه

دوباره شب شد و آفاق را ظلام‌گرفت

چو باز چهره نمود از میان چنبر زلف

ز رنگ طلعت او شام رنگ بام‌ گرفت

دلم به زلف وی از هرطرف‌ که روی نمود

سیاهی شب یلدا ورا زمام‌گرفت

سهیل‌ گفتی از آسمان دوید به زیر

به جای بادهٔ‌گلرنگ جابجام‌گرفت

چنین شراب به شوخی چنان حرام بود

صواب ‌کرد که صوفی به ما حرام‌ گرفت

چو مست گشت و ز جا جست و بوسه داد بُتم

لبم شمیم گل و نکهت مدام گرفت

چه گفت گفت که هر لب که مدح خواجه کند

ببایدش ز لب س به بوسه‌کام‌گرفت

یمین ملت اسلام حاجی آقاسی

که آفریش ازو شهره‌گشت و نام‌گرفت

ز شوق وصل وی است اینکه معنی از آغاز

ز عرش‌ آمد و پیوند با کلام‌ گرفت

عدوی سردمزاجش چو سنگ سخت ‌دلست

چو آب‌کز خنکی معنی ژخام‌گرفت

ز پرتوی که ضمیرش فکند چون خورشید

به یک اشاره زمیا و زمان تمام‌ گرفت

به نظم دولت و دین کلک ر‌ا چو بست‌ کمر

حسام پادشهان جای در نیام‌گرفت

بلی چرا نرو‌د تیغ صفدران به نیام

که کلک او دو جهان را به یک پیام گرفت

نظام دولت شه کرد جان‌نثاری را

که دولت ملک از طاعتش نظام ‌گرفت

همین نظام ز خواجه است چون به‌ حق نگری

که خواجه گیرد اگر کشوری غلام گرفت

بد از شکوه منوچهر فرِّ سام سوار

که هم به نیروی او بود هر چه سام گرفت

نه از غمام اگر قطره‌یی به بحر چکد

بود ز فیضی‌ کاول ازو غمام ‌گرفت

ظفر دوران ز یسار و یمینش‌کز طاعت

ز خواجه خاتم ‌لعل وز شه‌ حسام‌ گرفت

ایا فرشته‌ گهر خواجه‌یی ‌که قرب ترا

قبول حق سبب فیض مستدام گر‌فت

نعیم ظاهر و باطن که هست هستی را

نخست روز ز یک‌ همت تو وام‌گر‌فت

هرآن جنین که زند مهر مهر تو به جبین

ز حق نشان سعادت به بطن مام ‌گرفت

نخست روز که شد دست دولت تو دراز

ز پیشگاه ازل دامن قیام گرفت

همن نه دولت ای‌ران نظام یافت ز ت‌ر

که ملک روی زمین از تو انتظام‌ گرفت

به بحر مدح تو تا غوطه زد به صدق دلم

بسان سلک ‌گهر نظمم انسجام‌ گرفت

دوام دولت تو خواهم از جهان‌ گرچه

جهان ز تقویت دولتت دوام‌گرفت

به احتشام تو همواره چرخ جهدکنان

اگر چه چرخ ز جهد تو احتشام‌ گرفت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - د‌ر مدح محمد شاه غازی رحمه‌الله فرماید

عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت

صد شکر که این آمد و صد شکر که آن رفت

این با طرب و خرمی و فرخی آمد

وان باکرم و محنت و رنج و مرضان رفت

عید آمد و شد عیش‌ و نشاط و طرب آغاز

مه رفت و خرافات خرافات خران رفت

ایام نشاط و طرب و خرمی آمد

هنگام بساط و شعب و زرق و فسان رفت

لاحول‌کنان آمد تا خانه ز مسجد

عابد که ز مسجد به سوی خانه دوان رفت

عید آمد و شد باز در خانهٔ خمّار

شاهد به میان آمد و زاهد ز میان رفت

این طُرفه‌ که با مسجد و سجاده و دستار

زاهد سبک از زهد پی رطل‌ گران رفت

ما هم چله سازیم دگر با می و معشوق

سی روزه به دریوزه انیمان‌که زیان رفت

رندانه به میخانه خرامیم وگذاریم

سر درکف آن پای که تا دیر مغان رفت

یعنی به در قبلهٔ عالم‌شه آفاق

سازیم ازین‌ روی ‌که بر یاد شهان رفت

ای ترک بپیما به طرب جام جهان‌بین

هان وقت غنیمت بشمر ورنه جهان رفت

چندی سپری‌ گشت‌ که بی‌خون دل خم

خوناب جگر ما را از دیده روان رفت

گلچهر بتا بادهٔ ‌گلرنگ بیاور

ما را نه جزآن قسمت برآب رزان رفت

مستم ‌کن از آن سان ‌که خراب افتم تا عید

واگه نه اگر دی شد وگر فصل خزان رفت

پیش آی و کن از بادهٔ ‌گلرنگ عمارت

ویرانهٔ دل را که به تاراج غمان رفت

یاقوت روان خیز مرا قوت روان دارد

ررزی نگری ورنه ز جسمم‌ که روان رهت

در مشرب چشم و لب تو باده حرامست

آن راکه‌کشد جام ز غم خط امان رفت

ای ترک کماندار که پیکان نگاهت

از را نظر ما را تا جوشن جان رفت

تو سروی و هرگز نشود سر‌و گرایان

وین طرفه‌ که با سرو روان‌ کوه ‌گران رفت

از موی میان‌کوه سرینت بود آون

پیوند چنین مو را باکوه چسان رفت

هر گه نگرم کوه تو چون چشمه که در کوه

بینندکه از حسرت آبم ز دهان رفت

بوسیدن آن لب هوسم باشد و از بیم

پیش تو حدیثیم نباید به زبان رفت

نشگفت ‌که رحمت ‌کند و کام ببخشد

پیری چو منی راکه به سر چون تو جوان رفت

پیش آی و بهل تا لب لعل تو ببوسم

کاندر غمت از جان و تنم تاب وتوان رفت

ای ماه زمین بوسه دریغ ار نکنی به

زان لب‌که درو مدحت دارای زمان رفت

دارای جوانبخت محمد شه غازی

کش صیت ظفر بر همه اقطار جهان رفت

شاهی‌که ز عدلش‌ن به چرا بی‌ژم و وحشت

آهو بره در خوابگه شیر ژیان رفت

ببریست عدو خوار چو در رزم عنان داد

ابریست‌گهربار چو در بزم چمان رفت

تا بوسه زند بر در او وهم بسی سال

بایدش فراتر ز برکاهکشان رفت

جز در دل بدخواه نشیمن نگزیند

پرنده عقابیش ‌که از ناف‌ کمان رفت

تیغش به وغا گرنه خلیفهٔ ملک‌الموت

چونست‌که بایدش پی غارت جان رفت

در دورهٔ عدلش شده عالم همه آباد

الاکه خرابی همه بر معدن و کان رفت

چون نعره‌کشدکوسش در ه‌قعه ز بیمش

از جان بداندیش بر افلاک فغان رفت

هرجاکه پی رزم‌ کند عزم به رغبت

سوزنده جحیمیست ‌که بایمش قران رفت

ماهیست فروزنده چو بر تخت خلافت

مهریست ‌درخشنده چو جامش ‌به ‌لبان رفت

آن روزکه می زد ازلی نقش دو گیتی

بر رزق دوگیتیش‌ کف راد ضمان رفت

شاها ملکا دادگرا ملک ستانا

ای‌کایت حکمت به‌همه‌کون و مکان رفت

اوصاف جلال تو نهشتند به جایی

کانجا بتوان هرگز با پای‌ گمان رفت

تا هست جهان شاه جهان باش که ‌گیتی

با عدل تواش مسخره بر باغ جنان رفت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - و له ایضاً فی مدحه

بهادر شه ای شهریاران ‌غلا‌مت

قضا و قدر هردو در اهتمامت

به خاصان درافتاده غوغای عامی

ز ادراک خاص و ز انعام عامت

جهان آفرین زافرینش ندارد

مرادی دگر جز حصول مرامت

برون بود نه چرخ از جمع امکان

اگر بود همپایه با احتشامت

به دوزخ‌ گریزند ارباب تقوی

کشند ار به فردوس شکل حسامت

به پیش رواق توگردون خضرا

گیاهیست روینده از طرف بامت

نیم قایل شرک لیکن درآید

پس از نام یزدان بهر خطبه نامت

به ایوان طرف را به میدان شغب را

قیام از قعودت قعود از قیامت

ز رفعت‌ کند منع تدویر گردون

سنان رماح و قباب خیامت

به عالم درونی و از عالم افزون

چو مضمون وافر زمو جزکلامت

چو در حضرت قدس صف ملایک

صفوف سلاطین به صفّ سلامت

اگر هفت دریا شود جمله ‌گوهر

به هنگام بخشش نیابد تمامت

وگر دست رادت عطا وام دادی

زمین و زمان بود در زیر وامت

کجاگشت عزمت مصمّم به یاری

که حالی نگردید گردون به کامت

کجا آهوی رافتت ‌کرد جولان

که حالی نشد شیر درنده رامت

ژحل لحظه‌یی دورگردون‌کند طی

دهد سیرش از اَبَـرَش تیز کامت

تعالی‌الله ای برق تک خنگ دارا

که‌نقش‌است نصرت به زرین ستامت

تو آن باد سیری ‌که هنگام جولان

بود درکف باد صرصر زمامت

بدانسان‌که روی زمین می‌نوردی

اگر سوی‌ گردون شود یک خرامت

به یک لحظه پویی ز نه چرخ برتر

اگر دست دارا نگیرد لجامت

به هر قطره‌کالای صدگنج بخشد

به گاه کرم دست همچون غمامت

هنوز آسمان پنبه درگوش دارد

ز افغانِ افغان به غوغای جامت

هنوز از وغازان زمین لاله روید

ز خونریزی خنجر لعل فامت

هنوز است صحرا و هامون مغربل

ز آسیب پولاد پیکان سهامت

اگر پای عفوت نبُد در میانه

برانگیخت دود از جهان انتقامت

بود بر یمین مایهٔ مرگ تیغت

بود بر یسار آیت عیش جامت

خرد فتنه اندر زوایای عالم

برآید چو نیلی پرند از نیامت

الا تا مُـدام آورد شادمانی

بود شادمانی مدام از مدامت

نه جز در رواق ریاست نشستت

نه جز بر سریر کیاست مقامت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - در ستایش حسین خان خازن شجاع السلطنه گوید

تا ابد چشم بد ازگنجور دارا دور باد

بحر وکان خالی زگنج همت‌گنجور باد

آن حسین اسم حسن رسمی ‌که چشم روزگار

از می مینای مهرش جاودان مخمور باد

آنکه ‌چون معمار جودش قصد آبادی‌ کند

آسمان در آستانش‌کمترین مزدور باد

بر فروغ طلعتش هرگه‌که بگشایند چشم

دیدهٔ احباب روشن چشم اعدا کور باد

آسمان را هست مهر و مُهر شه در دست او

تا ابد از لطف شه ‌کارش بدین‌ دستور باد

غیر این ‌کش پشکارانند با این هر نفس

از شهش بر منصبی از منشیان منشور باد

پیشکارانی‌ که بر خرم روانشان از سپهر

هر زمان فرخ نوید سعیکم مشکور باد

هر نوایی‌ کار غنون‌ساز فلک آرد پدید

با نوای سازبختش زاد فی‌الطنبور باد

باد دایم محرم درگاه دارای جهان

آنکه تا جاوید جیش ناصرش منصور باد

خسرو غازی بهادر شه حسن آنکو مدام

در شبستانش عروس عافیت مستور باد

خاک راه باد پایش توتیای چشم چرخ

نعل سم ابرشش تاج سر فغفور باد

ای جهانداری‌ که درکریاس جاهت پاسبان

قیصر و رای‌و نجاشی‌و تکین‌ و فور باد

تیغت ارچه هست چون‌سیماب لیکن در مصاف

از برای قطع نسل دشمنان ‌کافور باد

چند روزی چون اتابک ‌گر نمودی عزم فارس

بازگشتت باز چون سنجر به نیشابور باد

جاودان در چنگل شاه و در چنگال شیر

ز احتسابت جای غرم و لانهٔ‌ عصفور باد

نیکخواه از ظل چتر رایتت آسوده حال

بدسگال از فر بخت قاهرت مقهور باد

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳ - در مطایبه و تخلص به ستایش شاهنشاه فردوس آرامگاه محمد شاه طاب ثراه گوید

هر زمانم‌ که به آن ترک سر و کار افتد

صلح خیزد ز میان‌ کار به پیکار افتد

من به عمد از پی صلح همی جویم جنگ

کز پی صلحم با بوسه سر وکار افتد

نفسم بر دو یک افتد ز سبکروحی شوق

عدد بوسهٔ من چون به سه و چار افتد

بر میانش چو کمر آورم از شوق دو دست

نقطه را ماند کاندر خط پرگار افتد

ای خوش آن وقت که خیزد بت من از پی رقص

از طرب رعشه برآن‌گنبد دوار افتد

ساعد و ساق چو بالا زند آن ترک پسر

دختر طبع مراکیک به شلوار افتد

خوشتر آن‌ وقت‌ که از غایت مستیش سخن

همچو سرما زده درکام به تکرار افتد

گاه بنشیند و از جای به یک‌پا خیزد

گاه برخیزد و از پای به یک‌بار افتد

آفتاب خردش روی نماید به غروب

بس‌که چون سایه هم بر در ودیوار افتد

مژه‌اش از طرف چشم فتد بر رخسار

راست مانند عصا کز کف بیمار افتد

مست در بستر من خسبد و رندان دانند

حالت مست‌ِ که در بستر هشیار افتد

تا به صبح آنقدرش بوسه زنم بر رخسار

که چو منش آبله از بوسه به رخسار افتد

صبح اگر حالت شب عرضه نماید بر شاه

کارم از بیم به سوگند و به انکار افتد

ور به خاک قدم شاهم سوگند دهد

ناگزیرم‌که مراکار به اقرار افتد

هم به خاک قدم شه‌که قسم می‌نخورم

گرنه اول به‌کفم خاتم زنهار افتد

شاه زنهار اگرم بدهد اقرارکنم

ورنه حاشا زنم و مسأله دشوار افتد

نی خطاگفتم شاه از همه‌حال آگاهست

می نخواهد که همی پرده ز اسرار افتد

هم‌ خدا داند و هم‌ شاه‌ که هر شب در شهر

زین نمط رندی و قلاشی بسیار افتد

چون بر ابنای جهان بار خدا ستارست

لاجرم سایهٔ او باید ستار افتد

می‌خوران را شه اگر خواهد بر دار زند

گذر عارف و عامی همه بر دار افتد

ور به دژخیم‌ کند حکم کشان گوش به رند

همه گوشست که در کوچه و بازار افتد

این همه طیبت محضست‌که در دولت شاه

گر همه کافر حربیست نکوکار افتد

شعرا را بود این قاعده از عهد قدیم

که حدیث از می و معشوق در اشعار افتد

چون خور این نظم دلاویز جهانگیر شود

گر به خاک در شه درخور ایثار افتد

شاه آزاد جوانبخت محمد شه راد

که جهان با سخن خلقش فرخار افتد

آنکه گر نام عطایش ببری بر لب بحر

ریزهٔ سنگ به قعرش ذر شهوار افتد

خنجر برّان در پنجهٔ او روز عزا

همچو برقیست‌ که در قلزم زخار افتد

رزمگاهی‌ که درو یک ره شمشیر زند

تا به جاوید ز خون خاکش در آغار افتد

دور بین حزمش بر موم چو تایید دهد

موم چون بیضهٔ پولادین ستوار افتد

خار ناچیز چو گلبن همه‌ گل‌ آرد برگ

نظر مهرش اگر روزی بر خار افتد

پرچم رایتش اینسان‌ که بود شقه ‌گشای

زود باشد که درش سایه به بلغار افتد

تا بر اقطار زمین دور فلک سلطانست

این چنین‌ کمتر سلطان جهاندار افتد

تا ز اسلام وز کفرست نشان خنجر شاه

از پی قوت دین قاطع ‌گفتار افتد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۴ - در ستایش شاهنشاه اسلام‌پناه ناصرالدین شاه غازی خلدلله ملکه گوید

دوش کانجم شد عیان بر این سپهر گرد گرد

همچو پیکان ‌های سیمین از درون تیره‌ گرد

راست گفتی صد هزاران مهره از عاج سپید

چیده نراد قضا بر آبنوسن تخه نرد

یا نه‌ گفتی صدهزاران عنکبوت از سیم ناب

تار پرتو می‌تنند از اوج سقفی لاجورد

درکنار من نگاری رشک یک ‌فردوس حور

چون غزالی با هژبری بر سر یک آبخورد

شوخ‌من شیرین دلی من ترش ‌روی تلخکام

زین سپهر شور چشم تند خشم تیز گرد

زاسمان سبزگون بختم سیه چشمم سپید

تن خشین و لب کبود و اشک سرخ و رنگ زرد

یار دریک حجره بامن هر دو تنها روز و شب

هردو هم را دسنگیر و هردو هم را پایمرد

اوهمه اصرارکاین موسم‌نشاید روزه‌داشت

من همه انکارکاخر می‌نشاید روزه خورد

هردو گرم گفتگو کامد بشیری کای حکیم

جای ‌کن بر عرش عشرت فرش عسرت در نورد

تا کیت از درد آه سرد خیزد از درون

چند نوشی دُرد دَرد و چند پوشی بُرد بَرد

درد چشمت چند دارد زاستان شاه دور

خاکپای شه ‌بکش در چشم تا برهی ز ورد

با رخی رخشنده شه برگشت از نخجیرگاه

داغ درد از سینه زایل کن ‌که آمد باغ درد

شاه غازی ناصرالدین آنکه آب تیغ او

از عذار مملکت شوید غبار رنج و گرد

چون دو صد هندوستان پیل است ‌گاه‌ گیر و دار

چون هزاران نیستان شیرست روز داروبرد

گرچه نبود هیچ ممکن رازِ زوجیت ‌گزیر

لیکن اندر بی‌نظیری شاه ما زوجیست فرد

مهر گردون گر نه گرد کفش فراشان اوست

مهر گردون را چرا در پهلوی خوانند گرد

خواست‌ روزی آسمان ‌بوسد رکاب‌ رخش شاه

بانگ زد بر وی قضا کای بی‌ادب از راه‌کرد

بحر عمان‌گر ندید‌ستی فرازکوه قاف

شاه‌ گوهربخش‌ را بنگر به رخش ره‌نورد

خسروا ای کز درون بیشهٔ امکان برون

چون تو نامد از پس شیرخدا یک شیرمرد

ای به دست مکرمت افتادگان را دستگیر

وی ز فرط مرحمت بیچارگان را پایمرد

پیلی و خرط‌رم تو رمحست در روز مصاف

شیری و چنگال تو تیغست هنگام نبرد

رخش‌ ‌تو زینگونه کز تک در نورد و کوه را

هی دیبا باف دیبا را چنان ندهد نورد

ابری اندر فیض و رحمت ببری اندر بطش و طیش‌

بحری اندر برّ و احسان دهری اندر قهر و اَرد

سرد و گرم‌ دهر را نادیده کس چون‌ خصم تو

کز تبش پیوسته تن ‌گرم ‌است و دل از آه سرد

تاح‌تو تاجیست کزفرش جهان ‌آسوده است

نه چو دیگر تاج شاهان از جواهر سرخ و زرد

شخص را شاید قبا تنها نه بهر زیب و زین

مرد را باید کله تنها نه بهر حشر و برد

کار و کردت چون ‌همه ‌احسان بود در روزگار

کردگار از تست ‌راضی از چه‌ از این‌ کار و کرد

بس که اشک دشمنت از چشم ریزد برکنار

برکنار آب دارد جای دایم همچو جرد

روزکین ‌کابر بلاگرد افق بندد تتق

رخش غرد همچو رعد و تیغ تابد همچو گرد

چون‌تو از گرد وغا چون خور برون آیی زابر

خصم نامرد دغا چون خر فروماند به خرد

خسروا زاندم ‌که ماندم از رکاب شاه دور

درشمر ناید ستمهایی که با من چرخ کرد

با دل افسرده نتوانم ثنای شاه گفت

کی ثمربخشد درختی‌کش‌ نجو شدشاخ و نرد

چون‌دل خصمت‌قوافی تنگ و رخش فکر من‌

بهر مدحت عرصه یی خواهد فراخا همچو گرد

تاکه در تحقیق اشیا هرکه تعریفی کند

باید آ‌ن تعریف راشایسته ‌باشد عکس و طرد

باد دایم اشک چشم و چهرهٔ بدخواه تو

آن ‌ز سرخی‌ همچو بسد این‌‌به زردی همچو هرد

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵ - در ستایش پادشاه رضوان جایگاه محمد شاه غازی طاب الله ثراه فرماید

عجبی عجب آن پسر به سر دارد

مانا که ز حسن خود خبر دارد

وقتست‌که سرگران شود با خویش

از بس ‌که‌ کرشمه آن پسر دارد

زان پیش‌ ‌که دل دهم ندانستم

کاو ناز و کرشمه این‌قدر دارد

معشوقهٔ قیصرست پنداری

زان این همه نخوت و بطر دارد

طفلست و غرور حسن و دولت را

آمیخته خوش به یکدگر دارد

چون خیره به روی عاشقان بیند

چشمش همه تاچخ و تبر دارد

چون م‌ژه به یکدگر زندگویی

هر یک دو هزار نیشتر دارد

با این همه چون به رقص برخیزد

صد معجزه بلکه بیشتر دارد

آن موی میان بدان همه سستی

کوهی چو احد ز جای بردارد

و آن ‌کوه ز پیچ و تاب پی در پی

چون پردهٔ چین دو صد صور دارد

اندک اندک‌ گهش به زیر آرد

نرمک نرمک‌ گَهش‌ زبر دارد

واندر حرکات چرب و شیرینش

گویی همه روغن و شکر دارد

عاش همه ساعت از تماشایش‌ا

مسکین لب خشک و دیده تر دارد

از شعر تر حکیم قاآنی

این طرفه غزل چه خوش‌ زبر دارد

ترکی ‌که نسب ز کاشغر دارد

از مشک سیه‌ کله به سر دارد

چهری به فراز قامت موزون

چون بر خط استوا قمر دارد

رویی ز نشاط می عرق‌ کرده

چون بر گل ارغوان مطر دارد

قدش شجره نسب چو بر خواند

پیوند به سرو غاتفر دارد

گویی‌که جهان نهال قدش را

از تخمهء سرو کاشمر دارد

خوش سرمه همی‌‌ کشد نمی‌دانم

کان چشم سیه چه در نظر دارد

مانا خواهد که روز مردم را

از مردم چشم تیره تر دارد

گویدکه وفا به ‌وعده خواهم‌کرد

باور نکنم وفا مگر دارد

پایین‌تر از آن‌ کمر که می‌بندد

از نقرهٔ خام یک سپر دارد

هرخسته‌ که آن سپر به چنگ آرد

پروا نه ز جنگ شیر نر دارد

چون چرمهء گرگ باز پیوندد

زخمی که به کارزار بر دارد

نی نی غلطم دو چشم معصومم

از دیدن آن سرین حذر دارد

کان‌ گرد سرین به شکل ‌گردابست

کشتی چو درو فتد خطر دارد

معجر به هوا برافتد از شوق

ه‌ر مادر کاینچنین پسر دارد

عشقش همه خصلت جانسوزی

از خنجر شاه نامور دارد

حسنش همه منصب جهانگیری

از عزم خدیو داد‌گر دارد

دارای جهان ستان محمد شه

کز قدر سپهر پی سپر دارد

شاهی که ظهارهٔ وجود او

از اطلس هستی آستر دارد

رودی که ز ابر تیغ او خیزد

از مرگ پل از فناگذر دارد

چشمی‌که نه با ولای او خسبد

شب تا سحر از عنا سَهَر دارد

از صولت مهر و کین او زاید

ایام هر آنچه خیر و شر دارد

از جنبش تیغ و کلک او خیزد

آفاق هر آنچه نفع و ضر دارد

طفلی که نه با ولای او زاید

سر تا قدم از بلا خطر دارد

گر مدحت او بر اژدها خوانند

زهرش‌ همه طعم نیشکر دارد

شاها ز عنایت تو قاآنی

بر تارک مهر و مه مقرّ دارد

بر دارد تیغ تو سرش از تن

گر دل ز ارادت تو بر دارد

تیغ‌ تو ز بس‌ که جانور کشتست

گویی همه هوش جانور دارد

شاعر نبود هر آنکه‌ گوید شعر

روح‌ الله نیست هر که خر دارد

مز‌کوم‌ بود حسود و شعر من

خاصیت نافهٔ تتر دارد

آری چکند نوای موسیقی

بیچاره‌ کسی‌ که گوش‌ کر دارد

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در ستایش امیر کامکار محمدحسن‌خان سردار فرماید

فلک‌ خورشید و جنت حور و بستان یاسمن دارد

عیان این هرسه را در یک‌گریبان ماه من دارد

یکی شاهست در لشکر چو در صف بتان آید

یکی ماهست در انجم چو جا در انجمن دارد

قدش از قامت طوبی سبق بر دشت در خوبی

چه جای قامت چوبی ‌که شمشاد چمن دارد

کجا بالعل او همبر کجا با روی او همسر

عقیقی‌ کز یمن خیزد شقیقی‌ کز دمن دارد

سمن بر کاج و گل بر سرو و مه بر نارون بندد

شبه بر عاج و شب بر روز و سنبل بر سمن‌ دارد

به هر جا بوی زلفش تا بپویی ضیمران روید

به هرجا عکس رویش تا بجویی نسترن دارد

عقیقستش لب رنگین عبیرستش خط مشکین

عقیق او شکر ریزد عبیر او شکن دارد

قدش چون نارون موزون لبش چون ناردان‌ گلگون

دلم زان ناردان سازد تنم زین نارون دارد

تنم زان ناتوان آمدکه عشق آن میان جوید

دلم زان بی‌نشان آمد که ذوق آن دهن دارد

بجز آن ماه مشکین مو که بپریشد به رخ ‌گیسو

ندیدم‌ کس ‌که یزدان را اسیر اهرمن دارد

ضمیرم زلف او خواهدکه وصف ضیمران‌گوید

روانم روی او جوید که شوق یاسمن دارد

شکر را زان همی نوشم‌ که طعم آن دهان بخشد

سمن را زان همی بویم‌که رنگ آن بدن دارد

به بوی زلف مشکینش دلم راه خطاگیرد

به یاد لعل رنگینش سرم شور یمن دارد

لبش جویم از آن جانم خیال ناردان بندد.

قدش خواهم از آن طبعم هوای نارون دارد

ز ابجد عاشق جیمم به دنیا طالب سیمم

که رنگ این و شکل آن نشان زان موی و تن دارد

لعاب پر پهن یارب چرا از چشم من خیزد

گر آن خال سیه نسبت به تخم پَر پَهَن دارد

شب ار با وی بنوشم می صبوحی هست از این معنی

که روشن صبح صادق را ز چاک پیرهن دارد

فری زان زلف قیرآگین‌ که بندد پرده بر پروین

تو پنداری شب مشکین ببر عقد پرن دارد

کسی از خویشتن غایب نگردد وین عجب‌ کان مه

به هرجا حاضر آید غایبم از خویشتن دارد

سرانگشان من هرگه‌که با زلفش‌کند بازی

همه بند و گره‌ گیرد همه چین و شکن دارد

شود مرغ دلم تا زآتش رخسار او بریان

دو مژگان بابزن سازد دو گیسو بادزن دارد

گهی نار غمم روشن بدین در باد زن خواهد

گهی مرغ دلم بریان برآن در بابزن دارد

هرآنکو روی او بیندکجا فکر بهشت افتد

هرآنکو زلف او بویدکجا ذکر ختن دارد

الا ای آنکه دل بستی به زلف عنبر آگینش

ندانستی‌ که آن هندو هزاران مکر و فن دارد

خط سبزش نظر کن در شکنج زلف تا دانی

که دور چرخ طوطی راگرفتار زغن دارد

دلم را باز ده ای ترک و ناز و عشوه یکسو نه

که عزم همرهی در موکب فخر زمن دارد

حسن‌خان میر دریا دل جواد و باذل و بادل

که او را خسرو عادل امین و موتمن دارد

به‌ گرد وقعه تیرش در صف بدخواه پنداری

شهابی در شب تاریک قصد اهرمن دارد

در ایمن چون سنان‌گیرد حوادث را عنان‌گیرد

در ایسر چون مجن دارد عدو را در محن دارد

نظام ملک و امن عهد و آرام جهان جوید

توان شیر و بُرز پیل و گرز پیلتن دارد

امیرا می‌نیارم‌گفت مدحت خاصه این ساعت

که هجران توام با رنج و انده مقترن دارد

تو تا عزم سفر کردی روانم چون سقر داری

کرا دوزخ بود در جان نه دانش نه فطن دارد

ثنای ناقبول من به تو حالی بدان ماند

که زالی بیع یوسف را به‌کف مشتی رسن دارد

مرا بیت‌الشرف بد خطهٔ شیراز و حرمانت

به جان بیت‌الشرف را بدتر از بیت‌الحزن دارد

به چشم خویش می‌بینم ‌که ‌گردون از فراق تو

ز اشک لاله‌گون دامان من رشک دمن دارد

ز هجر خویش چون دانی‌که قاآنی شود فانی

به همراهش ببر تا نیم جانی در بدن دارد

چه باک ار با تواش‌ گردون اسیر و مبتلا سازد

چه بیم ار با تواش گیهان غریب و ممتحن دارد

اسیری ‌کاو ترا بیند کجا فکر خلاص افتد

غریبی کاو ترا یابد کجا یاد وطن دارد

قوافی گر مکرر شد مکدر زان مبادت دل

که طبع من خواص قند در شیرین سخن دارد

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷ - در ستایش شاهزاده مبرور شجاع السلطنه حسنعلی میرزا گوید

به کف هر آنکه سر زلف دلستان دارد

به دست سلسله عمر جاودان دارد

جبین و چهره و ابروی دوست پنداری

به برج قوس مه و مشتری قران دارد

میان جمع پریشان دلی ز من‌گم شد

بیا که زلف تو از حال او نشان دارد

ز من مپرس دلت صید تیر نازکه شد

ازو بپرس که ابروی چون‌ کمان دارد

فغان که مرده‌ام از هجر و آرزوی وصال

مرا ز هستی خود باز درگمان دارد

هزار جان غمت از من رفته است و هنوز

کشیده ناز تو خنجر که باز جان دارد

دلم به رشتهٔ زلف تو ریسمان بازیست

که دست و پای معلق به ریسمان دارد

هزار مرتبه‌ام ‌کشته از فراق و هنوز

کشیده تیغ و تمنای امتحان دارد

اگر بخندد بر من زمانه عیبی نیست

از آنکه چهرهٔ من رنگ زعفران دارد

مخر به هیچم ای خواجه ترس آنکه ترا

گرانبهایی من سخت دل‌گران دارد

بغیر هیچ نیارد ستایشی به میان

کسی ‌که وصف میان تو در میان دارد

بغیر نیست نراند نیایشی به زبان

کسی‌که نعت دهان تو بر زبان دارد

حبیب روی ترا از رقیب پروا نیست

بلی چه واهمه بلبل ز باغبان دارد

خطت دمید و ز انبات این خجسته نبات

بهار عارض تو روی در خزان دارد

اگر نَه ناسخ فرمان حُسن تو ست چرا

ز بهر کشتن ما سر خط امان دارد

و یا شفاعت ما زان‌ کند ز غمزهٔ تو

که احتیاط ز عدل خدایگان دارد

ابوالشجاع بهادر شه آنکه سطوت او

ز بیم رعشه در اندام انس و جان دارد

تهمتنی ‌که سرانگشت حیرت از قهرش

بروز کین ملک‌الموت در دهان دارد

شهی ‌که غاشیهٔ عمر و دولتش را چرخ

فکنده برکتف آخرالزمان دارد

هزار زمزمهٔ انبساط و نغمهٔ عیش

به چارگوشه بزمش قدر نهان دارد

هزار طنطنهٔ مرگ و های و هوی اجل

ز یک هزاهز رزمش قضا عیان دارد

هرآن نتاج‌که بی‌داغ طاعتش زاید

ز ابلهی فلکش ننگ دودمان دارد

هر آن ‌گیاه‌ که بی ‌نشو و رأفتش روید

ز پی بلیهٔ آسیب مهرگان دارد

خدنگ دال پرش کر کبیست اندک پر

که زاغ مرگ به منقارش آشیان دارد

شها تویی‌ که دد و دام را ز لاشهٔ خصم

هنوز تیغ تو در مهنه میهمان دارد

به پهن‌دشت وغا زد نفیر شادغرت

هنوز رعشه در اندام‌ کامران دارد

به مرغ مرغاب از خون اژدران در دژ

هنوز قهر تو صد بحر بهرمان دارد

هنوز بارهٔ باخرز و شهربند هری

ز ضرب تیشهٔ قهر تو الامان دارد

هنوز لاشه ی‌ کابل خدا ز سطوت تو

به مرزغن ز فزع چشم خونفشان دارد

هنوز معدن لعلی ز خون خصم تو مرگ

ز مرز خنج‌ تا خاک غوریان دارد

هنوز چهرهٔ افغان‌ گروه را تیغت

ز اشک حادثه همرنگ ارغوان دارد

هنوز دخمهٔ خوارزم شاه را باست

ز دود نایبه چون ملک قیروان دارد

هنوز طایفهٔ قنقرات‌ را قهرت

ز بیم جان تب و لرز اندر استخوان دارد

هنوز خصم ترا روزگار در تک چاه

به بند وکنده‌گرفتار و ناتوان دارد

تویی‌که پیکر البرزکوه راگرزت

ز صدمه نرم‌تر از پود پرنیان دارد

فضای بادیه از رشح ابر راد کفت

هزار طعنه به دریای بیکران دارد

ز فیض جود تو هر قطرهٔ فرومایه

ز پایه مایهٔ صد گنج شایگان دارد

زمین ز قرب جوار حریم حرمت تو

هزارگونه تفاخر بر آسمان دارد

ز بهر نظم جهان رایض قضا دایم

سمند عزم ترا مطلق العنان دارد

وسیع‌ کشورت آن عالمی‌ که ناحیه‌اش

میان هر قدمی‌گنج صد جهان دارد

رفیع درگهت آن قلعه‌ای‌ که‌ کنگره‌اش

سخن به نحوی درگوش لامکان دارد

قدر همیشه بزرگان هفت‌کشور را

به خاکبوسی قصر تو موکشان دارد

شهامت تو سخن‌سنج طوس را بفسوس

ز ذکر رستم دستان ز داستان دارد

به عهد عدل توگرگ از پی رعایت میش

همیشه جنگ و جدل با که با شبان دارد

سری‌ که با تو کند خواهش ‌کله داری

چوگو لیاقت آسیب صولجان دارد

اگرچه من نیم آگه ز غیب و می‌گویم

خبر ز غیب خداوند غیب‌دان دارد

ولیکن از جبروت جلال تست عیان

که عزم قلعه ‌گشایی آسمان دارد

ز کنه ذات و صفات تو آن‌ کس آ‌گاهست

که چون تو خامهٔ تقدیر در بنان دارد

کسی عروج به معراج حق تواند کرد

که از معارج توحید نردبان دارد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  9:00 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - د‌ر ستایش دبیر بی‌نظیر میرزا عبدالله منشی فرماید

هله نزدیک شد ای دل‌ که زمستان‌ گذرد

دور بستان شود و عهد شبشان‌ گذرد

ابر بر طرف چمن‌ گریان‌ گریان پوید

لاله بر صحن دمن خندان خندان گذرد

هر سحرکبک چو از راغ خرامد سوی باغ

طفل‌ گویی به شبستان ز دبستان‌ گذرد

مشک بپراکند اندر همه آفاق نسیم

بس‌که بر یاسمن و سنبل و ریحان‌گذرد

ساق بالا زند اندر شمر آب ‌کلنگ

همچو بلقیس که بر تخت سلیمان گذرد

از پس ابر چو خور پی سپر آیدگویی

نیل مصرست‌ کزو موسی عمران‌ گذرد

گلبن از باد چو زیبا صنمی باده‌گسار

مست و سر خوش به چمن افتان خیزان ‌گذرد

تا نگویی به زمستان دل ما داشت ملال

نو بهارست زمستان چو به مستان‌ گذرد

کار مشکل شود آنگاه‌ که مشکل‌گیری

گرش ز اوّل شمری آسان آسان ‌گذرد

خاطر خویش منه درگرو شادی و غم

تات بر دل غم و شادی همه یکسان‌ گذرد

قصه‌کوتاه مرا طرفه پری رخساریست

که پریوار عیان آید و پنهان گذرد

دل به خطش‌ همه برکوه نشابور چرد

جان به لعلش همه بر کان بدخشان گذرد

خال بر گنج لب از فیض لبش محرومست

چون سکندر که به سرچشمه‌‍ حیوان گذرد

دل به خط و لب و دندانش به خضری ماند

که به ظلمات همی بر در و مرجان گذرد

من چو با دیدهٔ زار از بر رویش‌ گذرم

ابر آزار تو گویی به گلستان گذرد

جان ز زلفش شودآشفته ولی نیست عجب

که پریشان شود آن کو به پریشان گذرد

دوش افتاد به دنبال من آنسان‌ که همی

در شب تیره شهاب از پی شیطان گذرد

حالی آمد به وثاق من و ننشسته بخاست

همچو دانا که به سرمنزل نادان گذرد

گفتم از بهر چه‌ای بخت سبک بستی رخت

شب وصل تو چرا چون شب هجران گذرد

گفت ای خواجه نه مجنونم ‌کز بی‌خردی

شهر بگذارد و بی‌خود به بیابان گذرد

میزبانی چو تو آنگاه به بنگاه خراب

هم خدا داند کآخر چه به مهمان گذرد

گفتم ای ترک خطا ترک جفا گوی که‌دوست

بهر پیمانه نباید که ز پیمان گذرد

قرب سالی بود ای مه‌ که ز بی‌سامانی

روزگارم همه در طاعت یزدان گذرد

جودی جود خداوند مگر گیرد دست

ورنه از فافه به من شب همه طوفان‌گذرد

خواجهٔ گیتی عبدالله کز فرط جلال

سطح ایوانش از طارم کیوان گذرد

وصف جودش‌ نتوان ‌کرد که ممکن نبود

وصف هر چیز که از حیز امکان ‌گذرد

آفرینش را آن گنج نباشد که در او

توسن فکرت وی از پی جولان ‌‌گذرد

ملک دنیا ز پی طاعت دادار گزید

طالب‌ گنج بباید که به ویران ‌گذرد

خاطر انباشته از مهر جهاندار چنانک

در ره مهروی اول قدم از جان گذرد

بر جهان از قبل قهر تو و رحمت تو

گذرد آنچه به بیمار ز بحران گذرد

نگذرد بر رخ معموره بی از سیل‌ی سیل

آنچه از لطمهٔ جود تو به عمان گذرد

فتنه را شاید اگر رستم دستان خوانیم

گر به عهد تو تواند که به ایران گذرد

گذرد بر به بداندیش ز شیوا سخنت

آن چه بر اهرمن از آیت قرآن‌ گذرد

کوه در سایهٔ عزم تو اگرگیرد جای

همچو اندیشه ز نه گنبد گردان گذرد

نعمت خان تواش نقمت جان خواهد شد

هرکه در خاطرش اندیشهٔ‌کفران‌گذرد

عقل حیرت ‌زده درشخص تور بیند شب و روز

کش‌ به لب نعت جلالت به چه عنوان گذرد

کافر ار رایحهٔ خلق تو یابد به جحیم

حالی از خاطرش اندیشهٔ رضوان ‌گذرد

مؤمن ار نایرهٔ قهر تو بیند به بهشت

حالی از هول سراسیمه به نیران‌ گذرد

بس که لاحول همی‌خواند و برخویش دمد

فتنه از ساحت عدل تو هراسان‌ گذرد

همچو دزدی که نماید ببر شحنه گذار

گرگ در عهد تو چون از بر چوپان ‌گذرد

گذرد آنچه به چرخ از فزع شوکت تو

برتن گوی کی از لطمهٔ چوگان گذرد

تاگریبان تولای تو افتاده به چنگ

نیست دستی که ز انده به گریبان گذرد

از لعاب دهنش آب بقا نوشد خضر

باد مهر تو اگر بر دم ثعبان‌ گذرد

خاک از اشک حسود تو چنان‌ گل‌ گردد

که برو پیک نظر بر زده دامان ‌گذرد

خشم ‌گیرد خرد از نام عدوی تو چنانک

نام زندیق‌که در بزم مسلمان‌گذرد

نگذرد از شهب‌ ثاقیه بر دیو رجیم

آنچه از کلک تو بر صاحب دیوان ‌گذرد

سرورا ای‌که خزان با نفس رحمت تو

خوشتر از عهد شباب و مه نیسان گذرد

شعر خود را چه ستایم‌ که سخندانی تو

بیش از آنست ‌که در وصف سخندان‌ گذرد

روح خاقانی خرم شود از قاآنی

اگر آو‌ازهٔ این شعر به شروان ‌گذرد

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  9:00 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - در ستایش امیر د‌یوان میرزا نبی‌خان فرماید

عید آمد و آفاق پر از برگ و نواکرد

مرغان چمن را ز طرب نغمه‌سراکرد

بی برگ و نوا بود ز تاراج خزان باغ

عید آمد وکارش همه با برگ و نواکرد

هم ابرلب لاله پر از در عدن ساخت

هم باد دل غنچه پر از مشک ختا کرد

با ساغر می لاله درآمد ز در باغ

ل جامهٔ دیبا به تن از ه‌جد قباکرد

گل مشت زری جست و به باغ آمد و بلبل

برجست و صفیری زد و آهنگ صلا کرد

الحمد خدا را که درین عید دلفروز

هر وعده که اقبال به ما کرد وفا کرد

آن ترک ختایی ‌که ز ما بود گریزان

خجلت زده باز آمد و اقرار خطا کرد

یک چند ز بی‌برگی ما آن بت بی‌مهر

چون طرهٔ برگشتهٔ خود رو به قفا کرد

وامروز دگرباره به صد عذر و به صد شرم

چون طالع فرخدهٔ ما روی به ما کرد

ماناکه خبر یافت ‌که شمس‌الامرا دوش

کام دل ما از کرم خویش روا کرد

من رنج و عنا داشتم اوگنج و غنا داد

زین‌گنج و غنا چارهٔ آن رنج و عناکرد

باری چه دهم شرح درآمد بتم از در

واهنگ وفا قصد صفا ترک جفاکرد

خجلت زده استاد سرافکده و خاموش

چندانکه مرا خجلتش از خویش رضا کرد

برجستم و بگرفتم و او را بنشاندم

فی‌الحال بخندید و دعا گفت و ثنا کرد

گفتم صنما بیهده از من چه رمیدی

گفتا به جز این قدر ندانم که قضا کرد

دیگر سخن از چون و چرا هیچ نگفتم

زیراکه به خوبان نتوان چون و چراکرد

برجست و به‌ گنجینه شد و شیشه و ساغر

آورد و بلورین ته مینا به هوا کرد

می‌ریخت به پیمانه و نوشید و دگربار

پرگرد و به م‌ا داد و هم الح‌ق چه بج‌اکرد

بنشست به زانوی من آنگاه ز بوسه

هر وام‌که برگردن خود داشت اداکرد

روی و لبم از مهر ببویید و ببوسید

هی آه کشید از دل و هی شکر خدا کرد

گه شاکر وصل آمد وگه شاکی هجران

گه رخ به زمین سود و گهی سر به سما کرد

گه گفت و گهی خفت و گه افتاد و گهی خاست

گه دست برافشاند و گه آهنگ نوا کرد

بنمود گهی ساعد و برچید گهی ساق

هر لحظه به نوع دگر اظهار صفا کرد

گه از سر حیرت به فلک کرد اشارت

یعنی که مرا دور فلک از تو جدا کرد

گه‌رقص و گهی وجد و‌ گهی خشم و گهی ناز

الحق نتوان گفت که از عشوه چها کرد

گفتم صنما آگهیت هست ‌که گردون

چرخی زد و ایّام به‌ کام شعرا کرد

خجلت‌زده خندید که آری بشنیدم

جودی که به جای تو امیرالامرا کرد

سالار نبی خلق نبی اسم‌ که جودش

چون رحمت یزدان به همه خلق ندا کرد

بدر شرف از طلعت او فر و بها یافت

شاخ امل از شوکت او نشو و نماکرد

جوزا ز پی طاعت او تنگ ‌کمر بست

گردون ز پی خدمت او پشت دوتا کرد

ای میر جوان بخت‌که یزدان به دوگیتی

خشم وکرمت را سبب خوف و رجاکرد

گردون صفت عزم تو پوینده زمان‌ گفت

گیهان لقب تیغ تو سوزنده فنا کرد

از جور جهانش نبود هیچ رهایی

هرکس‌ که ز کف دامن جود تو رها کرد

هر روز شود رایت خورشید جهانگیر

از رای منیر تو مگر کسب ضیا کرد

گر خصم تو زنده است عجب نی که وجودش

زشتست بدانگونه‌ کزو مرگ ابا کرد

خورشید که کس دیدن رویش نتوانست

چون ماه نوش رای تو انگشت‌نماکرد

جا کرد ز بیم کرمت کان به دل کوه

کوه از فزع قهر تو ترسید و صدا کرد

میرا دو جهان را کف راد تو ببخشید

هشدارکه چندان نتوان جود و سخا کرد

ملکی که ضمیر تو درو هست فروزان

شب را نتواندکسی از روز جداکرد

زردست جو خجلت‌زد‌گان دیدهٔ خورشید

مانا که سجود درت از روی ریا کرد

اقبال ترا وهم فلک خواند و ندانست

کاقبال ترا بیهده زان مدح هجا کرد

باران همه بر جای عرق می‌چکد از ابر

پیداست‌ که از دست‌ کریم تو حیا کرد

تو مایهٔ آسایش خلقی و به ناچار

حود را به دعا خواست ترا سکه دعا کرد

یارب چو خضر زنده و جاوید بماناد

هرکس که سر از مهر به پای تو فدا کرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  9:00 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها