0

قصاید قاآنی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۳ - و له فی المدیحه

 

عقرب جراره دارد ماه من بر مشتری

یا ز سنبل بر شقایق حلقهٔ انگشتری

تو به عارن زهره و م مشتری از جان ترا

لیک ‌کو آن زهره‌ کایم‌ زهره‌ات را مشتری

عقرب اندر زهره داری سنبله بر آفتاب

ذوذوابه در قمر داری ذنب در مشتری

مشک تر بر عاج داری ضیمران بر ارغوان

غالیه بر نسترن عنبر به گلبرک طری

مردمان عنبر ز بحر آرند و من از دیدگان

بحر آرم در غم آن زلفکان عنبری

یاد زلف حلقه حلقهٔ تست در سوزان دلم

همچو فولادین زره درکورهٔ آهنگری

ساحران‌ کردند مار از رشته‌ موسی از عصا

قبطیان ز افسون ‌کلیم از معجز پیغمبری

وین دو ماری کز بر خورشید روی تو عیان

هر دو را نی حمل بر معجز توان نی ساحری

هردو گر سحر از چه‌دست ‌مو سویشان‌ در بغل

هر دو گر معجز چرا بر مه کنند افسونگری

گر ندیدستی میان آب نیلوفر دمد

بر رخ چون آب او بنگر خط نیلوفری

چون‌مگم‌دبتک‌به‌سر دارم‌ز حسرف‌روز و شب

تا ترا جوشان مگس بر گرد قند عسکری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۵ - و له فی المدیحه

 

ای زلف عزم سرکشی از روی یار داری

مانا ز همنشینی خورشید عار داری

گویند از شهاب بود دیو را کناره

تو دیوخو شهاب چرا درکنار داری

آشفته‌حالتی چو پری دیدگان همانا

دیوانه‌یی از آنکه پری در جوار داری

هاروت‌وش معلقی اندر چه زنخدان

با زهره تا تعلق هاروت‌وار داری

بوی عبیر آید تا تو بسان عنبر

جا بر فراز مجمر چهرنگار داری

سوزد عبیر از آتش و تو آن عبیر خشکی

کآ‌رایش و طراوت و تری ز نار داری

گه‌گردگوش حلقه وگه زی‌رگریی

گه پیچ و تاب عقرب و گه شکل مار داری

عقرب ز تیرگی به سوی روشنی‌ گراید

تو قصد تیره‌جان من از روی نار داری

ما را ز شرار نار فروزان فرار جوید

تو بر فراز نار فروزان قرار داری

گویی بن آزری‌که در آذر بود مقامت

یا نی سیاوشی که در آتش‌گذار داری

مانی به افعیی‌که بود مهره در دهانش

تا در شکنج حلقه نهان ‌گوشوار داری

همچون محک سیاهی و از چهر عشقبازان

بس شوشه زر خالص‌کامل‌عیار داری

مانی به غل شاه ‌که چون خاینان دولت

دلهای ما مسلسل در یک قطار داری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۴ - د‌ر مدح امیرالامراء حسن‌خان نظام‌الدوله و تاریخ حفر قنوات سته د‌ر مملکت فارس گوی

به‌ گیسو روی آن ترک تتاری

به ماهی ماند اندر شام تاری

مرا آن زلف تاری بنده دارد

نه آخر نام یزدانست تاری

کس از زلفش نتابد سر که گویی

کمند رستمست از تاب داری

به رخ چون موی ریزد بوی خیزد

چو زآتش نکهت عود قماری

نبود ار زلف او با من نمی‌کرد

فلک هر روز چندین‌کج‌مداری

به عشقش گرچه جهدم بی‌ثمر بود

ولی چون سرو کردم بردباری

چه خوش پروانه دوشم داد تعلیم

که راحتها بود در جانسپاری

صباح من چه فرخ بود امروز

که از راه آمد آن ماه حصاری

دل و جان خواست دادم سیم و زر خواست

سر افکندم به زیر از شرمساری

نگاهی کرد و شکرخنده‌یی زد

که خودکان زری تا چند زاری

تویی مداح آن ذاتی که دارد

به جود او جهان امّیدواری

جناب حاجی آقاسی‌که اوراست

مسلّم شیوهٔ پرهیزگاری

گرت روزی دو از خاطر بیفکند

نباید داشت چندین دل‌فکاری

خدا ایوب را گر داشت رنجور

نبود الا ز فرط دوستداری

زند استاد اگر سیلی به شاگرد

نباشد جز پی آموزگاری

از آن فولاد در آتش‌گدازد

کز او سازند تیغ کارزاری

طبیب ار خسته را دارو فرستد

نباشد جز ز روی غمگساری

نه آخر شد عزیز مصر یوسف

که چندی بود در زندان به خواری

ترا خود صاحب دیوان شفیعست

گرفتم خود هزاران جرم داری

بس است این ‌غصه و این قصه بگذار

که روز شادی است و شادخواری

ز جا برخیز و زین برزن بر آن رخش

که همچون باد پوید در صحاری

که صاحب اختیارکشور جم

که بادش تا قیامت بختیاری

ز قصر دشت نهری آرد امروز

به سوی دشت چون دریای ساری

به الفاظ دری از بهر آن نهر

ببایدگفت نظی چون دراری

ز بحر طبع شعری چند شیرین

بکن چون آب در آن نهر جاری

که ناگه بحر طبع من بجوشید

برون افکند در شاهواری

روان شدکلکم اندر وصف آن نهر

چو بر دریای بی‌پایان سماری

چه گفتم گفتم اندر عهد خسرو

که بادش تا قیامت شهریاری

محمد شاه دریادل‌ که عفوش

به‌کوه آموخت وصف بردباری

شهنشاهی که جز گردون نپوشد

به عهدش کس لباس سوگواری

مگر در زلف خوبان باشد ارنه

به ملکش نیست رسم بیقراری

مگر در چشم ترکان یابی ارنه

به دورش نیست خوی ذوالخماری

دو مژگانش به‌گاه خشم ماند

به ناخنهای شیر مرغزاری

جناب حاجی آقاسی که اوراست

در امر آفرینش پیشکاری

خداوندی که ابر دست جودش

کند کِشت امل را آبیاری

ز حزم استوار او عجب نیست

که بر دریاکند صورت‌نگاری

نگرید هیچکس در عهد جودش

مگر در باغ ابر نوبهاری

نخندد هیچکس در روز قهرش

مگر بر کوه کبک کوهساری

نشاید داد در دوران جاهش

جهان را نسبت بی‌اعتباری

چرا کلکش‌ که دولت زو سمینست

به سر هر دم درافتد از نزاری

چه خصمی دارد او با زر ندانم

که در رویش نبیند جز به خواری

حمایت گر کند کاهی سبک را

شود کوهی گران در استواری

دهد جون نور هستی هرکسی را

به قدر پایهٔ خود کامگاری

حسین‌خان آسمان مکرمت را

چو یکتا دید در خدمتگزری

مر او را ملک یزد و فارس بخشید

لقب دادش به صاحب اختیاری

چو صاحب‌اختیار این مرحمت دید

میان بربست بهر جان‌نثاری

شد از جان خواستار خدمت او

کز استغنا به است این خواستاری

سراپا حق‌گزار نعمت اوست

که بر نعمت فزاید حق ‌گزاری

به وجد آید ز یاد خدمت او

چنان ‌کز باد سرو جویباری

به راه او اگر جان برفشاند

هنوزش هست در دل شرمساری

نهد خاک رهش بر فرق‌ گویا

به سر دارد هوای تاجداری

غرض چون آمد اندر خطهٔ فارس

نخست از باطن او جست یاری

به بدخواهان دولت حمله آورد

چو بر گنجشک شاهین شکاری

چو حکم محکم او خواست سازد

قناتی چند جاری در مجاری

برآورد از زمین شش رشته ‌کاریز

همه چون شعر من در آبداری

چو روی شاهدان در روح‌بخشی

چو وصل دلبران در سازگاری

چو جان جبرئیل از تابناکی

چو آب سلسبیل از خوشگواری

ز صافی آب هرکاریز در جوی

چو در قلب موحد نور باری

تو پنداری دوصد نوبت در آن آب

جبین شستند خوبان خماری

به جوی آن آب چون می‌جنبد از باد

سلیمانست‌گویی در عماری

بدان شش رشته ‌کاریز اندر آویخت

دلش سررشتهٔ امّیدواری

دو زآنهارا به‌نام شاه فرمود

که سلطانیش خواند و شهریاری

دو دیگر را بنام خواجهٔ عصر

که بادش تا به محشر نامداری

یکی را نام نامی حاجی‌آباد

که از حاجی بماند یادگاری

یکی عباس‌آبادست‌کاین نام

غمین را بخشد از غم رستگاری

یکی را هم به ‌نام شاه مظلوم

حسین آن زیب عرش کردگاری

یکی را هم به‌نام شاه مردان

علی آن شهره در دلدل‌سواری

فرات‌آسا چوگشت آن آب شیرین

به شهر اندر چو جان در جسم جاری

مرا فرمود قاآنی چه باشد

که بر تاریخ آن همت گماری

به تاریخش روان چون آب‌گفتم

حسین آب فراتی‌کرد جاری

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۷ - و له من‌ کلامه

 

ترک کشتی‌گیر من میل شنا دارد همی

وانچه بی‌میلی بود با آشنا دارد همی

نگذرد بر لب ز میل آشنایانش حدیث

ور حدیثی دارد از میل و شنا دارد همی

می‌ندارم زهره تاگویم به هنگام شنا

زهره را مایل به خط استوا دارد همی

ازکمر بگذشته زلف تابدارش ای ‌شگفت

می‌ندانم ‌کز کمر قصد کجا دارد همی

گنج سیم اندرکمر مانا مگر دارد سراغ

تا زگنج سیم ‌کام دل روا دارد همی

زلفش آری اژدرست و گنج بیند در کمر

هر کمر کاو گنج دارد اژدها دارد همی

پهلوانی می‌کند با اهل دل ‌گیسوی او

بنگر آن افتاده اندر سر چها دارد همی

می‌رباید زلف مشکینش دل از خوبان مگر

زلف او خاصیت آهن‌ربا دارد همی

با سر زلفش ‌‌که یک ‌اقلیم دل پابست اوست

روز و شب مسکین دل ‌من ماجرا دارد همی

چون نماید میل‌ کشتی‌ کِشتی صبر مرا

زآب چشمان غرقهٔ بحر فنا دارد همی

میل ‌چون جنبد به‌ دستش ‌‌میل ‌من‌ جنبد چنانک

تا دوصد فرسنگم از دانش جدا دارد همی

چون به چرخ آید بتابد روی هر ساعت زمن

نسبتی مانا به چرخ بی‌وفا دارد همی

رند و قلاشست در ظاهر ولیکن در نهفت

پاکدامن خویش را چون پوریا دارد همی

پیکرش یک‌ ‌توده نسرینست ‌و یک‌خروار سیم

سیم و نسرین را دریغ از ما چرا دارد همی

سیم‌و نسرینش ‌ز اشک‌لاله‌گون‌و ضعف دل

سیم و نسرینم عقیق و کهربا دارد همی

یاسمینست آن نه ‌پیکر ارغوانست ‌آن ‌نه خط

روی و پیکر کی چنین فرّ و بها دارد همی

هیچ دیدی یاسمین را سخت سندان در بغل

یا شنبدی ‌کارغوان مشک ختا دارد همی

بر فراز نخل قد سیمای سیمینش عیان

یا نه بر سرو روان بدرالدجی دارد همی

چشم ‌و ابرو خال ‌و گیسو قامت ‌و رو زلف ‌و لب

در کمین خلق دزدی جابجا دارد همی

دولت وصلی‌ که شاهان جهان را آرزوست

وقف قلّاشان و رندان ‌کرده تا دارد همی

تخت ‌عاجش را نه‌دیدست و نه‌بیند هیچکس

تا نگار پارسی‌دل پارسا دارد همی

گاه گاهی بوسه‌ای‌‌ گر می دهد عیبش مکن

اینقدر بر خلق بخشایش روا دارد همی

غیر وی از وی نخواهد هرکه باشد پاکباز

پاکباز از هرچه جز جانان ابا دارد همی

ویحک از بالای دلبندش که چون پوشد قبا

صد خیابان نارون در یک قبا دارد همی

وقف خوبان ‌کرده قاآنی مگر گفتار خویش

کاینهمه زیشان به لب مدح و ثنا دارد همی

تا نه‌ پنداری هوسناکست و هر جا شاهدیست

خویش رادزدیده‌بر جورش رضا دارد همی

طبع را می‌آزماید در مضامین شگرف

وزسخن سنجان امید مرحبا دارد همی

ورنه ‌هم یکتا خدا داند که ‌اندر شرق ‌و غرب

روی دل در هرچه دارد در خدا دارد همی

او به‌ یاری ‌بسته ‌دل کش ‌‌نیست‌ هستی ‌ز آب‌ و گل

در وجودش آب و‌ گل نشو و نما دارد همی

چون‌ ولا خواهد بلا خواهد از آنرو روز و شب

خاطر از بالای خوبان در بلا دارد همی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۹ - د‌ر مدح امیرالامراء ا‌لعظام حسین‌خان نظام‌الدوله فرماید

ای ترک سیه‌چشم سراپا همه جانی

تنها نه همین جان منی جان جهانی

با ما به ازین باش از آنرو که در آفاق

آن چیز که هست از همه بهتر تو همانی

دنیا کند از فضل و شرف فخر به عقبی

تا حسن تو باقیست درین عالم فانی

امروز تویی دشمن مردم به حقیقت

کاشوب تن و شور دل و آفت جانی

سروی نه‌گلی نه ملکی نه قمری نه

آنقدر نکویی‌که ندانم به چه مانی

مسکین‌ دلم از یاد تو بیرون نرود هیچ

کاش این دل سودازده از من بستانی

گر غایبی از من چه شکایت‌کنم از تو

تو مردمک چشم از آنروی نهانی

یاد آیدت آن روز که ‌گفتم به تو در باغ

بنشین برگل‌کاتش بلبل بنشانی

گفتی‌که من و باغ‌کدامیم نکوتر

گفتم تو بهر زانکه تو ایمن ز خزانی

گفتی چه خوشم آید ازین سرو ستاده

گفتم ز تو من خوشترم آید که روانی

از بس که دل و جان به سر زلف تو آویخت

زلفت دگر از باد نجنبد زگرانی

تل سمنی بینم از آن موی میانت

باریک‌خیالی نگر و چرب‌زبانی

جز عکس رخ خوب تو در آینه و آب

حسن تو ندارد به جهان ثالث و ثانی

پرسی همی از من که گل سرخ کدام است

جانا توگل سرخ تصور نتوانی

کانجا که تویی رنگ‌ گل سرخ شود زرد

اینست‌که هرگز تو گل سرخ ندانی

دانی‌که چرا دارمت اینگونه همی دوست

زآنروی‌که چون بخت خداوند جهانی

فرمانده ملک جم و فرمانبر خسرو

کز خنجر او رشک برد برق یمانی

سالار ظفرمند عدوبند حسین خان

کز نعمت اوبهره برد قاصی و دانی

آن صدر فلک‌قدر که در مطبخ جودش

افلاک قدورند و مه و مهر اوانی

خدمتگر جاهش چه اکابر چه اصاغر

روزی‌خور خوانش چه اعالی چه ادانی

ای طفل هنر را دل وقّاد تو دایه

وی کاخِ کرم را کفِ فیاضِ تو بانی

گر خلد نهم خوانمت از خلق همینی

ور چرخ دهم دانمت از قدر همانی

از فخر در ایوان سخا صدرنشینی

وز تیغ به میدان وغا فتنه نشانی

چو جان که به ‌پیرامنش از جسم حصارست

محصور زمین‌استی و سالار زمانی

هرچند به یک شبر میانست ترا جای

از جاه بر از حوصلهٔ‌کون و مکانی

‌گیتی مگر از حق ز پی فخر نشان خواست

کز فخر تو بر پیکر آفاق نشانی

مختار همه خلقی و مجبور سخایی

منشار سر خصمی و منشور امانی

بستان امل را به سخا ابر بهاری

پالیز اجل را به وغا باد خزانی

باکجروشان بسکه بدی ظن من اینست

کایدون به فلک دشمن برج سرطانی

بیند ز پی بذل‌کرم دیدهٔ حزمت

ناگفته ز دل صورت آمال و امانی

از شوق مدیح تو چو حمام زنانست

مغز سرم از غلغلهٔ جوش معانی

وآیند معانی به لبم خود به خود از حرص

بی‌کسوت الفاظ و تراکیب معانی

مدح تو بود حرز تنم زانکه درو هست

از فضل خدا خاصیت سبع مثانی

در مشت تو روزی به عدو کرد کمان پشت

پیوسته پیّ مالشُ دو گوش‌ کمانی

رمح تو به آزار عدو کرد زبان تیز

زان در صدد تیزی بازار سنانی

پیکان تو پیکی‌ست سبک‌سیر که چون جان

جا در دل دشمن‌کند از تیز لسانی

بیچاره شبان در بر گرگان شده مزدور

زیراکه به عهد توکند گرگ شبانی

میدان شود ار خنگ ترا عرصهٔ هستی

در یک نفسش طی‌ کند از گرم عنانی

جز راستی از تیر ندیدی به چه تقصیر

چون ‌کج‌روشانش ز بر خویش برانی

نی‌نی به سوی‌کج ‌رو شانش بفرستی

تا راستی ‌کیش تو بینند عیانی

از دیدن تو خصم شود زرد مگر تو

اندر دل او موجب درد یرقانی

در باس توگیرد دل بدخواه مگر تو

اندر دل او مورث رنج خفقانی

فرمانده دنیایی و فرمانبر خسرو

ویران‌ کن دریایی و برهمزن‌ کانی

در خلد کشد گر تف تیغ تو زبانه

رضوان شود از بیم زبونتر ز زبانی

دو روز به یک حکم تو صد نهر روان شد

نی‌نی‌که درین معجزه رمزیست نهانی

از خجلت حلم تو زمین یکسره شد آب

وانگاه ز احکام تو آموخت روانی

کامی نه ‌که از لقمهٔ جود تو نجنبد

بخ‌بخ تو مگر تالی عید رمضانی

گفتی‌نکشم دشمن خود را به سوی خویش

بسیار منت تجربه‌ کردم نه چنانی

زیراکه دوصد مرتبه دیدم به‌ خم خام

دو رقعه عدو را به سوی خویش‌کشانی

نی‌شکّر از فخر ببالد که تو چون نی

در طاعت و در خدمت شه بسته میانی

صدرا به ثنای تو زبان تا بگشودم

بربسته در غم به رخم چرخ‌کیانی

ز الطاف تو غیر از غم خوبان به دلم نیست

غم نیست‌که تاگویم از آنم برهانی

جز خواهش بوسیدن‌کامت بروانم

کامی نبود تا که بدانم نرسانی

هم اسب نخواهم ز تو خواهم‌که پیاده

همچون فلکم در جلو خود بدوانی

نی چون فلکم بخش یکی اسب سبکرو

کز طعنهٔ بدگو ز جهانم به جهانی

تا هست جهان شاه بود شاه و تو پیشش

بربسته به طاعت ‌کمر ملک‌ستانی

از حکم ملک هرچه زمینست بگیری

بر روی زمین تا که زمانست بمانی

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۸ - و له فی المدیحه

 

اگر هرکس نماید میش را در عید قربانی

منت قربان نمایم خویش را ای عید روحانی

نه‌کی قربان‌کنم خویشت همان قربان‌کنم میشت

از این معنی که در پیشت کم از میشم به نادانی

نه مپذیر از من ای جانان ‌که جانداری‌کنم بیجان

بهل خود را کنم قربان که برهم زین ‌گران‌جانی

به‌گیسویت‌که از سویت به دیگرسو نتابم رخ

گرم صد بار چون‌گیسو به‌گرد سر بگردانی

مرا چشمیست اشک‌افشان بر او سا زلف مشک‌افشان

که من اشکی بیفشانم تو هم مشکی بیفشانی

شبی پرسیدم از دلبر چه فن در عاشقی خوشتر

فشاند آن زلف چون عنبر به رخ یعنی پریشانی

به خاموشی زبانها هست رندان قلندر را

سراپا چون صدف شو گوش تا بعنی درافشانی

قلم در دست‌ کاتب‌ گر نماید ناله حق دارد

که خلقش لال می‌دانند با آن نطق پنهانی

اگر خواهد دلت از ذوق‌گمنامی خبر یابد

چو عارف داغ بر دل نه نه چون زاهد به پیشانی

مرا پیری خراباتی شبی‌گفت از نکوذاتی

که‌ای‌طفل مناجاتی چه‌می‌گویی چه می‌خوانی

همی الله می‌گویی مگرگمگشته می‌جویی

منم مقصد چه می‌پویی منم منزل چه می‌رانی

تراکی‌گفت پیغمبرکه یاالله‌کن از بر

ترا گفت از همه بگذر که یاالله را دانی

نگفتت‌کل شی‌ء هالک الا وجهه یزدان

تو تازی‌خوانی آخر از چه فهم لفظ نتوانی

تو سر تا پا همه بیمی ‌گرفتار زر و سیمی

ز شوق سیم تسلیمی به نزد عالم فانی

به ذیل قدرت داور تشبث جوی چون حیدر

که نتوان‌ کند از خیبر در از نیروی جسمانی

دلی آور به ‌کف صافی ‌کت آید در زمان‌ کافی

چو دونان چند می‌لافی به حکمتهای یونانی

روان یک آرزو دارد زبان آن را دو پندارد

نه بل یک را دو انگارد به عبرانی و سریانی

اگر لب‌تشنه‌یی رو آب پیداکن ترا زین چه

که ترکش سو همی خواند عجم او هندیان پانی

همین خاکست کاو را طبع هر دم رنگ رنگ آرد

گهی رمّان لعلی سازد و گه لعل رمّانی

همن خاکست ‌کز وی قوت سازد باز از آن نطفه

وزان انسان وزانسان اینهمه تسویل نفسانی

گل و بلبل ز یک خاکندکاو دلبر شد آن عاشق

شوند ار خاک‌باز از یکدگرشان فرق نتوانی

همه آیینه‌رویان جمله از خاکند سرتاسر

هم از رندی بود کاین‌ خاک خود را خوانده ظلمانی

بود آب حیات این نقش و صورتهای جان‌پرور

که در ظلمات خاکی‌ کرده پنهان صنع سبحانی

مرا زین حقه‌بازی همت آن پیرکرد آگه

که چون طفلان نگردم ‌گرد سالوسات لامانی

دریغا دیر دانستم‌که دانایی زیان دارد

پریشان‌خاطرم تا روز محشر زین پشیمانی

چو سوسن پیش ازین از ذکر سرتاپا زبان بودم

کنون از فکر چون نرگس همه چشمم ز حیرانی

به رشته آه چون غم راز دل بیرون ‌کشم ‌گویی

که بیژن رابرون آرد ز چه‌گرد سجستانی

مرا زین ‌تن‌د‌رستی هر زمان سستی پدید آ‌ید

ازین ارکان ترکیبی وزین طبع هیولانی

چو باشد میل دستارم‌ که پرگردد پرستارم

بهل دردی به‌دست آرم ‌که برهم زین تن‌آسانی

چو از دستار سنگینم نگردد کار رنگینم

چرا بر سر گذارم‌ گنبد قابوس جرجانی

گر این هشیاری و مستی بود مقصود ازین هستی

خود این هستی بدین پستی به مستی باد ارزانی

شوم زین پس مگر چاه زنخدانی به‌دست آرم

که در وی چون علی‌ گویم بسی اسرار پنهانی

کس این اسرار را گوید اگر با خواجهٔ اعظم

به شکرخنده‌گوید تنگدل‌گشتست قاآنی

بلی چون سینه تنگ آید جنون با دل به جنگ آید

سخنها رنگ رنگ آید ز حکمتهای لقمانی

به حمدالله به دارالضرب جان بس نقدها دارم

که ضراب ازلشان سکه زد زالقاب سلطانی

اگر نه طفل ابجدخوان چو حزم او بود گردون

چرا خم‌گشته می‌جنبند چو طفلان دبستانی

شفاعت‌گرکند ابلیس را روز جزا عفوش

گمان دارم‌که برهاندش از آن آلوده‌دامانی

حدیث از فتنه در عهدش نمی‌گویند دانایان

مگر گاهی که بستایند نرگس را به فتانی

هزاران در هزاران توپ دارد اژدها پیکر

که دوزخ از دهان بارند گاه آتش افشانی

سیه‌موران خورند و سرخ‌ماران افکنند از دم

شهودی بین هلا علم تناسخ را نه برهانی

تو پنداری‌که از نسل عصای موسیند آنان

که دفع سحر را ظاهرکنند اشکال ثعبانی

اسان قورخانهٔ او بود چندان‌که در دنیا

شد آمد وهم را مشکل شدست از تنگ میدانی

الا شاه ملک طینت ‌که می‌بتوانی از قدرت

دوگیتی را بدین وسعت به یک ارزن بگنجانی

هرآن دهقان‌که جوکارد اگر جودت بهٔاد آرد

ز هریک دانه بردارد دوصد لولوی عمّانی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۰ - د‌ر تزکیهٔ نفس ناسوتی و توجه به عالم لاهوتی و اشاره به مدح خامس آل ‌عبا سیدالشهد

ای دل چو تو حالی صفت خویش ندانی

بیهوده سخن از صفت غیر چه رانی

با آنکه تو غایب نشوی یک نفس از خویش

خود را نشناسی‌ که چنین یا که چنانی

تا چند سرایی‌ که چنینست و چنانست

آن را که به جز نام دگر هیچ ندانی

این‌ گرد که بر دامنت از عجب نشسته

آید عجبم ‌کز چه ز دامن نفشانی

آن را که به تقلید کسان زشت شماری

گر مصحف آرد ز خداوند نخوانی

چو‌ن‌ خود همه‌ عیبی چه‌ کنی عیب‌ کسان فاش

بر غیر چه خندی چو تو خود بدتر از آنی

بر عیب تو چون پرده بپوشید خداوند

ظ‌لمست اگر پردهٔ مردم بدرانی

شد قافلهٔ عمر تو وامانده ز دنبال

بشتاب مگر لاشه به منزل برسانی

چون همسفرانت همه از خویش گذشتند

انصاف نباشد که تو در خویش بمانی

جان تو سبک جانب لاهوت سفر کرد

تو مانده به صحرای طبیعت ز گرانی

خوش باش به نیک و بد ایام‌ که ما را

نادیده خبر نیست ز اسرار نهانی

بگشا نظر عقل و ببین صورت مقصود

زیراکه‌گنجد به عیان راز عیانی

پرهیز مکن از لقب زشت ‌که موسی

قدرش نشود کاسته از وصف شبانی

ای نفس به پیری نبری را غم یار

کان بار توان برد به نیروی جوانی

قاآنی اگر مرد رهی بار بیفکن

تا از دو جهان توسن همت بجهانی

در ماتم شاه شهدا اشک بیفشان

زان آب مگر آتش دوزخ بنشانی

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:00 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۱ - در ستایش امیر بی نظیر الله قلیخان ایلخانی قاجار فرماید

ای روی تو فهرست شادمانی

وصل تو به از فصل نوجوانی

در چشم تو صد جور آشکارا

در زلف تو صد فتنهٔ نهانی

کویت به حقیقت بهشت دنیا

رویت به صفت عیش جاودانی

گیسوی تو طومار دلفریبی

ابروی تو طغرای دل‌ستانی

هر بوسه‌یی از لعل روح‌بخشت

سرمایهٔ یک عمر زندگانی

گر فاخته قد ترا ببند

نشناسدش از سرو بوستانی

هر شب رود از شرم طلعت تو

در زیر زمین ماه آسمانی

مشکم جهد از مغز جای عطسه

هر گه که سر زلف برفشانی

در هجر تو ای دوست زنده ماندم

شاید که بنالم ز سخت‌جانی

خواهم شبکی بی‌حضور اغیار

سرمست شوی از می مغانی

چون روح روان دربرم نشینی

وز آب دو رخ آتشم نشانی

گه زلف تو بویم چنان‌که دانم

گه لعل تو بوسم چنان که دانی

تا صبح نمایم ز بیم دزدان

برگنج سرین تو پاسبانی

ای ترک سرین توکان نقره است

زان سیم بریز تا توانی

ترسم‌که بر آن‌کان نقرهٔ تو

خود را بزند دزد ناگهانی

هرچند کس ار سیم تو بدزدد

زر در عوض نقره می‌ستانی

بسپار به من سیم خویش اگرچه

از گرک ندیدست ‌کس شبانی

ترکا علم‌الله مهت نخوانم

مه را نبود قد خیزرانی

شوخا شهدالله‌گلت ندانم

گل را نبود زلف ضیمرانی

هر نکته‌ که در دلبری به‌ کارست

دانی همه الا که مهربانی

هر فن به‌عاشق کشی ضرورست

داری همه الّا که خوش‌زبانی

زنهار کجا می‌بری به تنها

این بار سرین را بدین‌ گرانی

از بسکه سرین تو گشته فربه

برخاستن از جا نمی‌توانی

آن بارگرن را فروهل از دوش

خود را به زمین چند می کشانی

من بار تو بر دوش خود گذارم

با این همه پیری و ناتوانی

ای دوست چو می‌بگذرد زمانه

آن به که تو با دوست بگذرانی

راحت برسان تا رسی به راحت

کان چیز که بخشی همان ستانی

با عیش و طرب بگذران جهان را

زان پبش که رخت از جهان جهانی

چون مرگ در آید ز کس نپرسد

کز نسل اعالیست یا ادانی

زان بادهٔ رنگین بخورکه جامش

سرچشمهٔ عیشست و شادمانی

وز جام به‌کام تو نارسیده

حالی شودت چهره ارغوانی

بینا شوی آنسان که در شب تار

بی‌نقش صور بنگری معانی

از وجد زمین را به جنبش آرد

گرد دردی از آن بر زمین چکانی

بر جرم سها گر فتد شعاعش

فی‌الحال سهلی شود یمانی

از وجد بپرد دلت چو سیماب

گر قطره‌یی از وی به لب رسانی

زان باده علی‌رغم جان دشمن

نوشیم به آیین دوستگانی

گه ساقی مجلس دهد پیاله

گه مطرب محفل زند اغانی

گاهی تو پی تردماغی من

بوسی دو سه بخشی به رایگانی

گه من به تو از مدحت خداوند

ایثار کنم ‌گنج شایگانی

خورشید عجم شمع بزم قاجار

الله قلیخان ایلخانی

آنکو نظر حزم دوربینش

در دل نگرد صورت امانی

تا تیغ هلالیش دیده خورشید

افکنده سپر در جهان‌ستانی

یکبارگی از چشم مردم افتاد

با خاک رهش‌ کحل اصفهانی

ای رای تو مشکوهٔ عقل اول

وی روی تو مصباح صبح ثانی

رایات تو آیات ملک‌گیری

احکام تو اعلام‌کامرانی

در صورت تو سیرت ملایک

در غرهٔ تو فرهٔ کیانی

از فرّ تو عالی زمین سافل

وز بخت تو باقی جهان فانی

گر روح مجسم شود تو اینی

ور عقل مصور شود تو آنی

در تیره شب از رای روشن تو

اسرار نهانی شود عیانی

سروی‌ که نشینی به سایهٔ او

بر وی نوزد باد مهرگانی

باغی‌ که خرامی به ساحت او

ایمن بود از صرصر خزانی

تیغ تو به دشتی‌ که خون فشاند

تا حشر بود خاکش ارغوانی

بر چهرهٔ خصمت اجل بخندد

کز هیبت توگشته ارغوانی

پیشانی رخش ترا ببوسد

گر زنده شود گرد سیستانی

گر وصف سمندت به‌ کوه خوانند

کُه باد شود در سبک‌عنانی

ور قصهٔ عزمت به بحر رانند

لنگر کند آهنگ بادبانی

خشم تو به تدبیر برنگردد

زانگونه ‌که تقدیر آسمانی

اوصاف تو در وهم ما نگنجد

از ما ارنی از تو لن‌ترانی

ای چرخ هنر را دل تو محور

وی‌کاخ‌کرم راکف تو بانی

بی‌سعی قلم حکم نافذ تو

در نامه شود ثبت از روانی

آیات قضا نارسیده بینی

احکام قدر نانوشته خوانی

اندام معانی برهنه بیند

ادراک تو در کسوت مبانی

مفتاح فتوحست رایت تو

همچون علم نطع کاویانی

هستی به طفیل تو یافت مایه

زانسان‌ که طفیلی به میهمانی

ای‌کرده به بام رواق جاهت

نه پایهٔ افلاک نردبانی

از فرط ارادت به حضرت تو

این شعر فرستادم ارمغانی

هر نقطه ی او خال چهر جانست

گر نکته‌ گیرد عدوی جانی

من نای معانی چنین نوازم

گو خصم تو بهتر زن ار توانی

ختمست در اقلیم دانش امروز

بر من لقب صاحب‌القرانی

خوارم ز جهان ‌گرچه خواری من

بر عزت من بس بود نشانی

خواری کشد از گاز و پتک و کوره

زآنرو که عزیزست زر کانی

طوطی به قفس‌کی شدی‌گرفتار

گر شهره نبودی به خوش زبانی

از دام بلا ایزدت رهاند

از دام بلاگر مرا رهانی

تا ملک بقا جاودان بماند

در ملک بقا جاودان بمانی

هر کاو نرود راست با تو چون تیر

پشتش‌ کند از بار غم‌ کمانی

مفعول مفاعیل فاعلاتن

تقطیع چنین‌ کن ز نکته ‌دانی

تا مطرب مجلس به رقص خواند

تن‌تن تنناتن تنن تنانی

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:00 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۲ - و لی فی المدیحه

 

ای مار سیاه جعد جانانی

یا تیره شب دراز هجرانی

روی بت من دلیل یزدانست

اهریمن را تو نیز برهانی

اهریمن اگر نه‌ای چرا پیوست

از تیره‌دلی حجاب یزدانی

گر کافر دل‌سیه نه‌ای از چه

غارتگر دین بلای ایمانی

نه‌ کافر دل‌سیه نیی ایراک

پیوسته مقیم باغ رضوانی

پیرایهٔ خلد و زیب فردوسی

مرغولهٔ حور و جعد غلمانی

زندانبان فرشته‌ یی‌ گر چه

خود تیره‌تر از فضای زندانی

گه سلسله‌سان به دوش دلداری

گه حلقه‌صفت به‌ گوش جانانی

گاهی زنجیر عدل داودی

گه چنبر خاتم سلیمانی

خواندمت مسیح دوش چون دیدم

همخانهٔ آفتاب تابانی

وامروز سرود درکف موسی

افسون اوبار گرزه ثعبانی

افسون اوبار نه نیی ایراک

استاد فسونگران ملتانی

سیمین‌زنخ نگار من گوییست

گویی آن گوی را تو چوگانی

همواره چو روزگار من تاری

پیوسته چون حال من پریشانی

پیرامن لعل دلبری آری

ظلماتی و گرد آب حیوانی

تا بوده بوده ماه در سرطان

ویدون تو به ماه در، چو سرطانی

گویند ز خلد شد برون شیطان

ویدر تو به خلد در چو شیطانی

همسایهٔ سلسبیل فردوسی

همخوابهٔ آفتاب رخشانی

بر عرعر قد کشمری سروم

چونان بر سرو بن ضیمرانی

بر گلبن خدّ نخشبی ماهم

چونان بر لاله برگ ریحانی

بسیار خطا کنیّ و معذوری

مانا بر شه حسن تو ترخانی

روی بت من شکفته ‌بستانی است

وان بستان را تو بوستانبانی

بر قامت یار چون سیه‌زاغان

بر شاخهٔ سروبن پرافشانی

درد دل خسته را کنی درمان

ماناکه سیاه‌چرده لقمانی

بسیار درازی و بسی تیره

در این دو صفت شب زمستانی

حمیر نه رخ‌نگار و تو در وی

چون حمیری اژدهای پیچانی

اهواز نه روی یار و تو در او

جرارهٔ آن دیار را مانی

مقدار شکیب ما مگر سنجی

کاونگ چو کفه‌های میزانی

آبستن پاک ‌گوهری زانرو

تاریک بسان ابر نیسانی

طومار سیاه‌بختی خصمی

یا هندوی درگه جهانبانی

خورشید سپهر خسروی شاهی

آن‌ کآمده ‌کاخ عدل را بانی

آن کز پی سجدهٔ درش گردون

سر تا به قدم شدست پیشانی

ای‌کافت‌گنج و فتنهٔ مالی

وی‌ کاتش بحر و غارت ‌کانی

صد حصن به یک پعام بگشایی

صد سور به یک سلام بستانی

هر فتنه‌ که در زمانه برخیزد

ننشینی تا به تیغ ننشانی

از جود به چشم مملکت نوری

از عدل به جسم سلطنت جانی

در دولت و ملکت تو نشنیده

کس نام‌ کران و نام ویرانی

با آنکه جهان به طبع فانی بود

باقی شد از آنکه در تو شد فانی

فرخنده به بزم همچو فردوسی

سوزنده به رزم همچو نیرانی

از حلم فنای‌ کوه الوندی

از جود بلای بحر عمّانی

در بزم چو قلزم سخنگویی

در رزم چو ضیغم سخندانی

شخص تو درون عالم امکان

جا نیست اسیر جسم ظلمانی

درکین‌توزی و عافیت‌سوزی

هنگام وغا زمانه را مانی

در بزم به تن چو نرم دیبایی

در رزم به دل چو سخت سندانی

آن دم‌که به تیغ‌کوه البرزی

یعنی‌ که فراز زین یکرانی

در بیمهری نظیرگردونی

در خونخواری همال گیهانی

در مدح تو ای به مدحتت گویا

الکن شده ازکمال حیرانی

از گویایی به است خاموشی

از دانایی به است نادانی

باری ‌چه ‌کم ‌از دعا کنون ‌چون نیست

توصیف تو حد فکر انسانی

تا تاج و سریر و مملکت ماند

با تاج و سریر و مملکت مانی

تا خور یکران بر آسمان راند

چون خور یکران بر آسمان رانی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:00 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۶ - در ستایش شهنشاه ماضی محمدشاه غازی طاب‌الله ثراه گوید

ای زلف یار چرا آشفته و دژمی

همخوابهٔ قمری همسایهٔ صنمی

من رند نامه‌سیاه تو از چه روسیهی

من زیر بار غمم تو از چه پشت‌خمی

نی‌نی تو نیز عبث خم نیستی و سیاه

دلهای خسته‌کشی در آفتاب چمی

عودی بر آتش و دود در دیده از تو برفت

چون ‌دود رفته‌ به‌ چشم‌ خون‌ گریم ‌از تو همی

ماه فلک سپرد عقرب مهی به دو روز

تو عقرب و سپری ماه فلک بدمی

گر گاهگاه دمد مهر فلک ز ذنب

تو آن ذنب ‌که ز مهر پوسته می ‌بدمی

پشتت خمیده ز بس بار تو عنبر و بان

زانرو به هر نفسی افتی به هر قدمی

فرشت چو محتشمان دیبا و از غم تو

گر دیده خاک‌نشین هرجاکه محتشمی

نه پور آزر وگشت آذر ترا چمنی

نه مرغ آتش و هست آتش ترا ارمی

چنگی به هیأت و هست مر تار تار ترا

از نالهٔ دل زار آهنگ زیر و بمی

خلقی ز مؤمن و مغ رو در تواند که تو

بر قبله‌گاه مغان پیراهن حرمی

چندان‌که از تو رمد دل همچو صعوه ز باز

تو اژدها صفتش درکشی به‌دمی

گاهی ز سنبل تر بر ارغوان ز رهی

گاهی ز مشک سیاه بر سرخ‌ گل رقمی

چون‌مشک‌بدهمی‌هستی‌به‌رنگ‌و به‌بوی

چون مشک بی‌دینی رنگ زمانه همی

رنگ سپر غمیت غم بسترد ز دلم

زین در همی تو مگر خود پی‌سپار غمی

بر آتشین رخ دوست ضراب پادشهی

کز حلقه حلقهٔ خویش هرگون‌زنی درمی

گه‌ گه به عارض خویش ‌گر یار کم ‌کندت

غم نیست چون تو شبی در نوبهارکمی

فرداکه آذر و دی افروخت چهرهٔ او

چون من به پیش ملک سر سوده بر قدمی

شاهی‌که او ز ملوک بر سروری علمست

چونان‌که در سپهی در برتری علمی

چون ‌رای او به فروغ چون دست او به سخا

پرتو نداده مهی‌گوهر نزاده یمی

ای ‌کز بلندی قدر در خورد تاج‌ کیی

وی‌ کز جلالت و شأن شایان تخت جمی

از روی ‌دانش و دین وز راه دولت و ملک

شایستهٔ عربی بایستهٔ عجمی

در کارهای خطیر چون عقل معتبری

وز اعتقاد درست چون شرع محترمی

در منع بدکنشان هم شیوهٔ خردی

در دفع‌کج‌منشان هم‌پیشهٔ قسمی

چون صدق موتمنی چون عقل معتمدی

چون رزق مکتسبی چون عمر مغتنمی

از بس تواضع و لطف از بس عطا و کرم

درویش و پادشهی محتاج و محتشمی

فضلی به صاحب ری داری ز فضل و هنر

کاو صاحب قلمست تو صاحب‌کرمی

شمشیر در کف تو دانی مشابه چیست

در دست اصل وجود سرمایهٔ عدمی

از بس ضیا و بها می‌بینمت‌که مهی

از بس عطا و کرم پندارمت‌ که یمی

در روز فتنه و کین هان روزگار اثری

درگاه شادی و فر هین مشتری شیمی

در عقل و هوش و خرد بی‌مثل و بی‌شبهی

سرمایهٔ خردی پیرایهٔ هممی

شایدکه از توکند فخر آنچه نقش وجود

کامد ز هستی تو کامل وجود همی

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:00 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۳ - و له فی المدیحه

 

به تار زلف دوتا چون نظرکنی دانی

که حاصل دل ما نیست جز پریشانی

بجز لب تو به رخسارهٔ تو نشنیدم

پری طمع‌ کند انگشتر سلیمانی

دو طاق ابروی تو قبله ی مسلمانان

دو طرف عارض تو کعبهٔ مسلمانی

به راه عشق تو چون ‌گو فتاده است دلم

چگونه گوی بری با دو زلف چوگانی

فتاده بودم دوش از می مغانه خراب

به خوابگاه بدان حالتی ‌که می‌دانی

که ناگه از درم آمد بریدی آتش سر

ز روی قهر و غضب بانگ زد که قاآنی

تو مست خفته و غافل‌ که زی معسکر شاه

رسید کوکبهٔ موکب جهانبانی

تهمتنی ‌که ز الماس تیغ او روید

ز خاک معرکه یاقوت‌های رمّانی

دلش به وقت عطا یا محیط‌ گوهرزای

کفش به‌گاه سخا یا سحاب نیسانی

به زیر ظلّ ظلیل همای رایت او

مجاورین جهان را هوای سلطانی

به نزد آینهٔ رای عالم‌آرایش

ظهور مهر پذیرد رموز پنهانی

به دور مکرمتش آز گشته زنجیری

به عهد معدلتش ظلم‌ گشته زندانی

ز بهر آنکه نماید سجود خاک درش

شدست یکسره اندام چرخ پیشانی

زهی به‌ گردش نه‌ گوی آسمان جسته

نفاذ امر بلیغت خواص چوگانی

تو آن عظیم جنابی ‌که بر تو تنگ شدست

وسیع مملکت کارگاه امکانی

تویی ‌که دیدهٔ بینای عقل دوراندیش

نکرده درک‌کمالت ز فرط حیرانی

مجله‌ایست مسجل دفاترکرمت

که صح ذلک چرخش نموده عنوانی

نیی رسول و ترا نیست در زمین سایه

نبی خدای و ترا نیست در جهان ثانی

صفای طلعت رای تو یافتی خورشید

اگر جماد شدی مستعد انسانی

اگر سنان تو رزاق دیو و دد نبود

چرا کندشان از خوان رزم مهمانی

چنان عدوی تو شد تنگ‌عیش در عالم

که خوانده نایبه را مایهٔ تن‌آسانی

وجود پاک تو اندر مغاک تیرهٔ خاک

چو نفس ناطقه در تنگنای جسمانی

چنان ‌ز عدل ‌تو معمور شد جهان ‌که ‌شدست

مفید معنی تعمیر لفظ ویرانی

ز نور رای تو هر ذره ‌کرده خورشیدی

ز فیض دست تو هر قطره‌ کرده عمّانی

ز بخل طعنه نیوشد به‌ گاه بخشش تو

عطای حاتم و انعام معن شیبانی

شعاع نیست ‌که هر لحظه افکند پرتو

به سطح تیرهٔ غبرا ز مهر نورانی

کشیده میل به چشم قضاکه تا نکند

به طلعت تو تشبه ز روی نادانی

سموم قهر تو تاثیر مرگ فجاه نهد

در اهتزاز شمیم نسیم روحانی

عصا صفت پی ادبار ساحران خصام

کند سنان به ‌کف موسویت ثعبانی

اگرنه حلم تو لنگر فکندی اندر خاک

سحاب دست تو هنگام‌ گوهر افشانی

چنان شدی ‌که به یک لحظه از تفاطر او

شدی سفاین نه چرخ سفله طوفانی

از آن به روز وغا تیغ آتش‌افشانت

به روز معرکه هنگام آتش‌افشانی

ز خون خصم تو تشریف خسروی یابد

چو التفات تو بیند ز فرط عریانی

محامد تو فزون ازکمال اهل‌کمال

مکارم تو برون از قیاس انسانی

شها منم‌ که زند طعنه رای روشن من

بر آفتاب ضمیر منیر خاقانی

منم ‌که تهنیت آرا از آن سراست به من

سخن‌سرای ابیورد از سخندانی

کم‌ کمال ‌گرفتم ازین چکامه ‌که نیست

روا چکامه به شیرازی از صفاهانی

الا به دور زمان تا هزار طعنه رسد

به شام تیرهٔ یلدا ز صبح نورانی

ز شرم ‌کوکب بختت به آفتاب منیر

رساد سخرهٔ ظلمت ز شام ظلمانی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:00 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۴ - د‌ر مدح خاتم انبیا محمد مصطفی و امام عصر عجل الله فرجه و ستایش محمدشاه غا‌زی و ج

بود این نکته در حکمت‌سر‌ای غیب برهانی

که در جانان‌رسی آنگه‌ که‌ از جان عیب برهانی

خرد شیدست ‌و دانش ‌کید و هستی ‌قید جهدی کن

که‌ رخش جان ز جوی شید و کید و قید بجهانی

کمال نفس اگر جوی بیفکن عجب دانای

حیات‌روح‌اگر مواهی‌رها کن‌خوی‌حیوانی

معذب تا نداری تن مهذب می‌نگردد جان

که تا برگش نپرّانی نبالد سرو بستانی

بسان خواجه از روحانیان هم ‌گام بیرون زن

که‌ فخری‌نیست وارستن ز قید جسم جسمانی

به ترک خمرگوی و درک امر طاعت حق‌ کن

که‌قرب روح و ریحان به ز شرب راح ریحانی

اگر شوخ جوانستی وگر شیخ نوانستی

ترا طاعت به ‌کار آید نه تسویلات شیطانی

به آب بی‌نیازی چهرهٔ جان آن زمان شویی

که‌همچون‌خواجه گردهستی‌از دامن‌برافشانی

ازین مطمورهٔ تن جای در معمورهٔ جان‌ کن

که در مقصوره ی عزلت عروسانند روحانی

طریق ‌خواجه گیر ار همتی ‌داری ‌که روز و شب

به خود زحمت نهد تا خلق را باشد تن‌آسانی

برو در مکتب تجرید درس عشق از بر کُن

که دست آویز دونانست حکمتهای لقمانی

اثر از مهر و کین خواجه دان در کار نفع و ضر

نه در تثلیث برجیسی نه در تربیع‌ کیوانی

چه‌گوی راوی قمی چه‌گفت از شارع امّی

درایت پیش‌ گیر آخر روایت را چه می‌خوانی

لغت در معرفت لغوست گو رو هر چه خواهی گو

چو مقصود سخن دانی ‌چه‌ عبرانی چه‌سریانی

از آن مرد خدا از دیدهٔ ‌امّی بود پنهان

که عارف داغ بر دل دارد و زاهد به پیشانی

به‌دست آر ار توانی‌ دل به‌ دستار از چه‌یی مایل

که دستارت نبخشد سود اگر از اهل دستانی

گر از دستار سنگین‌چهر جان رنگین شدی بودی

زیارتگاه جانها گنبد قابوس جرجانی

اگر در مجلس خواجه به صدق و درد بنشینی

لهیب هفت دوزخ را به آهی سرد بنشانی

برو با دوست اندر خلوت جان راز دل سین

که از بیرون نبخشد سود سالوسات لامانی

سواد عشق چون بینی بهل سودای عقل ازسر

که در خورشید تابستان بتن بارست بارانی

اگر عزم فنا داری بسوز از دل‌که عاشق را

به خوان فقر بریانی به‌کار آید نه بورانی

غمی‌کاو جاودان‌ماند به‌ازعیشی‌که طیش آرد

که‌عاق را در الیک غم دومد وجدس وجدانی

بیا تسلیم را تعلیم‌گیر از همت خواجه

کزین تدبیر ناقص پنجه با تقدیر نتوانی

تو آخر ذره‌یی با چشمهٔ بیضا چه می‌تابی

تو آخر قطره‌یی با لجه ی دریا چه می‌مانی

بهل تا دفتر دانش به خون دل فروشویم

که من امروز دانستم‌که دانایست نادانی

چو سوسن پیش ازین از ذکر سر تا پا زبان بودم

کنون از فکر چون نرگس همه چشمم ز حیرانی

چه‌پوشم جامه‌یی در تن‌که‌گه درّم‌گهی دوزم

من آخر آفتابم خوشترم در وقت عریانی

من ار عورم ولی عوران محنت را دهم جامه

که روحم نسبتی دارد به خورشد زمستانی

به رشتهٔ آه چون غم را ز دل بیرون‌کشم‌گویی

که بیژن را برون آرد ز چَه ‌گُرد سجستانی

تنم چون حلقهٔ در شد دو تو از غم به نومیدی

که ‌وقتی خواجه از رحمت نماید حلقه‌جنبانی

حیات روح و امن دل من اندر نیستی دیدم

بمیرم‌ کاش این هستی به هستی باد ارزانی

اگر پیرایهٔ هستی نبودی ذات پیغمبر

به یک ارزن نیرزیدی جهان باقی و فانی

محمّد خواجهٔ عالم چرغ دودهٔ آدم

که سرّ آفرینش را وجودش‌کرده برهانی

کمال نور هستی از جمال او بود ورنه

حقایق را بدی همچون شقایق داغ نقصانی

زهی ماهی که انوارش بود اسرار لاهوتی

خهی شاهی‌که رایاتش بود آیات قرآنی

به امر او برآمد ناقه از خارا و رمزست این

که در خیل وی از صالح نیاید جز شتربانی

به تایید ولای او عزیز مصر شد یوسف

و گر نه پوست کردی بر تنش تا حشر زندانی

بود دارالشفای لطف او را این دو خاصیت

که در وی غم پرستاری نماید درد درمانی

شی اندر سرای ام‌ّهانی بود در طاعت

که ناگه جبرییل آمد فرود از عرش ربانی

که‌ای فهرست هستی ای مهین دیباچهٔ فطرت

به سوی عرش نورانی ‌گرای از فرش ظلمانی

نبی شد بر براق و رفت با جبریل تا سدره

ز پریدن فروماند آن همایون‌پیک ربانی

نبی‌گف ای مهین‌پیک خدا از ره چرا ماندی

چنین‌کاهسته می‌رانی به پیک خسته می‌مانی

به‌ پاسخ ‌گفتش ای‌مهتر مرا بگذار و خود بگذر

که‌گر من بادم از جنبش تو برقی در سبکرانی

مرا جا سدره‌است امّا نوگر صدره چمی برتر

هنوزت‌ رخش‌ همت‌ در تکست از گرم‌ جولانی

نرود آی از براق عقل‌کاو وامانده همچون من

برآ بر رفرف عشق و بران تا هر کجا رانی

پیمبر گشت بر رفرف سوار و شد به او ادنی

شنید اسرار ما اوحی و دید آثار سبحانی

به جایی رفت‌کانجا جا نمی‌گنجد ز بی‌جایی

بدین جان و تن امّا تن‌ تنی ننمود و جان جانی

نهادندش به بر از خوان غیبی نزل لاریبی

پبمبر کرد از جان نزل آن خوان را ثناخوانی

پس آنگه ساز خوردن کرد ناگه از پس پرده

برآمد ز آستین دستی چو قرص ماه نورانی

پیمبر شکر یزدان کرد و گفت ای دست دست تو

مرا این‌دست‌برد از دست‌و درماندم‌ز حیرانی

گشودی ‌دستی ‌از غیب و نمودی دستگاه خود

بلی در دستگاهت دستیارانند پنهانی

به شخصم دستگیری کن که تا این دست بشناسم

که اندر دست خود افتم ‌گرم زین دست نرهانی

چون ‌دستوری ز یزدان ‌جست و ‌در آن ‌دست ‌شد خیره

بگفت ای پنجهٔ شهباز دست‌آموز یزدانی

همه‌نوری همه زوری به جانت هرچه می‌بینم

بدان خیبرگثبا دست یداللهی همی مانی

هنوز آن حلقهٔ در بود در جنبش‌ که بازآمد

مرآن‌حلقهٔ‌هستی‌به‌فرش‌از عرش رحمانی

نه‌خود را برد همره ‌بلکه بیخود رفت و بازآمد

که در مقصورهٔ وحدت نگنجد اوِّل و ثانی

زهی پیغمبری ‌کز محکمی احکام شرع او

به‌ کاخ آسمان ماند که ننهد رو به ویرانی

ولی نا رفته از دنیا خلل افتاد در دینش

که قومی سخت‌دل‌کردند عزم سست‌پیمانی

بدینسان سالها بگذشت‌کاین دین بود آشفته

که اندر مرز گیهان می‌نبد یک مرد ایمانی

پیمبر خواست در دنیاکند مبعوث شاهی را

که از عدلش نظامی تازه‌گیرد دین دیانی

گزید از جملهٔ شاهان سمیّ خود محمّد را

که در دین تازه فرماید رسوم معدلت‌رانی

س شاهان محمدشه ‌که تأییدات حکم او

برون برد از ضمیر خلق تسویلات نفسانی

شهنشاهی‌که نام نامیش برنامهٔ هستی

بماند از شرف چون بای بسم‌الله عنوانی

اگر پیراهنی دوزد قضا اندر خور بختش

فضای عالم هستی ‌کند آن را گریبانی

به غواصی چه حاجت نام جود او به دریا بر

که تا هر قطرهٔ آبش شود لولوی عمانی

بدخشان ‌از چه‌باید رفت ‌کلکش بر به نارستان

که تا هر دانهٔ نارش شود لعل بدخشانی

نه‌تنها آدمی را دستش از بخشش‌کند دعوت

که تیغش دیو و دد را هم کند در رزم مهمانی

دو مژهٔ او دو پنجهٔ شیر را ماند که از هیبت

زند بر جان ناپاکان دین زوبین ماکانی

ز بس وجد و فرح دارد سراپا عید را ماند

به عیدی اینچنین باید دل و جان‌کرد قربانی

اگرگردون‌ گشاده‌روی بودی نه چنین بدخو

گمان دارم که شاهش حکم فرمودی به دربانی

فراز مسند شاهی چو بنشیند خرد گوید

جهانی بر یکی مسند تبارک صنع یزدانی

معاذالله اگر با آسمان روزی به خشم آید

نماید چین ابرویش به جسم چرخ سوهانی

بلا تخمست و تنهاکشت و روزکینه تابستان

روانها خوشه شه‌دهقان‌و تیغش داس دهقانی

ندیدم تا ندیدم خنجر الماس فعل او

که از زمرد چکد مرجان وز آهن لعل رمّانی

ز خون خصم در هیجا چو گردد لعل پیکانش

بخرد جوهری او را به جای لعل پیکانی

سرگیسو گرفته حور در کف بو که بنماید

به جای شهپر طاووس از خوانش مگس‌ رانی

بپاید کودک بختش به مهد امن تا مهدی

نماید از حجاب غیب مهر چهر نورانی

امامی‌ کز وجود او جهان برپا بود ورنه

صورها بازگشتی جانب نفس هیولانی

همامی‌کز ولای او اگر حرزی به خود بندد

به محشر وارهد ابلیس از آن آلوده‌ دامانی

تبارک یا ولی‌الله آخر پرده یک‌ سو نه

که تا از چهر میمونت ‌کند گیتی‌ گلستانی

چو بودی از نظر غایب نبودی شاه را نایب

رسولش حکم داد اول تو امضا دادیش ثانی

بلی چون حاجی آقاسی امینی در میان باید

که تا شه را رساند از تو توقیعات پنهانی

تو مانا ایزدی او جبرئیل و شاه پیغمبر

که شه را آرد از سوی تو تنزیلات فرقانی

نبودی گر چنین ‌کردن نیارست اینهمه معجز

که از درکش بود قاصر عقول قاصی و دانی

هزاران در هزاران توپ سازد اژدها پیکر

که هریک جانشین دوزخند از آتش‌افشانی

بسیج قورخانهٔ شه بری ‌گر در بیابانها

نپوید در بیابانها نسیم از تنگ‌میدانی

دبیران سپه دفتر فروشویند یکباره

کز آنسوی شمار افتاده جیشش از فراوانی

مرا از کار شاهنشه همی بالله شگفت آید

که هرکاری‌کندگوبی‌که الهامیست ربانی

به‌نظم‌جیش و امن ملک و طی‌ کفر و نشر دین

هزاران معجزات آرد فزون از فهم انسانی

تنی‌ سرباز را زان ‌سان‌ که سلمان زی مدابن شد

کند از روی معجز والی ملک سلیمانی

به‌ فضل‌ خویش صاحب اختیار ملک جم سازد

ز بهر رجم دیوانش سپارد حکم دیوانی

مر آنهم بی‌سه آمد به لک فارس در وفتی

که بودند اندر آن‌کشورگروهی خائن و خانی

همه اندر خدا طاغی همه با پادشه یاغی

همه‌فاجر همه‌باغی همه فاسق همه زانی

زیاد از بسکه شد ظلم یزیدی اندر آن‌ کشور

بسا مسلم‌ که بر دار فنا جان داد چون هانی

به‌بخت‌شاه‌و عون خواجه اندر پارس حکم او

روان‌شد بی‌سپه‌چون در مداین حکم سلمانی

بدانسان‌فاربن‌ایمن شدکه خوبان هم ز بیم او

به هم بستندگیسو از پی دفع پریشانی

بجز دیگ سخای اوکه سال و ماه می‌جوشد

خم می هم ز جوش افتاد در دکان نصرانی

ز یک تن در همه‌کشور خروشی بر نمی‌خیزد

بجز در صبح‌ و شام‌ ازنای ‌و کوس‌ جیش ‌سلطانی

چنان‌شد راست کار ملک‌ازوکاندر دبستان‌هم

نگردد از پی تعلیم خم طفل دبستانی

کمانگر تیر می‌سازد ز بیم آنکه می‌داند

به کیش شاه هر کژ کار را فرضست قربانی

ز بن برکند هر نرگس‌که بد اندر گلستانها

به جرم آنکه نرگس نسبتی دارد به فتانی

ز بس پهلوی مظلومان قوی‌کردست عدل او

سزد گر صعوه شاهینی نماید بره سرحانی

بساتین را چنان‌کرد از درختان تازه و خرم

که‌آب اندر دهان آرد ز حسرت حور رضوانی

حصاری ‌کز دل اعدای خسرو بود ویران‌تر

به‌ یک‌ مه‌ همچو رویین‌ دز نمود از سخت‌ بنیانی

ده و دو آسیاسنگ آب را زی دار ملک جم

ز قصر الدّشت جاری‌ کرد چون اشعار قاآنی

ز سنگ سخت بی‌ضرب عصا و دعوی معجز

ده و دو چشمه آب آورد چون موسی عمرانی

به سی‌فرسنگی شیراز رودی هست پهناور

که عمقش وهم اگر سنجد فروماند ز حیرانی

گران رودی‌که نتوانی ز پهنای شگرف آن

سمند عقل ‌و خنگ وهم و رخش فکر بجهانی

شکم بر خاک می‌مالد چو مار گرزه در چنبر

به وقت باد می‌نالد چو رعد ابر آبانی

بود چون ‌حکم ‌او جاری ‌مر آن ‌رود از یکی‌ چشمه

که نامش مختلف ‌گویند دانایان ز نادانی

یکی‌شش ‌بئر می‌داند یکی‌شش پیر می‌خواند

که‌شش ‌چَه بوده یا شش پیر آنجا کرده رهبانی

میان خطهٔ شیراز و آن رود روان در ره

بودکوهی به‌غایت سخت چون اشعار قاآنی

سرش شبری دو بیرون ‌جسته‌است ‌ازچنبر هستی

پیش آنسوتَرک زآنجاکه دنیا می‌شود فانی

بباید کوه را سفتن‌ کزین سو رود یابد ره

که اینسو ره ندارد رود اگرکه را نسنبانی

وزین‌ سوتر یکی ‌درّه ‌است ‌هول‌انگیز کاندر وی

ز بس ژرفی توانی هفت دریا را بگنجانی

چنان ژرفست‌ کز قعرش ببینی‌ گاو و ماهی را

اگر با دوربین لختی نظر در وی بگردانی

بباید دره را انباشت با سدی ‌گران ‌کز بن

تواند می‌برآید آب تا گردد بیابانی

ز دوران‌ کیومرث اولین شه تا محمّدشه

که ختم پادشاهان جهانست از جهانبانی

تنی آن دره را انباشت نتوانست از شاهان

کسی‌ نارست‌ آن‌ که‌ را شکست‌ از انسی و جانی

چه هوشنگ‌گران‌فرهنگ و چه تهمورس‌دانا

چه‌جمشید سپهراورنگ‌و چه ضحاک علوانی

چه‌افریدون‌و چه‌ایرج چه‌مینوچهر و چه نوذر

چه زاب دو ذراع آن شهره در فرخنده فرمانی

چه‌ گرشاسب‌ که بد خاتم ملوک پیشدادی را

چه فرخ‌کیقباد آن رسم عدل و داد را بانی

چه‌کاووس و چه‌کیخسرو چه‌گشتاب چه لهراس

چه روشن رای بهمن چه همایون دخترش خانی

چه‌داراب و چه‌دارا و چه اسکندر از رومی

سپاه آورد و غالب شد بر ایران و بر ایرانی

بر این نسبت یکایک برشمر ایران خدایان را

چه ‌اشکانی چه سا‌سانی چه ‌سلجوقی چه سامانی

بویژه جم ‌که بیحد گنج داد و رنج برد امّا

سر‌اسر ژاژ او بیهوده شد چون ژاژ طیانی

و دیگر شاه‌عباس آن‌شهی‌کز شوکت و فرّش

شوی آگه‌کتاب عالم‌آرا را چو برخوانی

به سالار مهین بارگه الله‌وردی‌خان

که بدهم در سر‌افشانی سمر هم در زرافشانی

بکرد این‌حکم‌ را وان‌رفت‌ و نتوانست و بازآمد

سه ساله رنج او ناورد باری جز پشیمانی

کریم آن پادشاه زند با آن قوت و قدرت

که در هرکار بودش خاصه در تعمیر ویرانی

به سالی اندمالی چند از موج بحار افزون

به کار افکند و آخر خلق گفتندش که نتوانی

ولی آخر به بخت شهریار و باطن خواجه

که هستی نزد او خجلت برد از تنگ‌سامانی

کهین سربازی از خسرو حسین‌اسم%

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:00 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۵ - در مدح شاهزادهٔ آزاده هلاکوخان بن شجاع ا‌لسلطنهٔ مرحوم فرماید

تعالی‌الله‌ که شد معمار انصاف جهانبانی

بنای معدلت را باز در ملک جهان‌بانی

هلاکوخان ثانی نایب قاآن اول شد

نه آن را ثالثی دیگر نه این را دیگری ثانی

فراز عرش‌و فرش مهتری بنشست وز چهرش

جهان اندر جهان آثار تاییدأت یزدانی

چنان آباد شدگیهان ز عدل بی ‌عدیل او

که جز اندر دل دشمن نبیند جغد ویرانی

چنان آمد فراهم‌ کارها از داد او کاینک

ندارد زلف مهرویان تمنای پریشانی

چنان ز الماس ‌پیکان ‌ریخت‌ خون ‌از پیکر دشمن

که ‌همچون سبزه رست از خاک میدان لعل پیکانی

سیاوش ار ز آسیب پدر شد جانب توران

به خاک درگه پور پشن بنهاد پیشانی

به امر شاه و نیرنگ دمور و ریو گرسیوز

گروی از طعمهٔ جانش اجل راکرد مهمانی

کنون‌ کاووس‌ کوسی را نگر کز رافت شامل

سیاوش‌وش‌گوی را داده فرمان جهانبانی

وگر گشتاسب ‌شد چندی ‌به ‌روم ‌از بیم ‌لهراسب

شدش آهنگری حرف ز ناهاری و عریانی

به دامان نطعش آویزان و دل چون‌ کورهٔ آتش

ش‌و روزش ستم پتکی نمود و سینه سندانی

ز سهم قیصرش بعد از هلاک سهمگین اژدر

روان شد جانب روم از پدر یرلیغ سلطانی

کنون لهراسب تختی بین که مرگشتاسب بختی را

مفوض‌ کرده تاج قیصری و تخت خاقانی

وگر رویین‌تن اندر بند شد از خشم‌ گشتاسب

ز دلتنگی بر او کاخ ریاست کرد زندانی

شد از بند پدر آزاد و لشکر راند زی توران

به‌ارجاسب‌نمودن آن رزم مشکل را به آسانی

وزان‌پس تاخت زی زابل به عزم چالش رستم

ز فکر تاجش اندر سر بسی سودای نفسانی

شد آخر ار خدنگ دال پرّ آهنین پیکان

به چشم راست بینش روز روشن شام ظلمانی

کنون گشتاسب فالی بین که رویین‌تن همالی را

به والا تخت مکنت داده تمکین سلیمانی

کشیدی بر سرش خط خطا کلک قضا صدره

نکردی حکمت ار برنامهٔ تقدیر عنوانی

اگر صد پایه بالاتر رود از کاخ خود کیوان

تواند کرد در کریاس ایوان تو دربانی

چنان برداشت‌ کیش‌ کفر را تیغ تو از عالم

که در چشم بتان جاکرده آیین مسلمانی

جهانبانا تویی‌ کز موجهٔ دریای شمشیرت

هزاران‌ کشتی جان روز ناوردست طوفانی

تویی‌کز گوهر الماس‌گون تیغ تو در هیجا

زمین خاوران شد معدن لعل بدخشانی

تویی‌ کز رشحهٔ ابر کف ‌گوهرفشان تو

بود دامان سائل مخزن یاقوت رمّانی

اگر ابر بهار از بحر بذلت آب برگیرد

کند هر قطره‌اش اندر دل اصداف عمانی

نیی موسی ولیکن از پی او بار عفریتان

نماید نیزه در دستت به روز رزم ثعبانی

همین ‌فرقست‌ و بس‌ با دست ‌رادت ابر نیسان را

که‌این‌را قطره‌باری‌هست و آن را گوهرافشانی

کجا ادراک هر مدرک ‌کند درک‌ کمال تو

چسان باقل نماید فهم حکمتهای لقمانی

سزد گر روح در جسم عدویت جاودان ماند

که نگ آمد اجل را زان مخنث روح حیوانی

جهاندارا منستم آن سخن‌سنج سخن‌ پرور

که از قاآن دورانم لقب‌ گردیده قاآنی

منستم آن سخندانی‌که دانایان ‌گیهان را

ز نظم دلکش من بر لبست انگشت حیرانی

ز استادان دیرین با دو تن زورآزما گشتم

نخستین انوری وانگه حکیم عصر خاقانی

نه بهر خودستایی هست بل تا بدکنش داند

که خاک فارس بیوردی تواند و شروانی

الا تا در دل پاک صدف شکل ‌گهر گیرد

به طرز گفتهٔ من قطرهای ابر نیسانی

به خصم تیره‌روزت روز روشن شام قیرآگین

به چشم نیکخواهت شام مظلم روز نورانی

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:00 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۶ - در ستایش جناب جلالت مآب میرزا کاظم نظام الملک دام مجده گوید

چو دولت جمع ‌گردد با جوانی

جوان لذت برد از زندگانی

به مانند نظام‌الملک‌کاو را

خدا هم داده دولت هم جوانی

نمی‌‌گنجد جهان در جامه از شوق

ز بس دارد به رویش شادمانی

چه‌خوب‌و خوش طراز افتاده الحق

بر اندامش لباسی ‌کامرانی

به رقص آید سپهر از ذکر نامش

چو مست می ز الحان و اغانی

همای همتش در هر دو عالم

نگنجد از چه از تنگ‌آشیانی

چو مدح او کنم اجزای عالم

زبان‌ گردند در همداستانی

هنر در گوهر پاکش نهفته

به ‌کردار معانی در مبانی

ز حرص مدح او بی‌منت لفظ

ز دل هر دم به گوش آید معانی

محیط عرش را سازد ممثل

محیط خاطرش از بیکرانی

دقایق در حقایق درج دارد

به‌ کردار ثوالث در ثوانی

ز میل جود بیند در دل خلق

رخ آمال و رخسار امانی

کلامش تالی عقد اللالی

بیانش ثانی سبع المثانی

زهی این آن ‌که با یکران عزمت

نیارد خنگ ‌گردون همعنانی

ملکشاه نخستینست خسرو

تو در پیشش نظام‌الملک ثانی

بساط نقطهٔ موهوم خصمت

نیاید در نظر از بی‌نشانی

فلک‌ گرچه زبردستست و چیره

نیارد با توگردون پهلوانی

کمند رستمی چون تاب ‌گیرد

نیارد تاب کاموس کشانی

از آن‌ خندد به‌ خصمت ‌هر زمان ‌چرخ

که بید روی بختش زعفرانی

تو اندر عزم و حزمت در سفاین

کند این لنگری آن بادبانی

ز شوق آنکه زودش می‌ببخشی

زکان با سکّه خیزد زرٍّکانی

خداوندا ازین مداح دیرین

همانا داری اندک دلگرانی

شنیدم‌گفته‌یی قاآنی از چه

نمی‌جوید به بزم من تدانی

ز زحمت دادن خود شرم دارم

از آن درآمدن کردم توانی

بترسیدم‌ که ‌گر ارنی بگویم

ز دربان پاسخ آید لن‌ترانی

اگر هر خشمی از نامهربانیست

به من خشم تو هست از مهربانی

وگر هم در دلت غیظست شاید

که هم والکاظمین الغیظ خوانی

الا یا سرورا از چرخ دارم

حدیثی‌خوش چو وحی آسمانی

مگر دی با فلک‌کردی عتابی

که دوش آمد بر من در نهانی

همی‌ گفت و همی هردم ز انجم

دو چشمش بود درگوهرفشانی

که اجداد نظام ‌الملک را من

چه خدمت‌ها که‌ کردم در جوانی

زحل را هر شبی ‌گفتم‌ که تا صبح

کند در هر گذرگه دیده‌بانی

به مریخم سپردم تاکشد زار

عدوشان را به تیغ قهرمانی

بگفتم مشتری تا بر شرفشان

کند هر عید ساز خطبه‌خوانی

به‌ خوان جودشان از ماه و خورشید

همی از سیم و زر بردم اوانی

بدان عفت که دانی زهره‌ام داشت

که هرگز کس نمی‌دیدش عیانی

به رقص آوردمش در بزم عشرت

به شبهای نشاط و میهمانی

چو گشتم پیر و در میدان غم کرد

قدم‌گویی و پشتم صولجانی

نظام‌الملکم اکنون کرده معزول

ز دربانی و شغل پاسبانی

مرا هم عرضکی خاصست بشنو

که در خلوت به رن ضه رسانی

که قاآنی پس از سی سال مدحت

که شعرش بود چون آب از روانی

ز شاهنشاه و اجداد شهنشاه

گرفتی گنجهای شایگانی

گهی در جشنها خواندی مدایح

گهی در عیدها گفتی تهانی

کنون پژمرده از بیداد گردون

چو اوراق ‌گل از باد خزانی

به جای ‌گنجهای شایگانش

رسد بس رنجهای رایگانی

مهل تا این ستم با او کند چرخ

چه شد آن خصلت نوشیروانی

بر آن ‌کس کاین ستم بر وی روا داشت

رسید ارچه بلای ناگهانی

ولی چون سوخت خرمن را چه حاصل

که خود فانی شود برق یمانی

غرض عیش مرا می‌کن منظم

به هر نوعی که دانی یا توانی

که تا من هم همه شب تا سحرگاه

ز دست دوست ‌گیرم دوستگانی

به چنگ آرم بتی از ماهرویان

رخ از نسل پری تن پرنیانی

بدن عاجیّ و گیسو آبنوسی

لبان لعلی و قامت خیزرانی

رخش چون خرمن گل از لطافت

لبش چون غنچه ازکوچک‌دهانی

خمارین نرگسش در خواب رفته

ز بیماریّ و ضعف و ناتوانی

لب لعلش پر از لولوی شهوار

چو تخت قیصر و تاج کیانی

به‌کام دل رسی پیوسته تا حشر

گرم زینسان به کام دل رسانی

تو خود دانی که جان یک جو نیرزد

کرا در بر نباشد یار جانی

دلم فانی شدن در عشق خواهد

چو می‌دانم که دنیا هست فانی

الا تا ارغوان روید ز گلزار

ز شادی باد رویت ارغوانی

بپاید تا جهان با وی بپایی

بماند تا فلک چون وی بمانی

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:01 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۷ - د‌ر مدح اسدالله الغالب علی‌بن ابیطالب علیه السلام و ستایش محمد شاه مرحوم

سروش غیبم‌گوید به‌گوش پنهانی

که جهل دونان خوشتر ز علم یونانی

ترا ز حکمت یونان جز این چه حاصل شد

که شبهه ‌کردی در ممکنات قرآنی

تو نفس علم شو از نقش علم دست بشوی

که نفس علم قدیمست و نقش او فانی

شناختن نتوانی هگرز یزدان را

چو خود شناختن نفس خویش نتوانی

در این بدن که تو داری دلی نهفته خدای

که‌گنج خانهٔ عشقست و عرش رحمانی

بکوب حلقهٔ در را که عاقبت ز رای

سری برآید چون حلقه را بجنبانی

ولی به گنج دلت راه نیست تا نرهی

ز جهل ‌کافری و نخوت مسلمانی

به‌گنج دل رسی آنگه‌که تن شود ویران

که‌گنج را نتوان یافت جز به ویرانی

فضول عقل رها کن‌ که با فضایل عشق

اصول حکمت دانایی است نادانی

به ملک عشق چه خیزد ز کدخدابی عقل

کجا رسد خر باری به اسب جولانی

عنان قافلهٔ دل به دست آز مده

که می‌نیاید هرگز ز گرگ چوپانی

بقین عشق چو آمد گمان عقل خطاست

بکش چراغ چو خندید صبح نورانی

گرفتم آنکه نتیجه است عشق و عقل دلیل

دلیل را چه کنی چون نتیجه را دانی

تو خود نتیجهٔ عشقی پی دلیل مگرد

که نزد اهل دل این دعوی است برهانی

امل سراب غرورست زینهار بترس

که نفس‌ گول تو غولی بود بیابانی

مشو ز دعوت نفس شریر خود ایمن

که‌ گرگ می‌نبرد گله را به مهمانی

جهان دهست ‌و خرد دهخدای خرمن دوست

که منتظم شود از وی اساس دهقانی

راکه دعوی شاهی بود همان بهر

که روی ازین ده و این دهخدا بگردانی

به هر دوکون قناعت مکن ‌کزین دو برون

هزار عالم بی‌منتهاست پنهانی

گمان بری که هستی کران‌پذیر بود

گر این مسلم هستی به هستی ارزانی

ولی من از در انصاف بی‌ستیزهٔ جهل

سرایمت سخنی فهم ‌کن به‌ آسانی

کران‌هستی اگر هستی است چیست سخن

وگر فناست فنا را عدم چرا خوانی

چو ملک هستی‌ گردد به نیستی محضور

نکوتر آنکه عنان سوی نیستی رانی

ز چهرشاهد هستی اگر نقاب افتد

به یکدگر نزنی مژه را ز حیرانی

بر آستانهٔ عشق آن زمان دهندت بار

که بر زمین و زمان آستین برافشانی

مقام بوذر و سلمان گرت بود مقصود

خلاص بوذر بمای و صدق سلمانی

برهنه‌پا و سرانند در ولایت عشق

که‌قوتشان‌همه‌جوعست و جامه عریانی

همه برهنه و چون مهر عور عریان ‌پوش

همه ‌گرسنه و چون علم قوت روحانی

مبین بر آنکه چو زلف بتان پریشانند

که همچو گیسوی جمعند در پریشانی

غلام درگه شاه ولایتند همه

که در ولایت جان می‌کنند سلطانی

کمال قدرت داور وصیّ پپغمبر

ولیّ خالق اکبر علیّ عمرانی

شهنشهی ‌که ز واجب ‌کسش نداند باز

اگر برافکند از رخ حجاب امکانی

از آن ‌گذشته‌ که مخلوق اولش‌ گویی

بدان رسیده که خلاق ثانیش دانی

به شخص قدرش هجده هزار عالم صنع

بود چو چشمهٔ سوزن ز تنگ میدانی

اگر خلیفهٔ چارم در اولش دانند

من اولیش شناسم‌که نیستش ثانی

لوای ‌کوکبهٔ ذات او چوگشت پدید

وجود مغترف آمد به تنگ سامانی

شها تویی‌ که ندانم به دهر مانندت

جز این صفت که بگویم به خویش می‌مانی

به‌ گاه عفو تو عصیان بود سبکباری

به وقت خشم تو طاعت بود پشیمانی

چسان جهانت خوانم‌که خواجهٔ اینی

کجا سپهرت دانم‌که خالق آنی

ز حسن طلعت خلاق جرم خورشیدی

ز فرط همت رزاق ابر نیسانی

به پای عزم محیط فلک بپیمایی

به دست امر عنان قضا بگردانی

نه آفتاب و مهست اینکه چرخ روز شبان

به طوع داغ ترا می‌نهد به پیشانی

نسیم خلت تو بر دل خلیل وزید

که ‌کرد آتش سوزان بر او گلستانی

شد از ولای تو یوسف عزیز مصر ارنه

هنوز بودی در قعر چاه زندانی

نه‌گر به جودی جودت پناه بردی نوح

بدی سفینهٔ او تا به حشر طوفانی

امیر خیل ملایک کجا شدی جبریل

اگر نکردی بر درگه تو دربانی

ازین قبل ‌که چو خشم تو هست شورانگیز

حرام گشته در اسلام راح ریحانی

وزان‌سب‌که‌چو مهر توهست‌راحت‌بخ

به دل قرارگرفتست روح حیوانی

ز موی موی عرق ریزدم به مدحت تو

که خجلت آرد در مدح تو سخندانی

چنان به مهر تو مسظهرم‌که شاه جهان

به ذات پاک تو آثار صنع یزدانی

خدایگان ملوک جهان محمد شاه

که در محامد او عقل‌کرده حسّانی

به روز کینه‌ که پیکان ز خون نماید لعل

ز خاک خیزد تا حشر لعل پیکانی

شها تویی‌ که از آن‌سوی طاق‌ کیوانست

رواق شوکت تو از بلند ایوانی

به طلعت تو کند خاک تیره خورشیدی

به هیبت تو کند آب صاف سوهانی

به روز میدان ببر زمانه او باری

به صدر ایوان ابر ستاره بارانی

هماره تاکه برونست از تصّور عقل

کمال قدرت یزدان و صنع سبحانی

بدوست ملک‌سپاریّ و مملکت‌بخشی

ز خصم ‌گنج بگیری و مال بستانی

به خوبش حتم‌کند آسمان‌که ختم‌کند

سخا به شاه و سخن بر حکیم قاآنی

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  1:01 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها