0

قصاید قاآنی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۵ - در مدح پادشاه خلد آشیان محمدشاه مغفور طاب الله ثراه فرماید

الحمدکه آمد ز سفر موکب خسرو

وز موکب او کوکب دین یافته پرتو

از هر لب پژمرده به یمن قدم شاه

در هر دل افسرده به فر رخ خسرو

برخاست به جای دم ناخوش نفس خوش

بنشست به جای غم دیرین طرب نو

اینک چو سحابست هوا حاملهٔ رعد

از نالهٔ زنبوره و آوای شواشو

سنجاب به دوش فلگ از گرد عساکر

سیماب به‌گوش ملک از بانگ روا رو

آمد ملکی ‌کز فزع ‌گرد سپاهش

در چشمهٔ‌خورشعد سراسیمه‌شود ضو

دارای جوانبخت محمد شه غازی

شاهی که سمندش چو خیالست سبکرو

در چنبر چوگانش فلک همچو یکی ‌گوی

در ساحت میدانش زمین همچو یکی‌گو

چون بر سر او رنگ نهد پای چو جمشید

چون از بر شبرنگ‌ کند جای چو خسرو

گنجی‌شود از جودش هر سایل‌و مسکین

مرغی شود از تیرش هر ترکش و پهلو

ای خستهٔ صمصام تو هر پیل‌تنی یل

ای بستهٔ فتراک تو هر تیغ زنی‌گو

رخش تو بنی عمّ براقست ازیراک

میدان همی از چرخ‌کندگاه تک و دو

چون رفرف اگر بر زبر عرش نهدگام

مهماز زند قدر تو بازش‌ که همی دو

آتش زده خشم تو به معمورهٔ عالم

زانگونه‌که ناپلیون در خطهٔ مسکو

با بخت عدو بخت تو گوید به تمسخر

بیدارم و می‌دارم من پاس تو به غنو

گلزر سماحت شده در عهد تو بیخار

فالیز عدالت شده از جهد تو بی‌خو

تو مهر جهانبانی از آن سایل جودت

دامانش چو کان آمده از جود تو محشو

وقتی شرر دوزخ می‌کرد صدایی

قهر تو بدوگفت یکی‌گوی و دو بشنو

جاه وخطر آنجاست‌که بخت تو برد رخت

فتح و ظفر آنجاست‌ که‌ کوی تو کند غو

خالی شود ار ساحت دنیا ز تر و خشک

حالی بلآلی ‌کندش جود تو مملو

ازکینه و پرخاش عدو نیست ترا باک

مه را چه هراس از سگ و آن حملهٔ عوعو

هم پیل بنهراسد اگر پشه ‌کند بانگ

هم شیر نیندیشد اگر گربه‌ کند مو

خودروی بود خصم تو در مزرع هستی

ای شاه بدان خنجر چون داسش بدرو

نه بذل ترا واهمهٔ نفی لن ولا

نه جود ترا وسوسهٔ شرط ان ولو

گرگندم ذات تو در آن خوشه نبستی

کس حاصل هستی نخریدی به یکی جو

در قالب بی‌روح عدو دهر دمد دم

چون نافه‌که از جهل‌گرید به سوی بو

اجرام بر رای تو چون ذره بر مهر

افلاک بر قدر تو چون قطره بر زو

در سایه ی قدر تو اگر ماه و اگر مهر

در پایهٔ صدر تو اگر زاب و اگر زو

تا نفس بنالد چو خطا گردد امید

تا طبع ببالد چو روا گردد مدعوّ

نالنده عدویت ز خطا دیدن مسؤول

بالنده حبیبت ز روا گشتن مرجو

تا دیبه ز روم آید و سنجاب ز بلغار

تا نافه ز چین خیزد و کافور ز جوجو

عز و شرف از ماهیت قدر تو خیزد

ز انسان‌که ز گل بوی و ز می رنگ و ز مه تو

بی‌غرهٔ اقبال تو شامی نشود صبح

بی‌طرهٔ اعلام تو صبحی نشود شو

تا بخت تو برنا بود و تخت تو برپا

ای شاه به داد و دهش و نیکی بگرو

از امر قدر درکنف حفظ خداپوی

با حکم قضا معتکف ‌کاخ رضا شو

قاآنی صد شکرکه رستیم ز اندوه

والحمدکه آمد ز سفر موکب خسرو

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:10 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۲ - د‌ر مدح محمد شاه غازی انارالله برهانه‌ گوید

ماه دو هفت سال من آن یار نازنین

هر هفت کرده آمد یک هفته پیش ازین

پی خسته دم گسسته کمر بسته بی‌قرار

می خورده ره سپرده عرق کرده خشمگین

برجستم و دویدم و پرسیدمش خبر

بنشتم و نشاندم و بوسیدمش جبین

کاخر چگو‌نه‌یی چه‌شدت سرگذشت چیست

چونی چه روی داده چرایی دژم چنین

گفت این زمان مجال سخن نیست رو بهل

مینای می به جبب و بکش رخش زیر زین

رفتم به جیب شیشه نهفتم وز آن سپس

زین برزدم به‌کوههٔ آن رخش بی‌قرین

بگرفتمش رکاب و به زین برنشست و گفت

ایدون ردیف من شو و بر اسب برنشین

بی‌منت رکاب ز پی برنشستمش

چون از پس فریشته پتیارهٔ لعین

بیرون شدیم هردو ز دروازه سوی دشت

دشتی درو کشیده سراپرده فرودین

بلبل فکنده غلغله ز آواز دلنواز

قمری‌ گشوده زمزمه ز آوای دلنشین

در مغز عقل لخلخه از بوی ضیمران

بردست روح آینه از برگ یاسمین

گفتی به سحر تعبیه کردست نوبهار

در چنگ مرغ زمزمهٔ چنگ رامتین

صحرا سپهر و لاله درو قرص آفتاب

بستان بهشت و برکه درو جوی انگبین

خیری به مرغزار پراکنده زر ناب

سنبل به جویبار پریشیده مشک چین

رفتیم تا کنارهٔ کشتی که سنبلش

دیباچه می‌نوشت زگیسوی حور عین

گفتم بتا هوای‌ که داری‌ کجا روی

بنگر براین چمن‌که بهشی بود برین

خندید و وجد کرد و طرب کرد و رقص کرد

زد دست وز دو زلف مسلسل‌‌ گشود چین

هی خنده زد چوکبک خرامان به کوهسار

هی نعره زد چو شیر دژ آگاه در عرین

خواندم وان یکاد و دمیدم به‌گرد او

بیم آمدم‌ که دیو زدش راه عقل و دین

گفتم چه حالتست الا یا پری رخا

مانا ترا نهفته پری بود در کمین

با رقص و وجد و قهقهه بازم جواب داد

کایدون ‌کجاست ‌باده ‌بده یک دو ساتکین

ناخورده میی به جان تو گر پاسخ آورم

می ده‌که هرچه بخت‌‌گمان‌کرد شد یقین

مینا و جام را به‌در آوردم از بغل

هی‌هی چه باده داروی یک خانمان حزین‌

خوردیم از آن میی ‌که جز او نیست یادگار

ما را ز روزگار نیاگان آتبین

زان می‌ که‌ گر برابر آبستنی نهند

پاکوبد از نشاط به زهدان او جنین

ناگاه سر به عشوه فراگوش من نهاد

کاید زری به فارس شهنشاه راستین

این گفت و اسب راند و من از وجد این خبر

گاه از یسار او متمایل‌ گه از یمین

گه بر هوا فکندم از شوق طیلسان

گه در بدن دریدم از وجد پوستین

گاه از در ملاعبه بوسیدمش ذقن

گاه از در مداعبه بربودمش ز زین

گاه‌از سماع‌و رقص‌چو طفلان‌به‌های و هوی

گاه از نشاط و وجد چو مستان به‌ هان‌ و هین

گاهی خمیروار به مالیدمش بغل

گاهی فطیروار بیفشردمش سرین

دیوانه‌وارگه زدمش لطمه بر قفا

شوریده‌وار گه زدمش بوسه بر جبین

بوسیدمش گهی ز قفا روی سیمگون

بوییدمش‌گهی ز وفا موی عنبرین

در برکشیده پیکر آن ترک سیمتن

درکف‌ گرفته غبغب آن شوخ ساتگین

گاهش زنخ ‌گرفتم و بوییدمش غبب

و او نعره زد که دور شو ای دزد خوشه‌چین

گه دادمی به حقهٔ سیمین او فشار

کای سیمتن خموش‌ که خازن بود امین

او گه به عشوه گفت ‌که ای شاعرک بس است

تاکی ملاعبه با یار نازنین

شوخی مکن که شوخی دل را کند نژند

طیبت مکن‌که طیبت جان راکند غمین

عقلت مگر شمید که مجنون شدی چنان

هوش مگر رمید که بی‌خود شدی چنین

ما هر دو در ملاعبه وان رخش ره‌نورد

گفتی مگر به جنبش بادی بود به زین

چالاک‌تر ز برق و مشمّرتر از خیال

آماده تر زوهم و مهیاتر از یقین

از بس دونده باد به یال اندرش نهان

از بس جننده برق به نعل اندرش مکین

کف از لبش چکیده چو آویزهای در

کوه از سمش ‌کفیده چو دندان‌های سین

گاهش ز خوی بدن شده پرلولو عدن

گاهش زکف دهن شده پرگوهر ثمن

گه شد به بیشه‌ای‌که زمین پیش او فلک

گه شد به پشته‌یی که فلک پبش او زمبن

بس رودها نبشت به پهنای روزگار

لیکن بسی شگرف‌تر از وهم دوربین

وز تیغ‌هاگذشت به باریکی صراط

لیکن بسی درازتر از روز واپسین

ناگه برآمد ابری و بارید آنچنانک

گفتی ذخیره دارد دریا در آستین

این طرفه تر که شب شد و ظلمات نیستی

گفتی به‌ گرد هستی حصنی ‌کشد حصین

گفتم بتا بیا که بمانیم و صبحگاه

رانیم تا که باز برآید شب از کمین

گفتا تبارک‌الله از این رای و این خرد

وین ‌کار و این کفایت و این‌ یار و این آب معین

بالله که تیر بارد اگر بر سرم ز چرخ

بالله ‌که تیغ روید اگر در رهم ز طین

نه نان خورم نه آب نه راحت ‌کنم نه خواب

رانم به‌ کوه و جوی و جرو رود و پارگین

روزی دو بسپرم ره و آنگاه بسترم

رنج سفر ز درگه دارای جم نگین

شاهنشه زمانه محمّد شه آنکه هست

آثار فرخش همه درخورد آفرین

عفوش نپرسد ار ز کسی بنگرد خلاف

شاهین نترسد ار مگسی برکشد طنین

در چشم می نیاید خصمش ز بس نزار

در هم می‌نگنجد بختش ز بس سمین

پروانه‌ایست قدرتش از قدرت خدای

دیباچه‌ایست هستیش از هستی آفرین

رایش به چرخ بینش مهری بود منیر

شخصش در آفرینش رکنی بود رکین

آثار او مهذب و اخلاق او نکو

رایات او مظفر و آیات او مبین

بر تار عنکبوت کند حزمش ار نظر

از یمن او چه سد سکندر شود متین

بر آب شور بحر کند جودش ار گذر

از فیض او چو چشمهٔ‌ کوثر شود معین

از سیر صبح و شام بود عزم او بدل

از نور مهر و ماه بود رای او عجین

ای چاکری ز فوج نظامت فراسیاب

وی ‌کهتری ز خیل سپاهت سبکتکین

طوقیست نعل رخش تو برگردن ینال

تاجیست خاک راه تو بر تارک تکین

موهوب تست هرچه به جان‌ها بود هنر

منهوب تست هرچه به‌کانها بود دفین

رای تو حل و عقد زمین را بود ضمان

حکم تو نشر و طیّ زمان را بود ضمین

آبستنند مهر ترا در رحم بنات

آماده‌اند حکم ترا در شکم بنین

رمح ترا برزم لقب‌ کاشف القلوب

تیغ ترا به جنگ صف قاطع‌الوتین

خندد امل چو کلک تو گرید به ‌گاه مهر

گرید اجل چو تیغ تو خندد به روز کین

آنی ز روز بخت تو در بایهٔ شهور

روزی ز ماه عمر تو سرمایهٔ سنین

هرجا که آفتیست به خصم تو می‌رسد

چون در عبارت عربی برحروف لین

هون عدو شمیده ز شمشیرت آنچنانک

در گوش او علامت شین است حرف شین

شب‌اها سه ساله دوریم از آستان تو

سودی نداشت جز دو جهان ناله و انین

حنانه‌وار شد تنم از ناله همچو نال

وز دوری دو تن من و حنانه در حنین

آن از محمد عرب آن ماه راستان

من از محمد عجم آن شاه راستین

حنانه را نواخت به الطاف خود رسول

تا در بهشت تازه نهالی شود رزین

من نیز سبزکردهٔ شاه ار شوم رواست

در آستان شه ‌که بهشتیست دلنشین

قاآنیا سخن به درازا کشید سخت

ترسم‌کزین ملول شود خسرو گزین

تا از زمان اثر بود و از مکان خبر

شاه زمین به تخت خلافت بود مکین

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:10 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شم.ارهٔ ۳۰۶ - در مدح نجفقلی میرزای وا‌لی پسر حسینعلی میرزای فرمانفرما فرماید

ای ترک من ای مهر سپهرت شده هندو

شیرانت مسخر به یکی حملهٔ آهو

آمیخته باگفتهٔ شیرین تو شکر

اندوخته در حقهٔ یاقوت تو لولو

هم بهرهٔ سرو آمده بیغاره از آن قد

هم پیشهٔ مهر آمده شکرانه از آن رو

می حسرت رخسار ترا می‌خورد از رنگ

گل سرزنش لعل ترا می‌کشد از بو

سنبل که شنیدست به جز زلف تو طرار

نرگس که شنیدست به جز چشم تو جادو

چون سرو قدت دید به جا ماند از آن راه

چون لاله رخت دید فروریخت از آن‌رو

مانند کنند آن خط سبز تو به سبزه

آن قوم‌ که مینا نشناسند ز مینو

یک‌کفه به مه ماند و یک پله به ناهید

با زهره بسنجند تراگر به ترازو

در زیر خم زلف تو خطت به چه ماند

طوطی‌که دهد پرورش پر پرستو

زخمی‌که زنی در دهن شیرین درمان

دردی که دهی بر پر سیمرغش دارو

از ریختن خون ‌کسان چاره نداری

ضحاکی و بر دوش تو مارت ز دوگیسو

باری بکن اندیشه ز روزی ‌که برآریم

بر شاه فریدون علم از جور تو یرغو

شهزااده آزاده‌منش والی والا

آن شاه ظفرمند عدو بند هنرجو

آن شاه ‌که در معرکه هنگام جلادت

شیر علمش جسته ز شیر اجم آهو

سود هنر از رایش چون سود مه از مهر

عیش امل از طبعش چون عیش زن از شو

پاینده‌تر از سام سوارست به‌کینه

کوشنده‌تر از نیرم نیوست به نیرو

با صدمهٔ گرزش چه گراز و چه گرازه

بافرهٔ برزش چه فرامرز و چه برزو

در مهد همی عهد ببستی بده و گیر

با دایه همی دابه بجستی به تکاپو

خورشید صفت یک تنه تازد چو به هیجا

خصم ار چه ستارست ‌که پنهان شودش رو

ناموس نهد پهلوی‌ کاموس‌ کش آنجا

کاید ز خم خام ویش زور به پهلو

شاهینش ز گوهر بود از لعل و گهر نی

بر ماه نیفزود نه ماهوت و نه ماهو

ملکش پی آرامش خلقست یکی باغ

تیغش پی شادابی آن باغ یکی جو

ز ایزد رسدش بخت نه از تخت و نه از تاج

تا می‌چکند نهر ز راوند و ز آمو

با حملهٔ او خصم‌که و پای ثباتش

روزن چه و پهناش چو دریا کند آشو

با صدمهٔ قهرش چه بود بروی دشمن

با کوشش صرصر چه بود رشته ز تندو

با او چو درافکند اگر جان ببرد خصم

چندانکه زیان‌کرد دو چندان بودش رو

ای شاه تویی چشم به رخسارهٔ‌ گیتی

کز چشم بدگیتی بادی تو به یک سو

در حزم چو پیرانی و در رزم چو قارن

در بزم چو قاآنی و در عزم هلاکو

حاجت نه به ملکت‌ که به تو حاجت ملکست

آن ماشطه جویدکه برآرد رخ نیکو

آن‌که خدا خواهد و آن جو که خدا داد

چون بخت خدامی بود ای شاه خداجو

حق یارو نیابخت و پدر ملک ترا بس

خوش‌ دار تن و طبع نکو دار دل و خو

دل را به خدا دارکه پاینده جز او نیست

کو رایت اوکتای وکجا حشمت منکو

شاها چو به نخجیر تو از بنده ‌کنی یاد

این بنده‌ گرت یاد نیارد بود آهو

حاسد کند اندیشه ‌که این ساحری صرف

کآهوش فرستند نه دراج و نه تیهو

آری مثلست اینکه حکیمان بسرودند

از پهلوی‌شیران به ضعیفان رسد آهو

این تحفهٔ شاهانه چو از شه به من آمد

بنشستم و بگذاشته سر بر سر زانو

از لجهٔ خاطر به‌در آوردم در دم

غوّاص وش این نظم که چون رشتهٔ لولو

این شعر فرستادم و امید قبولست

جز شعر چه آید دگر از مرد سخنگو

تاکامروایی نه به عقلست و به تدبیر

تا قلعه‌گشایی نه به زورست و به بازو

هم‌کامرواباش به تدبیر و به فرهنگ

هم قلعه‌گشا باش به بازوی و به نیرو

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:10 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۷ - در ستایش شاهزاده مبرور فریدون میرزای فرمانفرما فرماید

دوش چو بنهفت نوعروس ختن رو

شاهد زنگی‌ گره‌ گشاد ز ابرو

ترک من آمد ز ره چو شعلهٔ آتش

گرم و دم آهنج و تند و توسن و بدخو

چون سر زلف دو صد شکنج به عارض

چون خم جعدش دو صد ترنج بر ابرو

خم خم و چین چین گره ‌گره سر زلفش

از بر دوش اوفتاده تا سر زانو

تاب به مویش چنانکه بوی به عنبر

تاب به رویش چنانکه رنگ به لولو

زلف پریشیده بر عذارش چو نانک

بال ‌گشاید در آفتاب پرستو

چهرهٔ رخشنده از میان دو زلفش

تافت بدانسان‌ که ‌گرد مه ز ترازو

یا نه تو گفتی به نزد خواجهٔ رومی

زایمن و ایسرستاده‌اند دو هندو

جستم و بنشاندمش به صدر و فشاندم

گرد رهش به آستین ز طلعت نیکو

مانا نگذشت یک‌دو لمحه‌ که بگذشت

آهش از آسمان و اشک ز مشکو

چهرش بغدادگشت و مژگان دجله

رویش خوارزم‌ گشت و دیده قراسو

در عوض مویه چشمه راند ز هر چشم

بر صفت دیده مویه‌کرد ز هر مو

گشت بدانگونه موی موی‌ که‌ گفتی

در بن هر موی‌کرده تعبیه آمو

چهر سپیدش ز اشک چشم سیاهش

یاد ز خوارزم کرد و آب قراسو

گفتمش ای مه به جان من ز چه مویی

گفت ز بیداد شهریار جفا جو

گفتمش ای ترک ترک هذیان می‌کن

خیز و صداعم مده وداعم می‌گو

مهلا مهلا سخن مگو به درشتی

کت خرده خرده دان ندارد معفو

نام ستم بر شهی منه‌که به عهدش

بازگریزد زکبک و شیر ز راسو

طعن جفا بر شهی مزن‌که به‌دورش

بیضه نهد درکنام شاهین تیهو

گفت زمانی زمام منع فروکش

دست ز تقلید ناصواب فروشو

ظلم فراتر ازین‌که شاه جهانم

ساخته رسوا به هر دیار و به هرکو

جور ازین بین‌کاو ز درگه خویشم

نیک به چوگان قهر راند چون ‌گو

سرو بود برکنار جوی و من اینک

سروم و جاریست درکنار مراجو

گرچه به شه مایلم ازو بهراسم

اینت شگبفتی اخاف منه و ارجو

گرچه به شه عاشقم ازو به ملالم

اینت عجب‌کز وی استغیث وادنو

شه ز چه هر مه برون رود پی نخجیر

آهو اگر باید دو چشم من آهو

گو نچمد از قفای‌گور به هر دشت

گو ندود در هوای ‌کبک به هر سو

بهرگوزنان به دشت وکه نبرد راه

بهر تذروان به راغ و کو ننهد رو

کبک و تذروش منم به خنده و رفتار

رنج‌ کمان‌ گو مخواه و زحمت بازو

گور وگوزنش منم به دیده و دیدار

گو منما در فراز و شیب تکاپو

گورکمند افکنم‌گوزن‌کمان‌کش

کبک قدح خواره‌ام تذر و سخنگو

گفتمش ای ترک حق به سوی تو بینم

چون تو بسی شاکی‌اند از ستم او

سیم‌کند ناله زر نماید فریاد

بحر کند نوحه‌ کان نماید آهو

لیک ز روی ادب به شاه جهاندار

مرد خردمند می‌نگیرد آهو

ظلم چنین خوش‌تر از هزاران انصاف

درد چنین بهتر از هزاران دارو

شاه فریدون خدایگان جهانست

اوست‌ که قدرش بر آسمان زده پهلو

گنج نبالد چو او به تخت دل‌افروز

ملک ببالد چو او به رخش جهان‌پو

حزمش مبرم‌تر از هزاران باره

رایش محکم‌تر از هزاران بارو

بر در قصرش هزار بنده چو ارغون

در بر بارش هزار برده چو منکو

صولت چنگیزخان شکسته به یاسا

پردهٔ تیمور شه دریده به یرغو

تیغ تو هنگام وقعه‌کرد به دشمن

تیر تو در وقت‌ کینه‌ کرد به بدگو

آنچه فرامرز یل نمود به سرخه

آنچه نریمان‌گو نمود به‌کاکو

ای‌که بنالد ز زخم‌گرز تو رستم

ویکه به موید ز بیم بر ز تو برزو

خشم تو از شاخ ارغوان ببرد رنگ

مهر تو از برگ ضیمران ببرد بو

رنگین‌گردد ز تاب روی تو محفل

مشکین ‌گردد ز بوی خلق تو مشکو

بس‌ که به مدحت رقم زدند دفاتر

قیمت عنبر گرفت دوده و مازو

برق حسامت به هر دمن‌ که بتابد

روید از آن تا به حشر لالهٔ خودرو

ابر عطایت به هر چمن‌که ببارد

خوشهٔ خرما دمد ز شاخهٔ ناژو

نقش توانی زدن بر آب به قدرت

کوه توانی ز جای ‌کند به نیرو

چرخ بود همچو بزم عیش تو هیهات

راغ و چمن دیر وکعبه‌گلخن و مینو

یا چو ضمیرت بود ستاره علی‌الله

مهر و سها لعل و خاره شکر و مینو

شاخی‌ گوهر دهد چو کلک تو نه‌ کی

حاشا کلّا چسان چگوهه ‌کجا کو

عزم تو بر آب ریخت آب سکندر

حزم تو بر باد داد خاک ارسطو

گو نفرازد عدو به بزم تو رایت

گو نکند خصم در بر تو هیاهو

مرغ نیی‌کت بود هراس زمحندار

طفل نیی ‌کت بود نهیب ز لولو

پیکر گردون شود ز تیر تو غربال

سینهٔ‌ گردان شود ز تیر تو ماشو

دادگر تا مراست مدح تو آیین

بس‌ که‌ کنم سخره بر امامی و خواجو

خواجهٔ خواجویم و امام امامی

شاعر سحارم و سخنور و جادو

نیست شگفتی‌که همچو صیت نوالت

صیت‌کمالم فتد به طارم نه تو

بس کن قاآنیا چه هرزه درایی

رو که به درگاه شه ‌کم از همه‌یی تو

مدحت خسرو چه ‌گویی ای همه‌‌ گستاخ

چرخ نیاید به ذرع و بحر به مشکو

اهل جهان را به‌ گوش تا عجب آید

واقعهٔ اندروس‌اا و قصهٔ هارو

خصم ز بأس تو بیند آنچه همی دید

دولت مستعصم از نهیب هلاکو

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:10 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۳ - د‌ر مطایبه‌ گوید

ماه من دارد ز سیم ساده یک خرمن سرین

من به‌ گرد خرمنش همچون‌ گدایان خوشه چین

یک طبق بلور را ماندکه بشکافد ز هم

نیمی افتد بر یسار و نیمی افتد بر یمین

درشب تاریک چون مه خانه را روشن ‌کند

کس نمی‌پرسد تو آخر قرص ماهی یا سرین

خسرو پرویز اگر خود زرّ دست‌افشار داشت

سیم دست افشار دارد آن نگار نازنین

گنج باد آورد گنجی بود کش آورد باد

گنج بادآور شنیدی ‌گنج بادآور ببین

در شب مهتاب از شلوار چون افتد برون

یک بغل برف از هوا باریده گفتی بر زمین

هیچ جفتی را نشاید بی‌قرین خواندن به دهر

جز سرین او که جفتست و به خوبی بی‌قرین

گنج سیمست آن سرین دزددل و دل دزد او

گنج چون خود دزد باشد دزدکی گردد امین

چرب و شیرینست چندانی که چون نامش برم

از زبان من گهی روغن چکد گه انگبین‌

آن سرین کاو چون پری پنهان بود از چشم خلق

چون من از هر سو دو صد دیوانه دارد در کمین

ای ‌دریغا کاش افسون پری دانستمی

تا پری را دیدمی بی‌گاه و گه صبح و پسین

آن پری را نیست افسونی به غیر از سیم و من

مانده‌ام بی‌سیم از آن با من نگردد همنشین

نی‌ که او سیمست و من همچون‌ گدا در پیش او

بهر سیم آرم برون دست طمع از آستین

نام‌او شعر مرا ماندکه چون آری به لب

آبت آید در دهن بی‌خود نمایی آفرین

آن سرین کان ماه دارد من اگر می‌داشتم

دادمی‌ کز من نباشد هیچ ‌کس اندوهگین

وقف رندان قلندر کردمی چون خانقاه

تا شوند آنجا پی‌ دفع منی عزلت‌ گزین

دی به من گفتا کسی وصف سرین کردن به دست

گفتم آری بد بود مبرود را سرکنگبین

گر ز لفظ زشت افتد معنی زیبا به دست

ننگ‌گوهر نیست‌‌ گر جوید کسی از پارگین

قهوه بس تلخست‌ کش نوشند مردم صبح و شام

لیک بس شیرین شود چون گشت با شکر عجین

از سرین گفتن مرا در دل مرادی دیگرست

فهم معنی‌ گر توانی حجتی دارم متین

چیست دانی خواهش دل خواهش دل ‌کیست عشق

عش چبود شور حق حق ‌کیست رب‌العالمین

آدمی را میل هست و شهوتی اندر نهاد

کافریدست از ازل در جان او جان‌آفرین

گرچه زان شهوت مراد ابن شهوت مشهور نیست

لیک ازین خواهش ‌بدان خواهش ترا گردد معین

زانکه لفظ شهوت‌انگیز آورد دل را بشور

تاکند گم ‌کردهٔ خود را سراغ از آن و این

تشنگی باید که خیزد تشنه در تحصل آب

تا سراب از آب بشناسد سداب از یاسمین

مقصد و مقصود جانها رنگ و تاب آب هست

پس در اول حال عطشان آب می‌داند یقین

در شراب ار آب نبود رنگ و تاب آب هست

پس ‌در اول حال عطشان آب می‌داند یقین

مرد بخرد را به دل سودا ز جای دیگرست

کش گهی از خال جوید گه ‌ز خط‌ گه از جبین

راستی عشاق را سوز و نوای دیگرست

گه ز چنگ عندلبب و گه ز چنگ رامتین

بوی پیراهن چنان یعقوب را بینا کند

بوی یوسف فرق کن از بوی یوسف آفرین

گر به تنها طیب چشم‌ کور را کردی بصر

هیچ نابینا نبودی در تمام ملک چین

تین و زیتونی که یزدان خورده در قرآن قسم

فهم‌ آن زاوّل‌ که قصدش چیست زین زیتون و تین

در همین زیتون و تین خواهد یقین شد آنکه هست

طعم آن شیرینی مطلق بهر چیزی ضمین

مقصد حق شور عشق تست و شرح حسن خویش

از حدیث حور و غلمان و جمال حور عین

شرب مطلق نیست مقصودش که قرب مطلقست

اینکه فرماید به قرآن لذهٔ للشاربین

باری ار هزلی فتد گاهی بنادر در سخن

حکمتی دارد که داند نکته یاب دوربین

هزل و طیبت طینت افسرده را آرد به وجد

آنچنان کز تلخ می خوش خوش به وجد آید حزین

همچو ملح اندر طعامست این مزاح اندر کلام

این سخن فرمود آنکو بد نبی را جانشین

گفت روزی مصطفی ناید عجوز اندر بهشت

یک عجوزک بود حاضر شد ز گفت شه غمین

مادح شاهست قاآنی به هرجایی که هست

گر ز اصحاب شمال و گر ز اصحاب یمین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:10 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۸ - د‌ر مدح شاهنشاه اسلام‌پناه ناصرالدین شاه خلد لله ملکه و اقباله‌ گوید

باز سرسبز شد زمین ز گیاه

همچو اقبال ناصرالدین شاه

سروها گرد سرخ گل گویی

گرد سلطان ستاده‌اند سپاه

خاک خرّم‌تر از هوای بهشت

باد مشکین‌تر از شمال هراه

ابر پاشیده بر دمن لؤلؤ

باد گسترده در چمن دیباه

تخت‌ کاووس ‌گشته آن ز گهر

تاج طاووس گشته این زگیاه

همه شیر سپید بارد ابر

که چو پستان زنگی است سیاه

کشتی‌ای از بخار را ماند

کش بود پشت باد لنگرگاه

اندرین فصل یارکیست مرا

جانفزا عمر بخش انده‌ کاه

ملک‌العرش دلبران به جمال

ملک‌الموت عاشقان به نگاه

زخ رخشان او میان دو زلف

چون ثوابی میانهٔ دوگناه

یا نه‌ گویی به نزد یک قیصر

دو نجاشی نموده پشت دوتاه

تا بر او چون منیژه دل بستم

گشت افراسیاب دل آگاه

دلم اندر چهِ زنخدانش

همچو بیژن فکند لیک آن ماه

رستمی ‌کرد و با کمند دو زلف

چون ثوابی میانهٔ دوگناه

گاه مستی اگرچه می‌بوسم

لب او را به عنف خواه مخواه

لیک خود هم به میل خاطر خویش

می‌دهد بوسه نیز گاه به‌گاه

خاصه آن ساعتی‌ که می‌شنود

از لب من مدیح شاهنشاه

ناصرالدین شه آفتاب ملوک

زینت ملک و زیب افسروگاه

زیر فرمانش ملک تا ملکوت

شاکر خوانش پیر تا برناه

سطوتش برق و آفرینش‌ کشت

قدرتش‌کهربا وگیتی‌کاه

باد مهرش به هر زمین ‌که وزد

زو دمد تا به حشر مهر گیاه

بر نه افلاک‌گسترد سایه

هرکجا شوکتش زند خرگاه

دی خرد وصف ذات او می‌گفت

که بزرگست و در جهان یکتاه

گفتم آیا توان نظیرش جست

کافرینش بدو برند پناه

لب گزان گفت عقل من که خموش

وحده لااله الا الله

ای ترا خسروان هفت اقلیم

دست برکش ستاده بر درگاه

خلق را پیش از آفرینش روح

داغ مهر تو بود زیب جباه

صوت و حرف و کلام ناشده خلق

ذکر مدح تو بود در افواه

صف جیش تو از فراوانی

از فراهان رسیده تا به فراه‌

بر جمال و جلال و شوکت تو

در و دیوار شاهدند و گواه

روز هیجا که در عروق زمین

بفسرد همچو خون مرده میاه

راه‌گردون شود بنفشه از تیغ

کام‌گردان شود سیاه از آه

همه صد جا ز هول بگریزند

تا نفس از گلو رسد به شفاه

دل ‌گردان ز چاک پیراهن

برجهد چون ز باد بند قباه

تیغ بر روی هم‌ کشند اقران

گرز بر فرق هم زنند اشباه

تو چو خورشید چرخ وقت طلوع

از کمینگه برون شوی ناگاه

خنجری چون ‌جحیم درکف دست

چهره‌یی چون بهشت زیرکلاه

کوه و هامون ز هول حملهٔ تو

پر شود از خروش واویلاه

از هراس سنان تو به سپهر

بازگردد شعاع مهر از راه

شیر آن سان گریزد از سخطت

که ورا سرزنش‌کند روباه

تیغت آن یادگار عزراییل

ملک‌الموت یک جهان بدخواه

تا که بر عمر تو بیفزاید

عمر اعدات را کند کوتاه

ریزد آن قدر خون‌ که چون ماهی

هفت‌ گردون به خون ‌کنند شناه

تو چو اسفندیار رویین تن

گرد کرده عنان اسب سیاه

دشمن دیو خو چو ارجاسب‌

حالش از هیبت تو گشته تباه

اطلس سرخ دم به دم بافند

دشمنانت به خاک معرکه‌گاه

بسکه درخون خویشتن پس‌ مرگ

دست و پا می‌زنند چون جولاه

گرچه‌گیتی بر تو چیزی نیست

هم ز گیتی ترا فزاید جاه

صفر هم هیچ نیست لیک شود

سه از و سیّ و پنج ازو پنجاه

تا ندارند از ستایش حق

پارسایان پاک دین اکراه

تکیه بر هیچ پادشات مباد

جز به شاهی‌که نام اوست اله

تخت در زیر و بخت در فرمان

نصر همدوش و عافیت همراه

فتحی از نو نموده روز به روز

ملکی از نوگشوده ماه به ماه

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:10 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۹ - د‌ر ستایش پادشاه رضوا‌ن جایگاه مغفور محمدشاه مبرور طاب ثراه فرماید

دو چشم باز و دوگوشم فراز مانده به راه

که‌کی بشارت فتح آید از معسکر شاه

ندانم از چه به راه اندرون بشیر بماند

گمان برم که به شیری دوچار شد ناگاه

و یا ز پویه سم بارگیش کوفته شد

پیاده ماند و نبودش پیاده طاقت راه

و یا ز شدت باران و برف و برد هوا

به نیمه راه به جایی بماند خواه مخواه

و یا چو روی منش دست و پا پر آبله شد

ز بسکه بوسه زدندش زمان زمان به شفاه

چه شد چرا سفرش این قدر دراز کشید

مگر نه عمر سفر بود غالباً کوتاه

علی‌الله از چه سبب دور ماند و دیر آمد

مگر شکار بتی‌گشت شوخ و خاطرخواه

چرا نیامد یارب‌کجا اقامت‌کرد

به حیرتم‌ که چه شد لا اله الا الله

همین دم آمده ور نامدست می‌آید

خدای را ز قدوم ویم‌ کنید آگاه

همی معاینه بینم ‌که مژده را بت من

دوان دوان خوش و خرم درآید از درگاه

به جهد رانده ز تک مانده تنگ بسته‌کمر

نفس‌ گسیخته خوی ‌کرده ‌کج نهاده ‌کلاه

عرق نشسته به رویش چو بر سمن باران

غبار مانده به چهرش چو بر ثواب‌گناه

سپید گرد رهش برد و زلف غالیه‌گون

بسان سودهٔ‌ کافور تر به مشک سیاه

خطش به چهرهٔ رنگین چو مشک بر شنجرف

تنش به جامهٔ فاخر چو نقره در دیباه

چو پشت گردون در سجدهٔ خدیو جهان

به پیش رویش آن زلف‌ کرده پشت دوتاه

به غیر خط سیاهش برآن سپید رخان

ز مشک سوده ندیدم حصار خرمن ماه

نشسته از بریکران باد پای چو برق

دو اسبه تاخته ناگه دمان رسد از راه

بشارت آرد کآمد بشیر و برّه زدند

به گردش از دو طرف جوق جوق بنده و داه

ز بس به روی بشیر از در نیاز عیون

ز بس به راه برید از در نماز جباه

تمام جبهه بود هرکجا نهند قدم

تمام دیده بود هر کجا کنند نگاه

لبش پر آبله‌گردیده چون سپهر به شب

ز بس که بومه زدندش ز هرطرف به شفاه

یکیش ساغر می داده‌ کای بشیر بنوش

یکیش نقد روان بر ده‌ کای برید بخواه

ز هر کرانه‌ گروهی‌ گرفته دامن او

که ای بشیر چه داری خبر ز فتح هراه

به روزگار زمستان‌که آبها همه سنگ

چسان ز آب هری رود عبره‌ کرد سپاه

به فصل دی که ز سردی بنیم راه سخن

به سمع‌ کس نتواند رسیدن از افواه

ز بس برودت در طبع روزگار حرون

که منجمد شده قوهٔ نما به طبع‌گیاه

هرات راکه سپهری است بر فراز زمین

چسان ‌گرفت شهنشاه آسمان خرگاه

به مان آذر وکانون ‌که شعله درکانون

چنان فسرده نماید که شاخ سرخ ‌گیاه

هرات را که جهانیست در میان جهان

چسان ‌گشود مهین شهریار ملک پناه

به وقت بهمن‌ کز تیره جرم ابر مطیر

سپهر نیلی در بر کند پرند سیاه

هرات راکه بود قلعهٔ ستاره‌گرای

چسان نمود مسخر شه ستاره سپاه

بشیرگوید ای قوم تا نبیند کس

خبر فسانه شمارد به صدهزار گواه

مگر نه خسرو گیتی‌ستان محمدشاه

به سرش تاج سعادت بود ز فر آله

شکوه شاه همین بس ‌که از مهابت او

ز سومنات به عیوق رفت بانگ صلوه

نبرد شاه همین بس‌ که از صلابت او

فغان افغان بررفت تا به طارم ماه

نه شاه عرضهٔ شطرنج بود شاه هری

که می ز جای بجنبد ز بانگ شاهاشاه

چه مایه رنج و خطر برد شاه تا آورد

بر اوج تختهٔ دارش ز شیب تختهٔ‌ گاه

به مال و جاه عدو غره‌‌ گشت و غافل ازین

که مال او همه مارست و جاه او همه چاه

بلی چو بخت قرین نیست مال‌ گردد مار

بلی چو چرخ معین نیست جاه‌ گردد چاه

غریو توپ دژ آشوب از محال هری

گمان برم که فراتر شد از دیار فراه

نهیب شاه چنان تنگ‌کرد سینهٔ خصم

که می‌نداشت ز تنگی مجال‌گفتن آه

ز بس‌که بهر تماشای رزم خم شد چرخ

چو چرخ چاچی شاهش‌ نماند پشت دوتاه

همی به فرق ملک خود آهنین گفتی

فکنده سایه بلند آسمان به خرمن ماه

ستاره‌گریان از بیم مرگ هایاهای

زمانه خندان بر کار خصم قاهاقاه

عدو ز مرگ دل آسوده بود و غافل ازین

که نوک نیزهٔ شه مرگ را بود بنگاه

مجال جنبش از هیچ سو نداشت نسیم

ز بس هوا متراکم ز بانگ واویلاه

ز بیم شاه پر از نقش شاه بود جهان

به چشم خصم ولی بود در جهان یکتاه

چنان ز بیم ملک زردگشت چهر عدو

که‌کهرباش نیارست فرق‌کرد ازکاه

ز گرز شاه شد آشفته مغز خصم چنانک

نسیم ناخوش او مغز چرخ‌ کرد تباه

عجبترآنکه ز مغزش به خاک تخمی‌کاشت

که تا قیامت مجنون دمد به جای‌ گیاه

خدنگ شاه چنان خود دوخت بر سر خصم

که‌ گفتی آنکه به فرقش شدست پوست‌ کلاه

ز بس‌که تندی شمشیر شاه جسم عدو

دوپاره‌‌گشت به یک ضرب و می نبود آگاه

مصاف بس که در آن پهنه ‌‌گرم بود نداشت

همی خبر پدر از پور و همره از همراه

سپاهیان ملک بر عدو چنان چیره

که شرزه شیردژ آگه به حمله بر روباه

ز تیر شاه‌که ده ده به یکدگر می‌دوخت

کسی نیافت‌ که پنجست خصم یا پنجاه

سپهر قلزم خوناب‌گشت و تیر ملک

در او به قوت بازو همی نمود شناه

چنان نهیب ملک‌کار تنگ‌کرد به خصم

که جز به سایهٔ تیغ اجل نیافت پناه

ز تیغ شاه مکافات یافت خصم آری

گناه را نه مگر دوزخست باد افراه

بلی به دوزخ تفتیده می‌بسوزد مرد

چو بنگریش جری بر به ارتکاب‌ گناه

ز چیره دستی شه خیره مرزبان هری

چنانکه غیرامانش نه روی ماند و نه راه

زمان زمان پی پوزش به بارگاه ملک

دوان دوان زهری صف به صف سپید و سیاه

وزیر شه بدل اسب داد پیل دمان

به هر بیاده ‌که آورد رخ به درگه شاه

جهانستان ملکا بدسگال سوز شها

تویی‌که پشت فلک در سجود تست دوتاه

هزار شکر خدا راکه از عنایت تو

جهانیان همه انباز راحتند و رفاه

به ویژه فارس که گویی بهشت را ماند

از آنکه راه ندارد به هیچ دل اکراه

یکی منم‌ که به میدان مدح‌گوی سخن

به صولجان بلاغت ربودم از اشباه

سوارگشته سرانگشت من به پشت قلم

بدان مثابه ‌که رویینه تن بر اسب سیاه

اگر نه خامهٔ من بود نظم عنین بود

هم او بسان سقنقور بر فزودش باه

شها جدا ز جنابت به حیرتم‌که مرا

چگونه روز شود هفته هفته ‌گردد ماه

چنان سپاه محن بر دلم هجوم آرد

که‌ گم شود تنم اندر میانه ‌گاه بگاه

ثنای شاه نیاری نمود قاآنی

به هرزه باد مپیما به خیره عمر مکاه

به هر بهار الا تا همی به قوت طبع

چو خون روان شود اندر عروق شاخ میاه

قوام بخت تو چندانکه در بسیط زمین

کهین غلام تو بر آسمان زند خرگاه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:16 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۰ - د‌ر مدح شهنشاه ماضی محمدشاه غازی طاب ثراه گوید

روز آدینه شدم بر در خلوتگه شاه

نامهٔ مدح به‌کف چشم ادب بر درگاه

خواستم بار یکی رفت و بشه‌‌ گفت وز شه

رخصت آورد و برفتیم بهم تا بر شاه

خاک بومیدم و استادم و برخواندم مدح

صله‌ام داد و ثنا گفت و بیفزودم جاه

محرم خاص ملک کان ادب اسمعیل

که به شوخی بر شه منفردست از اشباه

شاه را خواست به وجد آرد و خرسند کند

گفت کای خسرو گردون فرسیاره سپاه

مر مرا بود کهن ساله زنی دایهٔ چرخ

پیل خرطوم و زرافه تن و بوزینه نگاه

چانه برجسته و سر مرتعش و تن مفلوج

لب‌فروهشته و بینی خشن و پشت دوتاه

آه سردش به لب آنقدر که در یخدان یخ

موی زردش به‌تن آنقدرکه درکهدان‌کاه

چین به رخسارش از آن بیش ‌که در دریا موج

مایل شهوت از آن بیش که شیطان به‌‌ گناه

چانه‌اش جسته‌تر از دنبهٔ میش و سرگرگ

بینیش ‌گنده‌تر از لفج غلام و لب داه

خواندی از فرط شبق گاه به گاهم بر خویش

تا همی آب بر آتش زنمش خواه مخواه

روزی از بهر تسلی به‌کنارش خفتم

تا در آن لجهٔ معروف درافتم به شناه

بر شرع هوسم شرطهٔ شهوت نوزید

که برم کشتی خود را به لب لنگرگاه

زورق نفس بهیمی نشدش راست ستون

همچو لنگر به زمین دوخت ‌سر از سستی باه

میل شهوت به چه‌رو آری از جا جنبد

با چنان ناخوش رویی که بود شهوت‌ کاه

تار و پود هوسم پاره شد از بس که به جهد

دست و پا می‌زدم از بهر شبق چون جولاه

چون نجست آب ز فواره‌ام از عجز عجوز

لگدی زد که بجستم چو ز فواره میاه

آبرویم همه برخاک سیه ریخت چو دید

دلو من خشک لب افتاده نگون بر لب چاه

کاری از پیش من آن روز نرفت اما رفت

موی ریشم هم بر باد پی بادافراه

حرکت رفت ز پبش و برکت رفت ز پس

حرکت بی‌برکت رو ندهد اینت ‌گواه

بر خش ثوب پلاسینه فرو نتوان ‌کرد

سوزنی را که ببایست زدن بر دیباه

خود از آن گونه که می بردمد از دام جوی

راست در دریا هرگز نشود شاخ گیاه

لاجرم بر در آن لجهٔ بس ژرف و عمیق

میل من خفت و مرا دست هوس شد کوتاه

زال حسرت زده از پیش و من آزرده ز پس

من همی‌گفتم واریشاه او واپیشاه

تنگدل او ز عمل من شده از کرده خجل

من نفس بسته و او هر نفسی می‌زد آه

چه دهم شرح ز جا جستم و بیرون رفتم

از قضا دخترکی نادر دیدم در راه

موی شیطان صفت او دلم از راه ببرد

آری ابلیس کند آدمیان را گمراه

رویش از تازگی و طره‌اش از نیکویی

گفتی این صبح نشابورست آن شام هراه

مگر از زلف و رخش‌ چشم خلای شده خلق

که یکی نیمه سپیدست و یکی نیمه سیاه

زیر مه بسته چهی ژرف و جهانی دل و دین

کرده ز آن زلف نگونسار نگونسار به چاه

غره غرار تر از صورت خوبان فرنگ

طرّه طرارتر از طینت افغان فراه

رخ به قامت چو به شمشاد ز سوری خرمن

مو به عارض چو به‌گلزار زا کسون خرگاه

قد موزونش چون نخل امانی خرم

روی میمونش چون روز جوانی غم‌کاه

بدنش صاف بدانگونه که هرکش بیند

ظن برد کآب حیاتست و بنوشد ناگاه

بخ بخ از ماه رخش متعنی الله به

هی هی از سرخ لبش صیرنی الله فداه

عقرب زلف کجش بر جگرم نیشی زد

که چو افعی زده از سینه برآوردم آه

چشم از بس ‌که ز سیل مژگان ریخت سرشک

خردم‌ گفت‌ که بس کن بلغ‌السیل ذُباه

بر وجودم غم عشقش بشد آنسان چیره

که یکی شیر ژیان ‌گاه جدل بر روباه

گشت نابود چنان در غم او هستی من

که روان درگذر صرصر می جثهٔ کاه

شور عشقش دل ویرانهٔ من کرد خراب

که خرابست به هر ملک که بگذشت سپاه

رفتمش‌ پیش و به صد لابه سرودم غم‌ خویش

گفت بیهوده‌مکن ریش و سخن کن ‌کوتاه

جوزهر وار کمربسته و من می‌ترسم

که در این‌ جوزهر آخر به خسوف افتد ماه

هنرت چیست جز این ریش که‌ گویی به‌ مثل

شب یلدا بود از بس ‌که درازست و سیاه

گفتم این ریش مرا هست محاسن بی‌حد

بشمرم برخی از آن بو که شوی خوب آگاه

اولاً مایه همین شوکت ریشست که شه

از دو صد خلوتیم داده فزون منصب و جاه

حامل و ناقل قلیان سلامم‌ گه بار

که ملک آید و چون ماه نشیند برگاه

شوکت ریش من آن لحظه شود بیش که من

کوردین پوشم و دستار نهم جای ‌کلاه

یا در آن وقت که پوشم زره و بنشینم

از برباره چو رویین تن بر اسب سیاه

بر کفلگاه تکاور فکنم چرم پلنگ

چو پلنگان دژم حمله برم بر بدخواه

وز بر سینه حمایل ‌کنم این ریش سیه

زیر این ریش سیه تنگ کشم بند قباه

خاصه آن وقت ‌که باد آید و از جنبش باد

دستی از نخوت بر ریش کشم گاه به گاه

نیمی از ریش به‌ چپ درفکنم نیم به راست

وز چپ و راست به ظارهٔ من شاه و سپاه

ریش من هر که در آن حالت بیند گوید

ریش و این شوکت و فر به به ماشاء‌الله

همه بگذار بدانگه ‌که سوی فارس شدم

بختیاری به سرم ریخت فزون از پنجاه

من و یاران مرا رعشه درافتاد به تن

که ندانستم چون برهم از آن معرکه‌گاه

علت آن بود که آن سال ز امنیت ملک

چیزی از اسلحهٔ ملک نبردم همراه

ناگه افتاد به یادم که مرا ریشی هست

که زهر نیک و بدم بود به وقت پناه

گفتم ای ریش ‌کنون روز بدت پیش آمد

شوکت خود مشکن منقصت خویش مخواه

آخر ای رب دل شیر تو داری چه شدت

که درین‌ عرصه کنی پشت به مشتی روباه

قاطعان طرق ایدر که به کین خاسته‌اند

وقت آنست ‌که بدهی همه را باد افراه

تو عقابی به صلابت اگر اینان عصفور

شاید ار پیش پرند تو نپاید دیباه

قصه‌کوته به‌دهان ریش فرو بردم و چشم

بر دریدم چو هژبری‌ که‌ کند تیز نگاه

هیات ریش من از دور چو دزدان دیدند

زود گشتند گریزان همه با حال تباه

آن بدین ‌گفت ‌که اینست عمودی ز آهن

که فرامرزکشیدی به‌کتف‌ گاه به‌گاه

این‌ بدان گفت نه دیویست سیه کز سر خشم

پی بلعیدن ما پشت نمودست دوتاه

آن دگر گفت‌ که اهریمن آدم‌خوارست

خویش را باید ازین مهلکه می داشت نگاه

درگذر زین همه ای شوخ کزین موی سیه

کنمت بستر از اکسون و دواج از دیباه

خسبم از زیر تو وان ریش بود بستر تو

ور به بالا فتمت هست دواج ای دلخواه

دختر از ریش من این طرفه محاسن چو شنید

گفت لا حول و لا قوهٔ الا بالله

این چه ریشست‌که مهر من از آن‌گشت فزون

یعلم‌الله‌که ریشست این یا مهرگیاه

پس مرا گفت ‌که هر حاجت ‌کم در دل بود

زین محاسن همه کردی تو قضا بی‌اکراه

لازم آمد که روا دارم هرچت‌ کامست

که مرا کردی از ریش خود ایدون آگاه

لیکنت زان هنری هست نکوتر گفتم

آری آری سمت بندگی شاهنشاه

خسرو راد محمد شه ‌کز بهر شرف

بر سُم توسن او شاهان سایند جباه

بهر آن یافت ز فیض ازلی قوت نطق

تا همی مدحت او را بسرایند افواه

تا گسسته نشود روز ز شب شام از صبح

مگسلاد از وی توفیق حق و عون اله

باد هر ماهه قویتر سپهش روز به روز

باد هر ساله فزونتر حشمش ماه به ماه

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:17 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۱ - در مدح صدراعظم

دوش چون‌گشت‌جهان از سپه‌زنگ سیاه

از درم آن بت زنگی به در آمد ناگاه

با رخی غیرت مه‌ لیک به هنگام خسوف

خنده بر لب چو درخشی که جهد ز ابر سیاه

بینیش چون الف اما بسرهای دهن

ابرویش همچو یکی مد که نهی بر سر آه

همچو نرگس که به‌ نیمی شکفد در دل شب

چشم افکنده به صد شرم همی‌کرد نگاه

دو لبش آب خضر کرده نهان در ظلمات

غبغب او ز دل سوخته انباشته چاه

لب چو انگشت ول نیمه ی آنگشت آتس

مو چو سرطانش ولی چون شب سرطان کوتاه

مژه و ابرویش آمیخته بر دشنه و تیغ

سپه زنگ توگفتی شده عاصی بر شاه

چون یکی شب که دو روزش به میان درگیرد

می‌خرامید وز آصف دو غلامش همراه

ایستاد از طرفی روی‌کشیده درهم

راست چون چین به‌سر زلف نگارد دلخواه

گفتم ای از رخ تو گشته شب من شب قدر

روی به زلفین تو آورده شب قدر پناه

ای تو با بخت من سوخته توأم زاده

زی برادر به شب تیره که بنمودت راه

زان دوام گفت یکی تحفهٔ سردارست این

سر احرار پرستار شه و پشت سپاه

زان غلام این‌ چو شنید اشک روان کرد برو

کاه جرمم چه‌ که این گشت مرا بادافراه

هر زمان بر من و بر کلبهٔ من می‌نگریست

آه می‌زد که به دوزخ شده‌ام واویلاه

حجرهٔ خانهٔ او هفت و درونش هفتاد

گردهٔ سفرهٔ او پنج و به ‌گردش پنجاه

مطبخی دید بمانند یکی بیضه سپید

روزنش دید ز دود دل اطفال سیاه

کف به‌ کف سود که دیدی به چه روز افتادم

این بلا تا به من آمد به جزای چه‌ گناه

جامه‌عریانی و بسترحجر و غصه‌خورش

کس مبادا چو من خسته بدین حال تباه

کرد باید چو سگان پاس و ندید آش و طعام

برد باید چو خران بار و نخورد آب و گیاه

من به صد چرب زبانی و به شیرین سخنی

که به این چربی و شیرینیت آرم در راه

اهل و فرزند درآویخته چون سگ در من

کای به افسونگری و حیله فزون از روباه

با خداوند چه نیرنگ دگر کردستی

کت چنین هدیه فرستاد مکافات گناه

هیچ در خانه نهادی‌ که ‌گرفتی خادم

هیچ بر سفره فزودی که فزودی نانخواه

لطف حق بود که آن جاریه مرغوب نبود

ورنه چون روی ویم روز همی گ‌‌شت سیاه

آن یکش ‌گفت بی آرد بزن نان به تنور

وین یکش گفت ‌که بی‌دلو بکش آب از چاه

آن یکش گفت بزن وصله بر آن کهنه حصیر

وب‌ یکش گفت بکن بخیه بر این پاره‌کلاه

خواست دست آس یکی ‌گفت ‌که بر بام فلک

جست‌ گندم دگری‌ گفت‌ که در خرمن ماه

آن یکی جست همی از این کاین تحفهٔ زنگ

به‌کدامین هنر و مایه بود مرتبه خواه

جز شپش جمله به مساحی جبب و بغلش

گو چه آورده‌یی از خانهٔ آصف همراه

آن‌کنیز آن همه می‌دید و به من می‌خندید

من مسکین به زمین دوخته از شرم نگاه

از من و خانهٔ من شد همه نومید چو دید

که همه چیز ضعیفست مرا حتی الباه

عاقبت‌ گفت چه گویی چه کنم با همه طعن

گفتمش از کرم صدر جهان جوی پناه

خواجهٔ عالم عادل‌که ز ابر کف او

ازگل شوره بروید گل و از خار گیاه

آنکه از جودویت این غم جانکاه رسید

خواهدت باز رهانید ز طعن جانکاه

زبدهٔ زمرهٔ دانش و سر ارباب‌ کرم

آنکه بارکرمش پشت فلک‌کرده دوتاه

آنکه زان سیل‌که از ابر نوالش خیزد

نگذرد گر همه چرخست شناور به شناه

فلکش بندگی جاه‌ کند با رفعت

خردش پیروی رای‌کند بی‌اکراه

آن‌که وصف دل او شد بضیا نور قلوب

آنکه خاک در او شد ز شرف زیب جباه

خنده بر باغ بهشتش زند از نکهت خلق

طعنه بر اوج سپهرش زند از رفعت جاه

بویی از خلق وی افزود تبت رارتبت

حشوی از جاه وی افراخت فلک را خرگاه

ای که بگذاشته دعوی بر جود تو سحاب

اینک این دست در افشانت براین نکته‌ گواه

اندر آن بزم که قدر تو بود صدرنشین

چرخ را جای نشستن نبود جز درگاه

انوری دید به خواب آنکه جلال الوزرا

چل درم داد سپیدش پی هندوی سیاه

خواب نادیده و ناگفته به ‌من لطف تو داد

آن‌کنیزی‌که شبیهش نبود از اشباه

شکوه‌یی ‌گر به زبان رفت در آغاز سخن

بر زبان این سخنان نیز رود گاه به ‌گاه

با من ار چرخ به‌کینست تویی بر سر مهر

کم مباد از سر من لطف تو و سایهٔ شاه

سرورا حاسدم از رشک به حسرت‌گوید

به سخن در نسرشتست‌ کسی مهرگیاه

شعر چندان و نه چندانکه تو خواهی زر و سیم

این چه جادوست که برخاست از ایران ناگاه

این نه جادوست خداوندا کاین شاعری است

کس چنین در نتوان سفت مرا زین چه‌‌ گناه

شفقت شاه فزاینده و انصاف توام

حاسدم‌ گو تن ازین درد به بیهوده بکاه

بهر اثبات خداوند و پی نفی شریک

لااله است همی تا بسر الاالله

دست این حادثه از دامن اقبال تو دور

داردت از همه آفات خداوند نگاه

تا ‌جز افواه سخن را نبود جای عبور

به جز از ذکر جمیلت نبود درافواه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:17 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۲ - د‌ر مدح شاهنشاه ماضی محمدشاه غا‌زی طاب‌ا‌لله ثراه گوید

شد عید و مه روزه سفرکرد به اکراه

نیکو سفری‌ کرد خدا بادش همراه

ای خادمک آن حجره بیارای و به ‌مجلس

می‌زن عوض آب به رغم دل بدخواه

این سبحه و سی‌پاره بهل باز به صندوق

وان خرقه و سجاده به برباز به بنگاه

مسجد همه‌ کاسد شد و منبر همه فاسد

واعظ همه حیران شد و زاهد همه درواه

یک ماهه نکردی ادا سنت شادی

یک روزه‌کنیم آنچه نکردیم بهٔک ماه

هم باده و هم بوسه درین ماه حلالست

می‌گویم و پروا زکسم نیست علی‌الله

می‌نوشد و شاهد برد و بوسه ستاند

هر بنده‌ که از رحمت یزدان بود آگاه

با من سبقت رحمته پس ز چه خوانی

هرصبح و پسین و شب و روز وگه وبیگاه

سودای خدا با تو به فضلست و به رحمت

با رحمت و فضلش چه خوری غم چه‌ کنی آه

قاآنی تاکی سخن از سر خدایی

در رهگذر باد چرا غره شود کاه

از شعر مزن لاف و برو شعر همیباف

کس گفت که شاعر مشو ای شاعر گمراه

بنشین و بط باده ستان از بت ساده

زان پیش که برگت ببرد مرگ به ناگاه

این ماه مکرم لقب از یزدان دارد

با شوکت شاهانه از آن می‌رسد از راه

گر شوکت شاهانه ندارد سپس از چیست

این نای و نفیر و علم و کوس به درگاه

آن ماه همه شیخ نوان بود به مجلس

این ماه همه شوخ جوانست به خرگاه

آن ماه ندیدیم تنی راکه ننالد

چو‌ن چنگ‌ که مطرب به رهاوی زندش راه

ساقی چه نشستشی برخیز و بده می

مطرب چه ستادستی بنشین و بزن راه

ای سرو من ای بر همه خوبان جهان سر

ای ماه من ای بر همه ترکان ختن شاه

سروی نه عفاک‌الله‌کی باده خورد سرو

ماهی نه جزاک الله‌ کی بوسه دهد ماه

چاهی به زنخ داری و این‌ طرفه‌ که مردم

از چاه برند آب و تو آبم بری از چاه

چندین چه‌کنی ناز الا ای بت طناز

این ناز بهل تا نکشدکار به اکراه

برجه چو وشاقان و به من بوسه همی ده

بنشن چو امیران و ز من باده همی خواه

من باده دهم تو چه‌کنی‌؟ شکر خداوند

تو بوسه دهی من چکنم‌؟ مدح شهنشاه

فرماندهٔ آفاق محمد شه غازی

کز فر و شرف در دو جهان آمده یکتاه

حورشید و مهش را نتوان خواندن امثال

جمشید و کیش را نتوان ‌گفتن اشباه

هرجا سخن از رزمش شیران همه خرگوش

هرجا صفت از بزمش میران همه برماه

ننگ آیدش از دولت جاوید ازیراک

زشتست براندام سهی جامهٔ کوتاه

بر چهرهٔ اقبالش دولت شده شیدا

بر ساحت اجلالش‌ گردون شده درواه

زانسوی مکان قدرش انداخته مسند

بیرون ز جهت جاهش افراخته خرگاه

ای با شرف قدر تو شاهان همه بنده

وی با فزع قهر تو شیران همه روباه

تمکین تو جاییست که شاهان همه آیند

هر روزه به درگاه تو با ناله و درخواه

آن فدیه و این هدیه و آن ‌گوهر و این ‌گنج

آن‌باره و این‌باره و آن افسر و این‌گاه

گیری‌ گهی از روم و گه از چین و گه از هند

اورنگ ز قیصرکمر از خان‌کله از راه

هر نطفه‌کزو رایحهٔ‌کین تو آید

از بیم شود خون به رحم نامده از باه

خاص از پی آنست‌که مدح تو سراید

ورنه چه بود خاصیت نطق در افواه

مانا رقم هندسه جود تو نهادست

گر نه نبود فرق نه از پنج به پنجاه

چون نار جهنم لقب تیغ تو جانسوز

چون صیت قیامت صفت قهر تو جانکاه

شاها چو دل دشمن تو قافیه شد تنگ

با آنکه مکرر شد چون جود شهنشاه

تا هیچ به حمام سواره نرود مرد

تا هیچ به شطرنج پیاده نبود شاه

دهرت به دبستان بقا باد یکی طفل

چرخت به شبستان علاباد یکی ماه

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۳ - د‌ر ستایش جناب اشرف امجد صدراعظم دام‌ظله و جناب جلالت مآب نظام ا‌لملک دام شوکته

صدراعظم آفتابست و نظام‌الملک ماه

آسمانِ این دو نیّر چیست خاک پای شاه

آن پدر را از نطاق‌کهکشان شاید کمر

وین پسر را بر مدار فرقدان سایدکلاه

صدهزاران باره‌گیرد آن پدر با یک قلم

صدهزاران بنده بخشد این پسر از یک نگاه

آن‌پدر را صدراعظم‌کرد شه زان پگه بود

اعتماد دین و دولت ناظم‌ گنج و سپاه

آن پسر را هم نظام‌الملک داد اول لقب

تا نظام‌الملک ثانی‌ گردد از اجلال و جاه

پس به بازوی جلالش بست درّی شاهوار

کز یکی درج شرف دارد نسب با پادشاه

آنچنان دری‌که‌گر بودی فلک رادسترس

همچو تاجش ‌برنهادی‌بر سر خورشید و ماه

خوشی دلی چندان فراوان‌شدکه نتواند غریب

از هجوم عیش و شادی برکشد از سینه آه

گویی امشب از فلک با وجد می‌تابد نجوم

گویی امشب از زمین با رقص می‌روید گیاه

گر قُصوری ‌رفته در این شعر ای صدر جلیل

عذر من بشنو ، که تا دانی نکردستم‌ گناه

اسب رنجانید دی پای مراگفتم بدو

چون‌ شوم در بزم صدر از لنگی پا عذرخواه

گفت ‌فرداشب قدم از فرق سرکن چون قلم

کز ادب دورست آنجا با قدم رفنن به راه

پا چسان سایی به خاکی‌کاندرو بهر سجود

تا همی‌ببن‌خدو دست‌و عونست و جباه

از خدا خواهم سرایم در ثنایت شعرها

کت به وجد آرد روان چون مژدهٔ فتح هراه

سایه را پیوسته تا در قعر چه باشد مکان

روز و شب چون‌ سایه‌خصمت‌باد اندر قعرچاه

شام احبابت چو صبح غرهٔ خوبان سپید

صبح اعدایت چو شام طرهٔ ترکان سیاه

روزوشب در باغ‌‌گردی‌ تا بگردد روز و شب

سال و مه خشنود مانی تا بماند سال و ماه

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۵ - ایضاً د‌ر مدح شاهنشاه ماضی محمدشاه قاضی طاب ثراه

شاها ز ساغر لب ساقی شراب خواه

آخر سکندری تو ازین چشمه آب خواه

از لعل یار بوسهٔ همچون شکرستان

ز الماس جام جوهر یاقوت ناب خواه

ساقی بخواه باده و بوس وکنار جوی

مطرب بخوان و بربط و چنگ و رباب خواه

دیشب هلال عید ز بام افق نمود

از دست مهوشی می چون آفتاب خواه

از آب تیغ در دل آتش شرر فکن

وز خاک‌ کوی خویش شکست گلاب خواه

اقبال و بخت و شوکت و فر همعنان طلب

تایید و عون و فتح و ظفر همرکاب خواه

از عزم خود شتاب و ز‌ گردون درنگ جوی

از حزم خود درنگ و ز غبرا شتاب خواه

بدخواه را ز چشمهٔ رخشان تیغ خویش

سیراب ساز و چشمهٔ عمرش سراب خواه

از روی و رای خویش مه و آفتاب جوی

از قدر و بذل خویش سپهر و سحاب خواه

از لطف خود به جان مؤالف ثواب بخش‌

وز قهر خود به جای مخالف عقاب خواه

تا ناورد ز حکم تو گردن‌ کشد برون

از کهکشان به گردن گردون طناب خواه

تا صدهزار کشتی جان از بلا رهد

پنهان نهنگ تیغ به بحر قراب خواه

جز بخت خود که قرعهٔ بیداریش زدند

از امن عدل خویش ‌جهان را به‌خواب خواه

بادا دوام عمر تو تا روز رستخیز

یارب دعای بندهٔ خود مستجاب خواه

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۴ - در ستایش وزیر بی نظیر میرزا ابواقاسم قائم مقام فرماید

مگوگناه بود بر رخ نگار نگاه

که بر شمایل غلمان نگاه نیست‌گناه

سرشک ریز دم از دیده هر زمان ‌که ‌کنم

در آفتاب جمال تو خیره خیره نگاه

رخت زداید گرد رخم چو آب روان

خطت فزاید مهر دلم چو مهر گیاه

چو چهرهٔ تو بود چهر من ز اشک سفید

چو طرهٔ تو بود روز من ز آه سیاه

ز عشق روی منیر تو روز من تاریک

ز فکر زلف دراز تو عمر من‌کوتاه

ترا شکنج به‌گیسو مرا شکنجه به جان

مراکلال به خاطر تراکلاله به ماه

تراست چشم‌کحیل و مراست جسم علیل

تراست خال سیاه و مراست حال تباه

اگر نه چشم تو افراسیاب تُرک چرا

به ‌گردش از مژه صف بسته از دو روی سپاه

شدست حاجب سلطان چهره ابرویت

که بی اشارهٔ این کس بدو نجویند راه

مرا ز هجر تو جیحون‌شدست‌دیده ز اشک

مرا ز عشق تو کانون شدست سینه ز آه

ز تیر ‌زلف دلم را مخوان به سوی زنخ

مباد آنکه درافتد شبان تیره به چاه

‌و یا نقاب درافکن ز چهره تا بیند

شبان تیره به ره چاه را ز تابش ماه

گشاده رویت ای مه به تاب می‌ماند

به دشت همت دستور آسمان درگاه

سپهر فضل و هنر میرزا ابوالقاسم

که فضل او زده بر اوج آسمان خرگاه

خدایگان وزیران‌که خور ز رشگ رخش

به چرخ مات شود چون ز فر فرزین شاه

دلیل دعوی یکتاییش بس اینکه سپهر

کند ز بحر سجودش هماره ‌پشت دوتاه

به دعوت نعمش هرکه در زمانه مزیل

به دعوی‌کرمش هرچه در جهان آگاه

به جود دست و دلش فقر کان و بحر دلیل

به نور رای و رخش‌ خسف ماه و مهر گواه

زهی‌ گذشته ترا از کمال عز و شرف

ز جبهه نور جبین وز طرفه طرف ‌کلاه

به جنب جاه تو هیچست آسمان بلند

ولی عجب نه گر او مر ترا فزاید جاه

چنانکه صفر بود هیچ بر سبیل مثل

چو پیش پنج نهی پنج ازو شود پنجاه

که مثل تست‌که تاگویمت بر از امثال

که شبه تست‌که تا دانمت به از اشباه

ز دیده بسکه ببارند حاسدان تو خون

ز سینه بسکه برآرند دشمنان تو آه

شفاهشان شده از دود آن به رنگ جفون

جفونشان شده از رنگ این به لون شفاه

چو شهد عهد تو در کام دوستان شیرین

چو زهر قهر تو در جان دشمنان جانکاه

ز حسرت‌ دل ‌و دست‌ تو بحر و کان شب و روز

به مهر و ماه رسانند بانگ و اغوثاه

روان به مهر تو پیوند جسته با اجسام

زبان به مدح تو میثاق بسته با افواه

پی نظارهٔ تو خلق‌کرده‌اند عیون

ز بهر سجدهٔ تو آفریده‌اند جباه

قلم به دست تو هنگام جود در جنبش

بدان مثابه‌که ماهی‌کند به بحر شناه

اگر به چشم تعنت‌ کنی به‌ کوه نظر

اگر به عین عنایت‌کنی به‌کاه نگاه

شود ز خشم‌ تو چون جسم بدسگال تو کوه

شود ز مهر تو چون بخت نیکخواه تو کاه

بزرگوارا هستم من از تو سخت دژم

ولی چه سود که قادر نیم به باد افراه

نه بحر و کانم تا همچو بحر و کان بشوم

ز جود دست و دلت خوار و زار بیگه و گاه

نه بحرم آبروی من ز جود خویش مبر

نه ‌کانم ازکرمت خاک من به باد مخواه

نه روزگارم تا همچو روزگار کنی

ز ذیل قدرت خود دست جور من ‌کوتاه

نه آفتاب حرورم نه آسمان غرور

که رای و قدر تو بنشاندم به خاک سیاه

نه دهرم از غضبت جان من چو دهر مسوز

نه‌کوهم از سخطت جسم‌ من چوکاه مخواه

نه بخلم از چه ز من خاطر ترا اعراض

نه ظلمم از چه ز من طینت ترا اکراه

بخوان بخوان نوالم ‌که ‌کم نخواهد شد

زکاسه‌لیسی درویش خوان نعمت شاه

الا به ‌گیتی تا در طبیعت محرور

هم فزایدکافور بر به قوهٔ باه

به دهر امر تو قاهر چو باز بر تیهو

به چرخ حکم تو غالب چو شیر بر روباه

سزد که مدح‌ کنم این مدیح دلکش را

به مدح خاتم پیغمبران جعلت فداه

کمال مطلق فیض بسیط عقل نخست

محیط امکان مصداق‌کان حبیب‌الله

وجود آگهش از سر هر وجود خبیر

ضمیر روشنش از فکر هر ضمیر آگاه

به خاک بندگی او مزینست خدود

به داغ پیره‌ری از موسَمست جباه

ولای او بود از هر بلا وقایهٔ تن

ز بیم آنکه اجل تاختن‌ کند ناگاه

کمند وهم به بام جلال او نرسد

زهی کمال شرف لا اله الا الله

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:55 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۶ - در مدح معتمدالدوله منوچهرخان ‌گوید

 

ماه من در جمع تا چون شمع چهر افروخته

یک جهان ‌بروانه را از سوز غیرت سوخته

سوزن مژگان او با رشتهٔ مشکین زلف

دیدهٔ ما را به روی او ز حیرت دوخته

چند از این‌خامان دلا جو‌یی علاج ‌سوز عشق

چارهٔ این آتش سوزان بجو از سوخته

در دل من سوز عشق و برزخ من داغ مهر

او چو شمع و لاله دارد رخ چرا افروخته

آب‌ آتش را کند خاموش اینک آب چشم

در دل من آتشی از عشق یار افروخته

غمزهٔ‌ او بی‌سبب‌ خونخواره و دلدوز نیست

غالباً این شیوه از تیر امیر آموخته

معتمد آن اعتماد دولت شه‌کآسمان

خاک راهش را به صد ملک جهان نفروخته

آصف دیوان ملک جم‌که مور تیغ او

روز هیجا با هزاران اهرمن ‌کین توخته

عالمی ‌در دولت ‌او سیم و زر اندوختند

غیر قاآنی‌ که‌ گنج و شکر و صبر اندوخته

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۷ - در مدح شاهزاده ی مبرور شجاع السلطنه مغفور حسنعلی میرزا فرماید

عبدس و ساقی در قدح‌، صهبا ز مینا ریخته

در گوهر الماس‌گون لعل مصفا ریخته

کرده پی اکسیر جان در طلق زرنیخ روان

در ساغر سیماب‌سان‌ گوگرد حمرا ریخته

آب از سر‌اب انگیخه آتش ز آب انگیخته

زآتش حباب انگیخته وز جرعه دریا ریخته

می موج ‌زن در مشربه زان موج فوج غم تبه

اندر هلال یکشبه عقد ثریا ریخته

پیمانه ‌کأس من معین غلمان عذاران حو‌ر عین

در بزم چون خلد برین طرح ثما را ریخته

مجلس به‌خوبی ‌چون ارم زرین پیاله جام‌جم

زنجیرها بر پای غم از موج صهبا ریخته

خم مریم تهمت زده دوشیزه آبستن شده

وز طفل می در میکده آب مسیحا ریخته

دف بر شبیه دایره در چنبرش صد چنبره

با هم به طرح مشوره طرح مواسا ریخته

چنگست زالی پشت خم در پی عقابی متهم

هردم ز بانگ زیر و بم بنیاد غوغا ریخته

صهبا به سیمین بلبله بکری به شادی حامله

از نقش زرین مشعله نیرنگ بیضا ریخته

خنیاگران بربسته صف در چنگ‌چنگ و نای و دف

طرح نشاط از هر طرف در بزم دارا ریخته

دارای‌اسکندر حشم هوشنگ طهمورث‌خدم

کز ابرکف‌گاه‌کرم لولوی لالا ریخته

صبحست‌و بر طرف‌افق‌خونست عمدا ریخته

یا اطلس چینی فلک بر فرش دیبا ریخته

شنگرف بر قرطاس بین بیجاده بر الماس بین

گرد زمزد طاس بین یاقوت حمرا ریخته

تیغ سحر پرتاب شد نجم از فلک پرتاب شد

زان زهرهٔ شب آب شد وز زهره صفرا ریخته

افراخت فروردین علم شد لشکر وی منهزم

صبح از شفق آتش ز دم بر دفع سرما ریخته

رخشان سیه شد ناگهان کز وی سوادی ‌شد عیان

از نشتر خور آسمان بر دفع سودا ریخته

یانی شجاع‌السلطنه چون شیر دشت ارجنه

خون دلیران یک‌تنه در دشت هیجا ریخته

آنکو ز تیغ جانستان وانکو ز قدر بیکران

هم خون سلطان ارسلان هم آب بغرا ریخته

رمخش چو ماری جان‌گزا آتش‌فشان چون اژدها

بر پیکر خصم دغا زان زهر افعی ریخته

تیغش‌سمندرطینتی‌طوسیَ هندی‌فطرتی

رومیّ زنگی‌ هیأ‌تی آتش ز اعضا ریخته

آتشدل‌ و پولادرگ وانگه به هیات چون ‌کجک

وز فرق پیلان یک به یک خون پیل بالا ریخته

اقبال‌و دولت شایقش تایید و نصرت عاشقش

پیوسته اشک وامقش بر روی عذرا ریخته

جرم‌ کو‌اکب‌ نیست هان ‌چون‌ گوهر از هرسو عیان

رشحی ‌ز دست درفشان بر طلق خضرا ریخته

طبعش نهالی بارور جودش شکوفه لطف‌بر

پیوسته در شاخش ثمر در باغ دیبا ریخته

هم پایش از دانشوری بر فرق مهر و مشتری

هم آب ابر آذری از طبع والا ریخته

رمحش به قتل دشمنان با زهر آلوده سنان

لیکن به‌ کام دوستان زان زهر حلوا ریخته

در قعر دریا شد صدف‌ بر خجلت خود معترف

باشد لآلی ز ابر کف شرقا و غربا ریخته

تیغش هلال‌آساستی از لمعه چون بیضاستی

برجش تن اعداستی زان شکل جوزا ریخته

در عهدش اصنام ستم افتاد بر خاک عدم

چونانکه از طاق حرم شد لات و عزّی ریخته

ای حرز جانها نام تو دور طرب ایام تو

دست فلک در جام تو شهد مصفا ریخته

از سده‌ات نازان زمین بر سدهٔ عرش برین

بر فره‌ات جان‌آفرین فر موفا ریخته

تیغت به خون آبستنی وز خو‌ن ‌کنارش ‌گلشنی

صد رود خون از هر تنی روز محابا ریخه

کلکت‌کشیدس‌از رقم بر نقش انگلیون قلم

در قالب موتی ز دم روح معلا ریخته

زان هندی دریانشین تیر فلک عزلت‌گزین

سر برده اندر آستین‌ گوهر ز شهلا ریخته

ماری بود خوش خال و خط بر وی ز هر زنگی نقط

درکام خصم بی‌غلط زهر آشکارا ریخته

مشک ‌آورند از ملک‌ چین‌ او رفته‌ در مغرب‌ زمین

مشک ارمغان آورده بین در چین طغرا ریخته

گه رفته در هندوستان آلوده از عنبر دهان

طوطی‌صفت درکام جان شکر ز آوا ریخته

روزی‌ که از گرد سپه جلباب بندد مهر مه

گردد ز هرسو خاک ره در چشم بینا ریخته

هامون شود آمون خون صحرا شود سیحون خون

وز هر جهت ‌جیحون‌ خون ‌بر خاک ‌و خارا ریخته

اندر زمین دست فلک بر آتش افشاند نمک

سیماب درگوش ملک بینی ز هرا ریخته

پولاد سنجان در وغا بر بارهٔ پولاد خا

هریک ز هندی اژدها چون پیل بالا ریخته

هنگام رزم از هرکران‌گردد ز تیغ خونفشان

خون از تن قربانیان چون عید اضحی ریخته

هر صارم هندی ‌نسب پوشد به ‌تن چینی سلب

ناری شود ذات لهب برکشت جانها ریخته

چون تو برون آیی ز صف کف بر لب و خنجر به کف

بر چهر چون ماهت‌ کلف ازگرد غبرا ریخه

از خون خصم بوالهوس جاری کند رود ارس

تیغت‌ که‌ اندر یک‌ نفس صد خون به تنها ریخته

هرکس پی اخذ بقا کالا فشاند در وغا

از ابلهی خصم دغا جان جای کالا ریخته

ای ‌خنگ‌ گردون ‌مرکبت ‌نصرت ‌روان‌ در موکبت

بر طور جانها کوکبت نور تجلی ریخته

مانا به مرگ ناگهان تیغت بود جان در میان

کز بدکنش بگرفته جان خونش مفاجا ریخته

با همتت ای دادگر دریای اعظم در نظر

آبیست اندر رهگذر از مشک سقا ریخته

پیرار فروردین‌به‌ری‌کردی چو جشن عید طی

زی‌ملک‌‌ خور راندی‌به ری طرح تماشا ریخته

هم پار در آتشکده آراسته جشن سده

از قهر نار موصده بر جان اعدا ریخته

در شثن‌طراز امسال‌هم دادی طراز جشن جم

در کام جانها از کرم نقل مهنا ریخته

ساغر ز می اندوخته‌ کُندر به‌ کُندر سوخته

در مجمرهٔ افروخته عود مطرّا ریخته

مانی‌به‌عشرت‌همچنین‌تاسال دیگر طرح دین

از نصرت جان ‌آفرین اندر بخارا ریخته

ای شاه قاآنی منم خاقانی ثانی منم

نی آب خاقانی منم زین نظم غرا ریخته

اکنون منم در شاعری قایم مقام عنصری

از نقش الفاظ دری بیرنگ معنا ریخته

تا هست ازین اشعار تر در صفحهٔ گیتی اثر

هردم ازوگنج‌گهر در سمع دانا ریخته

فرخنده‌ بادا فال تو پاینده ماه و سال تو

نور هدی بر حال تو زاسماء حسنی ریخته

کاخ ریاست منزلت بزم‌ کیاست محفلت

فیض‌کرامت بر دلت ایزد تعالی ریخته

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:56 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها