0

قصاید قاآنی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۷ - در مدح شجاع السلطنه حسنعلی میرزا

رود آمون‌ گشت هامون ز اشک جیحون‌زای من

رشک سیحون شد زمین از چشم خون پالای من

اردی عیشم خزان شد وین عجب ‌کاندر خزان

لاله می‌روید مدام از نرگس شهلای من

دیدهٔ من اشک ریزد سینهٔ من شعله‌خیز

در میان آب و آتش لاجرم ماوای من

برنخیزد خنده‌ام از دل شگفتی آنکه هست

زعفران رنگ از حوادث سیمگون سیمای من

برندارم ‌گامی از سستی عجب‌تر کز الم

کهربا رنگست سقلابی صفت اعضای من

هرمژه خاریست در چشمم عجب‌ کاین خارها

سالمند از موج اشک چشم طوفان زای من

مجمرم مانا به پاداشن از آن افروختست

دوزخی از دل شراره آه بی‌پروای من

من همان دانای رسطالیس فکرم ‌کامدست

در تن معنی روان از منطق ‌گویای من

تا چه شد یارب که زد مهر خموشی بر دهن

طوطی شرین زبان طبع شکرخای من

من همان بقراط لقمان مان صافی‌گوهرم

تا چرا برهان رود اکنون به سوفسطای من

من همان پیغمبر ارباب نظمم‌کز غرور

پشت پا می‌زد به چرخ سفله استغای من

تا چرا یارب حوارّیین اعدا گشته‌اند

چیره بر نفس سلیم عیسوی آسای من

تیره‌تر گشتست بزمم وین عجب‌کز سوز دل

روز و شب چون شمع می‌سوزد ز سر تا پای من

لؤلؤ لالاست نظمم آوخا کزکین چرخ

کم بهاتر از خزف شد لؤلؤ لالای من

بهر جامی منّت از ساقی چرا باید کشید

چشم ‌من جامست و اشک لعلگو‌ن صهبای ‌من

طالع شو‌رم به صد تلخی ترش کردست روی

تا مگر از جان شیرین بشکند صفرای من

این مثل نشنیده‌یی خود کرده را تدبیر نیست

تا چها بر من رسد زین‌ کردهٔ بیجای من

آبرویم ریخت دل از بس بهر سویم‌کشید

ای دریغا برد دزد خانگی‌ کالای من

دهر بر من دوزخست از کلفت حرمان شاه

وای اگر بر من بدینسان بگذرد عقبای من

شاه شیر اوژن حسن شه آنکه گوید نه سپهر

خفته در ظلّ ظلیل رایت اعلای من

آنکه فرماید منم آنکو فرستد زیر خاک

آفرین بر آفرین چنگیز بر یاسای من

من همان هوشنگ‌ تهمورس نژادم‌ کامدست

غرقه در خون اهرمن از خنجر برّای من

روید از دشت وغا و روید لالهٔ احمر هنوز

از شقایق رنگ خون بدکنش اعدای من

خاک کافر دز بود تا گاو و ماهی سرخ رنگ

تا ابد از نشر خون خصم بی ‌پروای من

صورت مستقبل و ماضی نگارد بر سرین

یک ره ار جولان زند خنگ جهان پیمای من

تا چه اعجازست این یارب‌ که با هنجار خصم

شکل جوزا کرد از تیغ هلال ‌آسای من

هرکه بیند حشر را داند که جز بازیچه نیست

شورش بازار او با شورش هیجای من

آسمان‌گفتا برآمد زهره‌ام از بیم شاه

نیست بی‌تقدیم علت‌ گونهٔ خضرای من

بدرگفتا خوین را با رای شه‌کردم قرین

هر مهی ناقص به‌کیفر زان شود اجزای من

تیر گفتا خویش را خواندم دبیر شهریار

محترق زانرو به پاداشش شود اعضای من

زهره گفتا مطرب خسرو ستودم خویش را

زان سبب رجعت مقرر شد به باد افرای من

مهر‌ گفتا خویش را خواندم همال رای شاه

منکسف‌ گه زان شود چهر جهان‌آرای من

تر‌ک گردون ‌گفت خواندم خویش را دژخیم شاه

وز نحوست شهره زان شد کوکب رخشای من

مشتری‌‌ گفتا خطیب شه سرودم خویش را

زان ندارد هیچ داناگوش بر انشای من

گفت ‌کیوان خویش را خواندم بر از دربان شاه

نحس اکبرگشت زانرو وصف جانفرسای من

هریکی ز آلات رزم و بزم شه ‌‌گفتند دوش

طرفه نظمی نغزتر زین‌گفتهٔ غرای من

تیغ شه ‌گفتا نهنگی بحر موجم‌ کآ‌مدست

خصم دارا طعمه و دست ملک دریای من

رمح‌شه‌ گفتا منم آن افعی بی‌جان‌که هست

اژدها پبچان ز ریش نیش جانفرسای من

کوس شه‌ گفتا منم آن لعبت تندر خروش

که آسمان در گوش دارد پنبه از آوای من

خنجر شه ‌گفت من مستسقیم زان روی هست

خون خصم شه علاج درد استسقای من

تیرشه‌گفتا عقابی تیز پرّم ‌کآمدست

آشیان مرگ منقار شرنگ آلای من

گر ز شه‌گفتا من آن ‌کوه دماوندم ‌که هست

در بر البرز برز پادشه ماوای من

خود شه‌ گفت ابلق من پر نسر طایرست

کا‌شیان فرموده اندر فرق فرقدسای من

درع خسرو گفت من شستم تن‌ دارا نهنگ

حلفه اندر حلقه زان شد سیمگون سیماق من

خنگ خسرو گفت آن شبدیز صرصر جنبشم

کز پف جولان سزد هفت آسمان صحرای من

رایت شه گفت من آن آیت فتحم‌ که هست

طرهٔ رخسار نصرت پرچم یلدای من

بزم شه گفتا منم فردوس و ساغر سلسبیل

ساقیان غلمان و حوری طلعتان حورای من

دست شه ‌گفتا منم آن ابر نیسانی ‌که هست

بحر را مخزن تهی از همّت والای من

جام داراگفت ماناکوثرم زانروکه هست

بزم عشرت خیز خسرو جنت المأ‌وای من

رای شه‌گفتا منم موسی و خصمم سامری

تا چه‌گوید سحر او با معجز بیضای من

کلک شه‌گفتا منم اسکندر صاحبقران

نقش من ظلمات و آب زندگی معنای من

خسرو اگرچند روزی ‌گشتم از درگاه دور

در ازای این‌ جسارت کرده چرخ ایذای من

گر به نادانی ز من دانی‌‌گناهی سر زدست

این جهانسوز تو و این‌ فرق فرقد سای من‌

همرهی با ناظر منظور بد منظور از انک

او بهر کاری نظر دارد به استرضای من

ور گناهی درحقیقت نیست تشریفم فرست

تا ز تشکیک بلا ایمن شود بالای من

دیرمانی داورا چندانکه‌گوید روزگار

بر سر آمد مدت دوران تن فرسای من

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:07 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۹ - در ستایش پادشاه خلد آشیان محمدشاه غازی طاب‌الله ثراه فرماید

ای ترک من ای عید تو چون روی ‌تو میمون

بر طرهٔ مفتول تو دلها همه مفتون

عقل تو کهن بخت تو نو وقت تو خرم

سال تو نکو حال تو خوش فال تو میمون

زانگونه که بر خلق همایون گذرد عید

بر ما بگذر تا گذرد عید همایون

چون بوسه بود توشهٔ جان خاصه به نوروز

ای ترک بیاتات ببوسم لب میگون

هی بویمت آن‌ لب‌ که به‌ طعمست طبرزد

هی بوسمت آن رخ‌ که به‌رنگست طبرخون

معجون حیاتست لب لعل تو ایراک

مرجان لطیفیست به مرجان شده معجون

تو جلوه دهی سروی چون طبع من آزاد

من عرضه‌کنم شعری چون قد تو موزون

ای طرفه سر از غرفه برون آر و برون آی

کآمد مه نیسان و بشد نوبت‌ کانون

قانون نشاطی ‌که به‌ کانون شدت از دست

نو کن به می سرخ‌تر از آتش ‌کانون

لختی بخروشیم و بجوشیم و بنوشیم

زان می ‌که بر او رشک برد رای فلاطون

زان می ‌که ازو لعل بود نعل در آتش

خود قوت دل ما دل یاقوت ازو خون

بنشین و بخور باده مگو باده خورم چند

برخیز و بده بوسه مگو بوسه دهم چون

آن قدر بده بوسه ‌که بیخود شوم ایدر

آن قدر به خور باده‌ که از خود روی ایدون

قانون چکنی بوسه و می هردو فزون ده

عدل ملکست آنچه برونست ز قانون

شاهنشه آفاق محمد شه غازی

کش تخت سلیمان بود و بخت فریدون

برجی است جهان بخت شهش کوکب رخشا

درجیست زمین تخت‌کیش لولو مکنون

ای‌کیسهٔ‌کانها زکف جود تو خالی

وی‌کاسهٔ جانها ز می مهر تو مشحون

جز شبه و قرین چیست ‌که یزدانت نداده

تا من به دعا خواهمش از خالق بی‌چون

فوجی بود از لشکر جرار تو انجم

موجی بود از لجهٔ افضال تو گردون

غیبی نبود از نظر حزم تو غایب

جایی نبود از جهت جاه تو بیرون

زان سان که همی علم به تکرار فزاید

فر تو ز تکرار و اعادت شود افزون

نادم نبود خادم بخت تو به گیتی

ایمن نشود طاعت تخت تو ز طاعون

اقدام تو از یاد برد وقعهٔ قارن

انعام تو بر باد دهد مخزن قارون

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:07 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۰ - وله فی المدیحه

منجر چون تافت مهر ازکاخ‌گردون

گهر انگیخت این بحر صدف‌گون

ز شنگرف شفق زنگارگون چرخ

چو زنگاری لباسی غرقه در خون

کنار آسمان از سرخی او

چو روی لیلی و دامان مجنون

چنان از چرخ نیلی تافت خورشید

که چهر شاه از چتر همایون

شجاع‌السلطنه سطان غازی

که جیشش بر سپهر آرد شبیخون

شهی‌کز خون شیران بداندیش

به‌ کافر قلعه جاری ساخت جیحون

هنوز از موجهٔ دریای تیغش

روان در ماوراء‌النهر سیحون

هنوز از خون‌فشان شمشیر قهرش

گذارا از بر خوارزم آمون

ز بس از رأفتش دلهاگشاده

ز بس بر روزگارش امن مفتون

نباشد عقده جز اندر دل خاک

نباشد فتنه جز در چشم مفتون

سنانش مایهٔ صد رزم قارن

عطایش آفت صد گنج قارون

بود در پایه اسکندر ولیکن

سکندر را نبد فهم فلاطون

به عزم خاوران چون راند باره

زری با فال نیک و بخت میمون

نخستین در مزینان خرگه افراشت

چه خرگه قبه‌اش همراز گردن

تنی چند از سران ترکمانان

گرفتارش شدند از بخت وارون

چو سوی سبزوار انگیخت باره

فلک‌گفتش بزی سرسبز اکنون

که‌ گیهان بان زمام اختیارات

مفوَِّض‌کرد بر شهزاده ارغون

سیاوخشی‌ که روید در صف جنگ

ز تیغ ضیمران رنگش طبرخون

عیان از چهره‌اش چهر منوچهر

نهان در فره‌اش فر فریدون

دماوندی عیان ‌گردد بر البرز

چو بنشیند به پشت رخش‌ گلگون

سخاوت در عروق اوست مضمر

جلادت در نهاد اوست مضمون

بهرجا لطف او گلزری از گل

بهرجا قهر او دریایی از خون

اگر امرش بجنباند زمین را

چنین ساکن نماند ربع مسکون

چنان از با‌س او دلها مشوش

که جان حبلی از آواز شمعون

چنان با وی به رأفت چرخ مینا

که احمد با علی موسی به هارون

عطای دست او کرد آشکارا

بهر ویران که گنجی بود مدفون

سخای طبع او فرمود خرم

بهر کشور که جانی بود محزون

قرین لطف او سوزنده قهرش

چو گلزاری مزیّن جفت ‌کانون

ز صلب عامری میری امینش

که از انصاف او آفاق مامون

محمد صالح آن خانی ‌که قدرش

بود ز اندیشه و اندازه بیرون

اگر نازیدی از یک ناقه صالح

ورا صد ناقه هر یک جفت گردون

عطایش از عطای فضل افضل

سخایش از سخای معن افزون

به هامون گر ببارد ابر دستش

دو صد جیحون روان ‌گردد به هامون

مسلم بر وجودش هر چه نیکی

معاین بر ضمیرش هر چه مکنون

بنوش مهرش ار پیوند گیرد

دهد خاصیت تریاک افیون

کنون قاآنیا ختم سخن‌ کن

که در اسلوب شعر اینست قانون

الا تا در نیاید در دو گیتی

به هیچ اندیشه ذات پاک بیچون

سعادت در سعادت باد دایم

به ذات بیقرین شاه مقرون

صباح‌، خصم و روز نیکخواهش

چو روی اهرمان و روی اهرون

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۱ - در هزل و مطایبه گوید

یازده ساله کودکی هست به کاخم اندرون

سست وفا وسخت دل خردقضیب وگردکون

چون به رخ افکنم‌ گره‌ کای پسر و بیا بده

هبچ نگویدم‌ که چه هیچ نپرسدم‌ که چون

کیرش خرد و مختصر کونش و ز پاچه تاکمر

آن یک چون خیار تر این یک‌کوه بیستون

سر چو به خاک برنهد ت‌ن به هلاک در دهد

از چپ و راست برجهد همچو تکاور حرون

هرگه در سپوزمش ناف و شکم بدوزمش

شمعی بر فروزمش در غرفات اندرون

چونکه در او کنم فرو نالهٔ آخ آخ او

ساز شود ز چارسو چون بم و زیر ارغنون

بود دو سال بیشتر تا که ‌کشیدمش ببر

حمدان سودمش بدر هر شب بهر آزمون

ساده بباید این چنین خرد ذکر ران سرب‌ء

تات ز خاطر حزین انده غم برد برون

ساده سزد نزارکی کیرش چون خبارکی

نه چو یکی منارکی رفته به چرخ نیلگون

گنده و زفت و پرشبق از خر نر برد سبق

کونش چون یکی طبق کیرش چون یکی ستون

ساده ‌گر این چنین بود زیر تو هیچ نغنود

همدم لوطیان شود در سرش اوفتد جنون

هردم با قلندران نوشد ساغر گران

تا دل عشق‌پروران دارد غرق موج خون

ور به عتاب خیزیش تا به خطا ستیزیش

پنجهٔ تند و تیزیش افکندت بسرنگون

چون شمنت اگر صنم باید زی بتی بچم

کت نکند ز بار غم سینه فکار و دل زبون

پند مرا به جان‌ شنو دل بنه بر نهال نو

تن به بلا شود گرو در سر عشق یار دون

زن به ره بتی قدم تازه چو روضهٔ ارم

عربده‌اش زیادکم آشتیش بسی فزون

ببش ز مه جمال او کم به شماره سال او

تا به‌گه وصال او چیره تو باشی او جبون

بی‌رم و طمه و لگد خم ‌کنیش‌ چو دال قد

زان سپسش به جزر و مد راست کنی الف به نون

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۲ - د‌ر مدحت عمدهٔ الخوانین العظام شمس الدین خان افغان می‌فرماید

آفتاب زمانه شمس‌الدین

ای قدر قدر آسمان تمکین

مهر بارای روشن توسها

چرخ با اوج درگه تو زمین

کوه با عزم تو چو کاه سبک

کاه با حزم تو چوکوه متین

تیغ تو عزم‌ فتنه‌ را نشتر

خشم تو چشم خصم را زوبین

نامی از جود تست ابر بهار

گامی از کاخ تست چرخ برین

خاتمی هست حکم محکم تو

کش بود آفتاب زیر نگین

سرورا حسب حال من بشنو

گرچه مستغنی است از تبیین

چون ز شیراز آمدم به عراق

مرمرا بود هشت اسب‌گزین

هر یکی‌گاه حمله چون صرصر

هریکی روز وقعه چون تنین

وندر اینجا به قحطی افتادند

که مبیناد چشم عبرت بین

همگی همچو مرغ جلاله

گشته قانع به خوردن سرگین

چون من از بهر جو دعاکردم

همه‌ گفتند ربنا آمین

بر من و بخت من همی‌ کردند

صبح تا شام هریکی نفرین

نه مرا زهره‌ای‌ که‌ گویم هان

نه مرا جرأتی‌ که ‌گویم هین

قصه کوتاه هفته‌یی نگذشت

که گذشتند با هزار انین

وینک از بهر هریکی خوانم

هر شب جمعه سوره یاسین

بنده را حال اسبکی باید

نرم‌ دُم‌ گِرد سُم‌ گوزن سرین

تیزبین آنچنانک در شب تار

بیند از ری حصار قسطنطین

چون باستد به پهنه کوه گران

چون بپوید به وقعه باد بزین

رعد کردار چونکه شیهه کشد

می‌ نخسبد به بیشه شیر عرین

چون سلیمان که هشت تخت بباد

از بر پشت او گذارم زین

چند پنهان کنم بگویم راست

چون مرا راستی بود آیین

مرمرا شوخ و شنگ شاهدکی است

سیم خد سرو قد فرشته جبین

مژه‌اش همچو چنگل شهباز

طره‌اش همچو پنجه ی شاهین

زلفکانش ورق ورق سنبل

چهرگانش طبق طبق نسرین

قامتش همچو طبع من موزون

طره‌اش همچو چهر من پرچین

ابرویش همچو تیغ تو بران

گیسویش همچو خلق تو مشکین

وجناتش چو طبع تو خرم

حرکاتش چو شعر من شیرین

چبا بد دور چشمکی دارد

که درو ناز گشته ‌گوشه نشین

ساق او را اگر نظاره‌ کند

پای تا سر شبق شود عنین

تاری از زلفش ار به باد رود

کوه و صحرا شود عبیرآگین

چشمش از فتنه یک جهان لشکر

رویش ‌از جلوه یک فلک پروین

روز تا شب سرین‌ گردش‌ را

به نگاه نهان کنم تخمین

در دل از بهر عارض و لب او

بوس ها می‌کنم همی تعیین

او پیاده است و زین سبب نهلد

که سوارش شوم من مسکین

هر دو را می توان سوار نمود

به یکی اسب ای فرشته قر‌ین

‌آسیاوار تا نماید سیر

آسمان در ارضی تسعین

آنی از دور مدت تو شهور

روزی از سال دولت توسنین

آفرین بر روان قاآنی

کش روش راستست ورای رزین

در دل و‌رای این ‌چنین دارد

یاد و مهر جناب شمس‌‌الدین

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۳ - د‌ر ستایش حاج میرزا آقاسی رحمه‌لله فرماید

از بوی بهار و فر فروردین‌

شد باغ بهشت و باد مشک‌آگین

بر لاله چو بگذری خوری سوگند

کز خلد برون چمیده حورالعین

بر سبزه چو بنگر‌ی دهی انصاف

کاور‌ده نسیم بوی مشک از چین

از شاخ شکوفه باغ پنداری

دزدیده ز چرخ خوشه پروین

در سایهٔ بید بیدلان بینی

سر خوش ز خمار بادهٔ نوشین

بر نطع چمن به پادگان یابی

کز می چپ و راست رفته چون فرزین

چون چشمهٔ طبع من روان شد باز

آبی‌که ه‌سرده بود در تشرین

از ابر مگر ستاره می‌بارد

کز خاک ستاره می‌دمد چندین

ای غالیه موی ای بهشتی روی

ای فتنهٔ دانش ای بلای دین

ای مشک ترا ز ارغوان بستر

وی ماه ترا ز ضیمران بالین

یاقوت تو قوت خاطر مشتاق

مرجان تو جان عاشق غمگین

مشکین سر زلف عنبرافشانت

تسکین ملال خاطر مسکین

در طره نهفته چنگل شهباز

در مژه‌گرفته پنجهٔ شاهین

درهر نگه تو طعن صد خنجر

در هر مژهٔ تو زخم صد زوبین

زان روی شکفته ‌گرد غم بنشان

چون ماه دو هفته پبش ما بنشین

دانی که روان ما نیاساید

بی بادهٔ تلخ و بوسهٔ شیرین

این قرعه به نام ما بر آور هان

این جرعه به‌کام ما در آور هین

از خانه یکی به سوی صحرا رو

از غرفه یکی به سوی بستان بین

کز سنبل راغ‌ گشته پر زیور

وز نسرین باغ‌ گشته پر آیین

لختی بگشای طره بر سنبل

برخی بنمای چهره بر نسرین

تا برندمد به بوی زلفت آن

تا دم نزند ز رنگ رویت این

وان شاخ شکوفه را کمر بشکن

تا بر نزند بدان رخ سیمین

وان زلف بنفشه را ز بن برکن

مگذار ز زلفکانت دزدد چین

با چهر چو گل اگر چمی در باغ

نرمک نرمک حذرکن ازگلچین

ترسم ‌که ز صورتت بچیند گل

وز رشک به چهر من درافتد چین

ای ترک به شکر آنکه بخت امروز

با ما چو مخالفان نورزد کین

از بوسه و باده فرض تر کاری

امروز شدست مرمرا تعیین

خواهم چو چنار پنجه بگشایم

تا دشمن خواجه را کنم نفرین

سالار زمانه حاجی آقاسی

کاورا ز می و زمان‌ کند تحسین

آن خواجه ‌که همت بلندش را

ادراک نکرده و هم کوته‌بین

ابرار به اعتضاد مهر او

یابند همی مکان بعلیّین

فجار به انتقام قهر او

گیرند همی قرار در سجین

دوزخ ز نسیم لطف او فردوس

کوثر ز سموم خشم او غسلین

چنگال ز بیم او کند ضیغم

منقار ز سهم او برد شاهین

بر فرق فلک نهاده قدرش پای

بر رخش قضا فکنده حکمش‌ زین

لفظی ‌که نه در مدیح او باشد

بر سر کشدش قضا خط ترقین

از نکهت مشک خوی او سازد

هرسال بهار خاک را مشکین

از آینهٔ ضمیر او بندد

هر شام ستاره چرخ را آیین

میزان زمانه را ز حلم او

نزدیک بود که بگسلد شاهین

جودش به مثابه‌یی ‌که‌ کلک او

بی‌نقطه نیاورد نوشتن سین

چونان که عدوی او همی از بخل

بی هر سه نقط همی نگارد شین

مدحش سبب نجات و غفرانست

چون در شب جمعه سورهٔ یاسین

ای دست تو کرده جود را مشهور

ای عدل تو داده ملک را تزیین

بامهر تو نار می‌کند ترطیب

با قهر تو آب می‌کند تسخین

هرمایه‌که بود آفرینش را

در ذات تو گشته از ازل تضمین

هر نکته‌ که بود حکمرانی را

بر قدر تو کرده آسمان تلقین

آن راکه ثنای حضرتت گوید

جبریل در آسمان‌ کند تحسین

وانجا که دعای دولتت خوانند

روح‌القدس از فلک کند آمین

چندان ‌که ‌تو عاشقی به‌ بخشیدن

پرویز نبود مایل شیرین

نه جاه ترا یقین دهد تشخیص

نه جود ترا گمان‌ کند تخمین

بحری که به خشم بنگری در وی

زو شعله برآر آذر برزین

در رحمت آبی از تواضع خاک

زیراکه مخمّری ز آب و طین

ای فخر زمانه بهر من‌ گردون

هر لحظه عقوبتی کند تکوین

در طالع من نشان آزادی

معدوم بود چو باه در عنن

غلطان غلطان مرا برد ادبار

زان سان ‌که جُعَل همی برد سرگین

در جرگهٔ شاعران چنان خوارم

کاندر خیل دلاوران گرگین

چونانکه خدایت از جهان بگزید

از جملهٔ مادحان مرا بگزین

وی‌ن بکر سخن که نوعروس تست

از رحمت خویشتن دهش‌کاببن

تا مهر چو آسیا همی گردد

بر گرد افق هبه ساحت تسعین

سکان بلاد بد سگالت را

هر مژه به چشم باد چون سکّین

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۴ - در ستایش میرزا تقی‌خان امیرنظام‌ گوید

امسال ‌گویی از اثر باد فرودین

جای سمن ثریا می‌روید از زمین

گویی هوا لطافت روح فرشته را

پیوند داده با نفس باد فرودین

یک آسمان کواکب هر دم چکد ز ابر

مانا سپهر هشتم دارد در آستین

گویی سهیل و پروین پاشد به خاک ابر

تا برگ لاله بردمد و شاخ یاسمین

بربسته مرغ زیر و بم چنگ درگلو

بی‌اهتمام باربد و سعی رامتین

نبود عجب‌ که بهر تماشای این بهار

غافل ز بطن مادر بیرون جهد جنین

آن باژگونه ‌گنج روان بین‌ که در هوا

آبستنست چون صدف از گوهر ثمین

چون طبع نار ظلمت و نور اندرو نهان

چون صلب سنگ آتش و آب اندرو دفین

گفتم سحرکه بی‌می و معشوق و چگ و نی

تنها نشست نتوان در فصلی اینچنین

بودم درین خیال ‌که نا گه ز در رسید

آن سرو نازپرورم آن شوخ نازنین

شمع طراز ماه چگل شاه‌کاشغر

ترک خطا نگار ختن نوبهار چین

برگرد خرمن سمنش خوشه‌های زلف

گفتی‌ که زنگیانند در روم خوشه‌ چین

مسکین دو نرگسش همه خواب و خمار و ناز

مشکین دو سنبلش همه تاب و شکنج و چین

بنهفته در دو شیطان یک عرش جبرئیل

جا داده در دو مرجان یک بحر انگبین

پنهان رخش به حلقهٔ زلفین تابدار

چون زیر سایهٔ دو گمان نور یک یقین

گفتی نموده با دو زحل مشتری قران

یا گشته است با دو اجل عاقیت قرین

بر توسنی نشسته ‌که ‌گفتی ز چابکی

یک آشیان عقابست از فرق تا سرین

برجستم و ز دیدهٔ خودکردمش رکاب

وزدست خود عنان و ز آغوش خویش زین

آوردمش به حجره و زان یادگار جم

بنهادمش به پیش لباف دو ساتکین

زان سرخ مشکبو که توگویی به جام او

رخسار و زلف خویش فروشسته حور عین

جامی چو خورد خندان خندان به عشوه گفت

دلتنگم از حلاوت این لعل شکرین

نگذاردم‌ که بادهٔ تلخی خورم به ‌کام

زیراکه ناچشیده به شهدش‌کند عجین

گفتم شراب شیرین از روی خاصیت

رخ را دهد طراوت و تن راکند سمین

خندید نرم نرمک وگفتا به جان من

حکمت مباف و هیچ ز دانش ملاف هین

بقراط اگر شوی نشوی آنقدر عزیز

کز یک نفس ملازمت صدر راستین

عنوان عقل و دانش فهرست فال و فر

منشور ملک و ملت طغرای داد و دین

دیباچهٔ معالی تاریخ مکرمت

گنجینهٔ معانی دانای دوربین

کهف امم اتابک اعظم ‌که شخص اوست

آفاق را امان و شهنشاه را امین

اخلاق او مهذّب و افعال او جمیل

رایات او مظفر و آیات او متین

حزمش همه مشیّد و عزمش همه قوی

قولش همه مسلم و رایش همه رزین

دستش هزار دنیا پوشیده در یسار

جودش هزار دریا پاشیده در یمین

ای بر تو آفرین و بر آن ‌کافریده است

یک‌عرش روح پاک ز یک مشت ماء و طین

روز ازل‌که عرض همه ممکنات دید

کرد آفرین به هستی و تو هستی آفرین

بر غرقه‌ای‌که نام ترا بر زبان برد

هر قطره ز آب دریا حصنی شود حصین

اشخاص رفته باز پس آیند چون به حشر

آن روز هم تو باشی اگر باشدت قرین

آبستنان به دل همه شب نذرهاکنند

کز بهر خدمت تو نزایند جز بنین

بسیارکس ز دیدن سائل حزین شود

الاّ تو کز ندیدن سائل شوی حزین

از بس به درگه تو امیران بسر دوند

هرجاکه پا نهی همه چشمست با جبین

آصف اگر به عهد تو بودی ز بهر فخر

کردی خجسته نام ترا نقش بر نگین

حزمت به یک نظاره تواند که بشمرد

ادوار صبح خلقت تا شام واپسین

عهدی چو عهد عدل تو دوران نیاورد

گر صدهزار مرتبه رجعت‌ کند سنین

هر نظم دلپذیر که جز در ثنای تست

مانند گوهریست که ریزد به پارگین

تا آفرین و نفرین این هردو لفظ را

گویند برّ و فاخر هنگام مهر و کین

هرکس‌ که‌ کین و مهر تو ورزد همیشه باد

این یک قرین نفرین آن جفت آفرین

با موکبت سعادت و اقبال همعنان

باکوکبت شرافت و اجلال همشین

روح‌القدس موید و خیرالبشر پناه

گیهان خدیو ناصر و گیهان خدا معین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۶ - فی المدیحه

حبذا تشریف شاهشاه دریا آستین

مرحبا اندام جان‌افروز صدر راستین

لو حش‌الله خلعتی بر یک فلک شوکت محیط

مرحباالله پیکری با یک جهان رحمت عجین

خلعتی تهلیل‌گو از حیرتش مهر منیر

پیکری تسبیح‌خوان از عزتش چرخ برین

خلعتی رایات نورش بر یمین و بر یسار

پیکری آیات مجدش بر یسار و بر یمین

خلعتی ‌کز بس ضیابر آفتاب آرد شکست

پیکری ‌کز بس بها بر آسمان نازد زمین

خلعتی خورشیدوار آرایش ملک جهان

پیکری طوبی صفت پیرایهٔ خلد برین

خلعتی از نور او بدر فروزان شرمسار

پیکری از نور او مهر درخشان شرمگین

خلعتی از رشک ار در پیکر ناهید تاب

پیکری از تاب او بر چهرهٔ خورشید چین

خلعتی از فرهی خجلت ده بدر منیر

پیکری از روشنی رونق بر درّ ثمین

خلعتی نه حجّتی از رحمت پروردگار

پیکری نه آیتی از قدرت جان‌آفرین

خلعتی نه سایه‌یی از شهپر روح‌القدس

پیکری نه مایه‌یی از طینت روح‌الامین

خلعتی کش پیکری شایسته شاید آنچنان

پیکری‌کش خلعتی بایسته باید این چنین

خلعت شاهنشه‌گیهان فریدون جهان

پیکر فرمانده‌ کشور منوچهر مهین

داور اقلیم جم فرمانده ملک عجم

غوث‌ ملت، کهف ‌دولت، صدر دنیا، بدر دین

هرکجابادی ز خشمش‌مهرگان درمهرگان

هرکجاذکری ز لطفش فرودین در فرودین

از هراسش یک جهان دشمن نفیر اندر نفیر

از نهیبش یک زمین لشکر حنین اندر حنین

از قدش وصفی خیابان در خیابان نارون

از رخش مدحی گلستان در گلستان یاسمین

موکبش در دشت هیجا چون‌ کمان اندر کمان

لشکرش در روز غوغا چون‌کمین اندرکمین

قیروان تا قیروان ترکان غریو اندر غریو

باختر تا باختر گردان انین اندر انین

بسته خم‌ کمندش در وغا یال ینال

خسته نوک پرندش روزکین ترگ تکین

گرز او در چنگ او البرز در بحر محیط

برز او بر خنگ او الوند بر باد بزین

با خطابش صبح صادق تابد از شام سیاه

باعتابش نار سوزان خیزد از ماء معین

هرکجا شستش به تیر دال پریابد قران

هرکجا دستش به تیغ جان شکر گردد قرین

درفلک از سهم ‌گردد چون سها پنهان‌ سهیل

در رحم ‌از بیم ‌گردد چون جرس نالان جنین

خاک راهش مر قمر را در فلک خاک عذار

داغ مهرش مر جبین را در رحم نقش جبین‌

نی به‌غبراز سیم‌و زر یک‌تن درایامش ملول

نی به ‌غیر از بحر و کان یک‌دل در ایامش حزین

چون به خشم آید نماید قهر جان‌فرسای او

بیش از جدوار و نیش از نوش و زهر از انگبین

قدر او قصری رفیع و حزم او حصنی منیع

جاه او ملکی وسیع و فکر او سوری متین

مهر از آن برگنبد خاکستری دارد مقام

کاو همی از شرم رایش گشته خاکستر نشین

گر پناهدحاسد از خشمش به صد حصن بلند

ور گریزد دشمن از قهرش به صد سور رزین

از کمندش سر نیارد تافت در میدان رزم

از پرندش جان نخواهد برد در مضمار کین

می‌نبخشد نفع در دفع اجل سدّ سدید

می‌ندارد سود در طرد قضا حصن حصین

داد بخشاد او را ای آنکه افتد روز جنگ

از غریو کوست اندر گنبد گردان طنین

صدرهٔ بخت ترا بی‌جادهٔ خورشیدگوی

خاتم قدر ترا فیروزه ‌گردون نگین

مر به شکر آنکه شد از یمن بخت آراسته

قامت موزونت از تشریف شاه راستین

ز اقتضای جود عام وز اختصاص لطف خاص

هم به‌ تشریفی‌ رهی ‌را می‌توان‌ کردن رهین

خلعتت ‌را زیب‌ تن ‌سازند خلق از فخر و من

سازمش تعویذ جان از هول روز واپسین

تا که راز سرمدی را درک نتواند گمان

تا که ذات ایزدی را فهم نتواند یقین

آنی ازساعات عمرت‌هرچه درگیتی شهور

روزی از ایام بختت هرچه در عالم سنین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۷

خوش بود خاصه فصل فروردین

بادهٔ تلخ و بوسهٔ شیرین

بوسهٔ‌ گرم کز حلاوت آن

یک طبق انگبین چکد به زمین

بادهٔ تلخ‌کز حرارت او

مور گیرد مزاج شیر عرین

گر تو گویی ‌کدام ازین دو بهست

گویمت هر دو به همان و همین

آن یک از دست‌ گلرخی زیبا

وین یک از لعل شاهدی نوشین

خاصه چون ترک پاکدامن من

مهوشی دلکشی درست آیین

سیم خد سرو قد فرشته همال

مشک مو ماهرو ستاره جبین

بدل سرمه در دو چشمش ناز

عوض شانه در دو زلفش چین

باد در زلفکانش حلقه شمار

ناز در چشمکانش‌ گوشه‌نشین

سنبلش را ز ارغوان بستر

سوسنش را ز ضیمران بالین

بسته بر مژه چنگل شهباز

هشته در طره پنجهٔ شاهین

رشته‌یی را لقب نهاده میان

پشته‌یی را صفت نهاده سرین

علم جرالثقیل داند از آنک

بسته کوهی چنان به موی چنین

ساق او ماهی سقنقورست

که تقاضا کند بدو عنین

از جبینش اگر سوال ‌کنی

علم الله یک طبق نسرین

صبح هنگام آنکه باد سحر

غم زداید ز سین‌های حزین

ترکم از ره رسید خنداخند

با تنی پای تا به سر تمکین

گفت چونستی السلام علیک

ای ترا عون‌ کردگار معین

جستم ‌از جای و گفتمش به ‌جواب

و علیک‌السلام فخرالدین

گفت قاآنیا به‌ گیسوی من

شعر بافی مکن بهل تضمین

باده پیش آر از آنکه درگذرد

عیش نوروز و جشن فروردین

یکی از حجره سوی باغ بچم

یکی از غرقه سوی راغ ببین

عوض سبزه بر چمن ‌گویی

زلف و گیسو گشاده حورالعین

زان میم ده‌ که‌ کور اگر نوشد

بیند از ری حصار قسطنطین

باده‌ای ‌کز نسیم او تا حشر

کوه و صحرا شود عبیر آگین

ور به آبستنی بنوشانی

می برقصد به بچه دانش جنین

قصه ‌کوتاه از آن میش دادم

که برد روح را به علیّین

خورد چندانکه پیکرش ز نشاط

متمایل شد از یسار و یمین

نازهایی ‌که شرم پنهان داشت

جنبشی‌ کرد کم کمک ز کمین

ناگه از جای جست و بیرون ریخت

از کله زلف و کاکل مشکین

وان‌ گران‌ کوه را که می‌دانی

گاه بالا فکند و گه پایین

متفاوت نمود گردش او

چون در آفاق سیر چرخ برین

آسیاوار گه نمودی سیر

چون فلک در اراضی تسعین

گفتئی‌گردشش چوگردش چرخ

نگسلد تا به روز بازپسین

من به نظاره تا سرینش را

به قیاس نظر کنم تخمین

عقل آهسته گفت در گوشم

نقب بیجا مبر به حصن حصین

گفتم ای ترک رقص تاکی و چند

بوسه‌یی باگلاب و قند عجین

بوسه‌یی ده ‌که از دهان به ‌گلو

عذب و آسان رود چو ماء معین

بوسه‌یی ده‌ که شهد ازو بچکد

کام را چون شکر کند شیرین

به شکرخنده‌ گفت قاآنی

در بهار این‌قدر مکن تسخین

گفتم ای ترک وقت طیبت نیست

با کم و کیف بوسه ‌کن تعیین

چند بوسم دهی بفرما هان

بچه نسبت دهی بیاور هین

رخ ترش ‌کرد کاین دلیری تو

هان و هان از کجاست ای مسکین

گفتمش زانکه مادح ملکم

روز و شب سال و ماه صبح و پسین

غبغب خویش راگرفت به مشت

شرمگین‌ گفت‌ کای خجسته قرین

به زنخدان من بخور سوگند

که نگویی به ترک من پس ازین

تا ز بهر دوام دولت شاه

تو نمایی دعا و من آمین

شاه‌گیتی ستان محمدشاه

که جهانش بود به زیر نگین

خصم او همچو تیغ اوست نزار

گرز او همچو بخت اوست سیمین

عدل او عرق ظلم را نشتر

خشم او چشم خصم را زوبین

عهد او چون اساس شرع قویم

عدل او چون قیاس عقل متین

سایهٔ دستش ار به‌کوه افتد

سنگ‌گیرد بهای در ثمین

نفخهٔ خلقش ار به دشت وزد

خاک یابد نسیم نافهٔ چین

رایت قدر او چو چرخ بلند

آیت جاه او چو مهر مبین

عقل در گوش او گشاید راز

که ازو خوبتر ندید امین

جان به بازوی او خورد سوگند

که ازین سخت‌تر نیافت یمین

ناصر ملتست و کاسر کفر

ماحی بدعتست و حامی دین

فتح در ره ستاده دست بکش

تا که او بر جهد به خانهٔ زین

مرگ در ره نشسته گوش‌به‌حکم

تا کی او در شود به عرصهٔ‌ کین

زهره جو دهره‌اش ز قلب قباد

تشنه ‌لب دشنه‌اش به ‌کین تکین

شعله‌یی ‌کز حسام او خیزد

ندهد آب قلزمش تسکین

شبهتی ‌کز خلاف او زاید

نکند عقل ‌کاملش تبیین

علم در عهد او بود رایج

چون شب جمعه سورهٔ یاسین

خبر عسدل او چنان مشهور

که در آفاق غزوهٔ صفین

خسروا ای‌که بر مخالف تو

وحش و طیر جهان‌ کند نفرین

بشکفد خاطر از عنایت تو

چون ضمیر سخنور از تحسین

بسفرد پیکر از مهابت تو

چون روان منافق از تهجین

باره‌یی چون حصار دولت تو

در دو گیتی نیافتند رزین

بقعه‌یی چون بنای شوکت تو

در دو گیهان نساختند متین

رخنه افتد به ‌کوه از سخطت

چون ز نوک قلم به مدّهٔ سین

بشکفد تا شکوفه در نیسان

بفسرد تا بنفشه در تشرین

باد مقصور مدت تو شهور

باد محصور دولت تو سنین

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۵ - د‌ر ستایش صدراعظم د‌ام اجلاله فرماید

به راغ و باغ گذرکرد ابر فروردین

شراره ریخت بر آن و ستاره ریخت براین

از آن شراره همه راغ گشت پر لاله

وزین ستاره همه باغ‌گشت پر نسرین

چمن از آن شده پرنور وادی ایمن

دمن ازین شده پر نار آذر برزین

مگر چمن زگل آتش‌ گرفت ‌کز باران

زند بر آتش آن آب ابر فروردین

درین بهار مرا شیر گیر آهو کی است

گوزن چشم و پلنگینه خشم وگور سرین

میان عقل و جنون داده عشق او پدید

میان چشم و نظرکرده حسن او تفتین

دو طٌره‌اش چو دو برگشته چنگل شهباز

دو مژه‌اش چو دوگیرنده پنجهٔ شاهین

قدش به قاعده موزون نه ‌کوته و نه بلند

تنش به حد متناسب نه لاغر و نه سمین

دوچشم زیر دوابرو و دوخال زیر دوچشم

گمان بری ‌که همی در نگارخانهٔ چین

دو ترک خفته و در زیر سر نهان ‌کمان

دو بچه هندو ی بیدار هردو را به‌ کمین

شب ‌گذشته ‌کز آیینه پارهای نجوم

سیه عماری شب را سپهر بست آیین

رسید بی خبر از راه و من ز رنج رمد

به چهره بسنه نقابی چو زلف او مشکین

دو عبهرم شده از خون دو لالهٔ نعمان

دمیده از بر هر لاله یک چمن نسرین

شده دو جزع یمانی دو لعل و از هریک

چکیده ز اشک‌ روان خوشه‌خوشه درّ ثمین

ندیده طلعت او دیدم از جوارح من

ز هرکرانه همی خاست نالهای حزین

مژه به چشمم همی خار زد که ها بنگر

جنون به مغزم هی بانگ زد که ها منشین

ز جای جستم و با صد تعب‌ گشودم چشم

رخی معاینه دیدم به از بهشت برین

شعاع نور جبینش ز سطح خاک نژند

رسیده تا فلک زهره همچو ظلّ زمین

به‌ کف بطی ز میش لعل رنگ و مشکین بوی

بسان آتش موسی به آب خضر عجین

از ‌آن شراب‌ که با نور او توان دیدن

نزاده در شکم مادر آرزوی جنین

چه دید دید مرا همچو باز دوخته چشم

دو لاله‌ گشته عیان از دو نرگس مسکین

چه‌ گفت‌ گفت‌ که ای آسمان فضل و هنر

ز فرقدین تو چندین چرا چکد پروین

چه سوزی این همه نارت که ریخت بر بستر

چه پیچی این همه مارت ‌که هشت بر بالین

مگر خیال سر زلف من نمودی دوش

که‌بر تنت همه‌تابست و بر رخت همه چین

بگفتمش به شبی ‌کابر پیلگون از برف

همی فشاند ز خرطوم پنبهٔ سیمین

ز بس که سودهٔ کافور بر زمانه فشاند

زمین ز حمل سترون شد آسمان عنین

به چشم من دو سه الماس سوده ریخت ز برف

سحرگهان ‌که ز مشرق وزید باد بزین

ز درد چشم چنانم‌کنون‌که پنداری

به چشم من مژه از خشم می‌زند زوبین

چو این شنید ز جا جست و نام خواجه دمید

بهر دو چشمم و پذرفت درد من تسکین

فروغ چشم معالی نظام ملت و ملک

جمال چهر مکارم قوام دولت و دین

خدایگان امم صدراعظم ابر کرم

که صدر بدر نشانست و بدر صدر نشین

به یک نفس همه انفاس خلق را شمرد

ز صبح روز ازل تا به شام بازپسین

به یک نظر همه اسرار دهر را نگرد

ز اولین دم ایجاد تا به یوم‌الدین

زهی ز یمن یمینت زمانه برده یسار

خهی به یسر یسارت ستاره خورده یمین

مداد خامهٔ تو خال چهر روح‌القدس

سواد نامهٔ توکحل چشم حورالعین

ز بهر پاس ممالک به عون عزم قوی

برای امن مسالک به یمن رای رزین

ز بال پشّه نهی پیش باد سد سدید

ز نار تفته‌کشی‌گرد آب حصن حصین

ستاره با همه رفعت ترا برد سجده

زمانه با همه قدرت تراکند تمکین

از آن زمان‌که مکان و مکین شدند ایجاد

ندید هیچ مکان چون تو در زمانه مکین

تو جزو عالمی و به ز عالمی چون آن

که جزو خاتم و هم به زخاتمست نگین

به نور رای تو ناگشته نطفه خون به رحم

توان نمود معین بنات را ز بنین

پی فزونی عمر تو دهر باز آرد

هرآنچه رفته ازین پیش از شهور و سنین

ز بیم عدل تو نقاش را بلرزد دست

کشد چو نقش‌کبوتر به پنجهٔ شاهین

در آفرینش عالم تو ز آن عزیزتری

که در میان بیابان تموز ماء مین

وجود را نبد ار ذات چون تویی زیور

هزار مرتبه کردی عدم بر او نفرین

زمین به قوت حکم تو حکمران سپهر

گمان بیاری رای تو اوستاد یقین

خزان‌گلشن تو نوبهار باغ بهشت

زمین درگه تو آسمان چرخ برین

گرت هزار ملامت‌ کند حسود عنود

بدو نگیری خشم و بدو نورزی‌کین

از آنکه پایهٔ سیمرغ از آن رفیع‌تر است

که التفات ‌کند گر کشد ذباب طنین

به‌ کفهٔ‌ کرمت چرخ و خاک همسنگند

اگر چه آن یک بالا فتاده این پایین

بلند و پستی دو کفه را مکن مقیاس

بدان نگرکه همی راست ایستد شاهین

شنیده بودم مارست‌کاژدهاگردد

چو چند قرن بگردد بر او سپهر برین

ز خامهٔ تو شد این حرف مر مرا باور

از آنکه خامهٔ تو مار بود شد تنین

به‌حکم آنکه چوثعبان موسوی نگذاشت

به هیچ رو اثر از سحر ساحران لعین

برون ز ربقهٔ حکم تونیست خشک و تری

درست شدکه تویی معنی‌کتاب مبین

همیشه تا نشود جهل با خرد همسر

هماره تا نبود زهر چون شکر شیرین

خرد به روی تو مجنون چو قیس از لیلی

هنر ز شور تو شیدا چو خسرو از شیرین

کف ‌گشاده روانت ستوده جان بی‌غم

دلت شکفته تنت بی‌گزنده و بخت سیمین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۸ - در ستایش محمدشاه غازی طاب الله ثراه فرماید

در ملک جم ز شوق شهنشاه راستین

از جزع خویش پر زگهر کردم آستین

چون خواستم به عزم زمین بوس شه ز جای

برخاست از جوارح من بانگ آفرین

گفتم به خادمک هله تاکی ستاده‌ای

بشتاب همچو برق و بکش رخش زیر زین

خادم دوید و سوی من آورد توسنی

کز آفتاب داغ ملک داشت بر سرین

چون عزم دیر جنبش و چون جزم دیر خسب

چو خشم زود حمله و چون وهم دوربین

فر عقاب در تن طیار او نهان

پر غراب در سم سیار او ضمین

عنبر فشانده از دم و سیماب از دهان

فولاد بسته بر سم و خورشید بر جبین

خور ذره شد ز بس‌که دم افشاند بر سهر

کُه دره شد ز بس ‌که سم افشرد بر زمین

پوشیده چشم شیر فلک ز انتشار آن

پاشیده مغز گاو زمین از فشار این

کوه‌گران ز زخم سمش آسمان‌گرای

مرغ ‌کمان به نعل پیش آشیان‌ گزین

زان اوج چرخ‌ گشته مقوس به شکل دال

زین تیغ کوه گشته مضرّس بسان سین

من در بسیج راه‌که آمد نگار من

سر تا قدم چو شیر دژاگه ز کبر و کین

بر رخ ستاره بسته و بر جبهه آفتاب

بر گل بنفشه هشته و بر لاله مشک چین

پروین‌گرفته در شکر لعل نوشخند

شعری نهفته در شکن شعر عنبرین

بر روی مه‌ کشیده دو ابروی او کمان

بر شر نرگشاده دو آهوی او کمین

زلفش به چهره چون شب یلدا بر آفتاب

یا عکس پر زاع بر اوراق یاسمین

آثار دلبری ز سر زلف او پدید

چون نقش نصرت از علم پور آتبین

رویش ستاره‌ای‌ که ز عنبر کند حصار

لعلش شراره‌ای‌ که به شکر شود عجین

زلفش سپهر و جسته در او مشتری قرار

لعلش سهیل و گشته ثریا در او مکین

رویش به زیر مویش ‌گفتی ‌که تعبیه است

روح‌القدس به دامت پتیارهٔ لعین

باری زره نیامده بر در ستاد و گفت

بگشای چشم و آیینهٔ چهر من ببین

روی من آینه است از آن پیش دارمت

تا بختت این سفر به سعادت شود قرین

کاین قاعده است‌ کانکه به جایی‌کند سفر

دارند پیشش آینه یاران همنشین

گفتم به شکر این سخن اکنون خوریم می

تا بو که شادمانه شود خاطر غمین

خادم شنید و رفت و می آورد و دادمان

پر کرده داشت ‌گفتی از می دو ساتکین

زان می ‌که بود مایهٔ یک خانمان نشاط

زان می‌ که‌ بود داروی یک دودمان حزین

زان می‌که‌گرذباب خورد قطره‌یی از آن

در طاس چرخ ولوله اندازد از طنین

هی باده‌خورد وهر زرخش رست‌ارغوان

هی بوسه داد و هی ز لبم ریخت انگبین

گفتا چه شد که بی‌خبر ایدون ز ملک جم

بیرون چمی چو شیر دژاگاه از عرین

گر خود براین سری‌ که‌ روی جانب‌ بهشت

هاچهر من به نقد بهشی بود برین

از چین زلف من به ریاحین و گل هنوز

مشک ختن نثار کند باد فرودین

چندان نگشته سرد زمستان حسن من

کز خط سبز حاجتش افتد به پوستین

صورتگران فارس ز تمثال من هنوز

سرمشق می‌دهند به صورتگران چین

در طینتم هنوز حکیمان به حیرتند

کز جان‌و دل سرشته بود یا ز ماء و طین

یاد آیدت شبی‌ که‌ گرفتی مرا ببر

گشتی به خرمن‌گلم از بوسه خوشه چین

تو لب فرازکرده چو یک بیشه اهرمن

من چهره باز کرده ‌چو یک روضه حور عین

می‌گفتمت به ساق سپیدم میار دست

می گفتیم که صبحدم روز واپسین

گر روز واپسین نشد امروز پس چرا

جویی همی مفارقت از یار نازنین

این ‌گفت و روی ‌کند و پریشید گیسوان

کرد ازگلاب اشک همه خاک ره عجین

سیاره راند بر قمر از چشم پر سرشک

جراره ریخت بر سمن از زلف‌پر ز چین

گفتم جزع بس است الا یا سمنبرا

از جزع بر سمن مفشان گوهر ثمین

زیبق به سیم و ژاله به زیبق مپاش هان

سوسن به مشک و لاله به عنبر مپوش هین

مندیش از جدایی و مپریش ‌گیسوان

مخراش ماه چهره و مخروش این چنین

دیری بود که دور شدستم ز ملک ری

وز روی چاکران شهم سخت شرمگین

مپسندیش ازین ‌که ز حرمان بزم شاه

حنّانه‌ وار برکشم از دل همی حنین

گفت این زمان ‌که هست ترا رای ملک ری

بنما به فضل خویش روان مرا رهین

یک حلقه موی از خم ‌گیسوی من بکن

یک دسته سنبل از سر زلفین من بچین

تا چون به ‌ری رسی عوض موی پرچمش

آویزی از بر علم شاه راستین

شاه جهان‌گشای محمد شه آنکه هست

جاهش بر ازگمان و جلالش بر از یقین

شاهی‌که برگ و بار درختان به زیر خاک

گویند شکر جودش نارسته از زمین

گربی‌قرین بودعجبی نیست‌زانکه هست

او سایهٔ خدا و خدا هست بی‌قرین

اطوار دهر داند از رای پس نگر

ادوار چرخ بیند از حزم پیش‌بین

ای نور آفتاب ز رای تو مستعار

وی شخص روزگار به ذات تو مستعین

جز خنجرت که دیده جمادی که جان خورد

یا لاغری که کشوری از وی شود سمین

هرگه‌کنم ثنای تو آید به‌گوش من

ز اجزای آفرینش آوای آفرین

تا حشر در امان بود از ترکتاز مرگ

گرگرد عمر حزم تو حصنی کشد حصین

از شوق طاعت تو سزد گر چو فاخته

با طوق زاید از شکم مادران جنین

آنات روز عمر تو همشیرهٔ شهور

ساعات ماه بخت تو همسالهٔ سنین

قسمت برند از نَعَمت در رحم بنات

روزی خورند ازکرمت در شکم بنین

قدر تو خرگهی‌ که زمانش بود طناب

حکم تو خاتمی ‌که سپهرش سزد نگین

گر آیتی ز حزم تو بر بادبان دمند

هنگام باد عاد چو لنگر شود متین

نام تو تا به دفتر هستی نشد رقم

هستی نیافت رتبه بر هستی آفرین

خلق تو از کمال چو موسی ملک نشان

قدر تو از جلال‌ چو عیسی فلک نشین

ای مستجار ملت وای مستعان ملک

ایّاک نستجیر و ایّاک نستعین

فضلی ‌که از فراق زمین بوس خدمتت

هردم عنان طاقتم ازکف برد انین

تا از برای طی دعاوی به حکم شرع

بر مدعیست بینه بر منکران یمین

فضل خدای در همه حالی ترا پناه

سیر سپهر در همه کاری ترا معین

اقبال پیش رویت و اجلال در قفا

فیروزی از یسارت و بهروزی از یمین

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۹ - و من نوادر طبعه

دوش چو سلطان چرخ ‌گشت به مغرب مکین

جانب مسجد شدم از پی اکمال دین

گفتم اول نماز آنگه افطار از آنک

سنت احمد چنان مذهب جعفر چنین

دیدم در پیش صف پاک‌گهر زاهدی

چون قمرش تافته نور هدی از جبین

سبحهٔ صد دانه‌اش منطقهٔ آسمان

خرقهٔ صد پاره‌ای مقنعهٔ حور عین

رشتهٔ تحت‌الحنک از بر عمامه‌اش

حلقه‌زنان چون افق از بر چرخ برین

راستی اندر ورع بود اویس قرن

بلکه اویس قرن نیز نبودش قرین

او شده تکبیرگو از پی عقد نماز

من شده تقلید جو از سر صدق و یقین

از پی تکمیل فرض بسمله را داد عرض

مرغ صفت زد صفیر از پی اشباع سین

برسمت قاریان پنج محل وقف‌ کرد

از زبر بسمله تا به سر نستعین

نیز از آنجا گذشت تا به علیهم رسید

یک دو سه ساعت کید مدّ والاالضالّین

مدهٔ لینی دراز چون امل اهل آز

مخرج ضادی غلیظ چون دل ارباب‌کین

موعد تریاک شد جبب سکون چاک شد

نفس به یکسو نهاد حرمت دین مبین

گفت‌که از ش دوپاس صرف یک‌الحمد شد

پاس دگر مانده است پاس نگهدار هین

بودم دل دل‌کنان‌کز صف پبشین چسان

رختم واپس‌ کشد واهمهٔ پیش بین

ناگه پیری نزار پیرتر از روزگار

آمد و شد مرمرا جای‌گزین بر یمین

ماسکه رفته زکارگشته هردم آشکار

از ورمش جان فکار از هرمش دل غمین

سرفه‌کنان دمبدم ضرطه زنان پی ز پی

سرفه‌به‌اخلاط جفت‌ضرطه‌به‌غایط عجین

سرفهٔ بالا خشن ضرطهٔ سفلی عفن

جان به تنفر از آن دل به تحیر ازین

سرفه چو آوای کوس ضرطه چو بانگ خروس

سرفه که دید آنچنان ضرطه که دید اینچنین

پیش چنان سرفه‌یی رعد شده شرمسار

نزد چنین ضرطه‌یی کوس شده شرمگین

گاه چو اهل نغم ‌کرده پی زیر و بم

نغمهٔ آن را بلند نالهٔ این را حزین

از پی تلبیس خلق بر کتف افکنده دلق

بلغم بینی و حلق پاک‌کنان ز آستین

هیکل باریک او تا به قدم جمله‌ کج

جبههٔ تاریک او تا به زنخ جمله چین

من ز تحیّر شده خنده‌زنان زیر لب

لیک لب از روزه‌ام تشنهٔ ماء معین

چون ‌گه ذکر قنوت هر تنی از اهل‌ صف

بهر دعایی شدندگرم حنین و انین

من شده از کردگار مرگ ورا خواستار

پیر ز پروردگار ملتمس حور عین

ناوک نفرین من شد ز قضا کارگر

راست چو تیر از کمان خاست اجل از کمین

ناگه مانند قیر گشت سیه رنگ پیر

وز ره حلقوم پس زد نفس واپسین

پیر بدان ضرطه مرد رخت ازین ورطه برد

من شدم از وی خلاص او ز تکالیف دین

تاکی قاآنیا بذله سرایی که نیست

بذلهٔ ناسودمند نزد خرد دلنشین

باش‌‌که وقت مشیب صید غزالان شوی

ای‌که زنی در شباب پنجه به شیر عرین

روز جوانی مزن طعنه به پیران‌که نیست

در بر پیر خرد رای جوانان رزین

گر به جوانی‌کنی خنده به پیران‌کند

درگه پیری ترا طعن جوانان غمین

مرگ بود در قفا شاخ‌زنان چون ‌گوزن

ابلهی‌است ار بدو جنگ کنی با سرین

هرکه به مردان راه نیش زند همچو نحل

زهر هلاهل شود در دهنش انگبین

ما ز پی مردنیم زاده ز مادر ولی

ناله ز مردن‌کند درگه زادن جنین

گر تو به‌حصن حصین جاکنی از بیم مرگ

مرگ کند همچو سیل‌ رخنه‌ به‌ حصن حصین

تا به قیامت شوی لاله صفت سرخ‌رو

داغ شهادت بنه لاله صفت بر جبین

گیرم‌ کز فرّ و جاه سنجر و طغرل شوی

رایت سنجر چه شد و افسر طغرل تکین

پند مرا گوش کن همچو گهر تا شود

همچو صدف ‌گوش تو مخزن درّ ثمین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:09 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۰ - وله ایضاً

دوش ‌که شاه اختران والی چرخ چارمین

کرد ز اوج آسمان میل به مرکز زمین

من ز پس ادای فرض اندر خانهٔ خدا

بر نهجی ‌که واردست از در شرع و ره دین

کردم زی سرای خود میل و زدم قدم برون

گشنه چمان به کوی و درگه به یسار و گه یمین

چشم به پای و پا به ره نرم گرا و کند رو

دل ز خیال گه بگه تفته و درهم و غمین

گاه هوای فال و فرگه به خیال سم و زر

گاه اندیشهٔ خطر گاهی فکرت دفین

نفس به فکر عزّ و شان تن به هوای آب و نان

دل به وصال دلستان لب به خیال ساتکین

زمزمه هردمم به لب از پی جام پر ز می

وسوسه بی‌حدم بدل از غم یار نازنین

کآیا آن فرشته‌خو در چه مکانش گفتگو

ایدر با که همنفس ایدون با که همنشین

من دل در برم‌ کنون زین غم‌ ‌گشته بحر خون

تا که ببوسدش غبب یا که بمالدش سرین

یابد چون پس ازخورش ساده ز باده‌ پرورش

تاکه برد بدو یورش یا که ‌کند براو کمین

سرکشی‌ او چو سر کند میل به‌ شور و شر کند

از پی رام‌ کردنش یاد کند دو صد یمین

مانا با چه دوزخی رام شد آن بهشت‌رو

کز لب‌ کوثر آیتش نوش نماید انگبین

حالی ازدو چهر او و آندو کمند خم‌به‌خم

چیند شاخ ضیمران بوید برگ یاسمین

پاس دگر چو بگذرد بستر خواب‌ گسترد

تا به فراش خوابگه تن دهد آن بلای دین

پس ز در ملاعبت آید وگیردش ببر

سخت فشاردش بدن‌گرم ببوسدش جبین

این همه سهل بشمرم گ‌رنه به تخت عاج او

دیو هوس نمایدش از اثر شبق مکین

زیرا چون به تخت جم دست بیابد اهرمن

بی‌شک برسپوزد انگشت به حلقهٔ نگین

یابد چون به تخت سیم آری ناکسی ظفر

دست ستم ‌کند دراز ار همه خود بود تکین

آنگاه از غضب مرا هرسر مو شود به تن

همچو سنان‌‌گستهم راست به زیر پوستین

غیرت عصمتم بدان دارد تا کشم به خون

لاشهٔ خود ز تیر غم پیکر او به تیغ‌ کین

باری‌بس‌خیال‌ها بگذشت اندرم به دل

تا بگذشت ساعتی ز اول شب به هان و هین

طیره هنوز من در آن اول شب‌ که ناگهم

گشت ز خم‌کوچه‌یی طالع صبح دومین

در شب تیره‌ای عجب بنمود آفتاب‌رو

گرچه بر آفتاب نی ‌کژدم هیچگه قرین

ماند چو من دو چشم من خیره ز فرط روشنی

کاین شب نی‌ کلیم چون‌بیضاش اندرآستین

چون سوی او پس از وله نیکو بنگریستم

دیدم یار می‌رسد با دو رخان آتشین

چشمش یک تتار فن چهرش یک‌بهارگل

جعدش یک جهان شکن زلفش‌ یک سپهر چین

قدش یک چمن نهال امّا بر سرش ارم

لعلش یک یمن عقیق امّا با شکر عجین

نازک چون خیال من نقش میانش در کمر

زیر کمرش کوه سان شکل سرین ز بس سمین

آیت حسن و دلبری از خم طره‌اش عیان

راست چو نقش نصرت از رایت پور آتبین

بس که مهیب و جان شکر چشمش درگه نگه

گفتی در دو چشم او شیر ژیان بود مکین

هرچه شکنج و پیچ و خم بو‌د به زلف او نهان

هرچه فریب و رنگ و فن بود به چشم او ضمین

چشمم بر جمال او روشن گشت و گفتمش

لعل تو چیست‌گفت هی شادی یک‌جهان حزین

گفتمش ای بدیع رخ اهلا مرحبا بیا

کت به روان ز جان من باد هزار آفرین

زان سپسش ز رهگذر بردم تا وثاق در

تنگ ‌کشیدمش به بر راست چو خازن امین

زان پس ای بسا فسون خواندم تا که رام شد

همچو تکاوری حرون ‌کآوریش به زیر زین

هرچه غلط‌ گمان مرا رفت به جای دیگران

بعد کنار و بوس شد آن همه با ویم یقین

وایدون خیره مانده‌ام تا چه‌ دهم جواب اگر

شرحی زین حکایتم پرسد خسرو گزین

آنکه بر آستان او بوسه همی دهد ینال

آنکه به خاک راه او سجده همی برد تکین

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:09 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۴ - د‌ر مدح هلاکو خان بن شجاع السلطنه مرحوم فرماید

آن خال سیه از بر آن نرگس جادو

چون نافهٔ مشکست جدا گشته ز آهو

چون‌کلب معلِّم‌که دود از پی آهو

دل از پی دلدار دوانست بهر سو

ترکیست دل آزار که در هر سر بازار

من از پی دل می‌دوم و دل ز پی او

با پنجه ی سیمن بتان پنجه محالست

تا زر به ترازو نبود زور به بازو

گو زهدفروشان همه دانند که ما را

باگردش مینا نبود خواهش مینو

از دوست جفابردن و خون خوردن و مردن

آنست مرا سیرت و اینست مرا خو

از حسرت نادیدن آن لعبت خوارزم

دامان و کنارم بود از خون دل آمو

چون حلقه تهی شد دلم از فکر دو عالم

تا چنگ زدم در خم آن حلقهٔ‌گیسو

در چشم ترم اشک رخ زرد فتاده

زانگونه‌که در چشمه دمد لالهٔ خودرو

در حلقهٔ زهادم و زان حلقه برونم

چون ‌رشته ‌که درحلقه ز حلقه‌اس برونسو

بر خویش همی پیچم چون مارگزیده

زان‌موی‌که می‌پیچد چون مار بدان رو

‌بسوی تو مارست و خطت مور و من از غم

بی‌مار تو چون مورم و بی‌مور تو چون مو

درکوی تو رسوای جهانیم اگرچه

هرگز ننهادیم برون‌ گامی از آن‌ کو

در زیر خط و زلف تو رخسار تو ماهست

نیمیش به عقرب در و نیمی به ترازو

بر قامت زیبای تو زلفین تو گویی

از تازه نهالی شده آونگ دو هندو

نه مجمره افروزم و نه عنبر سوزم

کز زلف تو امروزم مشکین شده مشکو

زلفت به صفت شام سیاهست ولیکن

شامیست ‌که بر صبح فروزان زده پهلو

زلف تو برد سجده به رخسار تو گرچه

خورشید پرستی نبود شان پرستو

یک‌ نقطه بود لعل‌تو یارب به‌چه اعجاز

کردی به یکی نقطه نهان سی و دو لولو

بوی سر زلف تو بود مشک مجسّم

با آنکه به صد رنگ مجسم نشود بو

در باغ سراغ از قد موزون تو گیرند

زانست‌ که بر سرو زند فاخته‌ کوکو

شیرین نشود شعر مگر زان لب شیرین

نیکو نشود وصف مگر زان رخ نیکو

مژگان تو با دوست‌کند آنچه به دشمن

در رزم‌کند خنجر شهزاده هلاکو

شهزادهٔ آزاده‌ که شخصش بسر ملک

با رای فلاطون بود و حزم ارسطو

در پاش‌ تر اندرگه ایثار ز دریا

خونخوارتر اندر صف پیکار ز برزو

در روی زمین تالی چرخست به قدرت

در روز وغا ثانی دهرست به نیرو

سوزنده‌تر از برق پرندش به زد و خورد

پرّنده‌تر از مرغ سمندش به تکاپو

تا چابکی‌گرد شجاعست ز باره

تا محکمی حصن حصینست ز بارو

آرایش امصار ز من باد به فرمان

آسایش اقطار جهان باد به یرغو

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:09 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۱ - وله فی المدیحه

عیدست و آن ابرو کمان دلدادگان را درکمین

هم پیش تیغش دل نشان هم پیش‌ تیرش دلنشین

عیدست و آن سیمین بدن ‌هر گه چمان اندر چمن

از جلو‌ه رشک نارون از چهره شرم یاسمین

عیدست وپوشد بر شنح جوشن زموج می قدح

کاید بامداد فرح با غازیان غم به‌کین

بر دامن ‌خاک‌ از نخست ‌هر خس که کردی جای چست

قصاروش یکباره شست از آب باران فرودین

محبوس بهشی دلگشا می‌کوثری انده زدا

پیمانه نوشان اتقیا غلمان عذاران حور عین

از ساعد و سیب ذقن ساق و سرین سیمتن

وز سینه و سر ماه من‌ گسترده خوان هفت سین

رامشگر از آهنگ شد غوغافکن در چارحد

بر لب سرود باربد در چنگ چنگ رامتین

می زاهدی فرخنده خو روشن روانی سرخ‌رو

چون چله داران در سبو تسبیح‌ خوان یک اربعین

مینا کلیمی پاک تن پر ز آتش طورش بدن

بر دفع فرعون محن بیضا نما از آستین

نی رشک عیبی از نفس جانبخش‌ موتی از نفس

بربط مسیحا از نفس بزمش سپهر چارمین

غم گشته صبح ‌‌کاذبی و اندوه نجم غاربی

صهبا شهاب ثاقبی وان هردو شیطان لعین

گر آب حیوان در جهان مغرب زمینش شد مکان

می آب حیوانست و هان در مشرق مینا مکین

مینا چه‌ طفلی ساده رو کش گریه‌ گیرد در گلو

هرگه که‌قلاشان کودستی کشندش بر سرین‌

دف کودکی منکر صدا دف زن ادیبی خوش ادا

بر دف زند هردم قفا کاموزدش لحنی حزین

گردون بساطی ساخته شطرنج عشرت باخته

طرح نشاط انداخته در بزم شاه راستین

صف بسته اندر گاه بار در بارگاه شهریار

گردان ‌کردان از یسار میران اتراک از یمین

از هرکران افکنده بال رادان‌کبخسرو همال

هریک به شوکت چون ینال هریک به مکنت چون تکین

یکسو امین‌الملک راد هم نیک زی هم‌نیکزاد

هم‌ خلق و هم ‌خلقش جواد هم اسم و هم رسمش امین

یکسو وزیر خضر رای عیسی دم و هارون لقا

موسی صفت معجز نمای از خامه سحر آفرین

اندر رزانت بس فرید اندر حصانت بس وحید

سدی که چون رایش سدید حصنی که چون حزمش حصین

کلکش که خضری نیک ذات پویان به ظلمات دوات

کارد به کف آب حیات از نقش الفاظ متین

گر چشم خشمش بر نعیم ور روی لطفش ‌ر جحیم

آن اخگرش درّ یتیم ا‌ین سلسبیلش پارگین

وز یک طرف منظور شه کز منظرش تابنده مه

ساینده بر کیوان ‌کله از فر اقبال ‌گزین

با چهر همچون مهر او دارا به ایما راز گو

این رازگو آن رازجو این ناز کش آن نازنین

راوی ستاده پیش صف اشعار قاآنی به‌ کف

کوهرفشان همچون صدف در مدح دارای مهین

هم صاحب تاج و کمر هم چاره‌ساز خیر و شر

هم حکمران بحر و بر هم قهرمان ماء و طین

کنندآوران و ترک جان شصتش چو یازد در قران

گردان و بدرود جهان دستش چو با بیلک قرین

اورنگ جم بر پشت باد چون بر سمند دیوزاد

طوفان باد و قوم عاد چون با اعادی خشمگین

خونریز تیغش را اجل نعم‌المعین بئس‌ البدل

جون خمصمش را زحل نعم‌البد‌ل بئس المعین

بینی نهنگ صف شکن در موج دریا غوطه‌زن

در رزم چون پوشد به تن خفتان و درع آهنین

بر دعوی اقبال و فر بختش‌ گواه معتبر

بر دعوت فتح و ظفر رایانش آبات مبین

چول درع رومی در برش چون خود چینی بر سرش

خاقان و قیصر بر درش تاج آورند از روم و چین

برپشت رخش تیزتک مهریست تابان بر فلک

برکوههٔ فولاد رگ‌ کوهیست بر باد وزین

هم مور تیغش مردخوار هم مار رمحش جان شکار

زین پیکر دشمن نزار زان بازوی دولت سمین

راند چو هندی اژدها بر تارک خصم دغا

چرخش سراید مرحبا مردانش گویند آفرین

کاخش که شاهان را پناه بر اوج عرشش دستگاه

از وی هزاران ساله راه تا پایهٔ چرخ برین

از نام شمشیرش چنان آسیمه خصم بی‌نشان

کز دل‌ کند بدرود جان هرگه نیوشد حرف شین

ای ‌کاخ نو رشک بهشت از خشت جاویدش سرشت

با نزهتش جنت کنشت با رفعتش گردون زمین

آنانکه خصمت را دلیل قهرت نماند جز فتیل

از صلب بابکشان سبیل از ناف ما مکشان جنین

لفظ تو را خواندم گهر شد خیره بر رویم قدر

کای خیره سر بر من نگر کای تیره دل زی من ببین

درّی ‌که تابان‌تر ز مه سازی شبیهش با شبه

آخر بگو وجه شبه چبود میان آن و این

هر کاو ترا‌ گردید ضد کم زد و فاقت را به جد

آفات بر فوتش ممد آلام بر موتش معین

ای‌ کت ز والا گوهری‌‌ گردیده چرخ چنبری

چون حلقهٔ انگشری‌ گردان در انگشت‌ کهین

طبعت به‌ هنگام‌ عطا لطفت به ‌هنگام رضا

از خاک سازدکمیا از حنظل آرد انگبین

ای شاه قاآنی منم فردوسی ثانی منم

آزرم خاقانی منم از فکرت ورای رزین

تا چون تو شاهی را ثنا گویم ز جان صبح و مسا

کت چارک غزنی خداکت بنده یک طغر لتکین

شایدکه شوید انوری دیباچهٔ دانشوری

بایدکه ساید عنصری بر پشت پای من جبین

تا بزم‌ گردون پر ز نور هر صبح و شام از ماه و هور

هر روزی از ماهت شهور هر ماهی از سالت سنین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:09 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها