0

قصاید قاآنی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - در ستایش ملکزادۀ بی‌نظیر شهزاده اردشیر فرماید

شاه ختن چو دوش نهان شد به مکمنا

وز فرق سر فکند زر اندودگرزنا

با لشکری عظیمتر از جیش روم و روس

شاه حبش دو اسبه برآمد ز مکمنا

پوشیده از لآلی منثور جوشنی

بر جامهٔ سیاه‌تر از خز ادکنا

زراد چرخ بهر تن او ز اختران

از حلقهای سیم بهم بافت جوشنا

انجم چو یک طبق جو سیمین و آسمان

افسون برو دمیده چو جادوی جوزنا

مه موسی‌کلیم و خط‌کهکشان عصا

انجم‌گلهٔ شعیب و فلک دشت مدینا

چندین هزارگوی درخشنده از نجوم

گردان به‌گردگیتی بی‌زخم محجنا

من هردو چشم دوخته در چشم اختران

تا صبح و پر ز اخترم از دیده دامنا

ناگاه پیش از آنکه‌گزارم دوگانه‌یی

بهر یگانه ایزد دادار ذوالمنا

ماهم ز در درآمد ناشسته روی و موی

چهرش ز می شکفته چو یک باغ سوسنا

چون صبح صادقی ز پس صبح‌کاذبی

پیدا زگیسوانش بناگوش وگردنا

در فوج دلبران به صباحت مسلما

وز خیل نیکوان به ملاحت معینا

در بابلی چه ذقنش زلف عنبرین

هاروت‌وارگشته به موی سر آونا

یا نی منیژه‌گفتی آشفته‌کرده موی

از بخت واژگون به لب چاه بیژنا

گیسوکمند رستم و ابرو حسام سام

مژگان خدنگ آرش و قد رمح قارنا

زلف خمیده پشتش‌کفهٔ فلاخن است

وان‌گیسوان بافته بند فلاخنا

چشم مرا به چهرهٔ خوددوخت زانکه داشت

از تار زلف رشته و از مژه سوزنا

گفتم فرامشت شده ماناکه از سحاب

ریحان وگل دمیده زهر بوم و برزنا

وز پشت ابر تیره عیان قرص آفتاب

همچون نگین جم زکف آهریمنا

برکوه لاله چون شب مهتاب بشکفد

گویی به تیغ‌کوه چراغیست روشنا

گر سرخ بید را نبود رنج سرخ باد

گل‌گل چراست در چمنش لاله‌گون تنا

مانا شنیده‌یی‌که پی قتل تهمتن

غلطاند سنگی از زبرکوه بهمنا

نک سیل بهمنست‌که سنگ افکند زکوه

وان لالهٔ دمیده به دامن تهمتنا

در هاون عقیق شقایق نسیم صبح

از بس‌که سوده غالیه و مشک ولادنا

اینک سواد سودهٔ آن مشک و غالیه است

این داغ‌هاکه هست برآن سرخ هاونا

بر صحن باغ سرو چمن سایه افکند

هر صبح‌کافتاب بتابد به‌گلشنا

زانسان‌که سرو قامت میر زمانه هست

از فر بخت شه به جهان سایه افکنا

شیرکام ملک ملکزاده اردشیر

کز جود دست اوست خجل ابر بهمنا

فرماندهی‌که هست به فرخنده نام او

منشور ملک و نامهٔ ملت معنونا

از بیم تازیانهٔ قهرش ازین سپس

تا حشر توسنی نکند چرخ توسنا

ای آنکه به سحاب‌کفت ابر نوبهار

دودیست خشک مغزکه خیزد زگلخنا

در هرکجاکه خنجر تو خونفشان شود

روید ز خاک معرکه تا حشر روینا

حزم‌تو پیش از آنکه رود دانه زیر خاک

دردانه خوشه دیده ودر خوشه خرمنا

ماناکه عهد بسته و سوگند خورده‌اند

شمشیر جانستان تو با جان دشمنا

کاندم‌که می برآید شمشیرت از نیام

آید برون روان بد اندیشت از تنا

گر جان دهد ز جود تو سائل شگفت نیست

میرد چراغ چونکه فزاییش روغنا

درگوش تو ز فرط شجاعت به روز رزم

خوشتر صهیل ارغون ز آواز ارغنا

در هر فن از فنون هنر بس‌که ماهری

خوانندت اوستادان استاد یکفنا

آن به‌که بدسگال تو زیرزمین رود

کش بر تمام روی زمین نیست مأمنا

نبود عجب‌که بر دو جهان سایه افکند

چتر ترا ز بس‌که فراخست دامنا

در چینه دان همت سیمرغ جود تو

انجم دو‌دانه‌کنجد و یک مشت ارزنا

کوه از نهیب‌گرز تو خواهد به روز رزم

بیرون دود چو رشته ز سوراخ سوزنا

سرهنگ بی‌سپاه بود خازنت ازانک

از ترکتاز جود تو خالیست مخزنا

اسلام شد قوی ز تو چونانکه سوی حج

هرسال پابرهنه شتابد برهمنا

رفتم‌کنم به خصم تو نفرین سپهرگفت

زین مرده درگذرکه نیرزد به شیونا

از حرص جود طبع تو خواهدکه سیم و زر

جاوید سکه‌کرده برآید ز معدنا

از چهر زرد و بخت سیاه و سرشک سرخ

خصم توگشته است سراپا ملونا

ای قهرمان ملک تو دانی‌که پیش من

دانشوران چیره زبانند الکنا

جز چرب‌گفتهاکه بود دست پخت من

شعری قبول می نکند طبع روشنا

زانسان‌که چشم‌گرسنه بر خوان مهتران

اول دود به جانب مرغ مسمنا

ور شعر دیگران بگزیند به شعر من

کژ طبع جاهلی‌که پلید است وکودنا

نزل سپهر را چه زیان‌گر پیاز و سیر

خواهد یهود در عوض سلوی و منا

تنها جز آفرین نشنیدم ز هیچ‌کس

هی هی تفو به‌گردش‌این چرخ ریمنا

من‌از چرا نشد صله عاید به هیچ نحو

در نحو عاید وصله خواهد اگر منا

یا من‌نه آن منم‌که صله‌هست و عایدش

ورآن منم چه شد صله و عاید منا

ارجوکزین سپس‌ دهدم فیض‌عام تو

دینار بار بار و زر و سیم من منا

نی نی هزار شکرکه ازکودکی هگرز

آرو شره نبوده مرا رسم و دیدنا

گنجی‌ مرا ز علم و هنر داده‌کردگار

کایمن بود زکاستن وکید رهزنا

گنجم درون خاطر و من دردمشق دهر

سرگشته بی‌سبب چو خداوند زهمنا

لیک آوخاکه چهرهٔ اهرون فکرتم

از غم شدست تیره‌تزاز روی اهرنا

طبعم عقیم‌گشت و به پنجه رسید سال

پنجاه ساله زن شود آری سترونا

تا شیر شرزه روی بتابد ز آتشا

تا مارگرزه سخت بپیچد به چندنا

خصم تو را ز آتش و آب سنان تو

در آب چشم‌و آتش دل باد مسکنا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در مدح امیرکبیر میرزاتقی‌خان رحمه‌الله گوید

نسیم خلد می‌رود مگر ز جویبارها

که بوی مشک می‌دهد هوای مرغزارها

فراز خاک وخشت‌ها دمیده سبزکشتها

چه‌کشتها بهشتها نه ده نه صد هزارها

به‌چنگ بسته چنگها بنای هشته رنگها

چکاوهاکلنگها تذروها هزارها

ز نای خویش فاخته دوصد اصول ساخته

ترانها نواخته چو زیر و بم تارها

ز خاک رسته لالها چوبسدین پیالها

به برگ لاله ژالها چو در شفق ستارها

فکنده‌اند همهمه کشیده‌اند زمزمه

به‌شاخ سروبن همه چه‌کبکها چه سارها

نسیم روضهٔ ارم جهد به مغز دمبدم

ز بس دمیده پیش هم به طرف جویبارها

بهارها بنفشها شقیقها شکوفها

شمامها خجسته‌ها اراک‌ها عرارها

ز هرکرانه مستها پیالها به دستها

ز مغز می‌پرستها نشانده می خمارها

ز ریزش سحابها بر آبها حبابها

چو جوی نقره آبها روان در آبشارها

فراز سرو بوستان نشسته‌اند قمریان

چو مقریان نغز خوان‌به‌زمردین منارها

فکنده‌اند غلغله دو صد هزار یکدله

به شاخ‌گل پی‌گله ز رنج انتظارها

درختهای بارور چو اشتران باربر

همی ز پشت یکدگرکشیده صف قطارها

مهارکش شمالشان سحابها رحالشان

اصولشان عقالشان فروعشان مهارها

درین بهار دلنشین‌که‌گشته خاک عنبرین

ز من ربوده عقل و دین نگاری از نگارها

رفیق جو شفیق خو عقیق لب شقیق رو

رقیق دل دقیق مو چه مو ز مشک تارها

به طره‌کرده تعبیه هزار طبله غالیه

به مژه بسته عاریه برنده ذوالفقارها

مهی دو هفت سال او سواد دیده خال او

شکفته از جمال او بهشت‌ها بهارها

دوکوزه شهد در لبش دو چهره ماه نخشبش

نهفته زلف چون شبش به تارها تتارها

سهیل حسن چهر او دو چشم من سپهر او

مدام مست مهر او نبیدها عقارها

چگویمت‌که‌دوش چون‌به‌ناز وغمزه‌شدبرون

به حجره آمد اندرون به طرز می‌گسارها

به‌کف بطی ز سرخ می‌که‌گر ازو چکد به نی

همی ز بند بند وی برون جهد شرارها

دونده در دماغ و سر جهنده در دل و جگر

چنانکه برجهد شرر به خشک ریشه خارها

مرا به‌عشوه‌گفت‌هی تراست هیچ میل می

بگفتمش به یادکی ببخش هی بیارها

خوش‌است کامشب‌ای صنم‌خوریم می به‌یاد جم

که‌گشته دولت عجم قوی چوکوهسارها

ز سعی صدر نامور مهین امیر دادگر

کزوگشوده باب و در ز حصن و از حصارها

به جای ظالمی شقی نشسته عادلی تقی

که مؤمنان متقی‌کنند افتخارها

امیر شه امین شه یسار شه یمین شه

که سر ز آفرین شه به عرش سوده بارها

یگانه صدر محترم مهین امیر محتشم

اتابک شه عجم امین شهریارها

امیر مملکت‌گشا امین ملک پادشا

معین دین مصطفی ضمین رزق‌خوارها

قوام احتشامها عماد احترامها

مدار انتظامها عیار اعتبارها

مکمّل قصورها مسدد ثغورها

ممّهد امورها منظم دیارها

کشندهٔ شریرها رهاکن اسیرها

خزانهٔ فقیرها نظام بخش‌کارها

به‌هر بلد به‌هر مکان به‌هر زمین به‌هر زمان

کنند مدح او به جان به طرز حقگزارها

خطیبها ادیبها اریبها لبیبها

قریبها غریبها صغارها کبارها

به عهد او نشاطهاکنند و انبساطها

به مهد در قماطها ز شوق شیرخوارها

سحاب‌کف محیط دل‌کریم خوبسیط ظل

مخمرش از آب وگل فخارها وقارها

به ملک شه ز آگهی بسی فزوده فرهی

که‌گشت مملکت تهی ز ننگها ز عارها

معین شه امین شه یسار شه یمین شه

که فکر دوربین شه‌گزیدش ازکبارها

فنای جان ناکسان شرار خرمن خسان

حیات روح مفلسان نشاط دلفکارها

به‌گاه خشمش آنچنان طپد زمین و آسمان

که هوش مردم جبان ز هول‌گیر و دارها

زهی ملک رهین تو جهان در آستین تو

رسیده از یمین تو به هر تنی یسارها

به هفت خط و چار حد به هر دیار و هر بلد

فزون ز جبر و حد و عد تراست جان نثارها

کبیرها دبیرها خبیرها بصیرها

وزیرها امیرها مشیرها مشارها

دوسال هست‌کمترک‌که‌فکرت‌توچون محک

ز نقد جان یک به یک به سنگ زد عیارها

هم ازکمال بخردی به فر و فضل ایزدی

ز دست جمله بستدی عنان اختیارها

چنان ز اقتدار توگرفت پایه‌کار تو

که‌گشت روزگار تو امیر روزگارها

چه مایه‌خصم ملک و دین‌که‌کرد ساز رزم وکین

که ساختی به هر زمین زلاششان مزارها

خلیل را نواختی بخیل راگداختی

برای هردو ساختی چه تختها چه دارها

در ستم شکسته‌یی ره نفاق بسته‌یی

به آب عدل شسته‌یی ز چهر دین غبارها

به پای تخت پادشه فزودی آن قدر سپه

که صف‌کشد دو ماهه ره پیادها سوارها

کشیده‌گرد ملک و دین ز سعی فکرت رزین

ز توپهای آهنین بس آهنین حصارها

حصارکوب‌وصف‌شکن‌که‌خیزدش‌تف‌ازدهن

چو ازگلوی اهرمن شررفشان به خارها

سیاه‌مور در شکم‌کنند سرخ‌چهره هم

چه‌چهره قاصد عدم چه مور خیل مارها

شوند مورها در او تمام مار سرخ رو

که بر جهندش ازگلو چو مارها ز غارها

ندیدم اژدر اینچنین دل آتشین تن آهنین

که افکند در اهل‌کین ز مارها دمارها

نه داد ماند ونه دین ز دیو پر شود زمین

فتد خمار ظلم‌وکین به‌مغز ذوالخمارها

به‌نظم‌ملک ودین نگر ز بسکه‌جسته زیب‌و فر

که نگسلد یک‌از دگر چو پودها ز تارها

الاگذشت آن زمن‌که بگسلد در چمن

میان لاله و سمن حمارها فسارها

مرا بپرور آنچنان‌که ماند از تو جاودان

ز شعر بنده در جهان خجسته یادگارها

به جای آب شعر من اگر برند در چمن

ز فکر آب و رنج تن رهند آبیارها

هماره تابه هر خزان شود ز باد مهرگان

تهی زرنگ و بو جهان چو پشت س‌وسمارها

خجسته باد حال تو هزار قرن سال تو

به هر دل از خیال تو شکفته نوبهارها

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در مدح خاتم انبیا صلی‌الله علیه و آله

بعد ازین درکنج عزلت پای در دامن‌کشم

من‌کجا و مستی ومیخانه و جام شراب

تا توانم نغمهای نای وحدت را شنید

گوش بگمارم چرا بر نالهٔ چنگ و رباب

انقلونی یا قضاه‌الحق من ارض‌الخطا

دللونی یا هداه‌الذین الی دارالصواب

چند در دام طبیعت دانه برچینم ز آز

تا به‌کی بر جیفهٔ دنیاگرایم چون‌کلاب

هادی‌خودنفس‌سرکش راگزینم‌ای شگفت

گرچه صد کرت شنیدستم اذا کان‌الغراب

از نکونامی مرا بر سر چه آمدکاین زمان

سر به بدنامی‌برآرم‌درمیان شیخ و شاب

ازخدا وز خویش شرمم باد آخر تا به‌کی

روح را زاطوار ناشایسته دارم در عذاب

آفتابم من چرا جان را بکاهم چون هلال

شاهبازم من چرا بیغاره یابم از ذباب

من‌که برگردون زنم خرگاه دانش از چه‌رو

درگلوی جان چو میخ خرگهم باشد طناب

اهرمن خونم بریزد سوی آن پویم شگفت

غافلم از پرسش میعاد و از روز حساب

مرغ جان را تا به‌کی محبوس دارم در قفس

چهرهٔ توفیق را تا چند پوشم در نقاب

چند در تعمیر دنیاکوشم و تخریب دین

تا به‌کی دارم روان خویش را در اضطراب

مصطفی‌فرمود ان‌الناس فی‌الدنیاء ضیف

حاصلش‌یعنی‌لدواللموت وابنوا للخراب

درنمانم زین سپس درکار و بار خویشتن

عرضه‌دارم حال خود را برجناب مستطاب

نقطهٔ پرگار هستی خط دیوان وجود

قطب‌گردون‌کرم توقیع طغرای ثواب

سرور عالم ابوالقاسم محمّد آنکه چرخ

با وجود او بود چون ذره پیش آفتاب

الذی ردت الیه الشمس و انشق القمر

کان امیاً ولکن عنده ام الکتاب

والذی فی کفه الکفار لمّا ابصروا

کلم الحصباء قالوا انه شیئی عجاب

رهنمای هردو عالم آنکه در یک چشم زد

برگذشت‌ازچارحدوهفت‌خط‌و شش‌حجاب

از ضمیر انور و از جود ابر دست اوست

نور جرم آفتاب و مایهٔ دست سحاب

با شرار قهر او هر هفت دوزخ یک شرر

باسحاب دست‌او هر هفت‌دریا یک حباب

گر وجود او ندادی ذات واجب را ظهور

تا ابد سرپنجهٔ تقدیر بودی در خضاب

تالی هستی‌اوهست آنچه‌هست‌از ممکنات

غیرذات حق‌کزو هستی وی شد بهره‌یاب

نه‌سپهروشش‌جهات‌وهفت دوزخ‌هشت‌خلد

با سه‌مولود و دو عالم چار مام و هفت باب

در همه عمر از وجود او خطایی سر نزد

زانکه بودافعال نیکویش سراسروحی ناب

باوجود آنکه صادر شد خطا از بوالبشر

گر همی باور نداری از نبی برخوان فتاب

وز سلیمان حشمت‌الله‌گر خطایی نامدی

چیست القینا علی‌کر سیه ثم اناب

روز وشب ازهاتف غیب این نداگردد بلند

انه من مال عن شرعه قد نال العقاب

هر زمان از ساکنان عرش آید این سروش

من تطرق فی طریقه قد اصاب ما اصاب

معنی‌خوف‌و رجا تفسیربغض ومهر اوست

کاین‌یکی رامعصیت نامند وآن یک‌را ثواب

توبهٔ آدم نیفتادی قبول‌کردگار

تابه‌فیض خدمتش صدره‌نگشتی فیض‌یاب

آتش نمرودکی‌گشتی‌گلستان بر خلیل

گر به انساب جلیل او نجستی انتساب

موسی‌از تیه ضلالت نامدی هرگز برون

تا ز طور رأفتش لبیک نشنیدی جواب

نوح اگر بر جودی جودش نجستی التجا

همچوکنعان نامدی‌هرگز برون‌از بحر آب

تا نشست ایوب از سرچشمهٔ لطفش بدن

کی به‌اول حال‌کردی زان‌چنان‌حالت ایاب

تا مسیح از خاک راهش مسح پیشانی نکرد

کی‌شدی‌برآسمان همچون‌دعای مستجاب

یوسف ار بر رشتهٔ مهرش نکردی اعتصام

یونس ار بر درگه قربش نجستی اقتراب

تا ابد آن یک نمی‌آمد برون از بطن حوت

تا قیامت آن یکی بودی به زندان عذاب

آسمان هرجاکه درماند بدو جوید پناه

آری آری آستان او بود حسن المآب

عقل پیش قائل ذاتش بود تسلیم محض

پشه‌کی لاف توانایی زند پیش عقاب

ای شهنشاهی‌که پیش ابر دست همتت

عرصهٔ دریای پهناور نماید چون سراب

تا نه بر مسمار ذاتت محکم الاطناب شد

کی شدی افراشته این خرگه زرین قباب

فی‌المثل بر تری آتش اگر بدهی مثال

در زمان ماهیت آتش پذیرد انقلاب

ور به تبدیل زمین و آسمان فرمان دهی

آن‌کند چون‌این‌درنگ‌واین‌کندچون آن‌شتاب

نی تو راممکن توان‌گفتن نه‌واجب لیک حق

بعد ذات خویشتن ذات تراکرد انتخاب

چون برآیی بر براق برق‌پیما جبرئیل

گیرد از دستی عنان و از دگر دستی رکاب

خسروا تادرفشان‌گردیده درمدحت حبیب

گشته‌خورشید ازفروغ‌فکرتش دراحتجاب

وانکه از دیباچهٔ نعتت‌کند بابی رقم

درقیامت بررخش‌ یزدان‌گشاید هشت باب

بر دعای دوستدارانت‌کنم ختم سخن

زانکه‌باشد حذ اوصاف توبیرون از حساب

تا ز تابان مشعل خورشید انور بزم روز

هرسحر روشن شودچونان که‌شب ازماهتاب

تا قیامت‌کوکب بخت هوا خواهان تو

باد روشن‌تر ز نور نیر و جرم شهاب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در تهنیت عید مولود امیرالمؤمنین علیه‌لسلام و مدح پادشاه جمجاه ناصرالدین شاه خلدال

خیمهٔ زربفت زد بر چرخ نیلی آفتاب

از پرند نیلگون آویخت بس زرین طناب

بال بگشود از پس شام سیه صبح سفید

همچو سیمین شاهبازی از پی مشکین غراب

عنبرین‌موی شب‌ارکافورگون شدعیب نیست

صبح روز پیری آید از پس شام شباب

تاکه سیمین حلقهای اختران درد ز هم

خور برون‌آمد چو زرین تیغی ازمشکین قراب

یا نه‌گفتی از پی صید حواصل بچگان

زاشیان چرخ بیرون شد یکی زرین عقاب

یا به جادویی فلک در حقهٔ یاقوت زرد

کرد پنهان صد هزاران مهره از در خوشاب

یا نه زرین عنکبوتی‌گرد صد سیمین مگس

بافته درگنبد مینا دو صد زرین لعاب

یا نهنگی‌کهربا پیکرکه از آهنگ او

صدهزاران ماهی سیم افتد اندر اضطراب

یا چو زرین زورقی‌کز صدمتش پنهان شود

درتک سیمابگون دریا دو صد سیمین حباب

در چنین صبحی به یادکشتی زرین مهر

ای مه سیمین‌لقا ما را به‌کشتی ده شراب

محشر ارخواهی زگیسو چهره‌یی بنما ازآنک

محشر آن‌روز است‌کز مغرب درآید آفتاب

عیش جان در مرگ تن بینم خرابم‌کن ز می

کاین حدیثم بس لدوا للموت وابنوا للخراب

هردو لعلت شکر نابست خواهم هردو را

می‌ببوسم تا نماند در میانشان شکرآب

خاصه‌این ماه‌رجب‌کز خرمی جشنی عجیب

کرد شاه از بهر مولود شه دین بوتراب

ناصر دین و دول آرایش ملک و ملل

ناصرالدین شاه غازی خسرو مالک رقاب

رسم این جشن نوآیین‌کرد شاه دین‌پرست

آنکه چون ذات‌خرد ملکش مصون از انقلاب

از برای عمر جاویدان و نام سرمدی

کردکاری‌کش خدا بخشد ثواب اندر ثواب

راستی از شهریاران این محاسن درخورست

نه محاسن را بحنا روز و شب‌کردن خضاب

قصرجاویدی ببایدساختن بی‌خاک‌وخشت

ورنه‌کو آن‌گنگ دژ کابادکرد ا فراسیاب

همچو نوروز جلالی شاید ار این عید را

خلق عید ناصری خوانند بهر انتساب

خاک‌راه بوترابست این‌ملک‌کز رشک او

آسمان‌گوید همی یا لیتنی‌کنت تراب

کیست دانی بوتراب آن مظهرکامل‌که هست

درمیان حق‌و باطل حکم او فصل الخطاب

اولین نور تجلی آخرین تکمیل فرض

صورت‌اسماء حسنی معنی حسن‌المآب

جوهر عشق الهی ریشهٔ علم ازل

شیرهٔ شور محبت شافع یوم‌الحساب

ناظم هر چارگوهر داور هر پنج حس

مالک‌هر هفت دوزخ فاتح هر هشت باب

خاصیت بخش نباتات از سپندان تا به عود

رنگ‌پرداز جمادات از شبه تا در ناب

نام او در نامهٔ ایجاد حرف اولین

ذات او در دفتر توحید فرد انتخاب

نطفه‌یی بی‌مهر او صورت نبندد در رحم

قطره‌یی بی‌امر او نازل نگردد از سحاب

هیچ طاعت بی‌ولای او نیفتد سودمند

هیچ دعوت بی‌رضای او نگردد مستجاب

بر سلیمان قهرش از یک ترک استثنا نمود

سر القینا علی‌کرسیه ثم اناب‌

قدر او بر جاهلان پوشیده ماند ار نه خدای

هفت‌دوزخ را نکردی خلق از بهر عذاب

گرچه دیدندش به بیداری ندیدندش درست

چشم‌عاشق‌کور بود و چهر جانان در حجاب

نه‌توانم ممکنش خوانم نه واجب لاجرم

اندرین ره نه‌درنگم ممکنست و نه‌شتاب

عقل‌گوید عشق دیوانه است زامکان پا مکش

عشق‌گوید عقل بیگانه است آن‌سوتر شتاب

عقل‌گویدلنگ شد اسبم بکش لختی عنان

عشق‌گویدگرم شدخشم بزن‌برخی رکاب

داوری را از زبان عشق فالی برزدم

ربنا افتح بیننا فال من آمد درکتاب‌

راستی را عقل نتواندکزو یابد نشان

کی توان جستن نشان آب شیرین از سراب

ای‌که‌گویی حق به‌قرآن وصف‌او ظاهر نگفت

وصف او هست آنچه هست اندرکتاب مستطاب

گرتو از هرعضو عضوی وصف‌گویی بی‌شمر

یاکه از هر جزو جزوی مدح رانی بی‌حساب

وصف آن اعضا ز وصف تن بود قایم مقام

مدح این اجزا ز مدح‌کل بود نایب مناب

با همه اشیاست جفت و وز همه اشیاست فرد

چون‌خرد درجان وجان درجسم وجسم اندرثیاب

وین به عنوان مثل بد ورنه‌کی‌گنجد به لفظ

ذوق صهبا طعم شکر رنگ‌گل بوی‌گلاب

ذوق‌آ‌ن‌خواهی‌بنوش‌و طعم‌آن‌خواهی بچش

رنگ‌این خواهی ببین و بوی‌آن خواهی بیاب

گرنبد باوی خطاب حق به‌ظاهر باک نیست

کاوست منظور خدا با هرکه فرماید خطاب

فاش‌ترگویم رجوع‌لفظ ومعنی چون‌به‌دوست

در حقیقت هم سؤال از وی تراود هم جواب

ور همی بی‌پرده‌تر خواهی بگویم باک نیست

اوست‌لفظ‌واوست‌معنی‌اوست‌فصل واوست‌باب

او مدادست او دواتست او بیانست او قلم

اوکلامست اوکتابست او خطابست او عتاب

این همه‌گفتم ولی بالله تمام افسانه بود

فرق‌کن افسانه را از وصف ای‌کامل نصاب

وصف‌آن باشدکزاو موصوف‌رابتوان شناخت

نه همی افسانه‌گفتن همچوکور از ماهتاب

وصف‌نور آنست‌کز چشمت درآید در ضمیر

مدح آب آنست کز جانت نشاند التهاب

ای‌که سیرابی خدارا وصف‌آب ازمن مپرس

هل بجویم تشنه‌یی آنگه بگویم وصف آب

چشم بندی هست تعریف از پی نامحرمان

تا نبیند چشمشان رخسار جانان بی‌نقاب

وینکه من‌گویم تمام افسانهای عاشتیست

تا بدان افسانه نامحرم رود لختی به خواب

دیده‌باشی شاهدی چون بارقیب آید به‌بزم

عشق‌غیرت پیشه هرساعت فتد درپیچ‌وتاب

مصلحت را صد هزار افسانه‌گوید با رقیب

خوابش‌‌آید خودز وصل‌دوست‌گردد کامیاب

مغزگفتی نغزگفتی لیک قاآنی بترس

زابلهان‌کند فهم و جاهلان دیریاب

راه‌تنگست و فرس لنگست و معبر پر ز سنگ

ای سوار تیز رو لختی عنان واپس بتاب

بیش‌ازینت حدگفتن نیست‌ورگویی خطاست

ختم‌کن اینجا سخن والله علم بالصواب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:47 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - در منقبت علی‌بن ابیطالب صلوات‌لله علیه فرماید

دوشم مگر چه بودکه هیچم نبرد خواب

پروین به رخ فشاندم تا سر زد آفتاب

بیدار بود خادمکی در سرای من

گفت‌از چه‌خواب می‌نروی دادمش جواب

کامروز بخت خواجه ز من پرسشی نمود

زین پس چو بخت‌خواجه نخواهم شدن به‌خواب

گفت ار چنین بود قلمی‌گیر وکاغذی

بنگار بیتکی دو سه در مدح بوتراب

تفسیر عقل ترجمهٔ اولین ظهور

تأویل عشق ماحصل چارمین‌کتاب

روح رسول زوج بتول آیت وصول

منظور حق مشیت مطلق وجود ناب

تمثال روح صورت جان معنی خرد

همسال عشق شیر خدا میرکامیاب

گنج بقا ذخیرهٔ هستی‌کلید فیض

امن جهان امان خلایق امین باب

مشکل‌گشای هرچه به‌گیتی ز خوب و زشت

روزی‌رسان هرچه به‌گیهان ز شیخ و شاب

منظور حق ز هرچه به قرآن خورد قسم

مقصود رب‌ز هرچه به فرقان‌کند خطاب

داغی نه بر جبین و پرستار او قلوب

طوقی نه برگلوی وگرفتار او رقاب

وجه‌الله اوست دل مبر از وی به هیچ‌وجه

باب‌الله اوست پامکش از وی به‌هیچ باب

او هست جان پاک و جهان مشتی آب و خاک

زین پاکتر بگویم هم اوست خاک و آب

یک لحظه پیش ازین‌که نگارم مناقبش

در دل نشسته‌بود چو خورشید بی‌نقاب

چون مدح او نوشتم اندر حجاب رفت

زیراکه لفظ و خامه‌شد اندر میان حجاب

نی نی صفات من بود اینها نه وصف او

بشنو دلیل تاکه نیفتی در اضطراب

آخر نه هرچه زاد ز هرچیز وصف اوست

زانسان‌که‌گرمی‌از شرر و مستی از شراب

این وصف آب نیست‌که‌گویی شرر برد

کاین وصف‌هم‌تراعطش‌افزاست چون‌سراب

در مدح سیل اینکه خرابی‌کند چرا

بس مدح سیل‌کردی و جایی نشد خراب

لیکن هم ار به دیدهٔ معنی نظرکنی

در پردهٔ قشور توان یافتن لباب

زیراکه از خیال رهی هست تا خرد

کاسباب خوب و زشت بدو داد انتساب

هرچند ذکر آب عطش را مفید نیست

خوشتر ز وصف آتش در دفع التهاب

لطف و عذاب هردو ز یزدان رسد ولی

لاشک حدیث لطف به از قصهٔ عذاب

چون نیک بنگری سخن از عرش ایزدی

زانجاکه آمدست بدانجاکند ایاب

ازگوش باز در دل و از جان رود به عرش

در دل ز راه‌گوش نیوشاکند شتاب

پس شد عیان‌که سامع و قایل بود یکی

کاو خودکند سؤال‌و هم او خود دهد جواب

باری علی چو شافع دیوان محشرست

ارجو شفیع من شود اندر صف حساب

زانسان‌که هست صاحب دیوان شفیع من

در حضرت جناب جوانبخت مستطاب

شیخ اجل مراد ملل منشاء دول

فهرست مجد نظم بقا فرد انتخاب

آن میر حق‌یرست‌که درگنج معرفت

یک تن نیامدست چو اوکامل‌النصاب

با او هر آنکه‌کینه سگالد به حکم حق

حالی به‌گردنش رگ شریان شود طناب

داند ضمیر اوکه سعیدست یا شقی

هر نطفه را نرفته به زهدان ز پشت باب

قاآنیا ببندگیش جان نثارکن

گم شو ز خویش و زندگی جاودان بیاب

خواهی دعاکنی‌که خدایش دهد دوکون

حاجت بگفت نیست خداکرد مستجاب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:47 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - د‌ر مدح حاجی میرزا آقاسی فرماید

یکی خرمن ظلم را برق خاطف

یکی‌کشتهٔ عدل را مزن ساکب

یکی ضبط ملک عجم را مزاول

یکی ربط دین عرب را مواظب

یکی ماشطهٔ چهر ملک از مساعی

یکی واسطهٔ رزق خلق از مواهب

یکی حل و عقد اجل را ممارس

یکی رتق و فتق امل را مراقب

یکی زاهن و خود آهن دلان را

چو آهن‌ربا روز پیکار جاذب

یکی ملک اجلال را جم عادل

یکی قلک اقبال را یم واهب

یکی ابر باذل یکی ببر با دل

یکی غیث وابل یکی لیث ساغب

یکی رافع فاقه ازکف‌کافی

یکی دافع فتنه از سهم صائب

هرآنچ این‌کند با مخالف ز خامه

هرآنچ آن‌کند با معاند ز قاضب

نه باگله ذئبان‌کنند از براثن

نه با صعوه عقبان‌کنند از مخالب

یکی رایت مجد را چیست رافع

یکی آیت نجد راکیست ناصب

یکی با خطابش ثعالب ضیاغم

یکی با عتابش ضیاغم ثعالب

دوگوییست قاآنیا از دو بینی

یکی‌گوکه نبود دوگویی مناسب

زهی ز اهتزاز صبای قبولت

چه صابی صبی صاحب رای صائب

ز تاثیر تریاق لطفت عجب نی

که جدوار روید ز نیش عقارب

بکاخت ز آمد شد اهل حاجت

نبیندکسی چین در ابروی حاجب

شکال از قبولت به هرماس چیره

حمام از خطابت به سیمرغ غالب

پلنگان به صحرا نهنگان به دریا

ز خشم تو خائف ز قهر تو هارب

به توکج رود هرکه چون خط ترسا

بسوزاد قلبش چو قندیل راهب

به تن باز ناید ز انفاس عیسی

روانی‌که از رحمتت‌گشته خائب

ز مکتوبه‌یی داده‌کلکت جهان را

نظامی‌که شاهان دهند ازکتائب

بر رفته سقف سرای جلالت

فلک چیست دانی نسیج العناکب

کنی آنچه با نامه‌یی در معارک

کنی آنچه با خامه‌یی در محارب

نه ترکان توران‌کنند از عوالی

نه‌گردان ایران‌کنند از قواضب

به تعجیل مضراب در چنگ چنگی

بجنبد قلم‌گر به دست محاسب

محاسب نه یک تن همه اهل‌گیتی

نه یک روز تا روز محشر مواظب

مداد آنچه نقش نوشتن پذیرد

اگر ماء جاری اگر طین لازب

قلم هرچه در دست بتوان‌گرفتن

ورق هرچه بهر نوشتن مناسب

به دیوان فضلت نیارندکردن

نه حصر محامد نه حد مناقب

زهی امر و نهی تو اندر ممالک

نفاذی که ارواح را در قوالب

در این مه‌که باشد عمل پارسا را

کهی لف شاره‌گهی قص شارب

ز اندیشهٔ صوم و تشویش سرما

گروهی ز می برخی از توبه تائب

چنان سردگیتی‌که با سیف قاطع

نگردد ز مرکب جدا پای راکب

چو مویی‌که در می‌فتد جرعه‌کش را

به خون سرشک اندران جسم ذائب

گران‌گشته بی‌بادهٔ صاف ساغر

بر آنسان‌که بی‌جان فرخنده قالب

چنان لعل دلبر بخندد صواعق

چنان چشم عاشق بگرید سحائب

کند ابر هاطل ز تقطیر ژاله

زمن را چوگردون پر از نجم ثاقب

همی هردم از برف زال زمانه

به عارض پریشان‌کند شعر شائب

مرا هست بی‌مهر ماهی‌که بر من

بود مهر آن ماه چون روزه واجب

دو چشمش تعالی دو جادوی لاهی

دو زلفش تبارک دو هندوی لاعب

به ایوان خرامد غزالی غزلخوان

به میدان شتابد پلنگی مغاضب

عذار فروزانش در فرع فاحم

سهیل یمانیست در لیل ضارب

به خون تن من خضیبش انامل

ز دود دل من وسیمش حواجب

غزلخوان غزالیست‌کزگرگ غمزه

کند صید غژمان هژبر محارب

مرا چون پری دیده دیوانه سازد

چوگردد پری‌وارم از دیده غایب

پریدوش چون مهرهٔ اختران را

برون ریخت از حقه چرخ ملاعب

چو از قعر وارون چهی سنگ ریزه

ز چرخ معلق عیان شدکواکب

فروزنده دری در آن لیل اللیل

چو آویزهٔ در ز جعدکواعب

درآمد ز در آن بت مهر چهرم

پراکنده بر ماه مشک از دو جانب

خرامان و سرمست و مخمور و بیخود

شکسته‌کله تاب داده ذوائب

چو بنشست برخاستم از سر جان

سرودم‌که ای جان به وصل تو راغب

دراین فصل‌واین ماه‌و این وقت‌و این‌شب

من و وصل تو زه‌زه از این عجایب

فوالله ماکان من قبل هذا

فؤادی خبیراً بتلک الغرائب

لقد اسعف الدهرکل المقاصد

لقد انجح الجد جل المطالب

المت بنا نعمه الله بالحق

و همت و تمت علینا الرغائب

من الله مالت الینا الموائد

من‌الحق عالت علینا المواهب

تو وکوی من بخ بخ ای بخت مقبل

من و روی تو خه‌خه‌ای دهر خاطب

شب و آفتاب آنگهی‌کوی مسکین

بیابان و آب آنگهی‌کام لائب

ز رویت چو روز است روشن‌که امشب

پس از صبح صادق دمد صبح‌کاذب

مراد من ایدون چه باشد مرادت

بگو ای مراد ترا طبع طالب

بگفتا یکی چامه خواهم ملفق

به وصف زمستان و تعریف صاحب

به دستم شد آن شوشتر خامه جنبان

چو در دست بربط نوازان مضارب

به امداد آمه به نامه ز خامه

رقم‌کردم این چامهٔ نغز راتب

همی بارد از ابر بارنده راضب

چو از دست دستور واهب مواهب

فرو ریزد از این بخار مصاعد

لآلی چو ازکف رادش رغایب

بر اغبر هجوم آرد از ابر باران

چوگرد سرایش‌گه سان مواکب

سیه ابر برخیره‌گردید گریان

چو بدخواه جاهش ز فرط‌کرائب

هوا سرد شد چون دم خصم جاهش

که درگرم دوزخ بماناد واصب

خنک‌گشت عالم چو جسم خلیلش

که‌گلشن براو باد نار نوائب

شمر در بر آورد پولاد جوشن

چو برکین حضمان جاهش رکائب

چو جان بداندیش او در معارک

تن بینوایان نوان در مصاطب

شخ و تل‌گرنمایه آمد ز ژاله

چو از دست خدامش دامان‌کاسب

چو خون دل از دیدهٔ بد سگالش

همی آب باران روان از مثاعب

درخشان به‌گردون ز هر سو بوارق

چو در بارگاهش عذارکواعب

خروشان همی رعد آمد پیاپی

چو در موکب اوکبوس‌کتائب

ز صرصر غصون‌گشت بی‌برگ چونان

که خصمش ز پرخاش جویان ناهب

چو دندان زیبا و شاقان بزمش

شب و روز باران تگرگ از سحایب

چو خصمش درختان بر افسرده چونان

که هنگام سختی ابی روح قالب

همی تا فلک را چو یاران مخلص

بود امتثال اوامرش واجب

وثاقش بود از وشاقان مهرو

مزین چوگردون به شام ازکواکب

الا تاکه هرساله آید زمستان

ز مستان بزمش بلا باد هارب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - هنگام نهضت عباس‌شاه غازی طاب‌ثراه از خراسان و ماندن محمدشاه غازی نورالله مرقده فر

آنچه من بینم به بیداری نبیندکس به خواب

زانکه در یکحال هم در راحتم هم در عذاب

گاه‌گریم چون صراحی‌گاه خندم چون قدح

گاه بالم چون صنوبرگاه نالم‌چون رباب

بر به حال من یکی بنگر به چشم اعتبار

تا شوی آگه‌که ضد از ضد ندارد اجتناب

گریم و درگریهٔ من خنده‌ها بینی نهان

خندم و بر خندهٔ من‌گریها یابی حجاب

زان همی‌گریم‌که جان ازکام دل شد ناامید

زان همی خندم‌که دل برکام جان شدکامیاب

موکب عباس شاهی شد بری از خاوران

شد محمد شه مهین فرزند او نایب مناب

آن سریر مجد و شوکت را همایون شهریار

این سپهر قدر و مکنت را فروزان ماهتاب

مر مرا از طلعت این ماه در دل خرمی

مرمرا از هجرت آن شاه در جان پیچ و تاب

آن پدر از سهم تیرش تیر بدکیشان بکیش

این پسر ازبیم تیغش تیغ شاهان درقراب

آن‌پدرجمشیدتخت واین پسرخورشید بخت

آن‌پدرکاموس تاب واین پسرکاووس آب

آن پدر با موکبش فتح و سعادت همعنان

این پسر باکوکبش فر و جلالت همرکاب

آن ولیعهد شهنشه این ولیعهد پدر

آن‌چوگل‌زاد ازگلستان این زگل‌همچون‌گلاب

چون پدر اینک به‌گیتی ملک‌بخش و ملک‌گیر

چون پدر اکنون به‌گیهان رنج بین وگنج یاب

زرفشاند سر ستاند برنماید برخورد

رنج بیند بی‌شمر تاگنج یابد بی‌حساب

درگه‌کوشش هژبر است ار زره پوشد هژبر

درگه‌بخشش سحابست ارسخن گویدسحاب

قدر اوکوهیست‌کاو راکهکشانستی‌کمر

جود او بحریست‌کاو را آسمانستی حباب

سیر خنگش سیرگردون را همی ماندکزان

روزکین در عرصهٔ‌گیتی درافتد انقلاب

جود او بارنده ابر و خشم او درنده ببر

خنگ او غران هژبر و تیر او پران عقاب

گر نسیم خلق او درکام ضیغم بگذرد

نشنوی ازکام ضیغم جز شمیم مشک ناب

طفل را با سطوت او رنج ایام مشیب

پیر را با رأفت او عیش هنگام شباب

آسمان فتح را نعل سمند او هلال

نوعروس ملک راگرد سپاه او نقاب

لطف او از وادی بطحا برویاند سمن

قهر او از چشمهٔ‌کوثر برانگیزد سراب

لب‌ببندد از سخن‌سحبان چو اوگوید سخن

کانچه‌اوگوید خطاهست‌آنچه‌این‌گوید صواب

سبعهٔ وارونه را برکعبه بربنددکسی

کش نباشد آگهی از رتبهٔ ام الکتاب

روز هیجاکز مسیر توسن‌گردان شود

گرد ره‌گردون‌گرا تر از دعای مستجاب

دشت‌کین‌از جوشن‌جیش‌وجنبش یکران‌شود

تنگ‌چون چشم خروس و تیره چون پر غراب

خار صحرا چون سنان‌گردد مهیای طعان

سنگ هامون چون حسام آید پذیرای ضراب

از زمین بر چرخ‌گردان هر زمان بارد خدنگ

آنچنان‌کز چرخ‌گردان بر زمین بارد شهاب

تیغ‌گرددکژدمی‌کش زهر صدکژدم به‌نیش

رمح‌گردد افعیی‌کش سهم صد افعی به ناب

گنبد خضرا ز بانگ‌گاودم در ارتعاش

تودهٔ غبرا زگرد باد پا در احتجاب

تن جدا از روح چونان دست مظلوم از علاج

سر تهی از مغز چونان جام مسکین از شراب

چون تو از مکمن برون آیی به عزم رزم خصم

باتنی چون آسمان و بارخی چون آفتاب

بر یکی توسن عیان بینند صد اسفندیار

در یکی جوشن نهان یابند صدافراسیاب

خونفشان‌گردد چنان تیغت‌که‌گر تا روز حشر

خاک راکاوی نیابی هیچ جز لعل مذاب

خنجرت چون‌نوعروسان در شبستان خلق را

هرنفس‌ناخن‌کند از خون‌بدخواهان خضاب

گر همه البرزکوه از آتش شمشیر تو

پیکرش‌گوگردسان فانی شود از التهاب

خسروا طبع‌کریمت‌کوه را ماند از آنک

هر سؤالی را دهد از لطف بی‌منت جواب

باسحاب‌رحمتت‌جیحون شوددریای خشک

با شرار خنجرت هامون شود دریای آب

تا بیاساید زمین مانند حزمت از درنگ

تا نیارامد فلک مانند عزمت از شتاب

هر تنی‌کاو در خلافت پای بر جا چون ستون

همچو میخ خرگهش اندرگلو بادا طناب

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - د‌ر مدح حسین‌خان نظام‌الدوله فرماید

هست‌در چشمم عیان‌و هست‌در جسمم نهان

هرچه‌در روی‌تو آب و هرچه در موی تو تاب

آب و تاب روی و مویت برده آب و تاب من

آن زدینم برده آب و این ز جسمم برده تاب

رو بتابی مو نتابی برخلاف رای من

چندگویم چند مویم مو بتاب و رو متاب

تا به چند از حرقت فرقت بسوزم چون جحیم

تا بکی ازکلفت الفت بنالم چون رباب

چند جوشم چندکوشم چند نوشم خون دل

چند پویم چند جویم چندگویم ترک خواب

جویمت تاگویمت در بر دو صد راز نهان

خوانیم تا رانیم از در به صد ناز و عتاب

با رقیبستی حبیب و با حبیبستی رقیب

اینت‌ننگی‌بس‌عجیب‌و اینت‌رنگی‌بس‌عجاب

با چو من پیری تو برنایی چو برنایی بلی

بس عجب نبودکه برنایند باهم شیخ و شاب

چون جبان جنگجو باشد جوان ننگ‌جو

لیکن آن از تیر و این از پیر دارد اجتناب

تو جوانی با توان و من توانی ناتوان

کی توانی گردد از وصل جوانی کامیاب

گر ز خودرایی خودآرایی‌که من بیخود شوم

نیست محتاج خودآرایی خدا را آفتاب

بس‌که لاغر ز اشتیاقم بس‌که دلتنگ از فراق

بی‌خلیلم چون خلال و بی‌حبیبم چون حباب

بی‌تو ای رشک روان بارم به رخ اشک روان

آنچنان‌اشکی‌که رشک از وی برد لعل مذاب

جلوهٔ‌خورشید و ما هم‌از توکی‌بخشد شکیب

کی‌شنیدستی‌که‌گردد نشنه سیراب از سراب

سیم در سنگست سنگ اکنون ترا در سیم در

مشک‌در چین‌است چین‌اکنون‌ترا در مشک ناب

در میان لعل خندان در دندانت نهان

چون درون حقهٔ یاقوت لولوی خوشاب

ساعدت‌چون‌اشک‌من‌سمین‌ولی‌هردو خضیب

این ز خون بیگناهان وان ز خون دل خضاب

تا مرا زلفت دلیل دل شد اندر راه عشق

هر زمان با خویشتن‌گویم اذا کان‌الغراب

پرنیان‌سوزد زآتش‌وین‌چه‌سحر است‌اینکه‌تو

بر عذار آتشین از پرنیان بستی نقاب

چون ببینی چشم‌گریانم بپوشی رخ بلی

از نظر پنهان‌شود خورشید چون‌گرید سحاب

قامتت را سرو ناز از راستی قایم مقام

طلعتت را ماه بدر از روشنی نایب مناب

عشق رویت‌گر بلای دل به دل جویم بلا

مهر مویت‌گر عذاب‌جان‌به‌جان‌خواهم عذاب

بی‌توگر زین‌بعد همچون رعد نالم دور نیست

وعدهمچون‌رعد نالدچون‌شود دوراز رباب

گر دهانت نیست سیمرغ از چه باشد بی‌نشان

گر وصالت نیست اکسیر از چه باشد دیریاب

هم ز سیمرغت بدل باری مرا چون‌کوه قاف

هم زاکسیرت به‌رخ اشکی‌مرا چون سیم ناب

ترک می‌کن ترک من ترسم‌که خشم آرد امیر

گر ببیند چشمت‌از می‌چون‌دل دشمن خراب

اعتماد دولت و دین‌کافتد اندر روزکین

در سپاه هفت‌کشور از نهیب او نهاب

فارس رخش جلالت حارس اقلیم فارس

کز تف تیغش به بحر اندر شود ماهی‌کباب

پیش‌جودش‌بحر جوی و نزد حلمش‌کوه‌کاه

پیش عزمش باد خاک و نزد قهرش نار آب

رمح او شیر فلک را دل بدرد از طعان

تیغ اوگاو زمین را تن بکافد از ضراب

ملک‌گیرد بی‌سپاه و خصم بندد بی‌کمند

درع درّد بی‌طعان و خود برّد بی‌ضراب

قدر او بدریست‌کاو را سدره آمد آسمان

تیغ او میغیست‌کاو را فتنه آمد فتح باب

معشر او محشری‌کش خنجر سوزان جحیم

درگه او خرگهی‌کش گنبدگردان قباب

فوج او موجی بودکاو را چرخ‌گردانست پل

تیر او شریست‌کاو را مغزگردانست غاب

چهر او مهریست‌کز وی ماه اندر تاب و تب

قهر او زهریست‌کز وی مار اندر پیر و تاب

عصر او قصریت‌در وی‌خفته‌یک‌کشوربه‌ناز

عهد اومهدیست‌در وی‌رفته‌یک‌عالم‌به‌خواب

دفتر پیشینیان را سوخت باید فرد فرد

داستان باستان را شست باید باب باب

بی‌ثنای او مقیم است آنچه در عالم رقیم

بی‌سپاس او عقیم است آنچه درگیتی‌کتاب

گر نسیم لطف او درکام اژدر بگذرد

در دهان اژدها نوش روان گردد لعاب

دست او بازنده ابر و تیغ او تابنده برق

کوس او نالنده رعد و تیر او سوزان شهاب

عیب خلق او نه‌کز وی خصم او باشد نفور

مرجعل را نفرت جان خیزد از بوی‌گلاب

یک سوار از لشکر او خصم یک‌کشور سپاه

یک پلنگ ازکوه بربر مرگ یک هامون‌کلاب

ازکمال عدل او ترسم‌کزین پس‌گوسفند

آنچنان نازد به خودکارد شبیخون بر ذئاب

هرکه‌گردد تشنه آبش چاره باشد ای شگفت

تیغ‌او آبست و چبود چاره چون شد تشنه آب

با سپاه او روان نصرت عنان اندر عنان

با سمند او دوان دولت رکاب اندر رکاب

غرهٔ اقبال و سلخ فتنه آنروزیست‌کاو

همچو ماه نو برآرد تیغ خونریز از قراب

ای‌که چرخ از صولت قهر تو دارد ارتعاش

ای‌که دهر از هیبت تیغ تو دارد اضطراب

خصم را ماهیت از خشم توگردد منقلب

گرچه در ماهیت اشیا محالست انقلاب

التهاب تشنه راگویند آب آمد علاج

وین‌سخن‌نزدیک‌دانشمنددور است‌ازصواب

زانکه تیغت تشنهٔ خون چون شد آبش دهند

تا بیفزاید ورا از دادن آب التهاب

داد بخشا داورا باشد سؤالی مر مرا

هم به‌شرط آنکه مهلت می نجویی در جواب

مر ترا امروز همچون من هزاران چاکرست

هریکی در دفتر آفاق فردی انتخاب

هریکی را مزدهایی پایمرد امتحان

هریکی راگنج‌هایی دسترنج اکتساب

هریکی را همچو افلاس من و احسان تو

هست‌دولت بی‌شمار و هست‌مکنت بی‌حساب

هریکی را بندگان با صولت اسفندیار

هریکی را بردگان با دولت افراسیاب

هریکی‌را صد عیال حورمنظر در حریم

هریکی را صد غلام ماه‌پیکر در جناب

هریکی را قصرها هریک به رفعت آسمان

هریکی راکاخ‌ها هریک بطلعت آفتاب

قصرشان چون قصر قیصر مملو از رومی لبوس

کاخشان چون‌کاخ خاقان محشو از چینی ثیاب

من همانا قابل خدمت نبودم ورنه من

هم به قدر خویشتن بودم سزاوار خطاب

هم مرا بودی چو دیگر چاکران قدر و جاه

هم مرا بودی چو دیگر بندگانت فر و آب

نه‌چو من یک‌تن ثناخوانت‌ازینسان در حضور

نه‌چو من یک‌کس دعاگویت‌ازینسان‌در غیاب

هم تو خود دانی‌که‌گر شمشیر رانندم به فرق

در خلوص صدق من نبود مجال ارتیاب

شعر من شعرا و نثرم نثره هرکاو منکر است

گو بگو بیتی‌که تا پیدا شود قشر از لباب

با چنان نثری مرا نبود نثاری از مهان

با چنین شعری مرا نبود شعیری در جواب

گر سخن‌گویدکسی‌کاو معجز است‌و سر و وحی

الله‌اینک‌معجز اینک سحر و اینک وحی ناب

نه بود شاعر هرانکو می ببافد یک دو شعر

نه بود بونصر هرکاو را وطن شد فاریاب

نه بود پیل دمان هرکش بود خرطوم وگاز

نه بود شیر ژیان هرکس بود چنگال و ناب

هم به جز خرطوم پیلان را بباید زور و هنگ

هم به جز چگال شیران را بباید توش و تاب

پشه را خرطوم و از پیل دمان در احتراز

گربه را چنگال و از شیر ژیان در اجتناب

مردواب و آدمی را بس به باطن فرقهاست

گر به‌ظاهر همچو آدم‌جسم‌و جان دارد دواب

چون تویی بایدکه داند شعر نیک از شعر بد

خضر باید تا شناسد جلوهٔ آب از سراب

این‌من و این‌گوی‌و این‌چوگان‌و این‌صف این‌حریف

هرکه می‌گوید حریفم‌گوگران سازد رکاب

با چنین شعری مرا نبود هوای شاعری

وز چنین شعری روا نبود بدین فن ارتکاب

گر نبودی شعر و شاعرکس نخواندی مر مرا

شاهد بختم نماندی در حجاب احتجاب

آه ازان شعری‌که شاعر را رسد از وی زیان

آوخ از آن ناخلف‌کامد بلای جان باب

هرکه آمد یک دو روز وکرد بختش یاوری

یافت عالی پایه‌یی زین آستان مستطاب

غیر من‌کم بخت ‌بد در خواب و می‌دانم یقین

کاینچنین‌در خواب خواهد بود تا روز حساب

از سخن‌گر نازش من خاک بر فرق سخن

خشک‌به‌آن‌لجه‌یی کاوراست نازش از سراب

هست ز الطاف توام نازش ولی الطاف‌کو

تا به‌گردن هفت گردون را دراندازم طناب

نه زکم ظرفیست‌گر رازم تراوید از درون

خس برون افتد چو آید قلزم اندر اضطراب

تنگدل‌گشتم بسی زان شکوه سرزد از لبم

جام می چون‌شد لبالب ریزدش از لب شراب

خون‌کند قی‌هرکرا زخمی‌است پنهان‌در درون

گرد خیزد از زمین چون خانه‌یی‌گردد خراب

فارس قدر من نداند زانکه من زادم درون

در صدف فرقی‌ندارد با شبه در خوشاب

خود بیا انصاف ده با قدردانی همچو تو

باید اینسان‌قدر چون من نکته‌سنجی نکته‌یاب‌؟

خانهٔ من چشم مور و خدمت من شاعری

ذلت من با درنگ و عزت من با شتاب

هرکرا درکوی من افتد پس از عمری‌گذر

همچو عمر رفته‌اش نبود به سوی من ایاب

روز فرش من زمین و نزل خوانم خون دل

شب دواجم آسمان و شمع بزمم ماهتاب

غیر آب جاری اندر خانهٔ من هیچ نیست

ور نبودی آب بودی اشک من جاری چو آب

بیست‌تن‌ماهی‌صفت‌خوشدل‌به‌آب‌استیم و بس

آب‌مان باشد طعام و آب‌مان باشد شراب

تاب دلتنگی نیارد در قفس یک مرغ و بس

بیست‌تن در یک قفس برگو چسان آرند تاب

خدمتی جز شعر فرما مر مراکاین روزگار

شاعری ننگست‌کش نتوان شنود از هیچ باب

وز طریق لفظ و معنی بیش از این‌یک فرق نیست

شاعران را با یهودان ازکمال انتساب

آن کشد خواری که از مردم ستاند جایزه

وین سپارد جزیه تا جان را رهاند از عذاب

ملکهاگیری به یک‌گفتار چبودگر مرا

هم به‌یک‌گفتار سازی‌کامجوی وکامیاب

من نیم دریا وکان تا باشم از جودت به رنج

من‌نیم‌خورشید و مه تا باشم از رایت به تاب

شکوه از بخت زبون قاآنیا زین پس بسست

شکر یزدان راکه هستی مدح‌گوی بوتراب

آنکه با مهرش ثوابست آنچه در عالم‌گناه

آنکه باکینش‌گناه است آنچه درگیتی ثواب

هردو عالم از زکات بخشش او یک نصیب

گرچه مال او نشد هرگز پذیرای نصاب

عفو او در روز محشر هفت دوزخ را حجیب

خشم او در وقت‌کیفر هشت جنت را حجاب

مدح او ذکر شفاه وگرد او نور عیون

مهر او داغ جباه و حکم او طوق رقاب

مؤمن صدیق از قهرش بنالد از عمل

کافر زندیق با مهرش ننالد از عتاب

بخت‌او تختیست‌کاو را عرش یزدانست فرش

چهر او مهریست‌کاو را نور ایمانست ناب

گر جنینی را نباشد داغ مهرش بر جبین

از مشیمهٔ مام پوید واژگون زی پشت باب

طاعت میکال بی‌مهرش نیفتد سودمند

دعوت جبریل بی‌عونش نگردد مستجاب

تا قدومش‌گشت‌زیب‌فرش خاک از عرش پا ک

قدسیان را ذکر لب یالیتنی‌کنت تراب

گر قوافی شد مکرر غم مخور قاآنیا

قند بود و شد مکرر اینت عذری ناصواب

تا ببالد از وصال دوست طالب چون نهال

تا بنالد از فراق یار عاشق چون رباب

هرکه یار او ببالد چون نهال از انبساط

هرکه خصم او بنالد چون رباب از اکتئاب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - وله ایضاً فی مدحه

خوشا به حالت آن زاهدی‌که در محشر

به قدر یک دم وصل تواش دهند ثواب

کمند زلف خم اندر خمت ز هر تاری

به‌گردن دلم افکند صدهزار طناب

حرارت تب شوقم شد از لب تو فزون

اگرچه‌گرمی تب برطرف‌کند عناب

به زیر ابروی پیوسته چشم رهزن تو

چوکافریست‌که‌سرمست خفته در محراب

دهان تنگ تو آن نقطه‌یی بود موهوم

که می نگنجد وصفش به صد هزارکتاب

شبی ز لعل لبش بوسه‌یی طلب‌کردم

اشاره‌کرد به ابروکه در طلب بشتاب

چو رفتم از دو لبش ذوق بوسه دریابم

رضا به بوسه ندادند آن دو لعل خوشاب

چنانکه‌هرلب لعلش به‌عذر رنجش خویش

ز بهر بوسه به لعل دگر نمود خطاب

خطابشان چو به اندازهٔ عتاب رسید

فتاد لاجرم اندر میانشان شکرآب

مکش به‌گوش من ای پارسا ز خلد سخن

که خلد را نخرم من به نیم جرعه شراب

به سوی خلدکشیدی دلم اگر بودی

دروکباب و می و ساقی و سماع و رباب

ز ضرب ناخن من از چه برکشد آهنگ

اگر نه سینه ربابست و ناخنم مضراب

فراهم آمده در من ز جور هفت سپهر

جدا ز طرهٔ آشفتهٔ تو چار اسباب

ز وصل باد به دستم ز هجر خاک به سر

ز ناله سینه بر آتش زگریه دیده پر آب

به بزم هردو ز شرم محبتیم خموش

کجاست باده‌که بردارد از میانه حجاب

به‌مستی ار عرق‌افشانی از جبین چه عجب

خمار دردسری هست و به شود زگلاب

دهان تنگ تو را نیست‌گنج آنکه‌کند

بیان اجر شهیدان خود بروز حساب

به پارهای‌کباب دلم نمک پاشند

دو جرعه نوش لبت وقت خوردن می ناب

بلی عجب نبود زانکه رسم مستانست

که از برای‌گزک شور می‌کنندکباب

گرت هواست‌که جان آفرین ببخشاید

بر آن‌گروه‌که هستند مستحق عذاب

به روز حشر بدان حالتی‌که می‌دانی

برافکن از رخ عالم فریب خویش نقاب

ز نشتر مژه ایما نماکه تا بزنند

به یک‌کرشمه رگ خواب مالکان عقاب

به عهد عدل ملک این قدر همی دانم

که ملک دل نسزد از تطاول تو خراب

ابوالشجاع بهادر شه آنکه از سخطش

به خواب می نرود شیر شرزه اندر غاب

تهمتنی‌که ز یک جلوهٔ بلارک او

فتد به خاک هلاکت هزار چون سهراب

تکی ز خنگ وی وگرد و دوله در دهلی

غوی ز سنج وی و شور و ناله در سنجاب

بر آستانش اگر سنجرست اگر سلجوق

به بارگاهش اگر بهمنست اگر داراب

که نشمردشان‌گردون ز جرگهٔ خدام

نیاوردشان‌گیتی به حلقهٔ حجاب

به‌کام اژدر اگر رأفتش دمی بدمد

عموم خلق خورند از لغت او جلاب

شها تویی‌که پس ازکار ساز بنده نواز

کف‌کریم تو آمد مسبب الاسباب

تویی‌که هست به همدستی‌کلید ظفر

پرند قلعه‌گشایت مفتح الابواب

اگر عدوی تو را پرورش دهدگردون

همان حکایت‌میش است و صرفه‌جو قصاب

سنان خطیت آن‌گرزه مار عقرب نیش

پرنگ هندیت آن اژدهای افعی ناب

یکی بدرد ناف سمک به‌گاه طعان

یکی ببرد فرق فلک به وقت ضراب

چو آن به چنگل خشم تو، ویله در لاهور

چو این به پنجهٔ قهر تو، مویه در پنجاب

عجب نباشد اگر صید شاهبازکند

به پشت‌گرمی شاهین همت تو ذباب

ز خون دیدهٔ خصم تو می‌شدی لبریز

اگر نه دروا می‌بودی این‌کهن دولاب

ستارگان همه شب تا به صبح بیدارند

ز بیم آنکه نبیند سطوت تو به خواب

ز ملک دفع نماید خدنگت اعدا را

چنانکه رجم شیطان‌کند ز چرخ شهاب

عیان ز ماهچهٔ اخترت مطالع فتح

چو ارتفاع نجوم از خطوط اسطرلاب

اگر ز تیغ تو برقی‌گذرکند به محیط

محیط در خوی خجلت‌رود ز شم تراب

به حجله‌گاه وغا خنجر تو دامادیست

که‌کرده است ز خون دست‌و پای خویش خضاب

ولیک تا ندهد روگشا ز خون عدو

عروس فتح ز رخ بر نیفکند جلباب

چو نام عزم تو شنود همی سپهر و دزنگ

چو سوی حزم تو بیند همی زمین و شتاب

زمانه را نبود خز به خدمت تو رجوع

سپهر را نسزد جز به حضرت تو ایاب

اگرچه شکل حبابست چرخ لیکن نیست

به نزد لجهٔ جود تو در شمار حباب

به سیم و زر چوکند سکه نام نیک تو را

ز فر نام تو صاحبقران شود ضراب

به چرخ خواست‌کند دود مطبخ تو صعود

خرد به سهو سرودش به ره قرین سحاب

چنان به‌گرد خود از ننگ این سخن پیچعد

که نارسیده به‌گردون شد از خجالت آ‌ب

شبی ز روی تفاخر هلال‌گفت به چرخ

که باد پای ملک را منم خجسته رکاب

جواب دادش‌کای هرزه‌گرد هرجایی

که از لقای تو دیوانه می‌شود بیتاب

هزار همچو تو یک لحظه نقش می‌بندد

ز نیم جنبش خنگ ملک به لوح تراب

به روز رزمگه از خون پردلان‌گردد

فضای معرکه آزرم بحر بی‌پایاب

زمین شود متلاطم ز موج خون یلان

بدان مثابه‌که افتد سفینه درگرداب

درون لجهٔ خون دست و پا زندگردون

ز بیم غرقه شدن چون غریق در غرقاب

زمین بتابد از تاب تیغ چون‌کوره

فلک بجنبد از بادگرز چون سیماب

ز اشک چشم عدو لجه‌یی شود هامون

که ساق عرش‌کند تر ز جیش خیزاب

زمانه‌جفت‌کند موزه پیش پای اجل

پرند جانشکرت چون برون شود ز قراب

نهنگ سبز تو بر خویشتن سیه شمرد

که سرخ‌گردد از خون سرخه و سرخاب

خدنگ‌دال پرت چون ز چرخ دال مثال

به‌صید نسر فلک‌بال‌و پر زند چو عقاب

شوند بی‌پر ازان لاجرم ز لانهٔ چرخ

دو نسر طایر و واقع ز بیم جان پرتاب

پرنگ هندی رومی تنت همی‌گیرد

مزاج زنگی از قتل خصم چون سقلاب

شود ز تربیت آفتاب شمشیرت

فضای عرصهٔ پیکارکان لعل مذاب

شها ز بزم حضور تو تا شدم غایب

رسد به‌گوشم من صار غایباً قدخاب

جدا ز خاک درت هرزمان خورم افسوس

به طرز پیر دل افسرده ز آرزوی شباب

کفی شهیداً بالله‌که من به هستی خویش

نه لایقم به خطاب و نه در خورم به عتاب

بلی‌گزیر جز این نی‌که طفل بگریزد

ز باب جانب مام و زمام در بر باب

گرم بسوزی و خاکسترم به باد دهی

به هیچ‌جا نکنم جز به درگه تو مآب

سزدکه فخرکنم بر امام خاقانی

به یمن تربیتت ای خدیو عرش جناب

به چند باب مرا برتری مسلم ازو

به شرط آنکه ز انصاف دم زنند احباب

نخست آنکه نیای من آن مهندس راد

که پیر عقل بدش طفل مکتب آداب

هزار مرتبه هست از نیای او افضل

که بود نادان جولاهکی قرین دواب

نیای من همه بحثش به صدر صفهٔ علم

ز شش‌جهات وچهار اسطقس وهفت‌حجاب

نیای او همه‌گفتش به شیب دکهٔ جهل

ز آبگیره و ماشو و میخ‌کوب و طناب

دویم‌گزیده پدرم آن مهین سخنور عصر

که فکر بکرش مستغنی است از القاب

سخن چه‌رانم درباب باب خویش‌که‌بود

کمال بابش و از باب او بر از همه باب

از آنکه بودی‌گفت پدرم پیوسته

ز ابرو مخزن و دریاو لؤلؤ خوشاب

به عکس بابک نجار اوکه بد سخنش

ز رند و مثقب و معل وکمان و دولاب

سیم‌که مامک عیسی‌پرست او بودی

ز بی عفافی طباخ مطبخ احزاب

عفیفه مام من آن زن‌که پشت پایش را

ندیده‌طلعت‌خورشید و تابش مهتاب

گذشتم از نسب اکنون‌کنم بیان حسب

برای آنکه نکو نی پژوهش انساب

نخست اینکه ازوکم نیم به فضل ارچه

هزار مرتبه زو برترم ز فکر مصاب

چو سوی نظم مجرد نظرکنی بینی

که نظم من زر پاکست و نظم او قلاب

به‌ویژه آنکه‌گر او مدح اخستان کردی

که بود چون شه شطرنج خالی از اسباب

من از ثنای شهی دم زنم‌که هست او را

هزار بنده چو شاه اخستان‌کهین بواب

ور او مسلسل از قهر اخستان بودی

به‌حبس وکنده وزنجیر و بند وقید وعذاب

من از عنایت خاورخدای تن ندهم

که‌اوج عرش برینم شود حضیض جناب

زبان زگفتهٔ بیجا ببند قاآنی

که خود ستایی دور است از طریق ثواب

الا به دور جهان تا مدام طعنه رسد

به فکر خاطی جهان از اولوالالباب

شمار عمر ملک آنقدرکه نتوانند

محاسبین جهان ضبط او به‌هیچ حساب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در تهنیت نظام‌الدوله هنگام آوردن خلعت شاهنشاه غازی در هنگام ولیعهدی

صبحدم کز جانب مشرق برآمد آفتاب

همچو بخت پادشه بیدار شد چشمم ز خواب

روی ناشسته ز دم جامی مئی کز بوی او

تا لب گور آید از لبهای من بوی شراب

زان مئی کز جام کیخسرو جهان‌بین‌تر شود

گر چکد یک قطره درکاسهٔ سر افراسیاب

چون دماغم تر شد از می دیدم ازطرف شمال

تافت خورشیدی که شد خورشید زو در احتجاب

چشم مالیدم که مستم یا به خوابستم هنوز

واندرین معنی دلم در شبهه جان در ارتیاب

گاه میگفتم که خورشید است گردون راز اصل

باز می‌گفتم نه حاشا انه شیئی عجاب

باز میگفتم شنیدستم ز مستان پیش ازین

کادمی یک را دو بیند چون فزون نوشد شراب

من درین حیرت که آمد ماه من ناگه ز در

با دو چشمی همچو حال عاشقان مست و خراب

در سر هر موی مژگانش دوصد ترکش خدنگ

در خم هر تار گیسویش دو صد چین مشک ناب

روی او را صد خزینه حسن در هر آب و رنگ

موی او را صد صحیفه سحر در هر پیچ و تاب

آب روی و تاب موی برد آب و تاب من

این ز جانم برده آب و آن ز جسمم برده تاب

چهرش اندر زلف حوری خفته در دامان دیو

یا حواصل بچهیی آسوده در پر غراب

حرمت گیسو و چشمش را بر آنستم که نیست

هیچ کافر را عذاب و هیچ ساحر را عقاب

چون مرا زان گونه پژمان دید غژمان شد ز خشم

چنگ پیش آورد تاگوشم بمالد چون رباب

گفتم ای غلمان دنیا ای بهشت خاکیان

ای ستارهٔ نازپرور ای فرشتهٔ بی‌نقاب

ای دو رنگین عارضت دارالخلافهٔ دلبری

وی دو مشکین طره‌ات دارالامارهٔ ماهتاب

مهر نورافروز امروزم دومی آید به چشم

من درین احوال حیران‌کاحولستم یا مُصاب

آفتابی از شمال آید به چشمم جلوه‌گر

وافتابی دیگر اندر مشرق از وی نور تاب

نرم نرمک خنده‌یی فرمود و برقع برگشود

گفت ما را هم نظرکن تا سه بینی آفتاب

گفتم از حال تو و خورشید گردون واقفم

اینک این خورشید دیگر چیست گفتا در جواب

آفتابی ‌کز شمال پارس بینی جلوه‌گر

هست تشریف ولیعهد شه مالک رقاب

بوالمظفر ناصرالدّین‌ کز نسیم عفو او

در دهان مار تریاق اجل‌گردد لعاب

گفتم آن تشریف آرند ازکجاگفتا ز ری

گفتم از بهرکه‌گفت از بهر میرکامیاب

جانفشان سرباز شاهنشه حسین‌خان آنکه هست

ناخن و تیغش ز خون دشمنان شه خضاب

گفتم از سعی‌که صاحب اختیار ملک جم

شد چنین وافر نصیب و شد چنان‌کامل نصاب

گفت از فضل عمیم خواجهٔ اعظم‌ که هست

هرچه در هستی قشور و جسم و جان اولباب

گفتم آیا تهنیت را هیچ‌گویم‌گفت نه

گفت من خوشتر که دوشم زآسمان آمد خطاب

کز برای تهنیت فردا ز قول قدسیان

در حضور میر برخوان این قصیدهٔ مستطاب

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - مطلع ثانی

در همایون ساعتی فرخنده چون عهد شباب

در بهین روزی چو روز وصل خوبان دیریاب

در مبارکتر دمی‌کز اتصالات سعود

تا ابد در عرصهٔ‌ گیتی نبینی انقلاب

خلعتی آمدکه‌گویی‌کرده نساج ازل

تارش ازگیسوی حور و پودش از نور شهاب

گوهر آگین خلعتی ‌کز نور گوهرهای او

نقش هر معنی توان دید از ضمایر بی‌حجاب

خلعتی‌گر فی‌المثل آن را به دریا افکنند

تا قیامت زو گهر خیزد به جای موج آب

آمد از ری‌ کش خدا آباد دارد تا به حشر

جانب شیرازکش‌گردون نگرداند خراب

ازکه از نزد ولیعهد خدیو راستین

آنکه بادا تا قیامت کامجوی و کامیاب

از برای افتخار میر ملک جم‌ که هست

زآتش تیغش دل اعدای شاهنشه کباب

یارب آن تشریف ده را مملکت ده بی‌شمار

یارب این تشریف بر را مرتبت ده بی‌حساب

راستی‌ گویم ندیدست و نه بیند آسمان

هیچ شاهی را ولیعهد چنین نایب مناب

ملک او با انتظام و بخت او با احتشام

باس او با انتقام و عدل او با احتساب

با ولایش هیچ‌کس را نیست پروای‌ گنه

با خلافش هیچ دل را نیست توفیق ثواب

گر وزد بر ساحت دوزخ نسیم عفو او

در مذاق اهل دوزخ عَذب گرداند عذاب

روزی اندر باغ‌ گفتم از سخای او سخن

برگ هر شاخش زمرد گشت و بارش زر ناب

یاد رای روشنش در خاطرم یک شب گذشت

از بن هر موی من سرزد هزاران آفتاب

وز خیال جود او برکف‌گرفتم جام می

جام در دشم‌گهر شد می در آن لعل مذاب

روز بزمش خاک چون‌ گردون بجنبد از طرب

گاه رزمش آب چون آتش بجوشد زالتهاب

نام جودش چون بری یاقوت روید از زمین

یاد تیغش چون‌ کنی الماس بارد از سحاب

التفاتش گر کسی را دست گیرد چون عنان

گردش گردون نسازد پایمالش‌چون رکاب

خصم او‌ گفتا خدایا سرفرازم کن به دهر

رُمح او گفتا من این دعوت نمایم مستجاب

بحر از جاه وسیع او اگر جوید مدد

هفت دریا را ز وسعت جا دهد در یک حباب

بر سراب ار قطره‌یی بارد سحاب جود او

تا قیامت جوی شهد و شیر خیزد از سراب

روز طوفان ناخدا گر نام پاک او برد

بحر را چون طبع قاآنی نماند اضطراب

رشک جودش بر دل دریا گره بندد ز موج

پاس عدلش بر تن ماهی زره پوشد در آب

گاه خشمش موج دریا خیزد از موج حریر

روز مهرش فر عنقا زاید از پر ذباب

خلقش آن جنّت بود کز یاد آن در هر نفس

عطسهای عنبرین خیزد ز مغز شیخ و شاب

تا غم آرد تنگدستی خاصه در عهد مشیب

تا طرب خیزد ز مستی خاصه در عهد شباب

بخت او بادا جوان و حکم او بادا روان

رای او بادا مصیب و خصم او بادا مصاب

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در شکرانه سلامتی ذات اقدس شهریاری دام ملکه د‌ر فتنهٔ باب علیه‌اللعنه و ا‌لعذاب

ساقی امشب می پیاپی ده که من بر جای آب

نذر کردستم کزین پس‌ می ننوشم جز شراب

منت ایزد را که شه رست از قضای آسمان

ور نه در معمورهٔ هستی فتادی انقلاب

چشم بخت عالمی از خواب غم بیدار شد

اینکه می‌بینم به بیداریست یارب یا به خواب

جام‌ کیخسرو پر از می‌ کن‌ که تا چون تهمتن

کینهٔ خون سیاوش خواهم از افراسیاب

من ‌که از شرم و حیا با کس نمی‌گفتم سخن

رقص خواهم کرد زین پس در میان شیخ وشاب

نذرکردستم‌ کزین پس هرکجا سیمین‌بریست

گر همه فرزند قیصر سازم مست و خراب

گه ‌کنم با غبغبش بازی چو کودک با ترنج

گه به زلفش درآویزم چوکرکس با غراب

ترککی دارم‌ که دور از چشم بد دارد لبی

چون‌دوکوچک لعل و دروی سی‌ و دو دُرّخوشاب

مو زره مژ‌گان سنان ابرو کمان‌ گیسو کمند

رخ‌ سمن‌ لب بهر من زلف‌ اهرمن ‌صورت ‌شهاب

گرم مهر و نرم چهر و زود صلح و دیر جنگ

تازه‌روی و عشوه جوی و بذله گوی ونکته یاب

کوه سیمین بر قفا وگنج سیمش پیش‌ روی

گنج سیمش‌ آشکار و کوه سیمش‌ در حجاب

همچو آثار طبیعی روی او با بوی و رنگ

همچو اشکال ریاضی زلف او پر پیچ و تاب

دی مرا چ‌رن دید بایاران به مجدن‌گرم رفت

هرطرف هنگامه‌یی اینجا شراب آنجاکباب

گفت در گوشم که این مستیست یا دیوانگی

کت به رقص آورده بی‌خود دادمش حالی جواب

کای عطارد خال ای مه زهره ات را مشتری

خوش دلم ‌کز کید مریخ و زحل رست آفتاب

آخر شوال خسرو شد سوار از بهر صید

آسمانش در عنان و آفتابش در رکاب

کز کمین ناگه سه تن جنبید و افکندند زود

تیرهای آتشین زی خسرو مالک رقاب

حفظ یزدانی‌سپر شد وان سه تیرانداز را

چون کمان ره در گلو بست از پی رنج و عذاب

از خطا زین پس‌ نمی‌گویم صواب اولیترست

کان خطای تیر بد خوشتر ز یک عالم صو‌اب

کشت عمر عالمی می‌سوخت زان برق بلا

گر ز ابر رحمت یزدان نمی‌شد فتح باب

پشه زد بازو به پیل و قطره زد پهلو به نیل

آنت رمزی بس عجیب و اینت نقلی بس عجاب

اژدها تا بود حفظ ‌گنج می‌کرد ای عجیب

اژدها دیدی‌که بر تارج‌گنج آرد شتاب

بم شنیدشم شهاب تیرزن بر اهرمن

تیرزن نشنیده بودم اهرمن را بر شهاب

‌بس عقاب جره دیدستم ‌که ‌گیرد زا غ شوم

من ندیدم زاغ ش‌رمی‌کاوکند قصد عقاب

شیرغاب از پردلی آردگرزان را به چنگ

لیک نشنیدم ‌گر از چنگ زن در شیر غاب

درکلاب ار ببر آویزد نباشد بس شگفت

خود شگفت اینست‌ کاندر ببر آویزد کلاب

تا نپنداری‌که تنها یک قران ان شه‌گذشت

صدقران بر اهل یک ‌کشور گذشت از اضطراب

خاصه برگردون عصمت مهد علیاکانزمان

خور ز شرمش زرد شد حتی توارت بالحجاب

درج در سلطنت آن کز سحاب همتش

صدهزاران چشمهٔ تسنیم جوشد از سراب

سایهٔ خورشید اقبالش اگر افتد به ابر

جای‌باران زین سپس‌ن‌*‌ررشد بارد از سحاب

اصل این بلقیس از نسل سلیمان بوده است

قاسم ارزاق نعمت باب او من‌ کل باب

آمد آن بلقیس‌ گر پیش سلیمان ‌کامجو

آمد ابا بلقیس از پشت سلیمان‌ کامیاب

ای‌مهین ‌بانوی‌عالم عیدکن این روز را

کز نصیب عیش هست ‌این عید بس کامل ‌نصاب

عید مولود دوم نه نام این عید سعید

در میان عیدها این عید را کن انتخاب

زانکه پنداری دوم ره زاد شاهشاه و داد

تاز یزدانتث‌ا ز فضل *‌ریتث عمر بی‌حساب

بی‌ستون برپاس تا آب خیمهٔ چمرخ‌کبود

خیمهٔ جاه ترا ازکهکشان بادا طناب

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - د‌ر مدح مهد کبری و ستر عظمی و تخلص در مدح شاهنشاه غازی ناصرالدین شاه خلدلله ملکه

شنیده بودم بیمار را نگیرد خواب

همی بپیچد بر گرد خویش از تب و تاب

گزافه بود و دروغ این سخن‌ که می‌گفتند

دروغ نزد حکیمان بتا ندارد آب

از آنکه چشم تو بیمار هست و در خوابست

به جای او همه زلف تراست پیچِشُ و تاب

دگر شنیدم در چین ز مشک ناید بوی

مشام عقلم از اینهم نیافت بوی صواب

از آنکه زلف تو مشکست و بارها دیدم

که هست او را در چین شمیم عنبر ناب

دگر شنیدم‌کتان ز ماه می‌کاهد

ازین‌گزافه هم ای ماهروی روی بتاب

از آنکه‌کاهد سیمین تنت ز پیراهن

مگر نه پیراهن استت کتان و تن مهتاب

دگر شنیدم سیماب هست عاشق زر

هم این فسانهٔ محضست ای اولوالالباب

که زرد چهرهٔ من بر سپید عارض تو

عیان نمود که زر عاشق است بر سیماب

دگر شنیدم با آب دشمنست آتش

قسم به جان تو این هم نداشت رونق و آب

ز من نداری باور یکی در آینه‌بین

که چهرهٔ تو به یکجا هم آتشست و هم آب

دگر شنیدم عناب می نشاند خون

به هر که گوید این حرف لازم است عتاب

از آنکه دیدم‌کز دیدگان خونبارم

بخاست لجهٔ خون تا مزیدمت عناب

دگر شنیدم جای عذاب نیست بهشت

اگر چه نص حدیثست و دیده‌ام به ‌کتاب

ولی جمال تو خرم بهشت را ماند

وزان بهشت به جانم رسد هزار عذاب

دگر شنیدم در ری کسی به قاآنی

نداده جایزه وین‌گفته هم نبود مصاب

از آنکه دیدم زان پیشتر که ‌گوید مدح

بسی جوایز و تشریف یافت از نواب

خجسته مام ولیعهد آن‌که قدرت او

سپهر اخضر سازد همی ز برگ سُداب

کفایت‌ کرمش سنگ را کند گوهر

حلاوت سخنش زهر را کند جُلاّب

بدان رسید که از خویش هم شود پنهان

ز بس که عصمت او بسته‌ بر رخش جلباب‌

بهشت وکوثر و طوبی به مهر اوگروند

زهی سعادت‌طوبی لَهم وِ حسنَ مآ‌ب‌

ز یمن معدلت آبادکرد عالم را

از آن سپس‌که ز غوغای حس‌کرد خراب

کفش ببخشد هرچ آن زکان‌کند تاراج

هلا ندانم وهّاب هست یا نهّاب

مگر ولادت او در شب اتفاق افتاد

که آفتاب چو شب شد رود به زیر حجاب

اگر چکد عرقی از رخش به بحر محیط

ز آبش آید تا روز حشر بوی گلاب

خلوص شاه جهان جای روح و خون شب و روز

دوان همی رودش در عروق و در اعصاب

شه ار سوالی از وی‌ کند ز غایت شوق

یکان یکان همه اعضای او دهند جواب

به باده میل ندارد شه ار نه از سر مهر

ز پارهٔ جگر خویش ساختیش‌کباب

ز بس‌که دل‌کشدش سوی شاه ینداری

فکنده شاه جهان در عروق او قلاب

زهی ز لطف تو در آب مستی باده

خهی‌ ز قهر تو در سنگ لرزهٔ سیماب

رسول دید چو هر نطفه و جنینی را

که تا به حشر در ارحام هست یا اصلاب

شعاع روی ترا دید در مشیّت حق

چه گفت گفت الا ان هذه لعجاب

یقین نمود که بی‌پرده ‌گر تو جلوه ‌کنی

ز شرم تیره شود آفتاب عالمتاب

خلل‌به‌روز وشب افتدسپس فروض و سنن

نکرده ماند و مهمل شود ثواب و عقاب

ز حرمت تو پس آنگه به حکم مطلق گفت

که تا زنان همه در چهره افکنند نقاب

وگر به حکم پیمبر نمی‌شدی مستور

رخ تو قبلهٔ دین بود و ابرویت محراب

تو نیز چون ز رسول این‌ چنین عطا دیدی

نثارکردی جان را بر آن خجسته جناب

ترا محبت زهرا چنان‌کشد سوی خویش

که ‌گوییت رگ جان و به ‌گردنست طناب

همت به مهر ولیعهد دل‌کشد چندان

که در بیابان ظهر تموز تشنه به آب

خجسته ناصر دین آنکه از سیاست او

چنان بلرزدگردون چوگوی در طبطاب

عقاب بر همه مرغان از آن بود غالب

که روز رزم بود پر تیر او ز عقاب

غراب از آن به شآمت مثل شد از مرغان

که تیره‌روی چو اعدای جاه اوست غراب

خدای یک صفت خود به جود او بخشید

از آن بود کف جودش مسبب ‌الاسباب

اگر مجسم‌ گشتی محیط همت او

سپهر و انجم بودی برآن محیط حباب

ز تیغ‌گیهان سوزش بسی عجب دارم

که چون نسوزد کیمخت را به روی قراب

به روز محشر هر چیز در حساب آید

به غیر همت او کان برون بود ز حساب

به مدح او نرسی لب به بند قاآنی

که تیر با همه تندی نمی‌رسد به شهاب

مدار چرخ رونده است تا به‌گرد زمین

همی به شکل رحا و حمایل و دولاب

شه جهان و و‌لیعهد و مام او را باد

خدا معین و ملک ناصر و فلک بواب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - د‌ر مدح شاهزاد‌هٔ ‌کیوان و ساده شجاع ‌السلطنه حسنعلی میرزا طاب ثراه فرماید

گرفت عرصهٔ‌گیتی شمیم عنبر ناب

زگرد خاک سرکوی میرعرش‌ جناب

وکیل ملک ملک مهتری ‌که فُلک فلک

به بحر همت او چون سفینه درگرداب

بزرگ ‌همت وکوچک‌دلی‌که دست و دلش

یکی به بحر زند طعنه دیگری به سحاب

بهادری ‌که ز تف شرار شمشیری

بود مزاج معاند همعشه در تب و تاب

سزد که از اثر خلق و لطف جان بخشش

به‌ کام افعی‌ گیرد مزاج شهد لعاب

به خدمت ملک آن ملک‌بخش ‌کشورگیر

سحرگهان به من از روی لطف‌کرد خطاب

خجسته تهنیتی‌گوی عید اضحی را

که تا به‌گوش نیایش نیوشی از احباب

جواب دادمش ای آنکه رای عالی تو

بود معاینه چون آفتاب عالمتاب

دو روز پیش که پهلوی استراحت من

نسوده است ز دلخستگی به بستر خواب

ز گرد راه چنانم‌ که تل خاک شود

گرم به سخره‌کسی افکند به دجلهٔ آب

مرا ز بستن نظم این زمان همان عجز ست

که صعوه را و شکار تدزو و صید عقاب

به خشم رفت و بر ابرو فکند چین و گشود

دو بُسدگهرانگیز را ز روی عتاب

که عذر بیهده تاکی همینت عذر بس است

که عجز طبع فکندست مر تو را به عذاب

بگیر خامهٔ مشکین ختامه را به بنان

مر این چکامهٔ فرخنده را ببر به‌ کتاب

زهی شهنشه دوران خدایگان ملوک

که با اسحاب‌ کَفت‌ساحت محیط سراب

تو آن شهی‌که ز معماری عدالت تو

سرای امن شد آباد وکاخ فتنه خراب

حسام سر فکنت بارور درختی هست

که بار او نبود غیر روین و عناب

ز بیم تیغ تو نالان پلنگ در کهسار

ز سهم سهم تو مویان غضنفر اندر غاب

ز شوق بزم تو امروز قدسیان سپهر

ز هر طرف متذکر به لیت‌کنت تراب

برای طوف حریم حرم مثال تو جمع

چو خلق در حرم ‌کعبه مالکان رقاب

سزاست از پی قربانی توجیش عدو

که در شمار بهیمند زی اولواالالباب

به شرط آنکه چو ما بندگان پاک ضمیر

که بهر دفع شیاطین دولتیم شهاب

برافکنیم سراسر شکنجها به جبین

برآوریم یکایک پرندها ز قراب

ز خون خصم تو آریم لجه‌ای‌که در او

قباب نه فلک آمد چو قبهای حباب

الا به‌ بزم جهان تا نشاط و عیش و طرب

عیان شود ز بم و زیر تار چنگ و رباب

بود به‌کام موالیت نیش نوش روان

بود به‌جام اعادیت نوش نیش مذاب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - و‌له ایضاً فی مدحه

چه ‌جوهرست ‌که‌هست اعتبار آتش و آب

چه‌ گوهرست‌ که زیبد نگار آتش و آب

چه لعبتست‌ که چون‌ کودکانش مادر دهر

نموده تربیت اندر کنار آتش و آب

دوام دولت و دین و ثبات چرخ و زمین

قرار خاک و هوا و مدار آتش و آب

مگر توگویی معمار چرخ‌کرده بنا

شگفت باره‌یی اندر دیار آتش و آب

چه‌ساحریست‌که فوجی‌ضعیف‌مورچگان

نمی‌روند برون از حصار آتش و آب

سمندرست همانا درست یا خرچنگ

که‌گشته‌اند ز هرگوشه یار آتش و آب

به نیکخواه بود آب و بر عدو آتش

بلی به دهر بود پرده‌دار آتش و آب

گهیش مهد تقاضا بودگهی دامن

که شیرخواری هست از تبار آتش و آب

سبب تماثل با وی بود وگرنه چرا

به خاک و باد بود افتخار آتش و آب

شکار وی نبود غیر صید جان آری

نکو نباشد جز جان شکار آتش‌ و آب

به راستی‌که نزیبد نشیمنش به جهان

به غیر دست خداوندگار آتش و آب

ابوالشجاع بهادر حسن شه آنکه بود

حسام سر فکنش پیشکار آتش و آب

به‌قهر و لطف چنان آب آب و آتش برد

که باد و خاک بود مستجار آتش و آب

ز سیر خنگش‌ کز تندباد برده ‌گرو

شد از زمین به فلک زینهار آتش و آب

تبارک‌الله از آن باد سیرخاک سکون

که در زمانه بود یادگار آتش و آب

زکین و مهر تو هر لحظه در خروش آیند

دلم بسوزد بر روزگار آتش و آب

یکی به قهرتو ماند یکی به رحمت تو

بلی عبث نبود اقتدار آتش ‌و آب

به خشم و لطف تو اندک تشابهی دارد

وگرنه از چه بود اشتهار آتش و آب

اگر به رشتهٔ لطفت نبود پیوسته

گسسته بود ز هم پود و تار آتش و آب

چنان ز آتش و آبم به موزه سنگ فتاد

که ‌کیک افکنم اندر ازار آتش و آب

الا به دور جهان تا که تیر و تیغ ترا

همی قضا شمرد در شمار آتش و آب

ز تیر و تیغ تو کز آب و آتش افزونست

همیشه باد عدو خاکسار آتش و آب

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:50 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها