0

قصاید قاآنی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۲ - د‌ر ستایش ‌دو شاهزاده آزاده حسینعلی میرزای فرمانفرما و حسنعلی میرزا شجاع السلطنه

دو خورشد جهانگیرند از یک آسان نابان

یکی در ملک فرمانده یکی بر چرخ فرمان‌ران

یکی سلطان‌حسین آنکو ز قهرش بفسرد دریا

یکی دیگر حسن شه کز بلارک بشکرد ثعبان

مر آن‌ کاموس پهلو را بدرّد روز کین پهلو

مر این‌یک پور دستان را ببندد در وغا دستان

ز عدل آن نظر کن غرم را با شیر هم‌پایه

ز داد این چکاوک را نگر با باز هم‌دستان

ز جود آن بری گردید هر ویران ز ویرانی

ز بذل این عری‌گشتند خلق از جامهٔ خلقان

ببندد آن دو دست گیو را چون سنگ در هیجا

در آرد این ‌سر نُه ‌چرخ را چون ‌گوی در چوگان

اشارتهای جود آن بشوید فضل را دفتر

قوانین عطای این بسوزد معن را دیوان

نهد بر عرشهٔ عرش آن ز رتبت پایهٔ کرسی

نهد بر سفت کیوان این ز عزت اختر کاوان

ز جود بی‌حساب آن روانی نیست پژمرده

ز عدل بی‌قیاس این نباشد خاطری پژمان

به ترک حکم آن‌ ترک فلک دارد غم تاریک

خلاف امر این دهر ار کند مویی شود مویان

ابر ادلال عدل آن جهان را ایمنی شاهد

ابر اثبات جود این غنای مردمان برهان

بود از ایمن آن سائلان دهر را ایسر

بود از ایسر این ساکنان چرخ را ایمان

ز وقر حزم آن باشد به ‌گیتی خاک را رامش

ز سیر عزم این آمد به دوران چرخ را دوران

بود بر خوان آن از ریزه‌خواران صد به‌از حاتم

بود برکاخ این از زله‌جویان صد به از قاآن

ببرد آن قبای ایمنی بر قامت‌گیتی

بدوزد این لباس چرخ را از سوزن امکان

نهد آن از علو پایه پا بر تارک فرقد

کشد این بارهٔ اقبال را بر بارهٔ‌کیوان

اگر آن امر فرماید نبارد ابر بر معدن

وگر این حکم بنماید نتابد قرص خور برکان

گشاد دست آن وانک ببندد در صدف گوهر

نهاد طبع این وینک بروید از زمین مرجان

ببرّد آن به هندی تیغ رومی ‌جوشن قیصر

بدرد این به طوسی اصل چینی مغفر خاقان

همای عدل آن زاغ ستم را بسترد چنگل

نهنگ تیغ این شیر اجم را بشکرد دندان

شد از انعام دست آن خزاین خالی از گوهر

شد از جودی جود این سفاین ایمن از طوفان

مر آن را هست رخشی آب سیر و خاک آرامش

مر این را هست خنگی بادرفتار آتشین‌جولان

ابا تازی‌نژاد آن نباشد وهم هم پویه

ابا ختلی نهاد این نگردد آسمان پویان

عطای دست آن ابری ولیکن ابر پرمایه

سخای طبع این بحری ولیکن بحر بی‌پایان

ز رشک همت آن ابر آذارست در آذر

ز حقد نعمت این بحر خزرانست در خذلان

مر آن‌یک از زمردگونه اژدر بشکرد افعی

مر این یک اژدها را صید سازد ز افعی پیچان

هم از پیکان تیر آن تن پرویز پرویزن

هم از چگال قهر این طغان چرخ پرریزان

به خاک آن‌ کرد بنیانیّ و شد بنیان چرخ از هم

به طوس افکند از فتحی مر این بنیاد را بنیان

ز تف قهر آن خیزد به ‌گردون شعلهٔ آتش

ز آب لطف این جوشد ز خارا چشمهٔ حیوان

به دربار حسن شه بهر مداحی شدم روزی

دو لعل دلکشش بودی بدین اندر سخن ‌گویان

که من از فارس ‌گردیدم ز اشفاق مهین داور

کمیت بخت را فارس سمند چرخ را تازان

اگر خودکوکبی بودم ز قربش ماه‌گردیدم

وگر بودم مه نو گشتم از وی بدر بی‌نقصان

وگر هم بدر بودم مهر تابانی شدم اینک

وگر هم مهر بودم مهر بی‌کس شدم اینسان

اگر خاور خدا بودم خداوند جهان‌گشتم

وگر بودم خداوند جهان‌گشتم فلک سامان

اگر ببری بدم‌ گشتم ز عونش ببر اژدرکش

اگر ابری بدم‌گشتم ز فیضش ابر در باران

غرض زینسان ستایشها بسی فرمود شاهنشه

که من زان اندکی دارم به یاد ازکثرت نسیان

حبیبا چون ز مدح ‌آن دو دارا دم نشاید زد

ز دارای جهانشان مسأ‌لت ‌کن عمر جاویدان

الا تا بر مرام آن بتابد مهر رخشنده

الا تا بر مراد این بگردد گنبد گردان

بگردد تا قیامت عزم آن بر ساحت‌ گیتی

بتابد تا به محشر رای این بر تودهٔ‌ گیهان

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:59 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۳ - در ستایش امیرالامراء العظام حسین خان نظام‌الدوله فرماید

دوش اندر خواب دیدم بر قد سروی جوان

سایه‌ گستر گشت خورشید از فراز آسمان

با معبّر صبح چون گفتم بگفت از ملک ری

شه فرستد خلعتی از بهر سالار زمان

آسمان ملک ریست و آفتابش پادشاه

سایه تشریف ملک سرو جوان صدر جهان

ما درین صحبت که ناگه از در آمد ماه من

با لبی همرنگ خون و با تنی همسنگ جان

گلشن چهرش شکفته فرودین‌ در فرودین‌

سبزهٔ خطش دمیده بوستان در بوستان

جستم و بگرفتم و تنگش‌ کشیدم در بغل

بر شمار چین زلفش بوسه دادم بر دهان

لاجرم چون چین زلفش بوسه‌ام شد بیشمار

آری آری چین زلفش را شمردن کی توان

شد ز عکس چهرهٔ او چشم من پر آفتاب

شد ز بوی طرهٔ او مغز من پر ضیمران

در سرای من ز قدش رست گفتی نارون

وز دو چشم من ز لعلش ریخت گفتی ناردان

زلف او بوییدم و هی عطسه کردم بیشمار

لعل او بوسیدم و هی نکته‌ گفتم دلستان

گشت در موی میانش عقل من باریک‌بین

عقل و من مانند مویی هر دو رفتیم از میان

بوسه دادن بر دهانش غصه را زایل ‌کند

آری آری‌کرده‌ام این نکته را من امتحان

راستی را حیرت آوردم چو دیدم قد او

زانکه بر سرو روان هرگز ندیدم گلستان

یا ندیدم بردمد از شاخ طوبایی بهشت

یا ندیدم بشکفد بر شاخ شمشاد ارغوان

در دندان در دهان او چو در عمان‌ گهر

زلف تاری بر رخان او چو بر آتش دخان

گفت قاآنی ترا گر مژده‌یی نیکو دهم

مژدگانی را چه خواهی داد گفتم نقد جان

گفت فردا بهر صاحب‌اختیار ملک جم

خلعتی فرخنده آید از خدیو کامران

خلعتی چون زیور انجم بر اندام سپهر

خلعتی چون جامهٔ هستی به بالای جهان

خلعتی همچون لباس آفرینش بی‌قصور

خلعتی همچون بساط آسمان گوهر نشان

خلعتی در روشنی چون پرتو نور ازل

خلعتی از نیکویی چون طلعت حور جنان

شمسهٔ الماس آن چون بنگری‌‌ گویی همی

شمس خود را تعبیه‌ کردست در وی آسمان

گفتم آن خلعت مبارک باد بر میر عجم

بدر دین صدر هدی غیث زمین غوث زمان

آسمان رفعت و شوکت حسین خان آنکه هست

تیغ او جوهرنشان و دست اوگوهرفشان

آن فلک قدر و ملک صدری که با یکران اوست

بخت و دولت همرکاب و فتح و نصرت همعنان

راستی را دوست دارد آنقدر کاندر وغا

با سنان‌و تیر جنگ آرد نه با تیغ وکمان

فتنه‌یی گر هست در عهدش منم در شاعری

با دو چشم‌ دوست کان هم‌ هست‌ درخواب گران

جزکتاب نثر من‌کانرا پریشانست نام

در به عهد او نماندست از پریشانی نشان

رزق و مرگ عالم از تیغ و قدح در دست اوست

روز رزم و بزم وین راکرده‌ام بس امتحان

زانکه چون تیغ و قدح بگرفت گاه رزم و بزم

آید از این‌رزق‌مردم زاید از آن‌مرک جان

سرورا صدرا بزرگا داورا فرماندها

ای‌که از آن برتری‌کاو صافت آید در گمان

تا چه ‌کردستی ‌که ‌هر روزت برافرازد خدای

بسی نیاید کت بساید سر به فرق فرقدان

خواس‌ یزدان ‌کت ‌کند در صورت ‌و معنی ‌بلند

زان به قد سرو روانی وز شرف روح روان

گاه تعریفت نماید شهریار بی‌قرین

گاه تشریفت فرستد خسرو صاحبقران

آصف عهدت گهی مهر سلیمانی دهد

تا شوی زان مهر در ملک سلیمان‌کامران

مهر او شد از شرف مَهر عروس بخت تو

وه چه مهری وه چه مَهری مِهرها در وی نهان

تاکه از سیار و ثابت هست در آفاق نام

باد در آفاق عمرت ثابت و امرت روان

هم بنالد بدسگالت هم ببالد چاکرت

تا بنالد ارغنون و تا ببالد ارغوان

جاودان تا جلوهٔ هستی بماند برقرار

در جهان چون جلو‌هٔ هستی بمانی جاودان

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:59 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۴ - فی‌المدیحه ایضاً

دوش چون شد رشتهٔ پروین عیان از آسمان

دیده‌ام پروین‌فشان شد دامنم پروین‌نشان

بر زمین از بس هجوم آورد اشکم چون نجوم

می‌نیارستم زمین را فرق‌ کرد از آسمان

برق آهم مشعلی افروخت درگیتی‌که‌گشت

از برون جامه راز خاطر مردم عیان

بسکه‌ گرداگرد من صف‌صف هجوم آورد غم

جهد می‌کردم‌که خود را بازجویم از میان

گاهی از بس زردی رخساره بودم بیم آنک

سایدم بر جبهه هندویی به جانی زعفران

الغرض بودم درین حالت‌که ناگه دررسید

بر سرم آن سرو بالا چون بلای ناگهان

نی خطا گفتم بلایی به ز عیش مستدام

نی غلط گفتم فنایی به ز عمر جاودان

زلف یک خروار سنبل چهره یک ‌گلزار گل

لعل یک انبار مل‌گیسوش یک مِضمار جان

فتنهٔ یک خانقه تقوی ز چشم دلفریب

دشمن یک صومعه طاعت ز خال دلسنان

آفت یک روم ترسا از دو پرچین سلسله

غارت یک دیر راهب از دو مشکین طیلسان

زلف‌ چون‌ شام‌ محرم چهره همچون صبح عید

صبح عیدش را شده شام محرم سایبان

در دهان او سخن چونان و‌جودی در عدم

بر میان او کمر چونان یقینی بر گمان

روی سیمینش سپر گیسوی مشکینش کمند

زلف پرچینش زره مژگان خون‌ریزش سنان

بر قدش گیسو چو ماری بر فراز نارون

در لبش دندان چو دری در میان ناردان

هم رخش در زیر زلف و هم خطش بر گرد لب

غاتفر در زنگبار و نوبه در هندوستان

از فسون چشم بربستم زبان آری به سحر

ساحر از بادام مردم را کند عقد اللسان

رویش اندر طرّهٔ مشکین قمر در سنبله

خالش اندر چهرهٔ سیمین زحل بر فرقدان

عشق دارد مار بر سرو روان ‌گر منکری

زلف چون مارش ببین بر قد چون سرو روان

با دو لعل نوشخندش می‌ننوشم نیشکر

با دو زلف درع‌پوشش می‌نبویم ضیمران

غیر زلف چون دخانش بر رخان آتشین

می‌ندیدم کز هوا سوی زمین یازد دخان

زلف او بر روی سیمین عقربی در ماهتاب

جعد او بر چهر رنگین‌ سنبلی بر ارغوان

زلف بر دوشش عزازیلی به دوش جبرئیل

دل در آغوشش دماوندی میان پرنیان

عشق‌او را هفت وادی بود و من در هر یکش

زحمتی دیدم‌که دید اسفندیار از هفتخان

آتشین ‌رویش ‌چو دیدم‌ جستم ‌از جا چون سپند

وز سپندش عقل را آتش زدم در دودمان

گفتمش ای ترک غارتگر که در اقلیم حسن

نیکوان را شهریاری دلبران را قهرمان

کوه را دزدی و پوشی در قصب‌ کاینم سرین

موی را آری و بندی درکمر کاینم میان

تاکی از دردت بمیرم‌گفت بخ‌بخ‌ گو بمیر

تاکی از هجرت نمانم ‌گفت هی‌هی‌ گو ممان

گفتمش یارم ‌که باشد در غمت ‌گفتا اجل

گفتمش ‌کارم چه باشد بی‌رخت‌ گفتا فغان

گفتمش شب بی‌تو ناید خواب اندر چشم من

گفت آری خواب می‌ناید به چشم پاسبان

گفتم از وصل دهانت تا به‌ کی جویم اثر

گفت تا آن گه ‌که جویی از دهان من نشان

گفتم آخر بر رخ من از چه خندی شرم دار

گفت هی‌هی می‌ندانی خنده آرد زعفران

گفتم ای‌گلچهره چون من باغبانی بایدت

گفت رو رو من نیم آن‌ گل ‌که خواهد باغبان

گفتمش ای ترک چون من ترجمانی شایدت

گفت بخ‌بخ من نه آن ترکم‌ که جوید ترجمان

گفتم آخر چند ماند راز جورت سر به مهر

مهر بردار از ضمیر و قفل بگشا از زبان

گفت ای ابله‌ ندانی اینقدرکز وصل تو

من همان بینم‌که بیندگلشن از باد خزان

بی‌نشانی چون تو را چون من نشاید همنشین

میزبانی ‌چون ترا چون من نباید میهمان

طره‌ام‌ ماری نه‌ کش چنگ‌تو باشد مارگیر

غبغبم‌گویی نه کش دست تو باشد صولجان

تو ب ه‌قامت چو‌ن ‌کمانی من به‌ قامت همچو تیر

تیر پران بگذرد چون جفت‌ گردد باکمان

با چنین رخسار منکر با چنین اندام زشت

اینقدر حجت مجوی و اینقدر طیبت مران

منظر زیبا نداری یار زیبارو مخواه

منطق شیرین نداری شوخ شیرین‌لب مخو‌ان

روی زشت خود ندیدستی مگر در آینه

تا به‌جهد از خود گریزی قیروان تا قیروان

صورت زشت ترا صورتگری ‌گر برکشد

کلکش از تأثیر آن صورت بخوشد در بنان

بر رخ زردت ز هر جانب نشان آبله

پشهٔ خاکیست مانان بر برازی پرفشان

بینیت چون ناودان و آب ازو جاری چنانک

روز بارانش نشاید فرق‌ کرد از ناودان

روی زشتت ‌گر شود در صورت بت جلوه‌گر

کافرم‌ گر هیچ ‌کافر بت پرستد در جهان

ورکسی نامت‌کند بر درهم و دینار نقش

درهم و دینار راکس می‌نگیرد رایگان

گر نمایی روی من با روی زشت خود قیاس

آزمون آیینه را برگیر و در شبهت ممان

مار را نسبت‌گنه باشد به طاووس ارم

خار را شبهت خطا باشد به ‌گلزار جنان

ور توگویی وصل‌من بس دلکشست و دلپذیر

یک‌ نفس با چون خودی بنشین ز روی امتحان

تا چه‌ کردستم‌ گنه تا با تو باشم همنشین

یا چه ‌کردستم خطا تا با تو باشم در غمان

مر ترا طاعت چه باشد تا خدایت در جزا

از وصال چون منی بخشد حیات جاودان

یا مرا عصیان چه باشد تا به‌کیفر کردگار

از جمال چون تویی‌گوید به دوزخ ‌کن مکان

گاه خوانی سست‌مهرم هستم آری اینچنین

گاه خوانی سخت رویم هستم آری آن چنان

سخت‌رویستم‌ولی‌با ون‌تو یاری سست‌طبع

سست ‌مهرستم ‌ولی ‌با چون ‌تو خاری سخت ‌جان

راستی را در شگفتستم ز اطوار سپهر

راستی را در شگرفستم ز ادوار جهان

کز چه هرجا غرچه‌یی دنگی دبنگی دیورنگ

ابلهی گولی فضولی ناقبولی قلتبان

الکنی کوری کری لنگی شلی زشتی کلی

بدسرشتی ا‌حولی زشتی نحیفی ناتوان

ساده‌یی گیرد صبیح‌و دلبری‌خواهد ملیح

همسری‌ خو‌اهد جمیل‌ و شاهدی جوید جوان

کوبکو تازان‌که گردد با نگاری همنشین

دربدر یازان‌ که گردد با ظریفی رایگان

گر تجنب بیند از یاری بگرید ابروار

ور تقرب بیند از شوخی بخندد برق‌سان

گاه با معشوق‌ گوید اینت جور بی‌حساب

گاه با منظور گوید اینت ظلم بی‌کران

دلبر مظلوم از خجلت بنسراید سخن

شاهد محجوب‌از حسرت بنگشاید زبان

خود نماید جور و از معشوق نالد هر نفس

خود اید ظلم و از محبوب موید هر زمان

جور آن این ببن‌ که ‌گردد با نگاری مقترن

ظلم آن این بس‌که جوید با جوانی اقتران

آن ازین جفت نشاط و این ازان یار محن

این ازان اندر جحیم و آن ازین اندر جنان

راستی را دلبری دیوانه باید همچو من

تا مگر با زشت‌رویی چون تو گردد توأمان

چشم خیره‌ خشم چیره‌ روی تیره‌ خوی زشت

رخ‌گره نخوت فره صورت زره قامت‌کمان

بخت لاغر رنج فربه مغز خالی جهل پر

غم‌ فراوان دل‌نوان دانش سبک خاطرگران

آه سرد و اشک ‌گرم و روح زار و تن نزار

روی‌سخت ‌و طبع‌سست ‌و جان‌نژند و دل‌نوان

قامت پست تو بینم یا رخ پر آبله

هیکل زفت تو بینم یا دل نامهربان

تو چه بینی از من آن بینی‌ که راغ از فرودین

من چه یابم از تو آن یابم ‌که باغ از مهرگان

تو مرا باب ملالی من ترا آب زلال

تو مرا رنج روانی من ترا گنج روان

من ترا دار نعیمم تو مرا نار جحیم

من ترا باغ جنانم تو مرا داغ جنان

تو مرای دشمن جان م‌ن مرایی همنشین

من ترایم راحت تن چون ترایم همعنان

من چه بینم از تو آن بینم ‌که از صرصر چراغ

تو چه بینی از من آن بینی که از راح روان

تو مرا آن‌زحمتی‌کش وصف بیرون از حدیث

من ترا آن رحمتم‌کش مدح بیرون از بیان

نه ترا یزدان فرستد رحمتی برتر ازین

نه مراگیهان پسندد زحمتی برتر از آن

وصل تو مرگست و مرگ از عمر نگذارد اثر

روی تو رنجست و رنج از شخص برباید توان

عشقبازی ‌چون ‌تو زشت و شاهدی ‌زیبا چو من

فی‌المثل دانی چه باشد آسمان و ریسمان

این بود انصاف یارب ‌کز وصال چون تویی

من بباشم ناامید و من بباشم ناتوان

وین روا باشد خدا را کز وصال چون منی

تو بپایی شادکام و تو بمانی شادمان

با تو چون باشم نباشد هیچم از شادی اثر

با تو چون مانم نماند هیچم از عشرت نشان

رنج بیند پادشا چون با گدا گردد قرین

نحس گردد مشتری چون‌ با زحل جوید قران

خوشدلی را مایه‌یی باید مرا بسرای هین

‌نیکویی را آیتی شاید مرا بنمای هان

ای‌دریغاکاکی سمای خود دیدی به چشم

تا به پای ‌خویشتن از خویشتن جستی‌ کران

تو اگر بوسی مرا بوسیده‌یی مه را جبین

من اگر بوسم ترا بوسیده‌ام خر را فلان

گر مرا خواهی دعایی کرد باری کن چنین

کز وصال چون تویی دارد خدایم در امان

گفتم ای سرو قباپوش اینهمه توسن متاز

گفتم ای ماه ‌کله‌دار اینقدر مرکب مران

غمزهای دلبران را رمزها باشد نهفت

نازهای نیکوان را رازها باشد نهان

حسن بامی‌هست‌عالی‌نردبانثن چیست عشق

هیچکس بر بام می‌نتوان شدن بی‌نردبان

عشق خسرو کرد شکر را به شیرینی مثل

ورنه شکر نام بسیارستی اندر اصفهان

هم عرب را بوده چون لیلی هزاران دلفریب

هم عجم را بوده چون شیرین هزاران دلستان

شور مجنونی مر او راکرد معروف زمن

شوق فرهادی مر این را ساخت مشهور زمان

از زلیخا یوسف اندر خوبرویی شد مثل

ازکثیر عزه‌ا عزت یافت در ملک جهان

گر نبودی وامق از عذرا که پرسیدی اثر

ور نبودی‌عروه از عفراکه دانستی نشان

هندویی خورشید رخشان ‌را ستایش می‌نکرد

تا نه زاول حیرت حربا فکندش درگمان

شمع از جانبازی پروانه آمد سرفراز

ویس از دل بردن رامین مثل شد در جهان

سروکی بالد به بستان‌گر ننالد فاخته

گُل‌کجا خندد به‌ گلزار ار نزارد زندخوان

گر نبودی داستان توبه و لیلی مثل

از حد اوهام نامی می‌نبودی در میان

ور جمیل از دل نبودی طالب حسن جمال

کافرم ‌گر هیچ راندی از بُثینه‌ داستان

شاعر ماهر چو فردوسی ببایستی همی

تا به دهر اندر خبر ماندی زگرد سیستان

مفلقی دانا چو خاقانی بشایستی همی

تا به دوران داستان‌گویدکس از شاه اخستان

لاجرم باید چو قاآنی ادیبی هوشمند

تا به‌ گیتی داستان ماند ز شاه راستان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:59 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۶ - در ستایش مرحوم مبرو‌ر شجاع ا‌لسلطنه حسنعلی میرزا طاب‌الله ثراه می‌فرماید

ساقی در این هوای سرد زمستان

ساغر می را مکن دریغ ز مستان

سردی دی را نظاره‌کن که به مجمر

همچو یخ افسرده‌گشته آتش سوزان

شعلهٔ آتش جدا نگشته ز آتش

طعنه زند از تری به قطرهٔ باران

خون به‌عروق آن‌چنان فسرده‌ که‌ گویی

شاخ بقم رسته است از رگ شریان

توشهٔ صد ساله یافت خاک مطبق

بسکه بر او آرد ریخت ابر ز انبان

آتش از افسردگی به‌کورهٔ حداد

طعنه زند بر به پتک و خنده به سندان

کوه پر از برف زیر ابر قوی‌دست

دیو سفیدست زیر رستم دستان

مغز به ستخوان چنان فسرده‌که‌‌ گویی

تعبیه کردند سنگ خاره به ستخوان

رفته فلک با زمین به خشم‌ که‌ گویی

بر بدنش از تگرگ بارد پیکان

رحم به خورشید آیدم‌ که درین فصل

تابد هر بامداد با تن عریان

بسکه بهم در هوا ز شدت سرما

یافته پیوند قطره قطرهٔ باران

گویی زنجیر عدل داودستی

کامده آون همی ز گنبد گردان

خلق خلیل‌الله ار نیند پس از چه

بر همه سوزنده آتشست ‌گلستان

باد سبکسر ز ابرهای‌ گران‌سنگ

می‌کند اکنون هزار عرش سلیمان

دانی این برد را جه باشد چاره

دانی این درد را چه باشد درمان

داروی این درد و برد آتش سردست

آتش سردی به‌ گرمی آتش سوزان

آتش سردی ‌که از فروغ شعاعش

مور به تاریک شب نماند پنهان

آتش سردی که گر بنوشد حبلی

مهر درخشان شودش بچه به زهدان

آتش سردی که گر به هامون تابد

خاکش‌ گوهر شود گیاهش مرجان

یا نی‌گویی درون‌معدن الماس

تعبیه‌کردست‌ کان لعل بدخشان

وه چه خوش آید مرا به ویژه در این فصل

با دلی آسوده از مکاره دوران

مجلسکی خاص و یارکی دوسه همدم

نقل و می و عود و رود و تار خوش‌الحان

شاهدی شوخ و شنگ و چارده‌ساله

چارده ماهش غلام طلعت تابان

فربه و سیمین و سرخ‌روی و سیه‌موی

رند و ادافهم و بذله‌گوی و غزلخوان

عالم عالم پری ز حسن پری‌وش

دنیا دنیا ملک ز روی ملک سان

کابل‌کابل سماع و وجد و ترنم

بابل بابل فسون و حیله و دستان

آفت یک شهر دل ز طرهٔ جادو

فتنهٔ یک ملک جان ز نرگس فتّان

هر نفس از ناز قامتش متمایل

راست چو سرو سهی ز باد بهاران

لوح سرینش چو گوی عاج مدور

لیکن‌ گویی نخورده صدمهٔ چوگان

او قدح و شیشه در دو دست بلورین

نزد من استاده همو سرو خرامان

من ز سر خدعه در لباس تصوّف

سبحه به دست اندرون و سر به گریبان

گر ز تغیر به رسم زهدفروشی

گویم صد لعنت خدای به شیطان

گاه چو وسواسیان به شیوهٔ پرخاش

گویم ای ساده‌لوح امرد نادان

دور شو از من که از ترشح جامت

جامهٔ وسواس من نشوید عمّان

دامن خود به آستین خرقه ‌کنم جمع

تا به می آلوده‌ام نگردد دامان

گاه سرایم که گر ز من نکنی شرم

شرم کن از حق مباش پیرو خذلان

گاه درو خیره خیره بینم و گویم

رو تو با این‌گنه نیابی غفران

این سخنم بر زبان و لیک وجودم

محو تماشای او چو نقش بر ایوان

او ز پی تردماغی خود و احباب

در صت زهد خشک م شده حیران

گاه به غبغب زند ز بهر قسم دست

کاینهمه‌ گر زهر مار باشد بستان

گاه به آیین دلبران پی سوگند

دست‌گذارد به تار زلف پریشان

گاهی‌گویدکزین عبوس مجسم

یارب ما را به فضل و رحمت برهان

گاه به ایما به میر مجلس ‌گوید

کاین سر خر را که راه داد به بستان

گاه به نجوی به اهل بزم سراید

خلقت منکر ببین و جامهٔ خلقان

گاه‌کند رو به آسمان‌ که الهی

امشب ازین جمع این بلیه بگردان

دل شده یک قطره خون‌که آخر تاکی

از جا برخیز و درکنارش بنشان

عقلم‌گوید دلا مگر نشندی

منع چو بیند حریص‌تر شود انسان

جان بر جانان ولی ز بهر تجاهل

گاه نگاهم به سقف و گاه بر ایوان

گویم برگو دلیل خوبی صهبا

گوید عشرت دلیل و شادی برهان

گوید چبود دلیل حرمت باده

گویم اینک حدیث و اینک قرآن

گویم حاشا نمی‌خورم‌که حرامست

گوید کلا چه تهمتست و چه بهان

گوید بستان بخور به جان فلانی

گویم نی نی فلان‌که باشد و بهمان

عاقبت الامر گوید ار بخوری می

می‌دهمت یک دو بوسه از لب خندان

من ز پی امتحان شوخیش از جدّ

چاک درون را درافکنم به گریبان

آنگه از سوز دل به رسم تباکی

ز آب دهان تر کنم حوالی مژگان

خرخرهٔ‌ گریه درگلوی فکنده

هر نفس از روی خدعه برکشم افغان

گویمش ای طفل ساده رخ که هنوزت

گرد بهی نیست‌ گرد سیب زنخدان

چند کنی ریشخند آنکه‌ گذشتست

سبلتش از گوش و موی ریش ز پستان

مر نشنیدستی ای نگار سیه‌موی

شرم ز ریش سفید دارد یزدان

ای بت‌کافور روی مشکین طرّه

کت بالا تیرست و شکل ابرو کیوان

تیرم‌ کیوان شدست و مشکم‌ کافور

از اثر کید تیر و گردش‌ کیوان

من به ره گور پی‌سپار و تو آری

از بر گوران‌ کباب بر ز بر خوان

خندی بر من بترس از آنگه بگرید

چشم امل بر تو از تواتر عصیان

گوهر یکدانهٔ دلم را مشکن

یا چو شکستی ز لعلش آور تاوان

او چو مرا دل‌شکسته بیند ترسد

روز جزا را از بیم آتش نیران

ساعد سیمن به‌گردنم‌کنند آونگ

پاک ‌کند اشکم از دو دیدهٔ گریان

از دل و جان تن دهد به بو سه و از عجز

ژاله فشاند همی به لالهء نعمان

من دو سه خمیازه زیر خرقه نهانی

برکشم از ذوق بوسهٔ لب جانان

در بتنم لرزه از طرب ‌که فضولی

بانگ بر او برزند که ها چکنی هان

ایکه تو بینی به زیر خرقه خزیدست

کهنه حریفی ست شمع جمع ظریفان

هرچه جز ابن خرقه‌اش که بینی بر تن

دوش به یک جرعه باده‌ کرده‌ گروگان

درد شرابی‌ که این به خاک فشاند

گردد از آن مست فرش و مسند و ایوان

گوید اگر اینچنین بودکه تو گویی

کش‌ به جز این خرقه‌ نی سراست و نه‌ ساامان

از چه نشیند به صدر مجلس و راند

با چو منی اینقدر لطیفه و هذیان

پاسخش آرد که ‌گر به عیب تمامست

ای‌ا هنرش بس که هست مادح سلطان

شاه شجاع آنکه شرزه شر دژ آهنگ

نغنود از بیم نیزه‌اش به نیستان

ای ملک ای آفتاب ‌ملک‌که جز تو

کس نشنیدست آفتاب سخندان

پیلی اما ز دشنه داری خرطوم

شیری اما ز دهره داری دندان

شیر ندارد به سر بسان تو مغفر

پیل ندارد به تن بسان تو خفتان

کوههٔ رخش تو پیش کوه بلاون

همچو بلاون ‌که است‌ پیش بیابان

از زره و خود گو جمال تو بیند

آنکو یوسف ندیده است به زندان

دوش چو برگفتم این قصیده سرودم

به که به کرمان فرستمش ز خراسان

عقل برآشفت و گفت زیرکی الحق

دُر سوی عمّان بریّ و زیره به‌ کرمان

مدح فرستی به سوی شاه و ندانی

مدح نبی ‌کرد می‌نیارد حسان

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:00 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۵ - د‌ر مدحت جناب حاج میرزا آقاسی رحمه ا‌لله می‌فرماید

ز خلق خواجهٔ عالم ز رای مهتر دوران

معطر آمده‌ گیتی منور آمده‌ کیهان

بهینه بندهٔ ‌گیهان خدای و خواجهٔ عالم

مهینه مهدی معجز نمای و هادی دوران

درون چنبر حزمش قرار تودهٔ غبرا

به گرد مرکز عزمش مدار گنبد گردان

مطیع درگه او را زمانه شایق خدمت

گدای حضرت او را ستاره عاشق فرمان

لباس فطرت او را محامد آمده پروز

اساس طینت او را محاسن آمده بنیان

بیان وافی او ترجمان آیهٔ مصحف

کلام صافی او ترزفان سورهٔ فرقان

محیط فکرت او را فضایل آمده زورق

تنور همت او را نوائل آمده طوفان

نجیب خاطر او را فواید آمده هودج

جواد جودت او را معارف آمده میدان

قوام عالم امکان نظام ملکت هستی

نظام ملکت هستی قوام عالم امکان

عقاب شوکت او را نبالت آمده مخلب

هژبر قدرت او را جلالت آمده دندان

زلال حکمت او را حقایق آمده منبع

نهال فکرت او را دقایق آمده قضبان

به‌ زهد و صفوت‌ و ایمان و رشد و تقوی و طاعت

اویس و حمزه و مقداد و بشر و بوذر و سلمان

ریاض بینش او را فضایل آمده‌گلبن

سحاب شش او را نوائل آمده باران

کمند طاعت او را ستاره آمده چنبر

قبول خدمت او را زمانه برزده دامان

هوای عرصهٔ جاهش مطار طایر دولت

فضای‌ کعبهٔ قدرش مطاف زایر احسان

رواق عزت او را معالی آمده مسند

سرای حشمت او را مکارم آمده ایوان

ولی حضرت او را قصور عالیه مأمن

عدوی دولت او را تنور هاویه زندان

به‌داس‌بخشش‌و همت ‌گسسته ریشهٔ ضنّت

به سنگ تقوی و طاعت شکسته شیشه عصیان

ز مهر حادثه‌سوزش امور حادثه مختل

ز لطف نایبه‌توزش قصور نائبه ویران

دل آب‌و خاک تو پنهان صفای طینت احمد

ز روی و رای تو پیدا فروغ حکمت یزدان

گزیده‌ گفت تو برهان‌ گفت عیسی مریم

خجسته‌رای ‌تو اثبات دست‌موسی عمران

کلیل حزم تو غبرا علیل رای تو بیضا

ذلیل دست تو دریا سلیل جود تو مرجان

دلبل فضل تو اقرار خصم و حسرت حاسد

گواه جود تو افلاس ‌گنج و فاقهٔ عمّان

به‌پیش‌عزم تو آسان هرآنچه بر همه مشکل

به نزد حزم تو پیدا هرآنچه بر همه پنهان

ز آب چشمهٔ لطف تو شاخ نافله خرّم

ز تف آتش قهر تو شخص نازله پژمان

ضیای بیضهٔ بیضا به نزد رای تو تهمت

علای‌گنبد منا به پیش قدر تو بهتان

دریده جود تو جلباب جود جعفر و یحیی

شکسته ‌گفت تو بازار گفت صابی و سحبان

ز نور رای تو مظهر رموز دانش و حکمت

به ذات پاک تو مضمر کنوز بینش و عرفان

فروغ رای تو برهان ضیای روی تو حجت

ضیای روی تو حجت فروغ رای تو برهان

هماره خادم بزم تو جفت عشرت و شادی

همیشه حاسد جاه تو یار خواری و خذلان

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:00 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۷ - و له فی المدیحة

صبح برآمد به ‌کوه مهر درخشان

چرخ تهی‌ گشت از کواکب رخشان

یوسف بیضا برآمد از چَه خاور

صبح زلیخا صفت درید گریبان

جادهٔ ظلمات شب رسیده به آخر

گشت سحرگه پدید چشمهٔ حیوان

چرخ برآورد زآستین ید بیضا

از در اعجاز همچو موسی عمران

همچو فریدون بکین بیور ظلمت

چرخ ز خور برفراشت اختر کاوان

شب چو شماساس راند رخش عزیمت

قارن روزش شکافت سینه به پیکان

نیّر اعظم کشید تیغ چو رستم

دیو شب از هیبتش ‌گریخت چو اکوان

زال خور از ناوک شعاع فلک را

خون ز شفق برگشاد همچو خروزان‌

خور چو گروی زره‌ سیاوش مه را

بهر بریدن گرفت گوی زنخدان

بیژن خورشید در کنابد گیتی

پهلو شب را فکند خوار چو هومان

مهر بر آمد به‌ کوهسار چو گودرز

گرد فلک زو ستوه گشت چو پیران

گیو خور از روی ‌کین تژاد فلک را

چاک زد از تیغ نور غَیبهٔ خفتان

ماه به ناوردگاه چرخ ز خورشید

گشت چو رهّام ز اشکبوس‌ گریزان

مهر منور خروج‌کرد ز خاور

بر صفت کاوه از دیار سپاهان

دیدهٔ اسفندیارِ ماه برآورد

رستم مهر از گزینه بیلک پران

رایت گشتاسب سحر چو عیان شد

مجمرهٔ زردهشت گشت فروزان

مهر فرامرزوار سرخهٔ مه را

بر دَم حنجر نهاد خنجر برّان

یک تنه زد مهر بر سپاه‌ کواکب

چون شه غازی جریده بر صف افغان

شاه سکندر حسب امیر جهانگیر

خسرو دارا نسب خدیو جهانبان

خط به قاقوس داد و دایرهٔ عدل

چرخ سخا قطب جود و مرکز احسان

ماحی آثار کفر و حامی ملت

روی ظفر پشت دین و قوت ایمان

میر بهادر لقب حسن شه غازی

شیر قوی‌پنجه ‌کلب شاه خراسان

آنکه بدرّد به تیغ تارک قیصر

وانکه بکوبد به ‌گرز پیکر خاقان

آنکه ببخشد کمینه سایل کویش

آنچه به بحرست از لآلی و مرجان

منتظم از لطف اوست ساحت جنت

مشتعل از قهر اوست آتش نیران

ای دل رمحت به جسم‌ گردان جایع

وی دم تیغت به خون نیوان عطشان

از تو گریزان به جنگ قارن‌ کاوه

وز تو هراسان به رزم رستم دستان

فر فریدونی از جلال تو ظاهر

چهر منوچهری از جمال تو تابان

دست‌تو برهان‌ بذل و حجت جودست

باش ‌که برهان دگر نیارد برهان

رای منیر تو جام جم بود ایراک

راز دو عالم به پیش اوست نمایان

حشمت شخص تونی ز نقش نگینست

اینت عیان نقش برتری ز سلیمان

سطوت نیرم برت چو صورت بر سنگ

صولت رستم برت چو نقش بر ایوان

جز توکه بر رخش باد سیر برآیی

دیده‌کسی پیل را به‌کوههٔ یکران

جز تو که در برکنی به عرصهٔ هیجا

دیده کسی شیر نر بپوشد خفتان

کشتن موری به نزد مهر تو مشکل

قتل جهانی به پیش قهر تو آسان

جز دل و دست تو در انارت و بخشش

کس نشنیدست زیر گنبد گردان

عالم عالم ضیا ز یک دل روشن

دریا دریا گهر ز یک کف باران

نزد تو ننگست ذکر نام ارسطو

پیش تو عارست نقل حکمت لقمان

بخت تو مامک بود سپهر چو کودک

زانکه ‌کند سر به ذیل لطفت پنهان

ابر عطا را چرا چو دست تو دانم

از چه به وی افترا ببندم و بهتان

مهر فلک را چرا چو رای تو خوانم

از چه دهم نسبت ‌کمال به نقصان

گر نبرد بدکنش نماز تو شاید

نی تو ز آدم‌ کمّی و او نه ز شیطان

روز و غاکز غبار سم تکاور

چرخ‌ کند تن نهان به جامهٔ قطران

عرصهٔ میدان شود چو عرصهٔ شطرنج

بیدق نصرت ز هر کرانه به جولان

پیل‌تنان بر فراز اسب چو فرزین

از همه جانب همی دوند هراسان

چون تو رخ آری شها به عرصهٔ ناورد

گشت‌کنان گوی را به حملهٔ چوگان

مات شود از هراس تیغ تو در رزم

رستم و گودرز و گیو و سلم و نریمان

تیغ تو برقست و جان اعدا خرمن

گرز تو پتکست و ترک خصمان سندان

ویحک آن مرغ جان‌شکار چه باشد

کش نبود طعمه در جهان به جز از ‌جان

راستی آرد پدید چون دل عاشق

گرچه بسی‌کج‌ترست زابروی جانان

همچو هلالست لیک می‌نپذیرد

چون مه نو هر مهی زیادت و نقصان

دایهٔ گردون بود به سال و نباشد

بر صفت طفل شیرخوارش دندان

گر چه ز گوهر بود به گونهٔ الماس

لیک شود دشت از و چو کوه بدخشان

ورچه بسی جامهای جان که ستاند

باز هنوزش بدن نماید عریان

هست چوگردون پر از ستاره ولیکن

نیست چو گردون به اختیارش دوران

هست چو دریا پر از لآلی لیکن

نیست چو دریا به دست بادش طوفان

گردان‌ گردد ولی به دست جهاندار

طوفان آرد ولی به سعی جهانبان

بسکه به نیروی شهریار فشاند

خون یلان را ز تن به ساحت میدان

سرخی خون بر زمین نماید چونانک

برقع چینی به چهر خاور سلطان

سارهٔ هاجر خصال رابعه دهر

مریم زهرا صفت خدیجهٔ دوران

حسرت قَیدافه همنشین سکندر

غیرت تهمینه دخت شاه سمنگان

حوا چون خوانمش به پاکی طینت

کاو ره آدم زد از وساوس شیطان

ساره چسان دانمش ‌‌که خواری هاجر

جست همی از در حسادت و خذلان

هاجر کی گویمش که خدمت ساره

کرد پرستاروار روز و شب از جان

حور چسان دانمش‌ که حور به جنت

باک ندارد ز همنشینی غلمان

جفت زلیخا نخواهمش ‌که زلیخا

گشت سمر در هوای یوسف کنعان

گویمش آلان‌قوا ولیک هر اسم

کاو به عبث حمل می‌نیافت به‌ گیهان

آسیه می‌گفتش به پاکی و عصمت

مریم می‌خواندمش به پاکی دامان

بود اگر آن جدا ز صحبت فرعون

بود اگر این بری ز تهمت یاران

بود فرنگیس اگر نبود فرنگیس

یارگله روز و شب به‌ کوه و بیابان

بود منیژه اگر نبود منیژه

از پی دریوزه خوار مردم توران

بود فرانک اگر نبود فرانک

هر طرف از بیم بیوراسب‌ گریزان

صد چو صفورا ورا مجاور درگه

صد چوکتایون ورا خدم شده سنان

بانوی بانو گشسب و غیرت‌ گلچهر

حسرت زیب النسا و رشک پریجان

بهر سزاواریش سرای ملک را

شاید اگر جا دهد به‌گوشهٔ ایوان

بانوی نوشابه شاه‌ کشور بردع

خانم رودابه‌ مام گرد سجستان

عصمت او ماورای وصف سخنور

عفت او ماعدای مدح سخندان

تا که نیفتد نگاه عکس به رویش

عکسش ماند در آب آینه پنهان

همچو غلامان درش به حلقهٔ طاعت

همچو کنیزان درش به خطهٔ فرمان

زلفه و بله لیا و رحمه‌ و راحیل‌

آسره و آمنه(‌) زیبده و اقران

فضّه‌ و ریحانه و حلیمه و بلقیس

تحفه و شعوانه‌ و حکیمهٔ دوران

روشنک‌ و ارنواز و زهره و ناهید

حفصه‌ و اقلیمیا عفیفهٔ‌گیهان

شکر و شیرین و شهرناز و گل‌اندام

لیلی و پورک یگانه بانوی پوران‌

تالی معصومه از طهارت و عصمت

ثانی زیتونه در نقاوت و ایمان

غیرت ماه‌آفرید از رخ مهوش

رشک پری‌دخت از جمال پری‌سان

سلسله عالمی ز موی مسلسل

آفت جمعیتی ز زلف پریشان

عصمتش ار پرده‌پوش حافظه‌گردد

راه نیابد به سوی حافظه نسیان

هست زلیخا ولی نه مایل یوسف

بل دل‌ صد یوسفش به چاه زنخدان

عارض او از کجا و مهر منور

قامت او از کجا و سرو خرامان

ماه چسان جا کند به دیبهٔ دیبا

سرو چسان سر زند ز چاک‌ گریبان

خوبی نرگس ‌کجا و شوخی چشمش

قدر نبات از کجا و رتبهٔ انسان

رهزن ‌کارآگهان به طرهٔ رهزن

فتنهٔ شاهنشهان ز نرگس فتان

روی ویست آسمان حسن و بر آن رو

خال سیه چون به چرخ هفتم‌ کیوان

بود مونث به صیغه ورنه عفافش

کردی منع دخول نطفه به زهدان

بر رخش ار نقش بند هستی بیند

شاید کز نقش خویش ماند حیران

هست به خوبی یگانه لیک همالش

نیست ‌کسی جز مهینه بانوی دوران

دخت جهانجو گزیده اخت‌ کهینش

آنکه دل مه به مهر اوست‌ گروگان

باخترش نام از آن سبب که ز رشکش

خسرو خاور ز باختر شده پنهان

آنکه در روضهٔ بهشت ببندد

گر نگرد روضهٔ جمالش رضوان

از چه دهم نسبتش به ساره و بلقس

از چه ‌گشایم زبان خویش به هذیان

هست دو مشکین ‌کلاله بر مه رویش

سر زده از گلبنی دو شاخهٔ ریحان

یا نه دو تاریک شب به روز مقارن

یا نه دو مار سیه به ‌گنج نگهبان

خوبی‌ او زهره ‌خواست ‌سنجد با خویش

کرد از آن جایگه به‌کفهٔ میزان

سیب زنخدان او به ‌گلشن شیراز

طعنه فرستد همی به سیب صفاهان

نقش نبسته ست در جهان و نبندد

چون رخ او صورتی به عالم امکان

فکرت قاآنی ارچه وصف نخواهد

لیک به توصیف او نباشد شایان

به‌که‌ کند ختم مدّعا به دعایش

زانکه ندارد ثنای او حد و پایان

تاکه عروس فلک ز حجلهٔ خاور

جلوه‌ کند هر سحر به‌ گنبد گردان

بر فلک حسن آفتاب جمالش

باد فروزنده همچو مهر فروزان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:00 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۸ - د‌ر ستایش صدر اعظم در باب فتنهٔ باب گوید

صدر اعظم شد چو بخت شهریار از نو جوان

از نشاط آنکه شاه بی‌قرین رست از قران

چون سکندرشاه شد صاحبقران و خواجه خضر

کز حیات شاهش ایزد داد عمر جاودان

خواست ایزد شاه را آگه‌ کند از کید خصم

ورنه هرگز این قضا نازل نگشی زآسمان

گرچه‌ پیرست آسان لیک اینقدر مبهوت نیست

کز خدایش شرم ناید وز شهنشاه جوان

جز بر اعدای ملک از شرم تیر خصم شاه

هیچ تیری بعد ازین تا حشر ناید بر نشان

آتش نمرودیان بر قهرمان آب و خاک

شد گلستان ورنه بر باد فنا رفتی جهان

از قضا روزی که بگذشت این قران از شهریار

من به شهر اندر بدم با دوشان همداستان

مدح شاه‌ ‌و خواجه می‌خواندم به آواز بلند

با بیانی نغز کش بود از فصاحت ترجمان

ناگهان می خورده و خوی‌کرده آن ماه ختن

آمد و ز ابروی و مژگان همرهش تیر و کمان

چون‌ کمند پهلوانان زلف چین چین تا کمر

همچو دام صیدگیران جعد خم‌خم تا میان

جای مژگان از بر آهوی چثبمش رسته بود

ناخن چرغ شکاری پنجهٔ شیر ژیان

از دو چشمش خرمی پیدا چو نور از نیرین

وز دو چهرش وجد ظاهر چون ‌فروغ ‌از فرقدان

گفت قاآنی ز جا برخیز و جان را مژده ده

کاینک ایزد اهل ایران را ز نو بخشید جان

جسم‌ و جان ‌و عقل ‌و دین ‌و مال ‌و حال ‌و سیم‌ و زر

کردمش ایثار و گفتم هان نکوتر کن بیان

گفت دی ‌کافتاد ماه اندر محاق از نور مهر

این قران شد آشکار از گردش دور زمان

جم به عزم صید وحش از تخت شد بر بادپا

در صفش پویان پیاده باد ریزان از عنان

جم در ایشان چون نگین در حلقه انگشتری

بر سرش از سایه مرغان جنت سایبان

جن گرفته دیوی از پیش سلیمان همچو باد

جست و در ماران آهن ‌کرده موران را نهان

سرخ‌مارانی که گشت از آن سیه‌ماران پدید

مهرهٔ پازهر سوی شه فکندند از دهان

ورنه حاشا زهرشان می‌شد گر اندک ‌کارگر

همچو تخت جم جهان بر باد رفتی ناگهان

خواجه‌حال‌اسم‌اعظم‌خواند و چون آصف دمید

بر سلیمان تا زکید اهرمن یابد امان

هدهدی این مژده حالی برد زی بلقیس عصر

کز ددان انس و جان برهید شاه انس و جان

باز چون‌صرح مُمَرّد شد مشید ملک وگشت

بادسان بر دیو و دد حکم سلیمانی روان

از شرور دشمنان شد شاه را حاصل سرور

در هوای سوری شد خصم را واصل هوان

تا نگویی شه در این نهضت شکار اصلا نکرد

کرد نخجیری کزو تا حشر ماند داستان

عزم نخچر غزالان داشت خوکان‌کرد صید

تا که یوزان و سگان را سیر سازد زاستخوان

الغیاث ای صدر اعظم چارهٔ نیکو سگال

تا ددان ملک را آتش زنی در دودمان

آخر شوال را هر سال زین پس عید کن

چاکران شاه را دعوت نما از هر کران

هی بگو شاهد بیا زاهد برو خازن ببخش

هی بگو ساقی بده چنگی بزن مطرب بخوان

عبد قربان شهش ‌کن نام و همچون‌ گوسفند

دشمنان را سر ببر در راه شاه‌ کامران

دشمنان‌ گر قابل قربان شه‌ گشتن نیند

دوستان را جمله قربان ‌کن به خاک آستان

از روان دوستان روح‌الامین را ساز نزل

ز استخوان دشمنان کن کرکسان را میهمان

تا فلک‌ گردد به گرد درگه دارا بگرد

تا جهان ماند به زیر سایهٔ یزدان بمان

هم به قاآنی بفرما تا ببوسد دست تو

تا دهانش‌ در سخن‌ گردد چون دستت درفشان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:00 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۹ - بر سبیل تغزل و ترکیب‌بند گوید

گر خضر دهد آب بقایت به زمستان

مستان بستان جام می از ساقی مستان

بستان به شبستان قدح از دست نگارین

کز روی دلارا شکند رونق بستان

ترکی‌که به خوناب جگر دارد معجون

در هر نظری اشک تر زهدپرستان

لعل لب دلدار گز و خون رزان مز

در خرقهٔ سنجاب خز و کنج شبستان

درکش می چون خون سیاووش به بهمن

کز نیرویش از دست رود رستم دستان

خمر عنبی خواهم و بستانی کاو را

نارنج غیب سیب زنخ نار دو پستان

اینست علاج دل بیمار طبیبا

سودم ندهد شیرهٔ عناب و سپستان

چون بادهٔ ‌گلگون بودت‌ گو نبود گل

فرخنده بهارست به میخواره زمستان

خستی دلم ای دوست به دستگان نگارین

دستان تو ای بس‌که بگویند به دستان

بیرحمی و یک ذره وفا در دل تو نیست

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:00 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۰ - در مدح د‌و شاهزاد‌هٔ آزاده محمد قلی میرزا الملقب به ملک‌آرا و شجاع السلطنهٔ مغفو

گشته در برجی دو نجم سعد گردون را قران

یا دو خورشد فروزان طالع از یک خاوران

یا دو تابان‌ گوهر رخشده اندر یک صدف

یا دو رخشان اختر تابنده از یک آسمان

یا دو جبریل امین را در یکی مهبط نزول

یا دو شاه تاجور را بر یکی مسند مکان

یا نه توأم قدرت یزدان و رحم کردگار

یا شجاع‌السلطنه یا خسرو مازندران

ساحت مضمار جاه آن سپهر اندر سپهر

عرصهٔ میدان قدر این جهان اندر جهان

هرکجاکانون قهر آن جحیم اندر جحیم

هرکجا گلزر لطف این جنان اندر جنان

فتح و نصرت با عنان آن رکاب اندر رکاب

فر و دولت با رکاب این عنان اندر عنان

با ثبات حزم آن‌گردنده چون‌گردون زمین

با شتاب عزم این ساکن چو غبرا آسمان

با مـؤالف جود آن چون ‌کشته و ابر بهار

با مخالف تیغ این چون رهن و برق یمان

آن به رزم اندر و یا اسفندیار روی‌تن

این به بزم اندر و پا اسکندر صاحبقران

هم یموت از باس این راضی به قوت لایموت

هم ز جیش ترکمان آن هراسان ترکمان

ره نپوید بر فراز قصر جاه آن یقین

جا نجوید بر نشب کاخ قدر این‌ گمان

از زبان آن حدیثی و ز قضا صد گفتگو

از بنان این‌کلاس وز قدر صد داستان

یک صدا از نای‌آل‌وزگوش‌گردون‌صد خروش

یک نفیر از کوس این وز نای تندر صد فغان

جز بهار عدل ان کز وی بخشکد شاخ ظلم

غیر نقش مهر این‌کز وی برآساید روان

فصل اردی دیده‌ای‌کز وی عیان‌گردد خریف

نقش بیجان دیده‌یی ‌کز وی به تن آید توان

یک ‌کمانداری از آن وز شیر گیران صد کمین

یک ‌کمین ‌گیری ازین وز شیر مردان صد کمان

غیر طبع آن کزو یاقوت بارد آشکار

غیر دست این‌که او گوهر برافشاند عیان

بحر قلزم دیده‌یی هرگز شود یاقوت‌خیز

ابر نیسان دیده ا‌ی هرگز شود گوهر فشان

نازش آن نی به تاج و بالش این نی به تخت

تخت می‌بالد بدین و تاج می‌نازد بدان

تا ز عدل آن پریشان ‌خاطر جور و ستم

تا ز داد این فراهم مجمع‌ امن و امان

باد اندر سایهٔ اقبال آن روی زمین

باد اندر خطّهٔ فرمان این ملک زمان

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:00 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۱ - د‌ر مدح پسرهای شجاع السلطنه مغفور طاب ا‌لله ثراه فرماید

مرا در شش جهت از پنج تن خاطر بود شادان

که هریک در سپهر جاه هستند اختری تابان

هلاکو زان سپس ارغون ابا قاآن منکوشه

که قاآن دوم باشد وزان پس اوکتا قاآن

نخستین باذل و ثانیست راد و سیمین منعم

چهارم مخزن انعام و پنجم مایهٔ احسان

نخستین‌ همچو کاووس است‌ و ثانی همچو کیخسرو

سیم باسل چهارم شیر اوژن پنجمین شجعان

نخستین هست قاآن و دوم فضل و سیم تبّع‌

چهارم حاتم طائی و پنجم معن‌ بن شیبان

نخستین بر سپه سالار و ثانی نایب اول

سیم سردار و چارم سرور و پنجم فلک دربان

به رزم اندر نخسین شیر کش ثانی پلنگ‌آسا

سیم پیل دمان چارم نهنگ و پنجمین ثعبان

نخستین آسمان ازکر و ثانی روزگار از فر

سیم‌ خورشید و چارم‌ بدر و پنجم ‌کوکب رخشان

نخستین ثانی‌گشتاسب ثانی تالی بهمن

سیم نوذر چهارم طوس و پنجم رستم دستان

نخستین لجهٔ بذلست و ثانی مخزن همت

سیم ابرست و چارم‌ کان و پنجم بحر بی‌پایان

نخستین چرخ را آیین دوم زیب و سیم زیور

چهارم حلیهٔ اورنگ و پنجم زینت ایوان

نخستین آهنین خودست و ثانی آهنین جوشن

سیم آهن‌ قبا چارم چو پنجم آهنین ‌چوگان

نخستین مظهر فیض و دوم صنع و سیم دانش

چهارم آفتاب جود و پنجم سایهٔ یزدان

عدوی هریکی زان پنج تن را تا ابد بادا

مکان در گلخن و اصطبل و قید و منقل و نیران

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:01 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۲ - در مدح شاهزاده آزاده شجاع ا‌لسلطنه مرحوم حسنعلی میرزا طاب‌الله ثراه فرماید

نادرترین اشیا نیکوترین امکان

از عقلهاست اول وز خلقهاست انسان

از انبیا پیمبر وز اولیاست حیدر

از اتقیا ابوذر وز اصفیاست سلمان

از نارهاست دوزخ وز خاکها مدینه

از بادهاست صرصر وز آبهاست حیوان

از صفهاست صفین از قلعهاست خیبر

از کیشهاست اسلام از دینهاست ایمان

از سورهاست یس از رمزهاست طس

از قصهاست یوسف از منزلات قرآن

از شکلها مدور وز لونها منور

از خطهاست محور وز سطهاست دوران

از جسمها مجرد وز صرحها ممرد

ازکوههاست‌جودی‌وز صیدمهاست‌طوفان

از قصرها خورنق وز حلّها ستبرق

از واقعات هجرت از دردهاست هجران

از نه سپهر اطلس از هفت نجم خورشید

از چار اصل آتش وز هرسه فرع حیوان

از ترکهاست چینی وز ترکها خطایی

از تیغهاست ‌طوسی وز ابرهاست نیسان

از قلها دماوند وز رودها سماوه

از جاهها حدایق وزکانها بدخشان

از روزها است مولود وز شامها شب قدر

از وقتها سحرگه وز مرغها سحرخوان

از عیدهاست نوروز وز جامها جهان‌بین

از فصلهاست اردی وز جشنهاست آبان

از شهدهاس شکر وز بادهاست احمر

از درهاست‌گوهر وز بیخهاست مرجان

از سازهاست رومی وز مطربان نکیسا

از صوتهاست شهناز وز لحنها صفاهان

از بزمهاست فردوس وز جویهاست ‌کوثر

از سرو هاست آزاد وز عطرهاست ریحان

از نخلهاست طوبی وز سبزها بنفشه

از همدمانست‌ حورا وز شاهدانست غلمان

از رزمها بلاون وز کینها سیاوش

از شورها قیامت وز شعلهاست نیران

از نایهاست ترکی وز چرخهاست چاچی

از خنگهاست ختلی وز خطهاست ایران

از ملکهاست شیراز وز چشمهاست رکنی

وز خسروان شهنشه دارای مهر دربان

وز صلب او جهاندار سلطان ‌حسن‌ که دستش

بارد چو ابر آذرگوهر به جای باران

اندر نبرد نیرم اندر جدال رستم

اندر شکوه قیصر اندر جلال خاقان

درگاه بزم دستش بحریست‌گوهرانگیز

در روز رزم تیغش ابریست آتش‌افشان

بر هفت خطه حاکم بر نه سپهر آمر

او را قدر متابع وی را قضا به فرمان

با فر و برز البرز با شوکت فریبرز

با صولت تهمتن با سطوت نریمان

با فرهٔ فریدون با چهرهٔ منوچهر

با عزت سکندر با حشمت سلیمان

با هوش‌ و هنگ هوشنگ با عقل و رای و فرهنگ

با احتشام‌ گورنگ با احترام ساسان

در بارگاه جاهش زال سپهر خادم

در آستان قدرش هندوی چرخ دربان

دست عطای او را نسبت به ابر ندهم

بر ابر از چه بندم این افترا و بهتان

در دولتش عیان شد تیمار آل تیمور

در عصرش از میان رفت سامان آل ‌سامان

پوشد دو چشم فغفور ازگرد راه توسن

بندد دو دست قیصور از خم خام پیچان

دستان به روز رزمش پیریست حیلت‌آموز

با رنگ و ریو و ریمن با مکر و زور و دستان

با چرخ خورده سوگند خنگش به‌گاه پویه

با باد کرده پیوند رخشش به‌ گاه جولان

با عزم او نگرددگردنده چرخ مینا

با رای او نتابد تابنده مهر رخشان

بر بام آستانش نوبت زنی است بهرام

از خیل بندگانش هندو وشی است ‌کیوان

اندر رکاب عزمش فتح و ظفر قراول

اندر عنان بختش تایید حق شتابان

هست از بنای جودش ایوان فاقه معمور

وز ترکتاز عدلش بنگاه فتنه ویران

جز خال و زلف خوبان اندر ممالک وی

نی در دلست عقده نی خاطری پریشان

زان ‌پس ‌که‌راست ‌درخور این تختگاه و دیهیم

زان پس‌کراست لایق این بارگاه و ایوان

زیبد شهنشی را کز جود اوست ‌گیتی

ریب سرای ارژنگ رشک فضای رضوان

یعنی حسن بهادرکز صارم جهانسوز

سوزد روان دشمن در عرصه‌گاه میدان

ابریست دست جودش لیکن چو ابر آذر

بحریست طبع رادش لیک چو بحر عمان

طغرای مکرمت را از جود اوست توقیع

دیوان معدلت را از عدل اوست عنوان

هم ‌روشنان افلاک از نور اوست روشن

هم کارهای مشکل از سعی اوست آسان

اسرارهای پنهان بر رایش آشکارا

بر رایش آشکارا اسرارهای پنهان

نک بی‌نیازی خلق بر جود اوست شاهد

و آسایش زمانه بر عدل اوست برهان

قاآنیا برآور دست دعا که وصفش

با جد جان نشاید با جهد فکر نتوان

تاگردد آشکارا در بزمهای عشرت

از گریهٔ صراحی لعل پیاله خندان

در خنده ‌نیکخواهست چون غنچه در حدایق

درگریه بدسگالت چون ابر در گلستان

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:06 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۳ - و له فی المدیحه

نظام مملکت از خنجر بهادرخان

نشان سلطنت از افسر بهادرخان

به پاش دست نهد چرخ از پی سوگند

چه حد آنکه نهد بر سر بهادرخان

پرندوار شود نرم تار و پود زمین

ز ضرب‌گرز و پرندآور بهادرخان

شبه به جای ‌گهر پرورد صدف به ‌کنار

ز احتساد مهین گوهر بهادرخان

به خوار مایه سپه گو مناز چرخ بلند

نظاره‌کن حشم و لشکر بهادرخان

ز بذل خویشتن ای ابر نوبهار مبال

ببین به دست ‌کرم ‌گستر بهادرخان

بمان‌که رای نبالد ز طاقدیس اورنگ

به پیش عرش فلک زیور بهادرخان

به مهر و ماه خود ای آسمان تفاخر چند

سزد که فخر کنی ز اختر بهادرخان

گرفته باد صبا بوی عنبر سارا

ز خاک درگه جان‌پرور بهادرخان

بود سپهر برین با چنین جلالت و قدر

کمینه بنده‌یی از چاکر بهادرخان

ز نور رایش تابنده بر فلک خورشید

چنانکه عکس می از ساغر بهادر خان

به مهتریش نمودندکاینات اقرار

که شد جهان کهن‌ کهتر بهادرخان

عدو به محشر عقبی رضا دهد تن را

که نگذرد به سرش محضر بهادرخان

سزد که ماه به خورشید چرخ طعنه زند

ز اقتباس رخ انور بهادرخان

به روز رزم چو با خصم روبرو گردد

ز آسمان‌ گذرد مغفر بهادرخان

فضای بحر محیط از غدیر رشک برد

به پیش همت پهناور بهادرخان

ز هم بپاشد سنگر ز چرخ و پاید باز

به طوس تا به ابد سنگر بهادرخان

ز تک بماندگردون ز پویه پیک خیال

به پیش باد روش اشقر بهادرخان

به بزم عیش و طرب مطرب فلک غمگین

ز رشک رتبهٔ رامشگر بهادرخان

قفا زند کف تقدیر جیش غوغا را

که تا برون‌ کند از کشور بهادر خان

دهان سیم و زر اندر زمانه خندانست

ز نقش سکهٔ نام‌آور بهادرخان

ز بس فشاند به‌گیتی زمانه تنگ آمد

ز بذل‌ کردن سیم و زر بهادرخان

رسانده شعر به شعری ز پایه قاآنی

ز شوق تا شده مدحتگر بهادرخان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:06 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۴ - در مدح هژبر سالب علی‌بن ابیطالب صلوات ا‌لله و سلامه علیه ‌گوید

رسم‌عاشق نیست با یک‌دل دو دلبر داشتن

یا ز جانان یا ز جان بایست دل برداشتن

ناجوانمردیست چون جانو سیار و ماهیار

یار دارا بودن و دل با سکندر داشتن

یا اسیر حکم جانان باش یا در بند جان

زشت باشد نوعروسی را دو شوهر داشتن

شکرستان ‌کن درون از عشق تاکی بایدت

دست‌حسرت چون‌مگس ازدور برسر داشتن

بندگی‌کن خواجه را تا آسمان بر خاک تو

از پی تعظیم خواهد پشت چنبر داشتن

ای‌ که جویی‌ کیمیای‌ عشق پرخون‌کن دوچشم

هست شرط‌ کیمیا گوگرد احمر داشتن

تاکی از نقل‌کرامت‌های مردان بایدت

عشوها همچون زنان در زیر چادر داشتن

ازکرامت عار آید مرد راکانصاف نیست

دیده از معشوق بر بستن .به زیور داشتن

گرچه گاهی از پی بوجهل جهلان لازمست

ماه را جوزا نمودن سنگ را زر داشتن

عمرو را حاصل چه از نقل‌کرامت‌های زید

جز که بر نقصان ذات خویش محضر داشتن

خود کرامت شوکرامت چند جویی زان و این

تا توانی برگ بی‌برگی میسر داشتن

چرخ اگر گردد به فرمانت برآن هم دل مبند

ای برادرکار طفلانست فرفر داشتن

از نبی بایدنبی راخواست کز بوجهلی است

جشم اعجاز وکرامات از پیمبر داشتن

عارف اشیا را چنان خواهدکه یزدان آفرید

قدرت از یزدان چرا باید فزونتر داشتن

گنج شونه گنج جو خوشتر کدام انصاف ده

طعم شکر داشتن یا طمع شکر داشتن

در سر هر نیش خاری صدهزاران جنتست

چند باید دیده نابینا چو عبهر داشتن

مردم‌چشم جهان مو تا توان در چشم خلق

خویش را در عین تاریکی منور داشتن

دیدن خلقست فرن و دیدن حق فرض‌تر

دیده بایدگاه احول‌گاه اعور داشتن

ظل یزدان بایدت بر فرق نه ظل همای

تا توانی عرش را در زیر شهپر داشتن

پرتو حقست در هرچیز ماهی شو به طبع

تا ز آب شور یابی طعم‌کوثر داشتن

کوش قاآنی‌که رخش هستی آری زیر ران

چندخواهی چون امیران اسب و استر داشتن

تن‌ رها کن تا چو عیسی بر فلک ‌گردی سوار

ورنه‌ عیسی می‌نشاید شد ز بک خر داشتن

میخ مرکب ر‌ا به‌ گل زن نه به دل ‌کاسان بود

در لباس خسروی خود را قلندر داشتن

دل سرای حق بود در سرو بالایان مبند

سرو را پیوند نتوان با صنوبر داشتن

غوطه گه در آتش دل زن گهی در آب چشم

خویش باید گاه ماهی‌ گه سمندر داشتن

گوهر جان را به‌دست آور که‌ زنگی بچه را

می‌نیفزاید بها از نام جوهر داشتن

هم دوجعفر بود کاین صادق بدآن ‌کذاب بود

نیست تنها صادقی در نام جعفر داشتن

چون قلم از سر قدم ساز از خموشی‌گفتگو

گر نمیخواهی سیه‌رویی چو دفتر داشتن

رستگاری جوی تا در حشر گردی رستگار

رستگاری چیست در دل مهر حیدر داشتن

همچو احمد پای تا سرگوش باید شد ترا

تا توانی امتثال حکم داور داشتن

امر حق فوریست باید مصطفی را در غدیر

از جهاز اشتران ناچار منبر داشتن

بایدش دست ‌خدا را فاش بگرفتن به‌دست

روبهان را آگه از سهم غضفر داشتن

ذات حیدر افسر لولاک را زیبدگهر

تاج را نتوان شبه بر جای‌گوهر داشتن

از تعصب چند خواهی بر سپهر افتخار

نحس اکبر را به جای سعد اکبر داشتن

نیستی معذور بالله‌ گرت باید ز ابلهی

عیسی‌ جان بخش را همسنگ عازر داشتن

ای کم از سگ تا کی این آهو که خواهی‌از خری

شیر را همسایه با روباه لاغر داشتن

شیرمردی چون علی را تاج سلطانی سزاست

وان زنان را یک دوگز شلوار و معجر داشتن

طفل هم داند یقین‌کاندر مصاف پور زال

پیرزالی را نشاید درع و مغفر داشتن

خجلتت ناید ربودن خاتم از انگشت جم

وانگه آن را زیب دست دیو ابتر داشتن

در بر داود کز مزمار کوه آرد به وجد

لولیان را کی سزد در دست مزهر داشتن

زشت باشد نزل‌های آسمانی پیش روی

همچو بیماران نظر سوی مزوّر داشتن

چون صراط ‌المستقیمت هست تاکی ز ابلهی

دیده در فحشاء و دل در بغی و منکر داشن

نعشت ار در گل رود خوشتر گرت بایست چشم

با فروغ مهر خاور در سه خواهر داشتن

‌گر چوکودک وارهی از ننگ ظلمات ثلاث

آفرین‌ها بایدت بر جان مادر داشتن

بر زمین نام علی از نوک ناخن بر نگار

تا توانی نقش دل برگل مصوّر داشتن

شمع بودن سود ندهد شمس شو از مهر او

تا توانی روی‌ گیتی را منوّر داشتن

ذره‌یی از مهر او روشن ‌کند آفاق را

چند باید منت از خورشید خاور داشتن

عطرسایی چندبرخود رمزی ازخلقش بگو

تا توانی مغزگیتی را معطر داشتن

رقصد از وجد و طرب خورشید در وقت‌کسوف

زانکه خواهد خویش را همرنگ قنبر داشتن

علم ازو آموز کاسانست با تعلیم او

نه صحیفهٔ آسمان را جمله از بر داشتن

مهر او سرمایهٔ آمال‌ کن‌ گر بایدت

خویش را در عین‌ درویشی توانگر داشتن

طینت ‌خویش ‌ار حسن ‌خواهی بیاید چون حسین

در ولای او ز خون در دست ساغر داشتن

پشت بر وی ‌کرد روزی مهر در وقت غروب

تا ابد باید ز بیمش چهره اصفر داشتن

زورق دین را به بحر روزگار از بیم غرق

زآهنین شمشیر او فرضست لنگر داشتن

روی‌ خود را روزی اواز شرق سوی‌ غرب‌ تافت

رجعت خورشید را بایست باور داشتن

ای ‌خلیفهٔ مصطفی‌ای ‌دست ‌حق ای‌پشت دین

کافرینش را زتست این زینت و فر داشتن

خشم با خصمت ‌کند مریخ یا سرمست تست

کز غضب یا سکر خیزد دیده احمر داشتن

غالیان‌ویند هم خود موسی هم سامری

بهر گاو زر چه باید جنگ زرگر داشتن

چرخ هشتم خو‌است مداحت چو قاآنی شود

تا تواند ملک معنی را مسخر داشتن

عقل گفت این خرده کوکب‌های زشت خود بپوش

نیست قاآنی شدن صورت مجدر داشنن

گینی ارکوهی شود از جرم بالله می‌توان

کاهی از مهر تو با آن ‌کُه برابر داشتن

کی تواند جز تو کس در نهروان هفتاد نهر

جاری از خون بداندیشان‌ کافر داشتن

کی تواند جز تو کس یک ضربت شمشبر او

از عبادت‌های جنّ و انس برتر داشتن

کی‌تواند جز توکس در روزکین افلاک را

پرخروش از نعرهٔ الله اکبر داشتن

کی تواند جز تو کس در عهد مهد از پردلی

اژدهایی را به یک قوّت دو پیکر داشتن

شاه ما را میر شاهان ‌کن‌ که باید مر ترا

هم ز شاهان لشکر و هم‌ میرلشکر داشتن

خسرو غازی محمّد شه‌ که در سنجار دهر

ننگش آید خویش را همسنگ سنجر داشتن

رمیم آید مدح اوویم‌که ماهان بش‌ند

گر گدایان ‌گنج را باید مستّر داشتن

نه خجل ‌گردم ز مدح او که دانم ذره را

نیست امکان مدح مهر چهر خاور داشن

سال عمرش قرنها بادا ز حشر آن سو ترک

تاکه برهد ز انتظار روز محشر داشتن

شه ‌چو اسکندر جوان و خواجه همچون خضر پیر

ای سکندر لازمست این خضر رهبر داشتن

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:06 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۵ - در مدح حاج میرزا آقاسی طاب ا‌لله ثراه گوید

عید دان چیست لب چون عید خندان داشتن

خند خندان جان نثار راه جانان داشتن

جان هم‌ از جانان بود کت داده تا قربان‌ کنی

بهر قربان هم نباید منّت از جان داشتن

بس‌کمالی نیست قربانی نمودن بهر عید

عید را باید به پای دوست قربان داشتن

عشق دانی چیست لب پرخنده کردن نزد خلق

بی‌خبر از آه‌ و افغان آه و افغان داشتن

در حضور دیو طبعان از پی روپوش چشم

سرکه ‌کردن روی و در دل شکرستان داشتن

چون‌ سکندر بست‌اندر دل خیال روم و روس

روی کرباس سرادق زی خراسان داشتن

گاه در عبن وصال از داغ هجران سوختن

گه نشاط وصل اندر عین هجران داشتن

مار زلف شاهدان را راندن از فردوس دل

زشت باشد خلد را دهلیز شیطان داشنن

قاصد غمهاست آین آهی‌که خیزد از درون

عیش‌ها دارد نهانی آه پنهان داشتن

چون جمال خواجه ‌کز صبح ازل روشن‌ترست

یک جهان خورشید باید درگریبان داشتن

زیور خلدند آل مصطفی وز مهرشان

دبده بابد جنت و دل باغ رضوان داشتن

بی‌سفینهٔ نوح ‌گر عالم پر از جودی شود

چشم آزادی خطا باشد ز طوفان داشنن

خواجه بخشد از اشاراتت شفا نه بوعلی

لقمه باید در گلو از خوان لقمان داشتن

چشم مست پیر چون بی‌باده مستی‌ها کند

چشم را بابد در او دزدیده حبران داشتن

صاحب دیوان تواند در میان بار عام

رازها با خواجه بی‌تذکار و تبیان داشتن

چشم احمد خامش‌گویاست لبکن بایدت

علم حیدر صدق بوذر زهد سلمان داشتن

کوش همچون خواجه بدهی هر چه را آری به دست

تا جهان باری به خویش و غیر آسان داشتن

خود بگو جز تلخکامی چست حاصل بحر را

زین گهر پروردن و زین‌ درّ و مرجان داشتن

ابر با آن تیره رخساری که پوشد ر‌وی روز

مردم چشمت دهقان را ز باران داشتن

خواجه شو ز اوّل که یابی معنی وارستگی

پس بدانی حکمت ملک فراوان داشتن

یک سوالست از سر انصاف می‌پرسم ز تو

دهر را آباد خوشتر یاکه ویران داشتن

بایدت بر دل نیفتد سایهٔ دیوار حرص

ورنه باکی نبست برگل‌کاخ و اوان دان

“خواجه برگل می‌نهد بنیان نو بر دل می نهی

فرق دارد جان من این داشنن زان داشتن

تو نداری چشم حق‌بین‌ کم‌ کن این چون و چرا

خواجه را نقصی نباشد زان دو چندان داشتن

از تب شهوت فتادستی درین‌‌ گفتار زشت

داروی تب نوش تاکی ننگ هذیان داشتن

جان سستت بر نتابد بار سختی‌های عشق

پُتک پولادست نتوان شیشه سندان داشتن‌

زشت باشد با لباس ‌کاغذین رفتن در آب

رخب *‌رد فرودن آنگه چشم ناوان داشنن

کوش تا جون خواجه سر تا پای‌گردی معرفت

وز بهار فبفن در دل صدگلبشان داشنن

ابر رحمت چون ببارد بهر جذب فیض او

روح باید تشنه چون ربگ ببابان داشتن

بایدت چون خواجه ز اول علمها را سر به سر

گردکردن زان سپس بر طاق نسیان داشن

ورنه بس آسان تر‌ک کاریست بی‌کسب علوم

آه‌چون عارف‌ کشیدن ذکر عرفان داشنن

با چو موزونان ناقص بهر چندن آفربن

نقد حال دیگران را زیب دیوان داشتن

دزدی‌است این نه‌غناکزموش طبعی هر زمان

دانهای غیر دزدیدن در انبان داشتن

گبر راکز زند و استالوح دل باشد سیاه

سود ندهد غالباً هیکل ز قرآن داشتن

نف دان ش رهاکن نقثث‌ن دانث‌ن راکه مرد

شرمش آید در بغل لعبت چو صبیان داشتن

در دو گیتی هرچه بینی یک حقیقت بیش نیست

کت نماید مختلف زین نقش‌ الوان داشتن

کلک‌قدرت نقش هرچیزی بهر چیزی نگاشت

ورنه چوبی را نشاید شکل ثعبان داشتن

می بجنباند چوکودک جمله را در مهد طبع

تا بدان جنبن رها یابد ز نقصان داشتن

خاک‌ را پنهان از آن جنبش دهد صد چاشنی

تا تواند حاصل از وی قوت حیوان داشتن

از خم جان فلاطونی شراب هوش نوش

کار دونانست حکمت‌های یونان داشتن

پاک باید دل تن را آلوده باشد باک نیست

زانکه در ظلمات باید آب حیوان داشتن

صورت قنبر به یاد آورکه دانی می‌توان

در سواد کفر پنهان نور ایمان داشتن

گفت عیسی را یکی ننگین چرا داری بدن

گفت بابد روح پاک از کفر خذلان داشتن

فبف و بسطی‌کز خیالت می‌بزاید روز و ش

چند باید نامشان فردوس و نیران داشتن

با خیال دوست بنگر روی زشت اهرمن

تا بدانی می‌توان در دیو غلمان داشتن

شکوه‌ کم‌ کن از جهان تاز و برآسایی‌که مام

طفل را از شیرگیرد وقت دندان داشتن

خوشترین کاریست مدح خواجه باید خویش را

چون صدف دایم به مدحش گوهرافشان داشتن

غ‌وث ملت حاجی آقاسی ‌که خواهد عفو او

خلق را هر ساعتی یک دهر عصیان داشتن

ماه را چون تار کتان هر سر مه عدل او

تن بکاهد تا بداند رسم‌ کتان داشتن

خامه‌اش یکشبرنی‌ کمتر بود دین معجزست

شبرکی نی را به یک عالم نگهبان داشتن

وهم می‌گفت ار قدر خواهد شود شبهش پدید

عقل ‌گفتا شرط تقدیربست امکان داشتن

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:06 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۶ - در ستایش شاهزادهٔ آزاد شجاع السلطنه مرحوم حسنعلی میرزا طاب‌ لله ثراه فرماید

آوخ آوخ‌که شد پسرعم من

مایهٔ رنج و محنت و غم من

من شده شادی مجرّد او

او شده غصهٔ مجسم من

هم ز من عشرت پیاپی او

هم از و غصهٔ دمادم من

هرچه از من به دیگرن بخشد

شده از خرج‌کیسه حاتم من

من چو سهرابم اوفتادهٔ او

گشته او چیره دست رستم من

او ستمکار و من ستمکش او

من عزادار و او محرم من

پای من ایستاده تا هرجا

گر بسورست اگر به ماتم من

شیوهٔ من خلاف شیوهٔ او

عالم او ورای عالم من

هر دم از باد او پریشانست

یک جهان خاطر فراهم من

لیک با این هه عزیزترست

از دل و دیدهٔ مکرم من

دست ازو برنمی‌توانم داشت

کاو بهر حال هست محرم من

خجلم زانکه خدمتی نشدست

به وی از عزم نامصمّم من

چشم دارم‌ که خوانمش‌ سگ خویش

شاه دوران خدیو اعظم من

شیر اوژن حسن شه آنکه ازوست

درفشان نطق عیسوی دم من

آنکه گوید قضا نموده مدام

فتح ونصرت قرین پرچم من

شاه سیاره در خوی خجلت

از چه از شرم رای محکم من

عقل موسی و ذات من هرون

جود عیسی و طبع مریم من

گردن‌ گردنان هفت اقلیم

بستهٔ خم خام پرخم من

چون سلیمان تمام روی زمین

زیر خضرا نگین خاتم من

آسمان زی حریم من پوید

کعبه درگاه و لطف زمزم من

نی خدایم ولی خداوندم

ملک دوران فضای عالم من

نفخهٔ ‌لطف‌ من ‌بهشت‌ برین

شعلهٔ قهر من جهنم من

قدرم حکم محکمست ولی

تیغ هندی قضای مبرم من

خسروا ایدر از ستایش تو

قاصر آمد بیان ابکم من

به‌ که باشد دعای دولت تو

شیوهٔ خاطر مسلم من

باد یار تو تا به روز قیام

لطف پروردگار اعلم من

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  12:06 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها