0

قصاید قاآنی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۷ - در ستایش جناب جلالت مآب نظام المک فرماید

مگر شقیق عقیقست و کوه ‌کان یمن

که پر عقیق یمن شدکه از شقیق دمن

مگر به باغ سراپرده زد بهار که باز

سپاه سبزه وگل صف‌کشید درگلشن

مگر رگه سر پستان نموده دایهٔ ابر

که طفل غنچهٔ بی‌شیر بارکرده دهن

ز لاله راغ بپا بسته بسدین خلخال

ز ابرکوه به سر هشتّه عنبرین ‌گرزن

نهاده غنچه ز یاقوت تکمه بر خفتان

فکنده فاخته از مشک طوق بر گردن

اگر چراغ خَمُش ‌گردد از نسیم چرا

شد از نسیم بهاری چراغ ‌گل روشن

به سرخ لاله سیه داغها بدان ماند

که رنگ سودهٔ عنبر به بسدین هاون

عروس غنچه به مستوری آنقدر می‌خورد

که آخر از سر مستی درید پیراهن

چه نعمتست درین فصل وصل سیم تنی

سهیل‌طلعت و خورشیدچهر و زهره‌ذقن

دو خفته نرگس مکحول پر ز خواب و خمار

دو چفته سنبل مفتول پر ز تاب و شکن

به پشت بسته ز سیم سپید یک خروار

به فرق هشته ز مشک سیاه یک خرمن

به طعنه سیمش‌گوید به‌دل‌که لاتیاس

به عشوه مشکش ‌گوید به جان‌ که لاتأمن

خوش آنکه همره شوخی چنین چمانه به دست

چمان شود به چمن بی‌ملال و رنج و محن

اساس عیش مرتب نموده از هر باب

حریف بزم مهیا نموده از هر فن

می و چمانه و تار و ترانه و طنبور

نی و چمانی و چنگ و چغانه و ارغن

ترنج و سیب و به و نار و پسته و بادام

گل‌و شقایق و نسرین و سنبل و سوسن

عبیر و غالیه و زعفران و مشک وگلاب

سپند و مجمره و عود و عنبر و لادن

نبیذ و نقل و شراب وکباب و رود و رباب

شمامه و شکر و شبر و شهد و شمع و لگن

سرور و سور و سماع و نشاط و رقص و طرب

حضور و امن و فراغ و سُلُو و سلوی و من

نه‌در روان ‌غم و آزار و درد و رنج و ملال

نه در دل انده و تیمار و پیچ و بند و شکن

نه بیم وعظ و نصیحت نه بانگ بوم و غراب

نه‌خوف‌شحنه‌و مفتی نه صوت زاغ و زغن

هوای صبح و نسیم بهار و نالهٔ مرغ

فضای باغ و تماشای راغ و سیر چمن

خروش بلبل و آهنگ سار و خندهٔ‌کبک

صدای صلصل و صوت هزار و بوی سمن

تذرو و طوطی و سار و چکاوک و طاووس

گوزن و تیهو و دراج و آهو و پازن

همی دوان و نوان ‌گه به باغ و گاه به راغ

همی چمان و چران گه‌ به ‌کوه و گَه به دمن

نسیم شبدر و شب‌بو پس از ترشح ابر

نشاط سیر و تفرّج پس از خمار شکـن

عتاب دوست به ساقی‌که هی شراب بیار

خطاب یار به مطرب‌ که هی رباب بزن

ز نعمت دو جهان آنچه برشمردم به

مگر ز خدمت فخر زمان و ذخر زمن

نظام ملک ملک حضرت نظام‌الملک

سپهر مجد و معالی جهان فهم و فطن

امین تاج و نگین افتخار دولت و دین

پناه چرخ و زمین پیشکار سز و علن

سواد خامهٔ او کحل دیدهٔ غلمان

بیاض طلعت او نور وادی ایمن

نه بی‌اجازه او هیچ باد هامون‌گرد

نه بی‌اشارهٔ او هیچ سیل بنیان‌ کن

یتیم باکرمش راضی از هلاک پدر

غریب باکرمش شاکر از فراق وطن

زهی به فیض نوال تو زنده عظم رمیم

زهی ز فرّ جمال تو تازه دهر کهن

بدان رسیده که از ایمنی سیاست تو

به بحر از تن ماهی برون‌ کند جوشن

به نور رای تو کوران به نیمشب بنند

سواد چشم جنین را به بطن آبستن

خلاف معجز داود معجزی دارد

هر آن‌ کسی‌که به جان مر تو را بود دشمن

اگر ز معجز داود گشتی آهن موم

فسرده جانی او موم را کند آهن

به پیش‌کاخ جلال تو آسمان کبود

به تیره‌دودی ماند که خیزد از گلخن

چه‌کاهد و چه فزاید به قدرت از دو جهان

ز دانه‌یی دو کم و بیش کی شود خرمن

هرآنکه سر ز تو تابد قضا ز طاق سپهر

چو ذوذؤابه به موی سرش کند آون

ستاره را به مثل چون فروغی اندر چشم

زمانه را به صفت چون روانی اندر تن

ز شوق چهر تو بینا شود همی اعمی

ز حرص مدح تو گویا شود همی الکن

به روزگار تو از هیبت عدالت تو

به چشم و زلف نکویان پناه برده فتن

ز چشم و زلف بتان‌‌ گر جریمه‌یی خواهی

به جای جایزهٔ شعر من ببخش به من

که از بنفشه و بادام زلف و چشم بتان

برای چارهٔ ماخولیا کشم روغن

به قدر بینش بیننده است رتبهٔ تو

چو نور مهر که افتد به‌ گونگون روزن

ظهور قدر تو در این جهان بدان ماند

که نور مهر درافتد به چشمهٔ سوزن

سپهر را چه‌ گنه‌ گر مشبکش بیند

کسی‌که بنگرد او را ز پشت پرویزن

ترا بلندی و پسی به هیچ حالت نیست

مگر به دیدهٔ بی‌نور دشمن ریمن

کسوف شمس و قمر نیست جز ز پستی ما

از آنکه درکرهٔ خاکمان بود مسکن

همیشه ماه به یک حالتست و ما او را

گهی به شکل‌ کمان دیده‌ گه به شکل مجن

هلا افادهٔ حکمت بس است قاآنی

مپاش در بر سیمرغ دانهٔ ارزن

شراره‌خیز بود تاکه برق در نیسان

ستاره‌ریز بود تاکه ابر در بهمن

شراره‌خیز بود جان حاسدت ز حسد

ستاره‌ریز بود کام مادحت ز سخن

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:56 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۸ - و لی فی‌المدیحه

آن خال سیه بر لب جان‌پرور جانان

خضریست سیه‌جامه به سرچشمهٔ حیوان

در سینهٔ من یاد غمش یونس و ماهی

در خاطر من نقش شکن رخش یوسف و زندان

دل در طلبش آب حیاتست و سکندر

سر در قدمش تحفهٔ مورست و سلیمان

باز از پی آشفتگی اهل وفا کرد

بر ماه رخ آشفته دوگیسوی پریشان

گفتی به سر گنج مقیمست دو افعی

یا در کف بیضای کلیمست دو ثعبان

ای سینهٔ مجروح مرا زخم تو مرهم

ای خاطر افکار مرا درد تو درمان

هاروت فسونساز بود در چه بابل

یا خال دلاویز تو در چاه زنخدان

از صفحهٔ رخسار تو سر زد خط مشکین

یا باد صبا غالیه‌سا شد به‌گلستان

گویند نروید ز نمکزارگیاهی

روییده چرا از نمکین لعل تو ریحان

رویت ختن و نرگست آهوست عجب نیست

کز نافه شد آهوی ختن غالیه‌افشان

در سینه‌کشیدم ز جهان پای به دامن

کز دست فراق تو برم سر به‌ گریبان

افروختم از مجمرهٔ سینه شراری

کافروخت نمش خاک بلا بر سر طوفان

گاه از الم دوری دلدار به حسرت

گاه از ستم‌ گنبد دوار در افغان

گه مشعله افروختم از آه به‌گیتی

گه زلزله انداختم از ناله به‌گیهان

ناگاه یکی مژده‌رسان آمد وگفتا

کای سوده‌تن از حادثه بر بستر حرمان

برخیزکه شد روی زمین ساحت ارژنگ

بر‌خیز که شد ملک جهان روضه رضوان

برخیز که شد ساحت چین عرصهٔ خاور

برخیز که شد دشت ختن ملک خراسان

برخیزکه برخاست ز جا عیش در آفاق

برخیز که بنشست ز پا فتنه به دوران

برخیز و بخوان آیت منشور صدارت

از ناصیهٔ صدر قضا قدر قدرشان

برخیز و ببین خلعت میمون وزارت

در پیکر جان‌پرور عباس قلیخان

صدری که کشد کلک درّر سلک شریفش

بر نسخهٔ احکام قضا سرخط بطلان

در خوی رود از شرم دلش بحرکه دایم

بر چهرهٔ او آب زند ابر ز باران

یا درّ و گهر وام کند ز ابر که آرد

از بهر نوال‌کرمش مخزن شایان

در همت او شرک بود وصف تناهی

در دولت او کفر بود نسبت پایان

لطفش نه چنان آب‌گهر برده‌ که بارد

از شرم به عمان پس ازین ابر به نیسان

گر داشت چنین آصف بالله نمی‌برد

اهریمن انگشتر ز انگشت سلیمان

هرجا که صریر قلم او کشد آهنگ

گردون سر و پا گوش شود بر چه به فرمان

آز وکرمش مرده و انفاس مسیحا

خلق و نعمش مائده و موسی عمران

گردون ز ازل ساخت یکی نغز مجله

تا بر شرف خویش ‌کند دعوی برهان

توقیع قضا و قدرش زد به حواشی

فتوی به خرد برد که این نسخه فرو خوان

چون دیدکه توقیع وقیع تو برو نیست

ناخوانده برافکنده ز کف منکر و غضبان

کاین ‌باطل و هر محضر دیگر که بر او نیست

از خامهٔ دستور ملک سر خط عنوان

تا داغ و لای تو بر او نقش نگیرد

مشکل‌که شود نطفه جنین در دل زهدان

چونان‌که ز لاحول سراسیمه شود دیو

در عهد تو از نام ‌گله ‌گرگ هراسان

از داد توکز اوست ممالیک مزین

از عدل توکز اوست اقالیم‌گلستان

هم حادثه را آب دو صد ساله به‌ کوزه

هم نایبه را توشهٔ سی ساله در انبان

جز ذات خداوندکه لایدرک ذاته

بر رای تو سری نبود در خورکتمان

در چنبرهٔ امر تو نُه چنبرهٔ چرخ

مانندهٔ‌ گویی‌ که فتد در خم چوگان

در واهمه‌ات هرچه به جز شبههٔ تشکیک

درحافظه‌ات هرچه به جز نسبت نسیان

چون چشم حسود از حسد جاه توگرید

از موجهٔ هر قطره زند طعنهٔ طوفان

بر کوهه یکران چو کند جلوه جمالت

ناهید کشد زمزمهٔ ماه به کوهان

ای صدر قدر قدرکه‌کلک تو ستاند

چون تیغ جهانسوز ملک باج ز خاقان

کلک تو و شمشیر ملک هر دو به تاثیر

این ناظم دولت بود آن ناصر ایمان

آن ‌کان ‌گهر باشد و این مخزن یاقوت

آن تُنگ شکر باشد و این معدن مرجان

هم صفحه ز ماهیت آن تزکیهٔ هند

هم عرصه ز خاصیّت این‌ کوه بدخشان

صدرا برت آن‌کس‌که متاع هنر آرد

شکر سوی بنگاله برد زیره به ‌کرمان

قاآنی و مدح تو خهی فکرت باطل

نعت نبی مرسل و اندیشهٔ حسان

تا نیست برون آنچه درآید به تخیل

از مسالهٔ ممتنع و واجب و امکان

اعدای تو را عمر ابد باد ولیکن

با فاقه و فقر و الم و محنت زندان

احباب تو را زندگی خضر ولیکن

با دولت و عیش و طرب و گشت گلستان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:56 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۹ - ‌در ستایش ولیعهد مغفور عباس شاه طاب‌الله ثراه می‌فرماید

الحمدکه از تربیت مهر درخشان

از لاله و گل‌ گشت چمن‌ کوه بدخشان

صحرای ختن شد چمن از سبزهٔ بویا

کهسار یمن شد دمن از لالهٔ نعمان

هامون ز ریاحین چو یکی طبلهٔ عنبر

بستان ز شقایق چو یکی حقهٔ مرجان

از باد سحر راغ دم عیسی مریم

از شاخ شجر باغ ‌کف موسی عمران

سرو سهی از باد بهاری متمایل

چون از اثر نشوهٔ می قامت جانان

از برگ سمن طرف چمن معدن الماس

از ابر سیه روی فلک چشمهٔ قطران

بر سرو سهی نغمه‌سرا مرغ شباهنگ

آنگونه‌که داود بر اورنگ سلیمان

در چنگ بت ساده بط باده توگویی

این لعل بدخشان بود آن ماه درخشان

از ماهرخان تا سپری ساحت گلشن

از سروقدان تا نگری عرصهٔ بستان

آن‌یک چو سپهری بود آکنده به انجم

این ‌یک چو بهشتی بود آموده به غلمان

سختم عجب آید که چرا شاخ شکوفه

نارسته دمد موی سپیدش ز زنخدان

پیریش همانا همه زانست‌که چون من

هیچش نبود بار به درگاه جهانبان

دارای جوان‌بخت ولیعهدکه در مهد

بر دولت اوکودک یک‌روزه ثناخوان

شاهی‌که برد خنجر او حنجر ضیغم

ماهی که درد دهرهٔ او زهرهٔ ثعبان

بر کوههٔ رهوار پلنگست به بربر

در پهنه پیکار نهنگست به عمان

ترکی ز کلاه سیهش چرخ مدور

تاری ز لباس حشمش مهر فروزان

جودیست مجسم چوکند جای بر اورنگ

فتحیست مصور چو نهد پای به یکران

ای دست تو درگاه عطا ابر به بهمن

ای تیغ تو هنگام وغا برق به نیسان

در جسم‌گرنمایه دل راد توگویی

درکوه احد بحر محیط آمده پنهان

کوهی تو ولی‌کوه نپوشد چو تو جوش

بحری تو ولی بحر نبندد چو تو خفتان

شاها نکند زلزله باکوه دماوند

کاری‌ که تو امسال نمودی به خراسان

فغفور به صد سال‌ گرفتن نتواند

ملکی‌که به شش ماه‌ گرفتی چو خور آسان

هر تن که نبرد تو شنیدست و ندیدست

درطع‌و شکرخنده‌که‌هست ‌این همه بهتان

آری چکند فطرتش آن‌گنج ندارد

کاین رزم‌کشن را شمرد درخور امکان

قومی‌ که به چنگ اندرشان سنگ سیه موم

اینک همه در جنگ تو چون موم به فرمان

این بوم همان بوم‌ که خشتش همه زوبین

این مرز همان مرز که خارش همه پیکان

از عدل تو آن‌ کان یمن‌ گشته ز لاله

از داد تو این دشت ختن‌گشته ز ریحان

این‌ دشت همان‌دشت ‌که‌بر ساحت‌او چرخ

یک روز نشد رهسپر الا که هراسان

از فر تو امسال چنان‌گشته‌که در وی

هر روزکند مهر چو آهوبره جولان

این خیل همان خیل‌که دلشان همه فولاد

این فوج همان فوج‌ که تنشان همه سندان

اینکه همه از عجز رخ آورده به درگاه

اینکه همه از شرم سرافکنده به ‌دامان

از ایمنی اینک همه را عزم تفرج

از خوشدلی ایدون همه را رای‌ گلستان

این عرصه ‌همان‌ عرصهٔ ‌خونخوار که ‌خوردی

از طفل دبستانش قفا رستم دستان

میران جوان بخت‌کهن‌سال وی اینک

درکاخ تو منقادتر از طفل دبستان

این خلق همان خلق خشن‌پوش که گفتی

تنشان همه قیرست و بدنشان همه قطران

از جود تو اینک همه در قاقم و سنجاب

از فر تو ایدون همه در توزی وکتان

ای شاه شنیدم ‌که یکی پشهٔ لاغر

کرد از ستم باد شکایت به سلیمان

جمشید به احضار صبا کرد اشارت

باد آمد و شد پشه به یکبار گریزان

اکنون تو سلیمانی و من پشه فلک باد

بادی‌ که ‌کم از پشه برش پیل ‌گرانجان

چون پشه من افغان‌کنم ازکشمکش چرخ

او بادصفت راندم از درگه سلطان

گر عرض مرام است همین نکته تمامست

شایان نبود طول سخن نزد سخن دان

تا تقویت روح دهد راح مروّق

تا تربیت خاک کند باد بهاران

از همت تو تقویت ملت احمد

از شوکت تو تربیت دولت ایران

احباب تو چون برق همه‌روزه به خنده

اعدای تو چون رعد همه‌ساله در افغان

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۱ - در ستایش شاهنشاه با داد و دین شاه ناصرالدین ‌ادام ا‌لله اقباله و اقام اجلاله فرم

ای رخت خالق خورشید و لبت رازق جان

عارضت آتش سوزنده تنت آب روان

تن تو تالی جانست و لبت والی دل

من بدان تالی دل داده بدین والی جان

تیر مژگان ترا دیدهٔ خلقی ترکش

قوس ابروی ترا جان جهانی قربان

گرمی مهر تو خورشید و دل ما شبنم

پرتو چهر تو مهتاب و تن ماکتان

شکرست اینکه ‌گشابی شهدالله نه دهن

عدم است اینکه نمایی علم‌الله نه میان

بینمت عیش کنم چون بروی طیش کنم

که همم‌ گنج روانیّ و همم رنج روان

تا به فردوس رخ آن خال فسون‌ساز ترا

در خم زلف ندیدم به همین چشم عیان

باورم نامد این قصه‌که در باغ بهشت

گشت شیطان به فسون در دهن مار نهان

من بر آنم‌که به زلفین تو آرام‌گرفت

اندر آن روزکه از خلد برون شد شیطان

ورنه‌از چیست‌که گیسوی تو بی‌منت سحر

ازکف خلق چو شطان برباید ایمان

تاکی ای موی‌میان از من مهجور کنار

به‌کنارم بنشین تا رود انده ز میان

هست در سینهٔ من آنچه تو داری به عذار

هست در دیدهٔ من آتچه تو داری به دهان

در عذار تو و در سینهٔ من آتشهاست

که اگر شعله برآرند بسوزند جهان

در دهان تو و در دیدهٔ من‌گوهرهاست

که بدان فرّ و بهار دُر نبود در عمان

گوهر من همه از جزع یمانی پیدا

گوهر تو همه در لعل بدخشان پنهان

گوهر من همه اندوختهٔ مردم چشم

گوهر تو همه پروردهٔ آب حیوان

معدن‌ گوهر تو تنگتر از چشم بخیل

مسلک‌گوهر من زردتر از روی جبان

گوهر تو همه عالی‌ گهر من همه پست

گوهر تو همه غالی ‌گهر من ارزان

گوهر من همه چون طفل یتیمست حقیر

گوهر تو همه چون در یتیمست‌ گران

گوهر تو همه چون نجم ثریا ثابت

گوهر من همه چون‌گوی فلک گردان

گوهر تو همه باقی چو کمالات یقین

گوهر من همه فانی چو خیالات‌ گمان

به‌ که ما این دو گهر را ز دل ایثار کنیم

به مه برج‌ کرامت در درج امکان

ای‌پسر فصل‌بهارست‌و زمینها همه سبز

سبزتر زان همه بخت مِلک مُلک‌ستان

سرو نوخاسته چون بخت شهنشاه بلند

گلبن تازه چو اقبال جهاندار جوان

ملک آباد و ملک شاد و خلایق آزاد

راغ نو شاد و چمن چین و دمن باغ جنان

تا به‌کی از سر ما آتش سودا خیزد

لختی ای مه بنشین و آتش ما را بنشان

تو ز مو مُشک بیفشان و من از شعر شکّر

دف بزن رقص بکن وسه بده جان بستان

مل‌بخورگل‌بفشان مشک بسا عود بسوز

می بنه نُقل بده نام بهل کام بران

از سحرکم‌کم و دم‌دم خورمی تا به‌عشا

وز عشا من‌من و دن‌دن خور تا وقت اذان

آب‌ حیوان ‌چه ‌کنی‌ درکش ‌از آن‌ باده ‌که‌ هست

زور تن نور بصر قوت تن قوت روان

رنگش ار بنگری از چشمت خیزد لاله

بویش ار بشنوی از مغزت روید ریحان

بشکفاند ز رخت ناشده در لب فردوس

برفروزد به دلت نامده بر کف نیران

رشکم آید که بسایی لب خود بر لب جام

چشم من جام کن آنگه لب خود سای بر آن

سازوبرگ ‌میت ار نیست ‌مخور غم‌ که‌ به ‌دهر

کارها یکسره از صبر پذیرد سامان

حالی این خرقه پشمینه مرا نیست به‌کار

که بهار آمد و از پی بودش تابستان

می درون‌ گرم‌ کند جامه برون آر آن به

که دهی جامه و جامی دهدت پیر مغان

منشین سرد و بخور می‌ که به تشریف ‌کرم

پشت‌گرمی دهدت نادرهٔ دور زمان

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۲ - در مدح شاهنشاه مبرور محمد شاه مغفور طاب‌الله ثراه فرماید

ای طرهٔ دلدار من ای افعی پیچان

بی‌جانی و پیچان نشود افعی بی‌جان

تو افعی بی‌جانی و ما جمله شب و روز

چون افعی سرکوفته از عشق تو پیچان

بر سرو چمن مار بود عاشق و اینک

تو ماری و عاشق شده بر سرو خرامان

تاریک و درازی تو و از عشق تو روزم

تاریک و درازست چو شبهای زمستان

چون ‌کفهٔ میزانی رخسار مه من

روشن‌تر از آن زهره‌که جاکرده به میزان

خمیده چو سرطانی و دیدار نگارم

شادان‌تر از آن مه‌ که مقیمست به سرطان

روی بت سیمین بر من در تو نماید

چون لوحهٔ سیمین به‌بر طفل سبق‌خوان

گر طفل سبق‌خوانی نیی از بهر چه دایم

خم از پی تعلیمی چون طفل دبستان

نه مار و نه شیطان و نه طاووسی لیکن

در خلدی‌ چو مار و چو طاووس و چو شیطان

بلبل نه و چون بلبل بر گل شده مفتون

حربا نه و چون حربا درخور شده حیران

عیسی نه و چون عیسی همسایهٔ خورشید

آدم نه و چون آدم در روضهٔ رضوان

چنبر نه و بر گردن جانها شده چنبر

صرصر نه و بر آتش دلها زده دامان

یوسف نه و بیژن نه ولیکن شده آونگ

چون یوسف و چون بیژن در چاه زنخدان

ریحان نه و عنبر نه ولی بوی ترا هست

از جان دو غلام حبشی عنبر و ریحان

طوطی نه ولی همدم آیینه چو طوطی

ثعبان نه ولی خازن‌گنجینه چو ثعبان

مجنون نه و لقمان نه ندانم ز چه رویی

آشفته چو مجنون‌و سیه‌چره چو لقمان

هندو نه و اندام تراگونهٔ هندو

زندان نه و سیمای تو را ظلمت زندان

عریان و سیه‌پوش به یک عمر ندیدم

غیر از توکه پبوسته سیه‌پوشی و عریان

با ظلمت ظلمستی و مطبوع چو انصاف

در کسوت ‌کفرستی و ممدوح چو ایمان

قرنیست‌که ژولیده شدسغند و مشوش

عمریست‌ که آشفته شدستند و پریشان

خلق‌ از من و من از دل و دل از تو تو از باد

باد از تک یکران جهاندار جهانبان

دارای جوان‌بخت محمد شه غازی

کاندر خور قدرش نبود کسوت امکان

آن شاه ‌جوان ‌بخت‌ که تا روز قیامت

افغان به هرات از جزع او کند افغان

از بس به هری خون زدم تیغ فروریخت

در دشت هری تعبیه شدکوه بدخشان

جز شاه که در بخشد و سیماش درخشد

ما ابر ندیدیم درافشان و درخشان

جز شاه‌ که در بزم سخندان و سخنگوست

ما مه نشنیدیم سخنگوی و سخندان

ای شاه جهان ای‌که به هنگام تکلم

کس‌گفت ترا می‌نکند فرق ز فرقان

شه را به سنان حاجت نبود که به هیجا

آفاق بگیرد به یکی ‌گردش مژگان

مانی به محمد که بدین ملک و خلافت

در تاج زرت‌گوهر فقر آمده پنهان

جهدی ‌که‌ کنم خصم تو اندر طلب ملک

چون ضرب کسورست ورا مایهٔ نقصان

با همت تو مختصرست آنچه به‌گیتی

با سطوت تو محتضرست آنچه به ‌گیهان

ای شاه تو دانی‌که دلم هست به مهرت

مشتاق‌تر از خضر به سرچشمهٔ حیوان

عشقی‌که مرا هست به دیدار شهنشه

زهاد نکوکار ندارندبه رضوان

ماهیست هراسانم ازین غصه‌ که دارد

دارای جوان‌بخت سر عزم خراسان

من شب همه شب تا به سحر از پی آنم

کز عون عطای ملک و یاری یزدان

چون فتح اگر پیش‌رو جیش نباشم

چون‌گرد شتابم ز پی موکب سلطان

از شوق ملک ترک وطن‌کرده‌ام ارنه

دانم‌که بود حب وطن مایهٔ ایمان

چون آتش شوق ملکم سوخته پیکر

گو شاه نسوزد دگرم زآتش هجران

ز اسباب سفر هیچ به جز عزم ندارم

تنها چکند عزم چو نبود سر و سامان

اسبی و غلامی دو مرا هست‌که آن‌یک

چشم پی جو می‌دود این‌یک ز پی نان

تاریخ جهانست نه اسبست‌که‌گویی

دی بود که با چنگیز آمد ز کلوران

گویدکه به ظلمات چنین رفت سکندر

گوید به سمرقند چنان تاخت قدرخان

شهنامهٔ فردوسیش از بر همه یکسر

گر کینهٔ ایران بود ار وقعهٔ توران

گویدکه چنین تاخت به‌کین قارن وکاوه

گویدکه چنان ساخت‌کمین رستم دستان

گه آه ‌کشد از جگر سوخته یعنی

خوش عهد منوچهر و خنک دور نریمان

پرسیدم ازو مذت عمرش به بلی‌گفت

سالی دو سه‌ام پیرتر ازگنبدگردان

روزی نسب خویش بدانگونه بیان ‌کرد

در عهدهٔ راویست سخن خاصه چو هذیان

کای مرد منم مهتر اسبانی‌کایزد

بخشود بقا پیشتر از خلقت انسان

پیرست و بود حرمت او بر همه واجب

کز غایت پیریش فروریخته دندان

وان خادمک خام پی اخذ مواجب

هردم رسد ا ز راه و شفیع آرد قرآن

وین طرفه که گو بازد و چوگان زند اما

هست از زنخ و زلف بتان گویش و چوگان

چندان‌ که دهم پندش و تهدید فرستم

گویی‌ که به سرد آهن می کوبم سندان

القصه ازین غصه ملولم‌ که مبادا

از شاه جدا مانم زآنسان‌که تن از جان

ای داور آفاق عجب نیست ‌که امروز

برگفتهٔ من فخرکند خطهٔ ایران

ایران چو جهان فخرکند بر سخنم زانک

شه شبه محمد شد و من ثانی حسان

قاآنی اگر قافیه تکرار پذیرفت

شک نی که بود عفو ملک مایهٔ غفران

در مدح ملک بسکه ز لب ریزم‌گوهر

گویی‌که لبم را نبود فرق ز عمان

تا آتش آرد ز حجر ضربت آهن

تا گوهر گردد به صدف قطرهٔ نیسان

یار تو بود خصم الم یار سلامت

خصم تو بود یار سقم خصم گریبان

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۳ - د‌ر مدح شاهنشاه مبرور محمد شاه مغفور انارلله برهانه می‌فرماید

بارهاگفته‌ام ای ری به تو این راز نهان

ای ری و راز ز نستوده نباید پژمان

که ملک روح و تویی دل نزید دل بی‌روح

که‌ کیا جان و تویی تن نزید تن بی‌جان

فرودینست شنهشاه و تو بستان لیکن

فرودین چون برود فر برود از بستان

حلم شه لنگر و تو کشتی و گیهان دریا

ناخدا دهر و بلا موج و حوادث طوفان

ناخدا کشتی بی‌لنگر را چون آرد

ایمن از موجه و طوفان و بلا و حدثان

خود گرفتم ‌که تو گیهانی انصاف بده

که ابی بار خدا هیچ نپاید گهیان

ای ری هیچ مدان هیچ نیاری به خیال

یاد آن سال‌که شاه همه‌دان در همدان

که زبر زیر شدت زیر زبر از زلزال

یعنی ایوانت درگه شد و درگه ایوان

زیبق آکندی در گوش و بنشنیدی پند

ناز زلزال تنت لرزان شد زیبق‌سان

وینک امسال از آن رنج‌ که نامش نبرم

نبودت نامی از نام و نشانی ز نشان

بارها گفتم از دامن شه دست مدار

که‌گریبان ز تحسّر ندری تا دامان

هرچه ‌گفتم همه را ژاژ شمردی و مزیح

هی سرودی که مکن طیبت و مسرا هذیان

که مکینست شهنشاه و مکانستم من

واحتیاجست به‌ناچار مکین را به مکان

ژاژها گفتی ای ری ‌که اگر شرح دهم

همه‌گویند مگو در حق ری این بهتان

لاغها راندی ای ری‌که‌گر انصاف بدی

به دهانت اندر ننهاد میی یک دندان

مثل شاه و تو دانی به چه ماند ای ری

مثل مغز و خرد چشم و ضیا جسم و روان

یونسست این شه و بارهٔ تو چو بطن ماهی

یوسفست این شه و قلعهٔ تو چوکنج زندان

شه چمد زی تو بلی نبود بی‌مصلحتی

مصطفی در غار ار وقتی‌گردد پنهان

ای ری این گفته ملال آرد صد شکر که باز

شه گرایید از اسپاهان سوی تو عنان

باز چون خاطر احباب ملک ‌گشت آباد

بر و بوم تو که بد چون دل دشمن ویران

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۰ - در ستایش یکی از سرداران ولیعهد مبرور فرماید

امین داور و دارا معین ملت و ایمان

یمین کشور و لشکر ضمین ملکت و هامان

قوام ملت احمد نظام مذهب جعفر

معاذکشور دارا ملاذ لشکر خاقان

نگین خاتم دولت مکین مسد شوکت

تکین‌کشور همت‌طغان ملکت احسان

قوام‌کشور صاحبقران و قائدگیتی

ظام لشکر عباس شاه و ناظم ‌گیهان

هجوم لشکر او را علامت آمده محشر

زمان دولت او را قیامت آمده پایان

قطاس رایت او را که‌ کلاله ساخته حورا

عقاص پرچم او را غلاله ساخته غلمان

عقاب صول او را نوایب آمده مخلب

هژبر سطوت او را حوادث آمده دندان

به‌صحن گلشن جودش نرسته غنچه ی ضنت

به ‌گرد مرکز ذاتش نگشته پرگر عصیان

کمند چینی او را ستاره آمده چنبر

سمند ختلی او را زمانه آمده میدان

به پیش صارم برٌان او چه خار و چه خاره

به نزد بیلک پرّان او چه برد و چه خفتان

پرند حادثه سوزش فنای خرمن فتنه

خدنگ نایبه‌توزش بلای دودهٔ طغیان

حسام هندی او را منیه آمده جوهر

سهام‌توزی او را بلیّه آمده پیکان

به وقعه خنجر قهرش بریده حنجر ضیغم

به پهنه دهرهٔ خشمش دریده زهرهٔ ثعبان

سپاه شوکت او را ستاره مهچهٔ رایت

سرای دولت او را مجره شمسهٔ ایوان

جهان‌ دانش و جود ای ز وصف‌ ذات تو عاجز

ضمیر اخطل و اعشی روان صابی و حسان

ز ابر دیدهٔ‌ کلگ تو صفحه مخزن ‌گوهر

ز برق خندهٔ تیغ تو پهنه معدن مرجان

غلام عزم تو صرصر مطیع رای تو اختر

یتیم دست تو گوهر اسیر طبع تو عمان

نسیم‌گلشن مهرت فنای‌ گلشن جنت

سموم آتش قهرت بلای ساحت نیران

هر آنچه حاصل‌ گیتی به پیش جود تو اندک

هرآنچه مشکل عالم به نزد رای تو آسان

کمینه خادم خدمتگران بزم تو زهره

کهینه چاکر خنجرکشان رزم تو کیوان

سموم صرصر قهرت خمود آتش دوزخ

زلال‌ کوثر لطفت زوال چشمه ی حیوان

کف تو آفت گوهر لب تو آتش شکر

رخ تو قتنهٔ اختر دل تو مظهر ایمان

برنده تیغ تو مهر و عدوی جاه تو شبنم

درنده رمح تو ماه و حسود قدر تو کتان

چه لابه پیش تو آرم ز جور اختر ریمن

چه شکوه پیش تو آرم ز دورگنبدگردان

ز بخت ‌خو‌د شده‌شاکی به‌روز خو‌د شده باکی

ز رنج خود شده حاکی به حال خو‌د شده حیران

نه زخم ‌کلفت او را بغیر مهر تو مرهم

نه درد محنت او را به غیر لطف تو درمان

ولی قدر تو بادا هماره همسر شادی

عدوی جاه تو بادا همیشه پیرو خذلان

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۴ - ‌در مدح شاهزادهٔ آز‌اده هلاکوخان‌بن شجاع السلطنه می‌فرماید

بر یاد صبوحی به رسم مستان

از خانه سحرگه شدم به بستان

دل ساغر و خون باده غصه ساقی

مطرب غم و نی سینه نغمه افغان

آشفته دلم از هوای دلبر

آسیمه‌سرم از جفای دوران

برگل نگرستم بسی‌ گرستم

کز ماه رخ دوست‌ کرد دستان

وز سیب صد آسیب شد نصیبم

کم منهی ‌گشت از آن زنخدان

گه زیر گلی ‌گه به پای سروی

از ضعف چو مستان فتان و خیزان

گه سوسن‌وار از مقال خاموش

گه نرگس‌وار از خیال حیران

گاه از پی تسکین جان مسکین

سرکرده فغان چون هزاردستان

گه داغ نهادم چو لاله بر دل

گه چاک زدم همچو گل‌ گریبان

گاهم به دل اندر خیال شیراز

گاهم به سر اندر هوای ‌کرمان

ناگه به نسیم صبا گذشتم

چون تشنه به دریا‌ گرسنه بر خوان

چون خنگ ملک گشته‌‌ گرم جنبش

چون عزم شه آورده رای جولان

افشاندم از دیده اشک شادی

چون خارش آویختم به دامان

گفتم ای درمان رنج فرقت

گفتم ای داروی درد هجران

اهلا لک سهلا از چه داری

جان و تن ما را اسیر احزان

لحتی بگذر رسم ‌کینه بگذار

برخی بنشین‌گرد فتنه بنشان

ای قاصد یار ای برید دلبر

ای پیک‌نگار ای رسول جانان

ای خاطر بلبل ز تو مشوش

ای طرهٔ سنبل ز تو پریشان

ای حامل بوی قمیص یوسف

وی مایهٔ عیش رسول‌ کنعان

از نکهت تو بزم عید خرم

از هیبت تو قوم عاد پژمان

برکتف توگاهی بساط حیدر

بر سفت تو گه مسند سلیمان

پایت نخراشد ز خار صحرا

کامت نشود تر ز موج عمّان

پبدایی و پنهان چو جرم خورشید

پنهانی و پیدا چو نور یزدان

آدم ز تو گاهی رهین هستی

مریم ز تو گاهی قرین بهتان

گر زآنکه پری نیستی چرایی

همچون پری از چشم خلق پنهان

زخم تن عشاق را تو مرهم

درد دل مشتاق را تو درمان

مشکین تو کنی راغ را به خرداد

زرین توکنی باغ را در آبان

دیریست ‌که مهرت مراست در دل

عمریست که شوقت مراست در جان

ایرا که نشد مشکلی دچارم

الٌا که به عون تو گشت آسان

ایدون چه شود کز طریق یاری

ای محرم هر کاخ و هر شبستان

از ری‌ که مهین پای تخت خسرو

از ری‌ که بهین‌دار ملک خاقان

ژولیده تنم را ز بسکه لاغر

بیرون شود از چشمهای‌کتان

ز‌ان نامی و بس چون وجود عاشق

زو ذکری و بس چون عهود جانان

چون مشت غباری بری دمانش

با خویش به دارالامان کرمان

لیکن به طریقی‌ که در ره از وی

گردی ننشیند به هیچ دامان

لختی بنپایی به هیچ منزل

آنی بنمانی به هیچ سامان

آسوده نخسبی چو بخت دانا

فرسوده نگردی چو فکر نادان

گر صخرهٔ صمّا فرازت آید

زو درگذری چون خدنگ سلطان

ور خار مغیلان خلد به کامت

چون نار نیندیشی از مغیلان

وآخر که به دارالامان رسیدی

ایمن نشوی از فریب شیطان

کان‌ملک بهشتست و دیوت از ریو

ترسم ندهد ره به باغ رضوان

القصه یکی نغز باره بینی

صد بار بر از هفت چرخ ‌گردان

ستوار بروجش چو سدّ یأجوج

دشوار عروجش چو عرش یزدان

سالم چو سپهر از صعود لشکر

ایمن چوبهشت از ورود حدثان

سنگی‌که بلغزد ز خاکریزش

مانا نرسد تا ابد به پایان

دروازهٔ آن باره بسته بینی

جز بر رخ جویندگان احسان

باغیست در آن باره بارک‌الله

گیتی همه از نکهتش‌ گلستان

چون بحر ز ژاله چون‌ کان ز لاله

پر لعل بدخشان و در رخشان

گردون نه و در وی هزار اختر

جنت نه و در وی هزار غلمان

تا گام زنی عبهرست و سوسن

تا چشم زنی سنبلست و ریحان

یک سبزه از آن آسمان اخضر

یک لاله ازآن آفتاب تابان

بر ساحت آن عاشقست اردی

بر عرصهٔ آن شایقست نیسان

کاخیست در آن باغ لو حش‌الله

غمدانشده زو بارگاه غمدان

چون رای سکندر منیع بنیاد

چون فکر ارسطو وسیع بنیان

کرمان نه اگر مصر از چه در وی

آن کاخ نمودار کاخ هرمان

تختیست در آن باغ صانه‌الله

یکتا به دو گیتی ز چار ارکان

شاهیست بر آن ‌کاخ‌ کز فروغش

روشن شده ظلمت‌سرای امکان

شهزاده هلاکوی رادکآمد

ایوانش فراتر ز کاخ‌ کیوان

تابی ز رخش چرخ چرخ انجم

حرفی ز لبش بحر بحر مرجان

شیرست چه شبرست شیر شرزه

پیلست چه پیلست پیل غژمان

گر پیل دمان را ز رمح خرطوم

ور شیر ژیان را ز تیغ دندان

بحرست چه بحر بحر قلزم

کوهست چه ‌کوه کوه ثهلان

گر بحرکند جا به پشت توسن

ورکوه نهد پا به زین یکران

با تیر گزینش به دشت هیجا

با تیغ‌ گزینش به روز میدان

نه خود به‌ کار آید و نه مغفر

نه درع اثر بخشد و نه خفتان

ای عالم و خشم تو خار و شعله

ای‌گیتی و امر توگوی و چوگان

از خشم تو جنت شود جهنم

از بیم توکافر شود مسلمان

زی خصم ‌گمانم‌ که از کمانت

آرد خبر مرگ پیک پیکان

رمح تو یکی‌گرزه مار خونخوار

خشم تو یکی شرزه شیر غژمان

آن مار برآرد دمار از تن

این شیر برآرد نفیر از جان

دست و دل بحربخش‌ کان‌پرداز

بر دعوی جودت بود دو برهان

رحمی‌کن ای شاه بحر وکان را

از جور دو برهان جود برهان

از هیبت ابروی چون ‌کمانت

پیکان شده در چشم خصم مژان

تیرت ز زمین بر سپهر بارد

چونان به زمین از سپهر باران

نشناخته شمشیر آهنینت

در وقعه سقرلاط را ز سندان

تیغ تو و الوند مهر و شبنم

گرز تو و البرز ماه و کتان

مهمان مخالف بود خدنگت

هرگاه‌که بیرون رود زکیوان

زان خصم براند ز سینه دل را

تا تنگ نگردد سرا به مهمان

نبود عجب ار خون شود دوباره

از سهم خدنگت جنین به زهدان

دم‌سردی بدخواه و تف تیغت

این تابستانست و آن زمستان

بدخواه تو درکودکی ز سهمت

انگشت‌گزد بر به جای پستان

گیهان و عمود تو عاد و صرصر

دوران و جنود تو نوح و طوفان

آسان با مهر تو هرچه مشکل

مشکل با قهر تو هر چه آسان

تیغت چو فناکی به‌گاه‌کوشش

رایت چو قضا کی به وقت فرمان

دیو از اثر رحمتت فرشته

کوه ازگذر لشکرت بیابان

ویرانهٔ ملک از تو بسکه معمور

معمورهٔ‌ کان از تو بسکه ویران

شد ساکن‌ کان هرچه بوم در ملک

شد واصل ملک آنچه سیم درکان

تا چند کنی بیخ فتنه شاها

آزرم‌ کن از چشمهای فتان

تنگست جهان بر تو از چه یارب

بی‌جرم چو یوسف شدی به زندان

هر خانه ‌کش از وصف تست زور

هر نامه‌کش از نام تست عنوان

این خنده‌ کند بر هزار دفتر

آن طعنه زند بر هزار دیوان

شمشیر تو مرگی بود مجسّم

از مرگ به جایی‌گریخت نتوان

در دولت تو سعد و نحس خرم

چون زهره و کیوان به برج میزان

رمحت‌که از آن مار یار تیمار

تیغت‌که از آن شیر جفت افغان

خور خیره شود وقت وقعه از این

مه تیره شود گاه‌ کینه از آن

از هیبت تیغت به ‌گاه جلوه

از حملهٔ خنگت به‌گاه جولان

مو مار شود پیل را به پیکر

خون سنگ شود شیر را به شریان

بس خیل پریشان از آن فراهم

بس فوج فراهم ازین پریشان

فتراک رزینت ز زین توسن

آونگ چو از بوقبیس ثعبان

قدر تو بر از مدحت سخنور

جاه تو بر از فکرت سخندان

ای شاه سه سال از تو دور ماندم

چون خاطرکافر ز نور ایمان

از آتش هجرت بسوخت جانم

دوزخ بود آری سزای عصیان

هر موی بر اندام من نموده

چون برکتف بیور اس ماران

اکنون عجبی نیست ‌گر بپایم

جاوید به عشرت‌سرای گیهان

ایراک ز ادراک خاک پایت

چون خضر رسیدم به آب حیوان

قربت ‌که مهین نعمتی خداداد

زان بیهده‌ کردم سه سال‌ کفران

زان بار خدا از برای‌ کیفر

بگماشت به جانم عذاب حرمان

اینک به ستغفار مدح دارم

از فضل عمیمت امید غفران

تا ماه منور بود هماره

بیت الشرفش ثور و خانه سرطان

چون نور مه از صارم هلالی

توران ات مسخر چو ملک ایران

بت‌الشرف و بیت تو هماره

محروسهٔ ایران و مرز توران

آن به‌که دهم زیب این قصیده

ازگوهر مدح علیّ عمران

چون ختم ولایت به ذات او شد

هم ختم محامد به دوست شایان

آن فاتح خیبرکه‌گشته زآغاز

از فطرت او فتح باب امکان

آن خواجهٔ‌ کامل‌که ره ندارد

در عالم جاهش خیال نقصان

بی‌ جلوهٔ انوار او نتابد

بر مشرق دل آفتاب عرفان

بی‌زیور ذات وی آفرینش

ماند به یکی نو عروس عریان

پرواش کی از هست و نیست چون هست

با هستی او هست و نیست یکسان

ز امکانی و ز امکان فراتر استی

چون بر ز شکوفه ثمر ز اعصان

%
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۵ - در مدح شاهزادهٔ گردون و ساده فریدون میرزا فرمانفرمای فارس می‌فرماید

به عزم پارس دل پارسایم از کرمان

سفر گزید که حب‌الوطن من‌الایمان

مرا عقیده‌ که روزی دوبار در شیراز

به دوستان‌کهن بهینه نوینم پیمان

گمانم آنکه چو در چشمشان شوم نزدیک

چه‌نور چشم دهندم به‌چشم خویش مکان

ولیک غافل ازین ماجرا که مردم چشم

ز چشم مردم هست ازکمال قرب نهان

به صدهزار سکندر که ره‌نوردم خورد

رهی سپردم چون عُمر خضر بی‌پایان

رهی ز بسکه درو جوی و جر به هر طرفش

چو آسیا شده جمعی ز آب سرگردان

رهی نشیبش چندان‌که حادثات سپهر

رهی فرازش چندان که نایبات زمان

نه بر شواهق او پرگشوده مرغ خیال

نه در صحاری او پا نهاده پیک‌گمان

عروج ختم رسل را به جسم زی معراج

شدن بر اوج جبالش نکوترین برهان

چو جا به فارس ‌گزیدم دلم ‌گرفت ملال

چو مومنی‌ که به دوزخ رود ز باغ جنان

مرا به کُنهِ شناسا ولی ز غایت بخل

همه ز روی تحیر به روی من نگران

یکی به خنده‌ که این واعظیست از قزوین‌

یکی به طعنه‌که ای فاضلیست از همدان

من از فراست فطری ز رازشان آگه

ولی چه‌سود ز تشخیص درد بی‌درمان

هزار گونه تذلل به جای آوردم

یکی نکرد اثر در مناعت ایشان

بلی دو صد ره اگر آبگینه نرم شود

تفاوتی نکند سخت‌رویی سندان

به هر تنی ‌که نمودم سلام ‌گفت علیک

ولی علیکی همچون علی مفید زیان

چو حال اهل وط شد به م چنب عالی

که می‌زنند ز حیلت بر آتشم دامان

بگفتم ار همه از بهر دادخواهی محض

قصیده‌یی بسرایم به مدحت سلطان

خدیو کشور جم مالک رقاب امم

کیای ملک عجم داور زمین و زمان

سپهرکوکبه فرمانروای فارس ‌که هست

تنش ز فرط لطافت نظیر آب روان

قصیده‌ گفتم و هر آفرین‌ که فرمودند

مرا به جای صلت بود به زگنج روان

صلت نداد مرا زان سبب‌که خواست دلش

که آشکار شود این لطیفهٔ پنهان

که درّ درّیِ نظم دریّ قاآنی

چنان بهی‌که ادای بهای او نتوان

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۶ - د‌ر ستایش شاه مبرور محمدشاه غازی طاب‌الله ثراه‌ گوید

به عید قربان قربان‌کنند خلق جهان

بتا تو عید منی من ترا شوم قربان

فدایی توام آخر جدایی تو ز چیست

دمی بیا بنشین آتش مرا بنشان

بهار چهر منا خیز تا به خانه رویم

مگر به آب رزان بشکنیم ناب خزان

ز سرخ‌باده چنان آتشی برافروزیم

که خانه رشک برد بر هوای تابستان

به من درآمیزی تو همچو روح با پیکر

به تو درآویزم من همچو دیو با انسان

گهی ز موی تو پر ضیمران‌ کنم بالین

گهی ز روی تو پر نسترن ‌کنم دامان

گهی ز چهر تو چینم ورق ورق سوری

گهی ز زلف تو بویم طبق طبق ریحان

گهی به طرهٔ مفتول تو کنم بازی

گهی ز نرگس مکحول تو شوم حیران

گره ‌گره ز سر زلف تو گشایم بند

نفس نفس به لب لعل تو سپارم جان

مراست مسأله‌یی چند ای پسر مشکل

مگر هم از تو شود مشکلات من آسان

سخن چه ‌گویی چون از دهانت نیست اثر

کمر چه بندی چون از میانت نیست نشان

دهان نداری بر خود چرا زنی تهمت

میان نداری بر خود چرا نهی بهتان

اگر میانت باید چه لازمست سرین

وگر سرینت شاید چه واجبست میان

کسی به تار قصب بسته است تل سمن

کسی به موی سبک بسته است ‌کوه‌گران

ترا که‌ گفت‌ که از گنج شاه دزدی سیم

به جای ساعد سازی در آستین پنهان

و یا که گفت ترا تا به جای گرد سرین

به حیله پشتهٔ الوند دزدی از همدان

میانت تارکتانست و آن سرین مهتاب

ز ماهتاب بکاهد هماره تارکتان

مگر سرین تو در نور قرص خورشیدش

که تاش بینم اشکم شود ز چشم روان

ز شوق ‌گرد سرینت بر آن سرم‌ که ز ری

روم به مصر به دیدار گنبد هرمان

بدین سرین‌که تو داری میان خلق مرو

که ترسم اینکه به یغما رود چو‌ گنج روان

بس ‌است ‌طبیت ‌و شوخی پی حلاوت شعر

بیا به فکر معاش اوفتیم و قوت روان

مگر به حیله یکی مشت زر به چنگ آریم

که زر ذخیرهٔ عیشست و اصل تاب و توان

به زر شود دل ویران دوستان آباد

به زر شود دل آباد دشمنان ویران

به چنگ زر چو تو سیمین‌بری به چنگ آید

که شعر خالی پر نان نمی کند انبان

تراس مایه جمال و مراس مایه‌ کمال

کنیم هر دو تجارت چو مرد بازرگان

ز شعر مشکین تو مشک را کنی ‌کاسد

ز شعر شیرین من شهد راکنم ارزان

ترا ز زلف سیه طبله طبله مشک ختن

مرا ز نظم دری رسته رسته درّ عمان

ترا به خدمت خود نامزدکند خسرو

مرا به مدحت خود کامران‌ کند سلطان

جهان‌گشای محمد شه آنکه مژّهٔ او

به ‌گاه خشم نماید چو چنگ شیر ژیان

اجل به سر نهد از بیم تیغ او مغفر

فنا به برکند از سهم تیر او خفتان

خطای محض بود بی‌رضای او توبه

ثواب صرف بود با ولای او عصیان

ز هول رزمش شاهین بیفکد ناخن

ز حرص جودش کودک برآورد دندان

سحاب رحمت او ژاله را کند گوهر

نسیم رأفت او لاله را کند مرجان

به روز باران ‌گر رای او عتاب‌ کند

ز بیم هیبت او بازپس رود باران

جهان‌ستاناکشورگشا شها ملکا

تویی ‌که جاه تو راند گواژه بر کیوان

به وقت طوفان‌گر لطف تو خطاب‌کند

ز یمن رحمت تو عافیت شود طوفان

به هیچ حال نگردد سخا گسسته ز تو

تو خواه در صف کین باش و خواه در ایوان

به روز بزم‌کنی جن و انس را دعوت

به‌گاه رزم‌ کنی وحش و طیر را مهمان

مثال‌ کثرت عالم تویی به وحدت خویش

وگر قبول نداری بیاورم برهان

به ‌گاه همت ابری به‌گاه‌ کینه هژبر

به وقت حزم زمینی به‌گاه عزم زمان

به حلم خاک حمولی به عزم باد عجو‌ل

به خشم آتش تیزی به لطف آب روان

چو دهر کینه سگال چو بحر گوهربخش

چو مهر عالم‌گیری چو چرخ ملک‌ستان

چو مدح تیغ تو گویم گمان بری که مگر

لهیب دوزخ سوزنده خیزدم ز دهان

شهنشها توشناسی مراکه در همه عمر

بجز مدیح ملک هیچ ناورم به زبان

ز مهر روی تو ببریده‌ام ز حب وطن

اگر چه دانی حب‌الوطن من‌الایمان

ولی زکید حسودان ز بس ملولستم

بدان رسیده که نفرین کنم به چرخ کیان

وبال جان من آمد کمال و دانش من

چو کرم پیله‌ که از خود بدو رسد خسران

دو سال رفته ‌که فرمان من چو پیک عجول

به فارس رفته و برگشته باز زی طهران

گهی به مسخره و طعنه زیر لب گویند

غلط گذشته ز دیوان شاه این فرمان

گهی به قهقهه خندان‌که شه به هر سالی

چرا مبالغ چندین دهد بدین‌ کشخان

جز این بهانهٔ چند آورند و عذر دگر

که ‌گر بگویم ‌گویند ها مگو هذیان

سخن چو دولت خسرو از آن دراز کشید

که همچو عمر شهم شکوه‌ایست بی‌پایان

بود هبوط ذنب تا همیشه در جوزا

بود وبال زحل تا هماره در سرطان

حسود قدر تو غمگین چو ماه در عقرب

خلیل جاه تو شادان چو زهره در میزان

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۸ - و من افکار طبعه فی‌المدیحه

تاج دولت رکن دین غیث زمین غوث زمان

شاه عادل خسرو باذل شهنشاه جهان

مرگ را در مشت‌گیرد اینک این تیغش دلیل

مار در انگشت دارد وینک آن رمحش نشان

خشم او یارد ز هم بگسستن اعضای سپهر

حزم او تاند بهم پیوستن اجزای زمان

چون نماید یاد تیغش آتشین‌ گردد خیال

چون سراید وصف گرزش آهنین گردد زبان

بسکه اسرار نهان از نور رایش روشنست

آرزو از دل پدیدارست و معنی از بیان

ملک ملک اوست تا هر جا که تابد آفتاب

دور دور اوست تا هرجا که‌ گردد آسمان

ناخدا تا داستان عزم و حزم او شنید

گفت زین پس مرمرا این لنگرست آن بادبان

حقه‌باز و ساحرم خوانند مردم زانکه من

در مدیح شه ‌کنم هردم گفتیها عیان

یاد تیغ اوکنم دوزخ فشانم از ضمیر

نام خشم او برم آتش برآرم از زبان

رعد غرّد گر بگویم ‌کوس او هست اینچنین

کوه برّد گر بگویم رخش او هست آنچنان

نام خُلقِ او برم خیزد ز خاک شوره ‌گل

وصف جود او کنم ‌بخشم به‌سنگ خاره جان

نام حزمش بر زبان آرم فلک ماند ز سیر

ذکر عزمن در مبان آرم زمین‌گردد روان

شر‌ح رزم او دهم ‌گردد جوان از غصه پیر

یاد بزم اوکنم پیر از طرب‌گردد جوان

ای سنین عمر تو چون دور اختر بیشمار

وی رسول ‌عدل ‌تو چون ‌صنع داور بیکران

بسکه در عهد تو شایع ‌گشته رسم راستی

شاید ار مرد کمانگر ساخت نتواند کمان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۹ - در مدح جناب حاجی و شاهنشاه مبرور محمد شاه غازی

چو رای خواجه اگر پیر‌ گشته است جهان

غمین مباش که‌گردد به بخت شاه جوان

جهان جود محمد شه آسمان هنر

که آفتاب ملوکست و سایهٔ یزدان

همیشه شاد بود شاه خاصه عید غدیر

که کردگار قدیرش به جان دهد فرمان

که ‌ای محمد ترک ای خدیو ملک عجم

محمد عربی را به خویش‌ کن مهمان

بساز جشنی کامروز شیر بیشهٔ ما

به صید روبهکان تیز می‌کند دندان

نبی به روز چنین از جهاز منبر ساخت

بگفت از پس تسبیح ما به خلق جهان

اَلست اولی منکم تمام گفتندش

بلی تو بهتری از ما و هر چه در گیهان

‌گرفت دست علی پس به دست و کرد بلند

چنان که ساعد او برگذشت از کیوان

بگفت هرکش مولا منم علی مولاست

که او مکمّل دینست و تالی قرآن

به‌خصم‌ و یارش یا رب تو باش دشمن و دوست

به ناصرش ده نصرت به خاذلش خذلان

یکیست عید غدیر ارچه خلق را امروز

بود درست سه عید سعید در ایران

نخست عید غدیر از خلافت شه دین

دوم جمال ملک شهریار ملک‌ستان

سه دیگر آنکه به قانون عید پیش‌کنند

به جای میش به شه جان خویش را قربان

شگفت نیست‌که شه نیز جان فدا سازد

به جانشین نبی خواجهٔ ملک دربان

علی اعلی دارای آسمان و زمین

ولیّ والا دانای آشکار و نهان

خلیفهٔ دو جهان دست قدرت داور

ذخیرهٔ دل و جان گنج صنعت سبحان

هژبر یزدان سبابهٔ ارادهٔ حق

روان عالم علامهٔ یقین وگمان

کلید قدرت همسال عشق فیض نخست

نوید رحمت تمثال عقل روح روان

نیاز مطلق تسلیم‌کل توکل صرف

امام برحق غیث زمین و غوث زمان

صفای صفوت میقات علم مشعر هوش

منای منیت میزاب علم ‌کعبهٔ جان

شفیع اسود و احمر قسیم جنت و نار

مراد عارف و عامی پناه ‌کون و مکان

کتاب رحمت فهرست فیض فرد وجود

سجل هستی طغرای فضل فصل امان

وجود او وطن جان عارفان خداست

بدوگرای ‌که حب‌الوطن من الایمان

ایا حقیقت نوروز و معنی شب قدر

که مفتی دو جهانی و مفنی یم وکان

قسم به واجب مطلق که گر تویی ممکن

وجوب را نتوان فرق‌کردن از امکان

مقام عالیت این بس که غالیت شب و روز

خدای خواند و منعش ز بیم تو تنوان

و گرش برهان ‌پرسی که ‌چون علیست خدای

خلیل‌وار در آتش رود که ها برهان

منت خدای نمی‌دانم اینقدر دانم

که بحر معرفتت را پدید نیست‌ کران

به وقت مدح تو همچون درخت وادی طور

همه صدای اناالحق برآیدم ز دهان

درآفرینش هر ذره را به رقص آرم

در آن زمان‌ که‌ کنم نام نامی تو بیان

مگر ز رحمت خاص تو آگهی دارد

که بار جرم همه خلق می‌کشد شیطان

هرآنکه‌کین تو ورزد چه بالد از طاعت

هر آنکه مهر تو جوید چه نالد از عصیان

مگر عدوی ترا روز حشر لال‌کند

ز حکمت ازلی‌کردگار هر دو جهان

وگرنه آتش دوزخ چسان زبانه‌کشد

گر او به سهو برد نام نامیت به زبان

صفات غیب و شهودی که بود یزدان را

ز یک تجلی ذات توگشت جمله عیان

تویی‌ که دانی اذکار طیر در اوکار

تویی که بینی ادوار روح در ابدان

به جستجوی تو قمری همی زند کو کو

به رنگ و بوی تو بلبل همی‌ کشد دستان

ز عکس صورت تو سرخ ‌گشته‌ گونه‌ گل

ز بیم هیبت تو زرد مانده روی خزان

شبی به عالم روحانیان سفرکردم

فراخ دشتی دیدم چو وهم بی‌پایان

سواره عقل ز هر جانبی رجز می‌خواند

چنان که رسم عرب هست و عادت شجعان

برون نیامده هل من مبارز از لب او

ز دور نام تو بردم گریخت از میدان

بس است مدح تو ترسم‌که قدسیان ‌گویند

که ‌کیست اینکه ستادست در صف میدان

بر آنکه گفته خدایش ثنا ثنا گوید

به قدّ پست و رخ زشت و جامهٔ خلقان

مرا ز جامهٔ خلقان چه خجلتست ز خلق

که گفته است خدا کلّ من علیها فان‌

ولی ز مهر تو دارم امید کاین رخ زشت

ز وصل غلمان زیبا شود به باغ جنان

مجو به غیر خدا از خدای قاآنی

دعای خسرو گو تاکه برهی از خسران

همیشه تا زنخ دلبران به چنبر زلف

چوگوی سیم نماید به عنبرین چوگان

هرآنکه پیرو چوگان حکم سلطان نیست

به زخم حادثه بادا چوگوی سرگردان

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۷ - د‌ر مدح خاقان خلد آشیان فتحعلی شاه مغفور و شجاع السلطنه فرماید

پدری و پسری سایه و نور یزدان

پدری و پسری رحمت و فیض رحمان

چه پدر آنکه ببالد ز جلوسش اورنگ

چه پسر آنکه بنازد ز وجودش ایوان

چه پدر بخت جوان رامش با پیر خرد

چه پسر پیر خرد رامش با بخت جوان

چه پدر گشته به نه خطهٔ گردون حاکم

چه پسر آمده بر هفت ممالک سلطان

چه پدر بندهٔ دربار شکوهش قیصر

چه پسر چاکر درگاه جلالش خاقان

چه پدر زلّه ‌بر از خوان عطایش حاتم

چه پسر بهره‌ور از دست سخایش قاآن

چه پدر کار جهان راست ازو همچون تیر

چه پسر قامت گردون ز کمانش چو کمان

چه پدر کرده دو تا بر سر نیوان مغفر

چه پسرکرده قبا بر تن دیوان خفتان

چه پدر شعلهٔ تیغش به‌صفت هفت جحیم

چه پسر ساحت‌کاخش به‌مثل هشت جنان

چه پدر بنده‌یی از کاخ منیعش بهرام

چه پسر خادمی از قصر رفیعش ‌کیوان

چه پدر خاک زمین‌ گشه ز حزمش ساکن

چه پسر چرخ برین گشته ز عزمش گردان

چه پدر منفعل از نفخهٔ لطفش فردوس

چه پسر مشتعل از آتش قهرش نیران

چه پدر اختر او برج مهی را مهتاب

چه پسرگوهر او درج شهی را شایان

چه پدر اشهب قدرش را گردون آخور

چه پسر ابرش جاهش راگیتی میدان

چه پدر مهر به کریاس خیامش خادم

چه پسر دهر به دهلیز سرایش دربان

چه پدر گاه سخا مظهر فیض ازلی

چه پسر روز وغا آیت قهر سبحان

چه پدر لجهٔ بیداد از آن پرآشوب

چه پسر زورق آشوب از آن در طوفان

چه پدر افریدون ‌از فر و هوشنگ از هنگ

چه پسر برزو از برز و تهمتن ز توان

چه پدر فطرت آن ثانی آن عقل اول

چه پسر طینت آن اول خلق امکان

چه پدر در حرمش پرفکنان طایر وهم

چه پسر در طلبش بال‌فشان مرغ‌گمان

چه پدر بوم و بر فاقه ز جودش آباد

چه پسر بام‌ و در کینه ز دادش ویران

چه پدر با حشمش حشمت دارا تهمت

چه پسر باکرمش همت حاتم بهان

چه پدر دهرش ناورده به صد قرن قرین

چه پسر چرخش ناکرده مقارن به قران

چه پدر کرده سپر سفت عدو از کوپال

چه پسرکرده زره پیکر خصم از یکان

چه پدرگشته قضا تابع او در احکام

چه پسرگشته قدر پیرو او در فرمان

چه پدر ناوک دلدوزش دلدوزهٔ تن

چه پسر تیغ جهان‌سوزش سوزندهٔ جان

چه پدر زایمن آن خلق جهان را ایسر

چه پسر زایسر آن اهل زمان را ایمان

چه پدر زخم برون را ز عطایش مرهم

چه پسر درد درون را ز سخایش درمان

چه پدر بر زبر چرخ چوکوهی درکوه

چه پسر درکرهٔ خاک جهانی به جهان

چه پدر خطه‌بی ازکشور او عرض زمین

چه پسر لحظهٔ از مدت او طول زمان

چه پدر در حذر از صولت او شیر دژم

چه پسر در خطر از سطوت او پیل دمان

چه پدر آنکه نهنگش بدرد چرم پلنگ

چه پسرکافعی پیچانش بپیچد ثعبان

چه پدر ذرهٔ از نور ضمیرش خورشید

چه پسر قطره‌بی از دست مطیرش باران

چه ‌پدر ساحل‌ جان ‌جودش ‌همچون جودی

چه پسر نوش روان عدلش چون نوشروان

چه پدر آنکه کند کار بگردان مشکل

چه پسر آنکه ‌کند رزم به میدان آسان

چه پدر رتبهٔ مدحش ز سخن بالاتر

چه پسر پایهٔ وصفش چو سخن بی‌پایان

چه پدرگشته صبا زان به ارم خرم‌دل

چه پسر آمده قاآنی ازو تازه روان

چه پدر تا به ابد باد وجودش جاوید

چه پسر تا به قیامت‌ کرمش جاویدان

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۰ - و له فی المدیحه

خلق را چون آفرید از لطف خلاق جهان

داد گوش و چشم و لب پا و سر و دست و زبان

تا که گوشی نشنود جز مدحت دارای عهد

تا نبیند دیده‌یی جز طلعت شاه جهان

تا لبی از هم نجنبد جز به مدح شهریار

تاکه پایی نسپرد ره جز ره آن آستان

تا نباشد در سری جز شوق سلطان زمن

تا نه دستی جز که بر دامان دارای زمان

خاصه از روز ازل زان رو زبان را نطق داد

کاو نیاید در سخن الا به مدح قهرمان

قهرمان ملک جمشیدی بهادر شه حسن

آنکه زد خرگاه عزّت بر فراز لامکان

نزد او وقری نباشد رزم را با روز بزم

پیش از فرقی ندارد آشکارا یا نهان

خشتی از درگاه او را گر به صد قسمت ‌کنند

گردد از هر پارهٔ خشتی عیان صد آسمان

با بر و بُرزش سزد برزو دهد ابراز بُرز

با توان او توان‌ گفتن تهمتن را نوان

ای ‌کیومرث جهان هوشنگ تهمورس نظیر

وی فریدون زمان جمشید کسری پاسبان

نی تو را در صد قران گیتی نماید یک قرین

نی تو را با صد قرین‌ گردون رساند یک قران

ختم. را از کف عنان وز پا رود بیرون رکاب

چون کنی پا در رکاب و چون به کف گیری عنان

بذل با طبع توگویا زاده‌اند از یک شکم

جو‌د با دست تو مانا آمدستی توأمان

قهر و لطفت را بود قدرت ‌که انگیزد به فعل

آتش برزین ز دریا آب زمزم از دخان

گر ز حکم نافذت‌ گردن بپیچد روزگار

آسمان بر گردنش بندد طناب از کهکشان

چیست‌در دست تو آن لعبت‌که در هنگام سیر

همچو مستسقی بود جویای آب از هر کران

تا ندری مر دهانش را نیاید در سخن

تا نبری مر زبانش را نیاید در بیان

پیکرش سقلابی است و چهره زنگی لاجرم

گه به سوی رزم تازد گه به سوی قیروان

در نظام مملکت چون تالی تیغ تو شد

هم نیغش زان سب جا داده‌بی اندر بنان

شهریارا گر بدین‌سان تربیت فرماییم

بس نپاید کم ثنا گوید حکیم شیروان

دی که بوسیدم زمین زان پس که خواندم نظم خویش

خواشم زی بنگه ویران م‌د.گردم روان

دید درکریاس درگاهت مرا سردار عصر

آنکه تا جاوید باد او را حیات جاودان

بانگ زد قاآنیا بنشین زمانی تا تو را

چند مضمون در مدیح پادشه بدهم نشان

پس مسطر کرد سطری چند بر قرطاس زر

زان مضامینی ‌که ‌کردم نظم در صدر بیان.

وانگهم فرمود گر گفتی بدین طرز و طریق

زر فشانم این چنین و سیم بخشم آنچنان

من‌ به‌ پاسخ ‌عرض ‌کردم‌ ای‌ عجب کاندر تخست

گوهر افشانی به من از مدح شاه‌ کامران

بعد بذل‌گوهرم منت نهی از سیم و زر

بعد جود لجه‌ام مکنت دهی از آبدان

حق همی داند نگفتم بر امید آنچه ‌گفت

جز ز بهر امتثال و جز ز بهر امتحان

تا پس از هر فصل دی ‌گردد بهاری آشکار

تا که بعد از هر بهاری فصل دی گردد عیان

دشمنانت را خزانی باد لیکن بی‌بهار

دوستانت را بهاری باد لیکن بی‌خزان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۱ - د‌ر مدحت مرحوم مغفور حاج حسن‌خان شیرازی می‌فرماید

در دور دارای زمین در عهد خاقان زمان

کشورگشای راستش گیهان خدای راستان

غازی محمد شاه یل عین دول عون ملل

غیث عطا غوث امل ماه زمین شاه زمان

از امر سالار عجم فرمانروای ملک جم

فصل ادب اصل کرم کهف امل حرز امان

شاه آفریدون مهین آن کش جهان زیر نگین

هم تابع حکمش تکین هم پیرو امرش طغان

شهزاده‌یی کز فال و فر نارد شهان را در نظر

گامی ز ملکش خشک و تر نامی ‌ز جودش بحر و کان

خان جهان حاجی حسن صدر زمین بدر زمن

بختش جوان رایش کهن عزمش سبک حزمش گران

در جهرم از رای رزین افکند حصنی بس حصین

با رفعتش‌ گردون زمین در ساحتش‌ گیتی نهان

حصنی‌که‌گیهان یکسره هستش نهان در چنبره

چون نقطه‌بی در دایره در چنبرن هفت آسمان

با چارسویی بس نکو خاکش چو عنبر مشکبو

در ساحتش از چارسو اهل امل دامن‌کشان

هم ‌کرد در جهرم بنا نیکو رباطی دلگشا

صحنش ‌همه ‌شادی‌فزا خاکش همه عنبرفشان

زانرو پس از اتمام او فرمود گلشن نام او

کز خاک عنبرفام او آید شمیم‌ گلستان

هم درکنار راغها افکند بنیان باغها

کز شرم هریک داغها دارد به دل باغ جنان

از آن بساتین سربسر دانی ‌کدامین خوبتر

گلشن که در مد نظر آمد به از مدهامتان

جهرم بهشتی شد نکو از بهر نیْل آرزو

اهل امانی سوی او پویان ز هرسو شادمان

هم چون به دشت از دیرگه بُد سست‌بنیانی تبه

تا خلق را در نیم ره در هر زمان بخشد امان

فرمود بر جایش بنا فرخ رباطی دلگشا

کز کید دزدان دغا باشد پناه ‌کاروان

نامش چو زاول بد محک آن‌نام را ننمود حک

اینک به نام مشترک خوانند او را رهروان

هم برکه‌یی افکند بن‌کش وصف ناید در سخن

تا هست‌گیهان‌کهن مانا کزو ماند نشان

چون این عمارات رزین بنیان نهاد آن پاکدین

کش هردم از جان آفرین بادآفرینها بر روان

عُشرِ بخوسات‌بلد چندان ‌که بود از چار حد

کرد از کرم وقف ابد تا سود یابد زین زیان

ز آغاز دید انجام را زد پشت پا ایام را

بنهاد بیرون‌ گام را پیش از اجل زین خاکدان

تنها نه این فرخ‌نسب گشت این مبانی را سبب

ای بس بناکش جد و اب گشتند بانی در جهان

از جدش ار جویی اثر کامد به عقبی پی‌سپر

وز فضل دادش دادگر جا در بهشت جاودان

حاجی سلیمان بد کز او دنیا و دین را آبرو

هم نیک‌رو هم نیکخو هم پاکدل هم پاک‌جان

ور گیری از بابش خبر شهر فضایل ‌راست در

در هر کمالی مشتهر بر هر مرادی‌ کامران

حاجی محمدکزکرم از سنگ نشناسد درم

کوبش حرم خویش ارم یارش قوی خصمش نوان

فرمود در جهرم بنا چندان بنای دلگشا

تا باغ خلدشش در جزا بخشد خدای انس و جان

هم مدرسی افکنده پی یونان به رشک از خاک وی

در وی اساس جهل طی چون در جنان هون و هوان

هم خود سبب تاسیس را هم مایه خود تدریس را

نایب‌مناب ادریس را هرگه که بگشاید زبان

هم مسجدی افکنده بن عالی‌تر ازکاخ سخن

از نصرت رای‌ کهن از یاری بخت جوان

هم بارگاهی دلنشین هم گنبدی‌ گردون قرین

بر مضجع ماه زمین بر مرقد شاه زمان

شهزادهٔ اعظم حسین آن اصفهان را نور عین

اعدا ازو در شور و شین احباب ازو با قدر و شان

هم از پی زوّار او بنیان نهاد آن نیک‌خو

دلکش رباطی بس نکو کش نیست فرق از فرقدان

باری چو آن فرخ‌ پسر بر عادت جد و پدر

در جهرم این والااثر بنهاد و فارغ گشت از آن

شهزادهٔ فرخ‌نسب بنهاد جهرم را لقب

دارالامانی زین سبب کامد امانی را مکان

هر سو پی تاریخ او قاآنی آمد رازگو

با هر ادیبی رازجو با هر لبیبی وازدان

برداشت سر یک تن ز جا فرمود این مصراع را

دارالامانی فارس را باد از بلا دارالامان

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها