0

قصاید قاآنی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۲ - در ستایش رستم خان فرماید

من آن نشاط ‌کز این بزم دلستان بینم

نه از بهار و نه از سیر بوستان بینم

نه از تفرج غلمان نه از نظارهٔ حور

نه از بهشت نه از عمر جاودان بینم

کسان بهشت برین را در آن جهان بینند

من از شمایل ترکان درین جهان بینم

هزار شکرکه بر رغم دشمنان حسود

به وصل دوست دل و دیده‌ کامران بینم

ز جام باده و رخسار ترک باده‌گسار

هلال و زهره و خورشید را قران بینم

ز ابرو و مژهٔ دلبران شهرآشوب

خدنگ غمزه ز هر گوشه در کمان بینم

به چنگ ساده‌رخان ساغر هلالی را

چو ماه نو به کف مهر خاوران بینم

ز نالهٔ دف و آواز چنگ و نغمهٔ عود

به دل طرب به بدن جان به تن توان بینم

پیاله و می ‌و ساقی و بزم را با هم

هلال و مشتری و ماه و آسمان بینم

ز خد و قد و بناگوش دلبران تتار

چمن چمن‌ گل و شمشاد و ارغوان بینم

به طرف عارن هریک دو زلف غالیه‌سا

دو اژدها به سر گنج شایگان بینم

به تار طرهٔ عابدفریبشان دل خلق

چو مرغ در قفس افتاده زآشیان بینم

ز روی تافته وگیسوان بافته‌شان

طبق طبق ‌گل و سنبل به هر کران بینم

سرینشان متمایل‌شود چو از چپ و راست

ز شوق رعشه به تن آب در دهان بینم

میانشان را از مو نمی‌توانم فرق

ز بسکه مو همی از فرق تا میان بینم

به هفت عضو تن از چین زلفشان آشوب

کمند رستم و غوغای هفتخوان بینم

ولی به چشم تأمل چو موشکاف شوم

ز فرق تا به میان فرق در میان بینم

میان دیده و دل عکس چهرهٔ ساقی

و یا سهیل یمن را به فرقدان بینم

یکی غزال غزلخوان‌گرفته برکف دف

مه دو هفته و ناهید توامان بینم

ز بس چکیده به جام از جبین ساقی‌خوی

به طیب ساغر می را گلابدان بینم

سرین و ساعد و سیما و ساق ساقی را

سریر و قاقم و سنجاب و پرنیان بینم

فکنده سایه به رخسار دوست زلف سیاه

ستاره را ز شب تیره سایبان بینم

مگر به مردمک چشم من گرفته قرار

که هرکجا که نظر افکنم همان بینم

ز عشق طلعت مغبچگان‌که بر رخشان

طراوت آرم و نزهت جنان جنان بینم

دمی‌ که از لب و دندانشان حدیث‌ کنم

حلاوت شکر و شهد بر زبان بینم

رواج کاج و کلیسا و بُرنُس و ناقوس

کساد خرگه و دستار و طیلسان بینم

گلاب و عنبر و شنگرف و زعفران در بزم

ز بهر نشرهٔ رخسارشان عیان بینم

ز آب دیده‌گلاب و ز خون دل شنگرف

ز آه عنبر و از چهره زعفران بینم

مر این غزل که ازو وحش و طیر در طربند

سزای مجلس خاص خدایگان بینم

سپهر مجد و جهان جلال رستم‌خان

که جان رستمش اندر بدن نهان بینم

ملک‌نژادی کاندر ریاض شوکت او

سپهر را چو یکی شاخ ضیمران بینم

در آشیان همایون همای همت او

زمانه را چو یکی مشت استخوان بینم

بر آستانش غوغای مهتران شنوم

در آستینش دریای بیکران بینم

به دستش اندر در بزم چون قدح گیرم

به چنگش اندر در رزم چون سنان بینم

به طعم آن را تسنیم جانفزا خوانم

به طعن این را تنین جان‌ستان بینم

به روز رزمش زلزال بوم و بر دانم

به‌گاه بزمش آشوب بحر و کان بینم

به نزد جودش کآتش زند به خرمن بخل

سحاب را چو یکی برشده دخان بینم

به هرکجا که حدیثی رود ز طلعت او

به هرکجا نگرم باغ و بوستان بینم

رونده‌کشتی عزم جهان‌نوردش را

ز هفت پردهٔ افلاک بادبان بینم

سنان او را حرّاق جسم و جان گویم

بنان او را رزاق انس و جان بینم

ثنای او را آرایش سخن یابم

ولای او را آسایش روان بینم

بزرگوار امیرا تویی‌که خنگ ترا

به دشت هیجا با باد همعنان بینم

ز خون‌فشانی تیغ تو تا به روز قیام

زمین معرکه را بحر بهرمان بینم

فنای دشمنت از تیغ فتنه‌زا خوانم

بلای دولتت از دست درفشان بینم

به‌گاه‌کینه‌کمان تو وکمند ترا

نظیر ماه نو و جفت‌کهکشان بینم

بهای خاک رهت گر دهند هر دو جهان

به خاکپای توکس باز رایگان بینم

زمانه راکه ز پیری‌گرفته بود ملال

به روزگار تو هم شاد و هم جوان بینم

ز یمن مهر تو ای ماه آسمان جلال

به خویش هرکه در آفاق مهربان بینم

به دهر بخت تو تا حشر کامران بادا

چنان ‌کش او را در دهر کامران بینم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:45 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۱ - مطلع ثانی

منم‌ که ازکف زربخش آفت‌ کانم

جهان عزّ و علا را چهار ارکانم

به وقعه پیلم وکوبنده گرز خرطومم

به‌ کینه شیرم و درنده تیغ دندانم

زمانه چنبری از تاب خورده فتراکم

ستاره جوهری از آب داده پیکانم

زره شود سپر آسمان ز شمشیرم

قبا شود کمر کهکشان زکیوانم

زمانه گسسته طنابی به میخ خرگاهم

زمین شکسته‌ کلوخی به خاک ایوانم

به بزم عشرت رودک ز نیست ناهیدم

به بام شوکت چوبک ز نیست‌کیوانم

مکدرست ضمیر از نیاز فغفورم

مجدرست زمین از نماز خاقانم

چو عزم رزم‌کنم ضیغم زره‌پوشم

چو رای بزم کنم قلزم سخندانم

به روز قهر اجل را رواج بازارم

به‌گاه مهر امل راکساد دکانم

به خوان فضل چو از آستین برآرم دست

کمینه لقمه بود صدهزار لقمانم

به‌گاه نظم چو از ابر،‌خامه پاشم آب

کهینه قطره بود صدهزار قطرانم

درون درع چو در آب عکس خورشیدم

فراز رخش چو برکوه ابر نیسانم

به باغ لاله و ریحان‌ گرم بجوشد مهر

مصاف باغ و سنان لاله تیغ ریحانم

به آب و سبزه و بستان‌گرم بجنبد دل

خدنگ آب و خسک سبزه دشت بستانم

شمامه‌یی بود از بویِ خلق فردوسم

شراره‌یی بود از تف تیغ نیرانم

به‌گرد رزم چو در زنگبار خورشیدم

به پشت رخش چو بر بوقبیس عمّانم

محیط قهرم و شمشیر وگرز امواجم

سحاب‌کینم وکوپال و تیغ بارانم

به تیغ شیر شکر ملک را پرستارم

به رمح مارصفت ‌گنج را نگهبانم

شدس پرّ مگس همچو پر طوطی سبز

ز رنگ زهرهٔ گرگان دشت گرگانم

هنوز از دلم الماس زمردین‌ گوهر

ز خون خصم چکد لخت لخت مرجانم

هنوز تیغ درخشان من به خود نازد

که من ز خون عدو معدن بدخشانم

مراست عرضی شاها که‌ گر قبول افتد

دهد بهار امل بار شاخ حرمانم

دو هفته رفت‌که ازفاقه در قلمرو فارس

نژند و خوار چو مصحف به‌کافرستانم

از آنکه زلف پریشان به طبع دارم دوست

چو زلف دوست پریشان شدست سامانم

علی‌الخصوص ‌که در فرق می‌بتوفد مغز

ز شوق حضرت فرمانروای ایرانم

بجز اراده مرا نیست ساز و برگ سفر

به ساز و برگ چنین طیّ راه نتوانم

گرم وظیفهٔ امساله التفات رود

ز شوق بر دو جهان آستین برافشانم

چنان به شکر تو گویا شوم ‌که گ‌‌ویی چرخ

نموده تعبیه بر لب هزاردستانم

شها چو سیم و زرم بیش ازین نژند مدار

چه جرم‌ کرده‌ام آخر چه بوده عصیانم

به من ستم چه‌کنی خسروا نه من سیمم

ز من چه‌کینه‌کشی داورا نه من‌ کانم

به دولت تو که نه من پسر عم اینم

به افسر توکه نه من برادر آنم

نه آسمانم چندین مساز پامالم

نه روزگارم چندین مخواه خسرانم

نه همچو صبح ز دستم به پیش رای تو لاف

که تا ز دست سخط بردری‌گریبانم

دوام عمر تو چندانکه آسمان‌گوید

مدار عمر سر آمد به امر یزدانم

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:46 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۴ - د‌ر مدحت جغتای خان بن ارغون میرزا می‌فرماید

آمد برم سحرگه آن ترک سیمتن

با طره‌یی سیاه‌تر از روزگار من

مویش فراز رویش آزرم غالیه

رویش به زیر مویش بیغارهٔ سمن

مویی چگونه مویی یک راغ ضیمران

رویی چگونه رویی یک باغ نسترن

ماهی فراز سروش وه‌وه قرار جان

سروی نشیب ماهش به‌به بلای تن

ماهی چه ماه هی‌هی منظور خاص و عام

بروی چه سرو بخ‌بخ مقصود مرد و زن

در تاب طره‌اش‌ که‌ گره از پی‌ گره

در چین ‌گیسویش‌ که شکن از پی شکن

یک شهر دل به‌ بند کمند از پی‌ کمند

یک ملک جان اسیر رسن از پی رسن

یک خنده از لبانش و تا بنگری عقیق

یک جلوه از رخانش و تا بگذری چمن

چون توده‌های ریگ‌ که از جنبش نسیم

سیمین سرینش موج زند گفتی از سمن

گو چهره‌اش نگه‌ کن از حلقهای زلف

یزدان اگر ندیدی در بند اهرمن

بنگر کلاله‌اش ز بر چهرهٔ لاله‌رنگ

گر ضیمران ندیدی بر برگ یاسمن

بنگر فراز نارونش لعل نارگون

گر ناردان ندیدی بر شاخ نارون

هر سو چمان و شهری پویانش از قفا

هر سو روان و خلقی بر گردش انجمن

چون دیدمش دویدم و در برکشیدمش

خوشدل چنان شدم‌ که ز دبدار بت شمن

بنشستم و نشاندمش از مهر در کنار

بر هیاتی ‌که شمع فروزنده در لگن

لختی ‌چو رفت ‌چهره ‌دژم ‌کرد و جبهه ترش

چونان کسی که نوشد جام می کهن

گفتم‌که تنگدل به چه‌گشتی بسان جام

گفتا از آنکه نبود صاحبدلی چودن

گفتم‌ خم‌ش که صاحبدل در جهان بسیست

گ‌فتا مگو که صرف‌‌ گمانست و محض ظن

گفتم‌که‌ای حدیث من و تو به روزگار

منسوخ ‌کرده قصهٔ شیرین و کوهکن

صاحبدل از چه مسلک‌ گفتا ز شاعران

گفتم پی چه خدمت ‌گفتا مدیح من

مدحم نه اینکه ماه منیرم بود عذار

وصفم نه اینکه چاه نگونم بود ذقن

بستایدم به اینکه هواخواه حضرتیست

کامد به عهد مهد صف‌آرای و صف‌شکن

تابان در محیط جلالت جهان مجد

جغتای‌خان بن ارغون خان بن حسن

شیرانش طعمه‌اند نبسته دهن ز شیر

پیرانش سخره‌اند نشسته لب از لبن

خردست و خرده‌گیر به میران خرده‌دان

طفلست و طعنه‌گوی به پیران پر فطن

خردست و شیرخوار ولی گرد شیرخوار

از شیرزنش طعمه ولی مرد شیرزن

از خوی او شمیمی تا بنگری ختا

از موی او نسیمی تا بگذری ختن

روزی رسد که بینی بر نوک خطیش

نه چرخ را چو مرغی به فراز بابزن

روزی رسد که بینی بر دشت‌ کارزار

از آهنش‌ کلاه و ز پولاد پیرهن

روزی رسد که بینی بر نوک نیزه‌اش

بدخواه را چو پیلی بر شاخ ‌کرگدن

روزی رسد که بینی بر ایمنش پرند

وقتی رسد که بینی بر ایسرش مجن

این در نظر سپهری آکنده از نجوم

آن در صفت هلالی آموده از پرن

روزی رسد که بینی بر جبهه‌اش ترنج

وقتی شود که یابی بر چهره‌اش شکن

از آن ترنج خلقی دمساز با شکنج

وزان شکن گروهی همراز با شجن

طبعش ز بس‌ گهرخیز اندر گه سخا

لطفش ز بس شکرریز اندرگه سخن

چون نام این بری‌ گهرت خیزد از زبان

چون وصف آن کنی شکرت ریزد از دهن

این شبل آن غضنفر کز گاز و چنگ او

بر پیکر تهمتن ببر بیان ‌کفن

این مهر آن سپهر که از مهر و کین او

یک‌ ملک را مسرت و یک ملک را محن

این در آن صدف ‌که ز آزرم ‌گوهرش

بیغاره از شبه شنود لؤلؤ عدن

این پور آن ‌کیا که به میمند و اندخوذ

خود گوان شکست ز کوپال‌ که‌ شکن

این شبل آن اسد که ازو پیل را هراس

این پور آن بدرگه ازو شیر را شکن

آخر نه این نبیرهٔ آن کز خدنگ او

در پهنه جسم‌ گردان آزرم پر وزن

آخر نه این ز دودهٔ آن ‌کاتش حسامش

در دودمان افغان افروخت مرزغن

آخر نه این ز تخمهٔ شاهی‌که بوقبیس

گردد ز زخم‌ گرزش چون تخم پر پهن

آخر نه این نبیرهٔ شاهی ‌کزو گریخت

کابل خدا چنانکه ز لاحول اهرمن

کابل خدا نه دهری آبستن از فساد

کابل خدا نه چرخی آموده از فتن

با لشکری فره همه در عزم مشتهر

با موکبی ‌گران همه در رزم ممتحن

از سیستان و کابل و کشمیر و قندهار

وز دیرجات هند بل از دهلی و دکن

آمد به مرز خاور و خاورمهان همه

با یکدگر ز یاریش از ریو رایزن

خسرو شنید و رفت و درید و برید وکف

بست و شکست و خست از آن لشکر کشن

از رمح و تیغ و خنجر و فتراک و گرز و تیر

اندام و ترک و تارک و بازو و برز و تن

بس‌ تن که کوفت از چه ز کوپال جان‌شکر

بت سر که‌ کفت از چه ز صمصام سرفکن

از بسکه‌ کشته پشته ‌گرانبار شد زمین

از بسکه خسته بسته به زنهار شد زمن

هرکس که بود یارش شد خصم با ملال

هرکس که بود خصمش یار با محن

مسروق پور ابرهه با صدهزار مرد

شد از یمن به چالش زی سیف ذو‌الیزن

وان پنج ره هزار بدش مرد کینه‌جوی

با ششصد از عجم همه در رزم شیرون

رفت و شکست موکب مسروق را و گشت

هم در یمن شهیر و همش خلق مفتتن

آن رزم را بسنجد اگر کس به رزم شاه

چون‌ کین ‌کودکست بر کینه پشن

تنها همین نه لشکر کابل خدا شکست

از تیغ کُه شکاف و ز کوپال کُه‌شکن

بس ملکها گرفت به بازوی ملک گیر

بس حصنها گشود ز چنگال خاره‌کن

شاهان ز خصم خویش ستانند ملک و او

بخشد به‌ خصم خویش ‌همی‌ ملک خویشتن

آری چو خصم ازو کند از ملک او سوال

ننگ آیدش ز فرط عطا گفت لا و لن

شاها مباش رنجه گر از کید روزگار

سالی دو ماه بختت باکید مقترن

ایوب مر نه تنش به اسقام مبتلا

یعقوب مر نه جانش به آلام مرتهن

آن آخر از بلا جست از آب چشمه‌سار

این آخر از عمی رست از بوی پیرهن

یونس مگر نبودش در بطن نون سکون

یوسف مگر نه‌گشتش در قعر چَه سکن

آن شد رسول قوم و شد آزاد از بلا

این شد عزیز مصر و شد آزاد از حزن

مر مصطفی نکرد نهان تن به تیره غار

جولاهه مر نگشت به آن غار تار تن

بگذر ز انبیا چه بزرگان‌که روزگار

پیوسه‌شان قرین شجن داشت در سجن

مر کیقباد و بیژن و کاووس هر سه را

زالبرز و چاه و کوری برهاند تهمتن

سنجر مگر نه در قفس غُز اسیر بود

واخر به چاربالش فر گشت تکیه‌زن

اکنون تو نیز گرت مر این چرخ ‌کج‌نهاد

دارد قرین تیمار از ریمن و شکن

بشکیب ‌کز شکیب شود قطره پاک دُر

بشکیب‌ کز شکیب شود خاره بهر من

نی زار نالد آنگه از جان برد ملال

می تلخ ‌گردد آنگه از جان برد محن

آسوده‌دل نشین‌ که چو دیماه بگذرد

بلبل ‌کشد ترانه و خامش شود زغن

دلتنگ‌تر ز غنچه‌ کسی نی ولی به صبر

بینی‌کزان شکفته‌تری نیست در چمن

ملکی ستد خدای ‌که تا ملک دگرت

بخشد همی نکوترهاگوش‌کن ز من

معمار خانهای کهن را کند خراب

تا نو نهد اساس ‌که نو بهتر از کهن

هرکس به قدر پایه ببایدش جایگاه

عنقا کند به قاف وکبوتر بچه و کن

قدرت بلند و پست بسی تودهٔ زمین

شخصیت عظیم و تنگ بسی فسحت زمن

گو ملک رو چو هست بجا تیغ ملک گیر

گو بلخ شو خراب چو زنده است روی تن

روزی رسد تیغ یمانیت در یمین

آرد زمین معرکه چون ساحت یمن

روزی رسد که چونان محمود زاولی

در سومنات بت‌شکنی بر سر شمن

روزی رسد که از مدد تیغ‌ کفرسوز

نه نام دیر شنوی نه نام برهمن

روزی رسد که بر تو شود فتنه روزگار

چون نل‌که بود واله بر طلعت دمن

روزی رسد که خصم تو سر افکند به زیر

چونان کسی که ناگه درگیردش وسن

شاها یک آفرین تو صد گنج‌ گوهر ست

باورگرت نه لب بگشا از پی سخن

بر این چکامه‌ گر بفشانی هزار گنج

جز آفرینی از تو نخواهم ورا ثمن

لیکن یک آرزویم از دیرگه به دل

زانم هماره بینی محزون و ممتحن

دارم یکی برادر در پارس پارسا

کاو اندر آن دیار اویسست در قرن

جان‌گویدم ابی او خلد ار بود مرو

دل راندم ابی او سور ار بود مزن

بی‌او زیم چنانکه ابی ‌سرخ ‌گل‌گیا

بی‌او بوم چنانکه ابی پاک جان بدن

گریم چو ابر بی او در شام و در سحر

نالم چو رعد بی‌او در سر و در علن

بی‌او دل از خروشم تفتیده چون تنور

بی‌او رخ از خراشم آژیده چون سفن

بی‌او ز غم ‌گزیر ندارم به هیچ مکر

بی‌او ز رنج چاره ندارم به هیچ فن

جز چار مه نه بیش و نه ‌کم‌کم خدایگان

فرمان دهدکه رخت‌کشم جانب وطن

گر گویدم ملک که بود راهزن به ‌راه

گویم برهنه باک ندارد ز راهزن

ور گویدم‌ که نیست ترا باره ی چمان

گویم‌ که پای راهسپر بس مرا چمن

اینها تمام طیبت محضست اگرچه نیست

طیبت ز بندگان به ملوک ای ملک حسن

منت خدای راکه مرا از عطای تو

حاجت به کس نه‌جز به خداوند ذوالمن

منت خدای راکه ز بس جود بیحساب

در زیر در و گوهر بنهفتیم بشن

قاآنیا توگرم بیانیّ و قافیه

تکرار جست و دورست ابن معنی از فطن

صاحب ‌که با جوازش هذیان بود فصیح

صاحب‌که با قبولش ابکم بود لسن

صدری‌ که در قلمرو شرع رسول‌ گشت

کلکش چو تیغ شاه جهان محیی سنن

شاه زمانه فتحعلی شه‌که روز رزم

درگوش بانگ شاد غرش لحن خارکن

دستش نه‌ گر مخالف با گوهر عمان

طبعش نه ‌گر معاند با لؤلؤ عدن

بهر چه بخشد آن یک‌گوهر همی به‌کیل

بهر چه ریزد این یک لولو همی به من

تابان ز حلقهای زره جسم روشنش

چون نور آفتاب‌که تابد ز آژگن

دستش چو یار خطی زلزال در خطا

پایش چو جفت ختلی ولوال در ختن

اجراخور از عطایش پیوسته خاص و عام

روزی‌بر از سخایش همواره مرد و زن

چونان‌که ختم آمد بر نام وی از سخا

من نیز ختم‌کردم بر نام او سخن

تا دهر گاه محنت زاید گهی نشاط

یارش قرین رامش و خصمش قرین رن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:46 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۵ - در ستایش پادشاه رضوان جایگاه محمد شاه غازی طاب اللّه ثراه‌ گوید

در شهر ری امسال به هرسو که نهم گام

هر کس صنمی دارد گلچهر و گل‌اندام

هر شام‌کشد تنگ در آغوشش تا صبح

هر صبح زند چنگ به‌گیسویش تا شام

من یار ندارم چکنم جز که خورم غم

یارب چکنم‌کاش نمی‌زاد.مرا مام

دانند حسودان‌که من از رشک به جوشم

هرگه‌که دلارام شود با دگری رام

آیند و بر آرند ز دل آهی و گویند

کایا خبرت هست ز بدعهدی ایام

آن ترک خطا راکه ز ما می‌نکند یاد

وان ماه ختن راکه ز ما می‌نبرد نام

دوشینه یکی مردک قلاّش ببوسید

بوسی‌که از آن پر ز شکر گشت در و بام

وین نیز عجبتر که فلان شوخ ز باده

بیخود شد و بر خاک نهاد آن رخ‌گلفام

پاشیده شد از زلفش در هر طرفی مشک

گسترده شد از جعدش در هر قدمی دام

رخشان‌ دو ر‌خش ‌همچو پر از زهره یکی چرخ

رنگ دو لبش همچو پر از باده یکی جام

مجلس همه چون دامن اطفال به نوروز

از چشم و لبش پر شده از پسته و بادام

او خفت و حریفان به‌کنارش بغنودند

ز آغاز توان یافت ‌که چون بود سرانجام

چون من شنوم این سخنان را بخروشم

وز خشم مرا تیغ زند موی بر اندام

نه قدرت و زوری ‌که بریزم همه را خون

نه تاب و توانی ‌که بدوزم همه را کام

آوخ ‌که شدم پیر به هنگام جوانی

از هجر جوانان جفاپیشه و خودکام

نه حاصلم از عشق بغیر از الم دل

نه واصلم از دوست بغیر از طمع خام

شب نیست‌ که از غصه به دندان نگزم لب

دور از لب و دندان جوانان دلارام

قانع نبود غیر من از یار به بوسه

چونست ‌که من راضیم از دوست به دشنام

نه هست مرا طلعت زیبا که نگاری

در بزم من از میل طبیعت بنهد گام

نه عربده دانم‌ که چو ترکان سپاهی

با لاله‌رخی ساده شوم رام به ابرام

نه پیشه‌ورم تا که زر و سیم‌ کنم‌ کسب

نه پیله‌ورم تاکه زر و سیم کنم وام

یک چاره همی دانم و آن چاره همینست

کامشب نزنم چشم بهم تا به ‌گه شام

مدحی بسزا گویم و فردا به‌ گه بار

خوانم بر دادار جهان داور اسلام

جمجاه محمّد شه غازی‌ که ز سهمش

سهراب گریزد ز صف جنگ چو رهام

از عیب هنر آرد بی‌ منت اعجاز

از غیب خبر دارد بی‌زحمت الهام

ای خشم توگیرنده‌تر از پنجهٔ شاهین

وی تیغ تو درنده‌تر از ناخن ضرغام

نام تو پرستند چه در هند و چه در چین

مدح تو فرستند چه از مصر و چه از شام

رخت ظفر آنجاست ‌که بخت تو نهد تخت

سِلک گهر آنجاست که ‌کِلک تو نهد گام

جاسوس تو هستند در آفاق شب و روز

مهمان تو هستند به پیکار دد و دام

نشگفت‌ که دریا نزند موج ازین پس

از بسکه جهان یافته از عدل تو آرام

اصنام مگر رخ به‌کف پای تو سودند

کز فخر زیارتگه خلقی شده اصنام

آلام اگر تقویت از مهر تو جویند

تا حشر همه رامش جان خیزد از آلام

اجسام اگر تربیت از قدر تو جویند

والاتر از ارواح بود پایهٔ اجسام

اقلام نه گر نامهٔ فتح تو نگارند

هرگز نبود فایده در فطرت اقلام

اسقام نه گر پیکر خصم تو گدازند

بیهوده نماید به نظر خلقت اسقام

اجرام ز امر تو مگر خلق شدستند

ورنه چه بود اینهمه تاثیر در اجرام

اوهام به عزم تو مگر چنگ زدستند

ورنه چه بود اینهمه تعجیل در اوهام

اعدام مگر سیرت خصم توگرفتند

کاندر دو جهان هیچ اثر نیست ز اعدام

چون نیزهٔ تو روید از آجام همی نی

تب دارد ازین روی به تن شیر در آجام

گر مقسم ارزاق ‌کسان جود تو بودی

درویش و غنی را همه یکسان بد اقسام

اجرام فلک با تو همه متفق آیند

هر روزکه عزم تو به‌کاری‌کند اقدام

افراد جهان سر بسر اقرار نویسند

هر وقت‌که رای تو به رازی دهد اعلام

تا از ادب و جاه تو خاموش نشینند

برداشت قضا قوت‌ گفتار ز انعام

تا جانوران بر در جاه تو گرایند

بگذاشت قدر قوت رفتار در اقدام

شمشیر تو شیری‌که ز تن دارد بیشه

پیکان تو پیکی ‌که ز مرگ آرد پیغام

چرخست‌ کمان تو ازینروی بود خم

رزقست عطای تو ازینروی بود عام

جامی بود از بزم ندیمان تو خورشید

ترکی بود از خیل غلامان تو بهرام

قاآنی اگر مدح تو تا حشر نگارد

هرگز نرسد دفتر مدح تو به اتمام

تا زخم زند بر رگ جان نشتر فصّاد

تا موج زند از نم خون شیشهٔ حجام

چون نشتر فصّاد به تن خصم ترا موی

چون شیشهٔ حجام به کف خصم ترا جام

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:46 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۵ - در مدح امیرالامرا‌‌ء العظام شاهرخ خان قاجار می‌فرماید

انجمن پر انجمست از مهر چهر ماه من

خیز ای خادم برون بر شمع را از انجمن

الله الله چیست انجم آفتاب آمد برون

شمع را بگذار تا بیهوده سوزد همچو من

می‌نسوزد شمع راکس زود برخیز ای ندیم

جمع را گردن فراز و شمع را گردن بزن

جمع را آشفته دارد شمع موم از دمع شوم

خیز و این گردنکش ناکام را گردن فکن

از شبستان شو به بستان ای ترا بستان غلام

تا سمن پیشت نماز آرد چو پیش بت شمن

ماه می‌گفتم ترا گر ماه بودی مشکبوی

سرو می‌خواندم‌تراگر سرو بودی‌سیمتن

ماه را کی ریشه سرو و سرو در سیمین قبا

سرو رایی میوه ماه و ماه در مشکین‌ رسن

نخل آرد خار و خرما نحل آرد نیش و نوش

از چه این هر چار دارد آن لب چون بهرمن

نوش و خرما از تبسم خار و نیش از سر زنش

آن دو دایم بهر غیر و این دو دایم بهر من

شهد می‌ریزد به جای خنده زان شبرین‌لبان

قند می‌بارد به جای حرف زان نوشین ‌دهن

می‌خراشد سینه‌ام را ناخن از عشق لبت

چون ز بهر نقش شرین بیستون راکوهکن

تو لبی‌ داری چو لعل‌ و من‌ سرشکی چون عقیق

نه ترا باید بدخشان نه مرا باید یمن

خال و رخسار تو با هم چیست دانی زاغ و باغ

زاغ یک خروار عنبر باغ یک دامان سمن

خنده یک بنگاله شکر لعل یک عمان‌گهر

زلف یک اهو از عقرب طره یک عالم‌ شکن

عشوه یک‌کابل‌سماع و غمزه یک بابل‌فسون

ناز یک شیراز شوخی چهره یک‌کشمیرفن

آن زنخدان‌یک سپاهال سیب‌سیمینست‌و هست

صدهزار آسیب ازان سیبم نصیب جان و تن

یک بیابان سنبلست آن زلفکان مشکبار

یک خراسان فتنه است آن چشمکان راهزن

همچو نارکفته‌ام دل زان لب چون ناردان

پر ز نار تفته‌ام جان زان قد چون نارون

خال مشکت به رخ یا هندویی آتش‌پرس

خط سبزت‌گرد لب یا طوطیی شکرشکن

صو‌رت‌و خط‌خال‌و عارض زلف‌و چشمت پیش هم

ماه و هاله داغ و لاله مشک و آهوی ختن

تا شدستی ای پری پیدا پری پنهان شدست

ور شوی پیدا شود پنهان ز طعن مرد و زن

مهرچهر روشنت در موی همچون جوشنت

نور یزدانست در تاریک جان اهرمن

سجده آرد پیش رویت هردم آن زلف ساه

چون بر خورشد هندو چون بر بت برهمن

ماه نخشب چاه نخشب‌گر ندیدستی ببین

ماه‌نخشب زان‌عذار و چاه نخشب زان ذقن

بذلهٔ شیرین ز قاآنی به‌ گوش آید غریب

چون نوای خارکن از بینوای خارکن

می‌کندگه دل چکار افغان چرا از غم چسان

همچو قمری‌کی بهاران بر چه بر سرو چمن

ترک من‌کوه از چه آویزی به موکاینم سرین

آنچنان‌کوهی‌که در ایران نگنجد از سمن

چشم وگیسوی تو چون بینم به یاد آید مرا

حالت افراسیاب اندرکمند تهمتن

چهره ات فردوسی از حسنست و مژگانت در او

راست مانند سنان‌گیو در جنگ پشن

زلف تو چون پشت‌ من شد پشت‌من چون زلف تو

وین‌ دو چون‌ چرخ ‌از پی‌ تعظیم‌ خورشد زمن

شاهرخ‌خان‌ کش رود گردون پیاده در رکاب

با فر فرزین نشیند چون بر اسب پیلتن

صدر و قدر او جلیل و طول و نول او جزیل

رای و روی او جمیل و خلق و خوی او حسن

از هراس بأس او گوی زمین را ارتعاش

از نهیب گرز او چرخ مهین را بو مهن

در نیام نیلگون شمشیر گوهربار او

یا نهان در ظلمت شب موج دریای عدن

جوهرش در تیغ و تیغش در نیام‌گوهرین

آن پرن اندر هلالست این هلال اندر پرن

تیر در شستش ‌عقابی ‌مانده‌چون‌ماهی بشست

تیغ در دستش نهنگی‌ کرده در عمان وطن

مهر لامع نزد رایش‌کوکبی در احتراق

نسر واقع بر سنانش صعوه‌یی بر بابزن

خنجر رخشنده‌ش از کوههٔ توسن عیان

یا روان از قله ی کهسار سیلی موج‌زن

ای چو جنت خلقت اندر جانفروزی مشتهر

ای ‌چو دوزخ‌ خشمت اندر کفر سوزی ممتحن

کلک لاغر در بنانت ماهی و بحر محیط

شکل جوهر بر سنانت ‌گوهر و بحر عدن

با رخی‌ پرچین زنی‌ چون زین به رخش از بهر کین

تاختن از چین‌کند رخشت بیکدم تاختن

جامهٔ جاه تو و معمار ایوان تو را

عرش اطلس پروزست و چرخ هشتم پروزن

روی‌تو مهریست‌رخشان‌کش زمین‌آمد سپهر

رای تو شمعیست تابان‌کش جهان آمد لگن

همچو معماری مهندس هر سحرگه آفتاب

با شعاع خود ز بام قصرت آویزد رسن

پیش ‌تیغت چون‌ بود یکسان چه ‌آهن چه حریر

لاجرم بر پیکر خصمت چه خفتان چه‌کفن

بر هلاکت مرگ قادر نیست لیک از فرط جود

خود نثار مرگ سازی نقد جان خویشتن

زانکه‌ چون‌ جان‌ از تو او خواهد ز فرط مکرمت

ننگ داری در جواب او زگفت لا و لن

الله الله مرحبا قاآنیا زین فکر تو

کز سماع آن به رقص آید روان اندر بدن

صاحبا صدرا خداوندا روا داری ‌که چرخ

ماه بخت چون منی با کید دارد مقترن

چشم آن دارم‌که با فرمانروای اصفهان

بازگویی‌کای ملک خصلت امیر موتمن

ای خداوندی‌ که دارد از عطای عام تو

منتی بر هرکه درگیتی خدای ذوالمنن

این همان قاآنی دانا که ازگفتار او

سنگ آید در سماع وکوه آید در سخن

این همان قاآنی بخرد که ماند جاودان

مدح او اندر زمان و قدح او اندر زمن

مدح او زنده است تا هر زنده‌ای‌گردد هلاک

قدح او تازه است تا هر تازه‌یی ‌گردد کهن

تو عزیز مصر احسانی و او یوسف‌صفت

خستهٔ‌ گرگ شجون و بستهٔ سجن شجن

چند چون ایوب باشد همدم رنج و عنا

چند چون یعقوب ماند ساکن بیت‌الحزن

نی بود ننگ سلیمان‌گر سخن‌گوید به مور

یا چه از سیمرغ‌ کاهد گر نشیند با زغن

مدح او چون درپذیرفتی عطایی لازمست

اینچنین بودست تا بودست میران را سنن

رفتگان را نام نیکو زنده دارد ورنه هست

سالیان‌تا از جهان‌رفتست سیف ذوالیزن

تا به‌کی قاآنیا زین عجزکردن شرم دار

عجز در نزد کریمان نیک دورست از فطن

عجز ‌چون تو کهتری در نزد چون او مهتری

راستی‌گویم دلیل ضنت اش و سوء ظن

هر کرا طول و نوالی ننگش از طول نوال

هرکرا فضل و سخایی شرمش از فضل سخن

ابر نیسان را نگوید هیچکس‌گوهرفشان

مهر رخشان‌را نگوید هیچ کس پرتوفکن

تا قیامت باد خصمت یار لیکن با ملال

تا به محشر باد یارت خصم لیکن با محن

هان بیا قاآنیا ترک طمع‌کن از مهان

تیشهٔ همت بیار و ریشهٔ ذلت بکن

یاد آور داستان‌ گربه‌ای‌ کز بهر عیش

سوی قصر تیرزن شد از سرای پیرزن

عزت ار خواهی قناعت‌کن‌که نقد آبرو

جنس عزت را شود از بی‌نیازی مرتهن

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:46 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۶ - در ستایش امیرالامراء العظام حسین خان نظام‌الدوله گوید

اندر جهان دو چیز از دل برد محن

یا سادهٔ جوان یا بادهٔ کهن

تا چند غم خوری می خور به جای غم

غم پیرزن خورد می مرد شیرزن

در دیدهٔ تعب میخ فنا بکوب

وز تیشهٔ شغب بیخ عنا بکن

یاری‌گزین جوان قلاش و نکته‌دان

جان‌بخش ‌‌و جان‌ستان دلجوی و دلشکن

گر فحش می‌دهد احسنت‌گو بده

ور تیغ می‌زند سهلست ‌گو بزن

منت خدای را کز خیل نیکوان

چشمی ندیده است ترکی چو ترک من

رخ یک‌بهشت حور تن یک سپهر نور

لب یک قرابه شهد رو یک طبق سمن

یاقوت لعل او همرنگ نار دان

شمشاد قد او همسنگ نارون

بنهفته در رطب یک روضه اقحوان

پوشیده در قصب یک پشته یاسمن

در زلفکان او تا چشم می‌رود

بندست یا گره چینست یا شکن

گیسویش از قفا غلطیده تا سرین

آن صدهزار مو این یک‌هزار من

چون بینم آن سرین یاد آیدم همی

ازکوه بیستون.وز رنج کوهکن

گه نوشم از لبانش یک‌کوزه انگبین

گه چینم از رخانش یک خوشه نسترن

سمیین سرین او هر گه نظر کنم

آبم همی چکد از چشم و از دهن

چون ماه نخشبش ماهیست در کله

چون چاه نخشبش چاهیست در ذقن

چشش بلای دل زلفش عدوی دین

آن یک رساله سحر این یک قباله فن

مشکیست موی او قلب منش تتار

شمعیست روی‌او چشم منش لگن

بر موی دلکشش حیفست غالیه

بر جسم نازک‌اش ظلم است پیرهن

ترکا بچم به راغ وز خانه شو به باغ

کز لاله صد چراغ بینی به هر دمن

می نوش در صبوح تا بنگری فتوح

کز روح راح روح آساید از حزن

بردار چنگ و جام بگذار ننگ و نام

گیتی تراست دام این دام برشکن

بر بام بیخودی ‌کوس بلا بکوب

در طاق بیهشی تار فنا بتن

ما و منست هیچ در ما و من مپیچ

شو ساز کن بسیج زانسوی ما و من

تن خانهٔ فناست آن خانه را بکوب

جان پردهٔ بقاست آن پرده برفکن

بفکن حجاب جسم تا بشکنی طلسم

مردود خلق باش مقبول ذوالمنن

تشخیص نیک و بدگم‌کرده دیو و دد

درکیش ما بدند در پیش خود حسن

تن بایدت‌ کثیف تا جان شود لطیف

وین نکتهٔ شریف دریاب و دم مزن

آن روی آینه تاریک تا نشد

زین رد درو ندید کس عکس خویشتن

در عین اقتدار تسلیم‌ کن شعار

چون صدر نامدار سالار انجمن

دانا حسین خان نام‌آور جهان

آن میر کامران آن صدر موتمن

صدریست قدردان ابریست ببر دل

میریست شیرکش نیلیست پیلتن

در جاه معتبر در قدر مفتخر

در بزم مشتهر در رزم ممتحن

ای ملک تو قدیم ای جاه تو قدیم

ای بخت تو جوان ای رای تو کهن

ابری تو در نوال چرخی تو در جلال

مهری تو در جمال عقلی تو در فطن

مهر تو دلنواز قهر تو جان‌گداز

بخت تو سرفراز خصم تو ممتحن

از حرص جود تو دندان برآورد

اوّل نفس‌ که طفل لب شوید از لبن

ماند به خصم تو تیغ تو از هزال

ماند به‌گرز تو بخت تو از سمن

روزی که از غبار گردد زمانه تار

چون ملک زنگبار چون رای اهرمن

در دیدهٔ‌گوان مژگان زند خدنگ

برگردن یلان شریان شود رسن

گریان شود امل خندان شود اجل

کاسد شود امید رایج شود فتن

با بانگ نعره دل بیرون جهد ز لب

با سوز ناله جان بیرون رود ز تن

تن‌ها ز تف تیغ تفتیده چون تنور

سرها ز زخم‌گرز آژیده چون سفن

بر نوک نیزه‌ات آون شود عدو

مانند زنده پیل از شاخ‌کرگدن

چون ماه یکشبه بر ایمنت حسام

چون ماه چارده بر ایسرت مجن

بر جسم پردلان جوشن‌کنی قبا

بر پیکر یلان خفتان کنی ‌کفن

صدراز مهر تو دیریست تا مرا

دل‌ گشته مستهام جان ‌گشته مفتتن

عقدیست مهر تو جان منش‌گلو

نقدیست چهر تو روی منش ثمن

ختمست در جهان بر دست تو سخا

ختمست در زمان بر نطق من سخن

تا ناله می‌کند از عشق‌گل هزار

تا سجده می‌برد در پیش بت شمن

از دهرهٔ عتاب زهرهٔ عدو بدر

وز تیشهٔ صواب ریشهٔ خطا بکن

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:46 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۷ - د‌ر مدح فریدون میرزا

ای به مشکین موی تو مسکین دلم‌کرده وطن

چون غم آن موی مشکن در دل مسکین من

مه میان انجم از خجلت نگردد آشکار

آشکارت‌گر ببیند در میان انجمن

گر فرو ریزد اگر طلعت فروزی در بهار

سرو بنشیند اگر قامت فرازی در چمن

ای نه اندامست زیر جامه‌ات کاموده‌ای

پیرهن از یک چمن نسرین و یک بستان سمن

حاش لله نیست نسرین را چنین فر و بهار

روح پاکست اینکه دادی جای اندر پیرهن

این‌چه مشکین زلف دلبند رسا باشدکز او

یک جهان دل را اسیر آورده‌یی در یک رسن

یعلم‌الله هیچکس زینسان رسن هرگز ندید

حلقه اندر حلقه خم در خم شکن اندر شکن

زاتش دل سوزم و سازم ‌چو شمعت در حضور

خواهیم گردن فراز و خواهیم گردن بزن

ور توام‌ گردن زنی من تازه‌جان ‌گردم چو شمع

زانکه جان تازه یابد شمع از گردن زدن

خود چه باشد گر درآیی درکنار من شبی

همچو جانی در بدن یا همچو شمعی در لگن

نی چو قرص آفتابی من چرغ صبحگاه

در وصالت نیست الا جان سپردن‌ کار من

خرم آنشب ‌کز رخ و زلف تو باشد تا سحر

دوش من پر سنبل و آغوش من پر یاسمن

با من مسکین نگردی یار و جای آن بود

ای بت سیمین‌بر و سیمین‌تن و سیمین‌ذقن

لیک ازینسان هم نخواهد ماند روزی چند باش

تا ز جود خسروم بینی قرین خویشتن

در بر شه عرضه خو‌اهم داشت حال خویش و شاه

از کرم نپسنددم در این غم و رنج و محن

باش تا بینی که خسرو دوش و آغوش مرا

پر در وگوهر نماید از سخا و از سخن

باش تا بینی به من از بحر دست و کان طبع

گوهر افشاند به خروار و زر افشاند به من

ای بت قامت قیامت وی مه بالا بلا

ای غلام قامت و بالات سرو و نارون

تا به‌کی تابم بری زان زلفکان پر ز تاب

تا به‌ کی راهم زنی زان چشمکان پرفتن

لعل تو چون بهر من لیکن بود از بهر غیر

وه چه بود ار بهر من بود آن لب چون بهرمن

روی‌داری چون‌سهیل و لعل داری چون عقیق

هرکرا باشی به دامن بی‌نیازست از یمن

چثبم‌و مغز من ز عکس‌لعل‌و بوفا زلف تست

این پر از لعل بدخشان آن پر از مشک ختن

گل نبویم می ننوشم ‌که نباشند این و آن

این به طعم آن دهان و آن به بوی این بدن

مغز من‌پر نکهتست از بسکه بویم آن دو زلف

کام من پر شکرست از بسکه بوسم آن دهن

بوسهٔ لعل تو گر باشد به نرخ جان رواست

خاصه آن ساعت که خواند مدحت شاه زمن

شاه فرّخ‌ رخ‌ که یابد فرّ فرزینی ازو

هر پیاده‌کش دود در پای اسب پیلتن

خسروگیتی فریدونشه‌که باشد بر جهان

با وجودش منّت و فضل از خدای ذوالمنن

ای جوان بختی ‌که بی‌شیرینی اوصاف تو

هیچ‌ کودک برنگیرد در جهان لب از لبن

گردش گردون به‌قدر و جاه شخصت معترف

گردن دوران به جود و شکر مدحت مرتهن

ای به عالم بی‌همال از فطرت و اصل و گهر

وی به ‌گیتی بی‌مثال از فکرت و فهم و فطن

چرخ برپیچد عنان چون توسنت بیند دمان

خصم برپوشد کفن چون جوشنت بیند به تن

اژدر رمحت بیوبارد ود خشک و تر

تیر تو گوید برافروزد شرار مر زغن

کلک تو ریزد لآل نغز بی‌دست و درون

تیر تو گوید جواب خصم بی‌کام و دهن

چون‌به‌دست ‌آری قلم‌اندیشه‌ گوید ای‌شگفت

ابر نیسان را بود اندر محیط ایدر وطن

کف ‌گشودی در سخا بحر عمان شد در غمان

لب‌گشادی در سخن درَ ثمین شد بی‌ثمن

ای نهاده یک جهان سر بر خط فرمان تو

همچنان‌که مهر را هندو و بت را برهمن

گرنه بهر بذل تو چه سیم چه خاک سیاه

ورنه بهر جود تو چه ریگ چه در عدن

از پی مدح تو باشد ورنه خاصیت چه بود

منطق شیرین ودیعت در دهان مرد و زن

تا غم معشوق ‌گیرد در دل عاشق قرار

تا دل عشاق جوید در بر جانان سکن

حاسد جاه تو در قعر زمین‌گیرد سکون

پایهٔ قدر توگیرد جای در اوج پرن

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:46 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۸ - و له فی‌المدیحه

بارک‌الله بارک‌الله زان بت پیمان‌شکن

شوخ‌کشمر شمع خلخ‌شاه چین‌ماه ختن

بارک‌الله بارک‌الله زان حریف تندخو

فتنهٔ دل آفت دین شور جان آشوب تن

بارک‌الله بارک‌الله زان نگار نازنین

دلنواز و دل‌گداز و دلفریب و دل‌شکن

بارک‌الله بارک‌الله زان بت عابدفریب

ماه‌چهر و سست‌مهرو مخت‌روی و راهزن

بارک‌الله زان بتی ‌کز عکس موی و روی او

بوم و پر سنبلست و بام و در پر یاسمن

چشم‌او یک چرخ‌بیدادست ‌و یک‌ گردون جفا

زلف‌او یک‌دهرآشوب‌است‌و یک‌ گیتی فنن

گه‌ قمر دزدد زگردون‌ کاین‌ مرا دلکش جمال

گه سمن آرد ز بستان کاین مرا سیمین بدن

آن قمر را نرم‌نرمک جا دهد زیرکلاه

وان سمن را اندک اندک پوشد اندر پیرهن

گر به یک پا می خرامد سرو من عیبش مکن

هم به یک پا می‌خرامد سروناز اندر چمن

هرکجا زلفش همه‌ تاب‌ و خم ‌و پیچ و شکنج

هرکجا عشقش همه رنج و غم درد و محن

می‌کشید در پا سر زلفش از آن روگاهگاه

پای او در راه می‌لغزد ز زلف پرشکن

نی خطاگفتم ازان می‌لغزدش پا در خرام

کاو بود مانند ما پابست زلف خویشتن

یا دل پر درد ما را کرده از بس پایمال

گشته پای نازکش از درد دلها ممتحن

یا برای آنکه او از درد ما آگه شود

پای‌بست‌درد ما کردشخدای‌ذوالمنن

یاکند تقلید سرو و نارون‌ کاندر بهار

هم به یک پا می‌چمند از ناز سرو و نارون

یا سر پا می‌زند بر خاک یعنی‌ کای زمین

وجد کن کاندر تو دارد همچو من ماهی وطن

لکنتش‌ گر در سخن‌بینی‌مشو غمگین‌ازآنک

در دهان نوشش از تنگی نمی‌گنجد سخن

گوهر گفتار او از درج دل خیزد درست

لیک صدجا بشکند چون می‌برآید از دهن

بسکه تنگست آن دهان بربسته راه‌گفتگو

لیک از وی ‌گفتگوها خیزد از هر انجمن

بارک‌الله از دو چشم اوکه تا دیدم به چشم

چشم ‌بر بستم ز هوش و فکرت و فهم و فطن

مرحبا ابروی دلبندش ‌که نتواند کشید

با هزاران جهد آن مشکین‌کمان را تهمتن

در تمیز قبله هر کس را بباید اجتهاد

و اندرین ‌معنی نباید خلق را تقلید و ظن

من نمودم جهدها تا یافتم کابروی او

قبلهٔ اهل دلست و سجده‌گاه مرد و زن

مسلمست آنکس ‌که‌ رو آرد به‌ محراب ای شگفت

کافرم من تا شدست آن ابروان محراب من

شد دو روزی تا دلم را می‌کشد ابروی او

وان ‌اشارتها که ‌در هر یک ‌دوصد مکرست و فن

هرچه می‌ گویم دلا بر جای خویش آرام‌ گیر

کان‌صنم عابدفریبست آن پری پبمان‌شکن

راه بی‌حاصل مپوی و یار بی پروا مجوی

تخم در خارا میفشان خشت بر دریا مزن

دل مرا گوید برو قاآنی از من دست شوی

تخم بدنامی مکار و تار ناکامی متن

گر دلی درکار داری رو به سیم و زر بخر

ور نداری سیم و زر بستان ز میر مؤتمن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:47 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۹ - در ستایش شاهزاده اباقاآن میرزا ابن شجاع السلطنه می فرماید

تیغ را دانی به استحقاق ‌کبوَد تیغ‌زن

داور کشور گشا فرماندهٔ لشکرشکن

گرز را دانی ‌که باید برنهد بالای برز

بهمن لهراسب‌فر اسفندیار رویین تن

تیر را دانی که باید در کمان آرد کمین

قارن آرش کمان گودرز گرشاسب مجن

رمح را دانی‌که باشدکارفرما روز رزم

نیرم رستم صلابت رستم نیرم فکن

شاه شیر اوژن اباقاآن‌ که ‌گاه‌ گیر و دار

بر پی رخشش نماز آرد روان تهمتن

چون‌به‌چنگ‌آردکمان‌مویان‌به‌قبر ازوی‌قبا د

چون به کف گیرد سنان نالان به گور از وی پشن

ذکری از روی وی و گیهان ختا اندر ختا

بادی از خوی وی ویتی خت اندر خن

هر کجا لطفی ز گفت او نشاط اندر نشاط

هرکجا نامی ز قهر او محن اندر محن

چون‌فرازد قد ازو محفل ریاض اندر ریاض

چون ‌فروزد خد ازو مجلس چمن ‌اندر چمن

در درون درع تاری پیکر رخشان او

جان ‌جبریلست در تاریک جسم اهرمن

از نهیب‌ گرز او در جان‌ گوان را ارتعاش

از هراس برز او در تن مهان را بو مهن

تا نگوید دایه اندر گوش ‌کودک نام او

طفل نگشاید لبان را از پی شرب لبن

هر وشاق محفل او یوسفی‌ کز فرط حسن

جان چندین یوسف مصریش در چاه ذقن

گرنه خیاطست تیغ او چرا هنگام ‌کین

بر تن بدخواه جوشن را همی سازد کفن

ای به ایوان مهبط عفو خدای لایزال

ای به میدان مظهر قهر قدیر ذوالمنن

ای ملک دانی‌که تا من بسته‌ام لب از بیان

چون متاع فضل‌کاسدگشته بازار سخن

شد بلاغت از میان تا شعر من شد از میان

شد شجاعت از جهان تا از جهان شد بو‌الحسن

هم تو می‌دانی که عهدی بسته بودم دیرپای

تا به شین شعر و نون نظم نگشایم دهن

وین زمان این ژرف دریا یعنی این طبع روان

نغز درجی برفکند از قعر پر در عدن

تا ز تو کت آیت رحمت همی نازل به شان

با هزاران لابه خواهم عذر جرم خویشتن

یاوه‌یی گر سرزد از من عذر من بپذیر از آنک

راست دیوانه شدم تا یاوه شد دیوان من

من نمی‌گویم نیم عاقل ولی هنگام خشم

ابلهیّ مرد گردد چیره بر فهم و فطن

خود تو می‌دانی‌که زادهٔ طبع و فرزند خیال

بس‌گرامی‌تر ز زادهٔ مادر و فرزند زن

این من و این‌گردن من آن تو وآن تیغ تیز

خواهیم‌ گردن فراز و خواهیم‌ گردن بزن

آنقدر زی در جهان شاها کت آید در صماخ

ذکر محشر داستان رستم و رویینه‌تن

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:47 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۰ - د‌ر منقبت هژبر سالب علی بن ابیطالب علیه السلام گوید

چند خواهی پیرهن از بهر تن

تن رهاکن تا نخواهی پیرهن

آنچنان وارسته شو کز بعد مرگ

مرده‌ات را عار آید از کفن

مر بدن را رخت عریانی بپوش

پیش از آن‌ کت خاک پوشاند کفن

عشق خواهی جام ناکامی بنوش

فقر خواهی‌ کوس بدنامی بزن

داعی ابلیس را از در بران

جامهٔ تلبیس را از بر بکن

تن بکاه ای خواه در تیمار جان

تا به‌کی جان‌کاهی از تیمار تن

جان مهذب ساز همچون جبرئیل

تن معذب دار همچون اهرمن

شوق جان هستی دهد نه ذوق نان

درد دل مستی دهد نه درد دن

ای خلیفه‌زاده یاد آر از پدر

ای غریب افتاده بگرا زی وطن

شرزه شیری چند جری با سگان

شاهبازی چند پری با عنن

می‌ مشو مغرور اگر جویی فنا

می‌ مخور کافور اگر داری زغن

در گذر زین چار طبع و پنج حس

برشکن زین هفت شوی و چار زن

گر چو دیگت هست جوشی در درون

کف میار از خام‌طبعی در دهن

تا نشان سمّ اسبت ‌گم‌ کنند

ترکمانا نعل را وارونه زن

آفتاب ‌آسا به هر کاخی متاب

عنکبوت‌آسا به هر سقفی متن

چون مگس جهدی نما شهدی بنوش

چون شتر باری ببر خاری بکن

ز اقتضای نفس راضی شو که نیست

اقتضایی بی‌قضای ذوالمنن

این نه جبرست اختیارست اینکه خوی

خویش را بشناسد از درّ عدن

تا نگویی حال اگر زینسان بود

چیست حکمت در تکالیف و سنن

کز محک این بس که سازد آشکار

نقد مغبون را ز نقد ممتحن

چند‌ گویی کان قبیحست این صبیح

چند گویی‌ کان لجین‌ است این لجن

نسبت اجزا به اجزا چون دهی

بینی آن یک را قبیح این را حسن

لیک چون‌ کل را سراپا بنگری

جمله را بینی به جای خویشتن

عالمی بینی چو بادام دو مغز

کفر و دین هم مفترق هم مقترن

جان جدا از تن ولیکن عین جان

تن سوا از جان ولیکن صرف تن

ای صنم‌جوی صمدگو تا به‌کی

در زبان حق داری و در دل وثن

هر زمان سازی خدای رنگ رنگ

همچو نقش نقشبندان ختن

وین بترکاو را پس از تصویر وهم

کسوت‌ گفتار پوشی بر بدن

ایزدی را کز یقین بالاترست

جهد داری تا درآری در سخن

گر خداجویی ببین با چشم سر

در سراپای وجود بوالحسن

صانع‌ کل مانع ظلم و فساد

حامی دین ماحی جور و فتن

صهر احمد حیدر خیبر گشا

زوج زهرا ضیغم عنتر فکن

فذلک ایجاد و تاریخ وجود

مخزن اسرار و فهرست فطن

سرّ مطلق مایهٔ علم و عمل

شیر بر حق دایهٔ سر و علن

از ازل جانها به چهرش مستهام

تا ابد دلها به مهرش مرتهن

عقل با رایش چو سودای جنون

خلد با خلقش چو خضرای دمن

خاطر او مهر حکمت را فروغ

طینت او شمع هستی را لگن

مهر او رمح مهالک را زره

حفظ او تیغ مخافت را مجن

نام او در مهد از پستان مام

در لب کودک درآید با لبن

می‌نخیزد یک عقیق الاکه زرد

گر بجنبد باد کین‌ش در یمن

می‌نروید یک‌گیا الاکه سرخ

گر ببارد ابر تیغش بر چمن

روز روشن خواجهٔ هر شیرمرد

شام تاری خادم هر پیرزن

بسکه آب از چه‌ کشیده نیم‌شب

هر دو پایش را خراشیده رسن

بهر تنور ارامل نیمشب

گشته با سیمین انامل خارکن

هر غریبی راکه او پرسیده حال

کرده هر یادی به جز یاد وطن

هر یتیمی راکه او بخشیده مال

دیده هر نقشی به جز نقش محن

مهر بردار از زبان ای مرتضی

نکته‌یی بنما ز سرّ مختزن

حل ‌کن این اشکال‌های تو به تو

تا شناسندت خلایق تن به تن

تا به چند این اختلاف ‌کفر و دین

تا به چند این اتصاف ما و من

بازگو کابلیس و آدم از چه رو

ساز کردند ارغنون مکر و فن

این چه جنگ خرفروشان بد کزو

هر دو عالم پر غریوست و غرن

در جنان بر صلح چون بستند دل

در جهان بر کینه چون دادند تن

از کجا صادر شد آن صلح نخست

ازکجا ظاهر شد این‌کین‌کهن

محرم و محروم را علت یکیست

این چرا خائن شد آن یک مؤتمن

تا چه دید از گل ‌که عاشق شد هزار

تا چه دید از بت که عاشق شد شمن

بود اگر یعقوب راضی از قضا

از چه‌ گریان‌ گشت در بیت‌الحزن

موسی ار داند که حق نادیدنی است

از چه ارنی گفت و پاسخ یافت لن

ور یقین دارد که جرم از سامریست

خواجه هارون را چراگیرد ذقن

ور خلیل از قدرت حق واقفست

مرغکان را از چه برد سر ز تن‌

سوزن ار دجَال چشمت از چه رو

جان عیسی شد به مهرش مفتتن

اینهمه چون و چرا را ای علی

بر سر بوجهل جهلان در شکن

تا به لب ها نه چرا ماند نه چون

تا ز دلها نه‌ گمان خیزد نه ظن

الله الله ای علیّ مرتضی

جلوه‌یی بنما وکوته‌کن سخن

صلح و کین را ده به یکبار آشتی

کفر و دین را کن به یک جا انجمن

آشناکن دیو را با جبرئیل

آشتی ده شحنه را با راهزن

نفی را اثبات ‌کن در نفی لا

سلب را ایجاب ‌کن در لفظ لن

حیدرا نوروز سلطانی رسید

سر‌خ شد چون دشت ناوردت دمن

عقد انجم را فلک مانا گسیخت

تا فرو بارد به شاخ نسترن

در صدفها هرچه مروارید بود

ابر بستد تا فشاند بر سمن

توده توده مشک دارد ضیمران

شوشه شوشه سیم آرد یاسمن

ارغنون بستست بلبل در گلو

تا به‌ گل خواند نوای خارکن

هر کسی را عیدی از سلطان رسد

هم مرا عیدی ده ای سلطان من

عیدیم این‌کز پریشانی مرا

وارهاند همتت فخر زمن

چرخ بینش مخزن اجلال و جاه

بحر دانش منبع افضال و من

حاجی آقاسی خداوندی ‌که هست

هر دو گیتی درّ لفظش را ثمن

نیک بشمر هفت نقطهٔ نام اوست

اینکه‌گردون خواندش نجم پرن

پاسبان دولت شه بخت اوست

پاسبان را کی به چشم آید و سن

کلک او لاغر شد از سودای ملک

شخص سودایی کجا یابد سمن

با عدو کاری‌ کند کلکش که‌کرد

بیلک رستم به چشم روی تن

چون دعای دولتش خواند خطیب

مرغکان آمین‌ کنند اندر وکن

چون ثنای خلق او راند ادیب

آهوان تحسین ‌کنند اندر ختن

خصم می‌گرید ز بیم‌ کلک او

همچو مرغ سوخته بر بابزن

تا بود در سنبل خوبان گره

تا بود در طرّه ی ترکان شکن

زنده بادا تا ابد خصمش ولیک

در عذاب و محنت و بند و شکن

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:47 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۱ - در ستایش پادشاه جمجاه محمد شاه غازی طاب الله ثراه

دلی مباد گرفتار عشق چون دل من

که هر دمش به سماک از سمک رود شیون

هر آنکه هست بدو دوستی کند دل او

خلاف من که به من دشمنی کند دل من

دلست این نه معاذالله آفتیست بزرگ

چو روزگار به صد رنج و محنت آبستن

دلست این نه علی‌الله مصیبتی است عظیم

کلید انده و باب بلا و فال فتن

دلست این نه عناییست‌ کم بتافت عنان

دلست این نه بلاییست کم بکاست بدن

من و چنین دل دیوانه‌یی معاذالله

تفو به سیرت شیطان و خوی اهریمن

به هیچ عهد چنین دل نیافریده خدای

به هیچ قرن چنین دل نپروریده زمن

مهی نمانده که او را دلم نکرده سجود

بتی نبوده که او را دلم نگشته شمن

به هرکجا لب لعلی در اوگرفته قرار

به هرکجا سر زلفی در او گرفته وطن

گهی به بوی خطی ‌گفته وصف سیسنبر

گهی به یاد رخی ‌کرده مدح نسترون

کرا دلیست چنین‌گو بیا به من بنما

دلی که دیدنش اینست بایدش دیدن

دلی ندیده‌ام از هرچه در جهان بیزار

بجز شمایل سنگین‌دلان عهدشکن

دلی ندیده‌ام از صبح تا به شام دوان

چو سایه از پی خورشید چهرگان ختن

دل منست ‌که ‌گویی درم خریدهٔ اوست

هر آنچه در همه آفاق‌ کلفتست و محن

دل منست‌ که از بسکه صا‌برست و حمول

هنوز در عجبم ‌کاو دلست یا آهن

دل منست ‌که در شهر هرکجا قمریست

چو هاله حلقه‌زنان آیدش به پیرامن

دل منست‌ که همچو شتر به رقص آید

به هرکجا که رود از حدیث عشق سخن

دل منست ‌که بعد از هزار سال دگر

به بوی عشق بتان سر برآورد زکفن

دل منست‌ که از خار خار عشق بتان

چو مرغ در قفس افتاده می‌طپد به بدن

دل منست ‌که نشناسمش ز زلف بتان

ز بسکه در رخ او هست پیچ و تاب و شکن

دل منست ‌که مانند غنچه تنگدلست

ز شوق طلعت گلچهرگان غنچه‌دهن

ندانما چه‌کنم با چنین دلی ‌که مراست

که هم مقرب مرگست و هم معذب تن

مرا مشاورتی باید اندرین معنی

به رای مصلحتی را ز دوستان ‌کهن

چه سخت‌کار کز مشورت شود آسان

چه سست رایا کز مصلحت شود متقن

نخست پرسم از دوستان که دلتان را

چه حالتست و چه ‌حیلت چه ‌فطرتست و چه فن

به راه عشق و هوس هیچ می‌گذارد پای

به خط مهر بتان هیچ می‌نهد گردن

ز زلف لاله‌رخان هیچ می‌چرد سنبل

ز روی سروقدان هیچ می‌چند سوسن

اگر دل همه ماند بدین دلی‌که مراست

که دیدن رخ خوبانشان بود دیدن

عبث عبث دل مسکین خود نیازارم

به جرم آنکه به‌کوی بتان‌کند مسکن

عزیز دارمش آنسان که دیگران دارند

که منع عادت فطری بود خلاف فطن

به هر کجا که رود او شتابمش ز قفا

اگر به ساحت سقسین و گر به ملک دکن

به هر کجا که خرامد متابعت کنمش

اگر به خطهٔ خوارزم اگر به صُقع یمن

گرفتم آنکه بلاییست عشق روی بتان

بلا چو عام بود دلکش‌ست و مستحسن

دل تمام جهان چون رخ نکو خواهد

دل منست ‌که مایل شده به وجه حسن

وگر دل دگران را طبیعتی است دگر

پی نصیحت دل بر کمر زنم دامن

چه مایه پندکه از بند سودمندترست

که پند قاسر روحست و بند قابض تن

دل ار شنید نصیحت ز من چه بهتر ازین

که احتیاج نیفتد به قید و بند و شکن

وگر نصیحت نشنید و خیرگی آورد

کشان‌کشان برمش تا به بند شاه زمن

جهانگشای محمد شه آفتاب ملوک

که نور چهره او گشت سایه ذوالمن

به جود عالم‌بخش و به تیغ عالم‌گیر

به‌ گرز سندان‌ کوب و به برز خاره‌شکن

اگر به طرف چمن باد همتش بوزد

به جای لاله و گل لعل دردمد ز چمن

وگر فتد به دمن عکس روی دشمن او

به جای لاله همه کهربا دمد ز دمن

ز تیر جان‌شکرش بدسگال جان نبرد

گر از ستاره زره سازد از سپهر مجن

چو ابرگریه‌کند از سخای او دریا

چو رعد ناله‌ کشد از عطای او معدن

به ساعد ملک از نعل خنگ او یاره

به تارک فلک از گرد جیش او گرزن

لهیب خنجر سوزان او به روز وغا

جهان به چشم عدوکرده چشمهٔ سوزن

ظفر به‌گیسوی مفتول پر چمش مفتون

فلک ز حلقهٔ فتراک پر خمش آون

ز جود او که ازو ملک باغ بهرامج

ز تیغ او که ازو دشت ‌کان بهرامن

به باد داده قضاگنج‌نامهٔ قارون

به آب شسته قدر بارنامهٔ قارن

گهی بگرید کلکش چو ابر در آذار

گهی بخندد تیغش چو برق در بهمن

همی بخندد ازان ‌گریه جان اقلیدس

همی بگیرد ازین خنده روح رویین‌تن

ایا ز خوی تو ایام رشک باغ بهشت

ایا ز خلق تو آفاق داغ راغ ختن

اگر همال تو خواهد زمانهٔ جادو

وگر نظر تو جوید ستارهٔ ریمن

به مکر می‌نتوان بست باد در چنبر

به زرق می‌نتوان سود آب در هاون

هرآن زمین‌که تو روزی درو نبرد کنی

نروید از گل او تا به حشر جز روین

هنر به عهد تو رایج‌ترست از دینار

گهر ز جود تو ارزانترست از ارزن

سقر ز خلق نضیرت نظیر جنت عدن

شَبَه ز نطق نزیهت شبیه درّ عدن

به خدعه تا نتوان برد گرمی از آتش

به حیله تا نتوان برد چربی از روغن

همیشه دیدهٔ حاسد ز رشک تو دریا

هماره دامن سایل ز جود تو مخزن

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:47 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۲ - و له فی ا‌لمدیحه

دوش مرا تافت نور عقل به روزن

گفتمش ای از تو جان تاری روشن

ایدک الله ای سروش سبکروح

کز توگران‌جان من همارهٔ ریمن

وفقک الله ای کلیم گران‌قدر

کز تو سبکسر مدام جادوی جوزن

تا چه شد آیا که بی‌انارهٔ ناری

طور سرایم شد از تو وادی ایمن

برخی راهت چه آورم به جز از جان

یا نه فدایی چه سازمت به جز از تن

گفت خوشامد مگو که ناخوشم آمد

مدح حسن‌شه سرای ‌کز همه احسن

گفتمش آوخ دو هفته بیش‌ که‌ گشتست

مادر طبعم زکید چرخ سترون

رای رزینم‌که رشک فکرت اهرون

تارتر آمد ز روی تیرهٔ اهرن

من به سخن اندرون که تازه جوانی

آمد و لختی سرم گرفت به دامن

سرو خرامی به جلوه آفت طوبی

لاله‌عذاری به چهره غارت گلشن

فتنهٔ جان از چه از دو نرگس فتان

رهزن دل از چه از دو طرهٔ رهزن

لوح جمالش به نقش لطف منقش

صفحهٔ خدش به خط حسن معنون

گفتا قاآنیا سرا چه سرودی

گفتمش ای نطق در ثنای تو الکن

عاجزم از مدح شاه و می‌ نتوانم

کش بستایم همی به مهماامکن

گرچه زبانم بسی دراز ولیکن

منطقم از نطق عاری است چو سوسن

گفت منش می‌ستایم از در یاری

رو که تو مردی سفیه هستی و کودن

پس در درج دهان‌ گشود و بیان‌ کرد

مطلع خورشید ساری از دل روشن

کای دل و دستت فنای قلزم و معدن

ای سر کان را به باد داده ز ایمن

از تو یکی جود و صد نوال ز دریا

از تو یکی بذل و صد عطیه ز مخزن

آتش جان فنا ز آب جهانسوز

صرصر خاک بلا ز عدل مبرهن

چرخ مکوکب ‌گرت به درع نشاید

شایدت از بهر درع ‌کیسهٔ ارزن

نعرهٔ کوست به گوش نغمهٔ ارغون

صیحهٔ سنجت به رزم نالهٔ ارغن

بالشت از برز نی به بالش اورنگ

نازشت ازگرز نی به مسند و گرزن

چون ببری شصت بر به تیر سبکروح

چون بزنی دس بر به‌گرزگرن تن

روح تهمتن کند سپاس برادر

جان فرود آورد ستایش بیژن

تیغ تو را گر نهنگ خوانم شاید

کش بودی بحر دست راد تو مسکن

خاصه ‌کزان روی بر به صورت داسست

تا کند از کشتهٔ روانها خرمن

تازه‌جوان در سخن‌که چرخ‌کهنسال

آمد و با من سرود کای گل گلشن

نغز نیایش ز من نیوش ازیراک

از همه من برترم به ویژه درین فن

کرد سپس مطلعی ادا که ز رشکش

مطلع خورشید تیره ‌گشت چو گلخن

کای دل‌گور اژدها و خصم تو بهمن

مجلس تو چاه و بدسگال تو بیژن

تیغ تو و جان دشمن آتش و خاشاک

تیر تو و چشم خصم رشته و سوزن

رایحهٔ مشک چین و خلق تو حاشا

بعر بعیر ازکجا و غیرت لادن

روز وغا کز خروش شندف و ژوبین

خیزد از هر کرانه شورش و شیون

برق بگیری به‌کف‌که وه‌وه صارم

بادکشی زیر ران که هی‌هی توسن

آن چو نهنگی‌ که بحر دستش ماوا

وین چه سپهری که سطح خاکش مأمن

مرگ ز بأست خزد به مخزن قارون

خصم ز بیمت چمد به دخمهٔ قارن

چرخ نیایش‌کنان که رو سوی من کرد

بخت ملک خیره به ابروی پر آژن

کاین چه ستایش‌ که می‌کند فلکم هان

وین چه ثنا کم نمود کودک برزن

صفحه وکلکی بگیر درکف و بنگار

هرچه سرایم به مدح شاه جهان من

صفحه‌گرفتم به دست و خامئکی نغز

گوش و دلم سوی او و دیده به دامن

بخت ملک مطلعی سرودکه صد قرن

می ‌نتوانم به صد زبانش ستودن

کایخرد و نیروی تو زال و تهمتن

پیکر و رایت سفندیار و پشوتن

ای تن تنین تنان به تیغ تو صد چاک

وی سر گردنکشان به دار تو آون

جان ‌که نه قربان توست ننگ به پیکر

سر که نه در راه تست بار به ‌گردن

شیر به چرم پلنگ یا تو به خفتان

کوه به دریای نیل یا تو به جوشن

تیغ تو در رزم یا که برق به نیسان

دست تو در بزم یا که ابر به بهمن

تیغ تو نشناختست خار ز خارا

تیر تو ناکرده فرق موم ز آهن

گو کم ریمن زند عدو که به نیرنگ

چرخ نگردد به‌کامهٔ دل دشمن

باد نبنددکسی ز ریو به چنبر

آب نساید کسی ز رنگ به هاون

تیغ تو بران ز اصل خود به فسان نی

تیرگی شب به خویش نی به سکاهن

تا به ستایش روان ز ایزد داور

تا به نیایش زبان ز قادر ذوالمن

باد به روی زمین ز تیغ تو رویان

از چه ز خون عدوی جان تو روین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:48 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۳ - د‌ر تهنیت خبر بهبو‌دی محمدشاه غازی به فارس و شادمانی حسین‌خان نظام‌الدوله فرماید

زآستان خواجهٔ اعظم چراغ انجمن

پیکی آمد تیزگام و نیکام و خوش سخن

نامه یی ‌از خواجه‌ بر کف داشت ‌کز عنوان او

بُد هویدا آیت الطاف حقّ ذوالمنن

زانکه اندر نامه بود این مژده کز تأیید حق

یافت بهبودی ز تب طبع شهنشاه زمن

گرچه‌شیرس‌ت و شیر شرزه تب‌ دارد از آنک

مر شجاعت را حرارت لازم آمد در بدن

یا نه خسرو آفتابست و تب اندر آفتاب

لازم تابیست کاو با جرمش آمد مقترن

یا نه دارا شمع و هستی انجم‌ آفاق ش

شمع را سوزد به شب تا برفروزد انجمن

شاه‌نارست‌ازبرای‌خصم‌و نور ازبهر دوست

گرمی اندر نار و تف در نور باید مختزن

راستی پرسی خلایق از حقایق غافلند

هست ‌سرّی اندر این معنی ‌که ‌گویم بر علن

قرب و بعد فهم ما ما را بر آن دارد که‌ گاه

شاه را سالم همی بینیم وگاهی ممتحن

ورنه‌شه‌جانست‌و جان‌دارد حیات جاودان

نقص جان نبود اگر گاهی نفور آید ز تن

زین فزون‌ خواهی دلیلی چند گویم معنوی

تا ترا بیرون برد لختی ازین تخییل و ظن

شاه ماهست و به نفس خود به یک جا است ماه

قرب و بعد ماست کش گه تیغ بیند گه مجن

شاه خورشید و تو نابینا گرش بینی کدر

این کدورت از تو دارد نی ز نفس خویشتن

خود تو لرزی‌ در زمستان‌ زانکه‌ دوری ز آفتاب

ورنه او دایم به یک حالت بود پرتوفکن

ور به تابستان ز گرما تب کنی این هم ز تست

کت شعاع مهر از نزدیکی آید تیغ‌زن

شاه ‌سر تا پا بهشتست ‌و چو دوریم از بهشت

آنچنان دانیم کاندر وی بود رنج و محن

ور نه گر چون خواجه ما را چشم معنی‌بین بدی

جنتی آسوده می‌دیدیم بی‌کرب و حزن

شه سپهرس وکدورت ره نیابد بر سپهر

گرچه دامانش کدر بینی گه از گرد دمن

لیک با این جمله ما را لازمست ایدون نشاط

چون به قدر فهم ما باید تکالیف و سنن

شکر بهبود ملک را ای نگار می‌گسار

شیشهٔ می تیشه ساز و ریشهٔ انده بکن

ساقیا جامی بیار و شاهدا کامی بده

خادما عودی بسوز و مطربا رودی بزن

زاهدا امروز منع باده‌خواران گو مکن

بزم شیادی میارا تار زراقی متن

مفتیا امروز فتوی ده‌ که می نوشند خلق

زانکه نبود درد تن را چاره‌یی جز دُردِ دن

باده اکنون لازمست از ساقیان سیم‌ساق

بوسه اکنون جایزست از گلرخان سبمتن

خانه را باید ز چهر شاهدان‌ کردن بهشت

حجره را باید ز موی‌گلرخان‌کردن چمن

گه ز زلف این به دامن برد می‌باید عبیر

گه ز روی آن به خرمن چید می‌باید سمن

خاصه قاآنی‌که او را با نگاری سرخوشست

دلفریب و دلنشین و دلنواز و دل‌شکن

غیر او کز چاک پیراهن نماید روی خوب

مشرق خورشید نشنیدم ز چاک پیرهن

چاه‌نخشب ماه‌نخشب هردو دارد کش بود

ماه نخشب بر عذار و چاه نخشب در ذقن

نرخ بوس او مگر از نقد جان بالاترست

کاو بهای بوسه خواهد مدح سلطان زَمَن

خسرو دوران محمد شه شهنشاهی‌که هست

روی و رای او جمیل و خلق و خلق او حسن

کلک لاغر در بنانش ماهی بحر محیط

شکل جوهر بر سنانش‌ گوهر بحر عدن

مهر لامع نزد رایش‌ کوکبی در احتراق

نسر واقع با سنانش طایری بر بابزن

جوهرش در تیغ و تیغ اندر نیام‌گوهرین

آن پرن اندر هلالست این هلال اندر پرن

تیر در شستش عقابی مانده چون ماهی به‌شست

تیغ در دستش نهنگی ‌کرده در دریا وطن

عرصه ی هستی به نزد داستان جاه او

چون به جنب‌ کاخ نوشروان و ثاق پیرزن

خسروا تا مژدهٔ بهبودیت آمد به فارس

جان به‌تن می‌رقصد از شادی وتن در پیرهن

خاصه‌ کز فیروزی این مژده صاحب‌اختیار

شد چنان‌شادان‌ که‌جانش ‌‌می‌نگنجد در بدن

کرد عشی آنچنان ‌کز خار خار عیش او

زهرهٔ چنگی به‌گردون زد نوای خارکن

بوم‌ و بر آمد به وجد و کوه و در آمد به رقص

رند و عارف‌ پای‌ کوبان‌ شیخ‌ و عامی دست‌زن

ماهی از دریا نیایش ‌گفت و ماه از آسمان

وحش در هامون ستایش ‌کرد و طیر اندر وکن

در زمستان نوبهار آمد توگفتی‌کز نشاط

گل دمید از بوستان و لاله سر زد از دمن

پای‌کوبان شد ز عشرت خوشهای ضیمران

دست‌افشان شد ز شادی برگهای نسترن

وز نشاط این بشارت مردگان را زیر خاک

باغ جنّت شد قبور و زلف حورا شد کفن

وز فتوح آب خعر در زلف خوبان هم نماند

چنبر و پیچ ‌و شکنج و عقده و چین‌ و شکن

وز نسیم این اثر در دکهٔ سلاخ شهر

گشت ‌خون ‌گوسفندان غیرت مشک ختن

زین بشارت در میان عید اضحی و غدیر

عید دیگر شد عیان از امر میر موتمن

عید قربان و غدیری را که بود از هم جدا

هم ملفق هم مثنی ‌کرد در یک انجمن

عید قربان‌شد بدی‌ن معنی مث‌کز خلون

هر تنی قربان خسرو کرد جان خویشتن

هم‌ دو شد عبد غدیر از آن سبب ‌کز هر کنار

دست بوس عید را الحمدخوان شد مرد و زن

هر تنی شکرانه را جان‌کرد قربانی‌که باز

شد بر اورنگ خلافت جانشین بوالحسن

وز چراغان در شب تاریک سرزد آفتاب

چون‌گل سوری‌که روز ابر تابد بر چمن

شادمان‌شد جان‌خلق‌‌و بوستان‌شد ملک‌فارس

نوجوان شد چرخ پیر و تازه شد دیرکهن

تا سمر باشد به عالم داستان تخت جم

تا مثل باشد به گیتی فر و برز تهمتن

تا قیامت خصم خسرو یار لیکن با ملال

تا به محشر یار سلطان خصم امّا با محن

در ضمیرش باد هر نقشی به جز نقش ملال

در دیارش باد هر چیزی به جز شور و فتن

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:48 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۴ - در مدح کامران میرزای مرحوم ابن فتحعلی شاه مغفور طاب‌الله ثراه گوید

ز یک غمزه ربوده دل ز من آن ماه سیمین‌تن

بود چشمان جادویش چو چشم آهوان پر فن

اگر وقتی صبا آن زلف مشکین را کند افشان

شود پُر دامن‌گیتی ز مشک و عنبر و لادن

بود روزم چو موی او ز هجرش تیره و درهم

بود اشکم چو عشق او ز مهرش سیل بنیان‌کن

گرفتار این دل شیدا به بند دلبر رعنا

شدم از عشق او رسوا به هر وادی و هر برزن

دلم زان سینهٔ سیمین بود چون آذر برزین

رخم از اشک گلناری به لعل ناب شنعت ‌زن

که دیده چشمهٔ شیرین میان خرمن آتش

که دیده لعل رمّانی ز مروارید آبستن

بدان‌سان‌ کاندهان نوش در آن روی چون سوری

چنان ‌کان رشتهٔ دندان بدان لعل چو بهرامن

شنیدی هندویی ‌کافر مکان در خانهٔ مُسلم

شنیدی افعیی پیچان بود در آتشش مسکن

چو بر سیمای زیبایش دوگیسوی زره‌آسا

چو بر روی صنم رنگش دو زلفین چو اهریمن

ندیدم سرو بستانی که آرد بر همی سنبل

ندیدم مهر تابنده برآرد سر ز پیراهن

چنان‌ کان قامت موزون آن سرو ضمیران مو

چنان‌ کان چهرهٔ رخشای آن ترک بریشم تن

نشاید یک تن واحدکند دعوی سلطانی

نشاید یک تن تنها به حکمش جمله مرد و زن

مگر شهزادهٔ دوران‌که هست از دودهٔ خاقان

حسامش آتش سوزان سنانش بر دَرَد جوشن

مر او را نام در عالم ز خاقان‌کامران آمد

هماره‌کامران بادا ز لطف خالق ذوالمن

زهی از پرتو رویش عروس ملک را زیور

خهی از تابش رایش زمین و آسمان روشن

ز خال و جعد مشکینش به شنعت دلبر خلّخ

ز روی و طاق ابرویش به خجلت شاهد ارمن

بود آن خط مشکینش یکی زنجیر جان‌فرسا

بود آن هندوی خالش یکی جادوی پر جوزن

به روز بزم در ایوان دهد صد مخزن قارون

به روز رزم در میدان به خاک آرد تن قارن

ز جودش هر رسن‌ریسی به‌کاخش‌گنج بادآور

ز بذلش هرکشاورزی چو قارون باشدش مخزن

ز تیغش پیکر قارن قرین خاک ظلمانی

ز تیرش سینهٔ بهمن مشبک همچو پالاون

ز گَرد مرکبان‌ گردد هوا چون ابر قیراگون

ز خون پردلان‌گردد زمین چون‌کان بهرامن

به هرجا بنگری بینی دلیری را ز زین وارون

به هرسو بگذری یابی شجاعی از فرس آون

شود از خون همی دریا در آید هر تنی از پا

چو آید در صف هیجاکشد در زیر زین توسن

چو خشم آرد همی بینی به هرسو پیکری بی‌سر

چو رو آرد همی یابی به هرجا تارکی بی‌تن

رسدکی توسن وهمم در اقلیم صفات او

همان بهتر فرو بندم لب از این‌ گفتگوها من

پس اینک در دعا کوشم‌که‌ گشتم عاجز و مانده

برای آدم عاجز دعا مقبول و مستحسن

همی تا روز و شب آید دهد آن نور و این ظلمت

محبّش با دل خرّم حسودش را شرر در تن

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:48 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۶ - در مدح شاهزاهٔ آزاد‌ه هلاکوخان بن شجاع السلطنه

مخسب ای صنم امشب بخواه بادهٔ روشن

بیار شمع به مجلس بریز نقل به دامن

بکش ترانهٔ دلکش بنه سپند بر آتش

بسوز عود به مجمر بسای مشک به هاون

مخور چمانه‌چمانه ‌سبوسبو خور و خم‌خم

مده پیاله پیاله قدح قدح ده و من من

یکی ز روزنهٔ حجره در سراچه نظرکن

ببین چگونه برقصند بام و خانه و برزن

چگونه مست و خرابند گلرخان سمن‌سا

چگونه گرم سماعند شاهدان پری‌ون

دن ‌ارچه داشت ‌دلی‌ پر ز خون ز توبهٔ مستان

به خنده خنده برون‌کرد جام می ز دل دن

نه چهره روح مجسم چه چهره چهرهٔ ساقی

نه ناله عیش مصور چه ناله نالهٔ ارغن

یکی‌ گرفته به ‌بر دلبری چو دلبر یغما

یکی‌ کشیده بکش شاهدی چو شاهد ار من

زمین زمین چمن از فروش اطلس و دیبا

هوا هوای بهشت از بخور عنبر و لادن

یکی ز بهر تماشا نظرگشوده چو نرگس

یکی‌ ز بهر خوشآمد زبان‌‌گشاده‌ چو سوسن

جو‌ن و پبر و زن و مرد و روستایی و شهری

پذیره را همه از روی شوق برزده دامن

تو نیز ای بت چین ای به چهره آذر برزین

پی پذیره بیا تا که زین زنیم به توسن

که بامداد ز خاور چو آفتاب برآید

برآید از طرف خاور آفتابی روشن

ابوالشجاع هلاکوی بن حسن شه غازی

که خاک معرکه از تیغ اوست منبت روین

چو او به عرصه به درعی نهان هزار نریمان

چو او به پهنه به رخشی عیان هزار تهمن

چو بزم خواهد روحی مصوّرست در ایوان

چو رزم جوید مرگی مجسمست به جوشن

شراب نوشد اما ز خون عرق مخالف

پیاله ‌گیرد اما ز کاسهٔ سر دشمن

ز حلقه حلقهٔ جوشن عیان به عمرصه تن او

چنان‌که نور درخشنده آفتاب ز روزن

به ‌وقعه فوجش موجی چه‌ موج موج بلاجو

به ‌کینه خیلش سیلی چه سیل سیل بناکن

کمند و جوشن‌گردان ز امن عهدش دایم

یکی به ‌کاسهٔ شیر و یکی به ‌کیسهٔ ارزن

به روز رزمگه آهن‌دلان آهن‌خفتان

بسان آتش سوزان نهان شوند در آهن

به جای سبزه بروید ز خاک ناوک آرش

به جای قطره ببارد ز ابر نیزهٔ قارن

شود جنون مجسم خمرد ز وسوسه در سر

شود هلاک مصور روان ز ولوله در تن

کمان و تیر چو یاران نورسیده ز هرسو

پی معانقه با هم شوند دست به ‌گردن

چه میل‌ها که‌ کشد آسمان به چشم سلامت

ز نیزه‌ها که نشیند فرو به چشمهٔ جوشن

چو او به نیزه زند دست روح قارن و مویه

چو او به تیر بردشست جان آرش و شیون

جهان ز سهم جهانسوز تیغ شعله‌فشانش

به چشم خصم شود تنگتر ز چشمهٔ سوزن

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:56 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها