0

قصاید قاآنی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۱ - در ستایش امیرالامراء العظام میرزا نبی‌خان حکمران فارس فرماید

ای حسن تو چون فتنهٔ چشم تو جهانگیر

صد سلسله دل در خم زلف تو به زنجیر

عشق من و رخسار تو این هردو جهانسوز

حسن و تو گفتار من این هردو جهانگیر

قدّم چو کمان قدّ تو چون تیر از آن رو

تند از بر من می‌گذری چون ز کمان تیر

هر آیهٔ رحمت‌ که در انجیل و زبورست

هست آن همه را روی تو ترسابچه تفسیر

از حسرت خورشید جمال تو ز هرسو

از خاک بر افلاک رود نعرهٔ تکبیر

از نالهٔ من مهر تو با غیر فزون شد

الحق خجلم از اثر نالهٔ شبگیر

ریزد ز زبانم شکر و مشک به خروار

هر گه ‌که ‌کنم وصف لب و زلف تو تقریر

وز آتش شوقی‌که بود در نی‌کلکم

نبود عجب ار نامه بسوزد گه تحریر

با قامت یاری چو تو گیتی همه‌ کشمر

با چهرنگاری چو تو عالم همه ‌کشمیر

وصل تو به پیرانه سرم باز جوان کرد

گر هجر تو بازم به جوانی نکند پیر

دیدم ز غمت دوش یکی خواب پریشان

و امروز شدش وصل سر زلف تو تعبیر

ابروی تو ای ترک مگر تیغ امیرست

کاورده جهان را همه در قبضهٔ تسخیر

گیهان هنر کان ظفر بحر کرامت

خورشید خرد چرخ ادب لجهٔ تدبیر

از بس چو قضا گشته قدر تابع قدرش

بر هرچه کند عزم همان باشد تقدیر

جز چشم بتان نیست خرابی به همه ملک

ایدون‌که جهان جسته ز عدلش همه تعمیر

در قبضهٔ او خنجر خونخوارش شیریست

کش غیر عدو روز وغا نبود نخجیر

مهریست دلفروز چو بگسارد ساغر

برقیست جهانسوز چو برگیرد شمشیر

آنجا که بود رای وی اجرام بود تار

آنجا که بود قدر وی افلاک بود زیر

با هیبت او نی عجب ار نطفهٔ دشمن

ناگشته جنین در رحم مام شود پیر

هر جا که بود مهرش چون شهد شود سمّ

هرجا که بود قهرش چون زهر شود شیر

زین گونه در امکان‌ که بود عزمش جاری

بی‌خواهش او می نکنند اشیا تأثیر

در سایهٔ عدلش ز بس ایمن شده عالم

آسوده چرد آهو در خوابگه شیر

پذرفته قضا از سمت عزمش جریان

آموخته کوه از صفت حلمش توقیر

جز زلف بتان نیست سیه ‌کار به عهدش

آ‌ن هم بود از پیچ و خم خویش به زنجیر

در حوزهٔ ملکش تنی از زخمه ننالد

جز گاه طرب چنگ به آهنگ بم و زیر

با سطوت او طعم حلاوت رود از قند

با صولت او رنگ سیاهی رود از قیر

تعداد کند نعمت او را به زمین مور

تحریر کند مدحت او را به فلک تیر

از بندگیش بس که خداوندی خیزد

در نزد همان خاک درش آمد اکسیر

یارب به جهان درهم و دینار فشان باد

تا نام دراهم بود و اسم دنانیر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:16 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۲ - در ستایش شاهزادهٔ کیوان سریر اردشیر میرزا گوید

دوش از بر شهزاده اردشیر

آورد مرا نامه‌یی بشیر

بگرفتم و بوسیدمش وز آن

شد مغز من آکنده از عبیر

بر سیم پراکنده بود مشک

بر شیر پریشیده بود قیر

شنوا شده از لفظ او اصم

بینا شده از خط او ضریر

گفتی سر زلفین خویش حور

بگسسته و پیچیده در حریر

یا ماهیکی چند مشک رنگ

افتاده به سیمابی آبگیر

تا بشنوم آن لفظ دلپسند

تا بنگرم آن خط دلپذیر

چون دل شده اعضای من سمیع

چون ‌جان ‌شده اجزای‌ من بصیر

هی خواندی و هی‌کردم آفرین

بر کلک ملک‌زاده اردشیر

از هر ستمی دهر را پناه

از هر فزعی خلق را مجیر

چون بحر به همت دلش عمیق

چون ابر به بخشش‌کفش مَطیر

ملکش ز سمک بود تا سماک

صیتش ز ثری رفته تا اثیر

جودش پی بخشش بهانه‌جو

عزمش پی‌کوشش بهانه‌گیر

در خصم عتابش جهنده‌تر

از آتش تنور در فطیر

در سنگ سهامش دونده‌تر

از پنجهٔ خباز در خمیر

درکوه سنانش خلنده‌تر

از سوزن خیاط در حریر

دنیا بر ملکش‌کم از طسوج

دریا بر جودش کم از نفیر

در چنبر حکمش نه آسمان

زانگونه‌که تدویر در مدیر

بر درگه قدرش فلک غلام

در ربقهٔ حکمش جهان اسیر

ترسد ز جهانسوز تیغ او

زانست‌ که دوزخ ‌کشد زفیر

نه چرخ ز سهمش چنان نفور

کز هستی خود می‌کشد نفیر

درگوش مخاطب جهد ز حرص

بی‌سعی زبان وصفش از ضمیر

ای چرخ به عون تو مستعین

ای دهر به لطف تو مستجیر

صیت قلمت بحر و برگرفت

با آنکه‌کسش نشنود صریر

مهری‌ که سنی‌تر ازو نبود

با رای تو چون ذره شد حقیر

بحری‌که غنی‌تر ازو نبود

با جود تو چون قطره شد فقیر

منظورش از آن جزو نام تست

زان طفل‌کندگریه بهر شیر

نبود پس نه پردهٔ فلک

رازی‌که نه رایت بر آن خبیر

گویی که مجسم شود سرور

آنگه‌که‌کنی جای بر سریر

در مغز خرد یک جهان شعور

باحزم توهمسنگ یک‌شعیر

جنبد همه اعضایش از نشاط

چون مدح تو انشاکند دبیر

لرزان تن دوزخ ز تیغ تو

چون پیکر عریان به زمهریر

تا حوزهٔ‌ گیهان بود وسیع

تا روضهٔ رضوان بود نضیر

عمر ابد و نصرت ازل

آن باد نصیب این یکت نصیر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:16 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۰ - در ستایش مدح خسروخان خواجه حکمران اصفهان

سه چیز هست‌ کزو مملکت بود معمور

وز آن سه آیت رحمت ‌کند ز غیب ظهور

نخست یاری یزدان دوم عنایت شاه

سیم ‌کفایت حکام در نظام امور

از آن سه مملکت از مهلکت بود ایمن

بدان صفت‌ که قصور جنان ز ننگ قصور

چنانکه ملک سپاهان به ‌عون بار خدای

بود ز یاری معمار عدل شه معمور

به سعی چاکر خسرو پرست خسروخان

ز ایمنی همه دیار آن دیار شکور

ز یمن طالع بیدار شه به ساحت آن

به مهد امن و امان خفته حافظان ثغور

خدیو خطهٔ ایران زمین محمدشاه

که شعله‌ایست ز شمشیرش آفتاب حرور

شهنشهٔ‌که ش‌ود طبع دی چو طبع تموز

ز تف ناچخ آتش‌فشان او محرور

به یمن طاعت او هرچه در فلک خرّم

ز فیض همت او هرکه بر زمین مسرور

کریوه‌یی بود از ملک او زمین و سپهر

دقیقه‌یی بود از عمر او سنین و شهور

عتاب او ملک‌الموت را همی ماند

که جز خدای ازو هرکه در جهان مقهور

شمار فوجش چون حصر موج ناممکن

علاج خیلش چون منع سیل نامقدور

چه فوج فوجی چون دور دهر نامعدود

چه خیل خیلی چون سیر چرخ نامحصور

ز خامه‌یی ‌که شود و‌صف خلق او مرقوم

به‌نامه‌ای‌ که شود نعت رای او مسطور

شمیم عنبر ساطع شود ز نوک قلم

فروغ اختر لامع شود ز نقش سطور

به رو‌ز رزم ‌که ‌گویی فرو چکد سیماب

به‌گوش ‌گنبد سیمابی از غو شیپور

سنان نیزهٔ خونخوار شه درون غبار

چو ذو ذوابه درخشنده در شب دیجور

ز بس که کار جهان راست‌ کرده تیغ‌ کجش

نمانده ‌نقش‌ کجی جز در ابروی منظور

به روزگارش هر فتنه‌ای‌که زاید دهر

به‌عاریت دهد آن را به نرگس مخمور

نه آفتاب جهانتاب وصیت همت او

چو آفتاب جهانتاب در جهان مشهور

نه آسمان برینست و ذکر شوکت او

چو آسمان برین بر جهانیان مذکور

دو خطّه‌اند ز اقطاع او زمین و سپهر

دو مسرعند به درگاه او صبا و دبور

به ‌گاه بزم به مانند آفتاب ‌کریم

به روز رزم به‌کردار روزگار غیور

به دشمنان نگردسورشان شود همه سوگ

به دوستان گذرد سوگ‌شان شود همه سور

بدان مثابه‌ که در روز عید پیر و جوان

کنند تهنیت یکدگر ز فرط سرور

زبان به تهنیت یکدگر گشودستند

به روزگار وی از خرمی اناث و ذکور

کمینه چاکر خسرو که از غلامی شاه

شدست نام نکویش به خسروی مشهور

به خدمت ملک آنگونه تنگ بسته میان

که نیست بیم‌گشادش ز امتداد دهور

درین دیار چنان قدر وی عزیز بود

که قدر عافیت اندر طبیعت رنجور

ز صولتش نزند شیر پنجه با روباه

ز هیبتش نکند باز حمله بر عصفور

گرش‌ خدای دوصد ملک‌ جاودان بخشد

بجز حضور شهنشه نباشدش‌ منظور

گر به ساحت خلد بری‌گذارکند

به‌خاطرش‌ نکند ج‌ز خیال شاه خطور

به خاکپای شهنشه از آن حریص ‌ترست

که‌ تن به راحت و قالب به قلب و چشم به نور

چنان ه‌رجودی آموده از ارادت شاه

که فرق می‌نتواند غیاب را ز حضور

بجز تو هر دو جهانش چنان به چشم حقیر

که نزد دیدهٔ حق‌بین جمال حور و قصور

چنان ز فرّ وجود تو پیکرش لرزان

که جسم پاک‌کلیم‌الله از تجلی طور

ز نشوهٔ می مهر شه آنچنان سرمست

که یاد می نکند هرگز از شراب طهور

قدر به خواری اعدای دولتش محکوم

قضا به یاری احباب شوکتش مأمور

فلک به طاعت سگان درگهش مجبول

ملک به نصرت خدام حضرتش مجبور

شها شگفت نباشد اگر به رقص آیند

به روزگار تو از خرمی وحوش و طیور

از آن زمان‌که زمین را بیافریده خدای

چنین شهنشه عادل درو نکرده عبور

چنان به عهد تو گیتی‌گرفته است قرار

که از تلاطم امواج سالمند بحور

اجل به واسطهٔ تیغ شه جهانسوزست

چو از حرارت خورشید جامهٔ بلور

تویی‌که‌کاسهٔ چینی نهد بلارک تو

به خوان رزم تو از کاسهٔ سر فغفور

اگر به پهنهٔ پیکار شه‌گذارکند

به جای نوش روان زهر قی‌کند زنبور

ز تف تیغ تو طوفان خون شود جاری

بدان مثابه ‌که طوفان نوح از تنور

به عهد شه نرسد تا به استخوان آسیب

ز خط طاعت قصاب سرکشد ساطور

شها دیار سپاهان ز بس که معمورست

به ساحتش نبود بوم را مجال مرور

در او به حالت احیا ز بس‌که رشک برند

عجب نه ‌گر بدر آیند رفتگان ز قبور

ز هر عطیه به جز وصل پادشاه قنوع

بهر بلیه به جز هجر شهریار صبور

شها به عهد تو قاآنی است چون شب قدر

که قدر وی بود از هرکه در جهان مستور

ولی به یمن دعا و ثنای حضرت شاه

به طرفه طرف‌کله ساید از کمال غرور

گشوده هر سو مویش زبان‌ که تا خواهد

دوام دولت شه را زکردگار غفور

هماره تا عدد افزوده‌گردد وکاهد

به گاه جذر صحاح و به وقت ضرب‌کسور

دوام عمر تو تا آن زمان‌که آسایند

محاسبان عمل از حساب روز نشور

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:16 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۳ - و له ایضاً فی‌ المطایبه

سحرگهان‌که ز گردون فروغ مهر منیر

چو تیغ خسرو آفاق گشت عالم‌گیر

درآمد از درم آن مه به رخ نهاده دو زلف

یکی سپید چو شیر و یکی سیاه چو قیر

به سیم چهره فروهشته زلف خم در خم

بدان صفت که کمند ملک به کاسهٔ شیر

ز جای جستم و او شد چنان سراسیمه

که عاملان وجوه از محصلان امیر

ولی ز خواندن شعرش به خویش کردم رام

بلی به خواندن افسون پری شود تسخیر

چو نیک رام شد از پس کشیدمش به بغل

چو شیر نر که‌ گوزنی ز پی ‌کند نخجیر

یکی گمان غلط برده بیخود از سر سوز

چوکودکان ستمدیده برکشید نفیر

نعوذ بالله همسایگان شدند خبر

ز چارسوی دویدند از صغیر و کبیر

نهان ز من بت من سست‌کرده بند ازار

به دام عشوه برافشاند دانهٔ تزویر

چو نیک بر من و او انجمن شدندگروه

گهر ز جزع فروریخت همچو ابر مطیر

ز روی حیله فروچید از قفا دامن

ز بیم چهرهٔ من زرد شد بسان زریر

نمود سیم سرینش چو زرّ دست افشار

که ‌چون ‌فشاریش ‌ازکف برون ‌رود چو خمیر

فرود آن طبق سیم سرخ سوراخی

چو جرم‌کب مریخ در حضیض مدیر

به‌ گرد کونش مویی سه چار رسته چنانک

کسی قنات‌ کهن سال را کند تحجیر

ز فرط شهوت حمدانم آنچنان برخاست

که میل قامتش آمد ستون چرخ اثیر

دو ترک بر سر من تاختند با دو عمود

که راست‌گفتی آن هر دو منکرند و نکیر

سطبر سبلت هریک ‌گذشته از برِ دوش

بر آن صفت که ز پهلوی سر دو گوش حمیر

ز هول سبلتشان راستی بترسیدم

به غایتی‌که شدم مبتلای رنج زحیر

کشان‌ کشان من و آن طفل ساده را بردند

به سوی حضرت قاضی‌ که تا کند تعزیر

چو دیده بر رخ اقصی‌القضاهٔ کردم باز

شناختم به فراست ‌که هست ز اهل سعیر

به پیش رفتم و آهسته گفتمش در گوش

که ای به فضل و عدالت به رو‌زگار شهیر

تویی‌ که تعبیه ‌گشتست در محاسن تو

قضای حاجت یک شهر از قلیل و کثیر

مرا و یار مرا وارهان ازین غوغا

دو بدره از من و یک بوسه زو به رشوه بگیر

به جیب فکرت سر برد و از نشاط نمود

تبسمی نه چنان‌کاین و آن شوند خبیر

پس از زمانی فرمود با قراء‌بت تام

چنان‌که پردهٔ عاصم درید و ابن‌کثیر

که ای‌دو ملحد ملعو‌ن ‌مر این‌چه‌هنگامه است

مگر به یکدگر آمیختید سوسن و سیر

جواب دادم‌کاین طفل ساده را پدرش

به من سپرد و برین شاهدند جم غفیر

ز من به حکم سفاهت فرارکرد و سحر

به عنف‌کردمش اندرکمند حکم اسیر

ورا ز هیبت من سست‌ گشت بند ازار

چو مرغ در قفس افتاده برکشید صفیر

شدند خلق ز هر گوشه جمع و بربستند

به حکم ظاهر بر ذیل عصمتم تقصیر

چو این‌ شنید برافراخت‌یال و گفت به خلق

خبر دهید ز حال جوان و حالت پیر

گر آنچه‌گفت فلان‌راست گفت جرمش‌ نیست

که طفل ساده ندارد ز خیر خواه‌ گزیر

چو میل سرمه‌که در سرمه‌دان‌کنند فرو

کرا شهادتی ار هست‌گوکند تقریر

به اتفاق سخن جمله مرد و زن گفتند

که آنچه‌گفت فلان خالی است از تزویر

حدیث دیده رهاکن‌که هیچ نشنیدیم

جز آنکه طفل ز دل برکشید نالهٔ زیر

دو ترک سفله دویدند پیش‌ کای قاضی

مرین دور از عدالت بکش ببند و بگیر

مگر ندانی‌ کاین‌ کهنه رند شیرازی

چسان ز شست شبق بر نشانه راند تیر

دره‌رن شوشهٔ سیمش پر است طلق روان

کزو به بوتهٔ‌گلچهرگان‌کند اکسیر

کنون خدای جهانش گرفته است به خشم

تو دانی اینکه خداوند نیست بیهده‌گیر

از آن مکالمه قاضی بر آن دو خشم‌گرفت

چنانکه‌ گاهی تسبیح‌ گفت و گه تکبیر

چو مرد و زن همه رفتند و بزم خالی شد

نهفته بر رخ آن شوخ دید خیراخیر

مرا و یار مرا هر دو برد پیش و نشاند

گرفت داد دل از بوسه زان بت‌ کشمیر

چنان به خرزهٔ قاضی ز شوق رعشه فتاد

که از مهابت سلطان قلم به دست دبیر

بدان رسید که قاضیچه برجهد از جای

چو خسروان ستمکار بر شود به سریر

ز جای جستم و بازو‌ گرفتمش به دو دست

کزین معامله بگریز و پند من بپذیر

حجاب شرع محمد مدرکه نپسندد

مرا ا ین معامله در حشرکردگار قدیر

مرا مبین‌که فتادند خلقم از دنبال

که بهرکسب ملامت همی‌کنم تدبیر

مرا ملامت مردم به طبع شیرینست

بدان مثابه که اندر مذاق کودک شیر

بسی به چهرهٔ رندان آستان مغان

بود محال ‌که تغییر یابد از تعییر

اگر حجاب ملالت ز پیش برخیزد

هجوم خلق نبینی مگر به‌کوی فقیر

چو سوز عشق نداری چگویمت‌که جعل

به حکم طبع تنفر کند ز بوی عبیر

حدیث‌ کودک ‌و ترکان و قاضی افسانه است

که تا به خواب رود نفس نابکار شریر

تو نقد خویش نهان‌کن ز خلق قاآنی

که ناقدان محبت مراقبند و بصیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:19 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۴ - د‌ر تهنیت عید غدیر و ستایش وزریر بی‌نظیر صدراعظم میرزا آقاخان دا‌م اقباله

شراب تاک ننوشم دگر ز خمّ عصیر

شراب پاک خورم زین سپس ز خم غدیر

به مهر ساقی‌کوثر از آن شراب خورم

که دُرد ساغر او خاک را کند اکسیر

از آن شراب‌کزان هرکه قطره‌یی بچشد

شود ز ماحصل سرّ کاینات خبیر

به جان خواجه چنان مست آل‌یاسینم

که آید از دهنم جای باده بوی عبیر

دوصد قرابه شراب ار به یک نفس بخورم

که مست‌تر شوم اصلا نمی‌کند توفیر

عجب مدار که‌ گوهرفشان شوم امروز

که صد هزارم دریا ست در درون ضمیر

دمیده صبح جنونم چنانکه بروی دم

ز قل اعوذ برب الفلق دمد زنجیر

بر آن مبین ‌که چو خورشید چرخ عریانم

بر آن نگر که جهان را دهم لباس حریر

نهفته مهر نبی‌گنج فقر در دل من

که گنج نقره نیرزد برش به نیم نقیر

فقیر را به زر و سیم و گنج چاره‌ کنند

ولی علاج ندارد چو گنج‌ گشت فقیر

اگر چه عید غدیرست و هر گنه‌ که‌ کنند

ببخشد از کرم خویش‌ کردگار قدیر

ولیک با دهن پاک و قلب پاک اولی است

که نعت حیدر کرّار را کنم تقریر

نسیم رحمت یزدان قسیم جنت و نار

خدیو پادشهان پادشاه عرش سریر

دروغ باشد اگر گویمش نظیری هست

ولیک شرک اگر گویمش ‌که نیست نظیر

لباس واجبی از قامتش بلندترست

ولیک جامهٔ امکان ز قد اوست قصیر

اگر بگویم حق نیست ‌گفته‌ام ناحق

وگر بگویم حقست ترسم از تکفیر

بزرگ آینه‌یی هست در برابر حق

که‌هرچه هست سراپا دروست عکس‌پذیر

نبد ز لوح مشیت بزرگتر لوحی

که نقش‌بند ازل صورتش‌کند تصویر

دمی‌ که رحمتش از خلق سایه برگیرد

هماندم از همه اشیا برون رود تاثیر

زهی به درگه امر تو کاینات مطیع

زهی به ربقهٔ حکم تو ممکنات اسیر

چه جای قلعهٔ خیبر که روز حملهٔ تو

به عرش زلزله افتد چو برکشی تکبیر

تویی یدالله و آدم صنیع رحمت تست

که‌کرده‌ای‌گل او را چهل صباح خمیر

گمانم افتد کابلیس هم طمع دارد

که عفو عام تو آخر ببخشدش تقصیر

به هیچ خصم نکردی قفا مگر آندم

که عمروعاص قفا برزد از ره تزویر

شد از غلامی تو صدر شه امیر جهان

بلی غلام تو بر کاینات هست امیر

خجسته خواجهٔ اعظم جمال دولت و دین

که‌ کمترین اثر قدر اوست چرخ اثیر

به دل رؤوف و به دین کامل و به عدل تمام

به ‌کف جواد و به رخ ثاقب و به رای بصیر

هزار ملک منظم‌کند به یک‌گفتار

هزار شهر مسخر کند به یک تدبیر

نظیر ضرب ‌کسورست سعی حاسد او

که هر چه‌ کوشد تقلیل یابد از تکثیر

به خواب صدرا دیشب بهشت را دیدم

بهشت روی تو بودش سحرگهان تعبیر

به مصحف آیت یحیی‌ العظام برخواندم

به زنده‌ کردن جود تو کردمش تعبیر

مدیح رای منیرت زبر توانم خواند

ولی نیارم خواندن‌گرش‌کنم تحریر

از آن‌ سبب‌ که‌ چو خورشید سطر مدحت آن

به هیچ چشم نیاید ز بسکه هست منیر

به عید قربان از حال این فدایی خویش

چرا خبر نشدی ای ز راز دهر خبیر

تو آفتابی و بر آفتاب عاری نیست

که هم به ذره بتابد اگر چه هست حقیر

همیشه تا که به پیری مثل بود عالم

فدای بخت جوان تو باد عالم پیر

هماره پیش سریر ملک دو کار بکن

به دوستان سریر و به دشمنان شریر

بگو بیار بیاور بده ببخش و بپاش

بکش بکوب بسوزان بزن ببند بگیر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:19 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۶ - در ستایش پادشاه جمجاه محمد شاه غازی طاب ثراه گوید

رسید نامهٔ دلدار دوشم از شیراز

دوان‌ گرفتم و بوسیدم و نمودم باز

نوشته بود مرا کای مقیم‌ گشته به ری

چه روی داد که دل برگرفتی از شیراز

شنیده‌ام ‌که به ری شاهدان شنگولند

همه شکاری و نخجیرگیر و صیدانداز

هلاک هستی قومی به چشمکان نژند

کمند خاطر خلقی به زلفکان دراز

گمان برم که بدان دلبران سپردی دل

دریغ از آن همه مهر و وفا و عجز و نیاز

هنوز غبغب سیمین من چو گوی سفید

معلق است در آن زلفکان چوگان‌باز

دو مژه دارم هر یک چو پنجهٔ یشاهین

دو طره دارم هر یک چو چنگل شهباز

هلا چه شکوه دهم شرح حال خود بنویس

که تا کجایی و چونی و با که‌ای دمساز

قلم ‌گرفتم و بنوشتمش جواب که من

نه آن ‌کسم‌ که دل داده از تو گیرم باز

پس از فراق‌ که‌ کردم بسیج راه عراق

شدم سوار بر آن برق‌سیر گردون‌تاز

به نعل اسب نبشتم بسی تلال و وهاد

به‌کام رخش سپردم بسی نشیب و فراز

به ری رسیدم پیش از وصول موکب شاه

تبم گرفت و تنم زار شد چو تار طراز

چو خسرو ‌ آمد تب ‌رفت‌ و گرد غم بنشست

زمین سپردم و بردم به تخت شاه نیاز

قصیده خواندم و کرد آفرین و داد صله

به خانه آمدم و در گشوده بستم باز

دلم ز وجد تو گفتی‌ که می‌زند ناقوس

تنم ز رقص تو گفتی‌ که می‌کند پرواز

حریفکی دو سه جستم ظریف و نادره‌گوی

شدم به خلوت و در را به روی‌ کرده فراز

به پهلوی صنمی ماه دلبران چگل

به مشکمویم قمری شاه شاهدان طراز

گهی به ساقی ‌گفتم‌ که خیز و می بگسار

گهی به مطرب‌ گفتم تو نیز نی بنواز

دو چشمم از طرفی محو مانده در ساقی

دو گوشم از جهتی باز مانده در آواز

نداده حادثه‌یی رو ز هیچ سوی مگر

شب‌ گذشته‌ که‌ کردیم ساز عشرت ساز

میان مطرب و ساقی فتاد عربده‌ای

چنان که ‌کار به سیلی ‌کشید و ناخن و گاز

به فرق مطرب ساقی شکست شیشهٔ می

به کتف ساقی مطرب نواخت دستهٔ ساز

چه گفت ساقی گفتا کجا جمال منست

چه حاجتست ‌که مطرب همی ز‌ند شهناز

چه‌گفت مطرب‌گفتاکجا نوای منست

چه لازمست‌ که ساقی همی دهد بگماز

من از کرانه ی مجلس به هر دو بانگ زدم

بدان مثابه که سرهنگ ترک با سرباز

همی چه‌گفتم‌گفتم‌که با فضایل من

نه باده باید و ساقی نه رود و رودنواز

که ناگه آن یک دلقم‌ گرفت و این یک حلق

کشانم از دو طرف ‌کای حریف شاهدباز

تو آن ‌کسی‌که به زشتی ترا زنند مثل

تو را چه شد که به هر نازنین فروشی ناز

تو را که گفت که با روی زشت رخ بفروز

تو را که ‌گفت ‌که با پشت‌ گوژ قد بفراز

زکبر نرمک نرمک به هر دو خندیدم

چنانکه خندد از ناز دلبری طناز

بگفتم ار بشناسید نام و کنیت من

به خاک مقدم من برنهید روی نیاز

ابوالفضایل قاآنی ار شنیدستید

منم‌ که هستم مداح شاه بنده‌ نواز

چو این بگفتم ساقی‌‌ گرفت زلف به چنگ

که بهر خاطر من ای ادیب نکته ‌طراز

بهار آمد و دی رفت و روز عید رسید

برای تهنیت شه یکی چکامه بساز

ببر نخست سوی خواجهٔ بزرگ بخوان

اگر قبول وی افتد بگیر خط جواز

سپس به‌حضرت شاه‌جوان بخوان و بخواه

یکی نشان‌ که به هر کشورت ‌کند اعزاز

قلم ‌گرفتم و بعد از سپاس بارخدای

به مدح شاه بدینسان شدم سخن‌پرداز

که فر خجسته بماناد روزگار دراز

خدایگان سلاطعن خدیو خصم‌گداز

سپهر مجد محمّد شه آفتاب ملوک

که چهر شاهد دولت ازو گرفته طراز

قضا به قبضهٔ حکمش چو ناخن اندر مشت

قدر به چنگل قهرش چو آهن اندر گاز

به حزم‌گفته قوانین عقل را برهان

به جود کرده مواعید آزرا انجاز

به همرکابی جودش‌ گدا شود پرویز

به هم عنانی عزمش زمین‌کند پرواز

زهی به مرتبت از هر چه پادشا مخصوص

زهی به منزلت از هرچه حکمران ممتاز

به جای نقطه ز کلکش فروچکد پروین

به جای نکته ز لفظش عیان شود اعجاز

سمند عزم ترا عون‌ کردگار معین

عروس بخت ترا ملک روزگار جهاز

به از عدالت محضست بر عدوی تو ظلم

به از قناعت صرفست با ولای تو آز

مرا ز عدل تو شاها حکایتی است عجیب

که‌کس ندیده و نشیده در عراق و حجاز

شنیده‌ام‌که دد و دام و وحش و طیر همه

شکسته‌بال به‌کنجی نشسته‌اند فراز

فکنده مشورتی در میانه وگفتند

که عدل شاه در رزق ما ببست فراز

نه صید بیند یوز و نه میش یابد گرک

نه غرم دَرَد شیر و نه‌ کبک ‌گیرد باز

تمام جانوریم و ز رزق ناگزریم

یکی بباید با یکدگر شدن انباز

به رسم آدمیان هرکدامی از طرفی

ز بهر رزق نماییم پیشه‌یی آغاز

ز بهر کسب یکی ‌گوهر آرد از عمان

ز بهر سود یکی شکر آرد از اهواز

پلنگ از مژه سوزن‌کند شود خیاط

هژبر از مو دیباکند شود بزاز

عقاب آرد خرمهره از سواحل و بحر

دکان‌گشاید و در شهرها شود خراز

به روزگار تو چون نظم جانوران اینست

ز نظم آدمیان خسروا چه رانم راز

شها سکندر رومی به همعنانی خضر

نخورده آب بقا باز مانده از تک و تاز

تویی سکندر و خضریست پیشکار درت

که آب خضر به خاکش نهاده روی نیاز

فرشته‌ایست عیان‌گشته در لبان بشر

حقیقتی است برآورده سر ز جیب مجاز

به مدح او همه اطناب خوشترست ارچه

مثل بودکه ز اطناب به بود ایجاز

شهنشها ملکا شرح حال معلومست

از اینکه قافیهٔ شعرکرده‌ام شیراز

به ری اقامت من سخت مشکلست از آنک

نه مال دارم و منزل نه برگ دارم و ساز

کم از چارده ماهست تا ز رنج سفر

چو ماه یک‌شبه هستم قرین ‌کرم و گداز

گر از تو عاقبت ‌کار من شود محمود

ز غم به خویش نپیچم همی چو زلف ایاز

سزد که راتبهٔ رتبه‌ام بیفزایی

به رغم اختر ناساز و حاسد غمّاز

ز مار گرزه همی تا بود سلیم الیم

ز شیر شرزه همی تازند گریز گراز

چنانکه سرو ببالد به باغ ملک ببال

چنانکه ماه بنازد به چرخ مجد بناز

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:19 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۷ - در ستایش امیرالامراء العظام مبرزا نبی خان رحمه الله فرماید

محمود ماه من‌که غلامش بود ایاز

دیشب دعای میر بدینگونه‌کرد ساز

بر کف‌ گرفت زلف ‌که یارب به موی من

عمر امیر کن چو سر زلف من دراز

خشمش چو هجر طلعت من باد دلشکن

مهرش چو ماه عارض من باد دلنواز

در مال کس چو خواجه ی من باد بی‌طمع

درکار دین چو عاشق من باد پاکباز

خصمش چو زلف تیرهٔ من باد سرنگون

بختش چو سرو قامت من باد سرفراز

گیتی چو من به‌ حضرت جاهش برد سجود

گردون چو من به درگه قدرش برد نماز

در کار خصم و چهر حسودش زند سپهر

هر عقده‌ای‌ که من کنم از زلف خویش باز

اخلاق او چو موی من از طبع مشک‌بیز

اقبال او چو حسن من از وصف بی‌نیاز

خصم وی و دهان من این هر دو بی‌نشان

خشم وی و فراق من این هر دو جانگداز

در تیر او چو مژهٔ باد تعبیه

دندان شیر شرزه و چنگال شاهباز

در چنگ او چو طرهٔ من خام شصت خم

در دست او چو قامت من رُمح هشت‌باز

آوازهٔ جلال وی و صیت حسن من

باد از عراق رفته همه روز تا حجاز

گنجش چوگنج فکر تو لبریز ازگهر

ملکش چو ملک حسن من ایمن زترکتاز

پرورده همچو طبع تو اندر وفا و مهر

آسوده همچو شخص من اندر نعیم و ناز

ممتاز باد شخص وی از والیان عصر

چونان‌که من ز خیل بتان دارم امتیاز

پیدا بر او چو نقش جمالم وجود جود

پنهان بر او چو سرّ دهانم نشان آز

محمود باد عاقبت او چو نام من

با طالعی خجسته‌تر از طلعت ایاز

وآخر چه‌گفت‌گفت‌که قاآنیا. چو شمع

در عشق من بسوز و به سودای من بساز

تا خواجهٔ منستی در بندگی بکوش

تا بندهٔ امیری بر خواجگان بناز

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:19 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۸ - در ستایش پادشاه جمجاه ناصرالدین شاه غازی خلدالله ملکه گوید

ناصرالدین شاه ‌گیتی را منظم‌ کرد باز

معنی اقبال و نصرت را مجسم‌ کرد باز

از رموز خسروی یک نکته باقی مانده بود

ملهم غیبش به آن یک نکته ملهم ‌کرد باز

فال شه نصر من الله بود اینک‌کردگار

آیهٔ انا فتحنا را بر او ضم‌ کرد باز

اشکبوسی را به یک تیر عذاب از پا فکند

راستی ‌کیخسرو ماکار رستم‌ کرد باز

خواست کین ایرج دین‌ را ز سلم و تور کفر

این منوچهر مؤید کار نیرم ‌کرد باز

منت ایزد را که صد ره بیشتر از پیشتر

ملک و دین را هم معظم هم منظم کرد باز

کردگاری شه ‌که در باغ جنان روح ملک

سجده بر خاک ره حوا و آدم‌ کرد باز

راست گویی ‌خیمهٔ‌دولت به مویی بسته بود

ایزدش با رشتهٔ تقدیر محکم ‌کرد باز

صدهزاران عقده بود از حلم شه درکارها

جمله را سرپنجهٔ عزمش به یکدم کرد باز

شاه پنداری سلیمان بود کز انگشت او

اهرمن خویی به حیلت قصد خاتم کرد باز

صدراعظم خلق را چون آصف‌ بن برخیا

آگه از کردار دیو و حالت جم‌ کرد باز

اسم شه را خواند و بر آن دیو بد گوهر دمید

قصه ‌کوته هرچه‌ کرد آن اسم اعظم‌ کرد باز

قالب بی‌روح دولت را ملک بخشید روح

آشکارا معجز عیسی بن مریم‌کرد باز

آنکه از عجب‌ پلنگی قصد چندین شیر کرد

خسروش ضایع‌تر ازکلب معلم‌کرد باز

کید خصم‌ خانگی‌ را هر‌چه خسرو در سه سال

خواست‌کردن فاش عفو شاه مدغم ‌کرد باز

چون نبودش گوشمال سال اول سودمند

چرخش اسباب‌پریشانی فراهم کرد باز

شاخ عمرش راکه می‌بالید در بستان ملک

آخر از باد نهیب پادشه خم کرد باز

زهره ء شیر فلک شد آب ازاین جرأت‌ که شه

پنجه اندر ینجهٔ این چیره ضیغم ‌کرد باز

عالمی راکرد مات درد در شطرنج و نرد

زان دغلها کان حریف بد دمادم‌ کرد باز

باغ‌ملک از صولت‌وی چون‌بدی آشفته بود

فرّ شه زان رو درش پیچیده در هم کرد باز

دست قدرت‌گوبی اندر آستین شاه بود

کاستین برچید و از نو خلق عالم‌ کرد باز

بر دل‌دشمن زد و بر حلقه‌های‌زلف دوست

دست شه هر عقده‌کز دلهای پر غم‌کرد باز

از پریشان زلف پرچم با هزار آشفتگی

رایت هرگوشه جمعی را پریشان‌کرد باز

زادهٔ خسرو هلاکوخان هم از بخت نیا

قتل عام از مرز خنج تا شکیبان کرد باز

وز در بیغاره ‌گردون خندهٔ دندان‌نما

از بن دندان به خصم آب دندان‌ کرد باز

باد هر روزش ز نو فتحی‌ که گویند نه سپهر

الله الله شه عجب فتحی نمایان ‌کرد باز

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:19 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵ - د‌ر مدح میرزا نبی‌خان

همی به‌ چشم‌ من آید که سوی حضرت میر

رسولی آید از ملک ری بشیر و نذیر

به دستی اندر تیغ و به دستی اندر جام

مر آن‌ یک‌ از پی ‌خصم ‌و مر این یک از پی میر

به میر گوید کاین جام را بگیر و بنوش

که با تو خاطر شه را عنایتیست خطیر

به خصم گوید کاین تیغ را ببین و بنال

که‌ بر تو خشم ملک ‌شعله‌ می‌کشد چو سعیر

سخن دراز چه رانی که کردگار جهان

به‌کار رفته و آینده حاکمست و خبیر

بزرگوار امیرا یکی به عیش بکوش

که با مراد تو هم دوش می‌رود تقدیر

عنان ‌کار به تقدیر کردگار سپار

که بدسگال تو بیهوده می‌کند تدبیر

دهان شیشه‌گشای و لب پیاله ببوس

عنان چاره رها کن رکاب باده بگیر

پی ملاعبه در ساق دلبری زن چنگ

که در سرینش ناخن فرو رود چو خمیر

خمیر مایه‌ گر اینست بدسگال ترا

بگو که نان نتوان پخت از این خمیر فطیر

چه غم خوری ز سخنهای تلخ باده بخور

تو آب نوش ‌که بیهوده می‌زنند صفیر

تو راه راست رو و ازکژی عدو مهراس

بهل ‌که ‌گندم و جو را عیان شود تسعیر

تو هرچه ‌کاشته‌یی در جهان همان دروی

گمان مبر که‌ کند حکم نیک و بد تغییر

یکی به‌کوه سخ ران‌که‌ گرچه هست جماد

ز زشت زشت دهد پاسخ از خجیر خجیر

نقود مردم اگر رایج است اگر کاسد

به ‌کردگار رها کن ‌که ناقدی است بصیر

چو کردگار تواند هر آنچه داند کرد

رضا به دادهٔ او ده‌ که عالم است و قدیر

به خلق هرچه تو دادی خدا هما‌ن دهدت

و لیک مصلحتی را همی ‌کند تاخیر

اگر مقدمهٔ کار کاسد است مرنج

نه خون حیضست اول ‌که ‌گردد آخر شیر

به مرد دهقان بنگر که تخم را در خاک

به ماه بهمن باشد که بر دهد مه تیر

بزرگوارا دانی‌ که طبع موزون را

ز معنی خوش و مضمون تازه نیست‌ گزیر

نخست عذر من‌ از نکتهای من بنیوش

اگرچه عفو تو ناگفته هست عذر پذیر

شنیده‌ام‌ که پرندوش از سیاست تو

کشیده راوی اشعار من به چرخ نفیر

ز زهر قهر تو رنجور گشته‌ گنجورت

زهی سیاست بی‌جرم و خشم بی تقصیر

کس این‌ کند که تطاول‌ کند به منظوری

که هیچ ناظرش اندر جهان ندیده نظیر

کس این کند که سیاست کند به معشوقی

که حسن او چو هنرهای توست عالمگیر

نه این همان ملکست آنکه بر شمایل او

ز بام عرش سرافیل می‌زند تکبیر

نه این همان قمرست آنکه پیش طلعت او

سجود می‌برد از چرخ آفتاب منیر

نه این همان صنم است آن که آیت رخ او

ز نور سورهٔ والشمس می‌کند تفسیر

گمان مبر که جلال تو زو زیادتر است

اگرچه مایهٔ تعظیم توست این تحقیر

تو را به ملک بود فخر و فخر اوست به تو

تو خود بگو که ‌نه‌ با شخص تست‌ ملک‌ حقیر

تورا سر ار به فلک رفته از جلال مناز

که پای او به فلک رفت حبذا توفیر

اگر تو کشور گیری به روز فخر مبال

که او گرفته‌ کسی را که هست‌ کشورگیر

تو گر امیری و خلقی اسیر حکم تواند

اسیر اوست امیری‌ که خلق‌ کرده اسیر

به خود مناز که نخجیر تست شیر ژیان

چه جای شیرکه او می‌کند نخجیر

مگو که شد چو سلیمان پری مسخر من

پری نگر که سلیمان همی‌ کند تسخیر

ریاست تو اگر موجب سیاست اوست

به جان او که برو ترک این ریاست گیر

به دوست بیم رسد از تو و به دشم سیم

به‌جای خصمی خیر به جای دوست شریر

بترس از آنکه‌ کشد ابرویش به روی تو تیغ

بترس از آنکه زند مژه‌اش به جان تو تیر

در انگبین لب ار سرکه ریزد از دشنام

ز بهر چارهٔ صفرای تست ازو بپذیر

به وقت صفرا بی‌سرکه انگبین ندهند

حکیم حاذق بیجا نمی‌کند تقریر

ستم به راوی اشعار من ستوده نبود

اگر چه شعر مرا کس نمی‌خرد به شعیر

گمان مبر که نوازی به شال‌ کشمیرش

که یک نگاه وی ارزد به هرچه در کشمیر

مگو لباس حریرش دهم‌ که فخر کند

که فخر از تن او می‌کند لباس حریر

مگو ز مهر بسایم عبیر بر زلفش

که زلف او را ساید همی به خویش عبیر

علاج قلب نوان ‌کن به وصل یار جوان

که هر دو کون نیرزد به یک نصیحت پیر

تو نیز خازن میرای به چهره خالق ماه

از این مرنج‌ که میرت‌ کشیده در زنجیر

چو بود قصر وجودت ز خلق بد ویران

خراب‌ کرد ترا تا ز نوکند تعمیر

چو یافت زلف تو دزد دلست بندش ‌کرد

که در شریعت فرض ‌است دزد را تعزیر

خمیروار بمالید از آن تو را در چنگ

که نان بختت برناید از تنور فطیر

ممود پای ترا در فلک‌که تا زین پس

زنی به همت او پشت پا به چرخ اثیر

وجود تست ‌چو می روح بخش و بر می ناب

هر آنچه بیش زنی لت فزون دهد تأثیر

مگر ندیدی نار را که بر سر چوب

هزار تیشه زند تا شود به شکل سریر

دوهفته پیش به‌خواب‌آمدم‌شبی‌که‌ز خشم

گرفته مار سیاهی به چنگ میر کبیر

به وقت خشم چو زلف ترا بنافت‌ به چنگ

یقین شدم‌ که همین بود خواب را تعبیر

زهی سخنور ساحر حکیم قاآنی

که آفتاب و مه استش نهان به جیب و ضمیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:19 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۰ - د‌ر منقبت مظهرالعجائب اسدالله الغالب علی‌بن ابیطالب گوید

رساند باد صبا مژدهٔ بهار امروز

ز توبه توبه نمودم هزار بار امروز

هوا بساط زمرّد فکند در صحرا

بیا که وقت نشاطست و روزکار امروز

سحاب بر سر اطفال بوستان بارد

به جای قطره همی درٌ شاهوار امروز

ز نکهت‌ گل سوریّ و اعتدال هوا

چمن معاینه ماند به کوی یار امروز

ز بوی سنبل و طیب بنفشه خطهٔ خاک

شدست بوم ختا ساحت تتار امروز

هم از ترشح باران هم از تبسم‌گل

خوشست وقت حریفان باده‌خوار امروز

بگیر جام ز ساقی‌ که چرخ مینایی

ز فیض نامیه دارد به سر خمار امروز

به بوی آنکه برآرد ز خاک تیره عقیق

شدست ابر شبه‌رنگ در نثار امروز

شدست نطع زمرّد ز ابر روی زمین

که تا به سبزه خورد باده میگسار امروز

بدیع نیست دلاگر جهانیان مستند

بدیع آنکه نشستست هوشیار امروز

ز عکس طلعت ساقیّ و بادهٔ‌گلگون

شدست مجلس ما رشک لاله‌زار امروز

به یادگار عزیزان بود بهار عزیز

چو دوست ‌هست چه حاجت به ‌یادگار امروز

بتی ربود دل من ‌که پیش اهل نظر

مسلمست به خوبی در این دیار امروز

بتان اگر به مثل‌ گلبن شکفته رخند

بود به حسن و جمال او چو نوبهار امروز

یکی به طرف دمن درگذر که برنگری

ز شرم طلعت او لاله داغدار امروز

تو گویی آنکه ز عکس رخش بسیط زمین

چون تنگ مانی‌گردیده پرنگار امروز

بهر چه کام دل آمد مظفر آیی اگر

ز دست او بکشی درّ شاهوار امروز

بنوش باده و بگذار تا بگوید شیخ

که نیست همچون‌ روشن سیاهکار امروز

به زندگانی فردا چو اعتمادت نیست

به عیش‌ کوش و میندیش زینهار امروز

به صیقل می روشن خدای را ساقی

ببر ز آینهٔ خاطرم غبار امروز

ز ناله تا ببری آب بلبلان مطرب

یکی به زخمه رنگ تار را بخار امروز

به فرق مجلسیان آستین باد بهار

بگیر ساقی‌گلچهره و ببار امروز

که رخت برد ز آفاق رنج و کدرت و غم

به طبع عالم شد عیش سازگار امروز

ز شهربند بقا مژدهٔ حیات رساند

صبا به قاطبهٔ اهل روزگار امروز

به ‌کاخ اهل سعادت دمید گل از شاخ

به چشم اهل شقاوت خلید خار امروز

رسد به ‌گوش دل این‌مژده‌ام ‌ز هاتف غیب

که گشت شیر خداوند شهریار امروز

به جای خاتم پیغمبران به استحقاق

گرفت خواجهٔ کروبیان قرار امروز

به رغم دشمن ابلیس‌خو پدید آمد

ز آشتین خفا دست‌ کردگار امروز

به انکسار جنود خلاف و لشکر کفر

بگشت رایت اسلام آشکار امروز

هرآنچه در سپس پرده بود کرد عیان

به پرده‌داری اسلام پرده‌دار امروز

نمود از پس عمری‌ که بود بیهده‌ گرد

یکی مسیر بحق چرخ بیقرار امروز

نشست صاحب مسندفراز مسندحق

شکفت فخر و بپژمرد عیب و عار امروز

به‌گرد نقطهٔ ایمان‌کشید بار دگر

مهندس ازلی آهنین حصار امروز

زکار بندی معمار کارخانهٔ غیب

بنای دین خدا گشت استوار امروز

سپهر نقطهٔ تثلیث نقش‌ کفر سترد

به‌گرد نقطهٔ ایمان‌کند مدار امروز

به قیر طعنه زند از سواد چهره و دل

کسی‌ که دم زند از مهریار غار امروز

به نفی هستی اعدا به دست قدرت حق

گرفت صورت از شکل ذوالفقار امروز

سزد که شبهه قوی‌ گردد آفرینش را

میان ذات وی و آفریدگار امروز

به‌کف‌گرفت چو میزان عدل خادم او

به یک عیار رود لیل با نهار امروز

ز بیم شحهٔ انصاف او نماند دگر

سپاه حادثه را چاره جز فرار امروز

فتاد زلزله درکاخ باژگونهٔ ‌کفر

از او چو خانهٔ دین‌ گشت پایدار امروز

شهنشها ملکا گنج‌خانهٔ هستی

کند به‌گوهر ذات تو افتخار امروز

هر آن ذخیره که گنجور آفرینش راست

به پیشگاه جلالت کند نثار امروز

رسید با خطر موج‌ کشتی اسلام

به بادبانی لطف تو بر کنار امروز

د‌ر آن مصاف ‌که ‌گردد سپهر دشت غزا

که شد محوّل ذات توگیر و دار امروز

پی محاربه اسپهبد سپاه تویی

بتاز در صف هیجا به اقتدار امروز

عنان منطقه تنگ مَجَرّه زین هلال

بگیر و ب‌رزن بر خنگ راهوار امروز.

ورت سلاح به ‌کارست دشت چالش را

حنت سلاح سپارم به مستعار امره‌ز

سنان رامح و تیر شهاب و رایت مهر

ز من بخواه اگر باشدت به‌‌ار امروز

بمان ‌که‌ گاو زمین را شکته بینی شاخ

همی ز سطوت کوپال‌گاوسار امروز

بمان ‌که شیر فلک را دریده بینی ناف

همی ز ناوک دلدوز جانشکار امروز

بانگ هلهلهٔ پردلان دشت نب‌رد

سزد که زلزله افتد به‌کوهسار امروز

به ممکنات ز آغاز دهر تا انجام

جلال بار خدا گردد آشکار امروز

تو تیغ بازی و تازی برون ز مکمن رخش

که مرد کیست به میدان ‌کارزار امروز

سپهر پاسخت آرد که من غلام توام

مرا مخواه ازین تیغ زخمدار امروز

قضا به ‌مویه دهد پاسخت‌ که خواهی بست

ز خون نایژهٔ من به‌ کف نگار امروز

کفن به ‌گردن ‌کیوان زیارهٔ برجیس

که هست از تو مرا چشم زینهار امروز

حمل چو شعلهٔ تیغ ترا نظاره ‌کند

کباب‌گوید گردم ازین شرار امروز

کند مشاهده خصمت چو قبضهٔ تیغت

به مرگ ‌گوید دردا شدم دوچار امروز

ز بیم تیر تو گوید عدو به موی مژه

به چشم از چه زنی بیشمار خار امروز

به روز رزم تو چرخ برین خیال‌ کند

که‌ آشکار شود شورش شمار امروز

سزد حکم تو بر رغم روبهان دغل

به فرق شیران آون‌ کند مهار امروز

بر آن سمند جلالت چنانکه می‌دانی

که در معارک هستی تویی سوار امروز

شبها منم‌که زکید زمانهٔ غذار

شدم به دیدهٔ ابنای دهر خوار امروز

هزار دیبهٔ الوان ز طبع بافم و نیست

مرا به تن ز عطای تنی دثار امروز

بود نشانهٔ تیر ملامت دونان

هر آنکه شاعری او را بود شعار امروز

کسی ‌که شیر جگر خاید از مهابت او

شدست سخرهٔ طفلان شیرخوار امروز

تهمتنی‌ که پیل‌ شکارش بدی شغالان را

شدست از در طیبت همی شکار امروز

به فضل‌گردن چرخ برین بپیچانم

ولی نیارم با سفله گیرودار امروز

عزیز مصر وجودی ازین فزون مپسند

که مدح‌گوی ‌تو گردد به دهر خوار امروز

نمی ز بحر عطای تو خواهد افزودن

هزار همچو منی را به اعتبار امروز

هوای مدح توام بود عمری و آمد

فلک مساعد و اقبال سازگار امروز

همیشه تا نستاند نصیبهٔ فردا

کسی به قوّت بازوی اختیار امروز

بود به جام حسود سیاه ‌کاسهٔ تو

به ‌کام خاطر احباب زهر مار امروز

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:20 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۱ - د‌ر ستایش شاهزاد‌هٔ رضوا‌ن و ساد‌ه حسنعلی میرزا طاب ثراه ‌گوید

صباح عید که شد باغ و راغ عطرآمیز

طرب به مجمرهٔ روح گشت عنبربیز

ز چاه دلو برون شد دو اسبه یوسف مهر

به رغم اخوان در مصر چرخ ‌گشت عزیز

سحاب ‌گشت ز تقطیر ژاله ‌گوهربار

نسیم شد ز مسامات ابر بحرانگیز

به ‌چنگ‌ مطرب ‌خوش نغمه‌ساز عشرت‌ساز

به دست ساقی ‌گلچهره جام می لبریز

هم از ترنم آن‌ گوش هوش لحن‌ آموز

هم از ترشح این ذوق عقل عیش‌آمیز

زمین چو دکهٔ صباغ ‌گشته رنگارنگ

هوا چو طبلهٔ عطار گشته عنبربیز

دمن ز رنگ شقاق چنانکه عرصهٔ جنگ

ز خون خصم ملک‌زادهٔ پلنگ‌آویز

ابوالشجاع حسن شه‌ که از نهگ حسام

هزار دجلهٔ خون آورد به دشت ستیز

تهمتنی‌که ز الماس‌گون بلارک‌ او

هنوز عرصهٔ ‌کافردزست مرجان‌خیز

ز خاک دشت و غار و ز نشر خون عدوش

گیاه سرخ دمد تا به روز رستاخیز

ز رمح خطی او مصر و شام در زنهار

ز تیغ طوسی او هند و روم در پرهیز

فنای خوشهٔ بخل از چه از نوایر جود

بلای خرمن عمر از چه از بلارک تیز

زمان عدل وی و جور باد در چنبر

زمین ملک وی و خوف آب در پرویز

به‌گاه بزم هوا خواه بذل او قاآن

به روز رزم لگدکوب قهر او چنگیز

به نزد شوکت او چرخ در حساب طسوج

به نزد همت او بحر در شمار قفیز

زهی ز شکّر شکرت مذاق جان شیرین‌ا

چنانکه از شکرافشانی شکر پرویز

تو سنجری و تو را تاج آفتاب افسر

تو خسروی و تو را خنگ آسمان شبدیز

ز خون خصم چه‌کاریزهاکه جاری شد

ز بحر تیغ نهنگ‌افکن تو درکاریز

ز خنجر تو چنان کار دین گرفته طراز

که کعبه حسرت اسلام دارد از پاریز

سمند عزم تو را حلقهٔ هلال رکاب

عروس بخت تو را ملک روزگار جهیز

شکفته‌رویی تو شکر آورد ز شرنگ

ترش‌جبینی تو حصرم آورد ز مویز

هر آنکه رخت به رضوان‌کشد ز درگه تو

چنان بودکه به بتخانه رو نهد ز حجیز

ز خنجر تو شود فتنه از جهان زایل

بدان مثابه‌که رفع صدع از گشنیز

به ‌غیر سبزه‪ی تیغت که سرخ‌روست ز خون

کسی ندیده شقایق برآید از شملیز

دلت به‌ گاه‌ کرامت محیط لؤلؤزای

کفت به وقت سخاوت سحاب‌گوهرریز

به عزم سیر ثریا اگر ز عرصهٔ خاک

زند به پهلوی یکران تیزتک مهمیز

ز چار چنبر نعلش به نیم لحظه‌ کند

فلک ملاحظه چار بدر در پرویز

دو هفته بیش که از اهتزاز باد بهار

هوای باغ شود مشک‌بیز و عطرآمیز

به‌طیش جیش ‌خزان اوج فوج‌موج سحاب

بدان صفت‌که به خوارزم لشکر چنگیز

به سوی ملک ملکشه ز طوس موکب شاه

نهاد رو چو الب ارسلان به عزم ستیز

وزان سپس سوی ترشیز باره راند چنانک

به ملک فارس اتابک به شهر مصر عزیز

شد از حلاوت الطاف شه ز شوری بخت

مذاق خصم ترش‌روی تلخ در ترشیز

به فتح بارهٔ تربت دوباره بارهٔ شاه

ز خاک ملگ نشابورگشب‌گردانگیز

کنون نوید بشارت رسد ز هاتف غیب

که ناگزیر عدو رو نهد به راه‌گریز

هماره تا که بم و زیر چنگ و بربط را

گذر بود به نشابور و زابل و نیریز

به زیر حکم تو بادا مخالفان را سر

ز مرز و بوم هری تا به ساحت خرخیز

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:20 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۳ - در ستایش پادشاه جمجاه محمد شاه غازی طاب الله ثراه گوید

مبارک‌باد هر عیدی به‌خسرو خاصه نوروزش

بدین معنی ‌که از شادی بود هر روز نوروزش

شه‌گیتی محمد شه‌که رویش عید را ماند

که‌هم‌هرروز بادش عید و هم‌هرعید نوروزش

ذخیرهٔ عالم امکان دو دست ‌گنج بخشایش

خزینهٔ رحمت یزدان روان طاعت آموزش

امل طفلی سرپستان رحمت‌ کلک درپاشثن

اجل قصری خم ایوان نصرت تیغ‌کین‌توزش

ستون کاخ فیروزی سنان گردن ‌افرازش

جمال چهرهٔ هستی ضمیر عالم ‌افروزش

کمال اوست چرخ و نقطهٔ اوجش بود قبضه

دوگوشهٔ او دو قطب‌زه‌مجره جرم‌خور توزش

گه نخجیر نسرین فلک را بر دَرَد بازش

به‌ گاه صید شیر آسمان را بشکند یوزش

هزاران‌گنج را از جود در آنی بپردازد

کندشان پر همان دم باز تیغ گنج‌اندوزش

بود مکیال میکائیل دست رزق بخشایش

بود چنگال عزرائیل شمشیر جهانسوزش

معاذالله اگر زی چرخ‌گردد ناوکش پران

به مغز نه فلک تا پر نشیند تیر دلدوزش

به پشت شیرگردون فی‌المثل‌گر برزند مشتی

به شاخ گاو و ماهی ساید از اوج فلک پوزش

زمین و چرخ شایستیش بودن بندهٔ درگه

گر آن‌نه‌در شکم‌حرصش‌گر این‌نه‌برکتف فوزش

به سایل داد هر دری‌که یم در سینه مکنونش

به‌زایر ریخت‌هر زری‌که‌کان‌درکیسه‌مکنوزش

به‌مشکین‌خلق‌وشیرین‌نطق‌او گویی‌جهان‌داده

هرآن‌نافه‌که‌درچینش‌هرآن‌شکرکه‌در هوزش

جهان ویرانه‌یی در ساحت اقلیم معمورش

فلک فیروزه‌یی در خاتم اقبال فیروزش

نهد آهسته رمح خویش اگر بر تودهٔ غبرا

شود نوک‌سنان تا ناف‌گاو خاک مرکوزش

چنانش صدق با یزدان که قرآن با همه معنی

بروکرد آشکارا سر به سر آیات مرموزش

الا نحو‌ی روایت تا ز فاعل هست و مفعولش

الاصرفی حکایت‌تا زناقص‌هست‌ومهموزش

همی هر سالی از سال دگر به فال دلجوبش

همی هر روزی از روز دگر به بخت بهروزش

الا تا هشتمین‌ گردون بدوز لاعبان ماند

که از انجم‌بروچیدس‌هر سو مهرهٔ دوزش

بد اندیشش چنان بادا قرین محنت و ماتم

که سوزد دوزخی را جان و دل بر زاری و سوزش

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:20 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۲ - د‌ر ستایش مر‌حوم محمدشاه غازی‌ گوید

کس مبادا چو من دلی زارش

که بود باژگونه هنجارش

از ره و رسم مردمی به‌کنار

بسفه رأی اهرمن وارش

باده ‌پیما و رند و امردباز

بیدلی پیشه عاشقی کارش

هر کجا عشرتی به طبع رمان

هرکجا محنتی پرستارش

رنج نخلیست جان او برگش

درد پودیست جسم او تارش

روز تیره چو موی جانانش

بخت خیره چو خوی دلدارش

سال و مه یار درد و اندوهش

روز و شب جفت رنج و تیمارش

دایم از حاصل نظربازی

در جنونست‌گرم بازارش

از هوس سر به‌سر چو بوتیمار

باز بینی سقیم و بیمارش

کس ندیدست در تمامی عمر

جز تن ریش و ناله زارش

وین عجبتر کزین همه محنت

شادمانست و نیست آزارش

همه را دل به عشرت آرد میل

جز دل من ‌که غم بود یارش

هردم از خودسری و خودرایی

پا به دامی بود گرفتارش

گه به یاد بتی سش سیما

دیده گریان بود شمن‌وارش

گه به فکر مهی سهیل جبین

گشته بر رخ سرشک سیارش

زهره‌رویی‌ گهی به چاه زنخ

کرده هاروت اوش نگونسارش

گه‌ کمان ابرویی به تیر مژه

کرده نخجیر چشم بیمارش

الغرض هر دمی بخواهش وقت

بنگری حالتی پدیدارش

هرکجا شاهدیست شیرین‌کار

باشد از جان و دل خریدارش

کارها دارد او که نتوان‌گفت

تا نبینی به نرم‌گفتارش

زیر هر پیچ او دو صد دغلست

چون‌ کنی باز پیچ دستارش

باده و خمر و کوکنار و حشیش

گرم از فعل اوست بازارش

هرکجا نقش دلبری ساده

مات یابی چو نقش دیوارش

جمله بر بوی ساغری باده

فرش بینی به‌کوی خمّارش

چون سرینی درون شلواری

دیدکیک اوفد به شلوارش

حیله‌هاکرده رنگها ریزد

تا بکوبد به ثقبه مسمارش

ننشیند ز پای تا نکند

چون فرامرز بر سر دارش

وینک از بسکه معصیت‌کردست

نیست در دل امید زنهارش

می‌ندانم بر او چه خواهد رفت

باز پرسد عمل چو دادارش

هم مگر موجب نجات شود

ازگنه مدحت جهاندارش

شاه‌گیتی ستان محمد شه

کاسمان بوسه زد به دربارش

شاه غازی ‌که چون ماثر دین

تا قیامت بماند آثارش

رسم امنیت از میان برخاست

هرکجا خنجر شرر بارش

همچنان بی‌مکاره است و فتن

هر کجا خلق خلد اطوارش

دودی از مطبخ عطای ویست

اینکه‌گویند چرخ دوارش

تیغ ا و دوزخیست تفتیده

پی تعذیب جان اشرارش

تا جهانست شاه شاه جهان

باد تایید آسمان یارش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:20 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۹ - و له ایضاً فی مدحه

شیرین پسرا خیز و بساط دگر انداز

مسند به‌گذرگاه نسیم سحر انداز

تا چهرهٔ زرین کنم از ساغر گلگون

گلفام می رنگین در جام زر انداز

امروز جز از باده‌ گساری نبود کار

هرکار دگر هست به روز دگر انداز

از شور و شر دور زمان تا شوی ایمن

از خم به قدح بادهٔ پر شور و شر انداز

از خبرت ما جز غم و آسیب نزاید

از راوق خم خیز و مرا بیخبر انداز

نخل هنر و فضل چو رنجم ثمر آورد

از تیشهٔ می ریشهٔ فضل و هنر انداز

بیند چو جهان مختصر اندر تو و کارت

تو نیز نظر جانب او مختصر انداز

درکار جهان دیده و اندیشه ز خامست

تدبیر به تقدیر قضا و قدر انداز

با تیغ قضا پنجه زدن چون بنشاید

بگذار دلیری و به چاره سپر انداز

ساغر طلب و باده بخور چاره همینست

در لؤلؤ خوشیده یاقوت تر انداز

ای مهر گسل ماه چگل لعبت بابل

ای خانه فروزنده و ای خانه برانداز

خیز آن تل سیمین به یکی موی درآویز

صد وسوسه بر خاطر صاحب‌ظر انداز

آن موی‌میان طاقت آن بار ندارد

قلاب سر زلف به دور کمر انداز

شد زیر و زبر دل ز سرینت هله برخیز

رقصی‌ کن و آن کوه به زیر و زبر انداز

تا با تو در و بام به رقص آید از وجد

در رقص از آن روی یکی پرده درانداز

یعنی ز رخ آینه‌وش زلف زره‌سان

یک سو بنه و مشعله بر بام و در انداز

پاکوب و کمر باز کن و دست بیفشان

مایل شو و بشکسته‌ کله را ز سر انداز

در پای صنوبر بفکن رشتهٔ عنبر

بر جرم قمر سلسلهٔ مشک تر انداز

جنبنده‌ کن از زیر کمر کوه‌ گرن را

جنبیدن آهسته به کوه و کمر انداز

گه قد ز تمایل به قیام آر و پریوار

آشوب قیامت به نهاد بشر انداز

گه چهره فروپوش بدان موی پریشان

از شام سیه پرده به روی سحر انداز

گه چهره برافشانده و بنمای رخ از زلف

یک سوی سواد حش ازکاشغر انداز

گه نرگس فتان را با غمزه بکن جفت

آشوب به ’‌ملک ملک دادگر انداز

گه سرو سهی را به خرام آور از ناز

وز رشک شرر در جگر کاشمر انداز

وجد آر و سماع‌آور و رقص آور و بازی

اقطار ز من جمله به بوک و مگر انداز

بس غلغله در طارم چرخ‌ کهن افکن

صد سلسله از مشک به جرم قمر انداز

بنشین به‌کنار من و از بوسهٔ شیرین

برکام من از لب همه شیر و شکر انداز

کردی چو وراکام من از مدح شهنشاه

درگوش خود آویزهٔ درّ و گهر انداز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:20 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۴ - در ستایش شاهزاد‌هٔ رضوان و ساده حسنعلی میرزا طاب ا‌لله ثراه گوید

ز چشمم خون فرو ریزد به یاد چشم فتانش

پریشان‌خاطرم از عشق ‌گیسوی پریشانش

ار خورشید می‌جویی نگهی روی چون ماهثث

وگر شمشاد می‌خواهی ببین سرو خرامانش

به دوران هرکجا باشد دلی از غم به درد آید

مرا دردی بود در دل‌ که جز غم نیست درمانش

فدن‌روس‌و عارض‌گل خط‌سعزه‌اس‌و لب غن‌چه

بود خود گلشن خوبی چه حاجت سیر بستانش

شود شیرین‌کلامیها ز لعل دلکشش ظاهر

همانا تُنگ شکر هست پنهان در نمکدانش

سلامت را دعاگفتم ز شوق چشم بیمارش

چو باران‌گریه سرکردم ز هجر لعل خندانش

ز حیرانی گریبان را نمودم چاک تا دامن

چو دیدم کافتابی سر زد از چاک گریبانش

دل و دین برد پنهانی جمال آشکار او

ره جان آشکارا زد اشارتهای پنهانش

کمان ابروانش ‌کرده در زه تیر مژگان را

چسان یابد رهایی مرغ جان از زخم پیکانش

بود چون روز شامم با وصال روی چون ماهش

. شود چون شام روزم از فراق مهر تابانش

توگوی خویش را پابست مهر خویشتن خواهد

که زنجیری به پا بنهاده زلف عنبرافشانش

بود آشفته چون حال عدوی پادشه مویش

بود خونریز همچون خنجر شه تیر مژگانش

حسن شاه غضفر فر نریمان‌مان اژدر در

که باشد در قلاووز سپه صد چون نریمانش

به فرمانش صبا و وحش و طیر و دیو و دام و دد

به دستش خاتم دولت چه نقصی از سلیمانش

بنای فتنه ویران‌گشت از آبادی عدلش

نیاز سائلان‌کم شد ز انعام فراوانش

به گاه کینه قارن چهره ننماید بناوردش

به روز رزم بیژن روی برتابد ز میدانش

بسوزد جان خصم از شعلهٔ تیغ جهانسوزش

ببالد روزگار از فر اقبال جهانبانش

دهد خاک یلان بر باد آب آتش تیغش

کند بر جنگجویان‌ کار مشکل رزم‌ آسانش

چو در میدان سیاوش‌وش نماید عزم‌گو بازی

سر نه آسمان سرگشته بینی پیش چوگانش

نتابد مهر تابان با ضیای بدر اقبالش

نیارد ابر نیسان با عطای دست احسانش

بود در آستان چاکر هزاران همچو فغفورش

بود چون پاسبان بر در هزاران همچو خاقانش

شها گر شیر گردونت به روز رزم پیش آید

ز آسیب نهنگ تیغ خود بینی هراسانش

فضای عالم جاهت بدانسان هست پهناور

که باشد نه فلک چون حلقه‌یی اندر بیابانش

در آن روزی‌ که چون ‌کشتی زمین در لجهٔ هیجا

بود از صدمهٔ باد مخالف بیم طوفانش

کشد برق سنان شعله برآرد رعد کوس آوا

اجل ابری شود باران سهام‌کینه بارانش

بیاویزد هوا چون‌ کاوه نطع‌ گرد از دامن

عمود آهنین پتک و سر بدخواه سندانش

فریدون‌وار گرز گاوسر را چون فرود آری

شود مغز سر ضحاک تازی خرد بارانش

و گر افراسیاب ترک ‌گردد با توکین آور

تهمتن‌وار در ساعت بگیری تخت تورانش

وگر چو بینه‌وش بهرام چرخت ‌کینه آغازد

فرستی دوکدان و چرخه چون هرمز به ایوانش

نیی چون اردشیر بابکان‌کز طالع‌کرمی

گریزاند دو نوبت هفتواد از ملک‌کرمانش

تو آن شیری‌ که‌ گر با هفتواد چرخ بستیزی

بیندازی چو لاش مرده اندر پیش‌‌کرمانش

کشانی اشکبوست را اجل در برکشان آرد

که تا رستم صفت سازی قبا از تیر خفتانش

ترا تازی‌نسب اسبی بود آذرگشسب‌آسا

که چون در دشت هیجا باد وش آری به جولانش

زمین از چار نعل او ببالد بر فلک زان‌ رو

که این را چار مه وان را مهی‌وان نیز نقصانش‌

به عهد انتقامت‌گر بدرد شیر آهو را

به سنگ دادخواهی بشکنی درکام دندانش

شها تا درفشان ‌گردیده در مدح تو قاآنی

بود خاقانی ایام و خاک فارس‌ شروانش

به قدر دانش خود می‌ستاید مر ترا ورنه

فراتر بود شان مصطفی از مدح حسانش

ولی نبود عجب‌کز فر اقبال همایونت

رساند شعر بر شعرا بساید سر به‌ کیوانش

الا تا دفتر دوران سیاهست از خط انجم

سجل و مهر مهر اوراق‌گردون فرد ملوانش

دبیر بخت بنگارد چنان توقیع عمرت را

که باشد از عبارات بقا انشای دیوانش

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:29 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها